بهزاد با تعجب روی میز خم شد و به چهره ناراحت علی خیره شد و گفت:
- دایی فتاح چش شده؟ مریضه؟
علی نفسی بیرون داد و گفت:
- مریض که نه؛ ولی داغونه! شادی داره طلاق میگیره ، عمو حالش بده. به کمک احتیاج داره.
بهزاد احساس کرد اشتباه متوجه شده با تعجب پرسید:
- شادی طلاق بگیره؟ شادیِ دایی فتاح؟
علی چشمانش را برهم گذاشت و سری به مثبت تکان داد. بهزاد تعجب کرده، به چهره غمگین علی نگاه کرد. دقیقاً مفهوم حرف علی را نفهمید. انگار مکان و زمان برایش گنگ باشد. علی که عکس العمل و پاسخی از بهزاد نشنید، ادامه داد:
- بهزاد میدونی که عمو جونش به جون شادی بنده، چند وقتیه که حرف بهم زدن عقد شادی دراومده، عمو رسماً کارخونه رو ول کرده سپرده به داداشهام! میفهمی بهزاد؟ عمو که حتی جمعهها هم میرفت سرکار، اصلاً دیگه كارخونه پیداش نمیشه! بهزاد! عمو بدجور بهخاطر طلاق دخترش خودش رو باخته. تو نمیدونی عمو چقدر خرج این پسره کرد! یهجورایی بد زمین خورد عمو. کاملاً هم موضوع جدیه، توافقی بدون هیچ مهریهای میخوان جدا بشن، حالا یه ساعت پیش خالهام زنگ زد با گریه گفت به دادمون برسید! عموت که پسر نداره، حداقل تو براش پسری کن بیا باهاش حرف بزن که از غصه دق نکنه. حقیقتش به خاله هم گفتم شادی از من خوشش نمیاد هر حرفی بزنم بد برداشت میکنه، خاله خیلی گریه کرد گفت همه فتاح رو تنها گذاشتید. بهزاد عذاب وجدان داره من رو ميكشه. همش حس میكنم به شادی ظلم كردم نمیدونم چرا؛ ولی فكر میكنم بهخاطر اخلاق كوفتی من بود كه سياوش رو انتخاب كرد. بهخدا خودم رو نميبخشم، من بايد حداقل چند ماهی بعد از شادی، بیخيال متاهل شدن ميشدم تا اين دختر با چشم باز نفر جديد زندگيش رو انتخاب كنه. خودم ميدونم همه طفلک رو سركوب كردن كه چرا من رو پس زد.
علي سری به تاسف تكان میدهد و با بغض ادامه میدهد:
- خدا من رو ببخشه اگه یه درصد توی گرفتاریه الان شادی، سهيم بوده باشم.
بهزاد اخمی کرد. گيج به تصوير غمگين علی درون قاب گوشی همراهش نگاه كرد. حرفهای علی انگار با چیزهایی که شنیده بود همخوانی نداشت. تا آنجایی که بهزاد اطلاع داشت شادی به شدت عاشق سیاوش بود و مدام عکسهای دو نفری خودش و سیاوش را برای کل فامیل ارسال میکرد. شادی چنان دلباخته سیاوش بود که حتی اجازه نداد یک بار بهزاد حرف دلش را بزند. بهزاد نگاهی به میساء انداخت. او داشت با یکی از شاگردانش صحبت میکرد. دستی از روی بیحوصلگی بر پیشانیش کشید. دلش نمیخواست درمورد شادی حرفی بشنود. شادی که با بی احترامی بدون هیچ جوابی هر راه ارتباطی بهزاد با خودش را مسدود کرده بود و به مادرش مغرورانه جواب رد داده بود، ارزش خ*را*ب کردن روزش را داشت؟! نفسی بیحوصله بیرون داد و به علی گفت:
- حالا چرا میخواد طلاق بگیره؟
علی جواب داد:
- چرا نداره! بی شرفی و پدرسوختگی از سر روش میباره، چند وقتیه دختر عمو متوجه شده که پسره انگار بهش خیانت کرده؛ اما من دو ماه بعد از عقدش متوجه شدم پسره، هرز میپره. نتونستم بگم. شادی همه رو از خودش بهخاطر سیاوش رونده، اسم سیاوش رو میآوردم، فکر میکرد از حسادته!
چه خوش خیال بود علی. علی نمیدانست که شادی حتی حالا که در شرف طلاق است هیچ اطلاعی از خیانت سیاوش ندارد و موضوع خیانت را شادی برای این که عزت نفسش لگد مال نشود به دروغ به فامیل گفته. بهزاد آهانی کوتاه گفت و به میساء که امروز دلش میخواست بیشتر بشناسدش نگاه کوتاهی انداخت. پوزخندی به شانسش زد و پس ذهنش گفت:
- هنوز شروع نشده، میساء تمام شد.
- دایی فتاح چش شده؟ مریضه؟
علی نفسی بیرون داد و گفت:
- مریض که نه؛ ولی داغونه! شادی داره طلاق میگیره ، عمو حالش بده. به کمک احتیاج داره.
بهزاد احساس کرد اشتباه متوجه شده با تعجب پرسید:
- شادی طلاق بگیره؟ شادیِ دایی فتاح؟
علی چشمانش را برهم گذاشت و سری به مثبت تکان داد. بهزاد تعجب کرده، به چهره غمگین علی نگاه کرد. دقیقاً مفهوم حرف علی را نفهمید. انگار مکان و زمان برایش گنگ باشد. علی که عکس العمل و پاسخی از بهزاد نشنید، ادامه داد:
- بهزاد میدونی که عمو جونش به جون شادی بنده، چند وقتیه که حرف بهم زدن عقد شادی دراومده، عمو رسماً کارخونه رو ول کرده سپرده به داداشهام! میفهمی بهزاد؟ عمو که حتی جمعهها هم میرفت سرکار، اصلاً دیگه كارخونه پیداش نمیشه! بهزاد! عمو بدجور بهخاطر طلاق دخترش خودش رو باخته. تو نمیدونی عمو چقدر خرج این پسره کرد! یهجورایی بد زمین خورد عمو. کاملاً هم موضوع جدیه، توافقی بدون هیچ مهریهای میخوان جدا بشن، حالا یه ساعت پیش خالهام زنگ زد با گریه گفت به دادمون برسید! عموت که پسر نداره، حداقل تو براش پسری کن بیا باهاش حرف بزن که از غصه دق نکنه. حقیقتش به خاله هم گفتم شادی از من خوشش نمیاد هر حرفی بزنم بد برداشت میکنه، خاله خیلی گریه کرد گفت همه فتاح رو تنها گذاشتید. بهزاد عذاب وجدان داره من رو ميكشه. همش حس میكنم به شادی ظلم كردم نمیدونم چرا؛ ولی فكر میكنم بهخاطر اخلاق كوفتی من بود كه سياوش رو انتخاب كرد. بهخدا خودم رو نميبخشم، من بايد حداقل چند ماهی بعد از شادی، بیخيال متاهل شدن ميشدم تا اين دختر با چشم باز نفر جديد زندگيش رو انتخاب كنه. خودم ميدونم همه طفلک رو سركوب كردن كه چرا من رو پس زد.
علي سری به تاسف تكان میدهد و با بغض ادامه میدهد:
- خدا من رو ببخشه اگه یه درصد توی گرفتاریه الان شادی، سهيم بوده باشم.
بهزاد اخمی کرد. گيج به تصوير غمگين علی درون قاب گوشی همراهش نگاه كرد. حرفهای علی انگار با چیزهایی که شنیده بود همخوانی نداشت. تا آنجایی که بهزاد اطلاع داشت شادی به شدت عاشق سیاوش بود و مدام عکسهای دو نفری خودش و سیاوش را برای کل فامیل ارسال میکرد. شادی چنان دلباخته سیاوش بود که حتی اجازه نداد یک بار بهزاد حرف دلش را بزند. بهزاد نگاهی به میساء انداخت. او داشت با یکی از شاگردانش صحبت میکرد. دستی از روی بیحوصلگی بر پیشانیش کشید. دلش نمیخواست درمورد شادی حرفی بشنود. شادی که با بی احترامی بدون هیچ جوابی هر راه ارتباطی بهزاد با خودش را مسدود کرده بود و به مادرش مغرورانه جواب رد داده بود، ارزش خ*را*ب کردن روزش را داشت؟! نفسی بیحوصله بیرون داد و به علی گفت:
- حالا چرا میخواد طلاق بگیره؟
علی جواب داد:
- چرا نداره! بی شرفی و پدرسوختگی از سر روش میباره، چند وقتیه دختر عمو متوجه شده که پسره انگار بهش خیانت کرده؛ اما من دو ماه بعد از عقدش متوجه شدم پسره، هرز میپره. نتونستم بگم. شادی همه رو از خودش بهخاطر سیاوش رونده، اسم سیاوش رو میآوردم، فکر میکرد از حسادته!
چه خوش خیال بود علی. علی نمیدانست که شادی حتی حالا که در شرف طلاق است هیچ اطلاعی از خیانت سیاوش ندارد و موضوع خیانت را شادی برای این که عزت نفسش لگد مال نشود به دروغ به فامیل گفته. بهزاد آهانی کوتاه گفت و به میساء که امروز دلش میخواست بیشتر بشناسدش نگاه کوتاهی انداخت. پوزخندی به شانسش زد و پس ذهنش گفت:
- هنوز شروع نشده، میساء تمام شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: