خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با خنده همانطور که به دنبالش به سمت سالن نهارخوری میرفتم گفتم:
- خیله خب بابا، من معذرت می‌خوام.
همانطور که شانه به شانه‌ی هم راه می‌رفتیم گفت:
- منم روز اولم از شوق هیچی نفهمیدم؛ اما حالا از بس تو این مدت بی‌هم‌ز*ب*ون، حوصله‌م سرمی‌رفت، دلم می‌خواست تاییم کاریم زود تموم شه با مهدی زودتر بریم خونه.
- حتماً خیلی به شوهرت وابسته شدی که همه جا پیشته.
- راستش رو بخوای بیشتر از یه روز طاقت دوریش رو ندارم اما بعضی وقتا هم انقدر پیشمه کلافه میشم؛ خانوما رو که می‌شناسی.
خنده‌ی از ته دلی کردم و گفتم:
- از دست تو! تکلیفت با خودتم مشخص نیست.
قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- شاید باورت نشه، مهدی و عموام همیشه این رو میگن.
- عمو؟
- آ، منظورم مهندس فهمیه.
مهندس فهیمی هم عمومه، هم پدرم.
می‌دونم تعجب کردی، بذار برم غذامون رو بگیرم، بعداً برات تعریف می‌کنم عزیزم.
- بذار بیام کمکت، تو زحمت می‌افتی.
- نه بابا دوتا دونه ظرف دیگه، این حرفا رو نداره.
بعد از صرف نهار و توضیح اینکه فریبا وقتی نه سالش بوده است، پدر و مادرش در حادثه‌ی آتش سوزی خانه‌شان فوت می‌کنند و به طور معجزه آسایی فریبا زنده می‌ماند و به دلیل آنکه زن عموی فریبا توانایی باردار شدن را نداشته، بنابراین فریبا را به فرزندخواندگی قبول می‌کنند و مانند فرزند خودشان از او مراقبت می‌کنند، به سمت اتاقمان رفتیم و تا ساعت هفت غرق در کارمان شدیم.
ساعت شش و نیم کارم را بر روی نقشه تمام کردم و آن را درون فلش قبلی ریخته و به دست آقای فهیمی رساندم و پس از بررسی کردن، راضی از کارم تشکر کردم و گفتم:
- فکر می‌کردم این کار دو روز وقتت رو پر کنه اما حالا می‌بینم با سرعت و بدون اشکال تمومش کردی.
واقعاً پشت کارت ستودنیه! مطمئنا آینده‌ی خوبی تو این شرکت در انتظارته.
- ممنون از تعریفتون جناب مهندس.
- خواهش می‌کنم خانوم اما حرفمم تعریف نبود؛ من حقیقت رو بیان کردم.
خوش حالم که یه فرصت بهت دادم تا خودت رو ثابت کنی. دخترم شرکت سازه، می‌خواد با طراح طرحی که براشون زدی، دیدار کنه.
راستش باورشون نمی‌شد یه تازه‌کار اون طرح رو کشیده باشه.
اگه راضی باشی واسه فردا بگم منشیم جلسه رو هماهنگ کنه، چطوره؟
با شگفتی ریخته شده به تنم و چشمانی که برق می‌زد گفتم:
- واقعاً؟! هرطور خودتون صلاح می‌دونین.
با لبخندی پدرانه که همیشه جز لایفنیکت صورتش بود گفت:
- باشه، پس من با منشیم هماهنگ می‌کنم برای فردا ساعت هشت جلسه رو بذاره.
- خیلی ممنون. پس من با اجازتون برم
- خواهش می‌کنم. برو دخترم، راحت باش.
بعد از خداحافظی کردن از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا وسایلم را بردارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
***
تلفنم را که از درون کیفم خارج می‌کنم، با بیست‌تا تماس از دست رفته از مامان روبه رو می‌شوم. با تعجب و استرس شماره‌ی خانه را می‌گیرم که بوق اول به دوم نرسیده تلفن را جواب می‌دهد:
- الو، زیبا؟ کجایی تو؟ پس چرا این قدر دیر کردی؟ الان می‌رسن آبرومون میره!
- وای چی شده مامان؟ نگرانم کردی! سر کار بودم، گوشیم رو سایلنت بود. قشنگ توضیح بده ببینم چی شده؟ کیا می‌رسن؟
- الان کجایی مادر؟ زود خودت رو برسون خونه.
- تو تاکسی‌ام مامان جان، نمی‌تونم که پرواز کنم! چی شده؟ خب بگو نصف جون شدم مادر من!
- امشب قرار بود برات خواستگار بیاد؛ یادت رفته؟
- آخه فقط به من گفتین قراره بیان؛ نگفتین کی قراره بیان که! بعدشم مادر من، روز اول سر کارم بود، می‌خواستمم نمی‌شد از روز اول مرخصی بگیرم که!
- خیله خب مادر، زود بیا.
- چشم فعلاًً.
- خدا به همرات عزیزم.
هوف بلندی از سر کلافگی می‌کشم و رو به پسر جوانی که لوتی بودن از سر تا پایش بیداد می‌کرد می‌گویم:
- ببخشید آقا، میشه یکم سریع‌تر برین؟
- چشم آبجی. الان می‌ندازم از میان‌بر میرم، نگران نباش.
- ممنون.
***
در سکوت به صحبت بزرگ‌ترهای دو خانواده نگاه می‌کردم. آقا جانم رشته کلام را به دست گرفته بود و به همراه
آقا بزرگ خانواده‌ی «جهان» درباره‌ی نرخ دلار بالا کشیده‌ی این روزها بحث می‌کردن. خانم‌ها هم که فقط مانده بود وسط خواستگاری غیبت خواجه حافظ شیرازی را بکنند. این میان یک من بیکار بودم و شازده و خواهرش که هر از چند گاهی من را با لبخندی ملیح نظاره می‌کرد. آقازاده را که دیگر نگویم! با چنان اخمی بالای مجلس نشسته بود که فکر می‌کردی از همه طلبکار است. من هم که از خستگی یواشکی خمیازه می‌کشیدم.
چشم مجتبی خان که به من افتاد، با لبخندی پدرانه ل**ب می‌زند:
- خوابت میاد؟
آرام و نامحسوس به نشان تأیید سرم را تکان می‌دهم که روبه جمع می‌کند و می‌گوید:
- بهتره یکمم درباره علت دور هم جمع شدنمون صحبت کنیم.
نگاهم به شازده می‌افتد که سگرمه‌هایش بیشتر درهم فرومی‌رود. پدر خانواده با اجازه از آقابزرگ و آقاجان، رشته‌ی کلام را به دست گرفته و می‌گوید:
- راستش غرض از مزاحمتمون رو که خودتون می‌دونین، بهتره برم سر اصل مطلب. پسرم، محمد رضا جان مهندسی خونده، منم بهش سرمایه دادم. الانم با دوستش شریکی، یه شرکت ساخت و ساز زدن که ماشاءا... جا هم افتاده شرکتشون، کار و بارشونم گرفته. بیست و نه سالشه. تحصیلاتشم که تا ارشده، ماشین و خونه‌ هم که داره.
مجتبی خان با چهره‌ی حق به جانم می‌گوید:
- خب اینا که همه‌شون مادی بود؛ بهتره از خود پسرتون صحبت کنین جمشید خان.
جمشید خان با قیافه‌ای که تمسخر درش بیداد می‌کرد می‌گوید:
- شما که خودت بهتر می‌دونی پول الان تو زندگی ارزشش بیشتر از هرچیزه. هرکیدپولدارتر باشه، خوش‌بخت‌تره.
- اشتباه می‌کنید شما. شخصیت خوب و عشق که تو زندگی باشه، آدم‌ها می‌تونن با سختی‌های زندگی کنار بیان. پول رو که بعد از ازدواج با تلاش خودشونم بچه‌ها می‌تونن به دست بیارن.
مجتبی خان حرف می‌زد و من غرق ل*ذت از سخنانش بودم. حرف‌هایش تماماً عقاید من بود؛ اصلاً انگار جای من حرف می‌زد. واقعا‌ً برای مادرم خوشحال بودم که همچین همدمی گیرش آمده بود. باید روزی هزار بار پیش خدا سجده‌ی شکر به جا می‌آورد و در گذشته‌اش می‌گشت تا ببیند چه کار خوبی کرده است که خدا چنین فرشته‌ای را سر راه زندگی‌اش قرار داده.
جمشید خان که انگار کمی قانع شده بود می‌گوید:
- از لحاظ شخصیتی هم که باید بگم بچه‌ی مهربون و مورد اعتمادیه. اهل صالح و نماز خون هم هست. تا به این سن رسیده من و حاج خانوم خطایی از این پسر ندیدیم. حالا این ریش و این قیچی، حاجی.
مجتبی خان بعد از شنیدن کلمه‌ی مورد اعتماد لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- بهتره بقیه‌ش رو بذاریم به عهده‌ی خودشون. اجازه بدین بچه‌ها با هم صحبت کنن ببینن به چه نتیجه‌ای می‌رسن.
- اجازه‌ی ما هم دست شماست.
مجتبی خان رو به من با لحنی دلگرم کننده می‌گویید:
- پاشو باباجان، آقای جهان رو راهنمایی کن.
«چشم» آرامی می‌گویم. برعکس تمام دختران که در چنین روزی استرس خفه‌شان می‌کند، من اصلاً استرس نداشتم؛ چون از جوابم مطمئن بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
به سمت آلاچیق موجود در حیاط می‌روم. با همه‌ی اخمالو بودنش باز هم جنتلمن‌وار اول به من تعارف نشستن بر روی صندلی آلاچیق می‎کند و خود بر روی صندلی روبه‌رو مستقر می‎شود. با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- ببینید خانم میثاق، من با میل و رضایت خودم اینجا ننشستم که بخوام در مورد آینده‌م با شما صحبت کنم.
با زنگ گوشی من، حرفش نصف می‌ماند. بدون ذره‌ای تغییر در حالت صورتم، نگاهی به تلفنم می‌اندازم که برق از سرم می‌پرد؛ جوری که از هول تماس را رد می‌دهم. به محض قطع شدن، پیامی با این مضموم از همان شماره‌ی آشنا بر روی اسکرین گوشی‌ام نقش می‌بندد که ترس به من دامن می زند:
«یا اون گوشی سگ مصبت رو جواب میدی یا میام در خونه‌تون، مهموناتون رو از خونه پرت می‌کنم بیرون. می‌دونی که دیونه‌ام، هر کاری هم ازم برمیاد!»
به محض خواندن پیام، دوباره تماسش بر روی تلفنم نقش می‌بندد. تمام سعی‌ام را برای نلرزیدن صدایم به کار می‌گیرم و بدون در نظر گرفتن مرد کنجکاو رو به رویم، مستطیل سبز رنگ را لمس می‌کنم و گوشی را با فاصله از گوشم می‌گیرم تا مانع پاره شدن پرده گوشم در اثر فریادهایش شوم:
- به چه اجازه‌ای... به چه اجازه‌ای همچین غلطی می‌خوای بکنی، ها؟ می‌خوای من کصافت رو بابت کارم تنبیه کنی؟! غلط می‌کنی، غلط می‌کنی زیبا! به خدا جرئت داری اون غلطی که تو مغزه فندقیته بکن تا هم تو رو بکشم، هم خودم رو! نذار چیزی واسه از دادن نداشته باشم که به خداوندی خدا گور من و خودت رو با هم کندی!
همانطور که سعی می‌کردم اشک‌های حلقه شده در چشمانم روی گونه‌های یخ زده‌ام نچکد می‌گویم:
- تموم شد؟
- چی تموم شد زیبا، ها؟ چی تموم شد؟
- تهدیدات رو میگم. تموم شدن یا هنوزم هست؟
- من شوخی ندارم، می‌فهمی؟ دیوونه‌م نکن زیبا.
- تو دیوونه هستی، نیازی نیست من دیوونه‌ت کنم.
- آره، من دیوونه‌م؛ تو دیوونه‌م کردی، عشقت دیوونه‌م کرده.
- بهتره بری به زنت برسی، منم کار دارم. خداحافظ.
و بدون آنکه بگذارم حرفی بزند، تماس را قطع کردم و رو به مرد فضول روبه‌رویم گفتم:
- کجا بودیم؟ آهان، یادم اومد. خب باید به عرضتون برسونم مطمئن باشین جوابم رو منفی اعلام می‌کنم. بهتره نگران نباشید. بنده هم قصد ازدواج نداشتم. به احترام مادرم قبول کردم که این مراسم برگذار بشه.
- می‌تونم یه سؤال بپرسم؟
- بفرمایید.
- جواب منفی‌تون بابت تهدیدهای این آقا بود؟
- خیر جناب. قصدم از اول همین بود. بهتره دیگه بریم.
بلند شده و به من ایستاده تعارف می‌زند و می‌گوید:
- بله، حتما. بفرمایید.
«ممنون» ی زیر ل**ب گفته و جلوتر از او به سمت سالن حرکت می‌کنم.
پس از بازگشت به جمع، میهمانان رفع زحمت می‌کنند و قرار می‌شود که من تا آخر هفته فکرهایم را کرده و جوابم را به آن‌ها بدهم. همانطور که مامان از سیما و قد و بالای محمدرضا جهان، آقا زاده‌ی امشب برای مجتبی خان تعریف می‌کرد، من با چشمان نیمه بازم راه تخته خوابم را در پیش گرفتم و سرم به بالشت نرسیده در اغما فرورفتم.
***
با صدای آلارام تلفنم از خواب بیدار شدم. نگاهم بر عدد ده تماس از دست رفته‌ی روی اسکرین خوش می‌شود. تمام تلاشم را می‌کنم تا دست دلم نلرزد و آن سه پیام جدید از آن خط کذایی را باز نکنم و نخوانده پاکشان کنم.
به سمت کمد لباس‌هایم رفته و درخور جلسه‌ی امروز، تیپ رسمی می‌زنم. کمی دیگر با عطر مورد علاقه‌ام دوش می‌گیرم و به سمت آشپزخانه حرکت می‌کنم. با لبخند و انرژی فوق العاده‌ای که از جلسه‌ی امروز نشأت می‌گرفت، «صبح بخیر» با نشاطی می‌گویم و پشت میز نهارخوری فندقی رنگ می‌نشینم. مجتبی خان با لبخند دندان‌نمایی می‌گوید:
- چی شده بابا جون کبکت خروس می‌خونه؟ نکنه می‌خوای به خواستگارت جواب مثبت بدی دخترم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با شنیدن این کلمه، چشمانم مانند گردو درشت می‌شود و بلند زیر خنده می‌زنم؛ جوری که خودم هم باور نمی‌کنم صدای قه‌قه خنده‌ی بی‌قیدم است. حتی مامان و مجتبی خان هم سر ذوق می‌آیند و من را همراهی می‌کنند.
همانطور که سعی می‌کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم گفتم:
- برعکس من همون دیشب جواب منفیم رو به شازده دادم.
مامان خنده‌اش به ناگه قطع شده می‌گوید:
- چی؟! پسر به این خوبی! چرا ردش کردی؟ حیفت نیومد؟
با همان لبخند به جا مانده، دست‌هایم را در س*ی*نه جمع کرده و به پشتی صندلیم تکیه می‌زنم و می‌گویم:
- مامان جونم پسره رو دیشب به زور آورده بودن، منم گفتم «نگران نباشید، جوابم قطعاً منفیه». بعد من نمی‌دونم حرص چی رو می‌خوری مادر من؟ طرف خودشم نمی‌خواست دیگه! منم که از اولشم نمی‌خواستم.
- ورپریده پس واسه همینه اینقدر خوشحالی! من رو بگو از دیشب دارم از وجنات این پسره تعریف می‌کنم! نگو خانوم همون دیشب طرف رو پرونده امروزم از خوشحالی کبکش خروس می‌خونه.
با قیافه‌ی حق به جانبی می‌گویم:
- اما من که واسه اون کبکم خروس نمی‌خونه مامان جون.
مجتبی خان متفکر می‌گوید:
- پس باباجون چیه که کله سحری این جوری سر کیفت آورده؟ بگو ما هم سر کیف بیایم.
تکیه‌ام را از صندلی برداشته و همانطورکه مشغول گرفتن لقمه‌ی بزرگ پنیر گردو می‌شوم، می‌گوییم:
- اگه خوب پیش رفت قول میدم شب بیام براتون توضیح بدم.
مامان عجولانه می‌گوید:
- لااقل بگو در مورد چیه ما از نگرونی دربیایم دختر.
- مامان در مورد کارمه؛ چیز نگرون کننده‌ای هم نیست، نگران نباش.
- از دست تو!
- من دیگه برم، داره دیرم میشه. مراقب خودتون باشین. فعلاً.
مجتبی خان دستی به نشان خداحافظی تکان داده و می‌گوید:
- خدا به همراهت دخترم، موفق باشی.
مامانم همراه با غرغر اینکه «تو هنوز چیزی نخورده‌ای»، تا دم در همراهیم می‌کند:
- مراقب خودت باش دختر، تو راه یه آیت الکرسی بخون سالم برسی شرکت.
- چشم، چشم. فعلاً.
و همانطور که چهار قول می‌خواند و به من درحال بستن بند کتونی‌هایم فوت می‌کرد می‌گوید:
- خدا به همراهت.
***
برای بار دوم با استرس رژ ل**ب کرم رنگم را با حالتی وسواس‌گونه چک می‌کنم و آینه را درون کیفم پرت کرده و همراه با کیف لپتاپم به سمت اتاق جلسه قدم برمی‌دارم. پشت در اتاق که می‌رسم نفسی عمیق کشیده و تمام اعتماد بنفسم را در پاهایم جمع کرده و با زدن دو ضربه به در، دست گیره‌ی در را به پایین کشیده و وارد می‌شوم. با گفتن سلام، تمام حظار را تشویق به نشستن می‌کنم که ناگهان نگاهم بر روی دو جفت چشم آشنا ثابت می‌ماند. بعد از کمی مکث به خودم آمده و روی تک صندلی خالی مانده در کنار محمدرضا جهان که هنوز از دیدنم مبهوت خیره‌ام بود، می‌نشینم اما نگاهم در نگاه خیره‌ی امیرحافظ گره می‌خورد؛ طوری که از ترس نفس‌هایم را یکی‌درمیان بیرون می‌دهم. هرچه تلاش می‌کنم حرف این نگاه را نمی‌توانم بخوانم. دوست داشتم بدانم از دیدن موفقیتم چه حسی دارد.
آن اوایل نوجوانی‌مان وقتی در کنار حمایت‌های پدر و مادرش موفقیتی کسب می‌کرد، اسمش زبان زد فامیل بود. بزرگ‌تر که شدیم، زیبایی و موفقیت‌هایش زبان زد دختران فامیل بود؛ اما او فقط هم‌بازی من بود؛ دوست همیشگی من بود. بیست و دو سالگی‌اش هم روز مُردن من بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
روزی که فهمید قلب درون س*ی*نه‌ام برای او می‌تپد، امیرحافظه دوست داشتنیه من تبدیل شد به امیر حافظ دست نیافتنی، دوست داشتنم را به تمسخر گرفت تنها همدمم را به خاطر ابراز علاقه‌ام از دست دادم جوری که هر روز نظاره گره دوست دختران رنگارنگش بودم دیگر اشک هایم را که می‌دید نمی‌ایستاد در آغوشم بگیرد با بی‌رحمی تمام عاشق و دوست هجده ساله‌اش را نادیده می‌گرفت.
با صدای آرام محمد رضا به لحظه حال بر می‌گردم:
- فکر نمی‌کردم دوباره باهم دیدار داشته باشیم.
بدونه آنکه صورتم را به سمتش برگردانم به آرامی می‌گویم:
- منم امیدوار بودم که این طور بشه اما مثله اینکه شانس زیاد تو این مورد باهام یار نبود.
- باید باورکنم که از دیدن دوبارم خوش حال نشدی...
این بار کمی سرم را به سمتش متمایل کرده و می‌گویم:
- میل خودتونه که باور کردن یا نکردنش.
- تو اگه ازم خوشت نمیومد جواب نه تو همون دیشب می‌دادی.
دیگر داشت زیادتر از کُپنش حرف میزد مردک احمق به چه چیزه خودش می‌بالید، ابروهایم را کمی درهم کشیده و می‌گویم:
- دیشب با امروز صبح زیاد فرق نمی‌کنه.
و رویم را به سمت دیگر بر گردانده و به طرح برجی که شرکت سازه خواستار آن بود نگاه می‌اندازم و به رویه خودم نمی‌آورم که امیر حافظ از عصبانیت دود از کله‌اش بلند می‌شود...
آقای فهیمی رو به من کرده و با طمانینه می‌گوید:
- نظر شما چیه دخترم...
با اینکه زیادی دل به گوش سپردن نداده بودم اما طرح درخواستیشان بنظرم چیزه خاصی نداشت کشیدنش که راحت بود اگر کمی ریزه کاری خودم بهش اضافه می‌کردم طرح جلویه بیشتری پیدا می کرد بنابراین می‌گویم:
- طرح ساده‌ای به نظرم
تعجب و گرد شدن چشمان حاضران را که می‌بینم به این فکر می‌افتم که مگر چقدر حرفم تعجب آور بود؟
مهندس کامل با تعجب می‌گوید:
- خانم میثاق چطور چنین طرحی به نظرتون ساده اومده... این یکی از خاص ترین و بروز ترین طرح‌های امسالمون.
انگشتان دستم را با آن لاک های کرمی روی میز درهم گره زده و کمی به جلو متمایل شده و می‌گویم:
- دقیقا نکته همین جاست بروز ترین طرح یعنی تمام شرکت‌های طراح، طرح هاشون رو مثل ما بروز کردن درسته؟
حتی امیر حافظ عصبی هم تماما گوش شده بود در تایید حرفم که سرشان را تکان می‌دهند دوباره ادامه می‌دهم:
- و همه هم طرحی شبیه به طرح ما دارن، خب حالا چی طرح شرکتمون رو خاص می‌کنه اینکه طرحمونو بر اساس خلاقیت و ریزه کاری جلوه‌ی زیباتری بهش بدیم.
و رو به افراد حاضر از شرکت سازه ادامه می‌دهم:
- مطمئنن واسه شرکت شما سوده بیشتری داره که ساخت و سازتون تکراری نباشه.
سکوتی که درون اتاق می‌پیچد ل*ذت سخنرانیم را بیشتر به تنم می‌چسباند با شکسته شدن سکوت توسط امیرحافظ همه از افکارشان بیرون می‌آیند:
- خب خانم میثاق میشه لطف کنید نوع خاص تغییر کرده طرح رو نشونمون بدین، چون به هرحال باید ببینم در حد شرکتم هست این طرح یا نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
بازگشته بود به همان امیر حافظ مغرور شده‌ی 4ماه پیش اما من دیگر همان دختر نازنازوی قدیم نبودم که تا ایراد گرفت بنشینم ساعت ها گوشه‌ی اتاق زاری کنم تا به راحتی بتواند من را مسخره خاص عام کند... همراه با ل**ب های یه وری شده‌ام به نشان پوزخند می‌گویم:
- البته چرا که نه... اگه شما و افراد شرکتتون مایل باشید حتما نشونتون میدم.
ل**ب های او هم مانند ل**ب های من شکل تمسخر به خود گرفته و می‌گوید:
- حتما من و افراد شرکتم از این کار استقبال می‌کنیم.
دقیقا مانند همیشه خودش به جای دیگران تصمیم می‌گرفت و من نمی‌دانم با این رفتار مزخرفش چطور دلم با هربار دیدنش سازه دلی‌دلی می نواخت.با گرفتن اجازه از آقای فهیمی به سمت طرح روی پاورپوینت می‌روم و ریزه کاری هایی را که با دیدن طرح در ذهنم از ساختمان مجسم شده بود را بازگو می‌کنم... حضار تماما گوش شده بودن پس از پایان کار به چهره ی حیرت زده‌ی امیرحافظ نگاه می‌اندازم و می‌گویم:
- مورد پسند شرکتتون واقع شد جناب آریانژاد.
آقای فهیمی با لحن خوش حالی می‌گوید:
- عالی بود دخترم واقعا طرح رو به نما آورد.
لبخندی به پهنای صورت زده و می‌گویم:
- ممنون از تعریفتون جناب فهیمی شما به من لطف دارین.
محمد رضا با نگاهی نافذ و لبخند به ل**ب آمده روبه آقای فهیمی می گوید:
- تبریک میگم آقای فهیمی واقعا طراحان با استعدادی دارین.
آقای فهیمی سره کیف آمده می‌گوید:
- ممنون ازت محمدجان...
امیرحافظ روبه آقای فهیمی کرده و می‌گوید:
- پس قرار داد طرح جدید و میدم وکیلم براتون بیاره....امضاش کنید...این کارم مثل همیشه ماله شماست.
فهیمی باشه‌ای گفته و از همه بابت حضور در جلسه تشکر می‌کند.
فریبا در پایان جلسه به سمتم می‌آید و می‌گوید:
- گل کاشتی دختر فکه همشون افتاد حتی مهدی...راضیم ازت زیبا جون...پس اون همه تعریف های عمو تو خونه الکی نبود.
- اوه فریبا چقدر شلوغش می‌کنی طرح خوش درست شده بود من فقط یکم آب و تابشو زیاد کردم همین.
- دختر توام خیلی خودت رو دسته کم میگیری‌ها... یکم با خودم بپری اکی میشی
- چشم دیگه چی عزیزم
- دیگه هی....
با صدای امیرحافظ حرف فریبا قطع می‌شود:
- میشه وقتتون رو بگیرم؟
فریبا متوجه دک شدنش توسط امیرحافظ می‌شود و می‌گوید:
- من میرم اتاق، کارم رو تموم کنم بعدش بیا بریم نهار منتظرتم.
- باشه عزیزم.
با رفتن فریبا امیر می‌گوید:
- می‌خوام بدونم چطور میشه که... منی که همیشه از همه چیت خبر دارم نباید بودنم که سرخود شدی میری سره کار...
- فکر می‌کنم یه چهار سالی میشه که دیگه هیچ کدوم از کارام به تو مربوط نیست...درست نمیگم.
- زیبا با اعصاب من بازی نکن فهمیدی یا نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- هوووووف..ببین آقای آریانژاد نه تو و نه اعصابت اصلا برام مهم نیستی...اونقدرم بیکار نیستم مثل قدیم واسه یه بی‌ارزش وقتم و بزارم ، چه برسه بخوام با اعصابت بازی کنم.
- فک نکن چون هر دفعه جلوم ز*ب*ون درازی کردی رفتی جلوتو نگرفتم می‌تونی سر خودشی...اونجاها خواستم با خودت کنار بیای من وسط زندگیتم ، از وقتیم چشم وا کردی همه چیزت به من بیشتر از بابات مربوط بوده و هنوزم بیشتر از بابات مربوطه و یه روزیم می‌رسه که فقط فقط به من مربوط میشه...در ضمن خوش ندارم با این مستر جهانه جیک تو جیک پچ پچ کنید ، برامم فرقی نمی‌کنه دوستمه یا شریکم ، بهش بگو خط قرمزه منی وگرنه رفاقت و میزارم کنار خودم یجوره دیگه بهش میگم...شیرفهمه؟
مانده بودم از این مالکیت داشتنش خوش حال باشم یا از حرف هایش که امکانه جدی شدنش بود بترسم و یا بخاطر زورگوییش کفرم بالا بیاید...این سه حس متفاوت باعث مبهوت شدنم شده و به نشان آره بی‌اراده سرم را تکان دادم...که در ادامه می‌گوید:
- آفرین دختر خوب...خوشم میاد وقتی حرف گوش کن میشی...ساعت چند کارت تموم میشه؟
به خودم می آیم و از ماست بودن خودم لجم می گیرد بدون دادن پاسخ از اتاق بیرون میزنم که با خنده ی حرص درآری می گوید:
- نگو عزیزم مهم نیست، از منشی میپرسم...
اوففففف که این مرد فقط بلد بود خوشی هایم را زهر کند. با اعصابی داغان به سمت اتاق حرکت می کنم و به محض اینکه قدم به داخل اتاق می‌گذارم فریبا سراسیمه به سمتم می‌آید و می‌گوید:
- چی میگفت زیبا چقدر طولش داد.
با چهره ی کلافه همان طور که به سمت میز کارم می‌رفتم می‌گویم:
- چیزه خاصی نمی‌گفت، داشت بابات طرح ازم تعریف می‌کرد
- فک کن یه در صد من باور کنم با او قیافه عصبانیش داشته ازت تعریف می‌کرده...میشناست؟
عمیق به چشمانش خیره م‌ شوم و می‌گویم:
- آره...پسر عممه.
- شوخی نکن.
- شوخی نمی کنم کاملا جدی گفتم.
- پس چرا انقدر عصبانی بود.
با قیافه‌ی بی‌خیالی می‌گویم:
- امیرحافظ همیشه عصبانیه...اصلا عصبانیت جز شخصیتش حساب میشه.
البته تا قبل از بیست و دو سالگی هایش هیچ وقت عصبانیتش را برا من خرج نمی‌کرد...فریبا روی میزش به سمت من می‌نشیند و می‌گوید:
- چرا حس می‌کنم وقتی ازش حرف می‌زنی یه غمی تو صداته.
- اشتباه می‌کنی دختر خوب...
- باشه نگو... اما بدون هر وقت دلت بخواد می‌تونی به من اعتماد کنی.
- ممنونم
باعجله از میز پایین می‌پرد و به سمتم آمده و دستم را می‌گیرد و می‌گوید:
- پاشو... پاشو که مردم از گشنگی.
همانطور که از شکمو بودن فریبا سر کیف آمده بودم و با خنده ماننده کش به دنبالش کشیده می‌شدم از در خارج می‌شویم که با لبخند آقای فهیمی و محمد رضا و اخمان درهم همیشگی امیرحافظ رو به رو می‌شویم...آقای فهیمی رو به آن دو خداحافظی می‌کند و به سمت ما می‌آید و می‌گوید:
- دختر تو چرا به من نگفتی دختره مجتبایی... یعنی این موضوع رو من باید از آقای جهان بفهمم...به مجتبی هم بگو یکی طلبش...اگه می‌دونستم حتی آزمونم ازت نمی‌گرفتم...مجتبی خیلی به گر*دن من حق داره.
- اما من بعد از قبولی تو آزمون به پدرجان خبر دادم...
- الحق که دختر همون مردی اونم از این کارا تو جوونیمون زیاد می‌کرد...
دختر مجتبی نبودم اما طرز فکر این مرد را دوست داشتم مجتبی خان نه تنها برای من بلکه برای همه دوست داشتنی به نظر می‌آمد و من بازهم مطمئنم اگر خدا به او فرزندی از ریشه‌ی خودش می‌داد بهترین پدره روی زمین میشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- شما لطف دارین... پدر جون از جونیاشون برام تعریف کردن.
- وقتتون رو نمیگیرم خوش حالم با اومدنت دختر عزیزه منم از تنهایی در اومد.
فریبا با لحنی پر از مهر رو به آقای فهیمی می گوید:
- باباجون زیبا خیلی دوست داشتنیه کنارش آدم انرژی مثبت میگیره.
بالبخند دندان نمایی می‌گویم:
- فکر کنم بر عکس گفتی عزیزم..
- خب حسمون متقابل دیگه....باباجون با اجازتون من و زیبا جون بریم نهار.
- برین دخترم...برین.

***
بعد از صرف نهار تا ساعت هفت و نیم روی طرح شرکت سازه کار می‌کنم و طرح را تمامش می‌کنم نگاه کلیه دیگری برای آخرین بار به نقشه می‌اندازم و آن را به خانم رنجبر تحویل می‌دهم تا به دست آقای فهیمی برساند و از طرف من بگوید اگر ایرادی دیدن فردا در اولین فرصت آن را رفع خواهم کرد. به سمت آژانس موجود در همان کوچه راه می‌افتم که صدای دو بوق مکرر من را از ترس می‌پراند، به سمت عقب برمیگردم چراغ های ماشین مانع دیدن فرد پشت فرمان می‌شد بی‌شک طرف آدم مریضی بود چون من حتی سر راهش هم نبودم. با اعصابی داغان که خستگی و درد گردنم در آن بی‌تاثیر نبود دوباره به راهم ادامه می‌دهم که این دفعه ماشین راه می‌افتد و در کنارم توقف می‌کند. برای ثانیه‌ای ترس در وجودم رخنه می‌کند و بی وقفه به سمت آژانس شروع به دویدن می‌کنم اتومبیل دوباره به حرکت در می‌آید وقتی با خاطر جمعی جلوی آژانس می‌ایستم نفس نفس می‌زنم...صاحب آن ماشین کذاییه مشکی از اتومبیلش پیاده می‌شود و من تازه متوجه می‌شوم که بی خودی خودم را آن همه زحمت داده بودم...امیرحافظ همانطور که به سمتم می‌آید می‌گوید:
- دیوونه چرا فرار می‌کنی...
با چهره که اعصبانیت در آن بی داد می‌کرد می‌گویم:
- آدم عاقل به نظرت چرا باید تو کوچه تاریک از دست یه ماشین که تعغیبم می‌کنه فرار کنم.
وقتی به یه قدمیم می‌رسد ل**ب هایش یه وری شده و می‌گوید:
- ترسیدی جوجه خانم...
و کمی دیگر سرش را تا موازی صورتم پایین می‌آورد و با لحنی لعنتی وار می‌گوید:
- از من نترس هیچ وقت از من نباید به ترسی... عزیزه امیرحافظ نباید از ترس دلش بلرزه...
به خاطر فاصله‌ی کمش بوی عطرش در راه تنفسیم غوغا به پا کرده بود و من با تمام قوا آن رایحه دل انگیز را نثار قلب دل تنگ و بی‌قرارم می‌کردم... با گرفته شدن دستم توسط انگشتان کشیده و مردانه‌اش به خودم می‌آیم و می‌خواهم دستانم را از درون دستانش بیرون بکشم که می‌گویید:
- باهات حرف دارم...فقط می‌رسونمت خونه حرفمم بهت می‌زنم باشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با تعجب به شخصیت جنتلمن‌وار امشبش چشم می‌دوزم و به نشانه‌ی «باشه» سرم را تکان می‌دهم. پس از جای‌گیری روی صندلی کمک راننده، اتومبیل را به حرکت درمی‌آورد.
این مرد حتی ژست پشت فرمان نشستنش هم لعنتی‌وار بود. امیرحافظ تا سیزده سالگی‌ام دوستی جان‌جانی بود و از چهارده سالگی برایم لعنتی‌ترین مرد روی زمین شده بود و در هجده سالگی‌ام با آوردن ساحل بین دوستی دونفره‌یمان، همه‌ی احساساتم را به نابودی کشانده بود و در بیست‌ودو سالگی، منی که همه‌ی امید زندگی‌ام او بود، با ازدواج توافقی‌اش ریشه‌کن کرده بود. حالا آمده بود که چه؟! حالا که داشتم سعی می‌کردم به خودم بفهمانم که دیگر آن امیرحافظ جان‌جانی زمان کودکی‌مان تمام شده است، آمده بود که چه شود؟!
وقتی دستم را می‌گیرد، دوباره یادم می‌رود به چه چیزی فکر می‌کردم اما دستم را از درون دستش بیرون می‌کشم و قلبم را از دم خفه می‌کنم. به سمت نیم‌رخش برمی‌گردم، می‌گویم:
- چه حرف مهمی داشتی که تو رو تا دم در محل کارم کشوندت؟
- دارم جدا میشم.
چی؟ داشت چه می‌گفت؟ بی‌شک این مرد دیوانه بود! کسی که به خاطر این ازدواج جلوی ارسلان خان بزرگ ایستاده بود تا به آرزو‌هایش برسد و توسط توافقی که با ساحل کرده بودند، قرار بود ساحل توسط پول پدرش شرکتش را سر پا کند و ساحل هم به آزادی‌اش برسد؛ اما چطور ساحل عاشق، تن به جدا شدن داده بود؟ کسی که از هر فرصتی برای دور کردن من و نزدیک شدن خودش به امیرحافظ دریغ نمی‌کرد.
- نفهمیدم، یعنی چی؟
- چیز نامفهومی بود؟ یعنی فردا قرار محضر دارم. قراره از ساحل توافقی جدا شم.
- چرا؟
- چی چرا؟ چون از اولم همین قصد رو داشتیم.
- اما ساحل که ادعای عاشقی می‌کرد و قصد عاشق کردنت رو داشت.
- آره، من فکر می‌کردم از حسادتته که میگی ساحل با عشق اومده جلو، نه به خاطر آزادی؛ اما بعد عقد هرچقدر تلاش کرد و دید چیزی تغییر نمی‌کنه، رفت دنبال عشق و حال خودش.
- جداً ناراحت شدم واسه ناموفق بودنش.
از همان ل**ب‌های یه وری شده‌ی همیشگی‌اش را تحویلم داد:
- واقعاً انتظار داری باور کنم ناراحت شدی از این موضوع؟!
- کدوم قسمتش برات غیرقابل‌باوره ؟
- اون قسمتش که تو از جدایی من ناراحتی.
رنگ عصبانیت که بر روی چهره‌ام می‌نشیند، می‌گویم:
- اولاً جدایی شما اصلاً به من مربوط نیست که بخوام ازش خوشحال یا ناراحت باشم، دوماً من مسئول باورای تو نیستم.
واقعاً احمق بود اگر فکر می‌کرد من آن نامردی‌های کذایی‌اش را فراموش می‌کنم! تازه زندگی‌ام به نقطه آرامش رسیده بود؛ بی‌شک نمی‌گذاشتم طوفانی دیگر به راه بیفتد.
با عصبانیت و صدایی که از بین دندان‌های بهم فشرده‌اش بیرون می‌آمد، می‌گوید:
- کاری نکن اون روی بدم رو ببینی زیبا!
پوزخند را که روی صورتم می‌بیند، رسماً آتش می‌گیرد و من برای بیشتر چزاندنش ل**ب می‌زنم که:
- من از هیجده سالگیم دارم روی بدت رو می‌بینم.
این حرفم در نطفه خفه‌اش می‌کند و من در بیست‌ودو سالگی‌هایم زخم زدن را یاد گرفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
به در حيات که تکيه مي‌دهم، صداي جيغ لاستيک‌هايش به گوشم مي‌رسد و من احمق دلم خون است از اين که دل آدم بي‌رحم زندگي‌ام را شکستم.
***
- مي‌گم زيبا، امشب مهدي قراره با بچه‌هاي طبقه پايين واسه پروژه نيکان بره شمال. ميشه بعد سر کار با هم بريم خريد بعدشم بياي خونه‌ي ما، منم تنها نباشم؟
همانطور که عينکم را براي دقيق‌تر نگاه کردن ايراد نقشه با انگشت اشاره به چشمانم نزديک‌تر مي‌کردم، مخاطب به فريبا مي‌گويم:
- بذار اول به مامان بگم ببینم کاری با من نداره بعد بهت میگم.
فریبا با ذوقی کودکانه کف دستانش را به یکدیگر می‌کوبد و می‌گوید:
- آخ جونم! پس مواد پیتزا هم می‌گیریم با هم پیتزا درست می‌کنیم، عالی میشه، مگه نه؟
کله‌ام را با بی‌حواسی بیشتر درون نقشه فرو کرده و به نشانه‌ی تأیید می‌گویم:
- هوم!
فریبا مانند خرمگس دوباره درون افکار متمرکزم می‌پرد و می‌گوید:
- چی هوم؟
کمی سرم را با کلافگی از روی نقشه بالا می‌آورم و می‌گویم:
- واسه همون حرفی که زدی گفتم هوم؛ تأیید کردم حرفت رو.
- خب من چی گفتم که تو حرفم رو تأیید کردی؟
کلافه به لبان خندان و چشمان پرآزارش نگاه می‌اندازم:
- ای بابا! جون زیبا اذیت نکن دیگه! این نقشه فاتحه‌ی اعصابم رو خونده. معلوم نیست کدوم بی‌سوادی کشیدتش!
کنجکاوی فریبا فعال شده و همانطور که به سمت میزم می‌آید، می‌گوید:
- کدوم نقشه؟ کو؟ ببینمش. مهدی که امروز شرکت نبود، منم که هنوز نقشه قبلیم رو دارم کامل می‌کنم.
- بیا ببین، پس مال کیه؟
فریبا چشم درشت کرده و می‌گوید:
- این که نقشه‌ی آرمانه! بابا دیشب بهم نشون داد. مهندس آرمان خیلی خلاق حرفه‌ای‌ایه؛ چطور از نقشش ایراد پیدا کردی زیبا؟!
- باور نمی‌کنی؟ بیا خودت ببین.
کمی مکث به مدت پنج دقیقه نگاه عمیقی به قسمتی که نشانش می‌دهم می‌اندازد و می‌گوید:
- من که نفهمیدم مشکلش کجاست. چیش مشکل داره؟
- فریبا این قسمت خونه خیلی درازه. معمولاً نقشه‌ای با طول خیلی زیاد و عرض خیلی‌ کم، زیاد قابل‌پسند مشتری از آب درنمیاد. بعد این مهندس آرمانتون میاد قسمت‌های دیگه‌ی خونه رو جذاب می‌کنه و خونه رو به نما میاره که مشتری می‌پسندتش اما وقتی مرحله‌ی چیدمان خونه می‌رسه، اون جا براش سخت میشه. ببین ما باید نقشه‌ای طراحی کنیم براساس نیازهای مردم؛ یعنی چی؟یعنی خونه نورگیریش تأمین باشه، بتونه اون طوری که دست و پاش کمی بازتر باشه خونه‌ش رو دیزاین کنه، فهمیدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا