نفسهایم از هیجان یکی در میان از مجرای تنفسیم خارج میشدند؛ با افتادن سایهای بر رویم، آرامآرام و با ترس سرم را به سمت بالا بردم، سرش جلوترآمده از لبهی مبل و بالبخندی ترسناک نظارهگرم بود.
- عزیزم فکر کردی در رفتن از دست من آسونه؟!.
جیغی از ترس کشیده و چهار دست و پا خودم را از سمت دیگر مبل بیرون کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
صدای قدمهای بلندش هیجانم را بالاتر میبرد که باعث شد به قدم هایم سرعت بیشتری بدهم. خودم را درون اتاقش انداختم و بیدرنگ دره اتاق را بستم که صدای آخ بلندش ترس را به دلم راه داد؛ دره بسته شده را باز کردم که دستش را بر روی ناحیهی بینیاش یافتم.
صورت درهمش چنگی به دلم انداخت، با نگرانی جلو رفتم و دستم را بر روی دستش که بند صورتش بود گذاشتم.
- خدا مرگم، چت شد امیر خوبی؟!.
لحظهای با اخمی ترسناک به چهرهام نگاه انداخت که با ناراحتی و خجالت سرم را پایان انداختم.
دستش را از روی صورتش به سرعت بالا برد که از ترس به سمت عقب خم شدم.
صدای قهقهاش که بلند شد هول شده پایم را عقب گذاشتم که ناگهان زیره پایم خالی شد و با نشیمنگاه بر زمین افتادم.
درون لگنم درد شدیدی پیچید که سوزش اشک را در چشمانم حس کردم.
نگران در کنارم بر روی زانوهایش نشست و شونههایم را با دستانش گرفت و پشیمان ل*ب زد:
- چیشد؟! چرا یهو افتادی؟! ببخشید فقط میخواستم بترسونمت.
همانطور که قطره اشکی بدون کنترل از چشمم برروی گونهام راه پیدا کرد پاسخ دادم:
- اشکال نداره چیزیم نشد، فقط یکم دردم گرفت مشکلی نیست.
دستم را بر زمین گرفتم که بلند شوم؛ اما دستانش مانعم شدند.
- د..صبر کن ببینم الان داغی امکان داری چیزیت شده باشه، وایسا خودم بلندت میکنم باید بریم دکتر.
- نه...چه دکتری، دکتر لازم نیست میگم خوبم.
- باشه پس میبرمت رو تخت استراحت کن.
- نه خوبم دیگه... دلم نمیخواد روزمون خ*را*ب شه، بعدش تو مگه قول ندادی منو بعد از ظهر ببری شهره بازی؟ مرد باش و به قولت عمل کن، اگه قول بدی میبریم همین الان خوب میشم.
- اِ اینجوریاست زیبا خانم! عزیزم یهویی بگو باج میخوام تا حالم خوبشه دیگه.
- درسته عزیزم حق با تواِ من واسه خوب شدنم باج میخوام. به هر حال امروز هم بهت صبحونه دادم، هم برات نهار درست کردم، کاره سختی کردم زحمت کشیدم باید یجوری جبران کنی دیگه درست نمیگم؟
- وایسا ببینم وروجک نکنه خانوم خونمم شدی این کارا رو کردی باید به خانوم باج بدم؟
خیلی جدی نگاهم را میخ چشمانش کردم:
- پس چی فکر کردی؟! من خسته بشم آقا بیان نوشه جان کنن؟ نخیر جناب من هرچقدر کار کنم شما باید دوبرابرش جبران کنی، زن گرفتن که الکی نیست امیرجون.
با ابروهای بالا رفتهاش دست به کمر گفت:
- دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من هنوز میخوام ادامه تحصیل بدم زیبا جون، وقت زن گرفتم نیست بهتره تو رابطمون تجدیده نظر کنیم.
- واه واه...چه بهتر...عزیزم بهترین کارو میکنی...تحصیلات بالا خیلی بیشتر از زن و زندگی بدردت میخوره.
با حرص و خنده ل*بش را گ*از گرفت و دستانش را به حالت تحدید به هم مالید و همانطور که خبیثانه به سمتم میآمد گفت:
- الان یه تحصیلات بدرد بخوری بهت نشون بدم که بفهمی شوهره تحصیل کرده چقدر به درد میخوره.
همانطور که بر روی سرامیکها خودم را به عقب میکشاندم گفتم:
- امیرجون چه بیجنبه شدی داشتم باهات شوخی میکردم.
- اااِِِ خب عزیزم منم میخوام باهات شوخی کنم.
- عزیزم فکر کردی در رفتن از دست من آسونه؟!.
جیغی از ترس کشیده و چهار دست و پا خودم را از سمت دیگر مبل بیرون کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
صدای قدمهای بلندش هیجانم را بالاتر میبرد که باعث شد به قدم هایم سرعت بیشتری بدهم. خودم را درون اتاقش انداختم و بیدرنگ دره اتاق را بستم که صدای آخ بلندش ترس را به دلم راه داد؛ دره بسته شده را باز کردم که دستش را بر روی ناحیهی بینیاش یافتم.
صورت درهمش چنگی به دلم انداخت، با نگرانی جلو رفتم و دستم را بر روی دستش که بند صورتش بود گذاشتم.
- خدا مرگم، چت شد امیر خوبی؟!.
لحظهای با اخمی ترسناک به چهرهام نگاه انداخت که با ناراحتی و خجالت سرم را پایان انداختم.
دستش را از روی صورتش به سرعت بالا برد که از ترس به سمت عقب خم شدم.
صدای قهقهاش که بلند شد هول شده پایم را عقب گذاشتم که ناگهان زیره پایم خالی شد و با نشیمنگاه بر زمین افتادم.
درون لگنم درد شدیدی پیچید که سوزش اشک را در چشمانم حس کردم.
نگران در کنارم بر روی زانوهایش نشست و شونههایم را با دستانش گرفت و پشیمان ل*ب زد:
- چیشد؟! چرا یهو افتادی؟! ببخشید فقط میخواستم بترسونمت.
همانطور که قطره اشکی بدون کنترل از چشمم برروی گونهام راه پیدا کرد پاسخ دادم:
- اشکال نداره چیزیم نشد، فقط یکم دردم گرفت مشکلی نیست.
دستم را بر زمین گرفتم که بلند شوم؛ اما دستانش مانعم شدند.
- د..صبر کن ببینم الان داغی امکان داری چیزیت شده باشه، وایسا خودم بلندت میکنم باید بریم دکتر.
- نه...چه دکتری، دکتر لازم نیست میگم خوبم.
- باشه پس میبرمت رو تخت استراحت کن.
- نه خوبم دیگه... دلم نمیخواد روزمون خ*را*ب شه، بعدش تو مگه قول ندادی منو بعد از ظهر ببری شهره بازی؟ مرد باش و به قولت عمل کن، اگه قول بدی میبریم همین الان خوب میشم.
- اِ اینجوریاست زیبا خانم! عزیزم یهویی بگو باج میخوام تا حالم خوبشه دیگه.
- درسته عزیزم حق با تواِ من واسه خوب شدنم باج میخوام. به هر حال امروز هم بهت صبحونه دادم، هم برات نهار درست کردم، کاره سختی کردم زحمت کشیدم باید یجوری جبران کنی دیگه درست نمیگم؟
- وایسا ببینم وروجک نکنه خانوم خونمم شدی این کارا رو کردی باید به خانوم باج بدم؟
خیلی جدی نگاهم را میخ چشمانش کردم:
- پس چی فکر کردی؟! من خسته بشم آقا بیان نوشه جان کنن؟ نخیر جناب من هرچقدر کار کنم شما باید دوبرابرش جبران کنی، زن گرفتن که الکی نیست امیرجون.
با ابروهای بالا رفتهاش دست به کمر گفت:
- دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من هنوز میخوام ادامه تحصیل بدم زیبا جون، وقت زن گرفتم نیست بهتره تو رابطمون تجدیده نظر کنیم.
- واه واه...چه بهتر...عزیزم بهترین کارو میکنی...تحصیلات بالا خیلی بیشتر از زن و زندگی بدردت میخوره.
با حرص و خنده ل*بش را گ*از گرفت و دستانش را به حالت تحدید به هم مالید و همانطور که خبیثانه به سمتم میآمد گفت:
- الان یه تحصیلات بدرد بخوری بهت نشون بدم که بفهمی شوهره تحصیل کرده چقدر به درد میخوره.
همانطور که بر روی سرامیکها خودم را به عقب میکشاندم گفتم:
- امیرجون چه بیجنبه شدی داشتم باهات شوخی میکردم.
- اااِِِ خب عزیزم منم میخوام باهات شوخی کنم.