پسر باکمال بیشرمی داشت عزت نفس دختر را دوباره هدف میگرفت. کلافه شدم. بهانه پشت بهانه! این مرد، مرد زندگی نیست. شادی از حرفهای سیاوش سرش بیشتر در گریبان رفت. بیزارم از اینکه شادی سکوت کرده! میان حرف سیاوش گفتم:
- اجازه بدین جناب نیکو! خونسرد باشین و کمی آرومتر صحبت کنید. حرفهای تکراری چیزی رو حل نمیکنه! شادی اصلاً کار اشتباهی نکرده که از خانواده شما کمک گرفته تا بتونه مشکل بین خودتون رو حل کنه.
شادی اینبار با نترسی گفت:
- معذرت میخوام خانوم دکتر که وسط حرفتون پریدم؛ ولی این آقا داره دم از این میزنه که من باعث درگیری بین خودش و خانوادهاش شدم. اول از اونکه ایشون قبلاً بهخاطر علافی و بیهدفی مدام با پدرشون درگیر بودن، بعدشهم من وقتی به خانوادهاشون گفتم، ایشون حق نداشتند جلوی خانوادهاش بکوبه توی دهنم!
صدای پر خشم سیاوش بالا رفت.
- من علاف و بیهدفم؟ دخترهی از خود متشكر!
شادی صدايش را بالا برد. کار داشت به جنجال میکشید! بلند گفتم:
- لطفاً آروم باشید!
سیاوش سری به مثبت تکان داد و شادی چشمی زیر لـب گفت. تک سرفهای کردم. خودکارم را برداشتم و در برگه یادداشت کردم (پسر طماع). بالبخند گفتم:
- البته این نکته رو هم اضافه کنید که به شادی جان گفته بودین که تمام مهریهاش رو ببخشه تا شما با هم همخونه بمونید و عجیب اینجاست که شادی خانوم با این همه کمالات و تحصیلات، قبول کردند اینکار رو انجام بدند و یادآور میشم که شما تا محضرخونه هم رفتید و خوب بهصورت اتفاقی موقع امضاء کردن شادی خانوم، عموشون بر حسب اتفاق محضر خونه بودن و مانع از این کار میشن!
این بار پسر خودش را باخت و بیشتر در صندلی فرو رفت. چه خود را از خودگذشته نشان میداد. پسر فریبکار! او به هر دری زده بود تا كاری كند شادی مهريهاش را ببخشد. به دختر که چشمانش خمار غم بود، لبخند زدم. شادی برای بار دوم وقتی عمویش مانع از بخشیدن مهریهاش شد از این پسر کتک خورد و پسر هیچ درباره این رفتارها نمیگوید. اینبار شادی جانی گرفته، کمی جلوتر نشست و گفت:
- بله درسته عموم اجازه نداد سکههام رو ببخشم. وقتی علت پرسید که چرا اومدم محضر خونه گفتم، ما اومدیم محضر که سکههام رو ببخشم تا دوست داشتنم رو بهش ثابت کنم؛ البته که عموم قانع نشد و با پدرم تماس گرفت. درسته همون موقع از عموم کینه به دل گرفتم؛ چون بهخیالم، چون نامزد قبلی پسرش بودم میخواد با اطلاع دادن به بابام اون رو داغون کنه؛ ولی الآن میفهمم که واقعاً عموم در حقم پدری کرد. ولی اين آقا حق نداشت بعد از بيرون اومدن از محضر توی ماشين، با مشت توی سر و صورتم بزنه! اگر همون موقع بابام نمیرسيد معلوم نبود از عصبانیت چه بلایی سرم میآورد!
از این شجاعت شادی، در دلم آفرینی گفتم. در این چند جلسه مشاوره آنقدر عجز و التماس سیاوش را کرده بود که چند بار آماده بودم از دفتر به بیرون پرتش کنم؛ اما حالا کمی قویتر شده بود. لبخندی به او زدم و گفتم:
- بله! هيچ دليلی، كتک كاریهای آقای نيكو رو توجيه نمیكنه.
سياوش زير ل*ب انگار برو بابایی گفت و به زمين نگاه كرد. خطاب به شادی گفتم:
- شادی جان بهجز پدر و مادرت، علت اصلی اختلافتون رو برای فامیل رو چی عنوان کردین؟
شادی زیرچشمی به سیاوش نگاه کرد و باترس گفت:
- خ**یا*نت!
سیاوش این را که شنید برزخی با فریاد از جایش بلند شد و خطاب به شادی فریاد زد:
- تو غلط کردی! من کِی به تو خیانت کردم؟
شادی به من خیره شد. با چشمانم فهماندم کوتاه نیاید. من مطمئن بودم این زندگی دیگر پا نمیگیرد. شادی ایستاد و فریاد زد:
- تو یه ع*و*ضی به تمام معنایی و این رو خودتم خوب میدونی! هیچ مردی ناموسش رو بهخاطر ظاهرش ول نمیکنه! این یعنی خ**یا*نت. اونم منی که کلی برای ظاهرم زحمت كشيدم و خرج کردم و الآن شکر خدا از دوستهای ع*و*ضی دور و ورت ظاهرم بهتره، پس سر من داد نزن، نگو کِی خیانت کردی! اينكه مدام توی كوچه و خيابون میگی دختره چه خوشگله، بازيگره، عجب هيكلی داره يا هی دوست دخترهای ع*و*ضی قبلت رو سر من ميشكنی، خودش خيانته!
- اجازه بدین جناب نیکو! خونسرد باشین و کمی آرومتر صحبت کنید. حرفهای تکراری چیزی رو حل نمیکنه! شادی اصلاً کار اشتباهی نکرده که از خانواده شما کمک گرفته تا بتونه مشکل بین خودتون رو حل کنه.
شادی اینبار با نترسی گفت:
- معذرت میخوام خانوم دکتر که وسط حرفتون پریدم؛ ولی این آقا داره دم از این میزنه که من باعث درگیری بین خودش و خانوادهاش شدم. اول از اونکه ایشون قبلاً بهخاطر علافی و بیهدفی مدام با پدرشون درگیر بودن، بعدشهم من وقتی به خانوادهاشون گفتم، ایشون حق نداشتند جلوی خانوادهاش بکوبه توی دهنم!
صدای پر خشم سیاوش بالا رفت.
- من علاف و بیهدفم؟ دخترهی از خود متشكر!
شادی صدايش را بالا برد. کار داشت به جنجال میکشید! بلند گفتم:
- لطفاً آروم باشید!
سیاوش سری به مثبت تکان داد و شادی چشمی زیر لـب گفت. تک سرفهای کردم. خودکارم را برداشتم و در برگه یادداشت کردم (پسر طماع). بالبخند گفتم:
- البته این نکته رو هم اضافه کنید که به شادی جان گفته بودین که تمام مهریهاش رو ببخشه تا شما با هم همخونه بمونید و عجیب اینجاست که شادی خانوم با این همه کمالات و تحصیلات، قبول کردند اینکار رو انجام بدند و یادآور میشم که شما تا محضرخونه هم رفتید و خوب بهصورت اتفاقی موقع امضاء کردن شادی خانوم، عموشون بر حسب اتفاق محضر خونه بودن و مانع از این کار میشن!
این بار پسر خودش را باخت و بیشتر در صندلی فرو رفت. چه خود را از خودگذشته نشان میداد. پسر فریبکار! او به هر دری زده بود تا كاری كند شادی مهريهاش را ببخشد. به دختر که چشمانش خمار غم بود، لبخند زدم. شادی برای بار دوم وقتی عمویش مانع از بخشیدن مهریهاش شد از این پسر کتک خورد و پسر هیچ درباره این رفتارها نمیگوید. اینبار شادی جانی گرفته، کمی جلوتر نشست و گفت:
- بله درسته عموم اجازه نداد سکههام رو ببخشم. وقتی علت پرسید که چرا اومدم محضر خونه گفتم، ما اومدیم محضر که سکههام رو ببخشم تا دوست داشتنم رو بهش ثابت کنم؛ البته که عموم قانع نشد و با پدرم تماس گرفت. درسته همون موقع از عموم کینه به دل گرفتم؛ چون بهخیالم، چون نامزد قبلی پسرش بودم میخواد با اطلاع دادن به بابام اون رو داغون کنه؛ ولی الآن میفهمم که واقعاً عموم در حقم پدری کرد. ولی اين آقا حق نداشت بعد از بيرون اومدن از محضر توی ماشين، با مشت توی سر و صورتم بزنه! اگر همون موقع بابام نمیرسيد معلوم نبود از عصبانیت چه بلایی سرم میآورد!
از این شجاعت شادی، در دلم آفرینی گفتم. در این چند جلسه مشاوره آنقدر عجز و التماس سیاوش را کرده بود که چند بار آماده بودم از دفتر به بیرون پرتش کنم؛ اما حالا کمی قویتر شده بود. لبخندی به او زدم و گفتم:
- بله! هيچ دليلی، كتک كاریهای آقای نيكو رو توجيه نمیكنه.
سياوش زير ل*ب انگار برو بابایی گفت و به زمين نگاه كرد. خطاب به شادی گفتم:
- شادی جان بهجز پدر و مادرت، علت اصلی اختلافتون رو برای فامیل رو چی عنوان کردین؟
شادی زیرچشمی به سیاوش نگاه کرد و باترس گفت:
- خ**یا*نت!
سیاوش این را که شنید برزخی با فریاد از جایش بلند شد و خطاب به شادی فریاد زد:
- تو غلط کردی! من کِی به تو خیانت کردم؟
شادی به من خیره شد. با چشمانم فهماندم کوتاه نیاید. من مطمئن بودم این زندگی دیگر پا نمیگیرد. شادی ایستاد و فریاد زد:
- تو یه ع*و*ضی به تمام معنایی و این رو خودتم خوب میدونی! هیچ مردی ناموسش رو بهخاطر ظاهرش ول نمیکنه! این یعنی خ**یا*نت. اونم منی که کلی برای ظاهرم زحمت كشيدم و خرج کردم و الآن شکر خدا از دوستهای ع*و*ضی دور و ورت ظاهرم بهتره، پس سر من داد نزن، نگو کِی خیانت کردی! اينكه مدام توی كوچه و خيابون میگی دختره چه خوشگله، بازيگره، عجب هيكلی داره يا هی دوست دخترهای ع*و*ضی قبلت رو سر من ميشكنی، خودش خيانته!
آخرین ویرایش توسط مدیر: