کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
《شادی》
روبه‌روی آینه ‌قدی اتاقم دختری شاد و سرحال را می‌دیدم که مدام روسری پیش‌کشیِ عشقش را با مدل‌های جور واجور می‌بست تا به‌ چشم مهربان‌تر مردی که تاکنون دیده، زیباتر به‌نظر برسد و یادآوری جملات عاشقانه پسر در ذهن دختر باعث می‌شد که گونه‌هایش رنگ انار شوند و این برای دختر تازگی داشت! آری این دختر سرزنده و شاد کسی نبود جز خود من، یعنی شادی! سیاوش زنده‌ام کرده، به من جان زندگی داده، سیاوش با مهربانی‌هایش انگیزه شده احساس کنم دختری بیست‌ساله‌ام، زیبا و جذابم. من با سیاوش معنای نامم را فهمیدم. او خاص‌ترین مردی‌ست که تا کنون دیده‌ام. بله سرانجام، امشب پدرم اجازه خواستگاری به سیاوش را داد؛ اما سخت! کلافه شده از این ‌یک ماه کشمکش با پدرم، روسری‌ام را گوشه اتاق پرت کردم. ایستاده میان اتاق به این‌ یک ماهِ عجیب در خانه‌مان فکر کردم. چه روزهای بدشگونی در خانه داشتم و چه روزهای عاشقی در بیرون خانه، کنار سیاوش! در تمام زندگی‌ام یاد ندارم در خانه ما این حجم از درگیری بوده باشد. هیچ زمان یاد ندارم صدای من، رو به فریاد رفته باشد یا هم‌واره گریه کرده یا تهدید کرده باشم. شرمنده چشمانم را بستم. من به‌خاطر سیاوش به پدرم بی‌حرمتی کردم و جلوی دیدگانش دست به‌خودزنی زدم و این خودزنی انگیزه شد پدرم قبول کند سیاوش به خواستگاری‌م آید. به‌ درِ کمد لباسم که گوشه‌ای از آن شکسته نگاه می‌کنم. باورم نمی‌شود که من با لگدهای پشت سرهم، شکسته باشمش. آخ که پدرم مرا به جنون کشانده بود. او مرد پیری‌ست که جز دنیای خودش دنیایی را قبول ندارد. پدرم به‌راستی سطح فکری‌اش بسته است و این مرا دیوانه می‌کند. پدرم پشت تلفن در اورژانس گفته بود که رضایت دارد به ازدواج من با سیاوش؛ ولی دروغ بود. روز بعد هنگامی که دوباره پدر سیاوش برای خواستگاری با پدرم تماس گرفت، پدرم باز بهانه این‌که دخترم هنوز آماده ازدواج نیست را گرفته و اجازه ورود آن‌ها به خانه‌مان را نداد. او هر روز با یک بهانه تازه از سیاوش، به خانه می‌آمد. مدام فریاد می‌زد و سیاوش را یک مرد ع*و*ضی می‌خواند. او می‌گفت سیاوش در قید و بند هیچ نیست و تنها به‌جهت پول اوست که پا پیش گذاشته. نمی‌دانم چرا پدرم فکر می‌کرد سیاوش از خانواده فقیری‌ست‌. هرچه می‌گفتم، پدر من! پدر سیاوش وضع مالی خوبی دارد، او پوزخند می زد و می‌گفت «ثروت ما کجا و ثروت پدر سیاوش کجا؟!»
پدرم طی تحقیقاتی که از سیاوش در محل زندگی‌اش کرده بود با فریاد می‌گفت، همسایه‌های آپارتمان مجردی سیاوش به این نکته که سیاوش همیشه با دخترانی رنگارنگ در محل دیده می‌شود اشاره ‌کرده‌اند و این برای پدرم زنگ خطری بزرگ بود؛ اما برای من نه! چون سیاوش از ارتباط پیشینه‌اش با دختران به من گفته بود و شیداوار گفته بود دیگر به هیچ‌کدام از آن دخترها اهمیت نمی‌دهد جز من؛ اما پدرم مدام پافشاری می‌کرد که مطمئن است سیاوش هیچ‌ گرایشی به من ندارد و اگر با او ازدواج کنم سیاوش به من وفادار نخواهد بود؛ چون سیاوش اصلاً ظاهر مرا نمی‌پسند؛ اما سیاوش در کمال صداقت سوگند خورده بود که به من دل‌ داده و ظاهرم برایش بی‌اهمیت است و چشمان زیبای سیاوش دروغ‌گو نبود. او گفته بود که دیگر هیچ دل‌بستگی‌ای به زندگی مجردی ندارد و من صداقتش را در بستن صفحه اینستاگرامش با آن‌ همه تعداد طرفدار فهمیدم. او با این کارش باعث شد که من هواخواه واقعی‌اش باشم و مانند کوه پشت سرش بایستم، او به من گفته بود از گذشته‌اش پشیمان نیست چون از گذشته بوده؛ اما حال تمام هستی‌اش شده من و منی که جان می‌دادم برای این مرد! هر روز کارم شده بود جدال با پدرم. من مدام تهدید به رفتن می‌کردم و مادرم این میان گریه می‌کرد و از پدرم درخواست می‌کرد در کار من دخالت نکند. هر چه به پدرم می‌گفتم او جوانی بروز و اجتماعی است، مدام مدرک رو می‌کرد که او یک ع*و*ضی است و این حرف پدرم مرا به جنون می‌کشاند. صدای پیامک گوشی همراهم باز نشان می‌داد سیاوش پیام داده. بال در آوردم و به سمت تخت خوابم رفتم. گوشی همراهم را برداشتم و خودم را روی تخت انداختم. صفحه را که روشن کردم عکس زیبای سیاوش را دیدم و در دل قربان صدقه‌اش رفتم. مطمئنم که این‌ همه جدال به‌خاطرش درست بوده؛ اما برای پدرم توبه جوان، مفهومی ندارد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
پیامش را زیر ل*ب خواندم.
- سلام عزیزم. چه‌طوری خانوم؟ دلم برات تنگ شده! بی‌انصاف چرا امروز نیومدی بریم پیاده‌روی؟ این‌جوریاست؟ وابسته‌م می‌کنی بعدش خودت رو پنهون می‌کنی؟ خانوم خوشگلم! دل تو دلم نیست امشب ببینمت. تو فکرم که اون کت و دامنی رو که برات خریدم می‌پوشی یا نه؟ راستی بهت گفته بودم چه‌قدر دوستت دارم؟
گفته بودی عزیز دلم! در این یک ماه هزاران بار گفته بودی. مانند نوجوانی ذوق کرده، گوشی همراهم را به قلبم چسباندم. در این‌ یک‌ ماه روزی نبود که سیاوش با گفته‌هایش مرا دل‌باخته‌تر نکند. یک ماه قبل، دقیقاً همان روز دیدارمان در کافی‌شاپ، سیاوش از من درخواست کرد که هم‌دیگر را ببینیم؛ ولی بدون آگاهی خانواده‌ها. او گفت اگر پدرم از جریان دیدار من و سیاوش خبردار شود بی‌گمان مخالفت می‌کند و اجازه نمی‌دهد که من و خودش باهم بیش‌تر آشنا شویم. او گفته بود تا زمانی که پدرش بتواند از پدرم اجازه خواستگاری بگیرد ما هر روز باهم به گشت ‌و گذار بپردازیم برای شناخت بیش‌تر. شاید اول کمی دودلی داشتم؛ ولی قبول کردم تا دیدارهای پنهانی با او داشته باشم. می‌خواستم او را بشناسم؛ اما به جهت بی‌حرمتی کارکنان هرگز پا به‌آزمایش‌‌گاه پدرش نگذاشتم و این برای پدر ساده‌دل من بسیار خوش‌آیند بود. پدرم چشم به‌راه بود که به کارخانه خودش بروم و آن‌جا مشغول به کار شوم تا پدرم بازنشسته شود. من قبول کردم؛ اما موکول کردم به زمانی که حداقل سی‌کیلو از وزنم کم شده باشد. او هم پول فروان به کارتم واریز می‌کرد و از روند لاغریم بسیار خرسند بود و هیچ اطلاعی از رفت ‌و آمد من با سیاوش نداشت.
سیاوش هر روز ساعت شش بامداد، در بوستانی قرار می‌گذاشت تا با هم به پیاده‌روی برویم. گاهی کوه و دوچرخه‌سواری هم می‌رفتیم. او مرد رویاهای هر زنی‌ بود. او درباره همه‌ چیز اطلاعات دارد و من تمام قد، گوشِ جان می‌سپردم به سخن‌هایش. مدام از روش‌های نوین لاغری مانند تب سوزنی، ماساژ لاغری و... صحبت می‌کرد تا برای جشن عقدمان لباس زیبایی را سفارش دهد. او مدام به من دل‌گرمی می‌داد. به‌خاطر اراده قوی‌ام در رژیم و ورزش کردن مدام مرا تحسین می‌کرد. او می‌گفت باورش نمی‌شود که در مدت سه ماه بیست کیلو کم کرده‌ام و هر روز با نگاه‌های بی‌پروایش می‌گفت خواستنی‌تر شده‌ام! هر روز پس از پیاده‌روی او مرا به رستورانی می‌برد و با هم صبحانه می‌خوردیم و بعد من به باشگاه ورزشی می‌رفتم. رسماً خودم را در ورزش خفه می‌کردم تا وزنم کاهش چشمگیری داشته باشد. به‌راستی مؤثر بود! هر شب او درخواست می‌کرد تا باهم به پاساژهای جور واجور برای خرید لباس برویم و این یعنی فاجعه! من اجازه شب بیرون ماندن یا مهمانی شبانه را نداشتم و اوایل با دروغ‌هایی به دیدار سیاوش می‌رفتم. پدر و مادرم به‌ شدت به‌ من بدگمان شده بودند و من ناچار شدم حقیقت را به مادرم بگویم تا مادرم هر بار از عدم حضور من درخانه بهانه‌ای بیاورد. مادرم پس از شنیدن ارتباطم با سیاوش ابتدا به ‌شدت تعجب کرد و مخالف بود؛ اما بعد از قربان صدقه‌های من و نشان دادن عکس سیاوش توانستم مادرم را متقاعد کنم. چنان غرق در فکر سیاوش بودم که فراموش کردم جوابش را بدهم. سریع تایپ کردم.
- سلام، روز شما هم بخیر.‌ نمی‌شد بیام پیاده‌روی. کلی کار سرمون ریخته برای شب! بعدش‌م، واقعاً دلت برام تنگ شده؟! آخه ما که دیشب هم‌دیگه رو دیدم! لباس امشب‌م هم سورپرایزه آقا سیاوش
منم خیلی به‌خاطر امشب هیجان دارم؛ فقط سیاوش جان دوباره تأکید می‌کنم بابا نباید بفهمه ما این مدت هر روز با هم بیرون بودیم!
هنوز پس از یک ماه با هیجان چشم به‌راه بودم با پیام‌هایش برایم دلبری کند. صدای پیامک، از فکر بیرونم آورد.
- ای‌ بی‌انصاف! یعنی تو از دیشب دلت برام تنگ نشده؟ پس من تو رو بیشتر دوست دارم خانوم! بعدش‌هم قربونت برم چند دفعه می‌گی؟ مگه از جونم سیر شدم خودم رو با حاجی در بندازم؟ بازم روی دو چشم مواظبم. تو نگران نباش! راستی دیگه پسره بهزاد بهت پیام نداد؟ می‌ترسم بابات بهونه بیاره که پسر عمه‌ات خواستگارته. مامانم خیلی نگرانه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
به‌جهت نام بهزاد و حساس شدن سیاوش به‌خنده افتادم. سیاوش اگر می‌دانست برایش جان می‌دهم، آن‌قدر نام بهزاد پیر را نمی‌آورد. سریع تایپ کردم:
- نه عزیزم. همون یک ماه پیش تموم شده! بابام به دروغ به بابات گفته که عمه‌م داره میاد ایران برای خواستگاری، تا شما دست از سر من بردارین. ماشااللّه باباتم که ول کن نیست. بعدش‌م اون بهزاد دو بار بهم پیام داد. بار اول که جواب ندادم، دفعه دوم‌ هم بلاکش کردم. بعد زنگ زدم عمه، قشنگ بهزاد رو شستمش. همچین به عمه گفتم:« بهزاد چه فکری کرده از منی که دوازده سال ازش کوچکترم خواستگاری کرده؟» دیگه ماستشون رو کیسه کردن. ابداً دیگه حرف خواستگاری نزدن. ناراحت نباش!
پیام را ارسال کردم و در ذهنِ ایرادگیرم، اخمی به بهزاد کردم. او دوباره دو روز بعد از پیام اولش پیام داده بود:
- سلام شادی. اجازه می‌دی باهات حرف بزنم؟
پیامش بد نبود؛ اما من حوصله او را نداشتم! من بهزاد را بیش‌تر یک غریبه می‌دانستم تا پسر عمه. بی‌چاره بهزاد زمانی پیام داده بود که با پدرم درگیری شدیدی داشتم. همان هنگام جلوی پدر و مادرم به عمه زنگ زدم و با عصبانیت از او خواستم که از بهزاد بخواد دیگر به من پیغام ندهد.
صدای پیامک دوباره آمد.
- قربون خانوم مغرورم برم! می‌بینمت بانو.
لبخندی زدم. به ساعت گوشی همراهم نگاه کردم. الآن آلمان بعدازظهر بود. به‌یاد تمام مهربانی‌های عمه بعد از یک ماه تصمیم گرفتم مهربانانه عذرخواهی کنم. شماره عمه را گرفتم عمه جواب داد:
- بله؟
- سلام عمه جونم، خوبین؟!
عمه کمی سکوت کرد و خیلی بی‌تفاوت، جواب سلامم را داد. می‌دانستم از من دل‌خور است، به همین از این روی رگ‌باروار بدون این‌که چشم‌ به‌راه پاسخی از او باشم گفتم:
- عمه الهی خدا من رو بکشه که اون روز این‌جوری باهاتون حرف زدم! الهی قربونتون برم! به‌خدا از بابام عصبانی بودم سرِ شما خالی کردم. توروخدا من رو ببخشید. از پسرعمه هم عذرخواهی کنید. عمه! به‌خدا منم گرفتارم. یه پدر پیر دارم که هیچ‌جوره درک‌م نمی‌کنه؛ اما باید حوصله به خرج بدم. جون شادی، من رو ببخشید. من خیلی احمقم که توی عصبانیت زنگ زدم. عمه‌ی مهربونم! عمه نمکتون من رو کور کنه که این‌قدر بدم.
عمه کمی سکوت کرد، می‌دانستم مهربان است. آرام گفت:
- شادی خانوم! تو بچه داداش منی. از خون منی! یه‌ چیزی بهت می‌گم یه عمر آویزه گوشت کن «با هیچ‌کس با تکبر غرور برخورد نکن» منیت آدم رو زمین می‌زنه. شادی از بالا به بقیه نگاه نکن!
گوشی تلفن را در دستانم محکم گرفتم. من مغرور نبودم. تنها آن روز برافروخته بودم. نفسی بیرون دادم و گفتم:
- چشم قربونتون برم. الهی بمیرم که این‌قدر بی فکرم!
عمه خدا نکندی حواله‌ام کرد و بعد از احوال‌پرسی خداحافظی کرد. نمی‌دانم چرا ولی دلم می‌خواست بدانم بهزاد از دست من ناراحت است یا نه! اصلاً چرا دیگر حرفی از خواستگاری نزد؟ پوزخندی زدم. مشخص بود برای مال و دارایی پدرم مرا می‌خواهد، تنها نمی‌دانم آن چرند چه بود گفت که مرا از بچگی می‌خواسته! ابرویی بالا انداختم سیاوش کجا؟ آن بهزادِ پیر کجا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
《سياوش》
- لطفا به ساعت‌تون نگاه کنین و به ماشین لم بدین. کمی اخم‌هاتون رو تو هم کنید. نشون بدین چشم به‌راهید. تکون نخورین لطفاً! یک، دو، سه، ممنون.
به عکاس که دختری جوان بود لبخند قدردانی زدم و به حالت عادی خود برگشتم، به‌درِ سالن آرایش‌گاه خیره شدم. آیا واقعا چشم‌ به‌راه بودم؟ آیا شادی عروسی بود که انتظارش را می‌کشیدم؟ نفس كلافه‌ای سر دادم. به‌دستهٔ گلِ روزِ جشن عقدم، نگاه كردم. امروز روز عقد من است و باور نمی‌کنم من و شادی سه ماه است که نامزدِ هم هستیم. دقيقا سه ماه است مدام تیک‌تیک مغزم مرا اذیت می‌کند و همواره گوش‌زد می‌کند آیا کنار شادی خوشبخت می‌شوم؟ و روزی هزاران بار به خود می‌گويم، آیا من و شادی برای هم درستیم؟ لعنت به این دودلی! چشم بر هم گذاشتم تا اين افكار آشفته از من دوری كنند. من و شادی چهار ماه است کنار هم هستیم و آن دختر خودپسند، دست ‌کم برای من دختری مطیع و گوش ‌به ‌فرمان شده. او تمام فکرش خوش‌حال کردن من است. شادی تمام نگاهش طلب من دارد؛ اما من تمام خواسته‌ام شادی است؟ نمی‌فهمم یک مرد خواسته‌اش چیست؟ شادی دختر خوبی‌ست؛ اما گاهی فکرهای احمقانه به سرم می‌زند. گاهی فکر می‌کنم بهتر از شادی، سرزنده‌تر از شادی می‌توانست دل‌باخته‌ام کند. عاشقانه‌های شادی برایم ناب نیست؛ چون پیش ‌از این، بهترین‌ها در اختیارم بوده؛ اما شادی دختر بکر و دست‌نخورده‌ایست. قربان‌صدقه‌های من و دوستت دارم‌های من، بی‌تابش می‌کند؛ اما گفته‌های من تکرار مکررات و سفارشات مادرم بود. برایم عادی بود؛ ولی من از گفتن دوستت دارم‌های‌ش فقط خوشحال می‌شوم و قلبم نمی‌لرزد! نمی‌فهمم که چرا بی تابش نمی‌شوم! هزاران بار مدام خودم را بی‌تاب نشان می‌دهم و به زبان می‌آورم كه او همسر من است؛ اما دوباره زمان تنهايي‌م تيک‌تاک مغزم مدام توبيخم می‌كند! اما من بی‌توجه به حس درونی‌ام، هر روز برایش گل می‌خرم و هر ماه گوسفندی در خانه حاج‌فتاح قربانی می‌کنم به یومن این نامزدی، تا ملکه ذهنم شود اين وصلت؛ اما این ‌کارهایم تنها آن‌ها را دل‌بسته من کرده و من هم‌چنان برای خود در کنار شادی ماندن را وظیفه و تعهد می‌دانو. بی‌انصاف نیستم، اگرچه این ازدواج اجباری برای من بود؛ اما شادی دختر بدی نیست، ذهن من آشفته است! به‌دور ماشین گل گرفته دوری زدم. کلید ماشین را دستم محکم فشردم. خدایا من از خودم بی‌زارم! نمی‌دانم چرا شادی را هم‌واره با دختران قبل مقایسه می‌کنم! می‌دانم یک آشغال به‌تمام معنا هستم؛ ولی به مقدساتم قسم، مقایسه ظاهری ناخودآگاه به ذهنم سرک می‌کشد. آخ دوباره ذهن بهانه‌گیرم به جانم افتاده. لعنت به ذهن آشفته‌ام! نمی‌دانم چرا هیچ باورم نمی‌شود که بتوانم آن دختر چاق و مغرور را قبول کنم. ذهن منطقیم مدام پافشاری می‌کند چهار ماه است توانستم، پس باز هم می‌توانم! می‌دانم کمی افسرده شده‌ام شاید از زیادِ خواهی من است. شاید اگر خودم شادی را می‌دیدم و عاشقش می‌شدم این‌ همه چرند فکری نداشتم! اگرچه همیشه حالم کنار شادی بد نبود؛ چون شادی آن دختر چاقی که دو قدم راه می‌رفت و به نفس‌نفس می‌افتاد دیگر نبود. شادی الان تنها پنج کیلو تا وزن نهایی‌اش فاصله دارد! اراده پولادی شادی باورنکردنی است، من این دختر را تحسین می‌کنم، او در پنج‌ماه توانست همه را انگشت‌ به ‌د*ه*ان کند! شادی به شدت سختی كشيد تا توانست وزنش را كم كند. مادرش می‌گفت او به جهت رژيم سخت و ورزش‌های سنگين مدام حال روحی‌اش خ*را*ب بود. بی‌حوصله شده؛ اما من بی‌حوصلگی او را نديدم! شادی در برابر من دختری آرام و مهربان بود. او برای من مغرور نبود و بی‌کم‌وکاست، مطیع من بود و من برای دل‌خوشی ور ذهن ایرادگیرم، دست به دگرگونی شادی زدم تا با آن‌چه علاقه دارم نزدیک‌ترش کنم. آن تیپ چرند ساده را تغیر دادم. حالم به هم می‌خورد از این‌همه پولی که داشت و استفاده نمی‌کرد.‌ با سالن‌های آرایشی آشتی‌اش دادم، مانیکور، پدکور، پاکسازی، مزون‌های لباس، استخر و هزار کوفت زهرمار که ویژه زنان است آشنایش کردم! مدام برایش مانتو و لباس‌های دلخواهم را خریدم و او هر بار با خجالت مانتوی کوتاه را به‌خاطر لبخند من تن می‌کرد و اخم‌های مادرش را به جان می‌خرید. به‌او یاد داده بودم به خودش رسیدگی کند. آرایش کند، بخندد، دلبری کند، با دوستانم گرم بگیرد؛ ولی خوب سرشتش هنوز خجالتی بود و روابط اجتماعی‌اش با دوستانم هنوز ضعیف! ولی روی هم رفته شادی چالش پذیر بود و مطیع من! وقتی او را به مهمانی دوستانه‌ام بردم و از او خواستم روسری از سر بردارد با اکراه و خجالت پذیرفت؛ اما باز در ذهنم به کت و شلوار بلندش و قد كوتاهش ایراد می‌گرفت. حرف دوستان لعنتی‌ام از آن روز به‌بعد باعث شد من هم‌واره شادی را با دختران دیگر مقایسه کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
وقتی دوستانم در آن مهمانی به ‌طعنه گفتند:
- با خودش ازدواج کردی یا پول باباش؟ سیاوش تو خیلی سرتری! سیاوش قیافه تو کجا و نامزدت کجا؟! بابا تو شاخ خوشتیپ‌ها بودی، این چیه؟ به‌خاطر اين دختره، قيد اينستا رو زدی؟
رسماً در خود شکستم و آن روز با دوستانم درگیری لفظی پیدا کردم و دیگر در دورهمی‌ها شرکت نکردم. آخ که دلم برای دورهمی‌ها تنگ‌ شده بود. آن شب نگاه‌های غمگین شادی به من نشان می‌داد که از ر*ق*ص من با دختران آن مهمانی خشنود نیست؛ اما اعتراضی نکرد! احساس می‌کنم او ترس از دست دادن مرا دارد. درست است شادی برایم دوست خوبی است؛ اما تمام مدت حس می‌کنم او تنها یک دوست است و احساسی بیش از یک دوست به او ندارم! مادرم می‌گوید هنگامی که ص*ی*غه عقد خوانده شود، من تمام او را خواهم داشت و دیگر ذهن پریشانم آرام خواهد شد. نمی‌دانم شاید! شادی به ‌شدت به من وابسته شده بود و من حسم را نمی‌دانستم چیست. خوب یا بد؟ او تمام این سه ماه نامزدی‌مان را برایم هدایای گران‌بها خریده بود، البته من‌هم همین‌گونه! یادم می‌آید چه‌طور روز تولد همه را شگفت‌زده کرد، او روز تولدم خانه پدری‌ام را پیش از ورود من، توسط شرکت دیزاینر پر از گل‌های گران‌قیمت کرده بود. خانه ما شده بود محل عکاسی دوست و آشنا! انصافاً فوق‌العاده زیبا شده بود و وصف تولدم در تمام فامیل پیچید. با این ‌همه از سنگ تمام حاج‌فتاح نگذریم. هدیه پدر شادی در روز تولدم، یک ماشین که از ماشین خودم مدل ‌بالاتر بود پيش‌كشم شده بود، تا به من بفهماند دوستم دارد. روز تولدم حاج‌فتاح از من درخواست کرد که به کارخانه روم تا فوت‌و‌فن کار را به من یاد دهد. همه خانواده‌ام از اين درخواست شوكه و شاد شدند. من قبول کردم تا همه‌كاره كارخانه حاج‌فتاح شوم و شادی در آزمایش‌گاه خودش ماند؛ اما در ذهن بهانه‌جویه‌ام به‌خاطر ریاست شادی، در آزمایش‌گاه تازه راه‌اندازی‌اش مدام غر می‌زد. پدرم می‌گفت از عشق شادی استفاده کنم و کم‌کم در بعضی از اموال او شریک شوم تا کمتر از او نباشم. پدرم راست می‌گفت، من‌هم باید سری از سرها بلند کنم، به‌همین‌جهت چند روز پیش که در آزمایشگاه بزرگش در خیابان فرشته در حال بازدید بودم به مزاح به شادی گفتم:
- شادی من خوشم نمیاد همه بدونن زنم رئیس آزمایشگاهه، نه که توی کارخونه باباتم هستم فکر می‌کنن آدم مفت‌خوری‌ام.
او شرمنده شد و بی‌دلیل از من عذرخواهی کرد! اما دیروز كه حاج‌فتاح، شادی و مادرش به دنبالم آمدند و مرا دفترخانه بردند و سه دنگ از آزمایشگاه را به جهت پیش‌کش عقد به نامم زدند درک کردم این دختر برایم جان می‌دهد. از این ‌روی پدر هم به‌‌پاس قدردانی یک سرویس طلای برلیان برای او خرید البته که این جواهرات گران است؛ ولی سه دنگ آزمایشگاه خیابان فرشته کجا و این‌ها کجا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
به پسر و دختر جوان فیلم‌بردار که كنار در سالن آرایشگاه، روبه‌روی هم با خوش‌حالی صحبت می‌کردند خیره ماندم. به نظر دلباختهٔ هم می‌آمدند. یاد روزهای اول آشنایی من و شادی افتادم. آن روزها بنا به‌عادت پیام‌هایی را که برای دوست‌دختران پیشینم می‌فرستادم برای شادی هم ارسال می‌کردم و شادی مشخص بود این پیام‌ها برایش بسیار خوشایند است. به‌من دل داد. خیلی زود و خیلی آسان! اما گاهی کلافه‌ام می‌کرد از محبت زیادی‌اش به خودم. مدام جویای حالم می‌شد! اما اعتراضی نمی‌کنم حوصله به خرج می‌دادم. می‌دانستم بعد از ازدواج رامش می‌کنم؛ اگرچه که همین الان هم رامم است. چشم برهم می‌گذارم و به ماشین تکیه می‌دهم. آهِ بلندی سر می‌دهم. من می‌دانم که هنوز عاشقش نیستم، می‌دانم که بی‌تابش نیستم، می‌دانم آن‌قدر عاشقانه‌ها برایم پیشتر ساخته‌اند که مهربانی‌های شادی برایم کمرنگ است؛ اما کنارش خوش‌حالم! او دختر خوبی و محبوبی‌ست. خانواده‌ام به خاطر مهربانیش برایش جان می‌دادند! او مدام برای خانواده‌ام پیش‌کش‌های زیبا و گران‌قیمت می‌گرفت. انصافاً حاج‌فتاح بعد از شب خواستگاری، مانند پسرش با من برخورد کرد. حاج‌فتاح شب خواستگاری با اکراه حتی به من نگاه نمی‌کرد. او از من خواست که قبول کنم تعداد سکه مهریه را تاریخ تولد شمسی و میلادی شادی، با چهارده هزار شاخه گل و شش‌دنگ یک آپارتمان قرار دهم. شاید اول شوکه شدم؛ ولی پدرم آرام گفت این مهریه در برابر خوشبختیم هیچ است و پس از به گر*دن گرفتن من حاج‌فتاح مرا پسرم خواند. صدای زنگ گوشی همراه‌ِ ویژه‌ام، نشان از آماده شدن شادی می‌داد. لبخند زدم و پاسخ دادم:
- جانم عروس من؟! جانم نفس من؟!
شادی ریز خندید و گفت:
- دارم میام پایین داماد من!
لبخندی زدم تلفن همراهم را قطع کردم. جلوی دربِ آرایش‌گاه ایستادم. در باز شد و دختر سفیدپوشی بیرون آمد. دختر و پسر فيلمبردار دست به كار شدند. به‌جهت حجاب، صورت شادی که روی چهره‌اش آمده بود اخم کردم. جلو رفتم. دستش را ب*و*سیدم و حجابش را عقب زدم. خوب شده بود؛ البته که آرایشگری که از فرانسه دعوت شود، پول هتل و اقامت يک هفته‌ايش در ايران داده شود، باید کارش خوب باشد! در چشمانش خيره شدم به جهت ب*وسه‌ام و نگاه بی‌پروایم به چهره‌اش شادی سرش را پایین انداخت. آخ که حرصی شدم! او هنوز از ب*وسه‌های عادی من خجالت‌زده می‌شود. اگرچه شاید اوایل به این ب*وسه‌های کوچک اعتراض می‌کرد و بهانه محرم نبودن‌مان را می‌آورد؛ اما اخم مرا که می‌دید، خاموش می‌شد. لبخندی زدم. دست زیر چانه‌اش گذاشتم. فیلم‌بردار ادامه بدیدی گفت. من در چشمانِ شادی خیره شدم و گفتم:
- دختر تو فوق‌العاده خوشگل شدی!
شادی سرش را پایین انداخت و ممنونی گفت. دستش را گرفتم. دربِ ماشین را باز کردم و سوار ماشین شدیم. در خودرو را که بستم با خنده گفتم:
- بریم این چهار کلمه عربی خونده بشه که این‌قدر خجالتی نباشی. کشتی‌م با این اخلاقت. به‌خدا شادی اگه بخوای بعد از عقد این‌قدر خجالتی باشی کلاهمون تو هم می‌ره. من آدمی نیستم که از چیزی که حقمه بگذرم!
شادی که ترس داشت ناراحت باشم، سریع گفت:
- ببخشید ناراحت نشو! شرمنده، دست خودم نیست!
و من یادم نمی‌آید هیچ‌کدام از دوست‌دخترانم این‌همه خجالتی باشند. آری من شادی را با آن‌ها مقایسه می‌کنم. این مقایسه هیچ خواسته‌ی من نیست اما بازتاب می‌شود در ذهنم.
از ماشین که پیاده شدیم دست شادی را گرفتم و به سمت باغ تالار حرکت کردیم. همه چشم‌به‌راه ما بودند. چنان استقبال باشکوه بود که همه در حال فیلم‌برداری و عکاسی بودند. از میان شعله‌های آتش به سمت تالار رفتیم. حاج فتاح و مادر شادی به‌جهت خوش آمد جلو آمدند. نگاه مادرش از اشک شادی پر بود. مادرش به جهت گل‌های رنگارنگی که ویژه مادرزن جان می‌گرفتم شیفته من بود. حاج فتاح هم انگار از خوشحالی دخترش شاد بود پدر و مادرش که به روبه‌رویه ما ایستادند شادی از ترس پدرش خواست دستم را رها کند که سریع غریدم:
- دستم رو ول کنی ول می‌کنم می‌رم، فهمیدی؟!
آن بیچاره آرام چشمی گفت و من نفهمیدم چرا این‌طور عصبی با او صحبت کردم. حاج فتاح هر دوی ما را ب*و*سید و از من تقاضا کرد که همیشه نگه‌دار شادی باشم. ص*ی*غه محرمیت خوانده شد و مراسم سنتی بر سر سفره عقد برگزار شد. خوش‌حال بودم. همه چیز در شأن خانواده‌مان بود. حاج‌فتاح مانند ریگ پول خرج کرده بود. حجاب شادی را که برداشتم لبخندی به دختر مهربان و خجالتی‌ام زدم و فکر کردم او دوست خوبی است. از بلندگو خواننده جشن، مرا به قسمت مردانه فراخواند. ب*وسه‌ای به دست شادی زدم و اجازه خواستم به قسمت مردانه روم. شادی با غرور و خوشحالی كه در چهره‌اش بود آرام گفت:
- برو عزيزم. فقط زود برگرد دلم تنگ می‌شه!
با لبخند چشمی گفتم و از ميان جمعيت گذاشتم. زمانی که درب سالن را باز کردم که از سالن زنانه بیرون بروم پشت در دختری را دیدم که لحظه‌ای محو چشمان افسونگرش شدم!‌‌. شوکه شده ایستادم. دختر با لبخند گفت:
- سلام آقا داماد، مبارک باشه!
بدون این‌که منتظر جوابم باشد برای کسی دست تکان داد و با خنده، سرش را عقب داد و گفت:
- علی آقا؟! مامانتون رو دیدم برین شما مردونه عزیزم!
و بدون توجه به‌من، شاد و سر حال از جلوی من رد شد. مسخ چشمان و چهره زیبای دختر، پا از در بیرون گذاشتم. از چیزی که دیدم شوکه شدم. علی! یعنی این ملکه زیبای قدبلند نامزد علی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
- خانوم خوشگلم؟ دسته‌ گلت رو باد می‌بره. دختر بیا تو سرما می‌خوری!
صدای بلند موزیک و جیغ‌های سرخوش شادی مانع می‌شد صدایم به او برسد. با چهار چراغ روشن ماشین از وسط ماشین‌ها رد می‌شدیم‌. ماشین‌های همراه‌مان همه بوق و دست می‌زدند. شادی انگار دختر دیگری شده بود. دسته ‌گل عروسش را از ماشین بیرون گرفته بود و همراه با مهمان‌هایی که دنبال ماشین ما آمده بودند خوشحالی می‌کرد. لبخندی از سر رضایت زدم. این دختر تغییر می‌کند بی‌گمان. برای پدرم و مادرم که سمت من در حال رد شدن بودند و از خوشحالی لبخند رضایت بر ل**ب داشتند، دستی تکان دادم. از خودم راضی بودم؛ اگرچه اجبار بود اما ارزش خوشحالی خانواده‌ام را داشت. یک‌مرتبه شادی دسته‌ گل را داخل خودرو آورد و بدون هیچ لبخندی گ*ردنش را صاف ‌کرده ابرویی بالا انداخت و مستقیم به خیابان نگاه ‌کرد! تعجب کردم، این حالت مغرورانه برای چه بود؟ به سمت شادی نگاه کردم. خودروی دویست و شیش را در حال گذر از کنارمان دیدم. دقیق که شدم راننده علی بود و من بدون این‌که متوجه باشم رانندگی می‌کنم، چشم گرداندم تا نامزد علی را دوباره ببینم. همان‌طور که ماشین علی رد می‌شد، آن دختر زیبا را دیدم. لعنتی علی چه شانسی آورده. دختر فوق‌العاده بود! صدای بوق ماشین کناری حواسم را به رانندگی داد. شادی پوزخندی اربابانه بر ل**ب داشت. می‌دانم پس ذهنش به خیال علی حسرتش را می‌خورد؛ اما من فکر می‌کنم علی با داشتن چنین لعبتی احمق باید باشد اگر يک ثانيه حسرت بخورد. این را می‌دانم شادی، تمام عمرش مرکز توجه بوده و از بالا به بقیه نگاه کرده و این خصلت غرورش نتیجه توجه زیاد دیگران به او بوده. نبايد از او ناراحت شوم؛ ولی عجیب است که در برابر من همیشه مهربان است!
به خانه حاج‌فتاح رفتیم و پس از یک ساعت ر*ق*ص و پای‌کوبی همه به خانه‌هایشان رفتند. شادی باهیجان دستم را محکم گرفت و مرا به سمت اتاقش برد. وارد اتاقش که شدیم با بی‌تابی در را بست و وسط اتاقش ایستاد و دست‌هایش را باز کرد. چرخی زد و گفت:
- چه‌طور شدم؟
و من حقیقت را گفتم:
- باورم نمی‌شه تو شادی شیش ماه پیش باشی! انگار یه نفر دیگه‌ای! تو فوق‌العاده‌ای دختر! به خدا انگار خواب می‌بینم!
شادی ایستاد در چشمانم نگاه کرد و یک‌مرتبه به گریه افتاد. به سمتش رفتم او را در آ*غ*و*ش گرفتم بو*س*ه بر سرش زدم و تسلی‌گویان مانند یک مرد متأهل پرسیدم:
- چرا گریه می‌کنی عزیز دلم؟ چی شده؟
سرش را بالا کرد آرایش از چشمانش ریخته بود چشمان مهربانش تمام چهره‌ام را کاوید، آرام ل**ب زد:
- فقط به‌خاطر تو بود که وزنم رو کم کردم. سیاوش من با تو دوباره به دنیا اومدم. خودت می‌دونی چه‌قدر پرفسور رژیمم از دستم عصبانی بود. می‌گفت این‌جور رژیم و ورزش خودکشیه، هم به پوستت آسیب می‌زنه هم به بدنت؛ اما سیاوش من فقط می‌خواستم به چشم تو بیام. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود!
ابرویی از تعجب بالا انداختم بو*س*ه‌ای بر چشمانش زدم و مهربانانه گفتم:
- عزیز دلم قبل از این‌که من وارد زندگیت بشم تو شروع کرده بودی! این همت خودت بوده خانوم. من این وسط چی کاره بودم؟
چشمانش را بست سرش را محکم به س*ی*نه‌ام فشرد و گفت:
- سیاوش من از روزی که برگشتم ایران و وقتی تو رو توی آزمایش‌گاه دیدم عاشقت شدم. سیاوش من به‌خاطر تو نامزدیم رو با علی بهم زدم.
چنان شوکه شدم که بلند گفتم:
- چی؟!
سرش را محکم‌تر در س*ی*نه‌ام فرو برد. خدایا باورم نمی‌شود، این دختر دیوانه است. چه می‌گوید؟! نشدنی است! من هیچ رفتاری از او ندیدم که نشان از این باشد که مرا بخواهد. دستانش را دور تنه‌ام محکم‌تر کرد و گفت:
- هیچ‌وقت ترکم نکن. سیاوش من از روزی که دیدمت دیگه نتونستم به علی فکر کنم‌. توروخدا همیشه کنارم بمون، سیاوش باورم کن!
این حرف‌هایش مانند ضربه محکمی به گوشم بود. چگونه ممکن است این دختر علی را که به نظرم پسر آقایی و هم سطح فکری خودشان می‌آمد را پس‌زده باشد؟ نمی‌دانستم چه بگویم. شادی مانند گنجشکی به پنهان در آغوشم گریه می‌کرد. برای آرام کردنش صورتش را در دستانم گرفتم به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم. نمی‌دونم چی بگم، شوکه شدم، باورم نمیشه! بذار بعداً درموردش حرف بزنیم. عزیزم؟! امشب شب شادیه نه گریه!
شادی با ببخشیدی سریع اشک چشمانش را خشک کرد و اجازه خواست تا لباس عروس از تن درآورد‌. هرچه پافشاری کرد از اتاق بیرون روم قبول نکردم و با اخم به او فهماندم که نباید جلوی من خجالت بکشد. او کنار کمد لباسش ایستاد. به سمتش رفتم. لباسش شگفت‌انگیز بود، لباس شادی‌، کار یک طراح ایتالیایی بود و پول کاری می‌کند که لباسی در ایتالیا سر از تهران خانه حاج فتاح درآورد! زیپ لباسش را باز کردم و آرام بند لباسش را از شانه‌اش کنار زدم لباس که بر زمین افتاد. آب دهانم را فرو دادم. چهار ماه بود، من به شادی متعهد بودم و با هیچ دختری نبودم، می‌خواستم یک مرد متأهل وفادار باشم و حالا خوشحال بودم که با همسرم به آرامش می‌رسم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
نفسی از خوشی سر دادم؛ اما چشمم که به پیکرش افتاد، آنی خشک‌زده بر جایم ماندم. یا خدا! چیزی که روبه‌رویم می‌دیدم یک بدبختی بود. تمام پیکرش ترک‌های ریزی ناشی از کاهش وزن سریع چهل ‌و هشت کیلوییِ شادی را داشت. شکمش را که دیدم آرواره‌ام انگار که شکسته باشد، به‌ یک‌باره باز ماند! شکمِ شادی مانند یک پارچه کهنه چروکیده، آویزان بود! این صح*نه حال به‌هم‌زن‌ترین صح*نه زندگی‌ام بود و هیچ احساسی به او که زن من است و عر*یان روبه‌رویم ایستاده به من دست نداد. دستی به صورتم کشیدم و شادی بدون این‌که متوجه حال خرابم شود مشغول پوشیدن لباس راحتی‌اش شد. حالت تهوع بدی گرفتم. خدایا باید با این دختر زندگی کنم؟! داشتم دیوانه می‌شدم. دست‌پاچه و هول‌کرده به شادی گفتم:
- من باید برم، خداحافظ!
شتابان از اتاق بیرون زدم. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت منفجر می‌شد. خداراشکر کردم که هیچ‌کس در سالن خانه حاج‌فتاح نبود. صدای پاهایی که به سمت من می‌دوید را شنیدم. كروات گردنم را شل‌تر كردم تا خفه نشوم. از حیاط بیرون زدم. شادی صدایم کرد. من حالم به‌هم می‌خورد از این دختر. دیوانه‌وار سوار خودروم شدم. شادی به‌ پنجره ماشینم زد. گیج شده بود و فریاد می‌زد:
- سیاوش جان! چی شده؟ عزیزم یه چیزی بگو! برای کسی اتفاقی افتاده؟ تو رو قرآن، ماشین‌ت رو خاموش کن، باهام حرف بزن!
نامردی بود که این‌گونه او را پس بزنم. نفسی بیرون دادم و از ماشین خارج شدم. نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم. به‌ساعت گوشی همراه‌م نگاه کردم و گفتم:
- خواهرم پیام داد که پدر بزرگم حالش بده، باید برم!
شادی هول‌کرده، گفت:
- تو که گوشی دستت نبود! کِی پیامش رو خوندی؟ حالا صبر کن، منم الان میام!
بدون توجه به سخن‌ش، تا خواستم دوباره سوار خودروم شوم، دستم را گرفت و این ن*زد*یک*ی داشت مرا به مرز جنون می‌کشید. ناخودآگاه فریاد زدم:
- ولم کن! به من دست نزن!
و او شوکه شده با دهانی نيمه‌باز، رهایم کرد. از خانه که بیرون زدم از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که نمی‌توانم شادی را به عنوان همسر ببینم. با مشت محکم به ‌فرمان می‌کوبیدم. من تغییر کرده بودم؛ اما همه‌‌چیز بهم ریخت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
《چند ماه بعد》
《خانم روانشناس》
دقیق به‌ چشمان پسر خیره شدم. معنای نگاهم را فهمید. از شرم چشم از من گرفت. صدایش را صاف کرد و به در و دیوار نگاه کرد. تمامیت این پسر کامل برایم آشکار شده. کمی دقیق‌تر به او خیره می‌شوم. او مانند هربار بالباس‌های جدیدِ مارک‌دار آمده. به‌نظر تازه به آرایشگاه رفته. موهایش کاملاً مرتب بود! عجیب این پسر بی‌تفاوت است نسبت به نابود شدن زندگی یک دختر. او فقط خودش برای خودش مهم است. زمانی که گفتم این جلسه آخر است، چشمانش چنانی شاد و سرحال نمایان شد که انگار تازه از جشنی آمده. هیچ علامت نگرانی در چهره‌اش دیده نمی‌شود. او حتی تظاهر به ناراحتی‌هم نمی‌کند و این دختر را بیشتر می‌شکند. به دختر کنار دستش که بینی‌اش از شدت گریه قرمز شده بود، لبخند زدم. تمام علائم افسردگی شدید در دختر هویدا بود. او تقریباً یک پیکر درحال حرکت است. به شدت اعتماد به نفسش آسیب دیده!.
زیر چشمان‌ش گود رفته، گ*ردنش خمیده و چشم‌های‌ش برق شادابی، برق جوانی، رنگ امید ندارد. نداشتن یک هم‌صحبت جهت دردودل، نشان از نابودی این دختر دارد. التماس‌های مکررش در جلسات قبل به‌خاطر ماندن پسر، همه نشان می‌دهد این دختر لبه‌ی پرتگاه است. او به شدت آسیب دیده!دلم می‌خواهد هر کاری می‌توانم انجام دهم تا این دختر نابود نشود. می‌دانم که کار این دختر، امروز پیش من تمام است؛ اما نگران او هستم چون می‌دانم او یک قربانی‌ست و من تا كنون هزاران قربانیِ هوس همسر را ديده‌ام. ساعت‌های مکرر با او خصوصی صحبت کردم. او مدام حس می‌کند زیبا نیست. مدام حس نخواسته شدن را دارد. هر بار از من می‌خواهد بدنش را ببينم و نظرم را بگويم و هر بار من گفته‌ام نظر ديگران مهم نيست. خودت بايد خودت را دوست داشته باشی و دقيقاً هربار دختر به گريه می‌افتد و می‌گويد:
«حالم از خودم بهم می‌خوره!»
افسوس از این همه تحصیلات و استعداد! دختر فردی نرمال است؛ اما اين پسر با تحقيرهايش نابودش كرده. پرونده پر از درد این زوج را روی میزم مرتب کرده‌ام. سعی می‌کنم چهره‌ام حدالامکان مهربان باشد. به دختر خیره می‌شوم و می‌گویم:
- دخترم! من گفتم جلسه آخرتون بامن هستش، نگفتم که آخر دنیا شده! لطفاً خودت رو کنترل کن، اجازه بده ادامه بدیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
دختر باببخشیدی یک لیوان آب از میز جلویش برداشت. کمی ل**ب تر کرد و شال سرش را که تقریباً داشت روی شانه‌هایش می‌افتاد مرتب کرد. پسر به دختر زیر چشمی نگاه می‌کند و پوزخندی می‌زند. به پنجره پشتِ سر من خیره ماند. او در، ندیدگرفتن دختر تبحر لازم را دارد. در چشمان این پسر همه.چیز مشخص است. او با دختر نمی‌ماند؛ اما دختر هنوز امید دارد، آن هم بعد از هشت ماه. نمونه این دختر را زیاد دیدم. احساس ترس جدایی زودتر از روز جدایی، آن‌ها را می‌شکند. دختر به چشمانم ملتمسانه نگاه می کند و می‌گوید:
- معذرت می‌خوام. احساساتی شدم. شما هر پیشنهادی دارین، بفرمایید.
سری به احترام برای دختر شکست‌خورده تکان دادم و به پسر که از نگاه کردن به در و دیوار و بازرسی کردن گوشی همراه‌ش آشکارا بود، این نشست برایش بی‌اهمیت است، هشدار دادم:
- جناب نیکو! لطفاً به حرف‌هام دقت کنید! به‌نظر خیلی بی حوصله‌این. من از شما خواهش می‌کنم نیم‌ساعت تمرکزتون رو بدین به جلسه.
پسر یقه پالتوئش را کمی مرتب کرد و باچرب‌زبانی گفت:
- من در خدمت شما هستم، امر بفرمایید.
خشمم را نسبت به پسر در خود نگه داشتم و بی‌طرفانه، بالبخند شروع به صحبت کردم:
- خوب. این جلسه پنجم هستش که در خدمت شما هستم. معمولاً زوج‌هایی که درخواست طلاق توافقی دارند و از طرف دادگاه تشریف میارن همون یه جلسه هم به اجبار میان؛ اما خوب شما تقریباً هفته‌ای یه جلسه تشریف آوردین این‌جا تا راه حلی پیدا کنید. بابت درک بالاتون ممنونم. قبل از این‌که پیشنهاد نهاییم رو بدم خدمتتون، اول از همه می‌خوام از شادی جان، تشکر کنم که شجاعت کردن و با این‌که این موضوع براشون به شدت سخت و چالشی بود؛ ولی بالاخره به پدر و مادرشون علت طلاق رو گفتند!
دختر خجالت‌زده با انگشتان دستش بازی می‌کرد. می‌دانم چه اندازه برایش سخت بوده که به پدر و مادرش بگویید ظاهرش مورد پسند همسرش نیست؛ اما بايد حقيقت را می‌گفت. استوار ادامه دادم:
- به‌نظرم این یه قدم بزرگ بود. می‌دونم به شدت برای پدر و مادرتون سخته و باور نکردنی؛ ولی این مشکلی نبوده که شما به‌وجود آورده باشید. حداقل شما متهم نیستی. مطمئنم اون‌ها هم با شنیدن این ایراد متعجب شدن و باورشون نمی‌شه علت طلاق اين باشه. حتماً كه اون‌ها هم مثل من روبه‌روشون یه دختر قوی، باهوش، زیبا و... .
پسر برزخی میان حرفم پرید و گفت:
- خانوم دکتر! توجه کنید مشکل از اینه، نه من!
از شدت خشم انگشتان پایم را درون کفش، فرو بردم. این پسر به ‌شدت بی‌شرم بود! به او خیره ماندم و در ذهنم تا ده شمردم که آشفتگی‌ام را بروز ندهم. چشمانم را نرم و مهربان کردم و برای کم‌تر شکسته شدن دختر خطاب به پسر گفتم:
- جناب نیکو! شما قبل از ازدواج، با چشم باز دیده بودینش، اون‌هم زمانی كه وزنشون بسیار بالا بود! بله اين رو هم چندين بار تاكيد كردين كه از طرف خانواده مجبور شدین. با این‌که ازدواج اجباری رو قبول ندارم و شما می‌تونستيد اين درخواست خانواده به جهت ازدواج با شادی جان رو رد كنيد؛ اما اين رو هم متوجه باشيد. به هر حال شما اگر با فرد دل‌خواهتون هم ازدواج می‌کردید حتماً و صد البته که اون هم دارای معایبی بود. همون‌جور که شما خودتون کامل نیستید. پس لطفاً انصاف به خرج بدین! جناب نيكو! قد شادی چیزی نیست که مرتب تأکید می‌کنید از راه رفتن کنارش حال خوبی ندارم چون قدش کوتاهه! به‌نظر من مشکل از ایشون نیست، شما در ر*اب*طه با همسرتون دچار یه‌جور وسواس لجبازگونه شدین! شما به دلیل‌هایی که قبل بهتون گفتم، بسیار کمال‌گرا شدین!
پسر خود را کمی روی صندلی جمع کرد. دمی گرفتم و ادامه دادم:
- چون شادی انتخاب شما نبوده، شما دچار حساسیت شدین، وگرنه این دختر زیبایی که من ممی‌بین؛ خواسته خیلی از مردان جوانه. ایشون هم از نظر اخلاقی هم هوش و استعداد و هم زیبایی به نظر من یک فرد کاملاً نرمال هستند!
هر کلمه‌ای که از دهانم در می‌آمد رخ‌سار سیاوش رو به سُرخی می‌رفت و چشمان شادی رنگ امید می‌گرفت. کمی به صندلی تکیه دادم و ادامه دادم:
- ایشون یه کاهش وزن شدیدی داشتند به جهت رضایت شما، پس من نمی‌تونم بهشون پیشنهاد بدم تلاش کنند برای به‌دست آوردن رضایت شما ظاهرشون رو تغیر ب*دن؛ چون قبلاً این کار انجام شده. این یعنی ایشون اهمیت می‌ده به خواسته‌ی شما که واقعاً قابل تحسینه! به‌نظرم یک اراده فولادی می‌خواد این همه کاهش وزن. پس جناب نیکو، این رو بپذیرید این دختر برای شما کم نذاشته و همون‌طور که خودتون بارها گفتین به‌جز روابط اجتماعی که شما مدنظرتون هست، شادی مشکل اخلاقی مثل بداخلاقی، شکاکی و... نداره، درسته؟
پسر که انگار کسی محکم به آرواره‌اش زده باشد، لبی کج کرده بود و با اخم به من خیره بود و تنها سری به مثبت تکان داد‌. لبخندی زدم.
- ممنون به‌خاطر تأییدتون. از نظر ظاهری، درمورد ترک‌ها و شل شدگی پو*ست بدنشون ایشون شش ماهه که عمل‌های زیبایی انجام دادند و هیچ مشکلی ندارند؛ حتیٰ مراحل لیزر درمانی‌شون‌ هم تقریباً تمام شده و کاملاً بدنشون یک ب*دن زیبا و نرماله. این‌جور که شادی جان می‌گن شما بعد از شب عقد هیچ وقت تمایل نداشتین که با هم خلوتی داشته باشید و شادی این رو یک توهین می‌دونه پس قبول کنید که شما اصلاً تمایلی ندارید که فرصتی به این ارتباط بدید!
پسر گستاخ دوباره میان حرفم پرید. برزخی جلو نشست صدایش را بالا برد و گفت:
- خانوم دکتر! من دفعه اولی که دیدم، شوکه شدم. اصلاً غیر قابل تحمل بود برام، من توی ذوقم خورده! دلسرد شدم؛ ولی بهش بی‌احترامی نکردم. گفتم دختره گناه داره. با احترام گفتم این‌قدر پاپيچم نشه؛ولی مدام خودش اصرار می‌کرد که چرا بهش نزدیک نمی‌شم، منم مجبور شدم بهش بگم. بعدشم من نگفتم می‌خوام این رابطمون تموم بشه، درخواست طلاق از جانب خودش بود! اتفاقاً هزار بار به‌خاطر پدر پیرش بهش گفتم، می‌تونیم با هم ادامه بدیم. می‌تونیم جشن عروسی بگیریم، بریم زیر یک سقف؛ اما فقط مثل دوتا دوست یا دوتا هم*خو*نه با هم باشیم. هیچ اجازه نداره توی ر*اب*طه‌هام و رفت آمدم سرک بکشه، پس منم از خود گذشتگی کردم. تماماً من مقصر نیستم. الآن من باید چی‌کار کنم که نمی‌تونم اون رو به عنوان یک همسر ببینم؟! به کی بگم اصلاً جاذبه زنانگی برام نداره؟ هیچ تمایلی بهش ندارم. بله! درسته کلی پول خرج کرده، رفته زیر تیغ جراحی! حتما کلی از پو*ست بدنش رو کندند تا صاف و صوفش کنن. آخه من موندم این چه طوری می‌خواد فردا بچه‌دار بشه؟ خانم دکتر اصلاً ایشون بهترین دختر؛ ولی متاسفانه از چشم من افتادن. وقتی می‌تونم بهترین‌ها رو داشته باشم چرا باید با اکراه و از روی ترحم باهاش بمونم؟ من اين همه از خود گذشتگی كردم و نذاشتم تا دو ماهی خانواده‌اش از سردی رابطمون بفهمن؛ ولی شادی باعث شد مدام با خانواده‌ام درگیر باشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا