خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
داناي كل
از خستگی دیگر ناي ایستادن نداشت؛ توان و تاب از جانش رفته بود، خداوند را به خاطر سربلندی در این جراحی سخت شکر کرد؛ بدون این که گان اتاق عمل را دربیاورد دستی برای پرفسور بلند کرد و گفت:
-پرفسور خسته نباشید، می‌رم اتاق استراحت لــباس‌هام رو تعویض کنم.
پرفسور همان‌گونه که پشت میز با لـباس جراحی آبی نشسته بود و شرح جراحی را در کاغذی می‌نوشت بدون نگاه به علی گفت:
-برو من خودم با همراهاش حرف می‌زنم.
آرام زیر لـ*ـب تشکری کرد؛ علی خسته‌تر از آن بود که توان گفتمان با همراهان بیمار را داشته باشد؛ پس از در جانبی اتاق عمل بیرون رفت؛ بیست ‌و چهار ساعت نخوابیده بود، و این عمل اورژانسی چندين ساعت در اتاق عمل سرپایش نگه‌داشته بود و چشمان روشنش از خستگی به خون نشسته بود!
به اتاق استراحت که رسید، بدون این ‌که خودش آگاه باشد، نخستین کاری که کرد، پر شتاب به سمت گوشی همراهش رفت تا پیام‌های فاطمه را بخواند!
در کمدش را باز کرد، همان‌طور که با یکدست، گان جراحی را از تنش در می‌آورد، رمز گوشی همراهش را وارد کرد و یادش نمی‌آمد کی این‌همه عجول در رفتار بوده! هرچند خسته بود ولی یاد فاطمه لــبخندی بر لـب علی کاشت، گرچه علی نمی‌دانست‌ که پیامک‌های گاه و بی‌گاه فاطمه معتادش کرده است!
پس از باز شدن قفل گوشی همراهش اولین چیزی که شوکه‌اش کرد، نبود هیچ پیام یا تماسی از سوی فاطمه بود! برای علی این از محالات بود، فاطمه از بامداد تا هنگامی‌ که خوابش ببرد، ریز و درشت هر روزه‌اش را برای علی پیامک می‌کرد! دلهره به جانش افتاد، زیر لـ*ـب نالید:
-یا خدا چی شده؟
بی آن‌ که فکر کند یا کمی استراحت کند بعد تماس بگیرد، سریع شماره فاطمه را گرفت و در کمال ناباوری تلفن همراه فاطمه خاموش بود! بدون معطلی تلفن منزل پدر فاطمه را گرفت، با یکدستش پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد تا تمرکز کند، پس از چند بوق مادرش جواب داد:
-بله؟
علی هول کرده و تکه‌تکه گفت:
-سلام شبتون به خیر خوب هستین؟
مادر فاطمه برای فاطمه که با تعجب از تماس علی بالای سر تلفن‌خانه ایستاده بود چشم غره‌ای رفت، با مهربانی پاسخ علی را داد:
-سلام پسرم، خسته نباشید، حال شما چطوره؟ خوبی مادر مامان خوبن بابا...
علی که انگار علی بردبار همیشگی نبود، میان حرف مادر فاطمه رفت و گفت:
-همه خوبن، شرمنده ببخشید فاطمه خانم نیستند؟
مادر فاطمه به فاطمه نگاه کرد، فاطمه از هیجان دست جلوی دهانش گرفته بود و بالا و پایین می‌پرید، مادرش چشمانش را سمت آسمان کرد و به خاطر همکاری با دختر شیطان صفتش از خدا معذرت خواست، خونسرد به علی گفت:
-چرا مادر هست اما خوابه.
علی چشمانش را بست و نفس راحتی کشید، میان تاریکی چشمانش، چهره زیبای فاطمه را دید که معصومانه خوابیده، بدنش به لرزه درآمد، لـ*ـبی گزید استغفرالله گفت و چشم ‌باز کرد و فکر کرد، این دختر شاد و پر انرژی هم مگر خسته می‌شود! به خیالش که فاطمه بیمار شده باشد گفت:
-حالشون خوبه که انشالله؟
مادر فاطمه که لـ*ـبخند بر لـ*ـبانش جا خوش کرده بود، سری به تأسف برای فاطمه که داشت می‌رقصید تکان داد و گفت:
-بله مادر خوبه، اما امتحاناتش بچه‌ام رو پو*ست و استخون کرده، چون فردا امتحان آخری بود، گفت تلفنم رو خاموش می‌کنم تا فردا سر امتحان خواب‌آلو نباشم، اجازه بدین پسرم بیدارش کنم.
علی دستپاچه از این‌ که بدخواب شود این زیبا روی شیرین‌زبان، سریع گفت:
-نخیر نیازی نیست، فردا بعد از امتحان باهاشون تماس می‌گیرم، ساعت چند امتحانشونه؟
مادر فاطمه دستی جلوی دهانش گرفت تا صدای خنده‌اش به علی نرسد! فاطمه سرمست بود از این تماس علی.
-فردا ساعت نه امتحان آخرشه به امید خدا.
علی کلافه گفت:
-خدمت حاج آقا سلام برسونید، ببخشید مزاحم شدم خداحافظ.
تلفنش را که قطع کرد چشمانش را بست، از خستگی یکدستش را به کمد گذاشت تا تکیه دهد؛ فکر کرد خستگی به تنش ماند، پس ذهنش گفت:
-بخواب عزیزم شبت به خیر، دلم برات تنگ ‌شده بانو.
علی در خیال خود سیر می‌کرد که دستی بر شانه‌اش نشست، سر که برگرداند، چهره مهربان و خسته پرفسور را دید، پرفسور سری به تأسف تکان داد و با یک تک خنده گفت:
-چته علی؟ ایستاده خوابت برده!
علی خجالت‌زده گونه‌هایش رنگ گرفت، شرمنده گفت:
-نه استاد، بیدارم.
پرفسور لـ*ـبخندی زد و دوباره سری تکان داد، علی که خود را رسوا شده می‌دید چرب‌زبانی کرد.
-استاد واقعاً خسته نباشید، من امروز خیلی از شما درس گرفتم، واقعاً که پنجه طلایید.
پرفسور خسته روی تـ*ـخت خواب گوشه اتاق دراز کشید، ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت:
-چی شده علی؟ خیلی فرق کردی!
علی در حال پوشیدن پیراهنش با تعجب پرسید:
-چی شده استاد! خطایی توی عمل از من دیدید؟
پرفسور صورتش را سمت دیوار کرد و نفسی کشید، خستگی توان حرف زدن به او نمی‌داد، آرام در حالی که انگار داشت چُرت می‌زد گفت:
-خیلی شنگول شدی چند وقته، روحیه‌ات خیلی عوض ‌شده، آهنگ‌های جوون پسند گوش می‌دی، بیشتر موقع‌ها هم خودت با خودت لـ*ـبخند می‌زنی، پیرمرد انگاری عاشق...
و بعد صدای خروپف! خوابش برد! علی خجالت‌زده، دستی به صورت سه‌تیغه‌اش کشید و فکر کرد، این حرفی‌ست که چند مدت است همه به او می‌گوییند، فکر کرد شاید فاطمه او را جوان کرده، شاید هم عاشق!
خسته و بی‌حوصله ماشین را داخل عمارت پدریش پارک کرد، به خانواده سلامی کرد و با اینکه به‌ شدت گرسنه بود، به مادرش گفت شام نمی‌خورد، لـ*ـباس‌هایش را درآورد روی تـ*ـخت دراز کشید اما نزدیک نیم ساعت هرچه کرد تا خوابش ببرد نشد! ناچار از تـ*ـخت بلند شد، ساعت ده شب بود،‌ دل به دریا زد، دوباره با گوشی همراه فاطمه تماس گرفت، وباز هم صدای منحوس زنی که می‌گفت:
-مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد.
اینترنت گوشی همراهش را روشن کرد، نه از ظهر بازدیدی نداشته!‌ تلفنش را روی تـ*ـخت پرت کرد و یک لعنتی نثار گوشی همراه بی‌تقصیرش کرد، زیرپوش دوبنده‌اش را از تنش درآورد،‌ خودش را به دوش آب سردی سپرد تا شاید از بی‌تابی دختر زیبا درآید.
با هراس از خواب پرید، تمام پیکرش عرق کرده بود، صدای نفس، نفس زدنش کل اتاق را پر کرده بود، با عجله گوشی همراهش را از میز کنار تـ*ـخت برداشت؛ صفحه گوشی همراهش را روشن کرد، یک لعنتی بلند گفت؛ ساعت شش صبح بود و هنوز فاطمه پیغامی نداده بود؛ از عصبانیت گوشی همراهش را محکم به گوشه‌ای پرت کرد!
دستی به صورتش کشید، این شب لعنتی تماماً با کابوس و دلهره گذشت؛ زیرپوش دوبنده‌اش کاملاً از عرق خیس شده بود، چشمانش را بست، سرش را به تـ*ـخت تکیه داد؛ هنوز تنش خسته بود، اما بی تابیش برای فاطمه، رنگش رخسارش را پرانده بود؛ علی زیر لـ*ـب غرغر کرد.
-عزیزم کجایی؟
سلام نمازش را که گفت، گوشی همراهش را که کنار جانماز گذاشته بود، برداشت و نگاهی کرد؛ خیر هیچ پیامی نبود، با اینکه می‌دانست تلفن فاطمه خاموش است و به مادر فاطمه گفته بود، به فاطمه بگویید بعد از آزمونش تماس بگیرد اما بد اسیر فاطمه شده بود؛ طاقت نیاورد و پیغام داد!
-سلام کجایید؟ لطفاً باهام تماس بگیرید.
فکری خوره جانش شده بود.
-نکنه منو نمی خواد؟ نکنه فکر می‌کنه بی احساسم؟ نکنه مثل شادی ازم خسته شده؟ نکنه از دستش بدم؟
مانند دیوانه‌ها ایستاد، گرد خودش می‌تابید و هذیان می‌گفت، سرش را میان دو دستش گرفته بود و هزاران نکند گرد سرش می‌تابید، به ساعتش نگاه کرد، هفت صبح شده بود؛ بلند یک لعنتی گفت، انگار ساعت‌ها از شب گذشته با او لج کرده بودند، عقربه‌ها هیچ‌جوره جلو نمی‌رفتند، فکری به سرش زد؛ به خیالش فکرش احمقانه بود، ولی حداقل از تپش قلبش کاسته می‌شد، دست‌ کم صدای فاطمه را می‌شنید.
فاطمه کلافه و خمار گونه کنار پدر و مادرش گرد میز، ناشتایی می‌خورد؛ از ترس وسوسه این ‌که تا ظهر طاقت نیاورد و به علی زنگ بزند گوشی همراهش را به مادرش داده بود تا جلوی وسوسه‌اش را بگیرد اما از دیشب شاید نزدیک ده بار التماس مادرش را کرده بود تا پس بگیرد و با علی تماس بگیرد، اما مادرش ابرو بالا می‌انداخت و یک نوچ حواله‌اش می‌کرد.
فاطمه به حرف زدن با علی نیاز داشت، درست است که شاید علی عاشقانه‌ای برایش نمی‌ساخت، اما همین‌که با احترام به حرف‌هایش گوش می‌داد برای فاطمه ارزشمند بود.
فاطمه لیوان شیر را نیمه خورد و بخت خودش را دوباره امتحان کرد، چشمانش را کوچک، لـ*ـبانش را غنچه، گ*ردنش را کج کرد و به مادرش گفت:
-مامان موبایل‌م رو می‌دی؟
مادرش خیره به چهره فاطمه که بیشتر همانند گربه دست و پا گیر زیر آپارتمانشان بود نگاه کرد و خنده‌ای بلند سر داد، پدر فاطمه با تک خنده‌ای گفت:
-پدرسوخته تو که اراده نداری، واسه چی برای اون مادر مرده نقشه می‌کشی؟!
فاطمه لـ*ـب پایینش را برگردانده، سرش را روی میز گذاشت، خجالت کشید از حرف پدرش!
تلفن پدر فاطمه به صدا درآمد، همه با تعجب به گوشی همراه روی میز خیره شدند و در کمال تعجب پدر فاطمه گفت:
-بر پدر پدرسوخته‌ات صلوات! فاطمه، علی!
فاطمه دستپاچه از جا پرید، مادرش بر گونه‌اش کوبید، ساعت هفت صبح، علی!
فاطمه ترسان بالا و پایین پرید و گفت:
-بابا بگو خوابه.
پدر فاطمه اخمی کرد و دکمه اتصال را زد.
-سلام علی آقا صبح عالی بخیر.
علی میان اتاقش با صدایی لرزان و صورتی سرخ از عصبانیت، شرمنده گفت:
-سلام حاج اقا شرمنده سر صبح مزاحم شدم، حال شما خوبه خانواده خوبن؟
پدر فاطمه لـ*ـبخندی زد و به دخترش که چشمانش به ‌اندازه تخم‌مرغ بزرگ‌ شده بود خیره شد.
-سلامت باشی علی آقا همه خوبن، شما...
علی دستپاچه گفت:
-شرمنده مزاحم شدم، چون می‌دونستم الان تشریف می‌برید وزارت خونه و بیدار هستید تماس گرفتم، توروخدا ببخشید...
-خواهش می‌کنم امرتون رو بفرمایید علی...
علی باز نگذاشت پدر فاطمه حرف بزند.
-شرمنده من این هفته کلاً استراحتم، کاری ندارم، گفتم اگه اجازه بدین بیام دنبال فاطمه خانم ببرمش دانشگاه از اونطرفم بریم ناهار بیرون البته با اجازه شما!
پدر فاطمه متوجه صدای لرزان و عصبی علی شد، سریع گفت:
-مشکلی نیست خودش هم این‌جاست، الان گوشی رو می‌دم بهش.
پدر فاطمه چشمی ریز کرد و سری به تأسف برای فاطمه تکان داد و تلفن همراهش را سمت فاطمه گرفت و آرام گفت:
-صداش داره می‌لرزه! عصبانیه، درست باهاش حرف بزن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
***



*فاطمه

با تعجب به پدرم خیره شدم، علی آشفته بود! اصلاً چیزی وجود دارد که آن بور چشم رنگی کم مو را عصبانی کند؟ پدرم حتمی اشتباه می‌کند؛ تلفن را سرخوش از پدرم گرفتم و آرام جلوی دو جفت چشم دوخته‌شده به دهانم گفتم:
-سلام، صبحتون بخیر!
صدای نفس بلندش از آن سمت تلفن آمد! کمی سکوت کرد و با صدای لرزان گفت:
-لطفاً برو توی اتاقت می خوام باهات حرف بزنم.
ها! این لحن صحبت از دکتر بعید بود؟ شگفت‌زده پرسیدم:
-بله!
این بار خشمگین‌تر گفت:
-برو توی اتاقت.
صاف ایستادم، لبی گزدیم، خوب اوضاع خ*را*ب بود؛ مانند مار بیماری آرام از جلوی چشمان پدرو مادرم به اتاقم خزیدم، در اتاقم را که بستم، بدون اینکه چشم‌به‌راه سخن گفتن من باشد گفت:
-چرا گوشیت از دیروز ظهر تا حالا خاموشه!
به جهت صدای خشمگینش که به‌سختی داشت مهار می‌شد که فریاد نشود، کاملاً خودم را باختم؛ من بدشانس چشم‌به‌راه قربان صدقه بودم، این‌که شد توف سربالا! مظلومانه گفتم:
-آخه درس داش...
بدون اینکه اجازه دهد حرفی بزنم فریاد زد:
-مگه روزای دیگه درس نداشتی؟ یه مرتبه از دیروز درس خون شدی؟ چی شده؟
لحن برخوردش بسیار سردو عصبی بود، چه فکر می‌کردم چه شد! سکوت کردم که دوباره فریاد زد:
- جواب منو بده! بازیت گرفته؟
ساکت ماندم، او به‌شدت آشفته بود و احساس می‌کردم، بی‌گمان کارمان به بحث طولانی می‌انجامد، برافروخته‌تر گفت:
-چرا حرف نمی‌زنی؟
این بار مظلومانه گفتم:
-اخه من هرچی بگم شما داد می‌زنید، ببخشید، توروخدا آروم باشید.
هفت‌خطی بودم، خنده‌ام گرفت، اما جلوی دهانم را گرفتم، او دوباره نفسی بلند کشیدوکمی فقط کمی مهربانانه گفت:
-چی رو ببخشم! من کی داد زدم؟ فقط یکم بلند حرف زدم؛ خوب حالا بگو چرا دیروز تا حالا خودتو از من بی خبر گذاشتی؟ میدونی وقتی بعد از پنج ساعت از اتاق عمل اومدم بیرون دیدم هیچ سراغی ازم نگرفتی چه فکری کردم؟
ل*بم را کج کردم، نه چه فکری کردی؟ حتمی به گمانت مرده‌ام باید بروی سراغ نامزد سوم! والا... می‌میرد بگویید عشقم داشتم می‌مردم از بی‌خبری؛ به همان روش مظلومانه گفتم:
-اله قربونتون برم، خسته نباشید، چه عمل سنگینی بوده، حتماً که خسته‌اید، بگیرین بخوابین.
سکوت کرد، انگار استغفرالله زیر ل*ب گفت، ای جان به من می‌گویند فاطمه به چرخ تا ببازی، کوچه علی چپی بودم برای خودم، این بار مهربانه گفت:
-خدا نکنه، خوابم نمیاد، لطفاً حاضر شو میام دنبالت باهم حرف بزنیم، سر راه می رسونمت دانشگاه.
آخ که رگ خوابش را پیدا کردم، قربان صدقه خلع صلاحش می‌کند، مانند کودکی تخس و پشیمان گفتم:
-سه ساعت دیگه امتحانمه، ولی چشم عزیزم الان می‌پوشم میام پایین، فقط حرص نخورید تورو خدا.
این ر اکه گفتم یک لا اله الا اللهٔ گفت و تلفن را قطع کرد؛ به هوا پریدم و یک بشکن زدم، رفتارش که عاشقانه نبود، اما یک حرکتی بالاخره نشان داد؛ چالاک به آشپزخانه دویدم و به پدرم که داشت با مادرم بلند می‌خندید گفتم:
-بابا این موبایلتون، مامان موبایلمو بده داره میاد دنبالم، من برم، دیر برم حتمی با تیر مستقیمم می زنتم.
مادرم خندید و پدرم ابرویی بالا انداخت نوک دماغم را کشیدو گفت:
-من روی حرفم هستم، شیش ماه باید نامزد باشید.
با آخی نوک دماغم را گرفتم و با تعجب گفتم:
-وا بابا کی حرف عقد زد!
پدرم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-من حرفمو زدم عقد بی عقد تمام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
فرز وارد کوچه شدم، دیدمش سرش روی فرمان ماشین بود! آرام و بی‌صدا تند سوار ماشینش شدم؛ قبل از اینکه سرش را از روی فرمان بردارد، حرفی بزند، یا نگاهم کند، سریع گفتم:
-توروخدا از من عصبانی نباشید، ببخشید.
خودم را به در ماشین چسباندم، کلاسورم را با دودست جلوی خودم گرفتم مثلاً ترسیده‌ام، بی‌نوای فلک‌زده سرش را که از فرمان ماشین برداشت و به من خیره شد، اندوهگین نگاهم کرد، قلبم از گودی زیر چشمانش و سُرخی سفیدی چشمش به درد آمد، البته نه زیاد درد بگیرد قلبم، مثلاً کمی یا کمتر از کمی؛ آرام بود، ولی ناراحت گفت:
-قبل از اینکه بیام خواستگاریت، توی یه روستایی یه دختر مظلومی رو دیدم که بخاطر چشمای زیباش دستم لرزید، اون بی نوا ازم کمک خواست که اجازه ندم داداشش اونو مجبور کنه که به یه پیرمرد شوهر کنه، اما من از ترس گناه دربرابردختر سرمو انداختم پایین، چون گاهی مردها دربرابر زیبایی چشمشون هرز میره، خودمو از اون دختر دور کردم، اون دختر گناهی نداشت که گیر نگاه هرز بیوفته، اون دخترو راحت می تونستم داشته باشمش، داداشش انقدر خمار بود که بهم گفت، می تونی پول پیرمرده رو جور کنی بهم بدی، این دخترو ببری تهران کلفتی مامانت، هر برج یچیزی به حسابم بریزی، همه چیز محیا بود برای ل*ذت بردن از اون دختر، اما من ع*و*ضی نبودم، ‌ اون شب تا صبح با خدای خودم خلوت کردم، ازش خواستم که همسری پاک و نجیب نصیبم کنه تا دستم نلرزه برای یک نگاه زیبا، میدونم مرد باید خودش مرد باشه، ولی اعتراف می‌کنم دستم لرزید برای چشمهای اون دختر، پس از بابام کمک خواستم،به مادرم گفتم می خوام ازدواج کنم، اونم از خدا خواسته قبول کرد،‌ تا که اومدیم خواستگاری تو.
به چشمانم خيره شدو گفت:
-تويه هديه اي از طرف خدا برام؛ برای تو دستم نلرزیده، قلبم لرزیده، پس بفهم این رفتار بچه گانه ات قلبمو از کار می اندازه.
با دهانی نیمه‌باز خیره به پسری بودم که داشت برایم اعتراف می‌کرد! من پاداش پاكدامني اش بودم دربرابر دختركي بي گناه؟ سرش را به سمت کوچه گرداند، بی‌خردانه پرسیدم:
-اون دختر چی شد؟
انگار که انتظار چنین حرفی از من نداشت بی‌حوصله سری تکان دادو گفت:
- قبل از این که بیام تهران رفتم پیش داداش دختر، بهش پولی رو که پیرمرد داده بود دادم، یکمی هم بیشتر دادم، گفتم این پولو بهت می دم که بدون فشار فکر کنی و خواهرتو نابود نکنی،‌ به برادره گفتم خواهرتو برای کلفتی پیش کسی نفرست، بذار درس بخونه برای خودش کسی بشه، داداشش با خوشحالی پولو گرفت؛ تو چشم‌های حریصش خوندم براش آینده خواهرش مهم نیست، ولی مهم بود! اون پسر توی کمپ ترک اعتیاده، خواهرو برادرش هم تحت پوشش خیریه عموم دراومدن، الانم پیش یکی از پیرزن‌های تنهای روستا زندگی می‌کنند، ببین الان اون مهم نیست مهم من وتو هستیم، خوب به حرف هام گوش بده؛ من فقط ازت می خوام اگه ازم ناراحتی، اگه رفتارمو دوست نداری، اگه حرفی زدم که خوشایندت نبوده، خودتو قایم نکنی، فقط بهم بگی، نه اين كه يه مرتبه پسم بزني! آخه من از کجا بفهمم چرا خانم بازیش گرفته؟ آخه این چه بچه بازیی درآوردی! مثلاً تو داری پزشک این مملکت می شی! رفتارت شبیه دختر بچه‌هاست، خوب مشخصه یچیزی هست که گوشیو خاموش کردی.
به جهت آن دخترک زیبا رو کمی غمگین شدم و ان دخترک را به پس ذهنم سپردم، تا بعد درباره‌اش فکر کنم. خوشحال بودم كه علي مرا محرم راز قرار داد، خوشحال بودم كه قلب علي برايم لرزيده و متعجب بودم چطور علي امروزبا من اين همه صميمي شده! شايد احساس ترس از دادن من ميزان علاقه اش به من را درونش زنده كرده! چهره‌ام را به حالت شرمنده درآوردم، کلافه خیره به چشمانم گفت:
-حالا چیه تا دوکلام میخوام باهات حرف بزنم، از ترسم می‌چسبی به در بعدشم چشماتو برام همچین می‌کنی، می گی توروخدا دعوام نکن! آخه من کی دعوا کردم؟
چشمانش غمگین بود ولی انگار ترسی درونش بود، سرم را پایین انداختم، چشم‌هایم!؟ مظلومیت ساختگی‌ام به خنده وا نداشتش! صاف نشستم، کلاسورم را محکم فشردم و گفتم:
-خوب زودتر گفتم که دعوام نکنید یوقت، بعدشم من بخاطر این تلفنم رو خاموش کردم، چون فکر کردم براتون مهم نیست که من زنگ بزنم یا نه؛ آخه نکه هیچ وقت شما زنگ نمی‌زنید، یا پیام نمی دین، برای همین اینجوری فکر کردم، گفتم ببینم اصلاً سراغی از من می گیرین؟
سری به تأسف تکان داد، کمی سکوت کردو گفت:
-چرا فکر می‌کنی برام مهم نیستی؟ آخه دختر تو کی مهلت می دی من پیام بدم یا زنگ بزنم، رسماً هر یک ساعت پیام می دی، شب‌ها هم یک ساعت باهم حرف می‌زنیم! یعنی کمه! بخدا منم به جهت درست مراعات می‌کنم، شغلم که خودت میدونی چقدر گرفتاری داره، تمام دو هفته قبل رو شیفت بودم، حالاچرا سرتو پایین انداختی؟ به من نگاه کن فاطمه.
آخ، رسماً کشمش بی دم شدم! قبلاً یک خانم تنگش می‌بست. سرم را بالا کردمو در چشمان مهربانش خیره شدم، دیگر از نگاه مستقیم به چشمانم خجالت نمی‌کشید، دیگر با من رسمی حرف نمی‌زد، خاک‌برسرم که به خاطر بچه‌بازی‌هایم بی‌چون‌وچرا چهار روز دیگر بجای اسمم می‌گویید: اوی دختره...لبی از شرمندگی گزدیم، نگاهی به چشمانم و بعد کل صورتم کرد و آرام گفت:
-تو از روزی که همدیگرو دیدیم مهمترین فرد زندگیمی، من هیچ وقت تا حالا کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم، از دیشب که ازت خبری نداشتم مردمو زنده شدم، فکر کردم می خوایی ترکم کنی.
و در کمال ناباوری حلقه‌ای اشک گرد چشمش پدیدار شد، خدا لعنتم کند، مار بزند به افکار شیطانیم، از دست رفت؛ ها! صبر کنید ببینم! گفت دوستم دارد! آری گفت دوستت دارم! چشمان سرخش خیره به من که مثلاً خدایی نکرده خجالت‌زده بودم گره‌خورده بود، مظلومانه گفت:
-عزیزم هرچی ازمن می خوایی فقط کافیه بگی، فقط ترکم نکن من تنهام، خواهش می‌کنم ترکم نکن.
چنان شرمنده شدم که سربه‌زیر انداختم، این پسر ویران بود! اما رفتارش پسری سردی و بی‌احساس نشانش می‌داد! بغض گلویم را گرفت وفقط توانستم بگوییم:
-ببخشید، قول میدم هروقت خواستم دلخور بشم یا قهر کنم قبلش خبر بدم.
او آفرینی گفت وهر دو سکوت کرده بودیم؛ نمی‌دانم چرا احساس کردم او هم از من انتظار دارد، بگوییم دوستت دارم، ولی بی شرف شیطان رجیم گفت:
-بخوابونش توی کف.
کمی که به سکوت و مثلاً شرمندگی من گذشت، با خنده در صدا گفت:
-چرا حالا سر به زیر شدی دختر، گفتم هر انتظاری داری بهم بگو، دلم می گیره ساکتی، الان ده روزه عادت کردم، پشت سرهم حرف بزنی و من فقط گوش بدم.
یعنی رسماً خاک برآن سر زرزروام کنند، این تازه وارد هم فهمید،‌ می‌میرم برای حرف زدن؛ تمام حرف‌هایش نشان از ترس بود، او ترس از دست دادن داشت، او اعتمادبه‌نفس نداشت یا که نابود شده بود، احساس می‌کرد خواستنی نیست، شادی او را ویران کرده بود؛ و سؤالی که مدام در ذهنم بود که چرا علی به سرعت دوباره به ازدواج فکر کرده، جوابش را اکنون درک کردم، علی دنبال این بود که کسی دوستش داشته باشد؛ چشمانم را شبیه گربه‌ای بی‌نوا کردم تا به خنده وادارمش سرم را کج کردم و شبیه کودکی که می‌خواهد قول دهد کار بدی نکند خیره به چشمان مهربانش گفتم:
-اگه من خواسته هامو بگم شما هم میگین؟
کمی نگاهم کرد و انگار که خنده‌اش گرفته باشد چشم از من گرفت، ل*بش را گزید و به کوچه روبرو خیره شد، با صدای لرزانی که ته خنده‌ای داشت گفت:
-بله منم میگم، حالا شما بفرمایید خواسته هاتونو بگید.
برای اینکه به خنده وادارمش گفتم:
-اول از اینکه من چرا شمارو ترک کنم؟ خدایی چی کم دارین، از خدام هم باشه مردی به این مهربونی کم حرفی کم محبتی کم عاشقی، کم مویی نصیبم شده، از اون کت و شلوار گشاد شب خواستگاری که ده نفر زیرش جا می‌شدند، مشخصه آدم دست و دلبازی هستید! بعدشم اینو بدونید شما تنها مرد جدی زندگی من هستید و هیچ جوره از دستتون نمی‌دم، کو خواستگار درست درمون، من کلاً یه نفر خواستگار جدیم بود که دوبار در یک هفته اومد خواستگاریم، اونم خوشم نمی اومد ازش.
علی هول کرده در چشمانم خیره شد،‌ سؤالی نپرسید،‌ با خنده گفتم:
-توروخدا اصرار نکنید، خودم میگم کیه، اصرار برای چیه؟ حقیقتش من فقط حمید پسر عمه‌ام تو خواستگارام می‌گفت یا فاطمه یا هیچکس دیگه که الان بچه سومش رو خانمش شکر خدا بارداره.
حرفم تمام‌شده بود که علی به یک‌دم چنان تیر خنده را رها کرد كه هر چه آب د*ه*ان داشت، نصیب شیشه جلوی ماشین،‌ بی پلاک شده‌اش شد! چنان از ته دل می‌خندید که به خنده افتادم، مدام به کوچه نگاه می‌کردم که رسوایی همسایه‌هایمان نشده باشم و فکر کردم این مرد هم می‌تواند بلند بخندد؟ ابرویی بالا دادم و گفتم:
-والا درست نیست به خواستگارام می‌خندید، بعدشم من هنوز خواسته هامو نگفتم.
دست‌به‌س*ی*نه به کوچه نگاه می‌کردم، چهره‌اش را نمی‌دیدم، ولی صدایش تسلیم‌شده بود.
-شرمنده ببخشید، یک لحظه غبطه خوردم به خواستگاری به این پروپا قرصی، حالا شما خواست هاتو بگو.
لبی کج کرد مو چشم غره‌ای برایش رفتم، دوباره به خنده افتاد، خوب سنگی به دستم افتاده ،گنجشکی هم مفت کنارم است، یا می‌شود یا نمی‌شود، سوار اسبی هم شده بودم، زمان، زمان تاختن بود، از وضعیت لباس پوشیدنش اصلاً خوشم نمی‌آمد، باید اصلاح می‌شد، مقنعه‌ام را صاف کردم چشم زیر انداختم و مظلومانه گفتم:
-اولیش اینکه باید بریم باهم خرید تا من براتون شلوارکتون و چند دست کت و شلوار به روز وپیرهن مردونه شیک بخرم.
تند میان حرفم پریدو گفت:
-اصلاً محاله، من کتون نمی‌پوشم، اصلاً توی کت و شلوار و شلوارای کتون راحت نیستم، بعدی؟
پوزخندی زدم اگر من ساربانم که رامت می‌کنم، به چشمانش که انگار پسری کوچک و شاد است که اسبابازی تازه پیداکرده خیره شدم و گفتم:
-فعلاً خواسته هام تموم شد، شما که قبول نکردین، فقط چون قول دادم اگه خواستم قهر کنم قبلش خبر می‌کنم، دارم هشدار می دم، چون الان بهم برخورد که خواستمو رد کردین، اجازه بدین تا فردا قهر باشم یکم دلم خنک بشه خوب؟
در چشمانم دقیق شد، انگار گیج شده بود، مانند کسانی که خلع صلاح شده باشند وارفت و گفت:
-چه دست به قهرت خوبه! باشه حالا شب میام با هم میریم یه پاساژ برای شما خرید کنم، یوقتی یکارایم براي خودم کردم، بخاطر دل خانم؛ ولی قول نمی‌دم، من از لباس‌های تنگ متنفرم
از خوشحالی دستانم را برهم کوبیدم، با تعجب نگاهم کرد، اما شادی چشمانش، بیشتر نمایان بود، بدون فکر گفتم:
-خوب حالا شما چه خواسته‌ای از من دارین؟
لبخند زد، در چشمانم باریک شد، بی‌هوا دستش را جلو آورد و لبه مقنعه‌ام را صاف کرد، شرمگین ل*بم را به دندان گرفتم و سربه‌زیر انداختم، پناه‌برخدا، چه در سر دارد، نکند هورمون‌های خاکبرسری تستوسترونش فعال شد؟ آرام و اغوا گرانه گفت:
-اولین خواسته‌ام اینکه لبتو گ*از نگیری، چون خدایی نکرده زخم میشه، دوم اینکه بهم کمک کنی تا از بابات اجازه بگیرم تا یک ماه دیگه عقد کنیم همین.
و من در ميان نا باوري فكر كردم! یا خدا! چه بر سر مرد خجالتی و مظلوم آوردم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
*شادي

تا سپیده‌دم پلک روی‌هم نگذاشتم، در برزخی عجیب دست‌وپا می‌زدم، شب اول قبر کسی نبود، خودم ویران بودم؛ گرسنگي آن هم به جهت رژيم اعصابم را بهم ريخته بود! نمي توانستم درست تمركز كنم، مغزم درست كار نمي كرد، دوست داشتم گريه كنم يا فرياد بزنم، مدام وسوسه مي شدم به آشپزخانه بروم و شيريني بخورم تا بهتر بتوانم درمورد سياوش فكر كنم؛ نمي دانستم دعوت امشب سياوش نشانه خوبي است يانه؟ نه فهمیدم دعوت سیاوش چه معنی داشت! نه می‌دانستم باید امروز صبح با او چگونه روبرو شوم و چیزی که بیشتر مرا گیج کرده بود این بود که نمی‌دانستم در قلبش جایی دارم یا نه! نوجوان نبودم که رؤیابافی کنم، متأسفانه دختری سی‌ساله بودم که می‌فهمیدم خانواده سیاوش خواستار هستند، اما خود سیاوش دو دل است!پس از برگشت از رستوران و تعجب پدر مادرم که چطور یک ساعت نشده برگشتم، خجالت‌زده به‌دروغ گفتم، گفتگو ما درباره کار و پیشنهاد کاری بود، مادرم آهانی گفت و پدرم ناسزایی نثار سیاوش کرد؛ و من سردرگم این‌همه بی‌حرمتی پدرم نسبت به سیاوش بودم.
صبح با دلهره به سركار رفتم. لباس مخصوص اتاق ایزوله را که می‌پوشیدم، پدر سیاوش سرمست و شاد انگاری چشم‌به‌راهم باشد، با لبخند وارد سالن آزمایشگاه شد و بلند نزد بقیه کارکنان صدایم کرد!
-دخترم شادی اومدی بابا؟ بیا توی اتاقم لطفاً.
همه با تعجب به من خیره شدند، پدر سیاوش رسماً بیش‌ازاندازه با من خودمانی نشده بود؟ دستپاچه دستکش از دست بیرون کشیدم و داشتم خودم را از دسترس دید همکاران خارج می‌کردم که یکی از خانم‌ها با پوزخندی بلند گفت:
-نور چشمی احضار شدی.
خجالت‌زده شتابان، از سالن آزمایشگاه بیرون آمدم، یادم آمد گوشی همراهم را روی میز جا گذاشتم، به سمت سالن عقب‌گرد کردم که صدای پچ‌پچ بلند همکاران آمد، لحظه‌ای ایستادم که ترانه بلند به همه گفت:
-بچه‌ها بالاخره سیاوش داماد شکوهی بزرگ شد، توپول خانم شد عروس آقای نیکو، خدا شانس بده، سه ماه نیست اومده، شد همه کاره! والا منم اگه بابای کله گنده داشتم، الان ایران نبودم.
این را که شنیدم شوک زده پشت در ایستادم، نه می‌توانستم بروم نه می‌توانستم برگردم صدای خنده همه آمد یکی از پسرها گفت:
- سیاوش بدبخت خیر سرش شاخ اینستاس، واسه خودش کلی معروفه! آخه چطوری عکس این دختره رو بذاره اینستا بگه زنمه! بابا هرکی دوست دخترای سیاوشو دیده باشه، فکر میکنه این دروغ ساله، بجای خندیدن بالا میاره، سیاوش کجا و همچین مدل دختری کجا! من که میگم سیاوش زیر بار این دختر سنگین وزن نمی‌ره، مگه این که بخاطر پول باباش سرش و بندازه پایین و بگه بعععع.
تمام تنم گرفته شد، دستانم می‌لرزید، مگر من چه مشکلی داشتم؟ چه بی‌انصاف بودند! صدای خنده‌هایشان این بار بلندتر بود، لیلا که زنی متأهل و مهربان بود، بلند گفت:
-زشته بابا خاله زنک نباشین،! از کجا معلوم که بخوان عروسشون بشه، آقای نیکو چون رفیق بابای شادیه خیلی تحویلش میگیره، بعدشم دختر به این آرومی نجیبی، خانمی چیکار به کار ماها داره که پشت سرش اینطوری میگین؟ انصافاً شادی توی کارش خیلی مخه، آخه بی انصافا یکبار دیدین جوری رفتار کنه که بچه پولدار بزنه؟ آروم میاد آروم میره، با هیچکس کاری نداره، بعدشم کی دیدین دلبری کنه برای سیاوش؟ من توجه کرده سیاوش گاهی که میاد آزمایشگاه شادي اصلاً خودشو قایم می کنه، بابا خیر سرتون تحصیلکرده اید، حرف هاتون خیلی مسخره اس.
فرانک که از همه در آزمایشگاه افاده‌ای‌تر بود گفت:
-عزیزم جوش نزن، اون اگه با ماها گرم نمیگیره، ما هارو در حد خودش نمیدونه، انگاری از دماغ فیل افتاده! همچين با غرور راه ميره انگار كيه! بعدش لیلا خانم، ما ندونسته حرفی نمی‌زنیم، پا*ر*تی خونه سامان مگه ندیدی سیاوش قاطی بود گفت بابام گیر داده که باید با این دختره...
-خانم شکوهی
با وحشت به سمت صدا برگشتم! آقای ستوده سرپرست آزمایشگاه با تعجب به من خیره شدو نگذاشت ادامه حرف‌های دیگران درمورد خودم را بشنوم دستپاچه گفتم:
-بله!
ریز بین به چشمان ترسیده و شوک زده‌ام نگاه کردو گفت:
-اتفاقی افتاده خانم شکوهی؟ چرا پشت در ایستادین!
بغض کرده از تحقیرهای همکارانم فقط سری بالا انداختم، دگر توان حرف زدن نداشتم، سریع داخل آزمایشگاه شدم، همه با تعجب و ترسیده به من خیره شدن، دمای بدنم رو به انفجار بود، داشتم از تحقیر می‌مردم وسایلم را جمع کردم، من احمق حتی یک دقیقه دیگر در این خ*را*ب شده نمی‌مانم، همه دست از کار کشیده بودن، فرانك بلند گفت:
-شادی جان اتفاقی...
بدون اینکه اجازه دهم باقي حرفش را بزنندفریاد کشیدم:
-نه اتفاقی نیوفتاده! من فقط میخوام برم، ودیگه هیچوقت پامو توجایی که از روی ظاهر همکارشونو قضاوت کنن نذارم، شما راحت باشین.
نفهمیدم چطور احمقانه اشکانم سرازیر شد. داشتم سمت در می‌رفتم که شنیدم اقای ستوده وارد سالن شدو گفت:
-چی گفتین ناراحت شد! پشت در ایستاده بود داشت گوش می‌داد حرف هاتونو.
به سرعت از سالن خارج شدم و آخرین حرفی که شنیدم صدای وای گفتن همه بود. تحقیرشده به سمت آبدارخانه رفتم، مستخدم نبود در را بستم! سریع به سمت شیر آب رفتم، چهره‌ام را آب زدم تا رنگ پست شدن از صورتم برود، بی‌انصاف‌ها! نفسم تند بالا می‌آمد، گرگرفته بود تمام بدنم از حرف‌هایی که شنیدم؛ دستانم را جلوی دهانم گرفتم هرچه کردم گریه‌ام تمام نمی‌شد، خواری دردیست جگرسوز. به ظرف‌شویی لم دادم تا بفهمم چه شنیدم نمی‌توانستم تمرکز کنم، این گفتگوها چه معنی داشت؟ سیاوش به آن‌ها گفته قرار است به‌اجبار از من خواستگاری کند! آخر چرا اجبار! حداقل از تمام دخترانی که در صفحه مجازی‌اش می‌دیدم چند پله بالاتر بودم! من تحصیلات عالیه، خانواده‌ای ریشه‌دار، وقاری ستودنی دارم! چاقی من چیزی نیست که کسی به خاطرش کنارم زند؛ پس سیاوش را چه شده؟ چانه‌ام، کف دستانم، کف پاهایم همه گزگز می‌کردند، چند نفس عمیق کشیدم، حالم خوب نبود،‌ لرزش آرواره‌ام را با دستم کنترل کردم، لعنت به رژيم؛ با دستان لرزان وسایلم را برداشتم، آرام به سمت دفتر مدیریت رفته و با اجازه وارد شدم. آقای نیکو جلوی پایم ایستاد و با خوش‌رویی از من استقبال کرد.
-بیا دخترم به شین، دیر کردی نگران شدم!
با اجازه‌ای به سمت مبل رفتم، سرگیجه عجیبی داشتم، هنوز ننشسته بودم که با تعجب پرسید:
-جایی میری دخترم، چرا کیف برداشتی؟ چرا صورتت قرمزه! گریه کردی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
نمی‌توانستم حرف بزنم، کوتاه گفتم:

-شما امرتونو بفرمایید، میگم خدمتتون.
ل*ب کج کرد و خواست در چشمانم دقیق شود که خم شدم از روی میز پرونده‌ای بردارم، نمی‌خواستم خواری را از چهره‌ام بخواند، او چنان سرخوش بود که بی‌اهمیت به حال زارم گفت:
- دیشب خوش گذشت دخترم!
همانطور که خم‌شده بودم به سمت میز روبه‌رویم، دستم خشک‌شده ماند؛ شام دیشب!‌ به صندلی لم دادم و با لبخندی ریشخند شده گفتم:
-ممنون.
این چه پاسخ بی‌جایی بود! پدر سیاوش از چهره‌ام انگار خواند که حال خوشی ندارم، ایستاد و من فكر كردم چهره سیاوش چقدر شبیه پدرش بود! سیاوش پیر شود به این جذابی می‌شود؟ جناب نیکو به روی مبل روبرویم نشست،‌ بسته بیسکویتی در دست داشت تعارف کرد.
-بخور دخترم رنگت پریده!
تکه‌ای به رسم ادب برداشتم،‌ جعبه را روی میز گذاشت، صمیمانه و مهربان گفت:
-میخوام درباره سیاوش باهات حرف بزنم، الان حوصله شنیدن داری؟ یا انگار حال مساعدی نداری؟
سرم پایین بود، توان نگاه به او را نداشتم، با انگشتان دستم بازی کردم، نمی‌توانستم از پیش حدس بزنم، ولی اولین فکرم خواستگاری بود، سربه‌زیر گفتم:
-بفرمایید گوش می‌دم.
با صدایی که سرخوشی در آن هویدا بود یک‌راست گفت:
-من میخوام تورو برای سیاوش خواستگاری کنم.
دستانم را مشت کردم، چه بد موقع زمان گفتنش رسیده بود؛ با اینکه سه ماه چشم‌به‌راه چنین روزی بودم، ولی چنان جا خوردم که با تعجب به پدر سیاوش خیره ماندم! حرف‌های کارکنان آزمایشگاه رفتار سرد سیاوش با من، مرا به سکوت واداشت و پدر سیاوش به اصرار گفت:
-دختر حاج فتاح از وقتی اومدی اینجا رفتارت متانتت، وقارت، بهم ثابت کرد که تو زن مناسبی برای پسرم هستی، عروس من میشی؟
صورتم گرگرفته بود، خجالت‌زده، لبی گزیدم، دختر حاج فتاح که آرزویش سیاوش بود، ولی حاج فتاح انگاری سر جنگ داشت با سیاوش، پدر سیاوش سکوتم را که دید گذاشت پای شرم دخترانه؛ بلند خندید و گفت:
-شرمنده یک هویی گفتم، من مثل شما جون‌ها بلد نیستم، حاشیه برم، شادی جان میخوام تورو برای سیاوش از پدرت خواستگاری کنم، می خوام راست و حسینی بگی نظرت چیه درمورد سیاوش؟
باورم نمی‌شد به این شتاب بدون هیچ تلاشی از سوی من، سیاوش از آن‌من شود! بااینکه می‌دانستم این خواسته سیاوش نیست، اما انگاری به آرزویم داشتم می‌رسیدم؛ پدرش شدیداً مشتاقانه نگاهم می‌کرد! کاملاً انگیزه شیفتگی خانواده جناب نیکو برایم آشکار بود، تک‌فرزند حاج فتاح بودن، آب د*ه*ان خیلی‌ها را روان می‌کند، اما سیاوش جذاب و خاص، من را هم مشتاق کرده؟ دلم که یک صدا سیاوش را طلب می‌کرد، کسی که با آن‌همه گیرایی و ب*ر*جسته بودن، انگیزه شد از آن زندگی ساده و خطی پیش بگذرم، اما اشتیاقم را مدفون کردم، سربه‌زیر گفتم:
-حقیقتش من توی این موارد دخالتی نمی‌کنم، پدرم معمولاً تصمیم گیرنده هستند.
آقای نیکو پافشاری کرد.
-بله درسته، ولی همین قدر بدونم که این‌قدری که ما مشتاقیم، تو هم‌دلت با سیاوش هست، برام کافیه که کفش آهنی پام کنم، برای کندن پاشنه در خونه حاج فتاح.
با این حرفش، لبخندی بر ل*بم آمد، اعتمادبه‌نفسم برگشت، خیالم از بابت پدرم کمی راحت شد، اما از سیاوش نه ‌ سربالا کردم و به دستان آقای نیکو که مدام درهم گره می‌خورد و باز می‌شد خیره ماندم، آرام گفتم:
-نظر آقا پسرتون چیه؟
پنجه دستانش گره‌خورده در هم ثابت ماند، سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
-من بدون اجازه سیاوش که حرفی نمی‌زنم.
یعنی چه! مگر می‌شود! پس چرا رفتار سیاوش چنین سرد بود! بدون ترس دلهره سربه‌زیر گفتم:
-من فکر نمی‌کنم علاقه‌ای به این وصلت داشته باشن، از پچ‌پچ‌های همکارها و رفتار شام دیشبش ون متوجه شدم اگر خواسته‌ای هست خواسته خانواده محترمتون هستش ونظر آقا سیاوش نیست.
با تعجب به من خیره شد و یک مرتبه به سرفه افتاد، چهره‌اش از سرفه سرخ‌شده بود، دستپاچه لیوان آبی از روی میزش آوردم و به دستش دادم، کمی خورد و من خیره به او متوجه بودم چیزی این میان هست که من نمی‌دانم؛ آقای نیکو چند نفس عمیق کشید، صدایش را هموار کرد و گفت:
-دخترم اگر از میون پچ پچ های همکارها حرفی شنیدی مطمعن باش، اینا کسایی هستند که خدا خدا میکنن که سیاوش بره خواستگاریشون، رفتار دیشب سیاوش هم به جهت این بوده که کمی دلهره داره میگه از زندگی متاهلی می‌ترسم، دخترم خودت میدونی سیاوش پسر خیلی اجتماعی هستش، منظورم اینکه روابط راحتی با دختر پسرها داره، من و مادرش به شدت نگرانشیم، تمام اینایی که اطرافشن فقط بخاطر موقعیت سیاوشه، من و مادرش فکر می‌کنیم سیاوش هرچی خوشی و جونی کرده بسه، باید دیگه زندگیش سروسامون بگیره، شادی جان بدون هیچ پنهون کاری من میخوام پسرمو از بین این دخترها بکشم بیرون! دیدن پسرم هر روز با دخترای جورواجور برام خوشایند نیست؛ من بهش گفتم هر چی خوشی بیهوده کردی کافیه، زندگیتو هدفمند کن؛ اون مخالف ازدواج با تو نیست، اما مخالف ازدواجه، منو مادرش و خواهرش معتقدیم تو انقدر باهوش هستی که تمام دخترای اطرافشو تار کنی.
در چشمانم باریک‌تر شد و پرسید:
-شادی جان من تمام حقیقت پسرم و گفتم، تنها میخوام بدونم نظر خودت چیه؟
چنان از من تعریف کرد که بادی در گلو انداخته، دلشاد بودم، دلم نمي خواست فكر كنم كه دورو ور سياوش تا چه اندازه شلوغ است؛ در دلم شکرستان به پا کردم، پس صبحت های کارکنان آزمایشگاه درباره من تنها از روی حسادت بود! خدا را سپاس کردم که سیاوش با من مشکلی نداشت چالشش ازدواج بود، سربه‌زیر گفتم:

-با پدرم صحبت کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
لبخند بر لبان پدرش آمد، گردنی صاف کردم، نمی‌خواستم شورو هيجاني را که دروجودم است پدرش آگاه شود، صدایم را صاف کردم و گفتم:
-جناب نیکو يه موردي هست كه بايد خدمتتون بگم، بنده تصمیم دارم دیگه همکاریمونو به پایان بدم، با اجازه شما دیگه اینجا برنمی‌گردم، انقدر امروز كارمندهاي شما با حرف هاشون من و رنجوندن که محاله برگردم.
ايستادم و گفتم:
- با اجازه.
پدر سیاوش با تعجب ایستاد و گفت:
-غلط کردن حرف زدن،! من نمی‌زارم با دلخوری بری؛ چی گفتن! پدرشو درمیارم فقط بگو کدوم بودن؟
ایستاده لبخند بر ل**ب داشتم، مطمئن بودم بدون اینکه ریسمانی برایشان انداخته باشم، آن‌ها بر گر*دن انداختن و اين خانواده گوش به فرمان من هستند؛ پس باید تاخت، سربه‌زیر گفتم:
-حرف‌های زده شده، درسته در حضور من نبوده، ولی حرمتی از من شکسته شده میون همکارها و من نمیخوام جایی باشم که فکر کنن توری پهن کردم.
پدرش خشمگین گفت:
-بابا جان تو بگو كي بوده؟
- دستم را به نشانه سکوت بالا بردمو گفتم:
-عصبی نشین، من دیگه اینجا نمی‌مو نم ولی به جهت این که با دلخوری نرفته باشم، میخوام نمونه آزمایشی رو که تا نیمه انجام دادم، بدون هیچ چشم داشتی ادامه راهشو به خودتوت بسپارم، درضمن ممنونم که منو مثل دختر خودتون دونستین، با اجازه.
به سمت در خروجی حرکت کردم، ولی پاهایم توان راه رفتن نداشت، هنوز تمام بدنم گزگز می‌کرد؛ جناب نیکو مدام اصرار می‌کرد که علت رفتن را بداند اما من با یک خداحافظی بیرون آمدم.
سربه‌زیر تند از در آزمایشگاه بیرون زدم؛ یک‌مرتبه به یک‌تن برخورد کردم و در کسری از ثانیه از بوی عطرش هشیار شدم، سیاوش است و من اکنون در این وضعیت چهره بهم ریخته‌ام تنها چیزی که نمی‌خواستم دیدن سیاوش بود! فرز پا پسگرد کردم صدای ببخشید آرام او باعث شد سربالا کنم، سلامی کرد مو با سر پاسخ داد و زود رفت! انقدر این زمان تند و پرشتاب گذشت که پس از رفتن سیاوش هنوز جلوی درب خروجی آزمایشگاه خشک زده ایستاده بودم! چرا سیاوش بدون هیچ عکس‌العملی از من جدا شد! یادش هست ما دیشب باهم شام خوردیم؟ سریع به سمت ماشینم در پارکینگ ر فتم؛ صدای سلام دربان را شنیدم، ولی توان جواب نداشتم؛ چشمانم به سوزش افتاده بود، کم محلی سیاوش مرا در خودم می‌شکست و خواستگاري پدرش مرا سردرگم كرده بود؛ روحيه ام بسيار حساس شده بود! نمی‌خواستم کسی گریه‌ام را ببیند در ماشین را باز کردم، خودم را روی صندلی انداختم گیج و گنگ به پیرامونم خیره بودم! و بالاخره مانند د*اغ دیده‌ای به گریه‌ام افتاد؛ صدای گریه‌ام بلند شد؛ سرم را روی فرمان چسباندم، محکم به پاهایم می‌کوبیدم، شانه‌هایم از شدت گریه می‌لرزید، چانه‌ام محکم به دندان‌هایم می‌خورد، دستانم انگار کرخت شده بود، نفرین به این بخت، پیدا بود قند خونم افتاده؛ احساس سرگیجه‌ام به شکلی بود که می‌دانستم نمی‌توانم رانندگی کنم؛ با همان چهره سراسر اشک، از خودرو پیاده شدم، به سمت ایستگاه تاکسی رفتم، نگهبان پارکینگ چند باری صدایم کرد، آن قدر حالم بد بود که جوابش را ندادم؛ رهگذران به من با تعجب نگاه می‌کردند، لعنت به رژیم، حالت تهوع به اوقات سگیم اضافه شد! دست بلند کردم برای تاکسی زرد؛ پیرمرد راننده با تعجب ایستاد.
-کجا میری خانم.
در باز کردمو سریع گفتم:
-آقا دربست؛ منو به یه درمانگاه برسونید لطفاً.
پیرمرد با دودلی به عقب نگاه کرد، به‌هرروی انگار نگران حالم شد، پس پرشتاب حرکت کرد؛ پیرمرد انگاری داشت جویایی حالم می‌شد! صدایش برایم گنگ نبود، تمام فکرم سیاوش بود؛ احمق نبودم همه‌چیز نشان می‌داد سیاوش شیفته نیست، نمی‌فهمیدم چرا! اما من چه؟ سه ماه است به ایران برگشته‌ام و همه زندگی‌ام شده سیاوش، من او را می‌خواهم اگرچه به‌اجبار.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
***
-دختر جوان، این طور رژیم گرفتن خودکشیه! فشارخونت ده روی شیشه! شما جون‌ها می خوایین با این کارا خودتو نو بکشین! چند سال طول کشیده چاق بشی حالا قصد داری، دوروزه لاغر کنی! اول فکر سلامتیت باش بعد خوشگلی.
دکتر مسنی که در اوژانس داشت چکابم می‌کرد، مدام بالای سرم غرغر می‌کرد، صدای گریه پشت سرهم کودک و ناله پیرزنی دراورژانس حال خرابم را خ*را*ب‌تر می‌کرد، دکتر با اخم چند نوع ویتامین در دفترچه‌ام نوشت و باز زیر ل**ب بدون نگاه به من غرغر کرد:
-سرمت که تموم شد ده دقیقه بشین پرستار فشارتو بگیره بعد برو، یکی دوساعتی مهمون مایی، از جات بلند نشو.
چشمی زیر ل**ب گفتم و دكتر سري به تاسف تكان داد و رفت؛ پیرزنی تخت کناریم ناله می‌کرد و پشت سرهم با عروسش غرغرمی‌کرد! از لباس محلی پیرزن می‌توانستم حدس زنم که میهمان تهران‌اند، پیرزن مدام ناله می‌کرد.
-آخ موردوم.
عروسش هم که مانند او جامه بومی مشکی پوشیده بود، دستش را برای کم محلی مادر شوهرش بالا می‌انداخت و می‌گفت:
-هیچت نیست؛ مو خوم از بروم فیلم اتو، اینا همه بازیاته.
هم خنده‌ام گرفته بود، هم اعصابم را بیشتر بهم می‌ریختند؛ از پرستار تقاضا کردم پرده دور مرا بکشد تا کمی بخوابم.چشمان ورم‌کرده‌ام به جهت آرام‌بخش داشت به خواب می‌رفت که تلفن همراه درون دستم به صدا درآمد، بی‌حوصله نگاه کردم، شماره پدرم بود! با تعجب صدایم را صاف کردم، پدرم اگر می‌فهمید درمانگاهم بی‌چون‌وچرا سکته می‌کرد، دست جلوی دهنه گوشی گرفتم تا صدای کودک و جنگ عروس و مادر شوهر درمانگاه به گوش پدرم نرسد؛ با خنده دروغین پاسخ دادم:
-سلام بابا خوبی.
پدرم به نظرم برزخی می‌آمد بدون جواب سلامم گفت:
-شادی تو که گفتی پسره سیاوش دیشب فقط حرف کارو زده!
با تعجب از صدای کمی عصبی پدرم گفتم:
-خوب درسته، فقط درمورد کار حرف زد.
پدرم پرخشم گفت:
-پس چرا باباش امروز زنگ‌زده اجازه خواستگاری خواسته؟ حتمی قول و قراراتونو گذاشتید آره؟ به من راستشو بگو شادی.
چه می‌شنیدم! خواستگاری! به اين سرعت؟ چه اتفاقی داشت می‌افتاد! من هنوز از برخوردهای سیاوش منگ بودم، آرام گفتم:
-بابا من دروغ نگفتم به من دیشب حرفی نزده، چه قول و قراری! شما به باباش چی گفتین؟
پدرم محکم و قاطع گفت:
-می‌خواستی چی بگم، من چون این پسره رو چندین ساله می‌شناسم گفتم دخترم آمادگی ازدواج نداره.
با یک (چی) بلند، پرشتاب نشستم، سوزش سرم درون دستم یادم آورد در چه مکانی هستم،‌ زن روستایی کنار دستیم پرده را کنار زدو با اخم گفت:
-چه خبرته خانم‌جان نمی‌بینی بیمار دارم.
دستم را محکم‌تر به دهنه گوشی موبایلم گرفتم تا پدرم متوجه نشود درمانگاه هستم؛ صدای پیرزن خطاب به عروسش باعث شد زن برود.
-ها تو که گفتی هیچیم نیست! یهو چی شد پیش چشمت عزیز شدوم.
دوباره صدای بحث پیرزن و عروس بالا رفت از عصبانیت دندان روی‌هم ساییدم، پدرم چه کرده! نمی‌خواستم با پدرم بجنگم که اگر بنای جنگ است بخاطر سياوش می‌جنگم، با صدایی لرزان به پدرم گفتم:
-بابا شما بدون اینکه نظر منو بخوایین گفتین نه؟
پدرم که انگاری سر جنگ داشت فریاد زد:
-تو اصلاً میدونی چی داری می گی؟ میگم من زیروبم این پسره رو میدونم؛ یه عمره با باباش رفیقم، این پسره درشان خوانواده ما نیست؛ نه سرو شکلش، نه آداب معاشرت هاش، هیچکدوم به ما نمیخوره؛ پسره به ضربو ضورب پول باباش يه ليسانس گرفته، بعدشم قشنگ از سرو روش معلومِ اهل نمازو روزه نیست، وقتی میدونم پسره یه ع*و*ضی دختر بازه که عشقش فقط دورهمی و قلیون کشیِ چطور راهش بدم توی خونه آمون، قلیون که میکشه حتمی نو*شی*دنی خورم هست! دختریه بی عقل، اینا فقط طمع ثروت من و کردن، وگرنه پسره رو چه به خواستگاری دختر اصیل‌و محجبه رفتن! پسره برای دخترای مثل خودش خوبه، نه تو که یه اصیل‌زاده‌ای.
چشمانم را بستم، دوباره دخالت! گیجگاهم قصد انفجار داشت، صدای گریه کودک بالاتر رفت، زبانم تند شد، دگر نمی‌توانستم اجازه دهم دخالت کنند، با صدایی خفه گفتم:
-آهان الان چون تيپ و ظاهرش بر خلاف شماست ما شديم نجيب زاده وهوري بهشتي، اونا شدن كافر بلفطره! بابا چرا این‌جوری قضاوت می‌کنید؟ چون به‌روز و متمدنه درشان شما نیست! دزدی کرده، از دیوار کسی بالا رفته! توروخدا اگه جدا از ظاهرش و دوستی‌های اجتماعی خلاف دیگه ای داره بگین، آخه قلیون کشیدن شد جرم؛ این پسر از نظر من خیلی مهربون و با شخصیته؛ بابا رفتارهای سیاوش از نظر شما عیب و زشته، وگرنه برای جوان‌های نسل من این رفتارها خیلی هم اجتماعیِ! بابا نسل من و شما حرف هاشون یکی نیست، چه به رسه طرز لباس پوشیدن و معاشرتشون؛ الان فکر می‌کنید من از این سبک زندگی که دارم راضی‌ام؟ نه بابا راضی نیستم، ولی حرمتتونو نگه داشتم، پس اجازه بدین برای آینده‌ام خودم تصمیم بگیرم؛ منم میخوام مثل جون‌های حالا باشم، من دلم زندگی به سبک شمارو نمی خواد؛ درمورد ثروت تون، اصلاً میدونید چیه؟ هر کی بجز سیاوشم بیاد مطمئن باشید حساب مال شما رو میکنه؟ فکر می‌کنید چطور یک‌باره بهزاد از سوئیس گفته من از بچگی شادی رو می‌خواستم؟ چون گفتن، چرا مال حاج فتاح بره توی زندگی غریبه؛ بابا شما یکبار منو به نامزدی یه آدمی که به‌اصطلاح شما خیلی مؤمن بود درآور دین، دیدین که چی شد! اصلاً نمی تونست یه محبت کوچیک بهم بکنه، دوسال تموم من ایران نبودم و ندیدمش ولی یکبار بهم نگفت دلتنگم شده، حتی یکبار نگفت دوستم داره، عین دوسال فکر می‌کردم داداشمه، من زندگی با همچین آدمی رو دیگه نمی خوام، بابا با احترامی که براتون قاعلم ولی این دفعه نمیذارم دوباره برام تصمیم بگیرین، من آدم شکل علی نمیخوام، اگه می‌خواستم با علی می موندم، من خسته شدم ازبس برام تصمیم گرفتید، بابا لطفاً اجازه بدین بیان خواستگاری، بذارین یکبار خودم تصمیم بگیرم.
پدرم کمی سکوت کرد، صدایش پر از تعجب شد
-یعنی تو برات مهم نیست شوهرت قبل از تو با صدتا دختر دیگِ بوده! برات مهم نیست شوهرت با زن‌ها راحت گرم به گیره، دختر می‌فهمی...
نگذاشتم ادامه دهد.
-نه نه نه؛ بابا برام مهم نیست، هرکسی دوران قبل ازدواجش مربوط به خودشه، بابا من از سیاوش خوشم می‌آید چون آدمیه که برای خودش زندگی میکنه برعکس من که عمریه برای مردم زندگی می‌کنم و هیچی از خوشی دنیا نفهمیدم، قربونتون برم اجازه بدین بیاد خواستگاری ازش قول می‌گیرم که اگر نامزد کردیم دیگه با هیچ دختری نباشه.
پدرم صدایش می‌لرزید، انگار دریافته بود نمی‌تواند نظر مرا تغییر دهد، آرام گفت:
-پشیمون میشی، هرکسی باید باکسی ازدواج کنه هم‌کفوش باشه، ما با سیاوش زمین و آسمونیم؛ اما چون یک‌بار باعث شدم دلت بشکنه قبول می‌کنم؛ باشه مثل علی نمی خوایی،‌ قبول، اما فکر اتو بکن، این مرد زندگی نیست، وقتی باافتخار با دخترای نا*مح*رم تو مهمونی های جورواجور عکس میگیرو و با غرور میذاره اینترنت مردم ببینند، یعنی مرد تعهد داری نیست؛
دلم به حال پدرم که عمری تنها عبادت و کار سخت کرده سوخت، مهربانانه گفتم:
-بابا به خاطر صداقت شه که همچیزو میذاره توی اینترنت، چه بهتر که دیگه می‌شناسیمش! خوب بود زیر آبکار بود نمی‌فهمیدیم چیکاره اس؟
صدای پدرم به حالت زمزمه شد؛ پدر پیرم دربرابر من خلع صلاح بود
-به خدا پشیمون میشی شادی، اون وقت بدون که پشتت نیستم، اگه سیاوش و انتخاب کردی تا وقتی باهاش خوشی مثل ریگ پول به پاتون می‌ریزم، بهترین جهازم بهت میدم، مسافرت‌های دور دنیا میفرستمتون، این همه مال و میخوام چی کار؟ ولی اگه پشیمون شدی، فکرکن من مردم، چون تو منو داری میون یه قوم مذهبی می‌کشی؛ من آخه این پسره رو چطوری ببرمش هیئت؟ یه عمره به همه ایراد گرفتم، حالا نصیب خودم یه دامادی میشه که زیر ابروهاش ازابروهایی دخترم تمیز تره.
از عصبانیت دندان روی‌هم فشردم، دلم می‌خواست بگوییم زندگانی‌ات زاهد بودی و عابد، چه شد؟ بگذار من زندگی کنم، اما نگفتم، مهربانانه گفتم:
-باشه بابا قبول، ولی مطمئن باشید هیچ وقت روزی رو نمی‌بینید که پشیمون شده باشم، اگر یک درصد هم پشیمون شدم، دلم خوشه که از جونی خودم بوده، نه از دخالت بی‌جای بزرگ‌ترها؛ بابا کم پسرهایی توی محله آمون نداریم که این تیپی می‌گردند! شما هرسال توی هیئت میگین، افتخار می‌کنم پسرهای که هروز تو پا*ر*تی و خوش گذرونی هستند، محرم که میشه دست اندکار هیئتم میشن! بابا تورو به امام حسین بذارید یکبار برای زندگیم تصمیم بگیرم، جلومو نگیرین.
پدرم آهی کشیدو آرام گفت:
-باشه من دخالت نمی‌کنم، راست میگی یبار دخالت کردم، ولی بهش بگو تمام عکس و فیلم‌های غیر شرعیشو از صفحه‌اش پاک کنه تا رسوای فامیل نشم.
-چشم بابا...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
هنوز حرفم تمام نشده بود كه پدرم تلفن را بر رويم قطع كرد! سردرگم روی تخت دراز کشیدم؛ تردید داشتم، درست بود با پدرم بر سر سیاوش جنگیدن؟ اینکه من او را می‌خواهم شکی درش نبود اما او چه؟ سرم قندم تمام شد، لبه تخت نشستم که گوشی همراهم زنگ خورد، پرستار را صدا کردم و بی‌توجه به شماره افتاده روی گوشی همراهم پاسخ دادم:
-الو!
چند ثانیه‌ای سکوت بود و بعد صدای سیاوش.
-سلام، کجایین!
صدایش را که شنیدم به گمانم خوابم، بی‌اراده سرم از دستم بیرون کشیدم، سوزش جای سوزن به من فهماند بیدارم! گرگرفت سراسر تنم، هول کرده گفتم:
-سلام جناب نیکو، اتفاقی افتاده! من از آزمایشگاه اومدم بیرون، پدرت...
تا خواستم ادامه حرفم را بگویم، پرستار خوش‌اخلاقی وارد شدو بدون نگاه به من گفت:
کی گفت خانم سرمتو در بیاری قبل این که فشارتو بگیرم؟ این چه وضعه! دستت خون افتاده، این چه مسخره بازی راه انداختی؟
هول کرده از پرستار معذرت‌خواهی کردم و سریع به سیاوش گفتم:
-ببخشید من تماس می‌گیرم خدمتتون.
با تعجب پرسید:
-کجایی؟ بیمارستانی؟
پرستار که می‌خواست با دستگاه فشار درون دستش چشمان مرا از کاسه دربیاورد تندخویی گفت:
-خانم بیکار تو که نیستم زود قطع کن تلفن تو.
و من سود جو باید بختم را امتحان می‌کردم تند به سیاوش گفتم:
-شرمنده حالم بد شد اومدم اورژانس سر چهارراه، تماس می‌گیرم خدا نگهدار.
پرستار با اخم فشارم را گرفت و چسبی به‌جای سوزن سرم زد، غرغری کرد و گفت به حسابداری روم، ایستادم مقنعه‌ام را مرتب کردم کیف دستی‌ام را برداشتم و هزینه درمانگاه را دادم و به بیرون درمانگاه رفتم که درمیان جمعیت زیادی که در حیاط درمانگاه بودند، سیاوش را دیدم که با سرعت به سمت اورژانس می‌آید! خدایا خواب نبود؛ دستپاچه صدایش کردم
-آقای نیکو، آقای نیکو.
سردرگم به اطراف نگاهی کرد و زمانی که مرا دید لبخند آشنایی زد! او به خاطر من آمده؟ چند پله را پایین آمدم و او خودش را به من رساند نفس نفس می‌زد، با ناباوری پرسیدم:
-سلام شما اینجا چیکار می‌کنید؟
لبخندی زد! از آن لبخندهای مهربان که مرا می‌کشت! مؤدبانه گفت:
-چی شده؟ خدا بد نده! دیدم ماشینتون توی پارکینگِ، نگهبان هم گفت باحال خ*را*ب رفتین، اینجا چی کار می‌کنید!.
لبخند دندان‌نمایی زدم، دلم داشت از خوشی می‌ایستاد
-به خاطر این رژیم لعنتی فشارم افتاد، شرمنده‌ام کردین.
او مؤدبانه دستش را به‌طرف درب خروج نشانه رفت.
-من ماشین آوردم افتخار بدین با من بیایین.
شگفت‌زده سری به احترام تکان دادم.
-سپاسگزارم ممنون میشم.
در میان شلوغی پیاده‌رو به سمت ماشینش رفتیم؛ و من از هیجان قلبم داشت فرمان ایست می‌داد. نزدیک خودرواش که شدم بی‌خردانه فکر کردم که باید، صندلی جلو بنشینم یا عقب که سیاوش آقامنشانه در جلو را باز کرد و بالبخند گفت:
-بفرمایید.
سری به احترام تکان دادم، ل**ب و دهانم را به هم دوخته بودند از هیجان، او سوار شد و بالاخره راه افتاد و او شروع‌کننده صحبت بود، با ناراحتی کمی در صدایش
-شادی خانم، من آزمایشگاه رفتم جریان و بچه‌ها گفتند، به خدا شرمنده از روی شما خجالت می‌کشم، این حرف‌ها پشت سرتون زده شد.
برای گفتن شادی، برای اولین بار، جان بدهم یا نه؟ چنان مهربانه و صادقانه حرف می‌زد که احساس می‌کردم توهم زده‌ام، سربه‌زیر انداختم، بند کیفم را به بازی گرفتم که گفت:
-اجازه میدین بریم یه کافی‌شاپ کمی باهم گپ بزنیم.
دستانم را دور بند کیفم محکم کردم، کاش خواب نباشم؛ سیاوش دوباره همان مرد مهربان چند هفته پیش شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
****



*سياوش

لم‌داده به صندلی کافی‌شاپ، دستی به دور فنجان قهوه‌ام می‌کشم، تمام فکرم این است که چه طور به خاطر رفتار احمقانه کارکنان آزمایشگاه از دختر عذرخواهی کنم، یعنی آن‌قدر حرف‌های کارکنان برایش آزاردهنده بود که به خاطر دلگیری کارش به اورژانس کشیده! امروز چه روز نکبتی بوده؛ با سرفه‌ای گلویم را صاف کردم، بعد شنیدن جریان دهن‌لقی کارکنان از زبان سرپرست آزمایشگاه چنان فریاد زدم که همه کارکنان هر کدام سربه‌زیر به گوشه‌ای رفته بودند؛ به‌راستی نامردی بود، من در عالم هپروت در مهمانی گفتم که علاقه‌ای به این دختر ندارم و حالا آن‌ها رازداری نکردندو گفت هایم را دست‌به‌دست چرخاندند به گوش دختری که هچ از تصمیم خانواده‌ام خبر ندارد! آخ که درگیری لفظی شدید من و پدرم به جهت مردد بودنم در انتخاب این دختر رسماً آزمایشگاه را به تعطیلی کشاند! نفس عمیقی کشیدم و سمت فنجان خم شدم، تنها دلیلی که من الان روبروی این دختر نشسته‌ام عذاب وجدان و اصرار عجیب خانواده است، وگرنه هنوز نمی‌دانم تصمیمم چیست، تردید دارم، هنوز هم خواسته من این دختر نیست. به دختر که نگاه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد، شاهکار می‌شود همسرم شود! چگونه به دوستانم این دختر را معرفی کنم؟ همه می‌فهمند که تنها حساب بانکی پدرش بوده که مرا مجبور به چنین کاری کرده، خدایا این دختر چه از روی ظاهری چه اجتماعی هزاران فرسنگ با دختر موردعلاقه‌ام تفاوت دارد؛ اما چاره‌ای ندارم، به پدرم قول داده‌ام این الهه زیبایی را راضی به ازدواج با خودم کنم وگرنه خانه، ماشین، حساب بانکیم همه از آن پدرم می‌شود! و من بدون پول نمی‌توانم یک روز زنده بمانم. پدرو مادرم مطمئن هستند که نجابت و خانمی دخترمرا دلگرم به زندگی متأهلی می‌کند، ولی من می‌گوییم مال و ثروت و نفوذ حاج فتاح خانواده‌ام را وسوسه کرده. یادم آمد شبی که پدرم مرا مجبور کرد این دختر را به رستوران دعوت کنم با خوشحالی گفت:

-آفرین بابا، باهاش حرف بزن به خودت علاقه‌مندش کن، بابا این دختر دکتری داره، باباش حاج فتاحه، رفیقای علاف بیکارت نیستن باهاش خودمونی حرف بزنی، بعدشم بابا از من دلگیر نباش اگر اجبارت می‌کنم بخاطر خودته، آخه تا کی می خوایی توی این آزمایشگاه باشی؟ وقتی رضایت بابای شادی و خود شادی رو گرفتم باید بری زیر پرچم حاج فتاح تا یه عمر هم خودت هم جدو آبادت از کنارت بخورن، نکه ماهم کم داشته باشیم از مال دنیا، ولی خودت میدونی هرچی داریم ظاهره، ولی حاجی رو توپ تکون نمی‌ده.
راست می‌گفت حاج فتاح بودو همین یک اولاد؛ پدرم دستی به بر شانه‌ام زدو گفت:
-حاجی یه آزمایشگاه برای دخترش خریده توی خیابون فرشته، سیاوش احمق نباش این یه گوشه مال حاجیه، دختره هم که خیلی آرومو خوبه، چرند نگو چاقه،‌ اونکه با یه رژیم حله، قول بده که سربلندمون می‌کنی بابا، قول بده دور دوست و رفیق و هرچی پا*ر*تی خط می‌کشی.
و همه این‌ها برای یک آینده‌ای مطمعن کافی بود، ومن قول دادم که تغییر کنم، قول دادم که فرصتی برای تأهل به خودم دهم، قول دادم که این دختر را بپذیرم.
چنان در فکر فرورفته بودم که صدای سرفه مصلحتی دختر مرا به حال فراخواند؛ صاف نشستم، نگاهی به دختر خجالت‌زده روبرویم انداختم، عجیب است، او را معمولاً خودپسند دیده بودم، نه خجالتی! هنوز به لیوان آب میوه‌اش دست هم نزده بود، دلهره‌اش به جهت حضور در چنین مکانی از نگاهای پر از نگرانی‌اش به درودیوار کافی‌شاپ کاملاً نمایان بود؛ من در شناخت دخترها بی‌کم و کاست تخصص دارم، مطمئنم این دختر بااینکه چندین سال آلمان تحصیل‌کرده، تاکنون حتی یک دوست‌پسر هم نداشته! پس ذهنم پوزخندی می‌زنم، البته از نامزد اولش هم می‌توان فهمید سطح سلیقه خانواده‌اش چگونه است؛ دختر چشم از فضای کافی‌شاپ می‌گیرد و یکدمی به من خیره می‌شود لبخندی زدم و با چشم به او اشاره کردم که آب میوه‌اش را بنوشد، این حرکت برایش چنان فریبنده آمد که گونه‌هایش از خجالت رنگ گرفت و زیر ل**ب تشکری کرد؛ عاشق کردنش کار سختی نیست، بااینکه چهره و رفتارش مقرراتی نشان می‌دهد، ولی کاملاً دست نخورده مانده، شیفته کردنش تنها نیاز به چند جمله عاشقانه دارد، اما نامردی است! نامردی؟ مهم است؟ مادرم می‌گویید عشق می‌آید اگر فقط ذهنت را از دختران قبل پا کني، شادی را می‌توانی دوست داشته باشی! گيجم نمي دانم كار درست چيست! او از نگاه خیره من به خودش خجالت‌زده بود، کمی از آب میوه‌اش را چشید، خواستم شروع به صحبت کنم که صدای پیامکی از گوشی همراهم بلند شد، به خاطر هدر دادن وقت نگاهی به پیامک انداختم، مانند همیشه دانیال بود، یک مهمانی بزرگ دعوت‌شده‌ام؛ چشم بر روی‌هم گذاشتم، باید تمامش کنم،‌ پدرم راست می‌گویید، آخر تا به کی؟ سریع یک پیامک به دانیال زدم.
-سلام من نیستم، خوش باشين.
تلفن همراهم را خاموش کردم تا تمرکزم بیشتر شود،‌ دختر داشت تمام حرکاتم را زیر نظر می‌گرفت، منتظر بود تا حرفی بزنم اما من نمی‌دانم چطور شروع به صحبت کنم! دستی به صورتم کشیدم، فنجان را با بی‌حوصلگی سمت بینی‌ام بردم، دمی گرفتم، هوم بویش عالی بود، فنجان را روی ل*بم گذاشتم، کمی از قهوه چشیدم، تلخیش که به دهانم رفت، یادم آمد پدرم با حاج فتاح صحبت کرده، وعده خواستگاری گذاشته و مادرم مدام پشت تلفن گریه کرده که آبروی پدرم را نبرم و به خواستگاری تن دهم! به مادرم گفتم حاج فتاح مذهبی است حاضر به این وصلت نمی‌شود، مادرم گفت: سنگ مفت گنجشک مفت. خسته‌ام، کلافه‌ام، احساس می‌کنم توان مقابله با درخواست خانواده ندارم؛ شاید هم از تعریف و تمجیدها وسوسه شدم، شایدم خودم هم دیگر دلم تغییر می‌خواهد! زندگی مجردیم سراسر هیجان است و با ازدواج با این دختر می‌دانم که تمام می‌شود، آیا می‌توانم مانند یک مرد معمولی صبح سرکار روم و شب با تنی خسته به خانه برگردم؟ نمی‌دانم! باید تمامش کنم، دوران مجردی تمام شد، خانواده‌ام اصرار دارند می‌توانم با این دختر شروع کنم؛ فنجان را روی میز گذاشتم؛ با لبخند به چهره‌ای سفید سرخ‌شده‌اش نگاه کردم و گفتم:
-خوب اول ممنون که دعوت من‌و قبول کردین بعدش اینکه من میخوام یه درخواستی از شما بکنم، حالا بگین اول گپ بزنیم جهت آشنایی بیشتر بعد درخواستمو بگم یا اول درخواست رو بگم بعد گپ بزنیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
کیف پول من
487
Points
0
دختر با شگفت‌ زدگی به من خیره شد. هیچ احساسی از چشمانش نمی‌گیرم. هيچ! ابرویی بالا انداخت کمی فکر کرد و گفت:
- هر جور که راحتید؛ ولی لطفاً ازم نخواین برگردم آزمایشگاه.
لبخند دندان‌نمایی زدم. دخترِ خودپسند چه اندازه مطمئن صحبت می‌کند! سرگردانم چه بگوییم، ولی می‌خواهم هر چه سریع‌تر از این لحظه دلهره‌آور رها شوم. نفسی گرفتم در چشمانش ریزبین شدم؛ یک، دو، سه، حالا!
- با من ازدواج می‌کنی؟
آخ گفتم. راحت شدم، سبک شدم، هر چه بادا باد. دختر چنان متعجب شد که دو دستش را جلوی دهانش گرفت و خیره به من ماند؛ خنده‌ام گرفته بود. صح*نه دل‌چسبی بود. پاسخی که نشنیدم سرخوش روی میز کمی خم شدم. به چشمان تعجب‌ زده و ناباورش باید خاص بودن خودم را تجویز می‌کردم، باید اغوایش کنم.
- این‌جوری نگام می‌کنید یعنی ازدواج نمی‌کنید؟
لبخندی زد؛ دستانش را زیر میز گذاشت. چشم از من گرفت و به دستانش خیره شد؛ این‌که جا خورده بود را از لرزش اندامش، نفس‌های تندش می‌شد فهمید. سکوت کردم و خیره به او ماندم. او سر بالا کرد کمی به چشمانم خیره شد و گفت:
- خیلی یه هویی گفتین، فکر کنم اول گپ می‌زدیم بعد می‌گفتین این‌قدر شوکه نمی‌شدم.
از حرف اش خنده‌ام گرفت. بلند خندیدم او هم خنده خجالت‌ زده‌ای شد. ل*بش را به دندان گرفت و میان خنده من، محترمانه به من خیره شد و گفت:
- به جهت حرف‌های امروز پرسنل آزمایشگاه و خواستگاری پدرتون فکر نمی‌کردم تمایلی به ازدواج با من داشته باشید.
حرفش تمام نشده خنده در دهانم خشکید. لعنتی، حالا چه پاسخی بدهم؟ می‌دانستم هر چه بگویم به‌ حساب دروغ‌گویی می‌گذارد. خودم را روی صندلی جابه‌جا کردم و گفتم:
- حقیقتاً من ترس ازدواج دارم. من دوستان حقیقی و مجازی زیادی دارم که وقتم رو زیاد باهاشون می‌گذرونم و دلبستگی بالاخره به زندگی شخصی‌م دارم. تردید من به جهت خانواده سنتی شماست. احساس می‌کنم دیگه باید کلاً از زندگی مجردی‌م دور بشم. پدرم گفتن کامل توضیح دادن در مورد زندگی شخصی من.
نگاهم را به نگاهش دادم، گردنی صاف‌ کرده بود. یک ابرو بالا داده بود و محتاطانه من را می‌کاوید. دستی به چشمانم کشیدم تا چشمان از خود راضی دختر کمی از دیده‌ام دور شود. چه چیزی باعث می‌شود این اندازه از خودبینی در نگاهش باشد؟ دارایی پدرش؟ لبخند زدم و گفتم:
- هر چی شنیدین بریزید دور. من این‌جا تمام قد حاضرم و به صورت خصوصی ازتون خواستگاری می‌کنم و اگر اجازه بدین رسماً به خواستگاری بیام، اگر بله بگین. من و شما می‌شینیم ما و ما با هم تلاش می‌کنیم که هم‌دیگه رو بسازیم و هیچ‌وقت، تخریب نکنیم. پس قدم به قدم جلو میریم.
حرفم که به پایان رسید چشمانش را کوچک کرد، ل*بش را جلو داد و فکر کرد. او در نظرم همیشه دختری سخت و مقرراتی و مغرور بوده و حال رفتار ارباب منشانه‌اش من را کلافه می‌کند. او محترمانه به من لبخند زد و گفت:
- با پدرم صحبت کنید، اگر صلاح دونستند جلسه‌ای برای آشنایی بیشتر می‌ذارن تا ببینیم چی پیش میاد.


***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا