***
《شادی》
روبهروی آینه قدی اتاقم دختری شاد و سرحال را میدیدم که مدام روسری پیشکشیِ عشقش را با مدلهای جور واجور میبست تا به چشم مهربانتر مردی که تاکنون دیده، زیباتر بهنظر برسد و یادآوری جملات عاشقانه پسر در ذهن دختر باعث میشد که گونههایش رنگ انار شوند و این برای دختر تازگی داشت! آری این دختر سرزنده و شاد کسی نبود جز خود من، یعنی شادی! سیاوش زندهام کرده، به من جان زندگی داده، سیاوش با مهربانیهایش انگیزه شده احساس کنم دختری بیستسالهام، زیبا و جذابم. من با سیاوش معنای نامم را فهمیدم. او خاصترین مردیست که تا کنون دیدهام. بله سرانجام، امشب پدرم اجازه خواستگاری به سیاوش را داد؛ اما سخت! کلافه شده از این یک ماه کشمکش با پدرم، روسریام را گوشه اتاق پرت کردم. ایستاده میان اتاق به این یک ماهِ عجیب در خانهمان فکر کردم. چه روزهای بدشگونی در خانه داشتم و چه روزهای عاشقی در بیرون خانه، کنار سیاوش! در تمام زندگیام یاد ندارم در خانه ما این حجم از درگیری بوده باشد. هیچ زمان یاد ندارم صدای من، رو به فریاد رفته باشد یا همواره گریه کرده یا تهدید کرده باشم. شرمنده چشمانم را بستم. من بهخاطر سیاوش به پدرم بیحرمتی کردم و جلوی دیدگانش دست بهخودزنی زدم و این خودزنی انگیزه شد پدرم قبول کند سیاوش به خواستگاریم آید. به درِ کمد لباسم که گوشهای از آن شکسته نگاه میکنم. باورم نمیشود که من با لگدهای پشت سرهم، شکسته باشمش. آخ که پدرم مرا به جنون کشانده بود. او مرد پیریست که جز دنیای خودش دنیایی را قبول ندارد. پدرم بهراستی سطح فکریاش بسته است و این مرا دیوانه میکند. پدرم پشت تلفن در اورژانس گفته بود که رضایت دارد به ازدواج من با سیاوش؛ ولی دروغ بود. روز بعد هنگامی که دوباره پدر سیاوش برای خواستگاری با پدرم تماس گرفت، پدرم باز بهانه اینکه دخترم هنوز آماده ازدواج نیست را گرفته و اجازه ورود آنها به خانهمان را نداد. او هر روز با یک بهانه تازه از سیاوش، به خانه میآمد. مدام فریاد میزد و سیاوش را یک مرد ع*و*ضی میخواند. او میگفت سیاوش در قید و بند هیچ نیست و تنها بهجهت پول اوست که پا پیش گذاشته. نمیدانم چرا پدرم فکر میکرد سیاوش از خانواده فقیریست. هرچه میگفتم، پدر من! پدر سیاوش وضع مالی خوبی دارد، او پوزخند می زد و میگفت «ثروت ما کجا و ثروت پدر سیاوش کجا؟!»
پدرم طی تحقیقاتی که از سیاوش در محل زندگیاش کرده بود با فریاد میگفت، همسایههای آپارتمان مجردی سیاوش به این نکته که سیاوش همیشه با دخترانی رنگارنگ در محل دیده میشود اشاره کردهاند و این برای پدرم زنگ خطری بزرگ بود؛ اما برای من نه! چون سیاوش از ارتباط پیشینهاش با دختران به من گفته بود و شیداوار گفته بود دیگر به هیچکدام از آن دخترها اهمیت نمیدهد جز من؛ اما پدرم مدام پافشاری میکرد که مطمئن است سیاوش هیچ گرایشی به من ندارد و اگر با او ازدواج کنم سیاوش به من وفادار نخواهد بود؛ چون سیاوش اصلاً ظاهر مرا نمیپسند؛ اما سیاوش در کمال صداقت سوگند خورده بود که به من دل داده و ظاهرم برایش بیاهمیت است و چشمان زیبای سیاوش دروغگو نبود. او گفته بود که دیگر هیچ دلبستگیای به زندگی مجردی ندارد و من صداقتش را در بستن صفحه اینستاگرامش با آن همه تعداد طرفدار فهمیدم. او با این کارش باعث شد که من هواخواه واقعیاش باشم و مانند کوه پشت سرش بایستم، او به من گفته بود از گذشتهاش پشیمان نیست چون از گذشته بوده؛ اما حال تمام هستیاش شده من و منی که جان میدادم برای این مرد! هر روز کارم شده بود جدال با پدرم. من مدام تهدید به رفتن میکردم و مادرم این میان گریه میکرد و از پدرم درخواست میکرد در کار من دخالت نکند. هر چه به پدرم میگفتم او جوانی بروز و اجتماعی است، مدام مدرک رو میکرد که او یک ع*و*ضی است و این حرف پدرم مرا به جنون میکشاند. صدای پیامک گوشی همراهم باز نشان میداد سیاوش پیام داده. بال در آوردم و به سمت تخت خوابم رفتم. گوشی همراهم را برداشتم و خودم را روی تخت انداختم. صفحه را که روشن کردم عکس زیبای سیاوش را دیدم و در دل قربان صدقهاش رفتم. مطمئنم که این همه جدال بهخاطرش درست بوده؛ اما برای پدرم توبه جوان، مفهومی ندارد!
《شادی》
روبهروی آینه قدی اتاقم دختری شاد و سرحال را میدیدم که مدام روسری پیشکشیِ عشقش را با مدلهای جور واجور میبست تا به چشم مهربانتر مردی که تاکنون دیده، زیباتر بهنظر برسد و یادآوری جملات عاشقانه پسر در ذهن دختر باعث میشد که گونههایش رنگ انار شوند و این برای دختر تازگی داشت! آری این دختر سرزنده و شاد کسی نبود جز خود من، یعنی شادی! سیاوش زندهام کرده، به من جان زندگی داده، سیاوش با مهربانیهایش انگیزه شده احساس کنم دختری بیستسالهام، زیبا و جذابم. من با سیاوش معنای نامم را فهمیدم. او خاصترین مردیست که تا کنون دیدهام. بله سرانجام، امشب پدرم اجازه خواستگاری به سیاوش را داد؛ اما سخت! کلافه شده از این یک ماه کشمکش با پدرم، روسریام را گوشه اتاق پرت کردم. ایستاده میان اتاق به این یک ماهِ عجیب در خانهمان فکر کردم. چه روزهای بدشگونی در خانه داشتم و چه روزهای عاشقی در بیرون خانه، کنار سیاوش! در تمام زندگیام یاد ندارم در خانه ما این حجم از درگیری بوده باشد. هیچ زمان یاد ندارم صدای من، رو به فریاد رفته باشد یا همواره گریه کرده یا تهدید کرده باشم. شرمنده چشمانم را بستم. من بهخاطر سیاوش به پدرم بیحرمتی کردم و جلوی دیدگانش دست بهخودزنی زدم و این خودزنی انگیزه شد پدرم قبول کند سیاوش به خواستگاریم آید. به درِ کمد لباسم که گوشهای از آن شکسته نگاه میکنم. باورم نمیشود که من با لگدهای پشت سرهم، شکسته باشمش. آخ که پدرم مرا به جنون کشانده بود. او مرد پیریست که جز دنیای خودش دنیایی را قبول ندارد. پدرم بهراستی سطح فکریاش بسته است و این مرا دیوانه میکند. پدرم پشت تلفن در اورژانس گفته بود که رضایت دارد به ازدواج من با سیاوش؛ ولی دروغ بود. روز بعد هنگامی که دوباره پدر سیاوش برای خواستگاری با پدرم تماس گرفت، پدرم باز بهانه اینکه دخترم هنوز آماده ازدواج نیست را گرفته و اجازه ورود آنها به خانهمان را نداد. او هر روز با یک بهانه تازه از سیاوش، به خانه میآمد. مدام فریاد میزد و سیاوش را یک مرد ع*و*ضی میخواند. او میگفت سیاوش در قید و بند هیچ نیست و تنها بهجهت پول اوست که پا پیش گذاشته. نمیدانم چرا پدرم فکر میکرد سیاوش از خانواده فقیریست. هرچه میگفتم، پدر من! پدر سیاوش وضع مالی خوبی دارد، او پوزخند می زد و میگفت «ثروت ما کجا و ثروت پدر سیاوش کجا؟!»
پدرم طی تحقیقاتی که از سیاوش در محل زندگیاش کرده بود با فریاد میگفت، همسایههای آپارتمان مجردی سیاوش به این نکته که سیاوش همیشه با دخترانی رنگارنگ در محل دیده میشود اشاره کردهاند و این برای پدرم زنگ خطری بزرگ بود؛ اما برای من نه! چون سیاوش از ارتباط پیشینهاش با دختران به من گفته بود و شیداوار گفته بود دیگر به هیچکدام از آن دخترها اهمیت نمیدهد جز من؛ اما پدرم مدام پافشاری میکرد که مطمئن است سیاوش هیچ گرایشی به من ندارد و اگر با او ازدواج کنم سیاوش به من وفادار نخواهد بود؛ چون سیاوش اصلاً ظاهر مرا نمیپسند؛ اما سیاوش در کمال صداقت سوگند خورده بود که به من دل داده و ظاهرم برایش بیاهمیت است و چشمان زیبای سیاوش دروغگو نبود. او گفته بود که دیگر هیچ دلبستگیای به زندگی مجردی ندارد و من صداقتش را در بستن صفحه اینستاگرامش با آن همه تعداد طرفدار فهمیدم. او با این کارش باعث شد که من هواخواه واقعیاش باشم و مانند کوه پشت سرش بایستم، او به من گفته بود از گذشتهاش پشیمان نیست چون از گذشته بوده؛ اما حال تمام هستیاش شده من و منی که جان میدادم برای این مرد! هر روز کارم شده بود جدال با پدرم. من مدام تهدید به رفتن میکردم و مادرم این میان گریه میکرد و از پدرم درخواست میکرد در کار من دخالت نکند. هر چه به پدرم میگفتم او جوانی بروز و اجتماعی است، مدام مدرک رو میکرد که او یک ع*و*ضی است و این حرف پدرم مرا به جنون میکشاند. صدای پیامک گوشی همراهم باز نشان میداد سیاوش پیام داده. بال در آوردم و به سمت تخت خوابم رفتم. گوشی همراهم را برداشتم و خودم را روی تخت انداختم. صفحه را که روشن کردم عکس زیبای سیاوش را دیدم و در دل قربان صدقهاش رفتم. مطمئنم که این همه جدال بهخاطرش درست بوده؛ اما برای پدرم توبه جوان، مفهومی ندارد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: