چند روز بعد-فاطمه-روز خواستگاري
همواره چشم به راه این بودم که ماری، عقربی، سوسک مردهای، یا روح مادربزرگ خدا بیامرزم دستم را محکم بگیرد و به زیر کابینت بکشد! س*ی*نهخیز همانطور که هول هولکی و با ترس سرامیک زیر کابینت آنقدر تاريك بود كه هيچ نميديدم را پاک میکردم، به مادرم که داشت جعبه کمکهای اولیه را تمیز میکرد و با خونسردی تاریخ داروها را میخواند، گفتم:
- مامان آخه خواستگار چی کار به زیر کابینت یا انباری زیر پله داره! حالا مجبور نبودیم، همه کابینت ها رو بریزیم بیرون و دوباره تمیز کنیم! خدا وکیلی آخِه اتاق خواب خودت و بابا چه ربطی داشت؟ دیروز کامل خونه تکونی کردیم! به خدا مظلوم گير كشيدي. آخه من باید یه جونی داشته باشم شب یه چایی بیارم، به خدا که این خواستگاری رو خیلی بزرگش کردین.
مادرم بلند خندید. در کابینت را باز کرد، دستمالی به کف کابینت کشید، جعبه کمکهای اولیه را برجایش گذاشت. دستمال را چند بار تکان داد و غرغر کرد:
- وای الهی آدم محتاج اولاد نشه.
برای خودم چشم غرهای رفتم، اولاد! الان در این خانه من تنها اولادم. همانطور که چشم ریز کرده بودم و سرم را بالا گرفته بودم تا دستم به آخرین سرامیک زیر کابینت برسد تا خداینکرده گردی نماند؛ زبانم را درآوردم برای آن سهقلوهای بیخیال که انگار نه انگار باید در این رزمایش خانهتکانی، پیش از مراسم خواستگاری خودی نشان دهند. وظيفه اولاد بودن آنها تنها هفتهای سه بار شاید هم بیشتر بود. آن هم فقط اسباب گشنگیاشان را برای مامان خانم و پدر ننه مردهام میآورند.کارم که تمام شد، نفسزنان دستم را سریع از زیر آن تاریکخانه بیرون کشیدم. وای چقدر ترسناک بود. دست بر کف آشپزخانه گذاشتم و یا علی گویان ایستادم. اَهاَه دستمال آنقدر کثیف شده بود که خجالت میکشم پیشکش سطل آشغالش کنم! به مادرم که به سالن رفته بود گفتم:
- مامان کاری نداری برم دوش بگیرم؟ بوی سگِ مرده میدم.
صدایی نیامد، دستی به کمر گذاشتم و سراسر آشپزخانه را از نظر گذارندم. هوم عالی شده، همهجا برق میزند. الهی قربان دستانم... قربان صدقهام هنوز برای خودم تمام نشده بود که مادرم جیغی کشید و ذلیل نشی حواله من کرد. چالاک به سالن رفتم؛ مادرم انگشت شست پایش را گرفته بود و دور خود میپیچید؛ چهارپایه بزرگ چوبی هم کنار دستش بود؛ کی انبار رفت و برگشت، مادرها به راستی جن هستند یا وردی بلدن این همه زرنگ! تند کنارش نشستم.
- الهی بمیرم چی شد مامان!
دستم که مثلاً برای تسلی روی شانهاش بود را پس زد و غرغر کرد:
- چقدر غرغر میکنی. از دست تو حواسم پرت شد چهارپایه رو گذاشتم روی شست پام.
ها! من غرغر کردم! به مادرم خیره ماندم. عینک قاب مشکیش را خانم معلم بالا زد و ایستاد و زیر ل**ب طلبکارانه گفت:
- من دیگه توان ندارم میرم حمام، بعدشم برم بخوابم، لوستر رو پاککن سریع.
سریع از جایش بلند شد، خیلی راحت جوری که من شک دارم اصلاً چهارپایهای به انگشت پایش برخورد کرده باشد به سمت حمام رفت و گفت:
- قاب آیهالکرسی رو هم در بیار. اول دیوار پشتش و بعد پشت قاب رو بعد خود قاب رو تمیز کن. اتاق کتابخونه یادت نره شب قراره بری اونجا با اون مادر مرده از همهجا بیخبر حرف بزنی. دیگه خودت تمیزش کن، کلید پریزها یادت نره، میخوام برق بزنند.
و رفت. وا رفته ميان سالن خانه ايستادم و فكر كردم تا شب این همه کار را چگونه انجام دهم. همانطور که دهانم نیمهباز بود و به رفتن مادرم نگاه میکردم، سرم را بالا کردم و به لوستر که فرشتههای کوچکی از آن آویزان بودند خیره ماندم. گرد را که روی کریستالهای لوستتر دیدم، رو ترش کردم و غر زدم:
- الهی پات بشکنه خواستگار.
همواره چشم به راه این بودم که ماری، عقربی، سوسک مردهای، یا روح مادربزرگ خدا بیامرزم دستم را محکم بگیرد و به زیر کابینت بکشد! س*ی*نهخیز همانطور که هول هولکی و با ترس سرامیک زیر کابینت آنقدر تاريك بود كه هيچ نميديدم را پاک میکردم، به مادرم که داشت جعبه کمکهای اولیه را تمیز میکرد و با خونسردی تاریخ داروها را میخواند، گفتم:
- مامان آخه خواستگار چی کار به زیر کابینت یا انباری زیر پله داره! حالا مجبور نبودیم، همه کابینت ها رو بریزیم بیرون و دوباره تمیز کنیم! خدا وکیلی آخِه اتاق خواب خودت و بابا چه ربطی داشت؟ دیروز کامل خونه تکونی کردیم! به خدا مظلوم گير كشيدي. آخه من باید یه جونی داشته باشم شب یه چایی بیارم، به خدا که این خواستگاری رو خیلی بزرگش کردین.
مادرم بلند خندید. در کابینت را باز کرد، دستمالی به کف کابینت کشید، جعبه کمکهای اولیه را برجایش گذاشت. دستمال را چند بار تکان داد و غرغر کرد:
- وای الهی آدم محتاج اولاد نشه.
برای خودم چشم غرهای رفتم، اولاد! الان در این خانه من تنها اولادم. همانطور که چشم ریز کرده بودم و سرم را بالا گرفته بودم تا دستم به آخرین سرامیک زیر کابینت برسد تا خداینکرده گردی نماند؛ زبانم را درآوردم برای آن سهقلوهای بیخیال که انگار نه انگار باید در این رزمایش خانهتکانی، پیش از مراسم خواستگاری خودی نشان دهند. وظيفه اولاد بودن آنها تنها هفتهای سه بار شاید هم بیشتر بود. آن هم فقط اسباب گشنگیاشان را برای مامان خانم و پدر ننه مردهام میآورند.کارم که تمام شد، نفسزنان دستم را سریع از زیر آن تاریکخانه بیرون کشیدم. وای چقدر ترسناک بود. دست بر کف آشپزخانه گذاشتم و یا علی گویان ایستادم. اَهاَه دستمال آنقدر کثیف شده بود که خجالت میکشم پیشکش سطل آشغالش کنم! به مادرم که به سالن رفته بود گفتم:
- مامان کاری نداری برم دوش بگیرم؟ بوی سگِ مرده میدم.
صدایی نیامد، دستی به کمر گذاشتم و سراسر آشپزخانه را از نظر گذارندم. هوم عالی شده، همهجا برق میزند. الهی قربان دستانم... قربان صدقهام هنوز برای خودم تمام نشده بود که مادرم جیغی کشید و ذلیل نشی حواله من کرد. چالاک به سالن رفتم؛ مادرم انگشت شست پایش را گرفته بود و دور خود میپیچید؛ چهارپایه بزرگ چوبی هم کنار دستش بود؛ کی انبار رفت و برگشت، مادرها به راستی جن هستند یا وردی بلدن این همه زرنگ! تند کنارش نشستم.
- الهی بمیرم چی شد مامان!
دستم که مثلاً برای تسلی روی شانهاش بود را پس زد و غرغر کرد:
- چقدر غرغر میکنی. از دست تو حواسم پرت شد چهارپایه رو گذاشتم روی شست پام.
ها! من غرغر کردم! به مادرم خیره ماندم. عینک قاب مشکیش را خانم معلم بالا زد و ایستاد و زیر ل**ب طلبکارانه گفت:
- من دیگه توان ندارم میرم حمام، بعدشم برم بخوابم، لوستر رو پاککن سریع.
سریع از جایش بلند شد، خیلی راحت جوری که من شک دارم اصلاً چهارپایهای به انگشت پایش برخورد کرده باشد به سمت حمام رفت و گفت:
- قاب آیهالکرسی رو هم در بیار. اول دیوار پشتش و بعد پشت قاب رو بعد خود قاب رو تمیز کن. اتاق کتابخونه یادت نره شب قراره بری اونجا با اون مادر مرده از همهجا بیخبر حرف بزنی. دیگه خودت تمیزش کن، کلید پریزها یادت نره، میخوام برق بزنند.
و رفت. وا رفته ميان سالن خانه ايستادم و فكر كردم تا شب این همه کار را چگونه انجام دهم. همانطور که دهانم نیمهباز بود و به رفتن مادرم نگاه میکردم، سرم را بالا کردم و به لوستر که فرشتههای کوچکی از آن آویزان بودند خیره ماندم. گرد را که روی کریستالهای لوستتر دیدم، رو ترش کردم و غر زدم:
- الهی پات بشکنه خواستگار.