کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
پسر باکمال بی‌شرمی داشت عزت نفس دختر را دوباره هدف می‌گرفت. کلافه شدم. بهانه پشت بهانه! این مرد، مرد زندگی نیست. شادی از حرف‌های سیاوش سرش بیشتر در گریبان رفت. بی‌زارم از این‌که شادی سکوت کرده! میان حرف سیاوش گفتم:
- اجازه بدین جناب نیکو! خونسرد باشین و کمی آروم‌تر صحبت کنید. حرف‌های تکراری چیزی رو حل نمی‌کنه! شادی اصلاً کار اشتباهی نکرده که از خانواده شما کمک گرفته تا بتونه مشکل بین خودتون رو حل کنه.
شادی این‌بار با نترسی گفت:
- معذرت می‌خوام خانوم دکتر که وسط حرفتون پریدم؛ ولی این آقا داره دم از این می‌زنه که من باعث درگیری بین خودش و خانواده‌اش شدم. اول از اون‌که ایشون قبلاً به‌خاطر علافی و بی‌هدفی مدام با پدرشون درگیر بودن، بعدش‌هم من وقتی به خانواده‌اشون گفتم، ایشون حق نداشتند جلوی خانواده‌اش بکوبه توی دهنم!
صدای پر خشم سیاوش بالا رفت.
- من علاف و بی‌هدفم؟ دختره‌ی از خود متشكر!
شادی صدايش را بالا برد. کار داشت به جنجال می‌کشید! بلند گفتم:
- لطفاً آروم باشید!
سیاوش سری به مثبت تکان داد و شادی چشمی زیر لـب گفت. تک سرفه‌ای کردم. خودکارم را برداشتم و در برگه یادداشت کردم (پسر طماع). بالبخند گفتم:
- البته این نکته رو هم اضافه کنید که به شادی جان گفته بودین که تمام مهریه‌اش رو ببخشه تا شما با هم هم‌خونه بمونید و عجیب این‌جاست که شادی خانوم با این همه کمالات و تحصیلات، قبول کردند این‌کار رو انجام بدند و یادآور می‌شم که شما تا محضرخونه هم رفتید و خوب به‌صورت اتفاقی موقع امضاء کردن شادی خانوم، عموشون بر حسب اتفاق محضر خونه بودن و مانع از این کار می‌شن!
این بار پسر خودش را باخت و بیشتر در صندلی فرو رفت. چه خود را از خودگذشته نشان می‌داد. پسر فریب‌کار! او به هر دری زده بود تا كاری كند شادی مهريه‌اش را ببخشد. به دختر که چشمانش خمار غم بود، لبخند زدم. شادی برای بار دوم وقتی عمویش مانع از بخشیدن مهریه‌اش شد از این پسر کتک خورد و پسر هیچ درباره این رفتارها نمی‌گوید. این‌بار شادی جانی گرفته، کمی جلوتر نشست و گفت:
- بله درسته عموم اجازه نداد سکه‌هام رو ببخشم. وقتی علت پرسید که چرا اومدم محضر خونه گفتم، ما اومدیم محضر که سکه‌هام رو ببخشم تا دوست داشتنم رو بهش ثابت کنم؛ البته که عموم قانع نشد و با پدرم تماس گرفت. درسته همون موقع از عموم کینه به دل گرفتم؛ چون به‌خیالم، چون نامزد قبلی پسرش بودم می‌خواد با اطلاع دادن به بابام اون رو داغون کنه؛ ولی الآن می‌فهمم که واقعاً عموم در حقم پدری کرد. ولی اين آقا حق نداشت بعد از بيرون اومدن از محضر توی ماشين، با مشت توی سر و صورتم بزنه! اگر همون موقع بابام نمی‌رسيد معلوم نبود از عصبانیت چه بلایی سرم می‌آورد!
از این شجاعت شادی، در دلم آفرینی گفتم. در این چند جلسه مشاوره آن‌قدر عجز و التماس سیاوش را کرده بود که چند بار آماده بودم از دفتر به بیرون پرتش کنم؛ اما حالا کمی قوی‌تر شده بود. لبخندی به او زدم و گفتم:
- بله! هيچ دليلی، كتک كاری‌های آقای نيكو رو توجيه نمی‌كنه.
سياوش زير ل*ب انگار برو بابایی گفت و به زمين نگاه كرد.‌ خطاب به شادی گفتم:
- شادی جان به‌جز پدر و مادرت، علت اصلی اختلافتون رو برای فامیل رو چی عنوان کردین؟
شادی زیرچشمی به سیاوش نگاه کرد و باترس گفت:
- خ**یا*نت!
سیاوش این را که شنید برزخی با فریاد از جایش بلند شد و خطاب به شادی فریاد زد:
- تو غلط کردی! من کِی به تو خیانت کردم؟
شادی به من خیره شد. با چشمانم فهماندم کوتاه نیاید. من مطمئن بودم این زندگی دیگر پا نمی‌گیرد. شادی ایستاد و فریاد زد:
- تو یه ع*و*ضی به تمام معنایی و این رو خودتم خوب می‌دونی! هیچ مردی ناموسش رو به‌خاطر ظاهرش ول نمی‌کنه! این یعنی خ**یا*نت. اونم منی که کلی برای ظاهرم زحمت كشيدم و خرج کردم و الآن شکر خدا از دوست‌های ع*و*ضی دور و ورت ظاهرم بهتره، پس سر من داد نزن، نگو کِی خیانت کردی! اين‌كه مدام توی كوچه و خيابون می‌گی دختره چه خوشگله، بازيگره، عجب هيكلی داره يا هی دوست دخترهای ع*و*ضی قبل‌ت رو سر من مي‌شكنی، خودش خيانته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
سیاوش باخشم یک قدم جلو برداشت. انگار انتظار چنین فریادهایی را از شادی نداشت. پر شتاب ایستادم و هشدار دادم:
- جناب نیکو! حواستون رو جمع کنید.
سیاوش نفس‌های تند پرصدایی می‌کشید و به شادی که برای نخستین بار بود در چشمان سیاوش مستقیم نگاه می‌کرد، خیره شد. سیاوش مستعد بود برای بار سوم، دست به کار احمقانه‌ای بزند. سریع گفتم:
- شادی جان! چند لحظه بیرون باشید، صداتون می‌کنم.
شادی شتابان بیرون رفت. نفس‌های تند سیاوش، آخی که به جهت درد معده‌اش گفت، برافروختگی گ*ردنش و دستانش که می‌لرزید؛ مرا بر این داشت که به اویی که به‌جای خالی شادی هنوز باخشم نگاه می‌کند، بگویم:
- جناب نیکو! بشینید.‌
او با این‌که عصبانیت در چهره‌اش نمایان بود به حرفم گوش داد. لیوان آبی برایش ریختم. به روی میز روبه‌رویش گذاشتم و سرجای خودم برگشتم. آرام‌تر که شد بدون توجه به سياوش، با تلفن به منشی‌ام گفتم، به شادی اطلاع دهد که وارد اتاق شود. شادی که وارد شد دوباره حس پشیمانی را در چشمانش دیدم. خدایا ! این دختر چرا با این‌همه خواری‌ای که سیاوش به او داده باز وابسته اوست؟! چندین بار گفتم این حسش فقط ترس از تنهایی‌ست. به او گفتم همان‌طور که پدر و مادرش از غصه دق نکردن خودش هم تنها نخواهد ماند؛ اما خوب مشخصاً او هنوز ترس از دست دادن سیاوش را دارد! شادی آرام نشست و من حرف آخر را زدم:
- خوب جناب نیکو و شادی عزیز! من پیشنهاد نهایی‌م رو می‌دم و برای قاضی می‌نویسم که اگر مجدد مراجعه کردين دادگاه، یعنی مشخصاً دیگه نمی‌تونید با هم بمونید!
سیاوش و شادی هم‌زمان باهم کمی خود را از صندلی جلوتر کشیدند و ریز بین به دهانم خیره شدند. با لبخندی، به هر دوی آن‌ها گفتم:
- شما به یه مسافرت سه روزه تشریف ببرین، اگر که تونستید همدیگه‌ رو تحمل کنید و دعوای لفظی یا ناراحتی بینتون پیش نیومد، پس هنوز راهایی وجود داره كه طلاق نگيريد؛ اگر نه به‌نظرم ادامه این ر*اب*طه، کاملاً اشتباهه!
شادی درخششی در چشمانش زده شد و سیاوش غرید:
- یعنی چی؟ من می‌گم نمی‌تونم کنارش یه ساعتم باشم، حالم بد میشه! باهاش از هیچ‌چیزی ل*ذت نمی‌برم؛ اون‌وقت شما می‌گین باهاش برو مسافرت؟! اين بود پيشنهاد ويژه‌اتون؟ اصلاً ببینم اگه نریم چی؟
خودکار درون دستم را روی میز گذاشتم و شانه‌ای برایش بالا انداختم و گفتم:
- هیچی. می‌تونید همین فردا برین دادگاه و توافقی جدا بشین!
سیاوش لبخند بر لبانش آمد و سریع گفت:
- خوب پس این رو هم به اين دختر بگین كه من نباید مهریه‌ای پرداخت کنم!
ابرویی بالا انداختم این بار به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- شما طبق قانون شرع و عرف، باید نصف مهریه رو پرداخت کنید!
شادی غمگين سرش پایین و در دنیای خود بود که سیاوش باخشم از جایش بلند شد و در حال بیرون رفتن از در اتاقم، گفت:
- بهتره شما گزارشتون رو برای قاضی بنویسید و توی اين امور دخالت نكنيد. شادی مهریه‌اش رو نبخشه طلاقش نمی‌دم؛ ولی رنگ منم نمی‌بینه. اگه مهریه‌اش ذو ببخشه آبرومندانه کنار می‌رم؛ وگرنه می‌دونم چی‌کار کنم که ببخشه!
برزخی از اتاق بیرون رفت و در را محکم، پشت سرش بست. او دقیقاً مانند هر بار تهدید کرده بود! شادی ترسیده، جلوی میزم آمد روی میز کمی خم شد و گفت:
- من مهریه می‌خوام چی‌کار خانوم دکتر؟ اون می‌خواد به همه فامیل بگه که من هیچ جذابیتی ندارم. اون یه آشغاله! می‌خواد نابودم کنه!
راست می‌گفت. برای یک دختر گیرایی‌اش نقطه حیاتش بود. ایستادم و با لبخند به او گفتم:
- درمورد مهریه‌ات من تصمیم گیرنده نیستم؛ اما دخترم! نصیحت می‌کنم نباید جلوی همچین ادم‌های پستی راحت کوتاه اومد. حداقلش تمام کادوها و اون سه دنگ آزمایشگاه با ماشینی که پدرت گرفته رو ازش بگیر، ببین شادی جان! اون خیلی عجله داره طلاقت بده؛ اما تو خونسرد از حقت استفاده کن!
شادی پوزخندی زد و گفت:
- خانوم دکتر؛ اون آزمایشگاه رو پدرم پونزده میلیارد خریده. نصفش می‌شه هفت و نیم که به نام اونه. سکه‌های من سه هزار و سیصد پنجاه تاست که طبق قانون نصفش می‌شه، هزارو ششصد تا که تقریباً می‌شه هشت میلیارد. با اون ماشین و ساعت‌های گرونی که براش خریدم بازم اون سود می‌کنه. خانوم دكتر! توروخدا عصبانيش نكنيد من همه جوره باختم! ماشين و آزمايشگاه می‌خوام چی‌كار؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
《چند ماه بعد》
《شادی》
- ببین نیکو! به من می‌گن حاج فتاح، پس جلوی من حرف از میلیارد نزن. در موردِ بعد، بعد از میلیارد من فقط حساب می‌کنم! پس این چندرغاز برام پولی نیست؛ اما زورم میاد این پسر پوفیوز تو دارایی که حق بچه‌های خیریه‌امه رو بخوره يه آبم روش، پس محکم وایسادم که مالم رو پس بگیرم. ببین یه چیزی می‌گم خودت تا تهش رو بخون. رفیق سی سالم بودی. حاج فتاح حقش رو با پلیس ‌و دادگاه پس نمی‌گیره! نیکو؟! نکنه جریان اکبر ربی که می‌خواست زمینم بزنه یادت رفته؟
- ... .
- ها باریک‌الله؛ انگاری شیر فهم شدی چی گفتم.‌
- ... .
- نه دیگه قسم دادن نداریم، چند ماه ما رو علاف کرده مر*تیکه... .
گوشم را محکم‌تر به در فشردم تا صدای پدرم را کامل بشنوم. خنده‌ام گرفته بود.‌پدرم کیست؟ ساعت هفت بامداد، آخر عزرائیل هم بر سر کسی آماده نمی‌شود! این روی پدرم را هیچ زمان ندیده بودم. به‌نظرم پدر همیشه مرد خیّری می‌آمد؛ ولی در این چند ماه، روزگار خانواده سیاوش را سیاه کرده بود. نام سیاوش که پس ذهنم می‌افتد جز انزجار از آن نامرد خاطره‌ای برایم نمی‌ماند. پدرم گفت به نامرد باج نمی‌دهم، پس محکم ایستاد و حقم را گرفت! هرچه داده بودیم پس گرفتیم، به‌جز چند ساعتی که برای آن بی‌چشم و رو خریده بودیم. پدرم عصبی‌تر فریاد زد:
- وظیفه‌ات بوده که پس بدی! مگه مال مفت داشتم که برای پسرت هم‌چین جشنی بگیرم؟!
- ... .
- آره! خوب کردم تموم خسارت‌های جشن عقد و نامزدی رو گرفتم!
- ... .
- بله که سه دنگ آزمایش‌گاه‌ و ماشین ‌رو پس گرفتم. مالم بود. مال حاج فتاح، مال حاج فتاح می‌مونه! مگه این‌که خودم به کسی ببخشم که پسرت حتیٰ لیاقت بخششم نداره. پسر بی‌غیرتت، به خیالش من به کسی باج می‌دم؟ کسی نمی‌تونه مال حاج فتاح و بخوره بعدم بگه، های های مال مفت چه چسبید! نه دیگه اون بی‌وجود فکر کرده زرنگه، دیده اون ساعت‌هایی که سفارش دادم از سوئیس براش بیارن حداقل دوروبر پنج میلیارده، گفته بذار الکی بگم گم کردم تا هاپولی کنم!
- ... .
- ببین نیکو، به من قسم نده که گم شده! شده آزمایشگاهت رو بفروشی باید پول ساعت‌ها رو بدی!
- ... .
- بهش بگو حاج فتاح تو بازار گرگ دریده، گوشت گرگ رو خام خورده تو که یه جوجه روغنی!
- ... .
- ببین نیکو اون ساعت‌ها آن‌قدر ارزش نداره که زن و بچه‌ات با ترس و لرز... .
انگار پدر سیاوش، از گفته پدرم ترسید؛ زیرا پدرم بلند خندید و گفت:
- ها انگاری حالیت شد چی می‌گم. آفرین!
- ... .
- باریک‌الله! خوشگل توجیه‌ش کن پسرت رو تا سرش به باد نرفته. بهش بگو مر*تیکه! درسته چند ماهه طلاق گرفتید؛ اما یابو برش نداره بی‌خیالش می‌شم!‌ پول ساعت‌ها رو یا خود ساعت‌ها رو برداره بیاره تا آخر عید. تموم!
پدرم تلفن را قطع کرد و چند ناسزای بلند گفت. گوشم هم‌چنان به در اتاقم چسبیده بود که یک مرتبه بلند صدایم زد:
- شادی؟! بلند شو بابا! لنگ ظهر شد. اون آزمایشگاه بی‌در و پکر رو که تعطیل کردی، حداقلش بلند شو بریم کارخونه هزارتا کار سرم ریخته!
یا خدا! دوباره عصبی شد. سریع هول‌کرده، شال، کیف و رویی مانتویی‌ام را برداشتم و پر شتاب در را باز کردم. به‌سمت آشپزخانه دویدم. می‌دانم خونش به جوش آمده. حتماً اگر بهانه‌ای دستش دهم، دوباره سر من خالی می‌کند! پدرم چند ماه است دیگر پدر پیشین نیست. در این چند ماه، حتیٰ یک روز هم اجازه نداده بود در خانه بمانم. حتی جمعه‌ها هم اجازه استراحت نداشتم. پدرم می‌گفت باید کاسب شوم! نمی‌دانم چرا پدرم اين همه تغيير كرده. اعتراض که می‌کردم چنان فریاد می‌زد که تمام ستون خانه به لرزه درمی‌آمد. دیگر نازم خریدار نداشت. مدام سرکوفت می‌زند:
- دیگه مفت خوری و مفت چرخی، بسه! یالا هنرت رو نشون بده. هرچی پول خرجت کردم حالا باید دو برابرش رو در بیاری!
و من در اين چند ماه یاد گرفتم، همان‌طور که پدرم می‌خواهد قوی باشم. کار زیاد مرا از افسردگی نجات داد و من کم‌کم مانندخود حاج فتاح فکر می‌کنم. هر روز به ایده‌های بیشتری برای بزرگ شدن، فکر می‌کنم. او می‌خواهد من یک دختر قوی باشم و من دیگر آن دختر ناز پرورده نیستم. من هر روز از خودم می‌پرسم چه شد كه پدرم اين همه تغيير كرد! هول‌کرده، سریع سمت میز ناشتایی رفتم و گفتم:
- جونم بابا؟ تازه هفت صبحه. الآن آماده می‌شم. چرا داد می‌کشی؟
پدرم کت‌ و شلوار پوشیده، کنار مادرم در آشپزخانه ایستاده بود و استکان چایی سر می‌کشید. مرا دید که چه‌طور از فریادهایش هول کرده‌ام، بادی در گلو انداخت و سری از رضایت تکان داد. هول‌كرده یک لقمه نان پنیر گرفتم و در دهانم چپاندم. دست‌پاچه داشتم برای خودم چایی می‌ریختم که صدای خنده پدر و مادرم باعث شد، با دهانی پر چشمانی گشاد شده از تعجب به هر دوی آن‌ها نگاه کنم. پدرم می‌خندید و تسبیح به دور دست می‌تاباند و مادرم سری به تأسف با خنده، برایم تکان می‌داد:
- چی شده! چرا می‌خندید؟
پدرم خنده‌اش را خورد و با اخم گفت:
- این موهای بی‌صاحابت رو ببند. نصفش رفته توی دهنت. چيه هميشه دورت ريخته؟! دِ یالا بجنب دختر. ظهر شد باید بریم کارخونه!
از حرف پدرم چنان چندشم شد که با حالت وازدگی، به‌سمت سینک ظرف‌شویی رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
با دست دور رژ ل*بم را در آینه تنظیم کردم. عینک آفتابی‌ام را روی موهایم گذاشتم تا جذاب‌تر به نظر برسم. آینه‌ جلوی ماشین را بالا زدم. می‌فهمیدم پدرم زیر چشمی به من نگاه می‌کند و می‌خندد. پدرم اگر بداخلاق و سخت‌گیر شده بود؛ ولی دیگر هیچ درمورد نوع پوششم ایراد نمی‌گرفت. ولی هنوز هم در روابط اجتماعی‌ام غیرتی می‌شد و غرغر می‌کرد؛‌ اما من آن شادی افسرده خودپسند نبودم. بلد بودم کار آمد باشم، بلد شده بودم فاز جدید در کارخانه راه بیاندازم و سیصد نفر کارگر جدید استخدام کنم. بلد شده بودم چانه ‌بزنم. بلد شده بودم سطح خودم را در حد کارکنان و کارگران و مددجویان خیریه پدرم پایین بیاورم با آن‌ها حرف بزنم، بخندم، گریه کنم و تجربه زندگی از آن‌ها کسب کنم: آری من گرگ شده بودم و من بلد شده بودم بعد از طلاق سرپا بايستم. همان‌طور که پدرم می‌خواست! پدرم با سختگیری‌هایش در حقم پدری کرده!
به ناخن‌هایم نگاه کردم. خنده‌ام گرفت. واقعاً که پدرم مرد بی‌رحمی‌ست. پیش از نوروز هرچه التماس كردم، اجازه نداد که برای تمدید مانیکور ناخن‌هایم به سالن آرایشی بروم و مجبورم کرد تا نیمه‌شب همراه خودش بالای سر فاز جدید کارخانه باشم. لبی كج كردم. لعنتی! حالا باید دو هفته تمام صبر کنم تا ژیلا از دبی برگردد و ناخن‌هایم را مرتب کند. به پدرم چپ‌چپ نگاه می‌کنم باورم نمی‌شد نوروز است و من ناچارم با پدرم به کارخانه‌اش بروم. این رفیق تازه من، رسماً از من بی‌گاری می‌کشد. نفس کلافه بلندی سر دادم و کرم آب‌رسان دستم را از کیفم بیرون آوردم به ریملم دهن‌کجی کردم. چقدر پول بابتش دادم. بیست‌ روزه تمام شد! حیف مژه‌هایم را تا طاق آسمان بالا می‌برد. زیر ل*ب با ادا و اطوار آرام غر می‌زدم. جوری که پدرم متوجه شود گفتم:
- یک ‌ماهه دارم همین کتونی‌ها رو می‌پوشم! کهنه شده دیگه. آخه وقتی ماشینم رو از زیر پام می‌کشه بیرون به‌خاطر این‌که یکی از دستگاهای آزمایش‌گاه سوخت بعدش ناحق و ناروا من رو مسئولش می‌دونه و مجبورم می‌کنه هر روز یک ساعت پیاده برم آزمایش‌گاه و برگردم. نبايد حداقل پول بده چهار جفت کتونی بخرم تا این‌قدر تکرای نپوشم؟ آبروم رفت تو محل به خدا‌ خیر سرم تک فرزند حاج فتاحم!
گوشی همراهم را از کیف درآوردم با دهن‌کجی به غرغرم ادامه دادم:
- خدایا! چهار ماهه دارم التماس می‌کنم یه گوشی جدید برام بخره،‌ همش می‌گه مگه چشه! بابا به خدا منشی کارخونه، موبایلش شیک‌تر از منه! حالا انگار پول مفتی ازش می‌خوام! خیر سرم مدیر آزمایش‌گاهم. یه پول سیاه تو حسابم نیست. هر چی در میارم می‌ره تو حساب حاجی فتاح! ا*و*ف ا*و*ف پناه بر خدا! خوبه دارم شب و روز جون می‌کنم؛ ولی باید هر هفته عین بچه دبستانی‌ها دنبالش بِدَوَم برم گدایی تا بابا جون، دو ریال بده! الان یک ماهه می‌گم سه میلیون بده، برم رنگ موهام رو عوض کنم، می‌گه گرونه. رفتم با خفت و خواری ژیلا جون، آرایشگر خیابون فرشته، رو دور زدم. گشتم یه جا ارزون پیدا کردم پونصد تومن! تازه حاجی برام سوت می‌كشه، پونصد تومن! می‌گه مگه پول علف خرسه! حالا من نمی‌دونم پونصد تومن چيه كه نمی‌ريزه به حسابم؟ هی راه بی‌راه مدام می‌گه برو یه رنگ مو مشکی بخر ده تومن، بده گلی خانوم سرت بذاره. دیگه هی نخوای بری رنگ موهات رو عوض کنی! خدا وکیلی حرفش درد نداره که گلی سر من رو رنگ بکنه! آدم دردش رو به کی بگه؟ بیا اینم از عیدمون‌ هر روز باید پاشم با حاجی برم کارخونه. به دلم موند یه روز نه صبح از خواب پاشم، والا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
میان غرغرهایم، پدرم بلند خندید و فرمان را به سمت خیابان کارخانه تاباند و یک پدرسوخته قرتی سپرده‌ام کرد. ای به قربانت حاج فتاح که تو بودی مرا سرپا نگه داشتی! بعد از جدایی‌ام، خنده‌هایش، ناز کشیدن‌هایش، نایاب شده بود و او از من از دوساعت بعد از امضا طلاقم تا امروز، رسماً یک ماشین پول‌سازی ساخته بود. یادم نمی‌رود چه‌طور هنوز از پله‌های دفترخانه خانه پایین نیامده سرم فریاد کشید:
- چته دوباره زر زر گریه راه انداختی؟! جمع کن خودت رو ببینم. انگار باباش مرده! یالا بریم سرکار. چند روزه آزمایش‌گاه رو تعطیل کردی! کرایه ندادی که بفهمی یک ساعتم، یک ساعته. از همین ماهم باید کرایه آزمایشگاه رو بهم بدی تا یاد بگیری هر وقت خواستی تعطیلش نکنی. میلیارد میلیارد ریختم تو آزمایشگاه که خاک بخوره؟
یادم است چنان از رفتار پدرم شوکه شدم که میان پله‌های دفترخانه با شگفت‌زدگی ایستادم. پدرم فریاد زد:
- برای چی وایسادی؟ دِ یالا ظهر شد! گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره، بدو ببینم!
راست می‌گفت. محدود شدن حساب بانکی‌ام سختگیری‌ها در خرج و مخارجم یادم آورد باید تلاش کنم. واقعاً پدرم مرا ساخت. پدرم به مادرم گفته بود وقتی کسی بتوانند پنجاه کیلو وزن کم کند، مشخص است فرد بدرد بخوری‌ست و برای سختی‌ها ساخته شده است و من شادی را دوباره می‌سازم. صدای خنده پدرم مرا به حال فراخواند. دستم را پر از کرم کردم و محکم به صورت پدرم کشیدم و با خنده گفتم:
- این‌هم تقدیم به پدر مهربون خسیسم!
پدرم آه بلندی گفت و شروع کرد با پشت دست صورتش را پاک کردن. ریش‌های سفیدش براق‌تر شدند. غرغرکنان گفت:
- این آشغالا چیه می‌مالی به صورتم؟! گفته باشم شادی اگه می‌خوای بهونه بیاری و بگی کرمم به جهت این‌که به صورت شما زدم تموم شد تا تیغم بزنی، کورخوندی! من تا آخر اردیبهشت یه پاپاسی برای وسایل آرایشی بهت نمی‌دم!
بلند خندیدم. برای پدرم زبانی درآوردم و گفتم:
- به خدا که خیلی خسیسی. حاج فتاح برده مفت گیر آوردی؟ بابا قول می‌دم که تا برجِ دو، پول نخوام؛ فقط توروخدا عمه منتظره پول به حسابش بریزم. جون من بابا؛ الان یک هفته‌س التماست می‌کنم پول به حساب عمه بریزی تا کرم دور چشم از آلمان برام بفرسته، هی امروز فردا می‌کنی!
صدایم را نالان کردم و ادامه دادم:
- آخه حاجی، چی از جونم می‌خوای؟ کارت‌خوان‌های آزمایشگاه که به نامته! اون صندوق‌دار چلغوز آزمایش‌گاهم که شب به شب پول‌های نقد رو میاره خدمتت. یه باره بگو بابا اسیری گرفتی!
به کارخانه رسیدیم، با بوق پدرم نگهبان در کارخانه را باز کرد وارد محوطه که شدیم، پدرم خیلی بی‌احساس گفت:
- من پول مفت ندارم شیش ملیون پول کرم دور چشم بدم. وازلین بزن دور چشم‌هات، خیلی‌هم بهتره!
ل**ب به دندان گرفتم. هم خنده‌ام گرفته بود، هم حرصی شدم. از ماشین پیاده شدم و عینک آفتابی را روی چشمانم گذاشتم. پاهایم را مانند کودکان روی زمین کوبیدم و گفتم:
- خیلی بدی بابا! خیلی!
پدرم همان‌طور که به سمت دفتر کارخانه می‌رفت با دستی که تسبیحش را با آن می‌چرخاند اشاره به موهایم کرد و گفت:
- دِ بپوش اون واموندها رو! استغفرالله، آخر عمری چه‌طور یه الف بچه خون به جیگرم می‌کنه! آره خیلی بدم که پول مفت می‌دم می‌ری موهات رو رنگ چلغوز مرغ می‌کنی! آخه اون پارچه بی‌دکمه چیه که می‌پوشی اسمشم گذاشتی مانتو؟ بخدا همین چهارتا نگهبان دارن پشت سرم می‌خندن می‌گن دختر خل‌و‌چل حاجی عقل تو کله‌اش نداره که پا می‌کوبه زمین!
با غرغرهای همیشگی پدرم و خنده‌های من به دفترکارش رسیدم. به آبدارچی جدید ساکن کارخانه سلام کردم و خنده همیشگی‌اش را به‌خاطر غرغرهای پدرم نسبت به خودم نادیده گرفتم. همان‌طور که داشتم به اتاقش می‌رفتم صدای دختری را از پشت سر شنیدم.
- سلام خانوم.
با تعجب سریع سرم را به عقب برگرداندم. همه به‌جز نگهبان‌ها و قاسم آبدارچی تعطیل بودند! به اطراف نگاه کردم که دختری را کنار قاسم سربه‌زیر و خجالت‌زده دیدم. کمی جلو که رفتم دختر سرش را بالا کرد و اولین چیزی که مرا جذب خودش کرد چشمان طوسی‌رنگ دختر بود. رنگ جذاب چشمانش دهانم را نیمه‌باز گذاشت. قاسم تند گفت:
- خانوم! این خواهرمه از روستا اومده. خدا خیرش بده. حاجی اجازه داد عید با برادر کوچیکم بیاد پیشم کارخونه بمونه!
با لبخند و دهانی نیمه باز به دختر نزدیک شدم دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- سلام خوشگل خانوم. چه چشم‌هایی داری آتیش پاره. خوش اومدی!
دختر سر‌به‌زیر صورتش گل انداخت و گفت:
- چه حرفی می‌زنید خانوم جان! خوشگلی کجا بود؟!
چنان از دیدن چشمانش به هیجان افتادم که دستش را گرفتم و بدو بدو به اتاق پدرم همراه خودم کشیدمش و با شور وارد اتاق پدرم شدم و گفتم:
- بابا نگاه کن خواهر قاسم چقدر خوشگ... .
حرفم تمام نشده بود که صدای سلام مرد آشنایی تنم را وسط اتاق بزرگ پدرم میخکوب کرد. آرام سر برگرداندم و از دیدن کسی که به احترامم ایستاده و با تعجب به من خیره شده، شوکه شدم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
《چندماه قبل》
《علی》
- نه دیگه بابای شما خیلی زرنگ تشریف دارن! الان چهار ماهه دارم خودم رو به آب و آتیش می‌زنم می‌گم اجازه بدین عقد کنیم، می‌گه حرف من یکیه تا شیش ماه نشه عقدی در کار نیست! بی‌انصاف نيستم. هيچ ايرادی به رفت آمد من يا با هم گردش رفتنمون نداره؛ ولی اين واقعا بی‌انصافيه یه مرتبه محبتشون گل می‌کنه و دقیقاً وقتی می‌دونن هفته دیگه من برای یه ماه می‌خوام با تیم جهادی برم مرز و دقيقا تا یه ماه تهران نیستم، می‌گه اگه دلتون می‌خواد این هفته عقد کنید! فاطمه خانوم؟ این بابای شما، من رو چی فرض کرده؟ من همين‌طوريش‌هم داغونم. نمی‌تونم يه ماه بيام ديدنت، اون‌وقت بابای زرنگ شما خون به دلم می‌كنه! فاطمه؟ به بابای زرنگتون‌هم گفتم من اصلاً عقد نمی‌کنم، وقتی دستم ازت کوتاهه!
صدای بلند خنده فاطمه، خون بیشتری در رگ‌هایم روان می‌کرد. میان خنده گفت:
- اصلاً خوبی به شما نیومده. بابای گلم خواست یه ماه زودتر عقد کنیم كه حرف شما روی زمين نمونه! حالا چه فرقی ميكنه پيشم باشيد يا نه! مگه هزار دفعه نگفتيد كاش عقد كنيم راحت باهام حرف بزنی؟ خوب پس چی شده؟ حرف زدن كه دوری و ن*زد*یک*ی نداره! اصلا شما داماد بدی هستی! بابام به این مهربونی اِن‌قدر دوستت داره. باید این‌جوری بگی؟ اصلاً من خودم راضی نیستم عقد کنم. آخیش دلم خنک شد!
دکمه‌های لباس فرم بیمارستان را با عجله می‌بستم. زمان مناسبی برای صحبت با فاطمه نبود؛ اما دلم نمی‌خواست ارتباط تلفنی را قطع کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
- هه‌هه! خیلی بانمک تشریف داری شما. فکر کردی می‌ذارم از دستم قسر در بری؟ من تا تلافی اون همه التماسی که بهت کردم تا از بابات بخوای عقد کنیم رو سرت درنیارم ول‌ کنت نیستم. لازم نکرده مهربون بشی، من یه ماه تهران نیستم عقد کنیم. بعدش‌ هم بابات از خداش باشه همچين داماد گلی گيرش اومده!
تهدیدآمیز خندیدم و گفتم:
- فقط فاطمه عقد کنیم خدا به دادت... .
صدای پیج بیمارستان نشان می‌داد که بیمار را به اورژانس آورده‌اند. صدای خنده بلند فاطمه پاهایم را سست می‌کرد باید تلفن را قطع می‌کردم. او تمرکزم را بهم می‌ریخت تا خواستم حرفی بزنم با خنده گفت:
- آخ جون ببین خدا چقدر دوستم داره نذاشت تهدیدم کنی. بدو برو دکتر که مریضت منتظرته!
سریع کمد وسایلم را باز کردم و با عجله گفتم:
- می‌رسه اون روزی که من حسابی از تو برسم که پدرم رو درآوردی با این وروجک بازی‌هات!
فاطمه صدایش را بچه‌گانه کرد و گفت:
- تو نامزد بدی هستی!
سریع گفتم:
- باشه جواب این حرفت باشه برای بعد. درضمن بازم شرمنده وسط شام مجبور شدم بیام بیمارستان جبران می‌کنم عزیزم!
فاطمه مهربانانه گفت:
- قربونت برم. درک می‌کنم. بسم‌الله بگین و برین به کارتون برسین!
با یک خداحافظی، شتابان گوشی همراه را درکمدم گذاشتم و پر شتاب به سمت اورژانس دویدم. پرستار سریع با پرونده بیمار جلو آمد و تا به تخت بیمار برسم، نصف شرح حال را گفت:
- بیمار ده ساله. دختر. با یه موتور تصادف کرده، آرنجش ضربه بدی دیده. همون‌جور که فرمودین عکس‌های رادولوژی آماده‌‌س. حال عمومیش خوبه. فشارش ده روی هفته. مسکن تزریق شده. ناله‌هاش کمتر شده. همون‌طور که احتمال دادین اتاق عمل را آماده کردیم!
بالای سر دخترک رسیدم. مادر بی‌نوايش، آن‌قدر گریه کرده بود که تمام آرایش چشمش تا روی گونه‌هایش آمده بود. دختر اما، به جهت مسکن خواب بود. با تمرکز عکسش را دیدم. بلند گفتم:
- خانوم بابایی؟ سریع اتاق عمل آماده باشه!
پرستار چشمی گفت و مادرش شتابان برای انجام امور اداری رفت. قصد رفتن برای آماده شدن به اتاق عمل را کردم که صدایی آشنا همراه با گریه زنی پایم را میخکوب کرد.
- نگام کن خانومم! آخه این چه بلایی بود سر خودت آوردی؟ به خدا که دیونه شدی! آنیتا جان نگاهم کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
صدا صدای سیاوش، شوهر شادی بود! احساس کردم نام آنیتا را به ‌اشتباه متوجه شدم و گریه، گریه دختر عمویم شادی‌ست. تا خواستم پرده را کنار بزنم و برای کمک نزد سیاوش روم، صدای زن ناآشنا، میخی بود درون سرم!
- آره سياوش! من دیوونه شدم. دیوونه شدم که خبر مرگم، برات شام پختم، لباس خوشگل پوشیدم تا بیایی شب رو با هم بگذرونیم، اون‌وقت بچه‌ها خبر رسوندن با شادی خانومت رفتی رستوران! تف تو روت بیاد چقدر دروغ آخه؟ تو از شادی متنفری دروغ‌گو؟ من خرم که گول حرفات رو خوردم! خیلی آشغالی! الان دو ماهه تو خونه‌ات زندگی می‌کنم، هر شب قول می‌دی طلاقش بدی؛ اما دوباره می‌ری با اون ع*و*ضی. می‌دونم خام پول‌های باباش شدی! باشه حرفی نیست!ولم کن بذار برم‌ آخه آنیتای بدبخت بی پدر مادر کجا و شادی کجا؟ چرا نذاشتی بميرم؟
یا خدا چه می‌شنیدم؟ خيانت؟! چنان حرف‌های زن ناشناس درد داشت که چشمانم را بستم. پس ذهنم دعا کردم صدای مرد تنها مانند صدای سیاوش باشد و نام شادی تشابه اسمی. دعا كردم اصلا خواب باشم که حرف تعفن برانگیز سیاوش باعث شد دستم را به لبه تخت دخترک بگذارم.
- سیاوش قربون شکل ماهت بره. آخه من بهتر از تو، خوشگل‌تر از تو از کجا گیر بیارم؟ اون وبال گردنمه، چه خاکی سرم کنم؟ به خدا کلی پشت تلفن التماسم رو کرد که برای این‌که باباش از سردی ر*اب*طه‌مون شک نکنه برم دنبالش! من که گفته بودم چند شب یک بار اون رو می‌برمش بیرون فقط به‌خاطر خانواده خودم و خودش! ولی به جون مادرم بهش دستم نمی‌زنم، حالم بهم می‌خوره ازش. وقتی كنارشم همش فكر توام. آنیتا به خدا نمی‌خوامش؛ اما مجبورم! شدم همه‌کاره کارخونه باباش، آزمایش‌گاهم نصفش مال منه. من آخه باید درآمد داشته باشم تا خوشگلم رو ببرم مسافرت. فکر می‌کنی یک هفته رفتیم با هم پاریس، با پول کی بود؟ توی لندن توی اون هتل گرون قيمت چه‌طوری مونديم؟! فکر می‌کنی اون دویست شیش كه برات خریدم، با پول کیه؟ خوب با پول بابای شادی دارم همه کاری برات می‌کنم! آنيتا عزيزم؟ قرارمون‌ هم اول همین بود، همون روزی که تو پا*ر*تی دیدمت بهت گفتم شادی رو نمی‌خوام ولی از اجبار باهاشم، تو هم قبول کردی باهام باشی و سکوت کنی. خودت می‌دونی قربانی يه ازدواج اجباری شدم، پس بايد سهمم رو از اين عقد زوری بگيرم!
سیاوش کثیف و وقیحانه ادامه داد:
- دورت بگردم! چند ماهه که صدات در نیومده. این دختره خنگ اصلاً بهم شک نکرده، مثل ریگ پول پام می‌ریزه؛ اگه شک کنه دودمانم به باد می‌ره. توروخدا این‌جوری نکن آنیتای سیاوش! قربون اون خوشگلیت برم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
صدای دختر بغض‌دار شد و گفت:
- غلط کردی همش چرته! تو مرد ازدواج نیستی اگه دوستم داری چرا طلاقش نمی‌دی؟ يادته گفتی بيا هم*خو*نه‌م شو، بعدش خانم خونه‌م؟ كو پس دروغ‌گو؟ ببين سياوش درسته من کس و کاری ندارم ولی به خدا می‌ذارمت و می‌رم تا تو بمونی و ملکه رویاهات. تو هم از آخور می‌خوری هم از توبره. توی مهمونی رامين، ديدم چه‌طور دخترها رو ديد می‌زدی.
آن‌قدر گیج شده بودم که احساس می‌کردم در خواب هستم که صدای سیاوش انگیزه شد پرده را کنار بزنم و به تخت بغلی بروم.
- آنیتا چرا بد قلقی می‌كنی؟ آخه من تو رو به اون دخترها ترجيح می‌دم؟ مگه بد گذشته تا حالا؟‌ بابا مهریه‌‌ش کمر شکنه. آخه چه خاکی بر سرم کنم؟ تو که بدپیله نبودی!
دست بردم پرده را کنار بزنم؛ اما خودم را کنترل کردم. پشت پرده بلند گفتم:
- جناب نیکو یک لحظه تشریف بیارین!
صدای حرف زدنشان قطع شد. سیاوش خیلی عادی پرده را کنار زد و پیش از نگاه به من یک جانم گفت. چشمش به من که افتاد لحظه‌ای جا خورده گفت:
- سلام آقای دکتر! شما؟ این‌جا؟!
قفسه س*ی*نه‌ام از برآشفتگی بالا و پایین می‌رفت، دستش که جلو آمد با اکراه دست دادم و گفتم:
- من این بیمارستان کار می‌کنم. خدا بد نده اتفاقی افتاده؟ صداتون رو شنیدم نگران شدم!
تا این جمله از دهانم درآمد به چشمانم ریزبین شد انگار می‌خواست آگاه شود تا چه اندازه متوجه گفتگوهایش شده‌ام‌. یک مرتبه دستش را بر شانه‌ام گذاشت و مرا سمت دیگر برد. او داشت مرا از آن قسمت دور می‌کرد. هول‌کرده، گفت:
- خواهرم کمی فشارش افتاده برای همین آوردمش این‌جا. ممنونم از احوال پرسیتون!
بوی نو*شی*دنی دهانش حالم را بهم زد. خواستم حرفی بزنم که صدای پرستار مرا از کنار حیوان نجات داد:
- دکتر همه‌ چیز اوکی شد. بفرمایید اتاق عمل!
آن‌قدر حالم از بوی دهانش و صحبت‌های خودش و آن دختر ناآشنا بد بود که سریع گفتم:
- سیاوش حواست باشه چه غلطی می‌کنی!
و بدون این‌که اجازه دهم پاسخی دهد، شتابان از كنارش دور شدم. چند بار صدايم كرد؛ اما بدون جواب به سمت اتاق عمل رفتم. گیج بودم. کار درست چه بود؟ باید به شادی اطلاع دهم؟ خدايا! او از من متنفر است، حتماً که به پندارش چشم ‌تنگی می‌کنم! همواره صلوات زیر ل**ب می‌فرستادم. ذهنم مشغول سیاوش بود. می‌دانستم نمی‌توانم تمرکز کافی برای عمل را داشته باشم. به اتاق عمل که رسیدم، اولین کاری که کردم با مسئول قسمت اورژانس تماس گرفتم و از او تقاضا کردم که علت مراجعه سیاوش و آن زن را متوجه شود. آن اتاق عمل را که پوشیدم تلفن زنگ خورد و حرف‌هایی از مسئول اورژانس شنیدم که از شوک، همان‌جا کنار تلفن دیواری روی زمین نشستم.
- جناب دکتر! بیمار آنیتا صفایی نوزده ساله، به جهت مسمومیت دارویی اومده، البته این‌طور که خودشون می‌گن؛ ولی پزشک شیفت گفتن مشخصاً خودکشی بوده. ولی در حدی بوده که اطرافیان و بترسونه اون آقا که همراهشه گفت خانوممه ولی به‌نظر نمی‌رسه همسرش باشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
شادی خوش حال و شاد دوان‌دوان همراه سیاوش به بالای کوه می‌رفت کوه پر بود از سبزه و گل‌های زيبا! شادی از شادمانی آواز می‌خواند و سیاوش به او می‌خندید. هر که این صح*نه را می‌دید می‌فهمید که آن دوتا چه اندازه عاشق هم هستند! به نوک کوه که رسیدند سیاوش دست شادی را رها کرد و به یک آن شادی تعادلش را از دست داد و به سمت پایین کوه غلت خورد. شادی توانست دستش را به سنگی در نوک کوه زیر پای سیاوش چفت کند. شادی سیاوش را صدا زد و از او درخواست کمک کرد؛ اما انگار سیاوش گوش‌هایش کر شده بود. هرچه شادی التماس می‌کرد، سیاوش با بی‌خیالی به پیرامون کوه نگاه می‌کرد تا این‌که سنگ کنده شد و شادی با جیغی بلند به پایین کوه افتاد.‌
صدای بلند گوشی همراهم، یا خدا گویان از خواب بیدارم کرد. ترسیده، عرق کرده و نالان به دورتادور اتاقم که انگار برایم مکانی نامجهول بود خیره شدم! صدای پشت سرهم گوشی همراهم به من فهماند که باید تلفن را پاسخ دهم. هراسان گوشی را جواب دادم.
- الو؟
صدای ناشناسی گفت:
- سلام علی آقا. حال شما چه‌طوره؟
صدا هم آشنا بود هم ناآشنا. آن‌قدر اوضاع روحی‌ام از دیدن خواب بهم ریخته بود که نفس‌زنان گفتم:
- قربان شما، ببخشید شما؟
ناشناس سریع گفت:
- شرمنده علی آقا، بد موقع مزاحم شدم مشخصه خواب بودین. من دایی بزرگ فاطمه هستم، حاج اصغر!
شرمنده سریع گفتم:
- حال شما دایی جان. ببخشید دیشب تا دیر وقت اتاق عمل بودم تازه خوابم برده بود. جانم دایی جان؟ امری داشتین؟
دایی فاطمه کمی معذب گفت:
- دایی ببخشید بخدا قصد دخالت ندارم؛ ولی یه موردی بود گفتم از شما بپرسم.
- جانم دایی جان؟
حاج اصغر آرام‌تر گفت:
- حقیقتش جسارت نباشه دختر عموی شما امروز با شوهرش اومده دفترخونه‌م. من از اسم خودش با نام پدرش حدس زدم دختر عموتون باشن؛ اما وقتی گفتن برای بخشیدن کل مهریه‌شون به شوهرشون اومدن، با دیدن تعداد سکه مطمئن شدم دختر عموی شماست!
از روی ت*خت خو*اب پریدم. سیاوش کثیف، چه می‌کند؟ بلند گفتم:
- چی؟ بخشیدن مهریه برای چی؟
دایی فاطمه هول کرده گفت:
- هول نکن دایی جان. من پرسیدم برای چی، گفت هدیه من به شوهرم! دایی خانواده شما خانواده ما هم هستن، فرقی ندارین با بچه‌های خودم قصد دخالت ندارم؛ اما دختر عموت چشم‌هاش و کل صورتش قرمز بود. مشخص بود خیلی گریه کرده! من آشناییت ندارم گفتم دو ساعت دیگه بیان که سرم خلوت باشه. علی آقا قربون دستت به باباش خبر بده، اگه که باباشم می‌دونه که خوب، اگه نمی‌دونه این دختر گناه داره!
دست‌پاچه تشکری کردم تلفن را قطع کردم. سریع در فهرست مخاطبین شماره عمو را گرفتم به یک آن ترسیده قطع کردم. به‌نظرم آمد این‌کار درست نبود، نمی‌خواستم عمویم در برابر من شرمنده شود. سریع شماره پدرم را گرفتم و برایش توضیح دادمتند خود را به دفترخانه برساند و پس از دیدن شادی عمو را در جریان بگذارد. تأکید کردم باید خود را غافلگیر نشان دهد و شادی متوجه نشود من پدرم را در جریان گذاشتم. پدرم اول مقاومت ككر. دروغ چرا انگار كمی خوشحال‌ هم شد كه بوی شكست شادی می‌آيد؛ اما انصاف نبود. به پدرم دل‌خور گفتم:
- اين‌كه اون من رو نخواد دليل اين نمي‌شه دختر بدی باشه! بابا روزی هزار بار خداروشكر می‌كنم كه فاطمه قسمتم شده، پس شما هم به‌خاطر عمو و خاله برين دفترخونه‌ی دايی فاطمه!
پدرم باشه‌ای گفت و تلفن را قطع كرد. بعد از قطع کردن تلفن گیج و مات دور خودم در اتاق می‌چرخیدم. پس آن همه شیدایی آن دو چه شد؟! ر*اب*طه عاشقانه سیاوش و شادی شده بود نقل محفل خانواده! آن همه تعریف و تمجید از سیاوش پس چه بود؟ می‌دانستم! به خدا که می‌دانستم این پسر مرد زندگی نیست؛ او بیشتر شبیه پسران علاف خوشگل بود! فاطمه در مهمانی عمو گفته بود كه اين پسر چشمش ناپاک است؛ اما نمی‌توانستم كاری كنم. خدا لعنتت كند سياوش. می‌دانم که از ترس این‌که به خانواده عمو ماجرای دیشب را بگویم شادی را مجبور کرده مهریه‌اش را ببخشد. وای بر این نامرد!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
《دانای كل》
《یک ماه بعد از ماجرای بیمارستان علی و سیاوش》
به صندلی کافی شاپ شلوغ روبه‌روی دانشگاه، لمی داده و به میساء دختر زیبای لبنانی خیره شده بود. لبخندی کجی بر روی لبانش بود. بهزاد احساس کرد این دختر سرزنده چند روزی است با بودنش در دانشكده روحیه زندگی به او داده و فکر کرد شاید کمی از او خوشش آمده است! میساء دختر جوان و مستعدی بود که از هوش بالایی در دانشگاه برخوردار بود. میساء به تازگی توانسته بود مقام استادیاری را به دست آورد و البته توانسته بود نظر استادش یعنی بهزاد را هم به خود جلب کند. میساء پر بود از آرمان‌های نو. او پشت سر هم برگه‌های تحقیاتش را برای بهزاد روی میز می‌گذاشت و درمورد پروژه دانشگاهیش صحبت می‌کرد؛ اما بهزاد صبور و خونسرد او را ریزبینانه نگاه می‌کرد و تقریباً تنها لبخند می‌زد. خوب به‌نظرش دختر مهربانی و شادی است. بهزاد احساس کرد دیگر در چهل و سه سالگی باید برای خود تشکیل خانواده می‌داد. او کمبود خوشحالی و شادابی را در زندگی‌اش احساس می‌کرد. بهزاد با حوصله دستی بر زیر چانه زده بود و دختر را برانداز می‌کرد. میساء موهای خرمایی‌اش را پشت گوش زد و نگاه بهزاد را بر روی خودش بسیار خوش‌آیند می‌دید. او احساس می‌کرد استادش از طرح‌های پیش‌نهادیش خوشش آمده و به همین جهت است که بهزاد استادی که به هوش سرشار و سختگیری پرآوازه است به او لبخند می‌زند. بهزاد دمی چشم بست و به شادی که آرزوی داشتنش را داشت فکر کرد و پس ذهنش برای هزارمین بار گفته بود شادی تمام‌ شده، شروع تازه‌ای رو با میسا... .
حرفش هنوز با وجدانش تمام نشده بود که تلفنش زنگ خورد از میساء پوزش خواست و تماس تصویری را پاسخ داد. بهزاد از دیدن علی شادمان شد. علی که در مطبش بی‌حوصله و دمغ روی صندلی نشسته بود، برایش دستی تکان داد و شروع به احوال‌پرسی کرد. بهزاد هوشیار شد که علی مانند همیشه لبخند بر ل*ب ندارد. بهزاد سرخوش نگاهی به میساء که سر به زیر، زیر ل**ب مشغول خواندن پروژه‌اش بود کرد و به علی گفت:
- چی شده پسر دایی؟ انگاری سرحال نیستی! به قیافت نمی‌خوره تازه داماد باشی! بابا تازه دوماه عروسی کردی، متاهلی دلت رو زد؟ نكنه ماه عسل آلمان پیش مامانم بهت خوش نگذشته! نگو آره كه بابام می‌گه عمه‌ات فقط خودش رو قربونیتون نکرده! چه مرگته این‌قدر کلافه‌ای؟
بهزاد خنده‌ای بلند سر داد و علی دستی به موهایش کشید. حوصله شوخی‌های همیشگی بهزاد را نداشت. جدی گفت:
- الکی پای عمه‌م رو وسط نکش. هنوز ازت دلخورم نه عروسیم اومدی، نه آلمان اومدی ببینمت، الکی میونه من و بابات رو خ*را*ب نکن من دستشم می*ب*و*سم بخاطر ده روز مزاحمتمون!
بهزاد خنده‌ای مردانه کرد و گفت:
- باشه بابا فهمیدم که هنوزم همون علی چاپلوس عمه‌ای! چه خبرا؟ چی شده یادی از من کردی؟
علی گوشی همراهش را به رایانه روبه‌رویش تکیه داد تا تمرکز بیشتری برای صحبت داشته باشد.
- بهزاد حقیقتش زنگ زدم ازت کمک بخوام!
بهزاد سرخوش دوباره خنده بلندی سر داد و گفت:
- چی شده دکت؟ر! تو که بچه مثبت فامیلی چه گندی بالا آوردی؟ گفته باشم، من از زن داری ارزنی حالیم نیست، الکی وقتت رو تلف نکنی‌ها!
علی کمی به فکر فرو رفت، آیا کمک خواستن از بهزاد درست بود؟ بسم‌الله‌ای زیر ل*ب گفت و حرفش را زد:
- بهزاد اوضاع عمو فتاح خوب نیست. احتیاج به کمک داره. ازت می‌خوام یا بیای ایران، یا باهاش تماس بگیری، جویای حالش بشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا