کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
بهزاد با تعجب روی میز خم شد و به چهره ناراحت علی خیره شد و گفت:
- دایی فتاح چش شده؟ مریضه؟
علی نفسی بیرون داد و گفت:
- مریض که نه؛ ولی داغونه! شادی داره طلاق می‌گیره ، عمو حالش بده. به کمک احتیاج داره.
بهزاد احساس کرد اشتباه متوجه شده با تعجب پرسید:
- شادی طلاق بگیره؟ شادیِ دایی فتاح؟
علی چشمانش را برهم گذاشت و سری به مثبت تکان داد. بهزاد تعجب کرده، به چهره غمگین علی نگاه کرد. دقیقاً مفهوم حرف علی را نفهمید. انگار مکان و زمان برایش گنگ باشد. علی که عکس العمل و پاسخی از بهزاد نشنید، ادامه داد:
- بهزاد می‌دونی که عمو جونش به جون شادی بنده، چند وقتیه که حرف بهم زدن عقد شادی دراومده، عمو رسماً کارخونه رو ول کرده سپرده به داداش‌هام! می‌فهمی بهزاد؟ عمو که حتی جمعه‌ها هم می‌رفت سرکار، اصلاً دیگه كارخونه پیداش نمی‌شه! بهزاد! عمو بدجور به‌خاطر طلاق دخترش خودش رو باخته. تو نمی‌دونی عمو چقدر خرج این پسره کرد! یه‌جورایی بد زمین خورد عمو. کاملاً هم موضوع جدیه، توافقی بدون هیچ مهریه‌ای می‌خوان جدا بشن، حالا یه ساعت پیش خاله‌ام زنگ زد با گریه گفت به دادمون برسید! عموت که پسر نداره، حداقل تو براش پسری کن بیا باهاش حرف بزن که از غصه دق نکنه. حقیقتش به خاله‌ هم گفتم شادی از من خوشش نمیاد هر حرفی بزنم بد برداشت می‌کنه، خاله خیلی گریه کرد گفت همه فتاح رو تنها گذاشتید. بهزاد عذاب وجدان داره من رو مي‌كشه‌. همش حس می‌كنم به شادی ظلم كردم نمی‌دونم چرا؛ ولی فكر می‌كنم به‌خاطر اخلاق كوفتی من بود كه سياوش رو انتخاب كرد. به‌خدا خودم رو نمي‌بخشم، من بايد حداقل چند ماهی بعد از شادی، بی‌خيال متاهل شدن مي‌شدم تا اين دختر با چشم باز نفر جديد زندگيش رو انتخاب كنه. خودم مي‌دونم همه طفلک رو سركوب كردن كه چرا من رو پس زد.
علي سری به تاسف تكان می‌دهد و با بغض ادامه می‌دهد:
- خدا من رو ببخشه اگه یه درصد توی گرفتاریه الان شادی، سهيم بوده باشم.
بهزاد اخمی کرد. گيج به تصوير غمگين علی درون قاب گوشی همراهش نگاه كرد. حرف‌های علی انگار با چیزهایی که شنیده بود هم‌خوانی نداشت. تا آن‌جایی که بهزاد اطلاع داشت شادی به شدت عاشق سیاوش بود و مدام عکس‌های دو نفری خودش و سیاوش را برای کل فامیل ارسال می‌کرد. شادی چنان دل‌باخته سیاوش بود که حتی اجازه نداد یک بار بهزاد حرف دلش را بزند. بهزاد نگاهی به میساء انداخت. او داشت با یکی از شاگردانش صحبت می‌کرد. دستی از روی بی‌حوصلگی بر پیشانیش کشید. دلش نمی‌خواست درمورد شادی حرفی بشنود. شادی که با بی احترامی بدون هیچ جوابی هر راه ارتباطی بهزاد با خودش را مسدود کرده بود و به مادرش مغرورانه جواب رد داده بود، ارزش خ*را*ب کردن روزش را داشت؟! نفسی بی‌حوصله بیرون داد و به علی گفت:
- حالا چرا می‌خواد طلاق بگیره؟
علی جواب داد:
- چرا نداره! بی شرفی و پدرسوختگی از سر روش می‌باره، چند وقتیه دختر عمو متوجه شده که پسره انگار بهش خیانت کرده؛ اما من دو ماه بعد از عقدش متوجه شدم پسره، هرز می‌پره. نتونستم بگم. شادی همه رو از خودش به‌خاطر سیاوش رونده، اسم سیاوش رو می‌آوردم، فکر می‌کرد از حسادته!
چه خوش خیال بود علی. علی نمی‌دانست که شادی حتی حالا که در شرف طلاق است هیچ اطلاعی از خیانت سیاوش ندارد و موضوع خیانت را شادی برای این که عزت نفسش لگد مال نشود به دروغ به فامیل گفته. بهزاد آهانی کوتاه گفت و به میساء که امروز دلش می‌خواست بیشتر بشناسدش نگاه کوتاهی انداخت. پوزخندی به شانسش زد و پس ذهنش گفت:
- هنوز شروع نشده، میساء تمام شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
علی کلافه از بی‌حوصلگی و بی‌توجهی بهزاد گفت:
- بهزاد! معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟ کجا رو داری نگاه می‌کنی؟ اصلاً فهمیدی چی گفتم؟
بهزاد که حال خوش امروزش با تماس علی تبدیل شد، به کوه آتش فشان عصبانیت شد. عصبانی بلند فریاد زد:
- آره فهمیدم. می‌گی چه غلطی کنم؟ الان به من چه که بهم زنگ زدی؟ به من چه كه عذاب وجدانت يهو قلمبه شده؟ ها؟
چنان صدای بهزاد بلند بود که مسئول کافی شاپ به او تذکر داد و بهزاد بلند گفت:
- I'm sorry (معذرت مي‌خوام)
میساء با تعجب از بهزاد پرسید:
- استاد! همه‌چیز مرتبه؟
بهزاد سری به مثبت تکان داد و کمی نو*شی*دنی از روی میز برداشت و لبی تر کرد. تا خشمش کمی فرو نشیند، علی این‌بار آرام‌تر گفت:
- بهزاد؟ جان من گوش بده چی می‌گم! خانواده عمو نابوده، بابام می‌گه عمو فتاح داره از غصه دخترش دق می‌کنه. عمو ماجرا رو داره خيلی بزرگش می‌كنه! همش می‌گه اولين طلاق فاميل، نصيب دختر حاج فتاح شد. توروخدا یه زنگ بزن حالش رو بپرس. نامردیه حالش رو نپرسیم) بهزاد تو یه جورهایی حرفت رو همه می‌خونن. نابغه فامیلی، کلی دانشجو زیر دستته، راهنمایی کن حاج فتاح رو. اون الان نمی‌دونه کار درست چیه! راه و چاه رو بهش بگو! می‌دونی که عمو خیلی دوستت داره و حتماً به حرفت گوش می‌ده، بهش بگو اجازه نده مهریه‌اش رو شادی ببخشه، این‌جور ع*و*ضی‌ها باید تاوان ب*دن!
بهزاد ل**ب کج کرد و به علی گفت:
- چند لحظه گوشی دستت باشه.
بهزاد چنان از توقع بی‌جای علی عصبانی بود که به میساء با دست‌پاچگی گفت که مشکلی پیش آمده و باید هرچه سریع‌تر به مکانی برود. میساء باتعجب اما با احترام روز بخیری گفت و خداحافظی کوتاهی کرد. بهزاد از کافی شاپ بیرون زد و سمت خلوتی از پارک کنار دانش‌کده رفت. تند تند نفس می‌زد. باید هرجور شده یک‌جوری عصبانیتش را بروز می‌داد؛ موبایلش را سمت صورتش گرفت و بلند فریاد زد:
- به من چه که زنگ بزنم؟! به من چه که حالش رو بپرسم؟ به درک که شادی می‌خواد طلاق بگیره! ربطش به من چیه؟ اصلاً مگه دایی اجازه داد من حرفم رو بزنم که حالا باید بشینم پای درد و دلش!؟ مگه کسی بهزاد بدبخت چند ماه پیش رو دید؟ اصلا کسی غصه من رو خورد؟ اصلاً کسی فهمید من توی این کشور کوفتی چقدر درد کشیدم از بی‌احترامی اون دختر خودخواه؟ علی! دایی و دخترش حتی اجازه خواستگاری به من ندادن! دختره‌ی خودخواه چنان به مامانم توهین کرده بود که مامانم تا چند وقت کارش فقط اشک ریختن بود. چیه یادش رفته به مامانم گفته بود بهزاد چی فکر کرده از منی که دوازده سال ازش کوچیک.ترم خواستگاری کرده؟ یادش رفته چپ و راست عکس سیاوش جونش رو برای مامانم ارسال می کرد و هشتگ خوشبختی، یعنی سیاوش می‌زد؟ این‌قدر از شادی حالم بهم می‌خوره که بعد از توهینش به مامانم اجازه ندادم کسی اسمش رو پیشم بیاره. اصلاً نمی‌دونم چی فکر کردم که از دختر خودخواهی مثل اون خوشم اومد! احمق بودم که بهش دل دادم. اولش به‌خاطر تو جلوی احساسم رو به شادی گرفتم،‌ بعدش‌هم که خواستم بهش بگم كه خيلی وقته دل‌بسته‌اش شدم، دایی فتاح که الان داری سنگش رو به س*ی*نه می‌زنی اجازه نداد حتی بیام خواستگاری! الان زنگ بزنم چی بگم؟ بگم خوش‌حالم دخترت به‌خاطر یه پسر دماغ عملی، مو قشنگ پوزش به خاک مالیده شده، آره؟!
علی، غمگین به بهزاد که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود خیره شد. نمی‌دانست واقعاً چرا با بهزاد تماس گرفته. شاید احمقانه فکر می‌کرد بهزاد مغز متفکر در همه مواردی می‌تواند باشد. علی شرمنده گفت:
- شرمنده بهزاد، درخواستم احمقانه بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
این برای دهمین بار بود که بهزاد دست روی شماره حاج فتاح می‌گذاشت؛ ولی تلاشی برای برقراری ارتباط نمی‌کر.! هرچه فکر می‌کرد نمی‌دانست باید به حاج فتاح چه بگوید. بهزاد دقیقاً پس از شنیدن جواب منفی تحقیرآمیز شادی، دیگر با خانواده حاج فتاح در ارتباط نبود. او به گمانش دیگر هیچ دل‌بستگی‌ای به شادی ندارد؛ اما فکر کرد به خاطر انسانیت خوب است که جویای حال دایی‌اش شود؛ برای قانع كردن خودش پس ذهنش گفته بود، شادی دختر بدی نيست؛ ‌اما رفتارهايش گاهی باعث دل شكستن می‌شود. اين را بايد گذاشت به حساب تک فرزند بودنش. کمی پابه‌پا کرد و این بار شماره حاج فتاح را گرفت که با صدای تعجب زده حاج فتاح روبه‌رو شد.
- سلام بهزاد پسرم خوبی؟! حالت چه‌طوره؟
بهزاد که کمی آوایش می‌لرزید به‌طور معمولی احوال ‌پرسی کرد. حاج فتاح بدون این‌که بهزاد پرسشی بپرسد، بر حسب درد و دل گفت که قرار است شادی فردا به دفترخانه برود و امضا طلاق را بزند. بهزاد خود را به بی‌اطلاعی زد و پرسید:
- چی شده مگه دایی؟
حاج فتاح که نمی‌خواست دخترش بیش از این نزد خویشاوندان خجالت‌زده باشد، به ‌دروغ گفت:
- خ**یا*نت! پسره سرش به هزار جا گرمه، خیلی شادی خواست آدمش کنه ولی نشد. دیگه پسره این‌قدر وقیح شده که رسماً جلوی شادی توی مهمونی‌ها با دخترهای دیگه می‌رقصه! مدامم از مذهبی بودن خانواده ما ايراد مي‌گيره. دیدیم بچه‌ام داره ذره‌ذره آب می‌شه گفتم دندون لغو باید کند مهر. تو حلال کن جونت آزاد!
بهزاد سری به تأسف تکان داد و گفت:
- خیلی ناراحت شدم. من اطلاعی نداشتم! اما تعجب می‌کنم با این توصیفاتی که از پسره می‌کنید چرا مهریه رو به یه آدم علاقه‌باز که به زنش وفادار نیست بخشیدن! دایی از شما انتظار نداشتم که این‌قدر بهش راحت بگیرین! این‌جور آدم‌های ع*و*ضی رو باید بهشون سخت گرفت تا علاقه نکنند برن دخترهای مردم رو بدبخت کنن!
حاج فتاح که تنها می‌خواست دخترش از این افسردگی دشوار رهایی پیدا کند پذیرفته بود که شادی مهریه را ببخشد و حتی سه دنگ آزمایشگاه را به‌جهت این‌که سیاوش چرای اصلی طلاق را نگوید به او بخشیده بود. بهزاد که سکوت حاج فتاح را دید این بار بدون لرزش صدا گفت:
- دایی می‌دونید این کارتون چه اندازه اشتباهه؟ شما دارین به اون پسر اجازه می‌دین باز علاقه‌بازی کنه، دایی از دید من باید حق این دختر رو بگیرید یا این‌که بریزید توی چاه!
حاج فتاح با درماندگی گفت:
- فردا دیگه وقت محضره! ما مهریه رو تو دادگاه صلح کردیم، فقط مونده خونه پسره که به نام شادیه!
بهزاد اخمی کرد و بلند غرغر كرد گفت:
- دایی چرا این‌جوری شدین شما؟! تا یادمه کسی نمی‌تونست کلاه سر حاج فتاح بذاره! دست ‌کمش کادوها، خرج مراسم عقد، اون ماشین و سه دونگ آزمایشگاه را پس بگیرید. خونه‌اشم پس بدین، دايی اصلا فكر نمی‌كردم اين‌طوری سرشكسته خودتون رو نشون بدين! مگه خطا از طرف شما بوده كه اين همه بذل و بخشش می‌كنيد؟
حاج فتاح روی صندلی در سالن خانه‌اش نشسته بود و به همسرش که با اشک قرآن می‌خواند غمگین خیره شد و گفت:
- نه پسرم خطا از ما نيست؛ ولی بهزاد این چندرغاز به چه دردم می‌خوره؟ این‌همه کادو بخوره توی سرش به جهنم. می‌خوام چه‌کار؟ من فقط می‌خوام دخترم آزاد بشه، بهزاد تو شادی رو ندیدی به خدا شده پو*ست و استخون، نابود شده، این همه وزن کم کرده، حالا هم به جهت خيانت‌های اون ع*و*ضی دیگه ل**ب به غذاهم نمی‌زنه. نمی‌خوام دردسر جدید درست کنم، می‌خوام سریع تموم بشه! شادی بچه‌ام همش می‌شینه گریه می‌کنه. مدام می‌برمش پیش روان‌پزشک. فقط با قرص‌هایی قوی خوابش می‌بره! آزمایش‌گاه رو هم تعطیل کرده! نمی‌دونم چه خاکی به سرم بریزم! هیچ‌کس پا جلو نمی‌ذاره راهنماییم کنه، همه می‌گن توی این مورد دخالت نمی‌کنیم! به گوشم می‌رسه كه می‌گن شادی زيادی فخر فروشی می‌كرد که شوهرم خوشگله، حالا هم خودش بايد تاوان بده، من حرف ديگران برام ارزشی نداره! دخترم برام مهمه، دخترم جلوی چشمم داره آب می‌شه، دست و دلم به کار نمی‌ره. مثل پیرزن‌ها نشستم توی خونه معلوم نیست چه بلایی سر کارخونه‌ام آمده!
حاج فتاح به ‌یک‌باره صدایش لرزید و پیرمرد به گریه افتاد و گفت:
- بهزاد؟! بابا؟! این‌ همه مال چه به‌دردم می‌خوره وقتی جگر گوشه‌ام الان به‌ زور قرص توی اتاقش خوابیده؟! اون بی شرف نابودش کرده. فامیل بيان ببينن ديگه دخترم اون دختری كه با اعتماد به نفس راه می‌رفت نيست! شادی مدام بهمون می‌گه من زشتم؟ مدام از خودش ایراد می‌گیره. همش حسرت دیگران رو می‌خوره. فکر می‌کنه همه از خودش بهترن! خدا سیاوش رو لعنتش كنه!
بهزاد از شنیدن درماندگی حاج فتاح قلبش به درد آمد. باورش نمی‌شد شادی تا این حد شکسته باشد.
- دایی نزنید این حرف‌ها رو! چرا اين‌قدر نااميدين؟ شادی حق داره؛ ولی شما حق نداريد درمونده باشيد! شما پدر شين، الان شادی از شما حساب بانکی و بذل و بخشش نمي خواد، الان يه بابا مي‌خواد كه حقش رو بگيره! دايی مال شما به درد این می‌خوره که هزارتا بچه رو دارین هزینه تحصیل می‌دین، مال شما به درد این می‌خوره که حقوق هزاران کارگر رو کارمند رو دارین می‌دین! دایی همه زندگی‌ها مشکلات داره، چه پولدار چه بی پول مهم اینه که بتونی به بهترین شکل مشکلات رو از پسش بر بیای!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
حاج فتاح دلش گرم حرف‌هایی بهزاد شد. بهزاد مستحکم و دلسوزانه گفت:
- دایی من اگه پیشنهادی بدم، قبول می‌کنید؟
حاج فتاح که انگار برق امیدی در چشمانش نمایان شد، باخوشحالی گفت:
- بگو بهزاد جان، حداقل تو یه راهی جلوی پام بذار، من احساسات دخترم، كورم كرده!
بهزاد به حاج فتاح گفت که مانند همیشه استوار باشد و به‌خاطر دخترش احساساتی نشود. بهزاد از او خواست که چند نفر را استخدام کند تا شب و روز دنبال سیاوش باشند و او را تهدید کنند که تمام هدایا خرج مراسم و ماشین و سه دنگ آزمایشگاه را برگرداند تا سیاوش به ریش حاج فتاح نخندد که عجب مال پیرمرد را خوردم. حاج فتاح انگار با حرف‌های بهزاد جانی تازه گرفت و گفت که راه ترساندن سیاوش را خوب می‌داند و خاطر نشان کرد که اگر تا کنون دل رحمی کرده فقط به‌خاطر شادی بوده. بهزاد از صدای امیدوار حاج فتاح فهمید که حاج فتاح فقط نیاز به یک انگیزه دارد و می‌تواند بیشتر درباره‌ی شادی گفتمان کند! بهزاد که انگار در مقام استاد تمامی داشت به شاگردش آموزش می‌داد، مؤکدا پافشاری کرد که باید پس از جدایی حتی یک ساعت اجازه ندهد شادی تنها باشد و او را مجبور کند در کارخانه مشغول به کار شود و حتی گاهی در هفته شادی را مجبور کند شیفت شب در کنار خودش در کارخانه بماند تا طعم تلاش را بچشد و باز تأکید کرد که دلرحمی نکند. حاج فتاح مردد پرسید:
- اگه نارحت بشه، اگه از سختگیری‌هام دلسردتر بشه چی؟
بهزاد مصمم‌تر گفت:
- دایی اون الان دوران افسردگی رو به سر می‌بره. بیش‌تر هم به‌خاطر ناراحتی شما. وقتی ببینه شما خوش‌حالین که توی کارخونه و آزمایشگاه فعاله، مطمئن باشید انجام می‌ده! دایی شادی اگر چه اخلاق‌های بد زیادی داره؛ ولی به شدت توی هر کاری باشه دلش می‌خواد نفر اول باشه. همون‌طور که توی درسش دیدین چقدر موفق بود!
او به حاج فتاح گفت در حق دخترش پدری کند و اجازه ندهد فرد افسرده بی‌خاصیتی شود. بهزاد به حاج فتاح گفت که در برابر خودپسندی‌ها و حق به جانبی‌های شادی مستحکم باشد و هیچ دلسوزی به خرج ندهد و شادی را یک پسر ببیند نه دختر. او از حاج فتاح خواست که حساب بانکی شادی را محدود و به بهانه‌های مختلف امکانات زیاد دوروبر شادی را کم کند و حتی ماشین زیر پای شادی را از او بگیرد تا شادی برای به‌دست آوردن خواسته‌هایش، انگیزه کار کردن داشته باشد و در آخر به حاج فتاح مهربانانه گفت:
- دایی از نظر مالی محدودش کنید؛ ولی جلوی شادابیش رو نگیرید! اجازه بدین اون‌جوری که دلش می‌خواد بگرده. به سر و شكل و تيپش ايراد نگيريد، بذارين هرجور دوست داره لباس بپوشه! اون دیگه بچه نیست، چندين بار به خواهرم توی آلمان گفته بود كه شما خيلی از نظر ظاهری محدودش می‌كنيد! دايی شادی حد خودش رو می‌دونه، فقط در حقش لطف کنید و مثل یه ناظم سختگیر یا شاید یه استاد بی‌رحم نشونش بدین. دنیا فقط هول هوش عمارت باباش نیست، بهش نشون بدین حرف حرف خودش نیست، بهش بی رحمی بازار و نشون بدین، اون‌وقت می‌بینید که افسرده که نمی‌شه هیچ، یه فرد مفید برای کشورش می‌شه! دیگه وقتشه هفته‌ای یه بار ببرینش مرکز خیریه تا با آدم‌هایی آشنا بشه که حسرت موقعیتش رو می‌خورن، دایی کاری کنید شادی جا پای شما بذاره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
《زمان حال》
《بهزاد》
- من پول مفت ندارم شیش ملیون پول کرم دور چشم بدم! وازلین بزن دور چشم‌هات خیلی هم بهتره!
صدای بلند دایی از محوطه کارخانه می‌آمد. به سمت پنجره رفتم و به دایی که غرغرکنان به سمت دفتر می‌آمد لبخند زدم. برای چه کسی وازلین دور چشم تجویز می‌کرد؟! خنده‌ام گرفته بود آنی متوجه شدم که از ماشین دایی، دختری بیرون آمد! تیزبین نگاه کردم. انگار که نشناسمش، دختر محکم پاهایش را بچگانه به زمین می‌کوبید و بابا بابا می‌کرد، یا خدا! شناختمش، آن دختر شادی بود!
باور نکردنی بود! یک سال بود شادی را ندیده بودم می‌دانستم وزن زیادی کم کرده؛ اما نه عکسش را دیده بودم نه دلم می‌خواست ببینم! دختر قدکوتاه من، عجیب زیبا شده بود! او چقدر فرق کرده بود. طرز لباس پوشیدنش، خنده‌های بلندش! رفتارش که بچه‌گانه داشت با پدرش صحبت می‌کرد، باعث شد نفس‌هایم تند شود. برای من چاقی‌اش مهم نبود. یک امر بی‌ارزش بود؛ اما این دختری که من از پنجره دیدم... خدای من!
لعنتی چهل ‌و سه سالم است و معنای این بی تابی را نمی‌فهمم! صدای غرغرهای شادی نشان می‌داد وارد دفتر شده‌اند، عمو وارد شد، به من لبخندی زد و خوش آمد گفت:
- چه طوری بهزاد جان؟ ببخشید دیر کردم.
جلو رفته، دستی دادم. احوال‌پرسی‌ها را دیشب کرده بودیم. به چشمانم مردانه نگاه کرد و یک مرتبه دایی مرا محکم در آ*غ*و*ش گرفت. زیر گوشم آرام گفت:
- شادی داره میاد،.به شادی نگو؛ ولی می‌خوام بدونی از اون دختر لوس دیگه چیزی باقی نمونده. دوباره ساختمش، همه رو مدیون توام! اون دختر خیلی سختیه, سربلندم کرد. دم نزد از این همه سختی!
نفسی از راحتی کشیدم. شانه دایی را بو*س*ه زدم، او به پشت میزش رفت و من دلهره‌ای بد به جانم افتاده بود! مانند همان روزها که در خانه پدریم مشغول خواندن درس بود و من با دیدنش گر می‌گرفتم و سریع خود را از خانه دور می‌کردم تا نامردی‌ای به علی نکرده باشم. نمی‌دانم چرا؛ ولی بی‌دلیل شادی را که می‌دیدم آتش ‌به ‌جانم می‌افتاد! دستانم را بر دیدگانم کشیدم. شگفت‌زده‌ام. دستانم می‌لرزید! آرام روی یکی از صندلی‌ها نشستم. نمی‌دانستم باید در برابر دیدن شادی چه عکس‌العملی نشان دهم. با خود کلنجار می‌رفتم که به ‌یک‌باره شادی همراه خواهر قاسم به اتاق آمد. خواهر قاسم را در بدو ورودم دیده بودم، او یک دختر روستایی خجالتی بود كه جز سلام با من حرفی نزد. دختر بی‌نوا مدام به شادی می‌گفت:
- خانوم جان زشته! آخ خانوم جان دستم درد گرفت!
شادی سرخوش میان اتاق ایستاده دست دختر را محکم گرفت و با صدای بلند خندید و گفت:
- بابا نگاه کن خواهر قاسم چقدر خوشگ... .
دست‌پاچه و احمقانه ایستادم و بلند سلام کردم! خدايا! من شاهکارم! دست‌کم می‌گذاشتم حرفش تمام شود. او آرام به سمت من برگشت و با شگفتی و ناباوری به من خیره شد و من لعنتی خیره‌تر به او نگاه می‌کردم. با ناباوری سلام کرد. پس ذهنم فرياد زدم:
- شادی این‌طور به من نگاه نکن قلبم داره می‌ایسته!
چشمان زیبایش چنان بزرگ شده بود که انگار داشت بیرون می‌زد.‌آهسته جلو رفتم بدون هیچ فکری یا حرفی دستانم را روی شانه‌هایش گذاشتم و گفتم:
- شادی این تویی؟ دختر چقدر خوشگل شدی؟
چنان با دهانی نیمه باز به من خیره بود که فکر کردم. می‌شود بو*س*ه‌ای بر پیشانی‌اش گذاشت؟ دستم را آرام بالا بردم تا روی صورت شادی بگذارم، این همه سال خودداری کافی بود! می‌خواستم باور کنم این دختر زیبا شادی‌ست، که صدای سرفه دایی، باعث شد فکرم را پس بگیرم. شادی به من خجولانه لبخند زد و گفت:
- خوش اومدی! کی اومدین؟
با ‌اکراه دستانم را از شانه‌هایش برداشتم. به چشمانش خیره شدم. کاش می‌شد در آ*غ*و*ش بگیرمش. آرام گفتم:
- دیشب رسیدم. دایی اومد دنبالم. خبر نداشتی؟
و پس ذهنم فکر کردم، این طولانی‌ترین جمله‌ای بوده که در طول زندگی‌ام به شادی گفته‌ام! او دست‌پاچه از نگاه خیره من انگار دنبال راه چاره بود تا از من فرار کند. این‌که من دست روی شانه‌هایش گذاشتم او را خجالت زده کرد و مرا بی تاب‌تر! با خنده‌ای دست دختر را سمت پدرش کشید و بلند گفت:
- بابا شما رفتین دنبالش فرودگاه؟! پس چرا نگفتین؟
دایی که مشغول گرفتن شماره تلفنی بود بی‌تفاوت به شادی گفت:
- دیشب خواب بودی، صبحم که تا خود این‌جا یه نفس پول بده پول بده می‌کنی، کی وقت کردم بگم؟!
شادی از روی اعتراض بابای بلندی گفت و ل*بش را گزید و با چشم و ابرو به من اشاره کرد؛ اما دایی بی‌تفاوت به من و شادی، شروع به صحبت با تلفنش کرد. دایی فرق کرده بود، او نسبت به شادی دیگر مانند گذشته نبود. شادی که بی‌تفاوتی پدرش را دید، رو کرد سمت من. چهره‌اش آشکار بود که چه اندازه اضطراب دارد و می‌خواهد خود را بی‌تفاوت نشان دهد. شادی دستی به شالش کشید و گفت:
- پسر عمه؟! به نظرت این دختر چشماش جادویی نیست؟
لبخندی زدم. این‌که این سؤال بی‌سروته را به‌جای احوال‌پرسی فامیلی می‌پرسید، یعنی این‌که تحت تأثیر قرار داده‌امش. بدون نگاه به خواهر قاسم در چشمانش خیره شدم و آرام گفتم:
- نظر من اينه كه تو خیلی خوشگل شدی شادی!
شادی که انگار روبه‌روی خودش یک دیوانه می‌دید، با شگفتی پرسید:
- عمه خوبه؟ شوهر عمه خوبن؟
هم خنده‌ام گرفته بود هم‌دلم می‌خواست سفت در آغوشم بگیرمش و آن‌قدر بفشارمش که کمی از دل‌تنگی‌ام کم شود؛ اما خوب این‌طور که پیدا بود من ایران بودم و باید پایبند قواعد باشم! به آرایش بانمک رخساره‌اش نگاهی کردم و به‌جای پاسخ چشمانم را به نشانه مثبت بر هم گذاشتم. شادی از خجالت سرش را پایین انداخت و انگار که چیزی روی زمین افتاده باشد به زمین نگاه می‌کرد. خواهر قاسم انگار شرم‌زده از فضایی پیش آمده بود، سریع دستش را از دست شادی رها کرد و گفت:
- خانوم جان؟! با اجازه برم پیش داداشم!
شادی هول‌کرده به دخترک «نرو»ای گفت؛ اما دخترک اهمیتی نداد و سریع از اتاق خاج شد. شادی لبه‌های رویی مانتواش را محکم به هم وصل کرد و به پدرش که مشغول صحبت با تلفن بود نگاهی کرد. انگار ترس داشت با من در این اتاق تنها بماند! کمی به او خیره شدم، هنوز باورم نمی‌شود این چنین لاغر شده باشد! دستی به کرواتم کشیدم. روی صندلی نشستم و گفتم:
- بشین دختر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
شادی که انگار کسی به او سیلی زده باشد، متعجب نگاهم کرد و گفت:
- ها؟!
لبخندی زدم و با ابرو به صندلی روبه‌رویم اشاره کردم. تعجب می‌کنم. این دختر پیش از ورود به این اتاق داشت کارخانه را با خنده‌ها و غرغرهایش روی سر می‌گذاشت. حضورم تا این حد برای او غیرقابل باور بوده؟ دستی به موهای رنگ ‌شده‌اش کشید. با اضطراب کمی به من نگاه کرد و گفت:
- چه بی‌خبر اومدین؟ عمه و شوهر عمه، اتيه جون‌ هم اومدن؟
کمی خودم را جلو خم کردم. خون‌سرد گفتم:
- نه! تنها اومدم. دايي از اومدنم خبر داشت!
آهانی گفت و دستی بر ل*بش کشید که این کار باعث شد، بدون این‌که متوجه شود رژ ل*بش کمی پخش شود. پریشان بودنش را در نفس‌های تندش می‌توانستم متوجه شوم؛ اما عجیب من دیگر دلهره نداشتم. او را که دیدم جان گرفتم. همان‌طور که خیره نگاهش می‌کردم گفتم:
- صبحانه خوردی؟
آن‌قدر از خودمانی بودن من تعجب کرد که ابروهایش بالا رفت. مانند گنجشکی آرام گفت:
- بله، خوردم!
خنده‌ام گرفت. او انگار آداب و معاشرت یادش رفته، تمام جملاتش تک کلمه‌ای بود. نه انگار که من را یک سال ندیده. هیچ احوال‌پرسی نمی‌کند! می‌دانم حضورم اين‌ هم با اين طرز رفتارم شوک عجيبی برايش بوده. به صندلی تکیه‌ای دادم و گفتم:
- من خیلی گرسنمه، صبحانه که هیچ ناهار و شام‌هم دیروز نخوردم، چیزی توی بساط‌تون دارید؟
شادی همان‌طور که با انگشتان دستش بازی می‌کرد خواست جواب دهد که دایی گفت:
- دایی؟! من یخچال آپارتمان رو پر کرده بودم. یه نگاهی می‌نداختی توش حتماً یه چیزی برای خوردن پیدا می‌شد! حالا اشکال نداره یه رستوران هست همین ن*زد*یک*ی بهش می‌گن اصغر کثیف، برات تخم مرغ درست می‌کنه توی ماهی تابه سوخته یه ترشی و لیمو هم کنارش می‌ذاره که انگشت‌هات رو باهاش می‌خوری. حداقل چند ساعتی سیر نگهت می‌داره!
من و دایی بلند خندیدم، شادی که انگار جانی گرفته باشد ایستاد و با شادمانی گفت:
- بابا راست می‌گه، پس من می‌رم به آزمای‌شگاه و کارخونه یه سری بزن، شما هم با بابا برین رستوران و برگردین. نوش جونتون، با اجازه!
شادی که انگار قصد داشت فرار کند به سمت در خروجی رفت. ملتمسانه به دایی نگاه كردم. دايي با صدای مستحکمش كاری كرد كه شادی درجا ايستاد:
- لازم نکرده بری آزمايشگاه. مثلاً نوروزه کل کارخونه تعطیله! همين‌هم مونده با چهارتا نگهبان تنهات بذارم برم! تو با بهزاد برو صبحانه بخورين، از اون طرف‌هم برین تهران، من ناهار میام خونه!
کلیدش را از جیبش درآورد و سمت شادی گرفت و گفت:
- بیا بابا با ماشین من برین!
جان گرفتم از پیشنهاد دایی. پرشتاب ایستادم، آستین‌های پیراهنم را بالا زدم و گفتم:
- پس با اجازه دایی!
شادی چنان با تعجب به من خیره شد که تک خنده‌ای کردم. جلو رفتم با دست اشاره‌ای به در خروج کردم و محترمانه کمی برایش خم شدم و گفتم:
- lady first (اول بانو).
او خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و ممنونی گفت. از پدرش کوتاه خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. به دایی که چشمانش غرق در ل*ذت بود یک لبخند زدم. تلخی قبل از سفرم به این لبخند می‌ارزید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
سکوت کرده بود. هیچ نمی‌گفت. نه احوال‌پرسی، نه سؤالی! انگار به ‌مانند ناآشنایی بودم که موظف است مرا به رستوران ببرد. به در خودرو تکیه داده بودم و چشم از او برنمی‌داشتم. این حرکتم بیشتر معذبش می‌کرد و من باید خواستنم را نشان می‌دادم، به‌خاطر شادی آمده بودم. پس یا با شادی می‌روم، یا به‌خاطر شادی می‌مانم!
رستوران اصغر کثیف پنج دقیقه‌ای بیشتر با کارخانه فاصله نداشت. شادی کنار خیابان پارک کرد و بدون این‌که به من نگاه کند، گفت:
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنید؟
لبخند زدم. من خانواده‌ام را پشت سر گذاشتم پس خودداری بس بود. آرام گفتم:
- نگاهت می‌کنم چون دلم برات تنگ ‌شده!
این را که گفتم با تعجب به من نگاهی كرد و مثلاً لبخند قدردانی دروغينی زد و انگار که ماری گزیده باشدش شتابان از ماشین بیرون پرید. خنده‌ای بی‌صدا کردم و از خودرو پایین آمدم. به مغازه‌ای که اسمش فقط رستوران بود نگاه کردم. شادی معذب و دست‌پاچه بدون این‌که حرفی بزند، وارد رستوران شد. لبی گزیدم. بیچاره شادی! از خجالت ادب از یاد برده.
وارد مغازه شدم از میان هجوم مگس‌ها، شادی را دیدم . هیچ‌کس جز مگس‌ها در آن مغازه خواهان صبحانه اصغر کثیف نبود! شادی کنار صندلی ایستاده بود و سر به زير اخمانش را در هم فرو برده بود! صدای بفرمایید مردی را شنیدم. روپوشش به‌ اندازه‌ای چرک آلود بود که باعث می‌شد حالت تهوع بگیرم! از این مکان برای اولین صبحانه دونفره خوشنودی‌ای نداشتم ولی چاره‌ای هم نبود. دستی به موهایم کشیدم و بلند گفتم:
- دو پرس نیمرو لطفاً!
صدای اِی به چشم گفتن مرد با من نمی‌خورم شادی یکی شد. مرد، مردد دستمال حال به هم زنش را روی شانه انداخت و به من پرسشی نگاه کرد. بدون نظر خواهی از شادی گفتم:
- دو پرس با نون اضافه!
و من دلم می‌خواست پس از مدت‌ها غذای سیری بخورم. به‌طرف شادی رفتم و به یک آن پشت سرش ایستادم. صندلی کنارش را برایش عقب کشیدم، شادی چنان اخم داشت که ناخودآگاه زیر ل**ب گفت:
- باشه!
چنان از این کلمه خنده‌ام گرفت که صدای خنده‌ام بالا رفت. شادی به پشت پیش‌خوان مغازه نگاه کرد و سریع نشست. لبخند بر ل**ب روی صندلی روبه‌رویش نشستم و به او که به همه‌جا جز من نگاه می‌کرد، آرام گفتم:
- دختر خوب، اگه آقایی برات صندلی عقب کشید باید بگی سپاسگزارم نه که بگی باشه!
این را که گفتم زیر چشمی نگاهی به من کرد. انگار که خنده‌اش گرفته بود؛ ولی خود داری می‌کرد. لبی گزید و آرام گفت:
- درسته. يكم فكرم درگيره شرمنده!
سوالی نگاهش كردم و پرسیدم:
- چی شده؟ چرا فكرت درگيره؟
شادي از اين همه صميمت يک‌هویی من جا خورده بود. واقعا ديگر حوصله مقدمه چينی را نداشتم. شادی سری بالا انداخت و گفت:
- چيز خاصی نيست!
کلافه به صندلی تکیه دادم؛ چرا حرفی نمی‌زند؟ می‌دانم فكرش درگير من است. نيم ساعت قبل داشت طاق كارخانه را با خندهايش پايين می‌آورد،؛ اما حالا آرام و سربه‌زير شده! نمی‌دانم چرا مدام می‌خواهد از سخن گفتن با من فراری باشد! به میز سفید میان‌مان اشاره کردم و گفتم:
- نگاه کن! ان‌قدر کثیفه که رنگش قهوه‌ای شده!
سری به مثبت تکان داد. به سرامیک‌های رستوران که بیشتر شبیه حمامش کرده بود، نگاهی کردم و پس ذهنم فکر کردم:
- عجب جای لوکسی برای دلبری کردنه.
او ساکت بود و من مرد جا افتاده و پر حوصله‌ای بودم. اجازه دادم تا با ورود ناگهانی‌ام كنار بيايد. مرد دو ماهی‌تابه کوچک که دورتادورش سوخته بود آورد و همان‌طور که عمو گفته بود ترشی و نان کنارش بود. یکی را برای من گذاشت و یکی شادی. بالآخره شادی صدایش درآمد:
- من گفتم صبحانه خوردم.
مرد بدون توجه به شادی زیر ل**ب غرغری کرد و رفت. خونسرد لبخند بر ل**ب لقمه‌ای نیمرو گرفتم. دستم را روبه‌روی دهانش گرفتم و گفتم:
- یه لقمه بخور تا بتونم بخورم. تنهایی نمی‌چسبه!
شادی سرش را بالا کرد. کلمه نمی‌خوام انگار نوک زبانش بود که نمی‌دانم چرا ترجیح داد نگویید. حتما می‌ترسید لقمه را در دهانش بگذارم. مگر اشکالی دارد؟ سریع لقمه از دستم گرفت. باحوصله برای خودم لقمه‌ای گرفتم و برای اولین بار در زندگیم ترشی با نیمرو خوردم. اوم مزه‌اش که خوب بود! او همان‌طور لقمه به دست گاهی زیر چشمی مرا می‌پایید و من خود را مشغول خوردن نشان می‌دادم. خوردن من همراه با سکوت گذشت. از جعبه دستمال کاغذی که روی میز شبیه یک موهبت الهی بود یک دستمال برداشته و دست و صورتم را پاک کردم. کمی صندلی‌ام را عقب کشیدم و به شادی سربه‌زیر گفتم:
- شما حساب می‌کنی یا من؟
این را که گفتم چنان هول کرده ایستاد و گفت من که ترسیدم به زمین بخورد. شتابان نزد اصغر کثیف رفت و حساب کرد. با هم سوار خودرو شدیم که گفتم:
- خوشم اومد. با این‌که کثیف بود؛ ولی الحق خیلی بهم چسبید!
او فقط سری تکان داد و دکمه روشن ماشین را زد و قبل از این‌که راه بیفتد، پرسيد:
- خوب، کجا ببرمتون؟
کمربندم را بستم و به او که دستانش می‌لرزید گفتم:
- هر جا که تو اِن‌قدر از من نترسی!
به ‌یک‌باره سرش را با تعجب سمتم چرخاند و گفت:
- من؟! من از شما نمی‌ترسم!
در چشمان آسمانی‌اش جان دادم، گفتم:
- اگه نمی‌ترسی، پس چرا ان‌قدر ساکتی؟
هول کرده گفت:
- من... یعنی... خوب... من... شوکه شدم از اومدنتون، همین!
لبی کج کردم و سری به تعجب تکان دادم و گفتم:
- شوکه شدن، باز خوبه! خب بانو تعجب دیگه بسه، کمی حرف بزن دق کردم از سکوتت!
من در این سن بلد بودم چه‌طور دختری که دوازده سال از من کوچک‌تر است را دل‌داده کنم. جمله‌ام را که گفتم سریع راه افتاد و زیر ل*ب چیزی گفت که نفهمیدم. سکوتش را نمی‌خواستم؛ اما باید صبر می‌كردم. خواستم به در تکیه دهم و باز به جانان خیره شوم که به اتوبان پیچید و ترس تصادف باعث شد که صاف بر جایم بنشینم. سرعت رانندگی‌اش کمی زیاد بود. حقیقتش از سرعتش، کمی ترسیدم و احتیاط اولین ویژگی سن من بود. آرام بدون نگاه به او گفتم:
- کمی آروم برو، خیلی سرعت داری عزیزم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
کلمه عزیزم که از دهانم خارج شد، دستانش به دور فرمان ماشین محکم شد. سرعتش را به شدت پایین آورد و دکمه سانروف [سقف متحرک ماشین] را زد. سقف ماشین کامل باز شد و عطر و باد بهاری حالم را سرحال آورد. سرعتش آن‌قدر کم شده بود که کلافه شدم.
- شادی جان؟! عزیزم؟! توی اتوبان با شصت‌تا سرعت معقول نیست، شما همون صدتا برو!
آرام چشمی گفت و کمی سرعت را بالا برد. خنده‌ام گرفته بود.چنان سرآسیمگی داشت که فقط می‌خواست دستوراتم را انجام دهد تا خفه شوم. او کاملاً از حضور و رفتار من شوکه شده بود.‌شادی مرا همیشه مردی ساکت دیده بود، من همیشه از حضور شادی فراری بودم، قلبم تاب نداشتنش را نداشت! دست سمت ضبط صوت ماشین بردم تا آهنگی میان سکوت ما خودنمایی کند که چیزی جز موج‌های رادیو دست آمدم نشد. او که داشت زیر چشم مرا می‌پایید انگار چند بار خواست چیزی بگوید؛ ولی سکوت کرد و آهنگ گل می‌روید ز باغ میانمان حکم‌ فرما شد. به ورودی تهران که رسیدیم پرسیدم:
- شادی جان؟ کجا می‌ریم؟
او که انگار هنوز از این‌که من موجودی زنده‌ام و می‌توانم حرف بزنم شوکه می‌شد، با دست‌پاچگی گفت:
- می‌برمتون خونه خودمون!
سری به مثبت تکان دادم و تا خود خانه دایی فقط سکوت کردم. ماشین را درون حیاط خانه دایی پارک کرد. سریع کمربند را باز کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
بدون این‌که کمربند را باز کنم گفتم:
- شادی؟ چند لحظه بشین!
شادی که دستش به دسته در بود با تردید صاف نشست و به حیاط خانه خیره شد. این رفتارش یعنی نمی‌خواهد به او نزدیک شوم. از زمانی که مرا دیده همواره با دودلی با من برخورد می‌کند. شاید هنوز فاصله سنی‌مان برایش مهم است. به دیواره در ماشین لم دادم و گفتم:
- شادی!
صدایم را که شنید لحظه‌ای چشمانش را بست. دستانش را مشت کرد، نفسی بیرون داد و غمگین به من نگاه کرد. من نگاهم همه خواستن بود و او همه نگاهش نخواستن! راهم سخت بود اما می‌توانستم؛ یعنی این همه راه نیامده بودم که عقب بکشم و من گفته بودم مردی صبورم! به چشمانش لبخند زدم.
- شادی چرا این‌قدر سرد باهام برخورد می‌کنی؟ تو حتی در حد یه فامیل نمی‌خوای باهام هم کلام بشی؟ شادی چته؟ اومدن من اذیتت می‌کنه؟ شادی من برای دیدن تو اومدم ایران، فقط تو!
جمله‌ام که تمام شد چشمانش را بست و یک دست بر پیشانی گذاشت و آرام گفت:
- وای خدایا... نه!
این حرکتش انگیزه شد که یاد برخورد گذشته‌اش دربرابر خواستگاری‌ام بیفتم. لبخندم خشک شد به یک‌باره عصبی غریدم:
- یعنی چی این رفتار؟ شادی من تو رو دوست دارم، به‌خاطرت تو روی بابا و مامانم ایستادم، اون‌وقت تو حتی باهام حرف نمی‌زنی؟ هنوز من رو لایق خودت نمی‌دونی؟
این بار هر دو دستش را بالا برد و رخ‌سارش را پنهان کرد. لعنتی من این ندید گرفتن این کلافگی را نمی‌خواستم. انگار کم حوصله شده بودم! بی‌تاب‌تر و دلخور گفتم:
- شادی!
پاسخی که نشنیدم دلخور از ماشین پایین شدم. به حیاط عمارت رفتم و با خدمتکار دایی احوال‌پرسی کوتاهی کردم. کروات لعنتیم را از گردنم شل‌تر کردم و دست در جیب به سمت استخر رفتم. رو به عمارت کردم. زن‌دایی پشت پنجره دستی برایم تکان داد و سرش را سؤالی جنباند. سرم را به نه تکان دادم و او چشمانش را از روی محبت باز و بسته کرد. این حرکت زن دایی یعنی این‌که حوصله کن؛ اما رفتار شادی از بدو ورودم سرد بوده! او چنان سرد با من برخورد می‌کند که به گمانم بی‌گانه‌ام. صدای گام‌های شادی پشت سرم آمد به سمتش برگشتم خودش را در آ*غ*و*ش گرفته بود و آرام به سمتم می‌آمد. چشم از او گرفتم و به استخر خیره ماندم. بالاخره کنارم ایستاد. سکوت کرده بود. احساس کردم اکنون قلبم از شدت هیجان می‌ایستد؛ اما خوددار به آب درون استخر خیره ماندم. شادی بالاخره گفت:
- من ندیدت نمی‌گیرم. به ایران خوش اومدی!
آخ جانم به قربانت بالاخره خوش ‌آمد گفتی! آهسته رو به او گرداندم و لبخند زدم، آرام گفتم:
- ببخش عزيزم عصبانی شدم، دلم مي‌گيره از اين رفتار سردت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
او این بار خجالت‌زده نبود. به چشمانم نگاه کرد و کلمه به کلمه گفت:
- می‌دونید چرا سردم؟ چون واقعاً شما رو در حد سلام گفتن می‌شناسم! رفتاراتون عجیبه، حق بدین کسی که تا یادمه فردی گوشه‌گیر و کم حرف بوده الان یه مرتبه، متحول شده! آره برام عجیبه صندلی عقب می‌کشید! برام عجیبه می‌گین خوشگل شدم! برام عجیبه که می‌گین به‌خاطرم ایران اومدین! نمی‌فهمم اصلاً چرا به من می‌گین عزیزم! درک نمی‌کنم چرا باهام صمیمی حرف می‌زنید! ما هيچ‌وقت بهم نزديک نبوديم كه اين‌طور صميمی جلوی پدرم دست روی شونه‌هام می‌ذارين!
دمی از عطر نزديكی‌اش گرفتم. همين كه با من هم‌كلام می‌شود خوب بود، ‌اگرچه تلخ! به رخ‌ساره‌اش خیره شدم و گفتم:
- شادی اگر تعجب می‌کنی از رفتارم چون هیچ‌وقت هیچ‌کس نذاشت بهت نزدیک بشم. هربار خواستم نزدیک بشم اسم کسی روت بود. راست می‌گی بیش از سلام و خداحافظ هم‌کلام نشدیم چون اسم علی پشتت بود و منی که از وقتی یادمه از دختر لوس فامیل خوشم می‌اومده نزدیک شدن به تو نامردی می‌دونستم. شادی تو منی که جلوت ایستادم رو هیچ‌وقت نشناختی، حالا كه اسم هيچ‌كس پشت بندت نيست، مي‌خوام من رو بشناسی، فرصت بده شادی من رو ببین!
بغض کرده روبه‌رویم ایستاد صدایش می‌لرزید و من جان می‌دادم.
- چی رو ببینم؟ اصلاً به‌خاطر چیه من اومدین ایران؟ فکر نمی‌کنم اون‌قدر خواستی باشم که کسی از اون‌طرف دنیا بلند شه بیاد من رو ببینه! این رو بگم اگه به‌خاطر شادی آروم، درس خون، گوشه گیر قبلی که می‌شناختین اومدین دیدنم، بدونید اون شادی مرده، شادی جدید ظاهرش شلوغه ولی درونش نابوده!
صورتش را رو به استخر کرد و ادامه داد:
- تو رو به مقدساتت قسم ذهنم رو درگیر نکن،‌ از اون شادی که به عمه گفت بهزاد چه فکری کرده با دوازده سال تفاوت سنی ازم خواستگاری کرده هیچی نمونده. اگه بخوام شادی جدید رو معرفی کنم فقط می‌گم، این شادی جدید دلش فقط تنهایی می‌خواد! می‌فهمیدید؟ یعنی من پا نمی‌خوام، همراه نمی‌خوام، نه که شما رو نخوام؛ من هیچ‌کس و نمی‌خوام، تنهاییم رو ازم نگیرید. من دلم می‌خواد شب وقتی می‌خوابم هیچ‌کس پشت پلکم نباشه. من دلم دوست داشتن نمی‌خواد. شادی جدید از خودش بی‌زاره؛ فقط دلش می‌خواد کار کنه تا شب بدون این‌که یادش بیاد چه غلطی کرده و از خستگی خوابش ببره. من از خودم بي‌زارم. من نمی‌تونم كسی رو به قلبم راه بدم!
چشم از من نگرفت، همان‌طور خیره به من بود اشک در چشمانش حلقه بسته بود. طاقت دیدن اشکش را نداشتم خواستم در آغوشش بگیرم؛ اما ترس دیدن زن‌دایی را داشتم دست بالا برم و روی گونه‌اش گذاشتم، قلبم به درد آمد. سری بالا کردم و آخی بلند گفتم. چشمانش را بست، بغضش شکست و روی زمین چهار زانو نشست! جلو‌یش زانو زدم. دستش را در دستم فشردم. چشمانش را به چهره غمگین من داد! شروع به زار زدن کرد. دختر زیبای من، ویران بود. پا پس می‌کشیدم، کارم تمام بود. دست زیر چانه‌اش گذاشتم و شروع به خواندن کردم:
- نیستی کم! نه از آینه نه حتی از ماه که ز دیدار تو دیوانه‌ترم تا از ماه، من محال است به دیدار تو قانع باشم، کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه.
بس بود انتظار، بس بود ندیده شدن. التماس‌آمیز چانه‌اش را فشردم و گفتم:
- شادی گریه نکن عزیزم! فقط التماست می‌کنم اجازه بده بهت نزدیک بشم تا بگم چرا دوستت دارم‌. بذار دوست داشتنم رو نشونت بدم. شادی پيش چشمم هيچ‌كس خواستنی‌تر از تو نبوده. من رو از خودت نرون!
حرفم که تمام شد شادی دو دستش را روی چشمانش گذاشت. دست از زیر چانه‌اش برداشتم. شادی زیر ل**ب گفت:
- خواهش می‌كنم، نه!
به گلویم چنگ می‌زدند. چرا برایش سخت بود اجازه دهد نزدیکش شوم؟! چرا ذره‌ای احساس به من ندارد؟! دست از چشمانش برداشت و گفت:
- من... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
صدایی خوش آمد زن دایی، نگذاشت حرف شادی زده شود. لعنت به این شانس! زن دایی داشت از در عمارت صدایمان می‌زد:
- خوش اومدی بهزاد. مادر بفرمایید تو! شادی چرا روی زمین نشستی؟! بلند شو مادر! تعارف كن بيان داخل!
سلامی به زن دایی کردم. شادی سریع صورتش را از اشک پاک کرد و چشمی به مادرش گفت. دستم را جلو بردم بلندش کنم که شادی این‌بار با خنده گفت:
- جناب پرفسور بهزاد بصیری! این‌جا ایرانه‌‌ها!
شانه‌ای بالا انداختم و تک خنده‌ای سر دادم. او سریع فضای غم انگیز میان‌مان را تغییر داد.ا یستاد و خودش را تمیز کرد. پس ذهنم فكر كردم نباید اجازه دهم جوابم را حالا دهد. می‌دانم که جوابش منفی است. حال روزش خ*را*ب بود! باید چند روز به بی‌راهه زنم تا مرا بشناسد. دستش به سمت عمارت نشانه رفت و گفت:
- بفرمایید داخل، بعداً با هم صحبت می‌کنیم!
لبخندی زدم و گفتم:
- پس آداب معاشرت بلدی ليدی عزيز! صبح كه تحويلم نگرفتی!
شادی با تردید به چشمانم نگاه کرد. نمی‌دانم در ذهنش چه می‌گذرد؛ اما یک باره با خنده گفت:
- اتفاقاً آداب معاشرتم عالیه؛ ولی دلبری کردن پیرمردها رو ندیده بودم!
ای جان به قربانت بخند. نمی‌دانم چرا به شوخی با من صحبت کرد؛ ولی به فال نیک گرفتم چشمانم را تهدیدوار ریز کردم و گفتم:
- منظورت از پیرمرد کی بود؟
شادی مشخص بود در قلبش غمی پنهان دارد، اما با خنده سمت عمارت رفت و گفت:
- یه نگاه تو آینه به خودتون بندازین، متوجه می‌شين به كی می‌گم پيرمرد!
لبخند زدم. از كلمه‌ی پيرمرد حرصم گرفت! دست در جيب به رفتن شادی خيره شدم. حالا بلاتکلیف ماندم ولی حداقل جواب رد نشنیدم!
***
صدای زنگ گوشی همراهم مرا از خواب بیدار کرد. چشم که از خواب باز کردم، مکان را نمی‌شناختم! کمی به پیرامونم دقیق شدم. این تخت، این آینه دیواری برایم گنگ بود! به پنجره اتاقی که درون آن خواب بودم خیره شدم، هوا گرگ‌ و میش بود! یادم آمد این‌جا کجاست. به ساعت مچی دستم نگاه کردم. یا خدا من از ساعت ده صبح یک‌سره تا غروب خواب بودم! کمی لبه تخت نشستم تا بدنم به موقعیت عادت کند. گوشی همراهم هم‌چنان پا به جفت زنگ می‌خورد. از کنار میز کوچک کنار تخت برداشتمش. عکس خندان آتیه، خواهرم، روی صفحه بود. ارتباط را وصل کردم. او مانند همیشه خندان بود!
- سلام داداشی خواب بودی! خوبی؟
ل*بم خندان شد. حداقل آتیه مرا رها نکرده! به موهای ژولیده‌اش لبخند زدم و گفتم:
- سلام صبحت به خیر، آره خواب بودم! بدنم ساعت‌ها رو قاطی ‌کرده! تو چه طوری؟ مامان و بابا کجان؟
آتیه از اتاق به‌هم‌ریخته‌اش پا بیرون گذاشت و دوان‌دوان به سمت پذیرایی خانه پدری‌ام می‌رفت.
- بابا رفته فرودگاه وزیر، داره میاد. مامانم توی پذیرایی داره کتاب می‌خونه. الان نشونت می‌دمش!
لبخندی به روی خواهر بیست سال کوچک‌ترم پاشیدم. از جایم بلند شدم دستی به لباس چروکیده‌ام کشیدم و به سمت در خروجی اتاق رفتم. می‌دانم مادرم برادرش را ببیند ناچار می‌شود، با من خوب برخورد کند. آتیه تصویر مادرم که در حال خواندن کتاب بود را نشانم داد‌. از راهرو اتاق‌های طبقه بالای دایی گذشتم. به اتاق شادی که رسیدم کمی تعلل کردم خواستم در بزنم؛ اما حالا وقتش نبود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا