با خنده همانطور که به دنبالش به سمت سالن نهارخوری میرفتم گفتم:
- خیله خب بابا، من معذرت میخوام.
همانطور که شانه به شانهی هم راه میرفتیم گفت:
- منم روز اولم از شوق هیچی نفهمیدم؛ اما حالا از بس تو این مدت بیهمز*ب*ون، حوصلهم سرمیرفت، دلم میخواست تاییم کاریم زود تموم شه با مهدی زودتر بریم خونه.
- حتماً خیلی به شوهرت وابسته شدی که همه جا پیشته.
- راستش رو بخوای بیشتر از یه روز طاقت دوریش رو ندارم اما بعضی وقتا هم انقدر پیشمه کلافه میشم؛ خانوما رو که میشناسی.
خندهی از ته دلی کردم و گفتم:
- از دست تو! تکلیفت با خودتم مشخص نیست.
قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- شاید باورت نشه، مهدی و عموام همیشه این رو میگن.
- عمو؟
- آ، منظورم مهندس فهمیه.
مهندس فهیمی هم عمومه، هم پدرم.
میدونم تعجب کردی، بذار برم غذامون رو بگیرم، بعداً برات تعریف میکنم عزیزم.
- بذار بیام کمکت، تو زحمت میافتی.
- نه بابا دوتا دونه ظرف دیگه، این حرفا رو نداره.
بعد از صرف نهار و توضیح اینکه فریبا وقتی نه سالش بوده است، پدر و مادرش در حادثهی آتش سوزی خانهشان فوت میکنند و به طور معجزه آسایی فریبا زنده میماند و به دلیل آنکه زن عموی فریبا توانایی باردار شدن را نداشته، بنابراین فریبا را به فرزندخواندگی قبول میکنند و مانند فرزند خودشان از او مراقبت میکنند، به سمت اتاقمان رفتیم و تا ساعت هفت غرق در کارمان شدیم.
ساعت شش و نیم کارم را بر روی نقشه تمام کردم و آن را درون فلش قبلی ریخته و به دست آقای فهیمی رساندم و پس از بررسی کردن، راضی از کارم تشکر کردم و گفتم:
- فکر میکردم این کار دو روز وقتت رو پر کنه اما حالا میبینم با سرعت و بدون اشکال تمومش کردی.
واقعاً پشت کارت ستودنیه! مطمئنا آیندهی خوبی تو این شرکت در انتظارته.
- ممنون از تعریفتون جناب مهندس.
- خواهش میکنم خانوم اما حرفمم تعریف نبود؛ من حقیقت رو بیان کردم.
خوش حالم که یه فرصت بهت دادم تا خودت رو ثابت کنی. دخترم شرکت سازه، میخواد با طراح طرحی که براشون زدی، دیدار کنه.
راستش باورشون نمیشد یه تازهکار اون طرح رو کشیده باشه.
اگه راضی باشی واسه فردا بگم منشیم جلسه رو هماهنگ کنه، چطوره؟
با شگفتی ریخته شده به تنم و چشمانی که برق میزد گفتم:
- واقعاً؟! هرطور خودتون صلاح میدونین.
با لبخندی پدرانه که همیشه جز لایفنیکت صورتش بود گفت:
- باشه، پس من با منشیم هماهنگ میکنم برای فردا ساعت هشت جلسه رو بذاره.
- خیلی ممنون. پس من با اجازتون برم
- خواهش میکنم. برو دخترم، راحت باش.
بعد از خداحافظی کردن از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا وسایلم را بردارم.
- خیله خب بابا، من معذرت میخوام.
همانطور که شانه به شانهی هم راه میرفتیم گفت:
- منم روز اولم از شوق هیچی نفهمیدم؛ اما حالا از بس تو این مدت بیهمز*ب*ون، حوصلهم سرمیرفت، دلم میخواست تاییم کاریم زود تموم شه با مهدی زودتر بریم خونه.
- حتماً خیلی به شوهرت وابسته شدی که همه جا پیشته.
- راستش رو بخوای بیشتر از یه روز طاقت دوریش رو ندارم اما بعضی وقتا هم انقدر پیشمه کلافه میشم؛ خانوما رو که میشناسی.
خندهی از ته دلی کردم و گفتم:
- از دست تو! تکلیفت با خودتم مشخص نیست.
قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- شاید باورت نشه، مهدی و عموام همیشه این رو میگن.
- عمو؟
- آ، منظورم مهندس فهمیه.
مهندس فهیمی هم عمومه، هم پدرم.
میدونم تعجب کردی، بذار برم غذامون رو بگیرم، بعداً برات تعریف میکنم عزیزم.
- بذار بیام کمکت، تو زحمت میافتی.
- نه بابا دوتا دونه ظرف دیگه، این حرفا رو نداره.
بعد از صرف نهار و توضیح اینکه فریبا وقتی نه سالش بوده است، پدر و مادرش در حادثهی آتش سوزی خانهشان فوت میکنند و به طور معجزه آسایی فریبا زنده میماند و به دلیل آنکه زن عموی فریبا توانایی باردار شدن را نداشته، بنابراین فریبا را به فرزندخواندگی قبول میکنند و مانند فرزند خودشان از او مراقبت میکنند، به سمت اتاقمان رفتیم و تا ساعت هفت غرق در کارمان شدیم.
ساعت شش و نیم کارم را بر روی نقشه تمام کردم و آن را درون فلش قبلی ریخته و به دست آقای فهیمی رساندم و پس از بررسی کردن، راضی از کارم تشکر کردم و گفتم:
- فکر میکردم این کار دو روز وقتت رو پر کنه اما حالا میبینم با سرعت و بدون اشکال تمومش کردی.
واقعاً پشت کارت ستودنیه! مطمئنا آیندهی خوبی تو این شرکت در انتظارته.
- ممنون از تعریفتون جناب مهندس.
- خواهش میکنم خانوم اما حرفمم تعریف نبود؛ من حقیقت رو بیان کردم.
خوش حالم که یه فرصت بهت دادم تا خودت رو ثابت کنی. دخترم شرکت سازه، میخواد با طراح طرحی که براشون زدی، دیدار کنه.
راستش باورشون نمیشد یه تازهکار اون طرح رو کشیده باشه.
اگه راضی باشی واسه فردا بگم منشیم جلسه رو هماهنگ کنه، چطوره؟
با شگفتی ریخته شده به تنم و چشمانی که برق میزد گفتم:
- واقعاً؟! هرطور خودتون صلاح میدونین.
با لبخندی پدرانه که همیشه جز لایفنیکت صورتش بود گفت:
- باشه، پس من با منشیم هماهنگ میکنم برای فردا ساعت هشت جلسه رو بذاره.
- خیلی ممنون. پس من با اجازتون برم
- خواهش میکنم. برو دخترم، راحت باش.
بعد از خداحافظی کردن از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا وسایلم را بردارم.
آخرین ویرایش: