خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
نفس‌هایم از هیجان یکی در میان از مجرای تنفسیم خارج می‌شدند؛ با افتادن سایه‌ای بر رویم، آرام‌آرام و با ترس سرم را به سمت بالا بردم، سرش جلوترآمده از لبه‌ی مبل و بالبخندی ترسناک نظاره‌گرم بود.
- عزیزم فکر کردی در رفتن از دست من آسونه؟!.
جیغی از ترس کشیده و چهار دست و پا خودم را از سمت دیگر مبل بیرون کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
صدای قدم‌های بلندش هیجانم را بالاتر می‌برد که باعث شد به قدم هایم سرعت بیشتری بدهم. خودم را درون اتاقش انداختم و بی‌درنگ دره اتاق را بستم که صدای آخ بلندش ترس را به دلم راه داد؛ دره بسته شده را باز کردم که دستش را بر روی ناحیه‌ی بینی‌اش یافتم.
صورت درهمش چنگی به دلم انداخت، با نگرانی جلو رفتم و دستم را بر روی دستش که بند صورتش بود گذاشتم.
- خدا مرگم، چت شد امیر خوبی؟!.
لحظه‌ای با اخمی ترسناک به چهره‌ام نگاه انداخت که با ناراحتی و خجالت سرم را پایان انداختم.
دستش را از روی صورتش به سرعت بالا برد که از ترس به سمت عقب خم شدم.
صدای قهقه‌اش که بلند شد هول شده پایم را عقب گذاشتم که ناگهان زیره پایم خالی شد و با نشیمنگاه بر زمین افتادم.
درون لگنم درد شدیدی پیچید که سوزش اشک را در چشمانم حس کردم.
نگران در کنارم بر روی زانوهایش نشست و شونه‌هایم را با دستانش گرفت و پشیمان ل*ب زد:
- چیشد؟! چرا یهو افتادی؟! ببخشید فقط میخواستم بترسونمت.
همانطور که قطره اشکی بدون کنترل از چشمم برروی گونه‌ام راه پیدا کرد پاسخ دادم:
- اشکال نداره چیزیم نشد، فقط یکم دردم گرفت مشکلی نیست.
دستم را بر زمین گرفتم که بلند شوم؛ اما دستانش مانعم شدند.
- د..صبر کن ببینم الان داغی امکان داری چیزیت شده باشه، وایسا خودم بلندت می‌کنم باید بریم دکتر.
- نه...چه دکتری، دکتر لازم نیست میگم خوبم.
- باشه پس میبرمت رو تخت استراحت کن.
- نه خوبم دیگه... دلم نمیخواد روزمون خ*را*ب شه، بعدش تو مگه قول ندادی منو بعد از ظهر ببری شهره بازی؟ مرد باش و به قولت عمل کن، اگه قول بدی میبریم همین الان خوب میشم.
- اِ اینجوریاست زیبا خانم! عزیزم یهویی بگو باج می‎خوام تا حالم خوب‌شه دیگه.
- درسته عزیزم حق با تواِ من واسه خوب شدنم باج می‌خوام. به هر حال امروز هم بهت صبحونه دادم، هم برات نهار درست کردم، کاره سختی کردم زحمت کشیدم باید یجوری جبران کنی دیگه درست نمیگم؟
- وایسا ببینم وروجک نکنه خانوم خونمم شدی این کارا رو کردی باید به خانوم باج بدم؟
خیلی جدی نگاهم را میخ چشمانش کردم:
- پس چی فکر کردی؟! من خسته بشم آقا بیان نوشه جان کنن؟ نخیر جناب من هرچقدر کار کنم شما باید دوبرابرش جبران کنی، زن گرفتن که الکی نیست امیرجون.
با ابروهای بالا رفته‌اش دست به کمر گفت:
- دارم کم کم به این نتیجه می‌رسم که من هنوز میخوام ادامه تحصیل بدم زیبا جون، وقت زن گرفتم نیست بهتره تو رابطمون تجدیده نظر کنیم.
- واه واه...چه بهتر...عزیزم بهترین کارو میکنی...تحصیلات بالا خیلی بیشتر از زن و زندگی بدردت میخوره.
با حرص و خنده ل*بش را گ*از گرفت و دستانش را به حالت تحدید به هم مالید و همانطور که خبیثانه به سمتم می‌آمد گفت:
- الان یه تحصیلات بدرد بخوری بهت نشون بدم که بفهمی شوهره تحصیل کرده چقدر به درد می‌خوره.
همانطور که بر روی سرامیک‌ها خودم را به عقب می‌کشاندم گفتم:
- امیرجون چه بی‌جنبه شدی داشتم باهات شوخی می‌کردم.
- اااِِِ خب عزیزم منم می‌خوام باهات شوخی کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
دستش که قلابه زیر زانو‌هایم می‌شود از ترس جیغی می‌کشم و سرم را درون س*ی*نه‌اش پنهان می‌کنم.
- دیوونه... چیکار میکنی الان میوفتم بزارم پایین پسر جون... الان میُفتم این دفعه قطعا یه چیزیم میشه باور کن...
با خنده به صورت ترسیده ام نگاه می کرد... انگار کمدی ترین نمایش عمرش را نظاره گر است...
- پس انقدر تکون نخور تا نیوفتی و به کمر منه بدبختم فشار نیاری... خیلی سنگین شدی جدیداً... عزیزم اگه همینطوری پیش بری لباس عروس سایزت پیدا نمیشه ها... از من گفتن بود...
از حرص دندان هایم را روی هم می سابیدم اما از ترس اینکه از همان بالا رهایم نکند دم نزدم....بر روی کاناپه که قرار گرفتم خشمگین یکی از بالشتک های زرشکی مبل اسپرتش را برداشتم و تحدید وارانه گفتم:
- دو دقیقه قبل چی داشتی می‌گفتی... دوباره تکرارش کن نفهمیدم...
ادای ترسیده هارا درآورد و خودش را به دسته ی دیگر کاناپه چسباند و گفت:
- کدوم...یادم نمیاد چی گفتم...
- باشه الان خودم یادت میارم
بالشتک و بالا می آورم که می گوید:
- باشه... باشه یادم اومد... عزیزم به خودت مسلط باش... یه رژیم گرفتن که کاره سختی نیست خودم کمکت می‌کنم... چرا خون خودت و کثیف می‌کنی...
کارم از عصبانیت گذشته بود دیگر کم کم حس میکردم از بینیم دود بلند می‌شود...
- باور کن امروز می‌کشمت که رنگ عروسیم نبینی...
قهقه‌اش که بلند می شود با تمام قوا با بالشتک به جانش می افتم. همانطور که می‌خندید سعی می‌کرد دستانم را به همرا بالشتک مهار کند. از روی مبل به قصد فرار کردن بلند می شود که با بالشتک به سمتش حمله می‌کنم. مچ دستم را در دستش می‌گیرد.
- نیم وجبی تو....
به پشت بر روی مبل می افتد. مچ دست من هم همراهش کشیده می‌شود. صورتم در فاصله پنج میلی متریش قرار می‌گیرد. تکه‌ای از موهای آزادم بر روی چشمانش افتاده بود که باعث بستن چشمانش شده بود. دستش بالا آمد تکه‌ی مو را به آرامی کنار زد. به قدری شوکه بودم که توانایی تکلمم را در آن لحظه از دست داده بودم. نگاهش بر روی جز جز صورتم در رفت آمد بود. از شوک بیرون آمدم و با یه حرکت بلند می‌شوم. حرارت گونه‌هایم باعث می‌شود تا دستانم روی آن‌ها قرار دهم و هم گرمایشان را بگیرم و هم مانع رسوا شدن قرمزی گونه‌هایم شوم.
- چیز...من....من خستم میرم یکم تو اتاق استراحت کنم...
با صدای من به خودش می‌آید بلند می‌شود مرتب روی کاناپه جای می‌گیرد و کمی صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- باشه، من خوابت برد بیدارت می‌کنم.
- باشه.
بدون نگاهی دیگر سرم را پایین می‌اندازم و با قدم‌های بلند به سمت اتاق کارش حرکت می‌کنم. سنگینی نگاهش را تا لحظه‌ای که وارد اتاق می‌شوم بر روی خودم حسش می‌کنم، به محض بستن در اتاق تکیه‌ام را به در می‌دهم و دستم را برروی قلب بیقرارم می‌گذارم تا شاید کمی از ضرباتش کم کنم.
با نفس هاي عميق به سمت تخت تک نفره گوشه‌ي اتاق حرکت مي‌کنم و دستانم را قلاب زيره گردنم مي‌کنم و با لبخند صح*نه‌ي هيجان انگيزه ثانيه‌اي پيش را درون ذهنم به تصوير مي‌کشم، نقش چشمان قهوه‌اي زيبايش که پشت پلک هايم ترسيم مي‌شوند به اين پی‌ می‌برم که با هربار خيرگي به آن چشم‌ها بيشتر جادو و تسخير اين عشق مي‌شوم.
با همان چشمان بسته آنقدر به روياي هميشگي شدن چشمان اميرحافظ می‌انديشم تا اينکه خواب هشياريم را می‌ربايد.

***

با حس خوب نوازش موهايم نم نمک چشمانم را باز مي‌کنم و لبخندي به چهره‌ي دوست داشتنيش که مهربانانه نظاره‌گر صورتم بود مي‌زنم که ل**ب مي‌زند:
- خوشگلم نمي‌خواي بلند شي؟ ساعت پنج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
آرنج هايم را بند تخت مي‌کنم و تنم را به سمت تاج تخت مي‌سرانم تا نشسته برابر امير باشم و با دونگشت ميان دو ابرويم را مي‌فشارم.
- چقدر خوابيدم هوف، چرا بيدارم نکردي؟!
- حس کردم نياز داري به اين خواب چون شب تو شهربازي حسابي خسته ميشي؛ اما ديگه دلم برات تنگ شد طاقت نياوردم.
با عشق و ل*ذت به اين اميرحافظي که مدتي بود برايم تازگي پیدا کرده بود مي‌نگرم قطعا قصدش ديوانه کردنه من بود. پنجه‌ام را ميان موهاي پر و قهوه‌اي رنگش بردم و با لحني که تمام احساسم را به گوش قلبش مي‌رساند گفتم:
- دوست داري ديوونه‌شم؟
- نه اين چه حرفيه، چرا بايد ديوونه‌شي؟!
سرم را کمي نزديک صورتش مي‌برم و تلالو چشمان عاشق و درخشانم را در چشمانش مي‌اندازم تا ببيند عمق صداقت حرف هايم را.
- پس چرا حرفات ديوونم مي‌کنن؟ کاري با قلبم مي‌کنن که ديگه کنترلش از دستم خارج شده، با هر کلمت ضربات قلبم محکم‌تر مي‌کوبه خيلي محکم انقدر که حس مي‌کنم هر لحظه امکان داره قلبم از جاش در بياد.
چشمانش درخشان‌تر از هرزمان ديگري بود و لبخندش محصورکننده بر روي ل**ب هايش جا خوش کرده بود. انگشتانش را تا تره‌ي کنار موهايم بالا مي‌آورد و آن لاخ لجباز را پشت گوشم زنداني مي‌کند و مي‌گويد:
- کاش بتونم تا آخرين لحظه‌ي عمرم قلبت و با عشقم کنترل کنم، کاش قلبت رو جز من به کسي نسپري.
- من اگه صدتا قلبم داشته باشم اونا رو به کسي جز تو نميسپرم.
کف دستش را بر روي گونه‌ام گذاشت با چشماني نگران گفت؟
- زيبا من و ببين بنظرت من مي‌تونم بهت آسيبي برسونم.
- اين چه حرفيه امير چرا اين مي‌پرسي؟
- جواب من و بده زيبا، بنظرت من مي‌تونم به کسي که ديوونه‌وار عاشقشم آسيبي برسونم؟
- راستش...
اخم هايش کمي درهم رفت و سرش را پايين‌تر آورد و جدي گفت:
- راستش چي زيبا.
- هيچي.
- بهت ميگم راستش چي؟ وقتي يه حرفي ميزني بايد تا تهش بگي.
- خب راستش يه بار اين کارو کردي امير چطور مي‌تونم فراموش کنم به اين زودي اون روزا رو؟ نمي‌خواستم اين حرف و بزنم نمي‌خواستم ناراحت شي اما بايد بهم زمان بدي تا بتونم قطعي جواب اون سوالت و بدم.
چهره اش ناراحت بود
- مي‌دونم بد کردم اما هيچکدومش با خواسته خودم نبوده زندگي همينه، همينقدر بي رحم گاهي اجبارت مي‌کنه به کاري که نمي‌خواي؛ اما تو هيچ وقت به من و احساسم شک نکن باشه؟
کمي با شک نگاهش کردم که به نشان اطمينان سرش رو تکان داد.
- باشه.
لبخند اطمينان بخشش دلگرمم کرد.
- ميرم آماده‌شم توام زود حاظر شو خوشگلم بيا بيرون.
سرم را به نشان تاييد تکان دادم که از اتاق خارج شد. به سمت دست شويي داخل راهرو حرکت کردم کمي صورت رنگ پريده‌ام را آب زدم و با حوله‌ي کناره ديوار صورتم را خشک کردم. موهاي ل*خت و براق بلندم مانند شب سياه بود و من عاشقشان بودم، ل**ب هاي ب*ر*جسته و قرمزم به سفيدي پوستم جلاي زيبايي داده بود و چشماني که دو گوي سياه درشان کار گذاشته بودن که خودم دورشان را با مداد مشکي زينت مي‌بخشيدم.
زيبايي خاصي نداشتم اما چهره‌ام مليح دوست داشتني بود خودم آن همه تضاد مشکي و سفيد را در چهره‌ام دوست داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
زيبايي خاصي نداشتم اما چهره‌ام مليح دوست داشتني بود خودم آن همه تضاد مشکي و سفيد را در چهره‌ام دوست داشتم.
از دست شوي خارج شدم و دوباره به اتاق برميگردم لباس هاي صبحم را تن مي زنم و راهي سالن مي‌شوم.
اميرحفظ با تيشرتي سفيد و جينه مشکي رنگي بر روي مبل درون سالن انتظار من را مي‌کشيد نگاهش بررويم مي‌ايستد مي‌گويد:
- بريم؟
- بريم.
بعد از چک کردن گ*از و خاموش کردن چراغ‌ها از خانه خارج مي‌شويم.
امير ماشين را از پارکينگ خارج مي‌کند و به راه مي‌افتد. آينه‌ي جلوي صندلي کمک راننده را پايين مي‌کشم که نگاهم به صورت رنگ پريده‌ام مي‌افتد با چشماني که دورشان با مداد چشم مشکي تر شده بود تضاد زيادي با پوستم پيدا کرده بود.
براي آنکه از آن همه بي روحي بيرون بيايم با انگشتانم بيشگوني از دوطرف گونه هايم مي‌گيرم تا کمي گلگون شوند، دره کيف دستيم را براي پيدا کردن رژ ل*بم باز مي‌کنم و در آن بازار شام به دنبالش مي‌گردم کمي زير چشمي به امير نگاه مي‌کنم که حواسش را پرت رانندگي مي‌بينم و با خاطر جمعي رژلب زرشکيم را بر روي ل*بم مي‌کشم و به همان سرعت درون کيفم پرتش مي‌کنم. با خيالي راحت به پشتي صندليم تکيه مي‌دهم و تا زمان رسيدن بيرون را نظاره مي‌کنم.
درون پارکینگ که مستقر شدیم امیر کمربندش را باز کرد و من هم به تبعیت از او کمربندم را باز کردم پس از برداشتن کیف یه‌وریم از ماشین خارج شده و ماشین را دور زدم. کنارش ایستادم تا ماشین را قفل کند و در کنار یکدیگر حرکت کنیم. ریموتش را درون جیبش قرار داد و بعد از قفل کردن پنجه‌هایش در انگشتانم به راه افتادیم. هوا به طرز حیرت انگیزی خوب بود، خنک‌های مطلوبی صورتم را نوازش می‌کرد و موهای ل*خت بیرون زده از شالم را تکان می‌داد و من غرق ل*ذت می‌شدم. صدای هیاهوی جمعیت حس شوقی در وجودم ایجاد کرده بود که هر لحظه برای تجربه‌ی آدرنالین بی‌صبر‌تر می‌شدم. به سمت باجه بلیط فروشی حرکت کردیم و بعد خریدن دو عدد بلیط وارد شهربازی شدیم، به پیشنهاد من به سمت صورتمه‌ی تندرو رفتیم به دلیل جادار بودن وسیله طولی نکشید که نوبت ما شد.
تک‌به‌تک بیشتر وسیله‌ها را به نوبت سوار شدم تا این‌که امیرحافظ پیشنهاد ترن‌هوایی را داد، عجیب از سوار ترن شدن می‌ترسیدم بنابراین به شدت مخالفت کردم:
- شرمنده ولی من دیگه خسته شدم.
- ا نه بابا زیباجون عزیزم تا الان هرچی بانو گفتن سوار شدیم الانم من می‌خوام ترن سوارشم. نکنه می‌ترسی خوشگله؟
حرصی پاسخ دادم که:
- معلومه که نمی‌ترسم، اصلاً چی داره که بخوام بترسم، ولی خسته شدم نریم سوارشیم.
دستانش را بند کمرش کرد و با ابروهای بالا رفته‌اش گفت:
- که خسته شدی دیگه؟ باشه اشکال نداره من تنها سوار میشم توام می‌تونی روی این نیمکت بشینی و من و تماشا کنی.
بدون لحظه‌ای درنگ روی نیمکت گفته شده‌ی امیر نشستم، امیرحافظ پشت اکیپ پنج نفره دختران ایستاد و نگاهشان را به سمت خودش کشید. صدای خنده و پچ‌پچ دختران واقعاً آزاردهنده شده بود. امیر هم کاملاً از فرصت استفاده می‌کرد و هرزگاهی با چشمکش به سوی من، آتش حسادت درونم را شعله‌ورتر می‌کرد تا این‌که دخترک مو قهوه‌ای که نگاه‌هایش از همان اول برروی مخم تاتی‌تاتی می‌کرد، دوستانش را کنار زد و به سمت امیرحافظ رفت. لحظه‌ای متوجه حالم نشدم بی‌وقفه به سمتشان حرکت کردم و بدون آن‌که بگذارم دخترک حرفش را بزند رو به امیر با لحنی کشیده گفتم:
- عشقم پشیمون شدم می‌خوام این هیجان و با تو تجربه کنم نظرت چیه؟
امیر با خنده‌های نصفه‌نصفه باعث میشد با حرص و چشم‌غره به چشمانش نگاه بی‌اندازم، اما برای حفظ ظاهرم که شده بود لبخند دندان نمایم را بر روی لبانم حفظ کرده بودم. دخترک اخمانش درهم رفته بود با صاف کردن صدایش و نگاهی که میخ دستان چسبیده‌ی من به بازوی امیرحافظ بود گفت:‌
- می‌تونم ردشم جناب؟
صدای دوستانش باعث شد با چشم‌غره باز گردد به سمتشان و پچ‌پچ کنان روشنشان کند، اما لبخنده پیروزمندانه‌ی من باعث خنده‌ی شیطنت‌آمیز امیر شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- کجا می‌خواستی بری؟ مگه نگفتی پسره تنهاست میری با اون سوار میشی؟! دیدی تا زنش اومد گرخیدی به خودت.
- والله طرف زنه به این نازی داره که حتی اگه پیشنهادیم بهش می‌دادی، ضایعت می‌کرد. بعدش ‌هم مگه الان دوره‌ای که پسر به این خوش‌تیپی تنها به تور کسی بخوره؟!
پسره‌ی خودشیفته از ذوق تعریف‌ها هی با آرنج به پهلوی من می‌کوبید که یعنی گوش کنم دارند از او تعریف می‌کنند. با عصبانیت به سمتش برمی‌گردم می‌گویم:
- ای بابا پهلوم سوراخ شد توام حالا یه خوشتیپ بهت گفتن خودشیفته.
والله کم اعتماد به نفس داری، فک کنم از امشب اعتماد به نفست صد برابر شد.
حرص‌درآور خندید و با دو‌ انگشت سبابه‌اش به جان بینیم اُفتاد. لبخند حرص‌زده‌ای به صورتش زدم و با کف دستانم به سمت عقب هولش دادم. عصبی از ترس ترن خودم را بابت حسادت بی‌خودم لعنت می‌کردم و با یه جهش کوچک از زیر میله رد شدم و در جای‌خالی جلویش ایستادم. خودم را به بی‌تفاوتی زدم و گفتم:
- نمی‌خوای بری برام بلیط بگیری؟
دستی که داخلش حاوی دو عدد بلیط بود را دور گردنم حلقه کرد و پاسخ‌‌داد:
- نه، چون می‌دونستم نمی‌تونی طاقت بیاری واست خریدم.
عصبی ناراحت بابت این‌که این‌قدر راحت برایش مانند کف دست بودم و حدس زدن حرکت بعدیم مثل آب خوردن بود دستش را از دور گردنم پس می‌زنم و دست به س*ی*نه به میله‌ی کنارمان تکیه می‌دهم و بی‌هدف شروع به دید زدن اطرف می‌کنم. بعد از حدود یک‌ربع گذر از زمان نوبت به تحویل بلیط‌های ما رسید. تمام این مدت به خودم دلداری دادم که قرار نیست از آن بالا پخش زمین شوم و با خودم زمزمه می‌کردم:
- من گریه نمی‌کنم، من نمی‌ترسم من از پس چه مشکلاتی تو زندگیم بر اومدم ارتفاع که دیگه چیزی نیست تو می‌تونی زیبا، فکر آبروت باش دختر.
با دستانی لرزان بلیطم را به دست مامور ترن سپردم، نگاهی به رنگ پریده‌ام انداخت و گفت:
- خانم حالتون اگه خوب نیست سوار نشید!
با صدایی که تمام تلاشم را می‌کردم ذره‌ای لرزش‌درش محسوس نباشد حق به جانب گفتم:
- نخیر آقا حالم خوبه.
در پاسخ گفت:
- آخه خانم رنگتون پریده مشخصه ترسیدید.
دخترک مو قهوه‌ای با پوزخند درحالی که به سمت خروجی می‌رفت نگاهی به سمتم انداخت که بالحن تندی پاسخ دادم:
- گفتم نه جناب. حالا می‌زارین با اجازتون رد شم؟
امیرحافظ آرام بازویم را گرفت که دست او را هم پس زدم، اگر الان دراین حالت با این‌حال این‌جا بود همه‌اش بخاطر خودخواهی او بود بنابراین بدون توجه‌ای به او از کنار آن نگهبان فضول رد شدم بروی یک واگن چهارتایی ترن نشستم. در آن لحظه حتی حضور امیر هم درکنارم باعث دلگرمی‌ام نمیشد نمی‌دانم چقدر چهارقُل خواندم تا صدای جیغم هنگام بالارفتن واگُن درنیاید. وقتی واگن به بالا ترین سطح ریل رسید نگاهم به شیب تند روبه‌رویم مسخ شده و شکه و بی‌صدا تا پایان رد کردن شیب‌های بعدی مسکوت ماندم به‌طوری که امیرحافظ مدام( هو ) می‌کشید و فریاد میزد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- زیبا فریاد بزن... جیغ بکش چرا ساکتی؟ زیبا با توام...
آن‌قدر گفت تا به آخرین شیب و تندترین شیب ‌تِرن رسیدیم که با تمام وجود فریاد‌ زدم و تا پایانش آن‌قدر جیغ زدم که دیگر احساس می‌کردم حنجره‌ای برایم نمانده اما از طرفی احساس سبک شدن عجیبی داشتم. وقتی واگُنمان ایستاد، افراد حاضر در جمع به همراه نگهبان فضول با چشمانی گرد نظاره‌گرمان بودند. خجالت‌زده به سمت امیر برگشتم و دیدم که چشمان امیر گردتر از چشمان آن‌ها، مبهوت من را می‌نگریست. برای لحظه‌ای از دیدن قیافه‌اش خنده‌ام گرفت با خنده دستم را جلوی چشمان مبهوتش تکان دادم که...
شوکه گفت:
- کو، حرف بزن ببینم حنجرت در نیومد؟!
عمیق‌تر خندیدم با صدای خشدار و گرفته‌ای حاصل از فریادهایم گفتم:
- نه خیرم در نیومد...
نفسش را آسوده به بیرون فرستاد و گفت:
- هوف... خداروشکر، با خودم گفتم مامانت ببینه صدا نداری امکان داره منو بکشه.
با خنده‌ی حرصی بابت مسخره کردنم مشتی حواله‌ی پهلویش کردم و گفتم:
- پاشو ببینم برو بیرون می‌خوام پیاده‌شم، بچه پرو منو مسخره می‌کنه.
خندان قفل واگن را گشود و پیاده شد. من هم به تبعیت از او پیاده شدم و بدون توجه به نگاه‌های مبهوت به سمت خروجی تِرَن حرکت کردیم.
در عکس‌هایمان به قدری مضحک افتاده بودم که چشمان امیر را گرفتم تا نگاهشان نکند و بیشتر از آن سوژه‌ی اذیت‌هایش نشوم اما یک دانه‌ی آخری، دقیقاً جای شیب تند ترن بود که من با دهانی اندازه‌ی غار‌علی‌صدر باز و چشمانی که هر لحظه ممکن بود از حدقه دربیاید و رگه‌های قرمز درونش چهره‌ام را مانند زامبی‌ها کرده بود. عجیب زشت و خنده‌دار اُفتاده بودم که حتی خودمم هم از دیدنش وحشتناک می‌خندیدم و نتوانستم جلوی ندیدن آن عکس را توسط امیرحافظ بگیرم و بعداز کلی کشمکش و خنده بلاخره امیر با سرتقی آن عکس را خریداری کر.د با دوربین گوشیش عکس زشتم را بر روی بگراند گوشیش قرار داد و حتی قهر کردن من هم نتوانست او را از تصمیمش منصرف کند.
بماند که چقدر آن شب حرص خوردم اما شب خیلی خوبی بود و کلی حالم را خوب کرد. هوا به شدت سرد شده بود و من با دستانی چلیپا شده در س*ی*نه و لبخندی که از اتفاقات امشب بر لبانم به جا مانده بود در کنارش قدم می‌زد. در افکارم پرسه می‌زد که چقدر این مرد همه چیزش برایم خاص است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
نوع راه رفتنش آن‌ هم اینگونه که سر انگشتانش را در جیبش فرو برده بود و آن قد و قامت مردانه و بلندش که تکیه‌گاه بودن ازش بیداد می‌کرد و موهایی که دور تا دورِ سرش را خالی کرده بود و قسمت بلند بالای سرش را به سمت چپ هدایت کرده بود و از او مردی جذاب می‌ساخت.
***
چشمانم را با احساس نابی که این روزها گریبان‌گیر حال و روز زندگیم شده بود گشودم.
گرما و نور آفتاب از پنجر و پرده‌ی حریر سفید اتاقم نفوذ کرده بود و به حال خوب صبحگاهیم افزون شده بود.
لحاف قرمز رنگم را کنار زدم به سمت پنجره‌ی اتاق حرکت کرد. پرده را گشودم تا نور صبحگاهی اتاق را دربر بگیرد.

لحاف قرمز رنگم را کنار زدم و به سمت پنجره‌ی اتاق حرکت کردم. پرده را گشودم تا نور صبحگاهی اتاق را دربر بگیرد.
دستانم را تا آخرین حد به سمت بالا کشیدم و روی پنجه های پایم ایستادم و بدنم را کش دادم.
پنجره را بازکردم هوای تازه دم صبح را به ریه‌هایم کشیدم تا حاله خوبم را تکمیل کند. به سمت دستشویی درون راه‌رو قدم برداشتم. بعداز شست‌وشوی دست و صورتم با دلتنگی به سمت آشپزخانه پا تند کردم. مادر و مجتبی‌خان هنوز بیدار نشده بودند و من قصد داشتم میز صبحانه را برایشان بچینم.

کتری را پر از آب کردم و روی گ*از گذاشتم تا به جوش آید و مشغول چیدن و درست کردن نیم‌رو شدم. صدای سوت جوش آمدن کتری با صدای صبح بخیر مجتبی‌خان یکی شد:
- اوه... صبح دختر سحرخیزم به خیر باشه.
- مرسی پدرجون صبح شما هم بخیر باشه، دیدم خواب موندین گفتم من امروز میزو بچینم. بفرمایید بشینید الان چایی دم می‌کنم می‌ریزم براتون.
- مرسی دخترم.
خواهش می‌کنمم را زیر لبی بیان کردم و مشغول دم کردن چای شدم. صدای صبح بخیر مامان هم که بلند شد همه دور میز جمع شده و مشغول خوردن شدیم. مادر اشاره‌ای به چاقو طرف من کرد که به او بدهم:
- امروز خونه خالت دعوتیم لباساتو آماده کن بزار رو تخت من واست بردارم اونجا عوض کنی؛ خودتم بیا اون‌جا.
میمیک صورتم را تعجب دربر گرفت:
- چه خبره به چه مناسبته مهمونیشون؟
- بله برون مهنازه، گفته بودم که با یه پسره تو ایتالیا آشنا شدن دکتر مغز و اعصابه هم دانشگاهی بودن با هم.
یه لباس محجبه برداری که مرد هم دارن.
- باشه ولی خودم میام خونه دوش می‌گیرم حاضر میشم بعدش میام.
- خیله خب فقط لطفاً دیر نکنی زشته.
- چشم مادره من نگران نباش.
مجتبی‌خان سرفه مصلحتی کرد رو به من گفت:
- باباجان میری سر کار پاشو حاضر شو من می‌رسونمت مسیرم همون وره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
خواهش می‌کنمم را زیر لبی بیان کردم و مشغول دم کردن چای شدم. صدای صبح بخیر مامان هم که بلند شد همه دور میز جمع شده و مشغول خوردن شدیم. مادر اشاره‌ای به چاقو طرف من کرد که به او بدهم:
- امروز خونه خالت دعوتیم لباساتو آماده کن بزار رو تخت من واست بردارم اونجا عوض کنی؛ خودتم بیا اون‌جا.
میمیک صورتم را تعجب دربر گرفت:
- چه خبره به چه مناسبته مهمونیشون؟
- بله برون مهنازه، گفته بودم که با یه پسره تو ایتالیا آشنا شدن دکتر مغز و اعصابه هم دانشگاهی بودن با هم.
یه لباس محجبه برداری که مرد هم دارن.
- باشه ولی خودم میام خونه دوش می‌گیرم حاضر میشم بعدش میام.
- خیله خب فقط لطفاً دیر نکنی زشته.
- چشم مادره من نگران نباش.
مجتبی‌خان سرفه مصلحتی کرد رو به من گفت:
- باباجان میری سر کار پاشو حاضر شو من می‌رسونمت مسیرم همون وره.
- باشه پس نوشه جونتون من رفتم حاضر شم.
مجتبی‌خان:
- منتظرم دخترم.
مادر:
- دیر نکنی دختر واسه شب.
درحال پا تند کردن به سمت اتاق گفتم:
- چشم، گفتم چشم دیگه.
به سرعت برق و باد مانتو خاکستری اداریم را به همراه شلوار پارچه‌ای کمی دم‌پا و مقنعه مشکیم را پوشیدم و با برداشتن کیف و نقشه‌هایم به سمت در به راه افتادم.
- مادر برو بیرون مجتبی رفت ماشین و از پارکینگ دربیاره.
به گونه‌اش بو*س*ه‌ای زدم:
- باشه عزیزم خداحافظ.
کفش‌های نیم‌پاشنه‌ی راحتیم را پا کردم و با به دست گرفتن پانجو مشکی رنگم به راه افتادم، هوا روز به‌ روز سردتر میشد به سمت در ماشین حرکت کردم و درون صندلی کمک راننده‌ی ماشین جایگیر شدم.
با به راه افتادن ماشین صدای پیامک تلفنم بلند شد، نگاهم بر روی نام بهترینم میخ شد و آثارش لبخنده بخیه شده به لبانم بود. مضمون پیامکش لبخندم را بیشتر کش ‌داد:
«صبحِ زیباترین رویای زندگیم بخیر باشه.»
شروع به تایپ کردم:
«عزیزم صبح تو ام بخیر باشه.»
پشت بندش پیامکی دیگر:
«بیا تل عزیزم.»
این بار پیامش را در ت*ل*گرام دریافت کردم:
«امروز چیکاره‌ای؟»
«هیچی، شرکتم دیگه!»
«نه منظورم بعداز شرکته.»
«باید برم خونه خالم.»
«چه خبره مگه، پس دله تنگ من چی میشه؟"
ل*بم را یواشکی به دندان گرفتم:
«بله برون دخترخاله‌مه، بعدشم عزیزم ما که دیشب پیشه هم بودیم.»
«مهمونیشون مختلته؟ من هر روزم پیشت باشم بازم کمه.»
«آره واسه چی؟ داری لوسم می‌کنی ها!»
«نرو پس، لوستم دوست دارم.»
«کجا؟»
مهمونی دخترخاله‌ت، من دوست ندارم بری.»
«نمی‌شه زشته، مامانم کلی سپرده زود برم.»
«خودم زنگ می‌زنم به مامانت میگم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
«نه امیر دلم نمی‌خواد بگن دختره اومده خونه مامانش پی عشق و حال، بعدشم من هرچی میگم بنده خداها قبول می‌کنن دلم نمی‌خواد حرفشونو زمین بذارم.»
«حق با توعه عزیزم، ولی خودم میام دنبالت از شرکت می‌برمت، خاطر جمع نیستم تنها با آژانس بری.»
«عزیزم می‌خوام برم خونه لباس عوض کنم سختت میشه لازم نیست بیای خودم میرم.»
- بابا جان پیاده شو رسیدیم.
با صدای مجتبی‌خان حواسم معطوف اطراف شد؛ ماشین جلوی آپارتمان لوکس شرکت پارک شده بود، با تعجب پرسیدم:
- شماهم این‌جا کار داشتین.
- آره دخترگلم، دیشب فریدون واسه یه مسئله مهم می‌خواست ببینتم، منم گفتم فردا میام شرکت.
بی دلیل نگران شدم، اما به روی خودم نیاوردم و با گفتن آهان در کنارش به راه افتادم وارد شرکت شدیم. مجتبی‌خان با گفتن موفق باشی دخترم به سمت میز خانم رنجبر رفت و اجازه ورود گرفت.
با این‌که کنجکاو شده بودم، اما به روی خودم نیاوردم و به سمت اتاق مشترکمان با مهدی و فریبا رفتم. بعد از سلام کردن با بچه‌ها پشت صندلیم جاگرفتم، صدای زنگ تلفنم باعث شد نگاهم به سمتش کشیده شود، گوشی را در گوشم قرار دادم و منتظر شدم تا صدای دلنشینش در گوشم بپیچد.
- کجا یهویی آف شدی؟
- سلام عزیزم صبح شما هم بخیر جناب.
- اول جواب سوالم و بده، بعدش صبح بخیرتم میگم.
- آخه رسیدم شرکت دیگه تا پیاده شدم اومدم بالا طول کشید.
- دفعه بعد بی‌خبر نرو، باشه؟
- چرا؟
- چون نگرانت میشم.
ناگهانی رفتنم نگرانش می کرد!
چه روزهایی که برای این‌گونه داشتنش پیش خدا التماس می کردم و حالا، داشتمش.
نگاهم به فریبای کنجکاو افتاد که با چشمانی کاوشگر حالت‌های صورتم را مورد برسی قرار داده بود، تا سر دربیاورد آن طرف خط کیست که مرا این‌گونه بازخواست می‌کند.
خنده نیم بندم را زیرزیرکی مهار کردم و خطاب به امیر گفتم:
- باشه دیگه بی‌خبر نمی‌رم.
- خوبه. شب میام دنبالت.
گرمم شده بود همان‌طور که قفلی پنجره را کمی باز می‌کردم، گفتم:
- گفتم که باید برم لباس عوض کنم. خودم میرم.
- نه، بیام خودم خاطرم جمع‌تره، فوقش چه چای مهمونی می‌کنی دیگه، مگه نه؟
قصد آمدنش را می‌دانستم؛ باید می‌دید با چه لباسی در میهمان حضور پیدا می‌کنم. این‌گونه خاطرش را جمع می‌کرد.
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- چرا که نه.
- پس بعد شرکت منتظر باش میام دنبالت.
-باشه... فقط؟
- فقط چی؟!
دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود که نمی‌دانستم منشأش از کجاست.
- مراقب خودت باش.
- همین؟
- همین.
- باشه عزیزم توام مراقب خودت باش.
خداحافظی کردم با کلی نگرانی پشت میز نشستم و شروع به کار کردم.

***
ده دقیقه مانده به تمام شدن ساعت کاری، کارم تمام شد.
ایمیلم را باز کردم و فایل شامل نقشه را برای آقای فهیمی فرستادم.
صدای پیامک گوشی آنتن‌های گوشم را فعال کرد.
خودش بود:
_پایین منتظرتم.
این همه پیگیر بودن عجیب نبود؟
این سوالی بود که جدیدا در ذهنم رژه می‌رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا