داناي كل
از خستگی دیگر ناي ایستادن نداشت؛ توان و تاب از جانش رفته بود، خداوند را به خاطر سربلندی در این جراحی سخت شکر کرد؛ بدون این که گان اتاق عمل را دربیاورد دستی برای پرفسور بلند کرد و گفت:
-پرفسور خسته نباشید، میرم اتاق استراحت لــباسهام رو تعویض کنم.
پرفسور همانگونه که پشت میز با لـباس جراحی آبی نشسته بود و شرح جراحی را در کاغذی مینوشت بدون نگاه به علی گفت:
-برو من خودم با همراهاش حرف میزنم.
آرام زیر لـ*ـب تشکری کرد؛ علی خستهتر از آن بود که توان گفتمان با همراهان بیمار را داشته باشد؛ پس از در جانبی اتاق عمل بیرون رفت؛ بیست و چهار ساعت نخوابیده بود، و این عمل اورژانسی چندين ساعت در اتاق عمل سرپایش نگهداشته بود و چشمان روشنش از خستگی به خون نشسته بود!
به اتاق استراحت که رسید، بدون این که خودش آگاه باشد، نخستین کاری که کرد، پر شتاب به سمت گوشی همراهش رفت تا پیامهای فاطمه را بخواند!
در کمدش را باز کرد، همانطور که با یکدست، گان جراحی را از تنش در میآورد، رمز گوشی همراهش را وارد کرد و یادش نمیآمد کی اینهمه عجول در رفتار بوده! هرچند خسته بود ولی یاد فاطمه لــبخندی بر لـب علی کاشت، گرچه علی نمیدانست که پیامکهای گاه و بیگاه فاطمه معتادش کرده است!
پس از باز شدن قفل گوشی همراهش اولین چیزی که شوکهاش کرد، نبود هیچ پیام یا تماسی از سوی فاطمه بود! برای علی این از محالات بود، فاطمه از بامداد تا هنگامی که خوابش ببرد، ریز و درشت هر روزهاش را برای علی پیامک میکرد! دلهره به جانش افتاد، زیر لـ*ـب نالید:
-یا خدا چی شده؟
بی آن که فکر کند یا کمی استراحت کند بعد تماس بگیرد، سریع شماره فاطمه را گرفت و در کمال ناباوری تلفن همراه فاطمه خاموش بود! بدون معطلی تلفن منزل پدر فاطمه را گرفت، با یکدستش پیشانیاش را ماساژ میداد تا تمرکز کند، پس از چند بوق مادرش جواب داد:
-بله؟
علی هول کرده و تکهتکه گفت:
-سلام شبتون به خیر خوب هستین؟
مادر فاطمه برای فاطمه که با تعجب از تماس علی بالای سر تلفنخانه ایستاده بود چشم غرهای رفت، با مهربانی پاسخ علی را داد:
-سلام پسرم، خسته نباشید، حال شما چطوره؟ خوبی مادر مامان خوبن بابا...
علی که انگار علی بردبار همیشگی نبود، میان حرف مادر فاطمه رفت و گفت:
-همه خوبن، شرمنده ببخشید فاطمه خانم نیستند؟
مادر فاطمه به فاطمه نگاه کرد، فاطمه از هیجان دست جلوی دهانش گرفته بود و بالا و پایین میپرید، مادرش چشمانش را سمت آسمان کرد و به خاطر همکاری با دختر شیطان صفتش از خدا معذرت خواست، خونسرد به علی گفت:
-چرا مادر هست اما خوابه.
علی چشمانش را بست و نفس راحتی کشید، میان تاریکی چشمانش، چهره زیبای فاطمه را دید که معصومانه خوابیده، بدنش به لرزه درآمد، لـ*ـبی گزید استغفرالله گفت و چشم باز کرد و فکر کرد، این دختر شاد و پر انرژی هم مگر خسته میشود! به خیالش که فاطمه بیمار شده باشد گفت:
-حالشون خوبه که انشالله؟
مادر فاطمه که لـ*ـبخند بر لـ*ـبانش جا خوش کرده بود، سری به تأسف برای فاطمه که داشت میرقصید تکان داد و گفت:
-بله مادر خوبه، اما امتحاناتش بچهام رو پو*ست و استخون کرده، چون فردا امتحان آخری بود، گفت تلفنم رو خاموش میکنم تا فردا سر امتحان خوابآلو نباشم، اجازه بدین پسرم بیدارش کنم.
علی دستپاچه از این که بدخواب شود این زیبا روی شیرینزبان، سریع گفت:
-نخیر نیازی نیست، فردا بعد از امتحان باهاشون تماس میگیرم، ساعت چند امتحانشونه؟
مادر فاطمه دستی جلوی دهانش گرفت تا صدای خندهاش به علی نرسد! فاطمه سرمست بود از این تماس علی.
-فردا ساعت نه امتحان آخرشه به امید خدا.
علی کلافه گفت:
-خدمت حاج آقا سلام برسونید، ببخشید مزاحم شدم خداحافظ.
تلفنش را که قطع کرد چشمانش را بست، از خستگی یکدستش را به کمد گذاشت تا تکیه دهد؛ فکر کرد خستگی به تنش ماند، پس ذهنش گفت:
-بخواب عزیزم شبت به خیر، دلم برات تنگ شده بانو.
علی در خیال خود سیر میکرد که دستی بر شانهاش نشست، سر که برگرداند، چهره مهربان و خسته پرفسور را دید، پرفسور سری به تأسف تکان داد و با یک تک خنده گفت:
-چته علی؟ ایستاده خوابت برده!
علی خجالتزده گونههایش رنگ گرفت، شرمنده گفت:
-نه استاد، بیدارم.
پرفسور لـ*ـبخندی زد و دوباره سری تکان داد، علی که خود را رسوا شده میدید چربزبانی کرد.
-استاد واقعاً خسته نباشید، من امروز خیلی از شما درس گرفتم، واقعاً که پنجه طلایید.
پرفسور خسته روی تـ*ـخت خواب گوشه اتاق دراز کشید، ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت:
-چی شده علی؟ خیلی فرق کردی!
علی در حال پوشیدن پیراهنش با تعجب پرسید:
-چی شده استاد! خطایی توی عمل از من دیدید؟
پرفسور صورتش را سمت دیوار کرد و نفسی کشید، خستگی توان حرف زدن به او نمیداد، آرام در حالی که انگار داشت چُرت میزد گفت:
-خیلی شنگول شدی چند وقته، روحیهات خیلی عوض شده، آهنگهای جوون پسند گوش میدی، بیشتر موقعها هم خودت با خودت لـ*ـبخند میزنی، پیرمرد انگاری عاشق...
و بعد صدای خروپف! خوابش برد! علی خجالتزده، دستی به صورت سهتیغهاش کشید و فکر کرد، این حرفیست که چند مدت است همه به او میگوییند، فکر کرد شاید فاطمه او را جوان کرده، شاید هم عاشق!
خسته و بیحوصله ماشین را داخل عمارت پدریش پارک کرد، به خانواده سلامی کرد و با اینکه به شدت گرسنه بود، به مادرش گفت شام نمیخورد، لـ*ـباسهایش را درآورد روی تـ*ـخت دراز کشید اما نزدیک نیم ساعت هرچه کرد تا خوابش ببرد نشد! ناچار از تـ*ـخت بلند شد، ساعت ده شب بود، دل به دریا زد، دوباره با گوشی همراه فاطمه تماس گرفت، وباز هم صدای منحوس زنی که میگفت:
-مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.
اینترنت گوشی همراهش را روشن کرد، نه از ظهر بازدیدی نداشته! تلفنش را روی تـ*ـخت پرت کرد و یک لعنتی نثار گوشی همراه بیتقصیرش کرد، زیرپوش دوبندهاش را از تنش درآورد، خودش را به دوش آب سردی سپرد تا شاید از بیتابی دختر زیبا درآید.
با هراس از خواب پرید، تمام پیکرش عرق کرده بود، صدای نفس، نفس زدنش کل اتاق را پر کرده بود، با عجله گوشی همراهش را از میز کنار تـ*ـخت برداشت؛ صفحه گوشی همراهش را روشن کرد، یک لعنتی بلند گفت؛ ساعت شش صبح بود و هنوز فاطمه پیغامی نداده بود؛ از عصبانیت گوشی همراهش را محکم به گوشهای پرت کرد!
دستی به صورتش کشید، این شب لعنتی تماماً با کابوس و دلهره گذشت؛ زیرپوش دوبندهاش کاملاً از عرق خیس شده بود، چشمانش را بست، سرش را به تـ*ـخت تکیه داد؛ هنوز تنش خسته بود، اما بی تابیش برای فاطمه، رنگش رخسارش را پرانده بود؛ علی زیر لـ*ـب غرغر کرد.
-عزیزم کجایی؟
سلام نمازش را که گفت، گوشی همراهش را که کنار جانماز گذاشته بود، برداشت و نگاهی کرد؛ خیر هیچ پیامی نبود، با اینکه میدانست تلفن فاطمه خاموش است و به مادر فاطمه گفته بود، به فاطمه بگویید بعد از آزمونش تماس بگیرد اما بد اسیر فاطمه شده بود؛ طاقت نیاورد و پیغام داد!
-سلام کجایید؟ لطفاً باهام تماس بگیرید.
فکری خوره جانش شده بود.
-نکنه منو نمی خواد؟ نکنه فکر میکنه بی احساسم؟ نکنه مثل شادی ازم خسته شده؟ نکنه از دستش بدم؟
مانند دیوانهها ایستاد، گرد خودش میتابید و هذیان میگفت، سرش را میان دو دستش گرفته بود و هزاران نکند گرد سرش میتابید، به ساعتش نگاه کرد، هفت صبح شده بود؛ بلند یک لعنتی گفت، انگار ساعتها از شب گذشته با او لج کرده بودند، عقربهها هیچجوره جلو نمیرفتند، فکری به سرش زد؛ به خیالش فکرش احمقانه بود، ولی حداقل از تپش قلبش کاسته میشد، دست کم صدای فاطمه را میشنید.
فاطمه کلافه و خمار گونه کنار پدر و مادرش گرد میز، ناشتایی میخورد؛ از ترس وسوسه این که تا ظهر طاقت نیاورد و به علی زنگ بزند گوشی همراهش را به مادرش داده بود تا جلوی وسوسهاش را بگیرد اما از دیشب شاید نزدیک ده بار التماس مادرش را کرده بود تا پس بگیرد و با علی تماس بگیرد، اما مادرش ابرو بالا میانداخت و یک نوچ حوالهاش میکرد.
فاطمه به حرف زدن با علی نیاز داشت، درست است که شاید علی عاشقانهای برایش نمیساخت، اما همینکه با احترام به حرفهایش گوش میداد برای فاطمه ارزشمند بود.
فاطمه لیوان شیر را نیمه خورد و بخت خودش را دوباره امتحان کرد، چشمانش را کوچک، لـ*ـبانش را غنچه، گ*ردنش را کج کرد و به مادرش گفت:
-مامان موبایلم رو میدی؟
مادرش خیره به چهره فاطمه که بیشتر همانند گربه دست و پا گیر زیر آپارتمانشان بود نگاه کرد و خندهای بلند سر داد، پدر فاطمه با تک خندهای گفت:
-پدرسوخته تو که اراده نداری، واسه چی برای اون مادر مرده نقشه میکشی؟!
فاطمه لـ*ـب پایینش را برگردانده، سرش را روی میز گذاشت، خجالت کشید از حرف پدرش!
تلفن پدر فاطمه به صدا درآمد، همه با تعجب به گوشی همراه روی میز خیره شدند و در کمال تعجب پدر فاطمه گفت:
-بر پدر پدرسوختهات صلوات! فاطمه، علی!
فاطمه دستپاچه از جا پرید، مادرش بر گونهاش کوبید، ساعت هفت صبح، علی!
فاطمه ترسان بالا و پایین پرید و گفت:
-بابا بگو خوابه.
پدر فاطمه اخمی کرد و دکمه اتصال را زد.
-سلام علی آقا صبح عالی بخیر.
علی میان اتاقش با صدایی لرزان و صورتی سرخ از عصبانیت، شرمنده گفت:
-سلام حاج اقا شرمنده سر صبح مزاحم شدم، حال شما خوبه خانواده خوبن؟
پدر فاطمه لـ*ـبخندی زد و به دخترش که چشمانش به اندازه تخممرغ بزرگ شده بود خیره شد.
-سلامت باشی علی آقا همه خوبن، شما...
علی دستپاچه گفت:
-شرمنده مزاحم شدم، چون میدونستم الان تشریف میبرید وزارت خونه و بیدار هستید تماس گرفتم، توروخدا ببخشید...
-خواهش میکنم امرتون رو بفرمایید علی...
علی باز نگذاشت پدر فاطمه حرف بزند.
-شرمنده من این هفته کلاً استراحتم، کاری ندارم، گفتم اگه اجازه بدین بیام دنبال فاطمه خانم ببرمش دانشگاه از اونطرفم بریم ناهار بیرون البته با اجازه شما!
پدر فاطمه متوجه صدای لرزان و عصبی علی شد، سریع گفت:
-مشکلی نیست خودش هم اینجاست، الان گوشی رو میدم بهش.
پدر فاطمه چشمی ریز کرد و سری به تأسف برای فاطمه تکان داد و تلفن همراهش را سمت فاطمه گرفت و آرام گفت:
-صداش داره میلرزه! عصبانیه، درست باهاش حرف بزن.
از خستگی دیگر ناي ایستادن نداشت؛ توان و تاب از جانش رفته بود، خداوند را به خاطر سربلندی در این جراحی سخت شکر کرد؛ بدون این که گان اتاق عمل را دربیاورد دستی برای پرفسور بلند کرد و گفت:
-پرفسور خسته نباشید، میرم اتاق استراحت لــباسهام رو تعویض کنم.
پرفسور همانگونه که پشت میز با لـباس جراحی آبی نشسته بود و شرح جراحی را در کاغذی مینوشت بدون نگاه به علی گفت:
-برو من خودم با همراهاش حرف میزنم.
آرام زیر لـ*ـب تشکری کرد؛ علی خستهتر از آن بود که توان گفتمان با همراهان بیمار را داشته باشد؛ پس از در جانبی اتاق عمل بیرون رفت؛ بیست و چهار ساعت نخوابیده بود، و این عمل اورژانسی چندين ساعت در اتاق عمل سرپایش نگهداشته بود و چشمان روشنش از خستگی به خون نشسته بود!
به اتاق استراحت که رسید، بدون این که خودش آگاه باشد، نخستین کاری که کرد، پر شتاب به سمت گوشی همراهش رفت تا پیامهای فاطمه را بخواند!
در کمدش را باز کرد، همانطور که با یکدست، گان جراحی را از تنش در میآورد، رمز گوشی همراهش را وارد کرد و یادش نمیآمد کی اینهمه عجول در رفتار بوده! هرچند خسته بود ولی یاد فاطمه لــبخندی بر لـب علی کاشت، گرچه علی نمیدانست که پیامکهای گاه و بیگاه فاطمه معتادش کرده است!
پس از باز شدن قفل گوشی همراهش اولین چیزی که شوکهاش کرد، نبود هیچ پیام یا تماسی از سوی فاطمه بود! برای علی این از محالات بود، فاطمه از بامداد تا هنگامی که خوابش ببرد، ریز و درشت هر روزهاش را برای علی پیامک میکرد! دلهره به جانش افتاد، زیر لـ*ـب نالید:
-یا خدا چی شده؟
بی آن که فکر کند یا کمی استراحت کند بعد تماس بگیرد، سریع شماره فاطمه را گرفت و در کمال ناباوری تلفن همراه فاطمه خاموش بود! بدون معطلی تلفن منزل پدر فاطمه را گرفت، با یکدستش پیشانیاش را ماساژ میداد تا تمرکز کند، پس از چند بوق مادرش جواب داد:
-بله؟
علی هول کرده و تکهتکه گفت:
-سلام شبتون به خیر خوب هستین؟
مادر فاطمه برای فاطمه که با تعجب از تماس علی بالای سر تلفنخانه ایستاده بود چشم غرهای رفت، با مهربانی پاسخ علی را داد:
-سلام پسرم، خسته نباشید، حال شما چطوره؟ خوبی مادر مامان خوبن بابا...
علی که انگار علی بردبار همیشگی نبود، میان حرف مادر فاطمه رفت و گفت:
-همه خوبن، شرمنده ببخشید فاطمه خانم نیستند؟
مادر فاطمه به فاطمه نگاه کرد، فاطمه از هیجان دست جلوی دهانش گرفته بود و بالا و پایین میپرید، مادرش چشمانش را سمت آسمان کرد و به خاطر همکاری با دختر شیطان صفتش از خدا معذرت خواست، خونسرد به علی گفت:
-چرا مادر هست اما خوابه.
علی چشمانش را بست و نفس راحتی کشید، میان تاریکی چشمانش، چهره زیبای فاطمه را دید که معصومانه خوابیده، بدنش به لرزه درآمد، لـ*ـبی گزید استغفرالله گفت و چشم باز کرد و فکر کرد، این دختر شاد و پر انرژی هم مگر خسته میشود! به خیالش که فاطمه بیمار شده باشد گفت:
-حالشون خوبه که انشالله؟
مادر فاطمه که لـ*ـبخند بر لـ*ـبانش جا خوش کرده بود، سری به تأسف برای فاطمه که داشت میرقصید تکان داد و گفت:
-بله مادر خوبه، اما امتحاناتش بچهام رو پو*ست و استخون کرده، چون فردا امتحان آخری بود، گفت تلفنم رو خاموش میکنم تا فردا سر امتحان خوابآلو نباشم، اجازه بدین پسرم بیدارش کنم.
علی دستپاچه از این که بدخواب شود این زیبا روی شیرینزبان، سریع گفت:
-نخیر نیازی نیست، فردا بعد از امتحان باهاشون تماس میگیرم، ساعت چند امتحانشونه؟
مادر فاطمه دستی جلوی دهانش گرفت تا صدای خندهاش به علی نرسد! فاطمه سرمست بود از این تماس علی.
-فردا ساعت نه امتحان آخرشه به امید خدا.
علی کلافه گفت:
-خدمت حاج آقا سلام برسونید، ببخشید مزاحم شدم خداحافظ.
تلفنش را که قطع کرد چشمانش را بست، از خستگی یکدستش را به کمد گذاشت تا تکیه دهد؛ فکر کرد خستگی به تنش ماند، پس ذهنش گفت:
-بخواب عزیزم شبت به خیر، دلم برات تنگ شده بانو.
علی در خیال خود سیر میکرد که دستی بر شانهاش نشست، سر که برگرداند، چهره مهربان و خسته پرفسور را دید، پرفسور سری به تأسف تکان داد و با یک تک خنده گفت:
-چته علی؟ ایستاده خوابت برده!
علی خجالتزده گونههایش رنگ گرفت، شرمنده گفت:
-نه استاد، بیدارم.
پرفسور لـ*ـبخندی زد و دوباره سری تکان داد، علی که خود را رسوا شده میدید چربزبانی کرد.
-استاد واقعاً خسته نباشید، من امروز خیلی از شما درس گرفتم، واقعاً که پنجه طلایید.
پرفسور خسته روی تـ*ـخت خواب گوشه اتاق دراز کشید، ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت:
-چی شده علی؟ خیلی فرق کردی!
علی در حال پوشیدن پیراهنش با تعجب پرسید:
-چی شده استاد! خطایی توی عمل از من دیدید؟
پرفسور صورتش را سمت دیوار کرد و نفسی کشید، خستگی توان حرف زدن به او نمیداد، آرام در حالی که انگار داشت چُرت میزد گفت:
-خیلی شنگول شدی چند وقته، روحیهات خیلی عوض شده، آهنگهای جوون پسند گوش میدی، بیشتر موقعها هم خودت با خودت لـ*ـبخند میزنی، پیرمرد انگاری عاشق...
و بعد صدای خروپف! خوابش برد! علی خجالتزده، دستی به صورت سهتیغهاش کشید و فکر کرد، این حرفیست که چند مدت است همه به او میگوییند، فکر کرد شاید فاطمه او را جوان کرده، شاید هم عاشق!
خسته و بیحوصله ماشین را داخل عمارت پدریش پارک کرد، به خانواده سلامی کرد و با اینکه به شدت گرسنه بود، به مادرش گفت شام نمیخورد، لـ*ـباسهایش را درآورد روی تـ*ـخت دراز کشید اما نزدیک نیم ساعت هرچه کرد تا خوابش ببرد نشد! ناچار از تـ*ـخت بلند شد، ساعت ده شب بود، دل به دریا زد، دوباره با گوشی همراه فاطمه تماس گرفت، وباز هم صدای منحوس زنی که میگفت:
-مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.
اینترنت گوشی همراهش را روشن کرد، نه از ظهر بازدیدی نداشته! تلفنش را روی تـ*ـخت پرت کرد و یک لعنتی نثار گوشی همراه بیتقصیرش کرد، زیرپوش دوبندهاش را از تنش درآورد، خودش را به دوش آب سردی سپرد تا شاید از بیتابی دختر زیبا درآید.
با هراس از خواب پرید، تمام پیکرش عرق کرده بود، صدای نفس، نفس زدنش کل اتاق را پر کرده بود، با عجله گوشی همراهش را از میز کنار تـ*ـخت برداشت؛ صفحه گوشی همراهش را روشن کرد، یک لعنتی بلند گفت؛ ساعت شش صبح بود و هنوز فاطمه پیغامی نداده بود؛ از عصبانیت گوشی همراهش را محکم به گوشهای پرت کرد!
دستی به صورتش کشید، این شب لعنتی تماماً با کابوس و دلهره گذشت؛ زیرپوش دوبندهاش کاملاً از عرق خیس شده بود، چشمانش را بست، سرش را به تـ*ـخت تکیه داد؛ هنوز تنش خسته بود، اما بی تابیش برای فاطمه، رنگش رخسارش را پرانده بود؛ علی زیر لـ*ـب غرغر کرد.
-عزیزم کجایی؟
سلام نمازش را که گفت، گوشی همراهش را که کنار جانماز گذاشته بود، برداشت و نگاهی کرد؛ خیر هیچ پیامی نبود، با اینکه میدانست تلفن فاطمه خاموش است و به مادر فاطمه گفته بود، به فاطمه بگویید بعد از آزمونش تماس بگیرد اما بد اسیر فاطمه شده بود؛ طاقت نیاورد و پیغام داد!
-سلام کجایید؟ لطفاً باهام تماس بگیرید.
فکری خوره جانش شده بود.
-نکنه منو نمی خواد؟ نکنه فکر میکنه بی احساسم؟ نکنه مثل شادی ازم خسته شده؟ نکنه از دستش بدم؟
مانند دیوانهها ایستاد، گرد خودش میتابید و هذیان میگفت، سرش را میان دو دستش گرفته بود و هزاران نکند گرد سرش میتابید، به ساعتش نگاه کرد، هفت صبح شده بود؛ بلند یک لعنتی گفت، انگار ساعتها از شب گذشته با او لج کرده بودند، عقربهها هیچجوره جلو نمیرفتند، فکری به سرش زد؛ به خیالش فکرش احمقانه بود، ولی حداقل از تپش قلبش کاسته میشد، دست کم صدای فاطمه را میشنید.
فاطمه کلافه و خمار گونه کنار پدر و مادرش گرد میز، ناشتایی میخورد؛ از ترس وسوسه این که تا ظهر طاقت نیاورد و به علی زنگ بزند گوشی همراهش را به مادرش داده بود تا جلوی وسوسهاش را بگیرد اما از دیشب شاید نزدیک ده بار التماس مادرش را کرده بود تا پس بگیرد و با علی تماس بگیرد، اما مادرش ابرو بالا میانداخت و یک نوچ حوالهاش میکرد.
فاطمه به حرف زدن با علی نیاز داشت، درست است که شاید علی عاشقانهای برایش نمیساخت، اما همینکه با احترام به حرفهایش گوش میداد برای فاطمه ارزشمند بود.
فاطمه لیوان شیر را نیمه خورد و بخت خودش را دوباره امتحان کرد، چشمانش را کوچک، لـ*ـبانش را غنچه، گ*ردنش را کج کرد و به مادرش گفت:
-مامان موبایلم رو میدی؟
مادرش خیره به چهره فاطمه که بیشتر همانند گربه دست و پا گیر زیر آپارتمانشان بود نگاه کرد و خندهای بلند سر داد، پدر فاطمه با تک خندهای گفت:
-پدرسوخته تو که اراده نداری، واسه چی برای اون مادر مرده نقشه میکشی؟!
فاطمه لـ*ـب پایینش را برگردانده، سرش را روی میز گذاشت، خجالت کشید از حرف پدرش!
تلفن پدر فاطمه به صدا درآمد، همه با تعجب به گوشی همراه روی میز خیره شدند و در کمال تعجب پدر فاطمه گفت:
-بر پدر پدرسوختهات صلوات! فاطمه، علی!
فاطمه دستپاچه از جا پرید، مادرش بر گونهاش کوبید، ساعت هفت صبح، علی!
فاطمه ترسان بالا و پایین پرید و گفت:
-بابا بگو خوابه.
پدر فاطمه اخمی کرد و دکمه اتصال را زد.
-سلام علی آقا صبح عالی بخیر.
علی میان اتاقش با صدایی لرزان و صورتی سرخ از عصبانیت، شرمنده گفت:
-سلام حاج اقا شرمنده سر صبح مزاحم شدم، حال شما خوبه خانواده خوبن؟
پدر فاطمه لـ*ـبخندی زد و به دخترش که چشمانش به اندازه تخممرغ بزرگ شده بود خیره شد.
-سلامت باشی علی آقا همه خوبن، شما...
علی دستپاچه گفت:
-شرمنده مزاحم شدم، چون میدونستم الان تشریف میبرید وزارت خونه و بیدار هستید تماس گرفتم، توروخدا ببخشید...
-خواهش میکنم امرتون رو بفرمایید علی...
علی باز نگذاشت پدر فاطمه حرف بزند.
-شرمنده من این هفته کلاً استراحتم، کاری ندارم، گفتم اگه اجازه بدین بیام دنبال فاطمه خانم ببرمش دانشگاه از اونطرفم بریم ناهار بیرون البته با اجازه شما!
پدر فاطمه متوجه صدای لرزان و عصبی علی شد، سریع گفت:
-مشکلی نیست خودش هم اینجاست، الان گوشی رو میدم بهش.
پدر فاطمه چشمی ریز کرد و سری به تأسف برای فاطمه تکان داد و تلفن همراهش را سمت فاطمه گرفت و آرام گفت:
-صداش داره میلرزه! عصبانیه، درست باهاش حرف بزن.