کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***

فاطمه

تن خسته‌ام را روی تخت خوابم انداختم. خدایا شکرت، جشن آبرومندانه‌ای بود؛ تا خواستم نفس راحتی بکشم در دم از جا پریدم. جلوی آینه رفتم. خدایا چقدر زیبا شده‌ام! آرایش ملیح چه زیبا کرده بود چشمانم را! بو*س*ه‌ای برای خود فرستادم و با همان لباس نامزدی قرمز رنگ روی تخت خود را رها کردم. چه روز خوبی بود چه اندازه انرژی مثبت، همه از من تعریف می‌کردن، حتی زن‌ برادران علی! مادر علي از قربان صدقه سنگ تمام گذاشت. علی که به قسمت بانوان آمد، با این‌که چادر سرم بود، کم‌ و بیش سرش به کف سالن چسبیده بود از خجالت. نفهمیدم که علی من را دید یا نه! هر چه مادرش گفت:
- نامزدت رو نگاه کن.
اما او تنها صورتش سرخ و سفید شد! چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم بااین‌وجود که خانواده علی وضعیت مالی عالی داشتند اما از نظر ظاهری زیاد تفاوتی با هم نداشتیم. هر دو خانواده مذهبی بودند، اما نه منظورم این باشد که ماست و بی‌حرکت، تنها ذکر صلوات نه؛ تقریباً تمام مجلس زنانه تا خرخره در ر*ق*ص غرق بودند! آخر کار جنازه دختر عموهایم از مجلس بیرون رفت، بس که رقصیدند و پی خواستگار در خانواده علی بودند! پسِ ذهنم اخمی به خاله علی کردم؛ پیرزن یه نفس می‌رقصید! انگار نه‌ انگار دخترش نامزد پیشین علی بوده! چه‌ حرف‌ها! دختر چشم درآمده‌اش شادی نیامده بود. چه‌بهتر. یعنی خوشگل است؟ کاش آن‌قدر خوشگل شده باشم که همه بروند تعریفم را پیش شادی بکنند! آخ نام شادی که پس ذهنم می‌رود، حرصم می‌گیرد؛ روزی که برای آزمایش خون رفته بودیم، یک مرتبه از زبان لال شده‌ام پرید:
- ببخشید نامزد قبلیتون چطور دختری بودن که نتونستین هم‌ دیگه رو تحمل کنید؟
علی که از سؤال بی‌جاییم مشخص بود پرخشم شده، اخمو به چشمانم خیره شد و گفت:
- ایشون دختر عمومه و بسیار دختر خوب و باشخصیتی هستند. ايشون نخبه دانشگاه بودند و دكتراشون رو با معدل بالا از معتبرترين دانشگاه آلمان گرفتند. پس فكر نكنيد دختر عموم ايرادي داشتند؛ تنها قسمتِ ما به هم نبود. ایشون گفتن نمی‌خوام، منم گفتم تمام. دل‌بستگي بين ما اون‌قدر زياد نبود كه اصرار بر ادامه باشه.
نمی‌دانم چرا این‌قدر حرفش برایم تلخ بود! مشخص بود هواي خانواده.اش را دارد. از حرصم می‌خواستم به سمت پرستار نمونه‌گیری حمله ببرم. سرنگ دستش را بگیرم و درون چشم علی کنم؛ اما نه گناه دارد؛ ای جان، مظلوم‌تر از علی کسی هست؟ ساکت، آرام، بی‌رمانتیک! ای به قربانش. در این‌ یک هفته هر که شنید که علی به خواستگاریم آمده، او را تأیید کرد، انشالله که... .
رؤیا بافی‌ام ناتمام ماند که یک مرتبه در طویله‌ام به‌ یک‌ باره باز شد! خواهر و و زن‌ برادرانم با جیغ و خنده وسط اتاقم پریدن! و من از ترس مانند الاغی رم کرده از جایم پریدم. شوک زده از ورود ناگهانی‌شان زبانم بند آمده بود! خواهرم زهرا دستانش را بالا برده بود و مثلاً بندری می‌رقصید، زبان بندآمده‌ام را تکان دادم و گفتم:
- چی شده!
زن‌ برادرانم بلند خنده سر می‌دادن و زهرا می‌رقصید، با خنده گفت:
- خاک تو سرت فاطمه، پسر مردم رو به فنا دادی! بابای علی پشت تلفن بود؛ از وقتی اومدیم داره همین‌طور التماس بابا رو می‌کنه، زود باش زنگ بزن علی ببین چه جوری‌‌هاست؟
زن‌ برادرانم دستم را کشیدند، من را وسط اتاق گذاشتن و با جیغ و خنده دورم یورتمه می‌رفتند! دیوانه شده‌اند! با هم زود باش زود باش می‌گفتند! سری به تأسف تکان دادم و اخمی کردم و غریدم:
- یعنی بدبخت شاگردهای که زیر دست شما هستن، به خدا دیونه‌اید، چی شده آخه؟ من شماره موبایلش رو از کجا بیارم الان! اصلاً برای چی باید بهش زنگ بزنم؟ خوب یه نفرتون بگه بابای علی چی‌کار داشته؟
رم کرده‌ها لحظه‌ای متوقف شدند، همه با هم یک صدا گفتند:
- دروغ گو. مگه میشه شماره‌اش رو نداشته باشی!
- باور کنید شماره‌اش رو ندارم، آخه بگین چی شده؟
زهرا پرشتاب به سمت گوشی همراهم هجوم برد و از آنجایی که قفل‌کردن گوشی همراه در خانه ما مفهومی نداشت کل موبایل من را زیر و کرد
و با تعجب گفت:
- راست میگه شماره‌اش رو نداره! فاطمه شما یعنی توی این یه هفته اصلاً تلفنی حرف نزدید!
باید حرف می‌زدیم! چرا؟ زهرا دستی بلند کرد، خاک‌ بر سری حواله‌ام کرد. آخر شماره گوشی همراهش پیش از نامزدی چه به دردم می‌خورد؟ زهرا از اتاقم سریع بیرون رفت. از سهیلا زن‌ برادرم پرسیدم:
- چی شده؟
سهیلا و هستی بلند خندیدند دستم را گرفتند، روی تختم نشاندند. سهیلا با لهجه اصفهانی غلیظ با هیجان گفت:
- خره بابای علی زنگ زدس بابا آ گفتس علی ازدون درخواست داره ص*ی*غه محرمیت بخونید بینشون تا که معذب نباشد، یعنی فاطمه خدا لعنتت کنه تو همون تالار معلوم بود چندی دستپاچه‌اس، نمي‌دوني خره چندي مي‌خوادد!
علی! دستپاچه؟ با تعجب و دهانی باز گفتم:
- وا؟ چه دستپاچه‌ای! حالا بابا چی گفت؟
هستی خواست جوابم را دهد که زهرا داخل پرید و گفت:
- بذارین من بگم، با اجازه‌ات بابا گفت ما اصلاً ص*ی*غه رو برای دوران نامزدی درست نمی‌دونیم. تازه بابا تاکید کرد که قرارمون همون شش ماه نامزدی بعدش یک ماه عقد و بعدش عروسی انشالله.
پدرم اين‌ها را روز قبل نامزدي گفته بود! انگار كه قبول كرده بودند! پس چرا درخواست محرميت دادند؟ خواهرم، هستی را کنار زد کنارم نشست و با هیجان ادامه داد:
- بابا گفت هر زمان دلتون خواست می‌تونند دوتایی سینما، رستوران، گردش برند ولي مهموني‌ها رو با حضور حاج خانم يعني مامان علي برند اما حرف ص*ی*غه نزنید که محاله. باباش هم گفت، علی از نجابتشه که این درخواست رو داره. بابا هم گفت ص*ی*غه کنن، هم رو نمی‌شناسن و میرن توی مسائل حاشیه‌ای. پس بهتره نامزد بمونن تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند؛ بابا گفت کلی باباش دمغ شد، حالا هم شماره علی رو از بابا گرفتم زنگش بزن صدا رو بذار روی بلندگو ببینیم چی میگه! از فضولی داریم می‌میریم، وای مطمعنم پشت اون چهره خجالتی یه مرد پرحرارت و باحاله.
با تعجب و دلهره به خواهرم گفتم:
- بابا زشته! زنگ بزنم یه کاره چی بگم!
خواهرم گونه‌ام را ب*وسه زد تا دلم را نرم کند، آخر چطور بگویم علی به نظر مرد مذهبی می‌آید، حتما که ناراحت می‌شود با او تماس بگیرم! نمی‌دانم شاید هم نه! خواهرم لجوجانه گفت:
- قربونت برم، نمی‌دونی توی تالار که یه لحظه صورتت رو دید چطور دستپاچه شد. داشت با سر می‌رفت تو ب*غ*ل مامانش، یعنی همه فامیل از حسرت داشتن می‌مردن. خواستم برم جلو دستم رو دراز کنم، بگم دست من رو ببوس، من خواهرشم، حق گ*ردنش دارم.
از حرف زهرا هر سه به خنده افتادیم، آن‌قدر خندیدم که به اشک افتادیم آخر سر با خنده گفتم:
-کی؟ پس چرا من نفهمیدم هول کرده!
زهرا خنده‌ای مستانه سر داد و من را چهارپا فرض کرد و گفت:
- آخه تو که سرت پایین بود، ادای عروس نجیب‌ها رو درمی‌آوردی. حالا فاطمه جونم خواهش می‌کنم. من که دوستت دارم، زنگ بزن، شوهرهای ما که دیگه دوره خر کردن ما ازشون گذشته. بلکه هم یه فیضی ببریم کنار تو.
زن برادرم روی شانه‌ام زد و گفت:
- خره داریم از فضولی می‌میریم، یالا زنگ بزن مچلمون کردی، تو یه علف بچه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
خنده امان گرفته بود، سرمان پر شده بود از بازيگوشي، قصد تماس نداشتم اما انگاری جدی بودن در قصد پلیدشان! زهرا گوشی همراهم را برداشته شماره‌ای گرفت، صدا را روی بلندگو گذاشت، سریع بعد از دو بوق صدای علی پیچید:
- بله!
هول کرده گوشی همراه را گرفتم. هم خنده‌ام گرفته بود، هم دلهره داشتم. چابک وسط اتاق ایستادم، آن سه هم سریع سرشان را به گوشی همراه چسباندند و جلوی نفسشان را گرفتند که نخندند. مهربانانه محترمانه گفتم:
- سلام شبتون به خیر خوب هستین؟
انگار که تردید داشته باشد پرسید:
- علیک سلام شما؟
یعنی نشناخت! سریع هول کرده گفتم:
- من فاطمه‌ام؛ خوب هستین علی آقا؟
کمی سکوت کرد و گفت:
-حال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ اتفاقی افتاده؟
این چه پرسش مسخره‌ای بود! آبرویم را جلوی دخترها برد! خواهرم اشاره کرد از لال بودن شفا بگیریم و ادامه بدهم؛ گوشی را محکم به صورتم فشار دادم و گفتم:
- نه اتفاقی نیفتاده! شکر خدا همه خوبن؛ خواستم حالتون رو بپرسم و خسته نباشید بگم.
کمی صبر کرد و گفت:
- ممنون از شما، لطف کردین تماس گرفتید. جسارتا من هنوز از پدرتون اجازه نگرفتم شماره‌تون رو داشته باشم.
سنگ روی یخ چه مفهومی دارد؟ نمی‌دانم! ولی من از شرمندگی این سبک‌مغزی‌ام تنم یه تکه یخ شد و سریع گفتم:
- ببخشید خداحافظ.
تلفن را که قطع کردم سکوت عجیبی در اتاق بود! خواهر و زن‌ برادرانم به هم دیگر نگاه کردن و بدون هیچ واکنشی هر کدام ب*وسه خداحافظی بر گونه منی که خشک‌ شده و خجالت‌ زده به دیوار روبه‌رو نگاه می‌کردم زدند. هر کدام با اجازه‌ای گفتند و از اتاقم بیرون رفتند! و من هنوز وسط اتاقم ایستاده بودم! شرمنده از رفتارم، بغض گلویم را گرفت. رفتارش بسیار ناپسندیده بود!
دستانم را جلوی صورتم گرفتم و آرام شروع کردم به گریه کردن! لحن سردش باعث شد که فکر کنم، یک احمق دستپاچه‌ام و دلم سرد شد از این مرد بی‌احساس. روی تختم نشستم با همان لباس نامزدی، با همان آرایشی که دیگر هیچ ذوقی برایش ندارم سرم را ب*غ*ل گرفته بودم و بی‌صدا گریه می‌کردم. خواستم زیر ل*ب ناسزای به علی بگوییم که صدای زنگ گوشی همراهم آمد، با فین فین به شماره ناشناس خیره شدم پاسخ دادم:
- بله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
و در کمال ناباوری علی بود با صدای شاد و سرحال:
- سلام فاطمه خانم، شرمنده قطع کردم اون موقع. الان زنگ زدم پدرتون اجازه گرفتم که باهاتون تماس بگیرم. البته گفتم شماره شما رو برام پیامک کنن، بهشون حرفی نزدم شما باهام تماس گرفتین.
ها!
مانند یخ وارفته خودم را ولو کردم روی تخت. زبانم از تعجب و بغض لال بود صدایش تعجبی شد:
- فاطمه خانم صدام رو می‌شنوین؟
با صدایی خش گرفته گفتم:
- بله؟
کمی سکوت کرد و با شگفتی پرسید:
- چرا صداتون گرفته؟ ازم ناراحت شدین؟
خواستم بگویم به تو چه؟ دکتری! ولی دیدم پرسش بی‌جایی بود؛ مثلاً دختری تحصیل کرده، بلا نسبت دکتر فردای جامعه‌ام؛ اما بد زخمی جلوی خواهر و زن برادرانم خوردم. پاک آبرویم رفت. کدام گوری بودن ببینند، مرد باادبم نخست رخصت خواسته بعد تماس گرفته، با همان بغض مظلومانه گفتم:
- گریه کردم.
تند گفت:
- خدا نکنه! چرا چی شده؟
دندان‌هایم همه ردیف از دهانم بیرون ریخت، شیطان رجیم به سراغم آمد. خوش‌آمد! از این پسر خود به خود آبی گرم نمی‌شد، باید هولش داد. مظلومانه گفتم:
- از این‌که احمق بودم و به شما زنگ زدم، گریه می‌کنم.
دستپاچه صدایش شبیه داد بود انگاری:
- نه این چه حرفیه که شما می‌زنید، دور از جونتون. خدا شاهده خوشحال شدم، فقط گفتم حرمت باباتون یه وقت زیر سؤال نره. شرمنده، بخاطر این گریه کردین ببخشید واقعاً. من واقعاً قصد ناراحتی شما رو نداشتم.
ای به قربان مهربان مرد، چه اندازه فهمیده! چه باشعور! خنده‌ام گرفته بود؛ تا دو دقیقه پیش نظرم چیز دیگری بود! صدایم را تا آخرین ولوم پایین آوردم و گفتم:
- آخه خواهر و زن داداشام داشتن گوش می‌دادن ببینند اولین تلفن ما چطوریه؟ که شما زدین نابودم کردین، آخه چطور دلتون اومد دلم رو بشکنید!
داشت دل‌ و روده‌ام از این‌همه لوس بودن بالا می‌آمد، حرفی نزد، اما به‌طور ناباورانه احساس کردم دارد بی‌صدا می‌خندد، صدایش مهربان شد و با پس‌زمینه خنده گفت:
- وای خیلی بد شد که! شرمنده، نمی‌دونستم دارن گوش میدن! اصلاً حالا شما قطع کنید من درستش می‌کنم.
و تا خواستم بگوییم چه گندی قرار است دوباره بزند، تلفن قطع شد! و من مطمئنم حتماً به پدرم زنگ‌ زده تا بگویید اجازه می‌دهید به دخترت بگوییم عزیزم بمیرم که گریه کردی! جرقه‌ای در ذهنم زده شد. یک رگ خوابش را پیدا کردم، باید بخندانمش تا مهربان شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
روبروی هم در رستوران سنتی چشم به راه غذا بودیم. باورم نمی‌شود که پس از قطع تلفن، نیم ساعت بعد با یک دسته‌گل رز بزرگ به خانه ما آمد و از پدرم اجازه گرفت که شب نامزدی‌مان با هم تنهایی، تأکید می‌کنم تنهایی بیرون غذا بخوریم! و دست گلش میخی بود در چشم خواهر و زن‌ برادرانم! آن‌ها چادرهای رنگی سرشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و ریز می‌خندیدند و من هنگامی‌ که وسط سالن خانه‌مان دیدمش، از شگفتی یادم نمی‌رود چطور دستپاچه شدم. آن‌قدر پیشنهاد رستوران رفتنش عجیب بود که جلوی همه به سمت اتاقم دویدم و گفتم:
- الآن آماده میشم که بریم، طول نمی‌کشه، میام الان، نرید ها چشم به راه باشین!
چنان صدای قهقهه برادر و پدرم و دامادمان در خانه پیچید که فهمیدم اصلاً پدرم هنوز اجازه نداده! چالاک شال آبی و مانتوی آبی بلند پوشیدم؛ آهسته سراغ سرمه‌دان سنگی مادرم رفتم و نامحسوس سرمه کشیدم تا تنها رنگی دهد به چشمانم. آرام و کمی مثلاً محترمانه به سالن رفتم و از پدرم اجازه خواستم، این بار هم همه خندیدند! مادرم جلو آمد برای بدرقه‌ام من را ب*و*سید و زیر گوشم گفت:
- ورپریده چرا چشماتو سرمه کشیدی؟ پسره بیچاره رو می خوایی آواره کنی! گفته باشم بابات تا شش ماه راضی به عقد نمیشه ها.
و مادرم چشمکی یواشکی به من زد؛ سریع بساط اسپند را برایمان دود کرد؛ و من تقریباً از دستپاچگی به سمت کوچه پرواز کردم! در کمال ناباوری در ماشین را برایم باز کرد! پناه می‌برم به خود خدا! در ماشینش که نشستم بدون نگاه به من، به کوچهٔ ما لبخندی زد و راه افتاد! هر چه به کوچه نگاه کردم، جز دو گربه که داشتند دنبال هم می‌دویدند چیزی ندیدم! خدا شفایش دهد! در طی مسیر مهربانانه تشکر می‌کرد، از مراسم نامزدی و ناهار ظهر. گاهی نگاهم می‌کرد و چشم می گرداند و به خیابان لبخند می‌زد؛ و من نفهميدم چرا خنده‌هايش براي كوچه و خيابان است. هیچ دردی بدتر از کم عقلی نیست. اصلا چرا بعد از نگاه کردن به من به کوچه لبخند مي‌زند؟ از نگرانی به آینه ماشین نگاه کردم، نه شکر خدا، خالی زگیلی، جوشی، پیسی، به صورتم نیفتاده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
در رستوران سرم را مانند گربهٔ خانگی پایین انداخته بودم و با دستانم بازی می‌کردم؛ سنگینی نگاهش را بر روی خودم حس می‌کردم. از من شرمندگي و خجالت بعيد بود! سرم را که بالا کردم به او نگاه کنم، نامردی نکرد و به دیوارهای رستوران خیره شد! و من از شرمساری به انگشتان بی‌قواره و درازم خیره ماندم. فحشی زیر ل**ب به او دادم؛ فکر کنم اولین هنر زندگیش به رخ کشیدن بی‌تفاوتیش به اطرافیانش بود! خوراک که آمد تعارف کرد شروع کنیم به خوردن غذا. غذا شامل پنج سیخ کباب در یک دیس بود و من اول به خاطر این‌که کشنگی خودم را به رخش نکشم یک سیخ آن‌ هم نیمه کمتر جلوی خودم گذاشتم؛ اما او خون‌سرد دو سیخ برای خودش در بشقابش گذاشت و خون‌سردانه شروع به خوردن کرد! من اما دلم می‌خواست با او حرف بزنم. آرام و سر به‌ زیر مثلاً دختری آرام و نجیبي هستم گفتم:
- ممنون که من رو آوردین رستوران، خیلی خوشحالم کردین.
لحظه‌ای چنگالش در دهانش ماند و خیره به من شد! چشمانش رنگ لبخند گرفت با دهانی پر خواهش می‌کنیمی گفت! همین؟ لبی کج کردم، کمی با کباب بازی کردم، به انگشتر نامزدی تک نگین دستم لبخند زدم و گفتم:
- انگشتر نامزدیمون، خیلی قشنگه، ممنون.
او بدون نگاه به من کبابی در دهانش گذاشت و گفت:
- مبارکتون باشه، توی دستتون خیلی قشنگه.
خجالت‌زده دستی به شالم زدم، به در و دیوار رستوران که پر بود از نگارگری‌های اسلیمی خیره شدم، پناه برخدا! مگر دست من را دیده بود؟ ای موجود موزی! چشم که گرداندم به علی نگاه کنم، او را دیدم که مشغول نگاه به من است، نگاه مرا که بر خود دید، سریع چشم پایین انداخت و مشغول خوردن شد؛ اما من موردی نداشتم او به من نگاه کند، اما انگار او فراری بود از نگاه به من! كمي كه گذشت در مورد دانشگاه و درسم پرسید. از خوشحالی بی‌نهایت شروع کردم به صحبت دربارهٔ دانشگاه و درس؛ چند دقیقه‌ای که گذشت از صح*نه‌ای که وسط می‌زدیدم شوکه ماندم. همه کباب‌ها را خورده بود و من هنوز نیمه سیخم دست‌ نخورده بود! چشم از دیس خالی کباب گرفتم که گفت:
- فاطمه خانم.
از ذوق گفتم:
- جانم؟
این را که گفتم آنی جا خورد و شروع کرد به سرفه کرد. هم خنده‌ام گرفته بود، هم دستپاچه برایش دوغ ریختم و به او دادم و او لاجرعه سر کشید. کمی به خنده‌های من خیره ماند و استغفرالله زیر ل*ب گفت و کلید ماشین را به من داد.
- لطفاً شما تشریف ببرید داخل ماشین تا من حساب کنم.
سرم را پایین انداختم و مانند گربه‌ای پاشکسته سمت ماشین رفتم، او از آداب و معاشرت بوي نبرده؛ همه غذاها را خورد! او مرد بااحساسی نیست، حتی نفهمید من غذا نخورده‌ام! من با این‌همه انرژی در سرم، چه کنم! براي صدمين بار پس ذهنم گفتم؛ پیر می‌شوم حتما کنار این پیرمرد. درون ماشین، در ذهنم داشتم، نقشه‌های ریز و درشت برای علی می‌کشیدم تا جذبش کنم. یک مرتبه در عقب باز شد و علی دو پلاستیک بزرگ غذا پشت صندلی عقب گذاشت! حتما برای خانواده‌اش بود! سوار ماشین که شد، با نگاهی کوتاه به چشمانم و بعد به خیابان گفت:
- شما که اصلاً شام نخوردین. درست نیست گشنه بمونید، کباب براتون گرفتم. حتماً خونه رسیدین راحت بخورید؛ چلو گوشت هم گرفتم، فردا از دانشگاه اومدین بخورین. برای خانواده خودم و شما هم غذا گرفتم. حتما تا الان شام خوردن ولي بنده خداها تو فکرشونه ما چی خوردیم. غذاش خوب بود شايد اون‌ها هم دوست داشتند.
یا علی اين مرد چه دل رحم است! من شرمنده شدم از قضاوتم در مورد اين مرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
شادی
ده روز است، صبح تا بعدازظهر آزمایشگاه و بعد از آن تا شب باشگاه می‌روم. کم‌ و بیش تنها برای خواب خانه هستم! پدر و مادرم هم بیشتر زمانشان را بیرون از خانه‌ می‌گذرانند؛ انگار همه از هم گریزان شدیم. خانه ما خانه ارواح شده بود، سکوت کامل؛ هر زمان در خانه بودم تمام وقت در را در اتاقم می‌گذراندم. پدر و مادرم هم انگار این‌طور راحت‌تر بودند. در طی روز حتی یک بار هم با من تماس نمی‌گرفتند! نه کسی حالم را می‌پرسد، نه سراغی می‌گیرد. رفتار احمقانه من جلوی خاله و عمو ضربه بدی به پدر و مادرم بود و نامزدی علی شوک بدی برای من. علی با این کار تحقیرم کرد؛ نمی‌دانم چرا ولی مانند احمق‌ها بی‌تاب بودم فاطمه را ببینم، اما امکانش نبود.
تنها حرفی که پس از نامزدی علی مادرم غیر مستقیم به من گفت زمانی بود که از جشن نامزدی علی برگشت. آن شب پدرم بدون هیچ سخنی به اتاقش رفت و مادرم لنگان‌ لنگان گلی خانم را صدا زد؛ سلامم را با سر پاسخ داد، گلی خانم چادر مادرم را گرفت. تشت آب ولرمی آورد و پاهای دردمند مادرم را مشت‌ و مال می‌داد. روبروی تلویزیون نشسته بودم اما همه حواسم به مادرم بود، مادرم کمی ناله از درد پا کرد و گفت:
- گلی نبودی ببینی چه مراسم نامزدی بود؛ چه برو بیایی! نمی‌دونی خانواده دختره چه آدم حسابی‌هایی بودن! با ادب، محترم، با شخصیت. مامان دختره نمی‌دونی چه زن فهمیده و باشعوری بود. عین یه استاد مجلس تو مشتش بود. این‌قدر برای همه‌مون ز*ب*ون می‌ریخت، نه انگار که مدیر یه مدرسه هست! مامانه که هیچ؛ اوه اوه یه زن داداش اصفهانی داره دختره، از اون ز*ب*ون بازای قهار، یعنی رسماً مجلس‌ رو می‌گردوند! یعنی یه بلبل زبونی می‌آورد قشنگ. دختره رو تو دل طایفه شکوهی جا کرد! خدا شانس بده والا. نمی‌دونی گلی چه خوش آمدی می‌گفت چپ می‌رفت راست می‌اومدم هی می‌گفت: [قربون قدمدون. قدم رو چشم ما گذاشتید. سرتون سلامت باشه. ببخشید اگه چیزی کم و کسر هست.]
بعدم شروع می‌کرد. تعریف از اون دختره، به کل فامیل گفت. نمی‌دونید چه تیکه‌ای انتخاب کردید، هزار الله اکبرش باشد، شکلش ماه شبی چهارده هست، اما اخلاقش تک هست. گلی این را که می‌گفت آتیش می‌زد به جونم؛ تمام مجلس دوتا چشم شده بود، یه چشمشون به دختره بود یه چشمشون به من! منم از اول مجلس تا آخر مجلس رقصیدم. گفتم گور پدر پاهام، بذار فکر کنن برام مهم نیست؛ ولی گلی از حق نگذریم، زن داداشش راست می‌گفت؛ دختره ماه شب چهارده شده بود، اما یه ذره منیت نداشت! با همه احوال پرسی می‌کرد، چنان خاله جون به نافم می‌بست انگار صد ساله من رو می‌شناسه!
مادرم پوزخندی زد، به من نگاهی کرد و گفت:
- اما گلی حسرت خوردم به این تربیت و شعور، آدم سربلند میشه وقتی دخترش می‌تونه با یه جلسه همه رو شیفته خودش بکنه. علی که قشنگ اسیرش بود. وقتی اومد توی مجلس زنونه با این‌که دختره چادر سرش بود اما چشمش که به صورت دختره افتاد، دستپاچه شد. داشت با سر می‌رفت توی دیوار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
وسایلم را جمع کردم و از اتاق ایزوله بیرون آمدم. کلافه از پرسنل آزمایشگاه خداحافظی کردم؛ شاید احمقانه باشد، اما دیگر دل و دماغ فکر کردن به سیاوش را هم نداشتم. دلم برای سیاوشی لرزیده بود که بعد از بهم خوردن نامزدی‌ام با علی، نه می‌دیدمش و نه به من اهمیتی می‌داد؛ نمی‌دانم شاید سردی برخورد سياوش بعد از بهم خوردن نامزدي‌ام با علي اتفاقی بود؛ اما مهربانی خانواده‌اش بعد از علی اتفاقی بود؟ شاید! با اين‌كه از علي هيچ خوشم نمي‌آيد ، اما مي‌ترسم پس زدن علی حماقت باشد. از نگهبان در آزمایشگاه که خداحافظی کردم، صدای سیاوش من را میخ‌کوب کرد:
- خانم شکوهی.
به آرامی سمت سیاوش برگشتم. با تعجب به سیاوشی که چشمش همه جا بود به جز من خیره شدم. متعجب پرسیدم:
- سلام! بله؟ امری داشتین؟
سیاوش همان سیاوش خوش‌تیپ همیشگی بود، ولی این‌همه دلهره در چهره‌اش چه بود! پا به‌ پا می‌کرد حرفی بزند اما خاموش بود؛ با تعجب پرسیدم:
- جناب فرهنگ فرمایشی داشتید؟
بی‌هوا به ساعتش نگاه کرد و بالاخره چشم به من داد و من را محو گیرایی و زیبای‌اش کرد. لبی گزید و خیره به من گفت:
- می‌خواستم شام امشب دعوتتون کنم به یه رستوران.
ابرویی بالا انداختم. چه گفت؟ نگهبان در ورودي سرش مشغول راديواش بود. پس يعني من را دعوت به شام کرد! با من بود! لحظه‌ای به کنار دستم نگاه کردم. نه کسی نبود جز من. آخر او که هیچ‌ وقت من را به مهمانی‌هایی دوستانه همکاران دعوت نمی‌کرد؟ چه شده! بند کیفم را روی شانه صاف کردم و هر دو دستم را محکم به بند گره زدم تا لرزش دستانم را نفهمد.
- ممنون از لطف شما. مناسبتش همون مهمانی دوره‌ای همکارهاست؟
چشمش را بست و دمی گرفت و من محو نگریستن جانان شدم. چهره‌اش انگار تراش‌خورده بود. خطوط چانه و گونه‌اش نگارگری خدا بود انگار و من را دیوانه می‌کرد. ته‌ریشش دلم را چنگ می‌زد. یا من کور بودم و کسی را دلرباتر از آن نمی‌دیدم یا به‌ راستی فریبنده بود! چشم‌ باز کرد و آرام گفت:
- مهمانی دوره‌ای نیست، تنها من و شما. یعنی اگه افتخار بدین قراری دوستانه باشه، یه جور آشنایی.
لبی گزیدم از هیجان. نفسم به شماره افتاد، چه شده؟ آشنایی با من را می‌خواهد! او اهل نشست‌ و برخواست با دختران زیادی بود. پس این‌ همه دلهره چهره‌اش نشانه ب*ر*جسته بودن من است؟ دختری نوجوان نبودم که هول کرده پاسخ دهم. کیف دستی‌ام را محکم‌تر گرفتم، لبخند محترمانه‌ای زدم و گفتم:
- ممنون بابت دعوت خواهی‌تون. اگه اجازه بدین با خانواده هماهنگ کنم. اگه جایی دعوت نداشتیم تماس می‌گیرم خدمتتون، البته اگر شماره‌تون رو لطف کنید.
با تعجب به من خیره شد، انگار باورش نشد که درخواستش را رد کردم. خودم هم باورم نمی‌شد که توانستم فعلاً درخواستش را رد کنم! زمان می‌خواستم که درست فکر کنم! بی‌گمان باید از پدرم اجازه می‌گرفتم؛ سر سری با تعجب شماره‌ای گفت و پرشتاب‌تر از من از آزمایشگاه بیرون رفت و من تعجب بودم از این‌ همه دل‌شوره و سراسیمگی در درخواستش. چالاک خودم را به ماشینم رساندم. از بی‌تابی به عرق افتاده بودم. رژیم سخت و کار بی‌وقفه آزمایشگاه، خون به مغزم نمی‌رساند. نمی‌فهمیدم دقیقاً چه اتفاقی افتاده؛ انگار خوابی دیده باشی و ندانی اکنون هنوز بیداری یا خواب. درخواست سیاوش زمانی بود که من کاملاً از سیاوش ناامید شده بودم! دستمال‌کاغذی را از داشبورد ماشین در آوردم و عرق صورتم را خشکاندم. ساعت چهار بعدازظهر بود و من تا شب باید موضوع را به پدر و مادرم می‌گفتم و نمی‌دانستم عکس‌العملشان چیست.
بی‌تاب بودم برای شب. احساس می‌کنم امشب شب ویژه‌ای شود، یعنی به چشم سیاوش می‌آمدم؟
ساعت شش بعدازظهر بود، به سمت رختکن رفتم. برای امروز ورزش بس بود؛ خنده‌ام گرفته بود. امروز چنان ورزش می‌کردم که می‌خواستم تا قرار شب با سیاوش، ده کیلو کم کنم؛ دوستانم در باشگاه می‌گفتند بسیار کم کردن وزنم به چشم می‌آید و من تنها انگیزه‌ام به چشم آمدنم نزد سیاوش بود. نمی‌دانستم واکنش پدر و مادرم درباره دعوت سیاوش چیست؛ من دختری سی‌ساله تا کنون با هیچ مردی قرار شام نگذاشته بودم. شتابان به سمت خانه رفتم. داخل خانه که شدم، خودروی پدرم در حیاط امارت را دیدم. حتما مادرم هم خانه باید باشد. آهسته وارد خانه شدم، مانند همیشه خانه سر تا سر خاموشی بود، صدای قرآن خواندن مادرم من را سمت سالن تلویزیون کشاند. آهسته وارد سالن شدم. پدرم روی مبل‌های چرم سفید راحتی پا دراز کرده بود و اخبار می‌دید. مادرم مانند همیشه چادر و مقنعه و عینک به چشم روی سجاده نشسته بود و قرآن می‌خواند. گلی خانم پشت سرم حضورم را خوش‌ آمد گفت. پدرم به عقب برگشت و مادرم نگاهی کرد. لبخندی زدم و بلند سلام کردم. هر دو آهسته پاسخ دادند و چشم از من گرفتند! سمت مادرم رفتم، نیم‌نگاهی به من کرد. جلوی پایش نشستم دستش را گرفتم عینکش را بالا زد. مقنعه سفید نمازش را کمی پس کشیدم. گونه زیبایش را ب*و*سیدم.
- سلام مامانی.
دوباره سری تکان داد و چشم به قرآن داد! تاب نداشتم کم مهلی‌اش را. بس بود. دستش را بو*س*ه زدم، دستش می‌لرزید با بغضی در صدا گفتم :
- عزیزم اگه جواب سلام واجب نبود حتما همین زیر لبی هم جوابم رو نمی‌دادی؟
مادرم ل*بش را کج کرد تا بغضش نشکند. چانه‌اش می‌لرزید. رحل قرآن را کنار گذاشت. آغوشش را براییم باز کرد، سر به دامانش گذاشتم و آرام با اشک گفتم:
- مامان ببخشید دلت رو شکستم. می‌دونم دل شکستگی‌ات مال این نبود که علی رو نخواستم. می‌دونم که سرشکسته شدی به خاطر بی‌ادبیم به خاله و عمو. می‌دونم بدجور تو و بابا شکستید به خاطر حماقتم؛ اما مادر من عجولی، بی‌مغزی از جون‌هاست. دورت بگردم، جوونی کردم، مادری کن من رو ببخش. راست میگی من خودخواهم ولی مامان، دیگه گذشت عزیزم. خودم شرمنده شدم از این رفتارم، مامانی تویی و همین یکی یه دونه. دردت به جونم قهر نکن با من، من مغرو رو ببخش فدات بشم، خدا من رو مرگ... .
نگذاشت ادامه حرفم را بزنم، بلند اسمم را صدا زد و دستی بر سرم کشید، هم‌ زمان گوشی همراه پدرم زنگ خورد. بالاخره اشک از چشمان مادرم ریخت. سرم را ب*و*سید و نالان گفت:
- قربونت برم الهی، کور بشم پشیمونی‌ت رو نبینم، الهی اون زندگی که دلت می‌خواد رو ببینی. دلم با علی بود، ولی تموم شده مادر. ده روزه دیگه تموم شده، خیلی ازت ناراحت شدم چون خجالت زده‌ام کردی پیش خواهرم بخاطر رفتارت، ولی راست میگی گذشت. برای تو هم شوهر قحط نیست مادر جون، می‌دونی توی این یه ماه چقدر خواستگار داشتی! اما صبر می‌کنیم اونی که دلت می‌خواد پیدا بشه. بابات میگه نمی‌خوام دوباره شرمنده شادی بشم. یه بار بچه‌ام تو رو در وایسی با ما افتاد، دیگه بسه.
نشستم، چهره پیر مادرم را بو*س*ه زدم. اشکش را پاک کردم. پدرم با خنده کنار ما ایستاد، موهای یک دست سفیدش، از خنده درون چشمانش کم نکرد. با مهربانی گفت:
- چه خبرتونه؟ چرا گریه می‌کنید! نکنه شنیدید داشتم با خواستگار شادی حرف می‌زدم، برای همین مجلس گریه راه انداختید؟ بابا تا بیان و ببرنش خیلی دیگه هست. جمع کنید بساط گریه و آه و ناله رو.
با تعجب به پدرم خیره شدیم، مادرم چشمی ریز کرد و پرسید:
- خواستگار؟ خیر باشه کی هست؟
پدرم با لبخند گفت:
- خواهرم صدیقه بود. گفت اگه اجازه بدین بیاییم تهران شادی رو برای بهزاد خواستگاری کنم! حقیقتش جا خوردم، هیچ وقت حرف بهزاد نبود. بهش گفتم درست نیست، حتما داداش ناراحت میشه. کلی دلیل آورد که چه ارتباطی داره، علی که رفته دنبال زندگی خودش. پس ناراحتی نداره، گفتم خواهر دل‌سردی میشه بین ما و داداش رضا. ناراحت شد، گفت یعنی حتی نمی‌خوایی اجازه بدی بیایم خواستگاری؟ گفتم آخه فکر نکنم شادی دلش با ازدواج فامیلی باشه، گفت اجازه بده بیاییم با هم حرف بزنن خودش تصمیم بگیره بعدش هم جون بهزاد رو قسم خورد که بهزاد از بچگی شادی رو می‌خواسته!
من و مادرم با دهانی نیمه باز خیره به پدرم بودیم، بهزاد! پدرم بی‌راه نشنیده؟ انگار مادرم هم مانند من شک کرده باشد پرسید:
- بهزاد؟ شادی رو می‌خواسته؟ از بچگی؟ بهزاد که دوازده سال از شادی بزرگتره! چه‌حرف‌ ها! چطور هیچ وقت نفهمیدیم شادی رو می‌خواد!
پدرم شانه‌ای بالا انداخت، چشم ریز کرد و ریزبین به من خیره شد. آن‌قدر نام بهزاد برایم ناآشنا است که تصور خاصی از او در ذهنم نیست! نگاه پدرم درون چشمم درحال رفت و آمد بود! مادرم آنی به پدرم خیره شد و پدرم بدگمان گفت:
- شادی بهزاد به خودت گفته؟ به هم خوردن نامزدی‌ت به خاطر بهزاد بود!
لعنتی همین را کم داشتم سریع گفتم:
- به خدا که اصلاً هیچ ربطی به بهزاد نداشت! آخه بابا مامان که هفت ماه سال و اون‌جا بود می‌دید بهزاد سالی یکی_دوبار از سوئیس می‌اومد آلمان! چند روز بود و می‌رفت. این‌قدر گرفتار درس بودم که مامان گاهی تنهایی می‌رفت خونه عمه دیدنش، اصلاً من و بهزاد هیچ وقت با هم صحبتی نداشتیم! به خدا من حتی شماره تلفنش رو ندارم. یعنی هیچ‌ وقت نیاز نبوده؛ روی هم رفته توی این چهار سال یه بار وقتی مامان آلمان نبود اومد خونه عمه که من و آتیه خواهرش رفتیم آپارتمان خودم. اون بار دو روز هم بیشتر آلمان نبود، وقتی رفت منم برگشتم خونه عمه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
پدرم نفس آسوده‌ای کشید و مادرم آهانی گفت. همه به فکر فرو رفته بودیم. بهزاد!
کجای اندیشه‌ام بهزاد جا دارد؟ آن اندازه او را کم دیده‌ام که شاید به‌ مانند اقوام هم نشناسمش؛ او مرد پخته و آرامی بود به نظر من همیشه زن گریز بود. اصلاً او هیچ‌ وقت در ذهن من جایی نداشته. آرام و بی‌صدا به سمت اتاقم رفتم. ابروهایم هنوز از تعجب بالا بود. لباسم را که در آوردم. جرقه‌ای به ذهنم خورد، سیاوش! با شتاب به سمت سالن خانه دویدم. پدر و مادرم آرام مشغول گفت و گو بودند. با هیجان روبروی هر دوی آن‌ها ایستادم. مادرم با تعجب من گفت:
- چی شده مادر؟
سر پایین انداختم و دستم را به شاخه‌ای از موی رها شده از گیسوانم تاب دادم و گفتم:
- ببخشید یه چیزی می‌خواستم بگم یادم رفت، راستش پسر آقای نیکو امشب من رو برای شام دعوت کرده رستوران... .
حرفم را گفته نگفته پدرم فریاد زد:
- سیاوش!
با تعجب سری به مثبت تکان دادم. پدرم ایستاد و برزخی با پوزخندی گفت:
- مر*تیکه دخترباز...خورده باهات می‌خواد قرار بذاره.
اخم‌هایش در هم رفت. با ناباوری خیره به پدری بودم که انگار آتش‌ به‌ جان بود. خشمگین گفت:
- شادی رو چه حسابی شام دعوتت کرده؟ من اگه گذاشتم اون‌جا کار کنی روی حساب این بود که نامزد داری، جرات نمی‌کنه چپ نگاهت بکنه، اما انگار خبرای دیگه‌ایه!
چه می‌شنیدم. به مادرم ناباورانه نگاه کردم مادرم نگاهم را خواند و سریع گفت:
- وا فتاح خجالت بکش، داری در مورد شادی حرف می‌زنی. دخترت از گل پاکتره، دیونه شدی؟ اگه زیرآبی می‌رفت که به ما نمی‌گفت.
پدرم که رگ‌های گیجگاهش به‌ وضوح آشکار شده بود فریاد زد:
- پس اون مر*تیکه زن‌ باز چطوری به خودش اجازه داده همچین غلطی بکنه؟ پسر احمد نیکو به دختربازی معروفه. روی چه حسابی به این دختر که یه تار موهاش هم معلوم نیست، پیشنهاد شام داده؟
از حرف‌های پدرم دلم شکست. پدرم پیر بود و از روابط اجتماعی جوانان سر در نمی‌آورد، دلخور نگاهش کردم؛ دلم نمی‌خواست کسی درباره سیاوش بد حرف بزند. با دلخوری گفتم:
- بابا شما از روابط جون‌های حالا چیزی نمی‌دونید، قرار نیست هر کسی شیک می‌پوشه شیک می‌گرده خوش مشربه، روابط اجتماعی عالی... .
پدرم حرفم را ناتمام با فریادش گذاشت.
- تو بی‌خود می‌کنی به من میگی نفهم، پسره حیضی از سر و صورتش می‌باره، اون‌وقت برام آروغ روشن فکری می‌زنی، پام بشکنه گفتم بردمت آزمایشگاه نیکو.
چنگ زدند بر گلویم، باورم نمی‌شود که پدرم مخالف سیاوش باشد! صورتم گر گرفته بود از بد دهانی به سیاوش. دنیا را برای خودم تمام‌ شده می‌دیدم، آرام به سمت اتاقم رفتم، دستانم را مشت کردم. آن‌قدر عمیق نفس می‌کشیدم تا خشمم را کنترل کنم، نمی‌خواستم به پدرم بی‌حرمتی کنم، به در اتاقم که رسیدم دست گیره در را با قدرت هر چه تمام‌تر محکم هول دادم. صدای بسته شدن سفت در کل امارت پیچید. چنان محکم بسته شد که تن خودم را هم لرزاند وسط اتاقم ایستاده بودم و به خود می‌لرزیدم؛ من از این عمارت بیزارم، هیچ‌کس نباید بد سیاوش را بگوید؛ مادرم هول کرده به اتاقم آمد، همان‌طور وسط اتاق ایستاده بودم و از خشم نفس‌های تند می‌کشیدم، مادرم با تعجب در آغوشم کشید تا آرامم کند و من هنوز نفس‌هایم از سر خشم بود.
- چته شادی! چرا در رو این‌طوری می‌بندی؟ چرا همچین می‌کنی مادر؟
دست به س*ی*نه‌اش گذاشتم سرم داشت منفجر می‌شد از عصبانیت. انگشتم را تهدید وار بالا آوردم و گفتم:
- مامان به بابا بگو اگه احترام گذاشتم و اومدم گفتم می‌خوام برم رستوران، معنی‌ش این نیست که خودم چلاق بودم و نتونستم برم. مامان به خدا اگر بخواین اذیتم کنید، مدام بگین با این نرو با اون نرو، میرم، به خدا میرم. سی سالمه، می‌تونم از خودم مراقبت کنم.
مادرم رنگ‌پریده گره روسری‌اش را تنگ کرد و به من با تعجب نگاه کرد دست لرزان و چروکیده‌اش را بالا آورد دستم را گرفت با ناباواری گفت:
- قربونت برم می خوایی ما رو تنها بذاری؟ ما که جز تو کسی رو نداریم مادر، تو رو خاک آقا جون این‌قدر عصبانی نباش. بابات یه حرفی زد، تو چرا همچین شدی!؟ تمام بدنت داره می‌لرزه!
دستم را از دستان مادرم کشیدم هنوز نفس‌هایم بلند بود، عرق از تمام رخساره‌ام می‌ریخت. پرشتاب به حمام اتاقم رفتم، دوش آب سرد را باز کردم، نفسم را می‌شمردم تا آرام شوم و من تمام قد پشت سیاوش می‌ایستم. موهای سرم را خشک کردم ساعت هفت شب بود،‌ هنوز با سیاوش تماس نگرفته بودم، لعنت به این بخت، گوشی تلفنم را برداشتم تا قرار امشب را کنسل کنم، صدای ضربه در اتاقم از این کار باز می‌داردم.
- بله؟
مادرم لبخند به ل*ب وارد شد و گفت:
- عزیزم هنوز آماده نشدی! درخواست شام‌ش رو قبول کن بابات رو راضی کردم‌ بچه نیستی که جلوت رو بگیرم خوب و بد و بسنج. هواست پی آبروی خودت‌ و بابات باشه، بابا دلش نیست چون پسر رفیقشه، خوب می‌شناستش. میگه پسره سر گوشش می‌جنبه، ولی اگه فکر می‌کنی دلت می‌خواد بری، برو.
دستانم را جلوی دهانم گرفتم تا جیغ نکشم به سمت مادرم دویدم و دیوانه‌وار در آغوشش کشیدم. مادرم خندید دست لرزانش را به گونه‌ام زد و گفت:
- هیچ وقت حرف رفتن نزن باشه؟
لبخند زدم گونه‌اش را ب*و*سیدم و به سمت کمد لباس رفتم و گفتم:
- مامان به بابا بگین نمی‌تونه یه دختر سی ساله رو مدام امر و نهی بکنه. بالاخره صبر آدمم یه حدی داره.
مادرم سری تکان داد و آرام از اتاق بیرون رفت. با خنده و بپر بپر گوشی همراهم را برداشتم و به سیاوش پیامک دادم:
- سلام شبتون بخیر. اگه هم چنان وعده شام برقرار هست آدرس بفرمایید برسم خدمتتون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
به چندثانیه‌ای نکشید که پیامکش آمد.
- سلام و آدرس.
چنان جوش‌ و خروش داشتم که برایم مهم نبود سردی پیامش. مانتوی توسی، شال مشکی پوشیدم، شالم سرم را کمی، تنها کمی پس‌تر کشیدم، زمان زمان دگرگونی بود؛ اینترنت گوشی همراهم را روشن کردم تا ایمیلم را چک کنم؛ یک پیام در پیام‌رسان نظرم را جلب کرد! شماره‌ای ناشناس. قطعه شعری ارسال کرده بود.
- گوشهٔ چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایرهٔ سرگردان.
با تعجب از شعر ارسالی فرد ناشناس، روی عکس پروفایل زدم و با دیدن عکس پروفایل شوکه شدم؛ بهزاد! دستانم خشک‌شده بود. بهزاد شماره من را از کجا آورده! همان‌طور که گیج به‌ عکس پروفایل خیره بودم پیامی دوباره تایپ شد.
- شادی اجازه ميدي بهت نزدیک بشم؟
موبایل از دستانم افتاد، دستم را جلوی دهانم گرفتم، بهزاد! این ناشناس از من چه می‌خواهد! چگونه ممکن است به من فکر کند! صدای گلی خانم از پشت در من را به خود آورد:
- شادی خانم مادرتون میگه عجله کنید دیر شد.
سریع گوشی همراهم را برداشتم. بدون توجه به پیام بهزاد سریع از پدر و مادرم خداحافظی کردم؛ لعنت به این بخت، حتما عمه با پدرم قطع ر*اب*طه خواهد کرد. در این چند سال زندگی در آلمان، هر چند ماهی را که مادرم در آلمان نبود، در خانه عمه بودم. او و همسرش زحمت‌هایی زیادی برای من کشیده‌اند. اصلاً بهزاد چه مرگش شده! حتما مال پدرم عاشقش کرده؟ اما آن‌ها هم که وضع مالی خوبی دارند! نزدیک رستوران بودم و من هنوز از تعجب پیام بهزاد بیرون نیامده بودم! بهزاد را پس ذهنم فرستادم. ماشین را در پارکینگ رستوران سرشناس تهران پارک کردم، به تندی وارد رستوران شدم، رستوران از شلوغی قیامتی به پا بود! سر چرخاندم و سرانجام دیدمش؛ تپش قلبم بالا رفت، او سر به زیر سرگرم گوشی همراهش بود؛ نفسی از ته س*ی*نه کشیدم و آرام به سمت او رفتم. صدای گام‌هایم که به او رسید ایستاد، لبخند کجی بر ل*بش بود؛ به سر تا پایم نگاه کرد و با سر سلام داد. نزدیک که شدم، داشتم از هیجان جان می‌دادم؛ خدای من چه تیپی، بی‌گمان قصد دارد من را امشب از هیجان به کام مرگ کشاند! کت‌ و شلوار رسمی مشکی کروات قرمز، حالت مانکن‌وار ایستاده‌اش داشت خفه‌ام می‌کرد. به روبه‌رویش که رسیدم، جلو آمد دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشحالم که اومدی، سلام.
و من با لبخند دستش را ندید گرفتم و سلام مؤدبانه‌ای کردم. ابرویی بالا انداخت و دستی که دراز بود را سمت صندلی برد و صندلی را جهت نشستن من پس کشید! خدای من چه جنتلمنانه! داشتم از خوشی می‌مردم، آرام از کنارم که رد شد تفاوت قدی‌یمان، بوی ادوکلنش اندام ورزیده‌اش، اوقات‌ تلخی پدرم را از یادم برد؛ روی صندلی روبه‌رویم نشست و یک‌ سویه لمی به صندلی‌اش داد. لبخندی ماهرانه زد و گفت:
- سورپرایز شدم، باهام دست ندادین! عجیبه شما آلمان چندین سال زندگی کردین؛ ولی رفتارتون این‌طور نشون نمیده!
دستی به شال مشکی‌ام کشیدم، کمی از خیرگی بیش از اندازه‌اش به دل‌شوره انداختم. چه بی‌پروا تا مغز استخوان آدمی را نگاه می‌کند! مؤدبانه شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- رفتار من رو حمل بر بی‌ادبی ندونید. عادت‌ها، سنت‌ها هنوز هم به بعضی هاشون پایبندم.
پوزخند صدا داری زد، روی میز خم شد و استادانه چشمانم را کاوید و گفت:
- نمی‌خوایین بگین که آلمان هم حجاب داشتین؟
نمی‌دانم چرا ولی شرمنده شدم، از این‌ همه قید و بندی که به پایم بسته بودند. دلم می‌خواست بگوییم نه ولی ناچار گفتم:
- بله؛ حقیقتش شوهر عمه‌ام کاردار سفارت ایران توی آلمان بودن و خانواده، کلاً مقید به طرز رفتار بودن. حالا حجابم نه مثل ایران مانتو شلوار باشه، ولی روسری همیشه سرم بود.
کمرش را صاف کرد و مجدد به صندلی تکیه داد، دوباره پوزخندی زد و گارسون را صدا زد! کمی پوزخندش برایم گران تمام شد؛ واقعاً چرا من این‌ همه به قوانین خانواده احترام می‌گذارم؟ پیش‌خدمت آمد و سفارش غذا را گرفت. میانمان سکوت بود. او چشمش به پیش‌دستی خالی روبرویش بود انگار در جهان دیگری گشت می‌کرد! از رفتار و سکوتش هیچ عایدم نمی‌شد و من هنوز محو او بودم که سربالا کرد و پرسید:
- از کار با ما راضی هستین؟
لبخند زدم. شکر خدا شروع شد هم‌صحبتی.
- بله فعلاً که عالیه.
سری تکان داد و گفت:
- تصمیتون برای کار چیه؟
تصمیمم که این بود دل سیاوش را به دست آورم و من می‌دانم که می‌توانم؛ ولی خوب جواب دیگری دادم.
- چند ماه دیگه تصمیم دارم که رزومه بفرستم پژوهشکده آزمایشگاهی دانشگاه... یا که بابا برای خودم آزمایشگاه بزنه؛ ولی گرایشم بیشتر توی کارهای تحقیقاتی پژوهشیه.
سری تکان داد، خیره به گل روی میز گفت:
- کارتون توی آزمایشگاه حرف نداره. البته موضوع پایانامه دکتری‌تون هم خیلی جسورانه هست. موفق باشید، به‌ هر حال ما از همکاری با شما خیلی خوش حالیم.
تشکری کردم و او باز سکوت کرد، غذا را آوردند و مشغول خوردن شدیم. او بیشتر با غذایش بازی می کرد و انگار حوصله حضور در رستوران را نداشت و من متنفر بودم از نگاه خیره دختران جوان بر روی سیاوش؛ او آن‌قدر با پرسنل آزمایشگاه بگو و بخند داشت که فکر می‌کردم امشب حتماً شب خاطره‌انگیزی برای من است؛ اما تماماً داشت به سکوت می‌گذشت!
نصف سیخ جوجه‌ام را خوردم تشکر کردم. او چشم به من داد و دستی به کرواتش زد، با تعجب خیره به غذایم گفت:
- چرا نمی‌خورید؟ غذا خوب نبود؟
نمی‌خواستم رفتارم بی‌ادبانه باشد. صادقانه گفتم:
-غذا عالی بود، اما من توی دو سال اخیر به خاطر پایان‌نامه‌ام افزایش وزن شدیدی پیدا کردم. تقریباً نزدیک یه ماهه شروع به ورزش و رژیم کردم. فردا می‌خوام برم پیش پرفسوری که زیر نظرش هستم و نمی‌خوام واقعاً ازم ناامید بشه.
و من نگفتم در عمرم چاق بوده‌ام و فقط به جهت سیاوش است که قصد کاهش وزن‌ دارم؛ نگاهی به چشمانم کرد، سری تکان داد و هیچ نظری در مورد حرفم نداد؛ یک آن ایستاد و گفت:
- پس اگه چیز دیگه‌ای میل ندارین تمایل داشته باشین تا ماشین‌تون با هم قدم بزنیم.
از هیجان قلبم انگار صد برابر بیشتر پمپاژ می‌کرد، سری به نشانه ادب تکان دادم و من در کنار مرد جذابم همگام از رستوران بیرون زدیم. دقیقاً شانه‌ به‌ شانه قدم می‌زدیم، دستانم می‌لرزید تا ن*زد*یک*ی ماشین سکوت کامل کرده بودیم! این سکوت باعث می‌شد بفهمم یک جای کار می‌لنگد. روبه‌روی ماشینم که رسیدیم گیج فکر کردم چه مفهومی داشت شام امشب! کلید ماشین را از کیفم درآوردم و با لرزش آشکار در صدا گفتم:
- بابت شام مچکرم ولی واقعاً نفهمیدم علت دعوتتون چی بود؟
کمی قدم‌هایش آرام شد ولی دوباره هم‌گام شدیم که گفت:
- ممنونم بابت این که قبول کردین تشریف بیارین، علتش رو بذارین پای آشنایی بیشتر.
کنار ماشینم رسیدم و گستاخانه گفتم:
- جناب نیکو همکار بودن که دعوت شام نمی‌خواد، تازه اونم آشنایی در سکوت؟ واقعاً هیچ متوجه قصد شما برای دعوت به این شام نشدم!
قفل مرکزی ماشینم را زدم، نمی‌خواستم خودم را خورد شده و له‌ شده از پیش نرفتن آن چیز که در ذهنم بود نشان دهم. جسورانه س*ی*نه‌ به‌ س*ی*نه اویی که دست در جیب شلوارش کرده بود و از بالا نگاهم می‌کرد ایستادم و هوشمندانه گفتم:
- حقیقتاً فکر کردم به جهت پیشبرد کاری، یا پیشنهاد کاری قرار شام امشب رو گذاشتین! ولی خب عجیب به سکوت گذشت!
کلافه دستش را میان موهایش کشید و بعد به پس گ*ردنش را لمس کرد. حرکتش مردانه بود و من داشتم جان می‌دادم. انگار کوتاه گفت:
- من، یعنی چطور بگم می‌خواستم، درخواستی از شما کنم، ولی نمی‌دونم اصلاً درسته یا نه... معذرت می‌خوام ... شب خوبی داشته باشین.
اخم‌هایم در هم رفت، لعنتی چه مرگش بود. رفتارش هیچ‌ چیز را به من نشان نمی‌داد، بچه نبودم این رفتارش توهین بزرگی به من بود. دلخور خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، گند بزنند به این شب.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
فاطمه
روبروی کولر سالن پذیرایی ایستادم تا باد خنک به مغزم بخورد. شاید از بادِ مغزم کم شود؛ آن قدر درس‌خوانده‌ام که زیر چشمانم گود رفته! خانه در خاموشی کامل است؛ زمان امتحاناتِ من رسماً حکومت نظامی است، نه کسی می‌رود، نه کسی می‌آید. حتی علی! دست‌ به‌ کمر گردنی تاب می‌دهم. آخ علی، خدا عاشقت کند که پدر من را در آوردی. مرد هم این‌ همه بي‌احساس می‌شود؟
ای به قربان دل‌ِ خونم. اين مرد چرا هیچ حرکت شیدا واری از او سر نمی‌زند تا بفهمم علاقه‌اي به من دارد يا نه؟ از بعد از شب نامزدی ندیده بودمش. یادم نمی‌آید اصلاً چه ریختی بود! خجالت می‌کشیدم با او تصویری حرف بزنم. پروفایل‌های پیام‌رسان‌هایش از بیخ عکس نداشت تا کمی حیضی کنم! به درون اتاقم رفتم، از این همه جزوه میان اتاقم حالم دارد بهم می‌خورد؛ زبانی برای جزوه و کتاب‌ها در می‌آورم روی تختم دراز می‌کشم. بغض گلویم را می‌گیرد، دلم کمی هیجان می‌خواهد. از خودم بدم می‌آید؛ خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
از خودم حرصی می‌شوم؛ بعد از شام رستوران، جلوی در خانه‌مان با همین زبان لال شده‌ام گفتم:
- شرمنده من تا ده روز دیگه یه روز در میون امتحان دارم. خودتون هم در جریان هستین امتحانات پایانی چقدر مهمه. اگه ممکنه، مهمونی‌های فامیلی یا گشت و گذار رو بذاریم برای بعد از این ده روز. اگه کمتر تلفن کردم و جویایی حالتون شدم، از حالا عذرخواهی می‌کنم. شرمنده باید تمرکز داشته باشم تا نمره برتر بگیرم.
آن کوه یخ هم گونه‌هایش سُرخ شد و گفت:
- نه شما هر کاری صلاح می‌دونید درسته برای درستون انجام بدین. چشم حتماً به مامان هم میگم مهمانی رو بندازه بعد از امتحانات. خودم هم از شما جز سلامتی‌تون خواسته‌ای ندارم. مواظب خودتون باشید. یا علی؛
و رفت. ای تیر غیب بخورد بر زبانم، فرحناز دختر عمویش گفته بود علي بسيار قانون مدار است، اما من فكر نمي‌كردم تا اين حد. او چنان حرفم را جدی گرفته بود که اصلاً تماس نمی‌گرفت، اما من بی‌تاب بودم برای حرف زدن با او. من بی‌جنبه بودم یا همه دخترها این‌گونه‌اند؟ راه و بی‌راه به بهانه‌های گوناگون تماس می‌گرفتم. اوايل تعجب مي‌كرد از تماس‌هاي زيادم. احساسم مي‌گويد به اين جور تماس‌ها عادت ندارد. پس با نامزدش دوسال چه غلطي مي‌كرده! من مدام تماس مي‌گرفتم تا وابسته‌اش كنم، ولی کارش اجازه نمی‌داد همیشه در دسترس باشد؛ یاد گرفته بودم در طی روز فقط پیام دهم و تنها هر شب اگر شیفت نبود با او تماس بگیرم تا کمی دلبری کنم. اما چه فایده، دلبری کردنم به جهت رسمی سخن گفتن او دستی می‌شد و محکم بر سرم می‌خورد؛ آخ چه دردی هم داشت؛ چنان رسمی است که انگار با استاد دانشگاهم حرف می‌زنم. نه شوخی، نه خنده، محترم و باادب؛ به‌ جایش تا دلتان بخواهد من مانند لوده‌ها، هی زر زر می‌کردم و از داستان‌های چرندم غش غش می‌خندیدم و او تنها گوش می‌داد، اما گاهی خدایی نکرده صدای نفس‌هایش معلوم می‌کرد دارد می‌خندد! اما به روی من نمی‌آورد! نکند فهمیده بی‌جنبه‌ام و به من رو نمی‌دهد؟ آخر محبتی نمی‌بینم و در روز شاید بیست پیامک می‌دهم. اگر یک عزیزم نثارم کند که چمدان بسته حتمی پشت در خانه مادرش نشسته به انتظارش! آخ نشد یک‌ بار او شروع‌کننده پیام باشد؛ روال پیام دادنم این‌گونه بود؛ پیش از نماز صبح پیام می‌دهم:
- سلام صبح شما بخیر. توی نمازهاتون من رو هم دعا کنید روز خوبی داشته باشین انشالله.
بعد از نیم ساعت پاسخش این بود:
- سلام محتاجیم به دعا. درستون رو بخونید یاعلی.
و دقیقاً هر سحرگاه من پیام‌های متفاوتی می‌دادم و او حتی زحمت نمی‌داد پیامش را تغییر بدهد. همان اولی را کپی کرده دوباره برایم ارسال می‌کرد! ساعت هفت صبح بی‌تاب‌تر پیام می‌دادم:
- سلام صبح‌تون بخیر. دارم صبحانه می‌خورم برم دانشگاه، درس‌ها خیلی سنگینه. خدا کمکم بکنه بابام منتظره من رو ببره دانشگاه با اجازه، دیگه خداحافظ.
خودم از پیامم خنده‌ام می‌گرفت، او ولی جواب نمی‌داد تا ساعت دوازده ظهر.
- سلام موفق باشید. حواستون رو جمع درس كنيد. یا علی.
عصر پیام می‌دادم:
- سلام حال شما چطوره؟ خوب هستین؟ امتحان امروز کلی پرماجرا بود، شب اگه وقت داشتید و اتاق عمل یا شیفت نبودین با اجازه‌تون تماس می‌گیرم.
این پیامم که رسماً سنگ روی یخ بود اصلاً پیامش حساب نمی‌کرد و جواب نمی‌داد. الهی بگردم، پیامکِ مظلوم من! خلاصه ساعت هشت شب، خیر سرم زرنگی می‌کردم و برای این‌که هزینه تماس با من نیوفتد دلبری می‌کردم و پیام می‌دادم.
- سلام شبتون بخیر. دلم خیلی براتون تنگ‌ شده اجازه میدین تماس بگیرم؟
و چند دقیقه بعد تماس می‌گرفت و هزینه تماس شکر خدا برای او می‌افتاد؛ و من هی چرند می‌گوییم او فقط گوش می‌دهد. گاهی این‌قدر حرف می‌زنم که تلفنم د*اغ می‌کند و وقتی می‌گویم خسته شدین از زیاد حرف زدن من، مؤدبانه می‌گوید:
- نه فعلاً کاری ندارم.
اگر هم کاری داشت می‌گفت:
- شرمنده کاری پیش اومده با اجازه.
همین. نه دیگر خسته شدم در این ده روز بس که گفتم همین! امشب باید امتحانش کنم بیچاره‌ام کرد! یک غلطی کردم گفتم درس دارم، او نباید این همه جدی بگیرد؛ من این کچل بور را رام می‌کنم به من می‌گویند فاطمه. گوشی همراهم را برداشتم لبی کج کردم، موهای بلند پریشانِ یک هفته شانه نشده‌ام را پشت سرم فرستادم. ساعت شش بعد از ظهر بود، پیام دادم:
- سلام عصر بخیر خسته نباشید. ببخشید امتحان آخرم سنگینه. گوشی‌م رو خاموش می‌کنم.
کمی فکر کردم، نوچ؛ سریع متن را پاک کردم؛ نه این فایده ندارد، باید با مادرم هماهنگ شوم. بشکنی در هوا زدم، یافتم؛ آخ! بی‌چاره علی!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا