***
فاطمه
تن خستهام را روی تخت خوابم انداختم. خدایا شکرت، جشن آبرومندانهای بود؛ تا خواستم نفس راحتی بکشم در دم از جا پریدم. جلوی آینه رفتم. خدایا چقدر زیبا شدهام! آرایش ملیح چه زیبا کرده بود چشمانم را! بو*س*های برای خود فرستادم و با همان لباس نامزدی قرمز رنگ روی تخت خود را رها کردم. چه روز خوبی بود چه اندازه انرژی مثبت، همه از من تعریف میکردن، حتی زن برادران علی! مادر علي از قربان صدقه سنگ تمام گذاشت. علی که به قسمت بانوان آمد، با اینکه چادر سرم بود، کم و بیش سرش به کف سالن چسبیده بود از خجالت. نفهمیدم که علی من را دید یا نه! هر چه مادرش گفت:
- نامزدت رو نگاه کن.
اما او تنها صورتش سرخ و سفید شد! چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم بااینوجود که خانواده علی وضعیت مالی عالی داشتند اما از نظر ظاهری زیاد تفاوتی با هم نداشتیم. هر دو خانواده مذهبی بودند، اما نه منظورم این باشد که ماست و بیحرکت، تنها ذکر صلوات نه؛ تقریباً تمام مجلس زنانه تا خرخره در ر*ق*ص غرق بودند! آخر کار جنازه دختر عموهایم از مجلس بیرون رفت، بس که رقصیدند و پی خواستگار در خانواده علی بودند! پسِ ذهنم اخمی به خاله علی کردم؛ پیرزن یه نفس میرقصید! انگار نه انگار دخترش نامزد پیشین علی بوده! چه حرفها! دختر چشم درآمدهاش شادی نیامده بود. چهبهتر. یعنی خوشگل است؟ کاش آنقدر خوشگل شده باشم که همه بروند تعریفم را پیش شادی بکنند! آخ نام شادی که پس ذهنم میرود، حرصم میگیرد؛ روزی که برای آزمایش خون رفته بودیم، یک مرتبه از زبان لال شدهام پرید:
- ببخشید نامزد قبلیتون چطور دختری بودن که نتونستین هم دیگه رو تحمل کنید؟
علی که از سؤال بیجاییم مشخص بود پرخشم شده، اخمو به چشمانم خیره شد و گفت:
- ایشون دختر عمومه و بسیار دختر خوب و باشخصیتی هستند. ايشون نخبه دانشگاه بودند و دكتراشون رو با معدل بالا از معتبرترين دانشگاه آلمان گرفتند. پس فكر نكنيد دختر عموم ايرادي داشتند؛ تنها قسمتِ ما به هم نبود. ایشون گفتن نمیخوام، منم گفتم تمام. دلبستگي بين ما اونقدر زياد نبود كه اصرار بر ادامه باشه.
نمیدانم چرا اینقدر حرفش برایم تلخ بود! مشخص بود هواي خانواده.اش را دارد. از حرصم میخواستم به سمت پرستار نمونهگیری حمله ببرم. سرنگ دستش را بگیرم و درون چشم علی کنم؛ اما نه گناه دارد؛ ای جان، مظلومتر از علی کسی هست؟ ساکت، آرام، بیرمانتیک! ای به قربانش. در این یک هفته هر که شنید که علی به خواستگاریم آمده، او را تأیید کرد، انشالله که... .
رؤیا بافیام ناتمام ماند که یک مرتبه در طویلهام به یک باره باز شد! خواهر و و زن برادرانم با جیغ و خنده وسط اتاقم پریدن! و من از ترس مانند الاغی رم کرده از جایم پریدم. شوک زده از ورود ناگهانیشان زبانم بند آمده بود! خواهرم زهرا دستانش را بالا برده بود و مثلاً بندری میرقصید، زبان بندآمدهام را تکان دادم و گفتم:
- چی شده!
زن برادرانم بلند خنده سر میدادن و زهرا میرقصید، با خنده گفت:
- خاک تو سرت فاطمه، پسر مردم رو به فنا دادی! بابای علی پشت تلفن بود؛ از وقتی اومدیم داره همینطور التماس بابا رو میکنه، زود باش زنگ بزن علی ببین چه جوریهاست؟
زن برادرانم دستم را کشیدند، من را وسط اتاق گذاشتن و با جیغ و خنده دورم یورتمه میرفتند! دیوانه شدهاند! با هم زود باش زود باش میگفتند! سری به تأسف تکان دادم و اخمی کردم و غریدم:
- یعنی بدبخت شاگردهای که زیر دست شما هستن، به خدا دیونهاید، چی شده آخه؟ من شماره موبایلش رو از کجا بیارم الان! اصلاً برای چی باید بهش زنگ بزنم؟ خوب یه نفرتون بگه بابای علی چیکار داشته؟
رم کردهها لحظهای متوقف شدند، همه با هم یک صدا گفتند:
- دروغ گو. مگه میشه شمارهاش رو نداشته باشی!
- باور کنید شمارهاش رو ندارم، آخه بگین چی شده؟
زهرا پرشتاب به سمت گوشی همراهم هجوم برد و از آنجایی که قفلکردن گوشی همراه در خانه ما مفهومی نداشت کل موبایل من را زیر و کرد
و با تعجب گفت:
- راست میگه شمارهاش رو نداره! فاطمه شما یعنی توی این یه هفته اصلاً تلفنی حرف نزدید!
باید حرف میزدیم! چرا؟ زهرا دستی بلند کرد، خاک بر سری حوالهام کرد. آخر شماره گوشی همراهش پیش از نامزدی چه به دردم میخورد؟ زهرا از اتاقم سریع بیرون رفت. از سهیلا زن برادرم پرسیدم:
- چی شده؟
سهیلا و هستی بلند خندیدند دستم را گرفتند، روی تختم نشاندند. سهیلا با لهجه اصفهانی غلیظ با هیجان گفت:
- خره بابای علی زنگ زدس بابا آ گفتس علی ازدون درخواست داره ص*ی*غه محرمیت بخونید بینشون تا که معذب نباشد، یعنی فاطمه خدا لعنتت کنه تو همون تالار معلوم بود چندی دستپاچهاس، نميدوني خره چندي ميخوادد!
علی! دستپاچه؟ با تعجب و دهانی باز گفتم:
- وا؟ چه دستپاچهای! حالا بابا چی گفت؟
هستی خواست جوابم را دهد که زهرا داخل پرید و گفت:
- بذارین من بگم، با اجازهات بابا گفت ما اصلاً ص*ی*غه رو برای دوران نامزدی درست نمیدونیم. تازه بابا تاکید کرد که قرارمون همون شش ماه نامزدی بعدش یک ماه عقد و بعدش عروسی انشالله.
پدرم اينها را روز قبل نامزدي گفته بود! انگار كه قبول كرده بودند! پس چرا درخواست محرميت دادند؟ خواهرم، هستی را کنار زد کنارم نشست و با هیجان ادامه داد:
- بابا گفت هر زمان دلتون خواست میتونند دوتایی سینما، رستوران، گردش برند ولي مهمونيها رو با حضور حاج خانم يعني مامان علي برند اما حرف ص*ی*غه نزنید که محاله. باباش هم گفت، علی از نجابتشه که این درخواست رو داره. بابا هم گفت ص*ی*غه کنن، هم رو نمیشناسن و میرن توی مسائل حاشیهای. پس بهتره نامزد بمونن تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند؛ بابا گفت کلی باباش دمغ شد، حالا هم شماره علی رو از بابا گرفتم زنگش بزن صدا رو بذار روی بلندگو ببینیم چی میگه! از فضولی داریم میمیریم، وای مطمعنم پشت اون چهره خجالتی یه مرد پرحرارت و باحاله.
با تعجب و دلهره به خواهرم گفتم:
- بابا زشته! زنگ بزنم یه کاره چی بگم!
خواهرم گونهام را ب*وسه زد تا دلم را نرم کند، آخر چطور بگویم علی به نظر مرد مذهبی میآید، حتما که ناراحت میشود با او تماس بگیرم! نمیدانم شاید هم نه! خواهرم لجوجانه گفت:
- قربونت برم، نمیدونی توی تالار که یه لحظه صورتت رو دید چطور دستپاچه شد. داشت با سر میرفت تو ب*غ*ل مامانش، یعنی همه فامیل از حسرت داشتن میمردن. خواستم برم جلو دستم رو دراز کنم، بگم دست من رو ببوس، من خواهرشم، حق گ*ردنش دارم.
از حرف زهرا هر سه به خنده افتادیم، آنقدر خندیدم که به اشک افتادیم آخر سر با خنده گفتم:
-کی؟ پس چرا من نفهمیدم هول کرده!
زهرا خندهای مستانه سر داد و من را چهارپا فرض کرد و گفت:
- آخه تو که سرت پایین بود، ادای عروس نجیبها رو درمیآوردی. حالا فاطمه جونم خواهش میکنم. من که دوستت دارم، زنگ بزن، شوهرهای ما که دیگه دوره خر کردن ما ازشون گذشته. بلکه هم یه فیضی ببریم کنار تو.
زن برادرم روی شانهام زد و گفت:
- خره داریم از فضولی میمیریم، یالا زنگ بزن مچلمون کردی، تو یه علف بچه!
فاطمه
تن خستهام را روی تخت خوابم انداختم. خدایا شکرت، جشن آبرومندانهای بود؛ تا خواستم نفس راحتی بکشم در دم از جا پریدم. جلوی آینه رفتم. خدایا چقدر زیبا شدهام! آرایش ملیح چه زیبا کرده بود چشمانم را! بو*س*های برای خود فرستادم و با همان لباس نامزدی قرمز رنگ روی تخت خود را رها کردم. چه روز خوبی بود چه اندازه انرژی مثبت، همه از من تعریف میکردن، حتی زن برادران علی! مادر علي از قربان صدقه سنگ تمام گذاشت. علی که به قسمت بانوان آمد، با اینکه چادر سرم بود، کم و بیش سرش به کف سالن چسبیده بود از خجالت. نفهمیدم که علی من را دید یا نه! هر چه مادرش گفت:
- نامزدت رو نگاه کن.
اما او تنها صورتش سرخ و سفید شد! چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم بااینوجود که خانواده علی وضعیت مالی عالی داشتند اما از نظر ظاهری زیاد تفاوتی با هم نداشتیم. هر دو خانواده مذهبی بودند، اما نه منظورم این باشد که ماست و بیحرکت، تنها ذکر صلوات نه؛ تقریباً تمام مجلس زنانه تا خرخره در ر*ق*ص غرق بودند! آخر کار جنازه دختر عموهایم از مجلس بیرون رفت، بس که رقصیدند و پی خواستگار در خانواده علی بودند! پسِ ذهنم اخمی به خاله علی کردم؛ پیرزن یه نفس میرقصید! انگار نه انگار دخترش نامزد پیشین علی بوده! چه حرفها! دختر چشم درآمدهاش شادی نیامده بود. چهبهتر. یعنی خوشگل است؟ کاش آنقدر خوشگل شده باشم که همه بروند تعریفم را پیش شادی بکنند! آخ نام شادی که پس ذهنم میرود، حرصم میگیرد؛ روزی که برای آزمایش خون رفته بودیم، یک مرتبه از زبان لال شدهام پرید:
- ببخشید نامزد قبلیتون چطور دختری بودن که نتونستین هم دیگه رو تحمل کنید؟
علی که از سؤال بیجاییم مشخص بود پرخشم شده، اخمو به چشمانم خیره شد و گفت:
- ایشون دختر عمومه و بسیار دختر خوب و باشخصیتی هستند. ايشون نخبه دانشگاه بودند و دكتراشون رو با معدل بالا از معتبرترين دانشگاه آلمان گرفتند. پس فكر نكنيد دختر عموم ايرادي داشتند؛ تنها قسمتِ ما به هم نبود. ایشون گفتن نمیخوام، منم گفتم تمام. دلبستگي بين ما اونقدر زياد نبود كه اصرار بر ادامه باشه.
نمیدانم چرا اینقدر حرفش برایم تلخ بود! مشخص بود هواي خانواده.اش را دارد. از حرصم میخواستم به سمت پرستار نمونهگیری حمله ببرم. سرنگ دستش را بگیرم و درون چشم علی کنم؛ اما نه گناه دارد؛ ای جان، مظلومتر از علی کسی هست؟ ساکت، آرام، بیرمانتیک! ای به قربانش. در این یک هفته هر که شنید که علی به خواستگاریم آمده، او را تأیید کرد، انشالله که... .
رؤیا بافیام ناتمام ماند که یک مرتبه در طویلهام به یک باره باز شد! خواهر و و زن برادرانم با جیغ و خنده وسط اتاقم پریدن! و من از ترس مانند الاغی رم کرده از جایم پریدم. شوک زده از ورود ناگهانیشان زبانم بند آمده بود! خواهرم زهرا دستانش را بالا برده بود و مثلاً بندری میرقصید، زبان بندآمدهام را تکان دادم و گفتم:
- چی شده!
زن برادرانم بلند خنده سر میدادن و زهرا میرقصید، با خنده گفت:
- خاک تو سرت فاطمه، پسر مردم رو به فنا دادی! بابای علی پشت تلفن بود؛ از وقتی اومدیم داره همینطور التماس بابا رو میکنه، زود باش زنگ بزن علی ببین چه جوریهاست؟
زن برادرانم دستم را کشیدند، من را وسط اتاق گذاشتن و با جیغ و خنده دورم یورتمه میرفتند! دیوانه شدهاند! با هم زود باش زود باش میگفتند! سری به تأسف تکان دادم و اخمی کردم و غریدم:
- یعنی بدبخت شاگردهای که زیر دست شما هستن، به خدا دیونهاید، چی شده آخه؟ من شماره موبایلش رو از کجا بیارم الان! اصلاً برای چی باید بهش زنگ بزنم؟ خوب یه نفرتون بگه بابای علی چیکار داشته؟
رم کردهها لحظهای متوقف شدند، همه با هم یک صدا گفتند:
- دروغ گو. مگه میشه شمارهاش رو نداشته باشی!
- باور کنید شمارهاش رو ندارم، آخه بگین چی شده؟
زهرا پرشتاب به سمت گوشی همراهم هجوم برد و از آنجایی که قفلکردن گوشی همراه در خانه ما مفهومی نداشت کل موبایل من را زیر و کرد
و با تعجب گفت:
- راست میگه شمارهاش رو نداره! فاطمه شما یعنی توی این یه هفته اصلاً تلفنی حرف نزدید!
باید حرف میزدیم! چرا؟ زهرا دستی بلند کرد، خاک بر سری حوالهام کرد. آخر شماره گوشی همراهش پیش از نامزدی چه به دردم میخورد؟ زهرا از اتاقم سریع بیرون رفت. از سهیلا زن برادرم پرسیدم:
- چی شده؟
سهیلا و هستی بلند خندیدند دستم را گرفتند، روی تختم نشاندند. سهیلا با لهجه اصفهانی غلیظ با هیجان گفت:
- خره بابای علی زنگ زدس بابا آ گفتس علی ازدون درخواست داره ص*ی*غه محرمیت بخونید بینشون تا که معذب نباشد، یعنی فاطمه خدا لعنتت کنه تو همون تالار معلوم بود چندی دستپاچهاس، نميدوني خره چندي ميخوادد!
علی! دستپاچه؟ با تعجب و دهانی باز گفتم:
- وا؟ چه دستپاچهای! حالا بابا چی گفت؟
هستی خواست جوابم را دهد که زهرا داخل پرید و گفت:
- بذارین من بگم، با اجازهات بابا گفت ما اصلاً ص*ی*غه رو برای دوران نامزدی درست نمیدونیم. تازه بابا تاکید کرد که قرارمون همون شش ماه نامزدی بعدش یک ماه عقد و بعدش عروسی انشالله.
پدرم اينها را روز قبل نامزدي گفته بود! انگار كه قبول كرده بودند! پس چرا درخواست محرميت دادند؟ خواهرم، هستی را کنار زد کنارم نشست و با هیجان ادامه داد:
- بابا گفت هر زمان دلتون خواست میتونند دوتایی سینما، رستوران، گردش برند ولي مهمونيها رو با حضور حاج خانم يعني مامان علي برند اما حرف ص*ی*غه نزنید که محاله. باباش هم گفت، علی از نجابتشه که این درخواست رو داره. بابا هم گفت ص*ی*غه کنن، هم رو نمیشناسن و میرن توی مسائل حاشیهای. پس بهتره نامزد بمونن تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند؛ بابا گفت کلی باباش دمغ شد، حالا هم شماره علی رو از بابا گرفتم زنگش بزن صدا رو بذار روی بلندگو ببینیم چی میگه! از فضولی داریم میمیریم، وای مطمعنم پشت اون چهره خجالتی یه مرد پرحرارت و باحاله.
با تعجب و دلهره به خواهرم گفتم:
- بابا زشته! زنگ بزنم یه کاره چی بگم!
خواهرم گونهام را ب*وسه زد تا دلم را نرم کند، آخر چطور بگویم علی به نظر مرد مذهبی میآید، حتما که ناراحت میشود با او تماس بگیرم! نمیدانم شاید هم نه! خواهرم لجوجانه گفت:
- قربونت برم، نمیدونی توی تالار که یه لحظه صورتت رو دید چطور دستپاچه شد. داشت با سر میرفت تو ب*غ*ل مامانش، یعنی همه فامیل از حسرت داشتن میمردن. خواستم برم جلو دستم رو دراز کنم، بگم دست من رو ببوس، من خواهرشم، حق گ*ردنش دارم.
از حرف زهرا هر سه به خنده افتادیم، آنقدر خندیدم که به اشک افتادیم آخر سر با خنده گفتم:
-کی؟ پس چرا من نفهمیدم هول کرده!
زهرا خندهای مستانه سر داد و من را چهارپا فرض کرد و گفت:
- آخه تو که سرت پایین بود، ادای عروس نجیبها رو درمیآوردی. حالا فاطمه جونم خواهش میکنم. من که دوستت دارم، زنگ بزن، شوهرهای ما که دیگه دوره خر کردن ما ازشون گذشته. بلکه هم یه فیضی ببریم کنار تو.
زن برادرم روی شانهام زد و گفت:
- خره داریم از فضولی میمیریم، یالا زنگ بزن مچلمون کردی، تو یه علف بچه!