کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
چند روز بعد-فاطمه-روز خواستگاري
همواره چشم‌ به‌ راه این بودم که ماری، عقربی، سوسک مرده‌ای، یا روح مادربزرگ خدا بیامرزم دستم را محکم بگیرد و به زیر کابینت بکشد! س*ی*نه‌خیز همان‌طور که هول هولکی و با ترس سرامیک زیر کابینت آن‌قدر تاريك بود كه هيچ نمي‌ديدم را پاک می‌کردم، به مادرم که داشت جعبه کمک‌های اولیه را تمیز می‌کرد و با خونسردی تاریخ داروها را می‌خواند، گفتم:
- مامان آخه خواستگار چی کار به زیر کابینت یا انباری زیر پله داره! حالا مجبور نبودیم، همه کابینت ها رو بریزیم بیرون و دوباره تمیز کنیم! خدا وکیلی آخِه اتاق‌ خواب خودت و بابا چه ربطی داشت؟ دیروز کامل خونه تکونی کردیم! به خدا مظلوم گير كشيدي. آخه من باید یه جونی داشته باشم شب یه چایی بیارم، به خدا که این خواستگاری رو خیلی بزرگش کردین.
مادرم بلند خندید. در کابینت را باز کرد، دستمالی به کف کابینت کشید، جعبه کمک‌های اولیه را برجایش گذاشت. دستمال را چند بار تکان داد و غرغر کرد:
- وای الهی آدم محتاج اولاد نشه.
برای خودم چشم غره‌ای رفتم، اولاد! الان در این خانه من تنها اولادم. همان‌طور که چشم ریز کرده بودم و سرم را بالا گرفته بودم تا دستم به آخرین سرامیک زیر کابینت برسد تا خدای‌نکرده گردی نماند؛ زبانم را درآوردم برای آن سه‌قلوهای بی‌خیال که انگار نه‌ انگار باید در این رزمایش خانه‌تکانی، پیش از مراسم خواستگاری خودی نشان دهند. وظيفه اولاد بودن آن‌ها تنها هفته‌ای سه بار شاید هم بیشتر بود. آن هم فقط اسباب گشنگی‌اشان را برای مامان خانم و پدر ننه‌ مرده‌ام می‌آورند.کارم که تمام شد، نفس‌زنان دستم را سریع از زیر آن تاریک‌خانه بیرون کشیدم. وای چقدر ترسناک بود. دست بر کف آشپزخانه گذاشتم و یا علی گویان ایستادم. اَه‌اَه دستمال آن‌قدر کثیف شده بود که خجالت می‌کشم پیشکش سطل آشغالش کنم! به مادرم که به سالن رفته بود گفتم:
- مامان کاری نداری برم دوش بگیرم؟ بوی سگ‌ِ مرده میدم.
صدایی نیامد،‌ دستی به کمر گذاشتم و سراسر آشپزخانه را از نظر گذارندم. هوم عالی شده، همه‌جا برق می‌زند. الهی قربان دستانم... قربان صدقه‌ام هنوز برای خودم تمام نشده بود که مادرم جیغی کشید و ذلیل نشی حواله من کرد. چالاک به سالن رفتم؛‌ مادرم انگشت شست پایش را گرفته بود و دور خود می‌پیچید؛ چهارپایه بزرگ چوبی هم کنار دستش بود؛ کی انبار رفت‌ و برگشت، مادرها به‌ راستی جن هستند یا وردی بلدن این‌ همه زرنگ! تند کنارش نشستم.
- الهی بمیرم چی شد مامان!
دستم که مثلاً برای تسلی روی شانه‌اش بود را پس زد و غرغر کرد:
- چقدر غرغر می‌کنی. از دست تو حواسم پرت شد چهارپایه رو گذاشتم روی شست پام.
ها! من غرغر کردم! به مادرم خیره ماندم. عینک قاب مشکیش را خانم معلم بالا زد و ایستاد و زیر ل**ب طلب‌کارانه گفت:
- من دیگه توان ندارم میرم حمام، بعدشم برم بخوابم، لوستر رو پاک‌کن سریع.
سریع از جایش بلند شد، خیلی راحت جوری که من شک دارم اصلاً چهارپایه‌ای به انگشت پایش برخورد کرده باشد به سمت حمام رفت و گفت:
- قاب آیه‌الکرسی رو هم در بیار. اول دیوار پشتش و بعد پشت قاب رو بعد خود قاب رو تمیز کن. اتاق کتابخونه یادت نره شب قراره بری اون‌جا با اون مادر مرده از همه‌جا بی‌خبر حرف بزنی. دیگه خودت تمیزش کن، کلید پریزها یادت نره، می‌خوام برق بزنند.
و رفت. وا رفته ميان سالن خانه ايستادم و فكر كردم تا شب این‌ همه کار را چگونه انجام دهم. همان‌طور که دهانم نیمه‌باز بود و به رفتن مادرم نگاه می‌کردم،‌ سرم را بالا کردم و به لوستر که فرشته‌های کوچکی از آن آویزان بودند خیره ماندم. گرد را که روی کریستال‌های لوستتر دیدم، رو ترش کردم و غر زدم:
- الهی پات بشکنه خواستگار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
مدام سر خود را در آیینه نگاه می‌کردم؟ شک کرده‌ام؛ به گمانم کله‌ام گنده شده! بس که سه روز گذشته تا کنون هر کدام از خانواده‌ام من را می‌دیدند، نگاهی به سرتاپای من می‌انداختند و نوچ نوچی می‌کردند و سری تکان می‌دادند، پچ پچ گویان می‌گفتند:
- عجب شانسی داره این دختر! این‌ها خیلی کله‌گنده‌اند!
شانس! تعجب می‌کنم. این دومین دفعه‌یست که از خانواده‌ام کلمه شانس را می‌شنوم!
دستی به رخسارم جلوی آیینه می‌کشم، یعنی زیبا هستم! به من علاقه‌مند می‌شود؟ پوزخندی می‌زنم! انگار من نباید انتخابش کنم! بس که مادرم می‌گویید، کاری کن با نگاه اول عاشقت شود! آخر مگر می‌شود! مادرم می‌گویید شب خواستگاری خیلی مهم است. مهر از شب خواستگاری به دل پسرو دختر می‌افتد!‌ به مادرم که می‌گوییم شاید نپسندم، می‌گویید مگر می‌شود؟ پسر شکوهی بزرگ آمده، شانس آوردی!
‌ برای آینه زبانی درآوردم، فکر کردم دفعه اولی که خانواده‌ام از کلمه شانس استفاده کردند، زمانی بود که کنکور رتبه دورقمی قبول شدم، خواهر و برادرانم گفتند:
- شانس آوردی فاطمه‌ ها!
مادرو پدرم هم می‌گفتند، دعای خیر آن‌ها بوده! بس که مادرم قبل از کنکور حرص خورد و گفت:
- دختر بشین سر درست کنکور داری. چرا همش پای تلویزیونی! چرا همش با دختر عموهات توی اتاق چرندیات می‌گین.
بله کنکور را گفتند شانس آوردم، حتمی! ولی بقیه مراحل زندگی‌ام، موفقیت‌هایم چیز عجیبی نبوده؛ یعنی حداقل شانس نبوده؛ برای نمونه مدرسه که می‌رفتم همیشه شاگرد اول بودم، همکلاسی‌هایم می‌گفتند: پدر و مادرت معلم است، نمی‌خواهی شاگرد اول شوی؟ یا خواهر و برادرانم می‌گفتند، کار مهمی نیست ما هم شاگرد اولیم؛ و صد البته پدر و مادرم می‌گفتند: ما هر دو فرهنگی هستیم بیا و شاگرد اول هم نشو! خوب حتما راست می‌گفتند! به انتخاب رشته دبیرستان که رسیدم، طبق آیین خانواده دانشمند هر رشته‌ای انتخاب می‌کردم باید دبیر می‌شدم! و تنها کسی که اعتقاد داشت من به درد تجربی می‌خورم، مدیر مدرسه‌مان بود. داشتم زندگانی‌م را شخم می‌زدم که خواهرم بی‌هوا وارد اتاقم شد. خوشحال و سرحال کفش‌های رو فرشی نقره آیش را آورده بود. ابرویی بالا انداختم و ل*ب کج کردم:
- سلام زهرا جون، راحت باش! نمی‌خواد در بزنی بفرما تو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
خواهرم خندید و زبانی برایم درآورد، کفش‌های رو فرشی را جلوی پاییم گذاشت، لنچ کرد و گفت:
- این‌ها رو بپوش با گل‌های چادر رنگی‌ت یه جوره! سلیقه که نداری، خودم باید به فکرت باشم. عمداً پاشنه صاف آوردم زیادی دراز نشونت نده!
لبخندی زدم بدون اهمیت به زهرا موهای دم‌اسبیم را شروع کردم به پیچیدن. تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- عزیز جون، این‌که شما قدت صد و شصتا هست، دلیل این نیست که من درازم،‌ شما کوتاهی!
خواهرم حرصی در آینه قدی اتاقم به من خیره شد و دست‌ به‌ کمر گفت:
- چقدر تو پرویی! بیا و خوبی کن، حالا قرار نیست یه خواستگار کله‌گنده گیرت اومده، برای من قیافه بگیری! فکر نکنی ما برای خودمون کم کسایی هستیم ها، همه‌مون یه مدرسه زیر دستمونه.
موهایم را محکم پشت سرم بستم،‌ و پوزخندی زدم،‌ کله‌گنده! خواهرم پاسخی که نشنید گفت:
- عزیزم بیست‌ و هفت سالته، تو رو خدا سبک سری در نیاری. لطفاً یه امشب به روی اون فلک زده نیار، آتیش خونه تویی تا به‌ سلامتی بگذره.
نفس کلافه‌ای سر دادم؛ روسری بر سر کردم و دامن بلندم را تنظیم کردم؛ مچی آستین بلوزم را پایین‌تر کشیدم، غرغرکنان از در اتاقم خارج شدم.
- چه‌تونه! هی چپ و راست، آبرو آبرو می‌کنید. مگه من چی کار می‌کنم؛ بعدش هم زهرا تو پاهات کوچیکه پاهام داغون میشه، اصلاً تو که میدونی از دمپایی رو فرشی بیزارم، برای چی آوردی؟
به سالن پذیرایی رفتم، همه به جز زن برادرانم و مادرم دورتادور نشسته بودند و پدرم برايشان می‌گفت از نتایج تحقیقاتش و آن‌ها مدام یا آفرین می‌گفتند یا از حسرت و تعجب نچ نچ می‌کردند؛ مادرم می‌گویید به خاطر این‌که ما خانواده فرهنگی هستیم، چنین خواستگاری آمده! لابد، ولی فرحناز گفت: [زن عمویش از چهره‌ام و پریناز خواهرش از اخلاقم خوششان آمده.] خواهرم پشت سرم آمد و دستم را گرفت و به صورتم نگاه کرد. لونچش را آویزان کرد و بلند خطاب به مادرم گفت:
- مامان،‌ می‌خوای یه کرمی چیزی به صورتش بزنم، یکم رنگ و رو بیاد!
همه سالن سرشان به سمت ما برگشت؛ مادرم مانند فنر از آشپزخانه بیرون پرید و چادر رنگی‌ش را دور کمرش محکم گرفت و چشمی برای خواهرم ریز کرد و اشاره به دامادمان کرد و آرام غر زد:
- دیگه چی! عمرش آرایش نکرده، حالا یه کاره همین امشب! اون‌ها هم مثل خودمون قید و بند دارن. شما لازم نكرده جلوي شوهرت از اين پيشنهادها بدي!
خجالت‌زده از حرف زهرا، نزد شوهرش، به آشپزخانه رفتم. در آشپزخانه که رفتم، گوشه آشپزخانه زن‌ برادرهایم پچ‌پچ‌کنان با اکراه خدا شانس بده‌ای می‌گفتند و سری تکان می‌دادند!‌ چه مرگشان بود. خب هر دوی آن‌ها معلم بودند. حتما شوهرهایشان هم احتمالاً باید معلم باشد دیگر! خواهرم، زن‌ برادرانم را صدا زد تا به سالن پذیرایی بروند و من چایی بردن را تمرین کنم!
کفش‌های روفرشی زهرا انگشتان پاهایم را له کرده بود؛ دقیقاً این بار دهم است که چای ریختن و راه رفتن با سینی چای را تمرین می‌کنم! همه‌ چیز امروز به من دهن‌کجی می‌کند، مدام چادر رنگی‌ام از سرم می‌افتاد؛ فاجعه از این عظیم‌تر! نمی‌دانم مادرم چه اصراری دارد من را خانم‌تر جلوه دهد، من که چادر سر کردن نمی‌دانم! هیئت بازرسی هر بار از چایی آوردنم ایراد می‌گرفت! شوهر خواهرم، آقای معلم هم دم درآورده بود. او هم به گروه ایرادگیران از من پیوسته بود. هر بار که چایی می‌آوردم خواهرم می‌گفت:
- ببین یه امشب آبروی بابا رو می‌بری؛ چرا چای کمرنگه! وای دور یکی از فنجون‌ها لک افتاده. آخ نگاه کن، اون یکی سرریز شده.
و ناچار می‌شدم دوباره چایی بیاورم! در آشپزخانه، همان طور که چایی در سینی می‌ریختم، با یک دست هم چادرم را گرفته بودم. پدرم به آشپزخانه آمد، پیشانی‌ام را ب*و*سید و لبخند زد و مهربانانه گفت:
- بابا باشخصیت باشی ها، این‌ها اون خواستگارای قبلی‌ت نیستن. از سرشون زیاد باشی! نميگم كه تو ايرادي داري خدايي نكرده، اما خودت می‌دونی که چقدر تحقیق کردم این سه روز، پسره هیچ ایرادی نداره، مؤدب باهاش حرف بزنی بابا جان، دختر عموهات نیستن ها!
لبی کج می‌کردم و سر به زیر چشمی گفتم. پناه‌ بر خدا! من فقط كمي آن هم كمي شر و شيطان هستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
گوشی همراهم روی میز ناهارخوری بود. برداشتم، چند پیام از طرف دختر عموهایم آمده بود.
لبخندی زدم، داشتن از فضولی می‌مردند! آن‌ها می‌خواستند موبه‌مو جریان را برایشان بگوییم. به اتاقم رفتم، چادر و کفش را گوشه‌ای انداختم، خودم را روی تخت خوابم انداختم و تعریف کردم برایشان؛ من می‌نوشتم و آن‌ها شکلک‌های خنده می‌گذاشتند. در گروه دختر عموها اسم خواستگار ندیده‌ام را گذاشتم ماشاالله. بس که پدرم تعریف کرد و مادرم گفت ماشاالله. برای دختر عموهایم گفتم، پدرم سه روز هر زمان که از وزارت‌خانه آموزش پرورش تعطیل می‌شده، می‌رفته پی تحقیق از آقای ماشاالله و پدرش یعنی ماشاالله خان. این‌جور که پدرم از آب روان دهانش آشکار بود. ماشاالله خان پدر ماشاالله، بد دم‌ و دستگاه ثروتی دارد، البته ماشاالله. دختر عموهایم هم پیام می‌دادند. ای به خشکی شانس! برایشان گفتم عجله نکنید، همچین شانسی هم نیاوردم؛ از بخت من بخت‌ برگشته، این دم‌ و دستگاه ماشاالله خان چیزی جز نامش نصیبم نمی‌شود! پدرم گفت ماشاالله برایش گفته که از مال ماشاالله خان ریالی نمی‌خواهد و خبر دفن و کفن من بیایید انشالله، می‌خواهد خودش زندگی را بسازد. دختر عموهایم نوشتند، خاک بر سر شانست. برایشان گفتم که شازده پسر گفته برادرانش در کارخانه پدرش مشغول هستند؛ و هر کدام در بالا شهر خانه‌ای دارند، اما شازده می‌خواهد آپارتمانی در مرکز شهر کرایه کند تا زمانی که بتواند خودش با پول خودش خانه‌ای بخرد! دختر عموی کوچکم گفت:
- توف توی این شانس! پناه‌ بر خدا پیر میشی، به خاطر اسباب‌کشی حتماً.
هر کدام گفتند بچه از این مثب‌تر آخر! برایشان نوشتم پدرم که این‌ها را می‌گفت باز مادرم، بخاطر این خوداتکایی گفت:
- ماشاالله هزار الله‌اکبر. پسر این‌جوری کم‌ پیدا میشه، شیر مادرش حلالش باشه.
برایشان نوشتم؛ البته ماشاالله را فقط مادرم می‌گویید، خواهر و برادرانم مدام می‌گویند، آفرین! و من حس کردم آفرین اسمی زنانه است و گرنه اسمش را می‌گذاشتم آفرین.
با خنده برای دختر عموهایم تایپ کردم؛ دختر عموهای عزیزم، هر آفرینی که از این سه‌قلوها درمی‌آمد، سری به تأسف برای من تکان می دادند و نوچ نوچ راه می‌انداختند. پیشانی‌شان پینه‌بست بس که به پیشانی زدند و گفتند: خدا شانس بده.
همه دختر عموهایم با هم گفتند:
- به خشکی شانس؛ با سر رفتی تو خوشبختی دکتر!
برایشان با خنده نوشتم: چه شانسی دسته اول که نیست، قبلاً نامزدی داشته که از قرار معلوم دختر عمویش بوده و هفته پیش نامزدی دوساله‌شان به پایان رسیده؛ دختر عمو فریبا گفت:
-یعنی توف توی احساسات پسره، دختر عموش رو که نابود کرده، می‌ذاشت یک هفته می‌گذشت بعد می‌رفت پی زن.
شانه‌ای بالا انداختم؛ برایشان نوشتم پدرم بعد از چند روز رفت‌ و آمد و دیدار با خانواده شکوهی، تصمیم گرفت که امشب مراسم خواستگاری انجام شود. ازدواجی کاملاً سنتی! و من فکر می‌کردم، بی‌گمان کسی عاشقم می‌شود، مدام سر راهم سبز می‌شود، قربان صدقه‌ام می‌رود! خودکشی؛ نامه‌ای هیچ! آن‌ها هم برایم نوشتند.
- بی‌لیاقت، حقا که حمید لایقت بود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***

صدای تعارف‌های بی سر و ته مادر و پدرم نثار خواستگاران دلهره‌ام را بیشتر می‌کرد؛ روی صندلی غذا خوری، ميان آشپزخانه نشسته بودم‌ و فکر می‌کردم، ازدواج به این سرعت! آخر یک مرتبه بدون شناخت قبلي. ازدواج در سن من عجیب نبود، اما به خیالم بعد از اتمام درسم ازدواج می‌کنم. حس خوبی به این خواستگار داشتم شاید چون او هم پزشک بود. هنوز که ندیده بودمش، ولی به پدرم و تحقیقاتش اطمینان داشتم. دستی به چانه‌ام کشیدم. چشم ریز کردم و فکر کردم ازدواج یعنی چه؟ یعنی زندگی مادرم یا خواهرم؟ زندگی با مردی همچون پدرم! برادرانم! اگر زنی باشم هم چون خواهر و مادرم حتما بعد از ازدواج هروز صبح زود ساعتم زنگ می‌خورد و سریع باید بیدار شوم، آب کتری را جوش بیاورم و چایی دم کنم! و بعد بساط صبحانه را روی میز وسط آشپزخانه بچینم. حتما باید قبل از صدا کردن شوهر وسایل ناهار ظهر را آماده کنم؛ همان‌طور که پیاز ناهار ظهر را سرخ می‌کنم باید از آشپزخانه صدایش بزنم و همانطور که برنج را آب کش می‌کنم، او با اخم تمام سر میز صبحانه بیایید و من فکر کنم حتمی مقصر این‌که صبح شده و مجبور است سر کار برود من باید باشم! زمانی که صبحانه می‌خورد برنج را دم بگذارم و نفس راحتی بکشم و سریع لقمه‌ای نان و پنیر برای خودم بگیرم و در حین خوردن لیست مواد غذایی که تمام شده را بنویسم؛ او صبحانه خورده تشکری کند و برود دنبال کارش. شاید هم بگویید، چیزی نمی‌خوای؟ یا مثلاً بگویید، من رفتم و من با این‌که هنوز خوابم می‌آید لبخند ژکوندی تحویلش دهم و خداحافظی کنم. بعد هم سریع بساط صبحانه را جمع کنم و دستمالی بکشم؛ غذای پخته شده را درون فر خاموش بگذارم و یادم باشد گ*از و برق را نگاه کنم که خاموش است؟
هول هولکی مقنعه‌ای سر کنم و بیسکوییت ساقه طلایی در کیفم بگذارم و سریع از خانه بیرون بزنم. یا دانشگاه بروم بعدها سرکار، عصر برگردیم و من باید با لبخند برایش میز غذا پهن کنم و او که انگار کوهی کنده با اکراه سر سفره بیایید و لبی کج کند و بگویید: [یکم خشکه غذا، سالاد درست نکردی؟] و من چشمی بر هم بگذارم و عصبانیت و خستگی‌م را پشت چشمانم پنهانم کنم و بگوییم: [شرمنده]. بعد سفره ناهار عصرگاهی را جمع کرده، ظرف‌ها را بشوییم تا همسر چرت عصرگاهی بزند و بعد از شستن ظرف حتما باید به مادر و خواهرم زنگ بزنم. جویای حالشان شوم و بعد خسته و کلافه تلوزیونی روشن کنم، تابیف استراناگوف از خانم آشپز به خانه بر می‌گردیم یاد بگیرم،‌ تا در مهمانی‌هایم بپزم تا همه بگوییند: [چه کد بانو چه خانه دار!] تنگ غروب حضرت آقا بیدار می‌شود؛ سرحال به سراغ موبایلش می‌رود و با همکارانش چت می‌کند و من بعد از سرویس دادن میوه و چایی! بساط شام را پهن کنم و بعد از دوساعت تمیزکاری خسته و کوفته جنازه خود را بر روی تخت خوابم رها کنم و همسرم که خواب عصر گاهی رفته پای تلوزیون سرحال بنشیند تا دیروقت، که فردا صبح که خواست بیدار شود برای من اخمی کند که چقدر زود صبح می‌شود! و من در حالی که پاهایم از درد ذوق ذوق می‌کند قبل خواب ساعت کوک کنم که فردا زودتر بیدار شوم که نان تازه هم بخرم و فکر کنم تمام زندگی زنان شاغل همین است تا پیر شویم؛ حتما تا پیری‌ام باید قد و نیم قد بزرگ کنم، فرزندانم. فرزند فرزندانم را و من همیشه حرص بخورم که آدم شوند فرزندانم و حتما وقتی آدم شدند، من مادری هستم غرغر و و زنی هستم همیشه خسته برای شوهرم. و در آخر این بود زندگی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
در چرندیات ذهني خودم شنا می‌کردم که صدای بلند پدرم از سالن پذیرایی آمد:
- فاطمه جان بابا چایی بیار.
دست‌پاچه هول کرده چادر بر سر انداختم و مانند منگ‌ها، ایستاده و با حواس‌پرتی در آشپزخانه فریاد زدم:
- چشم مامان، الآن ميام خدمتتون.
صدای خنده ریز زن و مردی و پدر و مادرم نشان از آبروی رفته‌ام بود، خدای من چه گفتم؟ پدرم من را صدا كرد و گفتم مامان! اول كار چه دسته گل زيبايي به آب دادم! مادرم از سالن پذیرایی مهربانانه مانند همیشه گفت:
- دخترم چایی بیار عزیزم.
با رسوایی که به بار آورده بودم، دلهره‌ام بیشتر شد. آیه‌الکرسی خواندم و هفت استکان چایی مرتب و آراسته یک‌دست ریختم. قندان‌های بلور، یکی پولکی اصفهانی و دیگری قند یزدی را درون سینی نقره‌ای گذاشتم؛ زیر ل**ب با نفس‌هایی که انگار داشت س*ی*نه‌ام را سوراخ‌ سوراخ می‌کرد، صلواتی بر محمد و آل محمد و هفت جد آباد سادات فرستادم تا خ*را*ب‌کاری نکنم. قدم شمار به سالن بزرگ آپارتمانمان رفتم؛ نفسی بیرون دادم، خود را خون‌سرد نشان دادم و سلام کردم، تمام سرها به سمت من برگشت. همه با لبخند نگاهم مي‌كردند به‌ جز مادرم که دلهره تمام چشمانش را گرفته بود. مادر است دیگر. همه پاسخ سلامم را دادند، قبل این‌که سرم را نجیبانه مانند اسب زیر بیاندازم و برای تخس کردن چایی بروم، خواستگارم را که کنار پدرش نشسته بود، از نظر گذراندم و اولین ویژگی‌ای که از او دیدم کت‌ و شلوار توسی گشاد، کم مویی سرش و سر به زیری‌اش بود. جلو رفتم همه بجز پدرم ایستادن. ای‌ بابا بفرمایید! یک چایی است دیگر، عجله نکنید به همه می‌رسد! باادب بفرماییدی حواله کردم و اول به سمت زنی تپل که یک دماغ و چشم از او پیدا بود رفتم. چایی که گرفتم جلویش خوش‌آمدی آرام گفتم. او دستش را از زیر چادر مشکیش در آورد و بلند گفت:
- هزار الله‌اکبر خانم دانشمند، چه قرص قمریه، چشم نزنمش، دست فرحناز جونم درد نکنه با انتخاب کردن همچین عروسکی!
قند در دلم آب شد، به‌طوری‌که می‌خواستم سینی چایی به هوا پرت کنم، چادرم بی اندازم و همان میان یک ر*ق*ص بندری بروم؛ اما شأن خانواده دانشمند را حفظ کرده و تشکر كردم؛ خواستم چایی را تعارف به مادرم کنم که مادرم دستپاچه شد و بی‌هوا گفت:
- قربونتون برم خانم شکوهی، کنیزتونه.
مادرم چه گفت؟ نه انگار خانواده دانشمند امروز حسابي دستپاچه‌اند! آن از من اين از مادرم. کنیز! آن‌ هم در قرن بیست‌ و یک! مثلاً خواست سنگ تمام بگذارد در تعارف خانم دبیر، رسماً من را با خاک یکسان کرد! از تعجب راهم را کج کردم سمت پدر خواستگار، خانم شکوهی خنده‌ای ریز کرده و گفت:
- اختیار دارین، عزیز ماست. انشالله میشه خانم خونه علی آقا.
چایی را بین پدرم و آقای شکوهی تقسیم کردم. مردها سخت مشغول بحث‌های سیاسی بودند و با تشکر چایی برداشتند! به سمت شازده خواستگار رفتم که در صندلی تکی کنار پدرش نشسته بود و یک‌ طرفی لم‌ داده و حرف‌هایشان را گوش می‌داد و گاهی هم سري به نشانه تاييد حرف‌هايشان تكان مي‌داد. چایی را که جلویش گرفتم بدون نگاه به من، در حال تأیید حرف‌های پدرم بود، تشکری سرسری کرد و به پدرش گفت: حرف شما هم درسته. چنان بی‌توجه‌ایش مایه سرخوردگی‌ام شد که دلم می‌خواست قندان‌ها را در چشمانش فروکنم! کاملاً من را ندید گرفت! انتظار چشمک یا قربان صدقه که نداشتم، ولی حداقل با نگاه تشکر می‌کرد. دلم می‌خواست بلند بگویم: [هی آقا! خواستگاری من آمده‌ای نه پدرم!] اما نشد؛ چشمی گرد کردم و مثل الاغی که خسته از زندگانی بود، آرام با دماغی سوخته به کنار مادرم رفتم و نشستم؛ مادرم از من تشکر کرد و من هم لبخند زدم؛ باز خدا خیر دهد به خانم شکوهی، صدای ماشاالله گفتنش، مرهمی بود بر دماغ‌ سوخته‌ام؛ خانم شکوهی پرسید:
- هزار الله‌اکبر چقدر چادر بهت میاد! ماشاالله شبیه فرشته‌ها شدی. دانشگاه هم چادری هستی دخترم؟
کمی سر جایم جابه‌جا شدم. این را خوب می‌دانستم که من را مخفیانه جلوی دانشگاه دیده بود، راستش را گفتم:
- نه حاج خانم چادری نیستم ولی کلاً مقید به حجابم.
چایی را جلوی ل*بش برد، لبخندی زد و ماشالله‌ای زیر ل**ب گفت و به پسرش که محجوبانه، حواسش به گل قالی بود و انگار در این جهان نبود نگاه کرد؛ مادرم گرم گفت‌وگو بود. کم‌کم دلواپسی از چهره مادرم به دور شد و خانم شکوهی دیگر قربان صدقه من نرفت! رسماً دیگر هویج مجلس بودم. چنان در مرکز دید خانم شکوهی بودم که نمی‌توانستم فیضی كرده و شازده‌اش را ورانداز کنم. حتما که رسوا می‌شدم. خدایی نکرده یک مرتبه پدرش گفت:
- خوب با اجازه دیگه حرف اصلی رو بزنیم.
سر به‌ زیر چادر دور سرم را محکم کردم و لبی گزیدم. پدرش توضیح داد تمام حرف‌ها قبلاً با پدرم گفته‌ شده،‌ پس اجازه خواست که ما با هم خصوصی گفت‌وگو کنیم. و من شدم سوگلي انجمن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
چند دقیقه بعد من و خواستگار در اتاق کتاب‌خانه روبه‌روی هم نشسته بودیم و او چشم به کتابخانه بزرگ پدرم داده بود! متعجب به اين فكر كردم، چرا حرفی نمی‌زند. چادرم را دور شال آبی‌ام عقب‌تر دادم، كه مثلا دلرباتر به نظر برسم؛ خم شدم پیش‌دستی میوه را روی میز جلوتر گذاشتم و گفتم:
- بفرمایید میوه.
و او لحظه‌ای چشم از کتاب‌ها گرفت و به جای دادن به من، چشم به میوها داد. ممنونی گفت و بی‌ هیچ حرفی شروع کرد به پو*ست گرفتن موز! ابروهایم از شگفت‌زدگی بالا پرید. آرام و خون‌سرد با آن چشم‌های سبز گربه‌ایش، شروع کرد به قاچ کردن موز. چنان بی‌خیال و آسوده بود که چنگالی برداشت و با بی‌تفاوت به جان موز افتاد! محترمانه سکوت کردم تا موز خوردنش تمام شود، آن‌گاه حرف را آغاز کنیم. موز اول را که تماماً خورد! دستمالي برداشت و دستش را پاک كرد. لبخندي زدم. حتما كه شروع شد، اما در كمال ناباوري، پیش‌دستی بر روی پا گذاشت وهلوی بزرگ برداشت و آغاز کرد به یک حماسه دیگر! با شگفتی مطمئن شدم که حتمی کمبودهای ویتامین بدنش را خواسته یا ناخواسته، در منزل ما دارد جبران می‌کند! حالش خوب بود؟ تا خواستم حرفي بزنم، مادرم در زد و سینی چایی نبات را پشت در به من داد؛ مادرم با چشمانی پرسشگر چادر رنگی‌اش را روی سرش جلوتر کشید و يواشكي به آن شکم‌ دریده نگاه کرد و گفت:
- ها مادر چی گفتین؟ خوب پیش میره؟
ریز خندیدم و آرام گفتم:
- گشنه‌اش هست مامان داره میوه می‌خوره.
مادرم تعجب كرده، چشم‌غره‌ای رفت و لبی گزید:
- زشته مادر.
خنده‌اش گرفته بود؛ این را چشمان زیبایش می‌گفت. چشماني كه دقيقا انگار چشمان خودم بود؛ پس ذهنم ناخودآگاه فكر كردم من هم به زيبايي مادرم هستم؟ مادرم چشمکی زد و سریع در را بست؛ وقتی در را بستم و به‌ طرف او برگشتم از چیزی که دیدم شوکه شدم؛ او خوشه‌ای انگور در پیش‌دستی‌اش گذاشته بود و دانه‌ دانه سر به‌ زیر می‌خورد، به چایی نبات خیره شدم. حتما همه خواستگارها این‌طور هستن که مادرم چایی نبات آورده! دستپاچه شتابان چایی نبات را به آن رساندم تا دست‌کم با خوردن چایی سر دل نگيرد! سینی چایی را روی میز گذاشتم به چایی نگاه کرد گفت:
- ممنون.
چه جمله تاثير گذاري! ممنون! همین! اصلاً این انسان خانه خ*را*ب‌کن می‌دانست برای چه آمده! نشستم. استکان چایی را برداشت. نفس کلافه‌ای سر دادم. نه این آقا بد گشنه هست. سرفه‌ای مصلحتی کردم و گفتم:
- بفرمایید!
دستش که داشت چایی را به سمت لبانش می‌برد، خشک زده ماند! نگاه کوتاهی به من کرد و آن‌گاه به چایی! لبخند شرمساری زد و گفت:
- شرمنده تعارف نکردم، شما بفرمایید!
مشتم را زیر چادرم گره کردم. خدایا این فرد دیوانه هست! ل*بم را کج کردم و آرام گفتم:
- نوش جونتون. منظورم چایی نبود، منظورم این بود شما شروع کنید به صحبت؛ خواسته‌ها و نگرشی که مد نظرتونه در مورد همسر آینده‌اتون رو بفرمایید.
آهانی گفت و چایی را کمی چشید و نجیبانه به بقیه میوه‌ها خیره شد و گفت:
- لطفاً شما شروع کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
از حرص کمی خودم را روی مبل جابه‌جا کردم، به پشت دستم نگاه کردم، نمی‌دانم چرا ولی مستعد بودم با پشت دست‌دندان‌هایش را کف اتاق بریزم! دلهره به جانم افتاد، این‌همه بی‌خیالی. نکند به‌ زور آمده؟ سنگین و خانم‌وار، به دستانم نگاه کردم و گفتم:
- با اجازه اتون من شروع می‌کنم به معرفي خودم، البته شاید دختر عموتون فرحناز همه چيز رو درباره من گفته باشه، ولی مایلم خودم هم توضیح بدم؛ بیست هفت‌ساله‌ام هست. فرزند آخر از یه خانواده شش‌ نفره هستم. خواهر برادرام با هم سه قلو هستن. هر سه‌تاشون با همسرانشون و پدر و مادرم فرهنگی هستند. دانشجوی پزشکی هستم و می‌خوام انشالله تخصص هم بگیرم. پس همون‌طور که می‌دونید، اگر به تفاهم برسیم، دردسرهای زندگی با یه دانشجویی پزشکی رو خواهید داشت.
انگشتان دستم را بالا آوردم و به حالت شماره، نیمه‌ای از اخلاقیاتم را برایش برشمردم تا آمادگی ذهنی داشته باشد بدبخت:
- از نظر روحی کلاً بین خواهر برادرام، خیلی پر جنب و جوش‌تر، شادتر، پر‌حرف‌تر، عاشق دورهمی های فامیلی، عاشق مسافرت و کلا به اصطلاح آتیش پاره‌تر هستم.
همان‌طور که با چرندیاتم ریز دلبری می‌کردم، به کسری از ثانیه چشم بالا کردم ببینم، مشغول خوردن است، یا به حرف‌های من توجه می‌کند که از چیزی که دیدم جا خوردم، لم‌داده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد! آن‌قدر تند چشم پایین انداختم،‌ که نفهمید نگاهش می‌کنم، خوب شکر خدا به‌ اجبار نیامده. به خضعولاتم ادامه دادم:
- این‌که می‌بینید چادر سرم کردم الان، به جهت مادرم هستش. چون دوست داشتن مراسم سنتی‌تر باشه؛ اما در کل چادری نیستم. بجز مراسم‌های مذهبی و ماه رمضان، چادر سرم نمی‌کنم؛ البته در جریان هستید در خانواده کاملاً مذهبی بزرگ شدم. این رو و به این جهت گفتم که جسارتاً، مادرتون پرسیدن که چادری هستم یا نه! خوب اگه این موضوع خیلی برای شما مهمه حتماً صادقانه بفرمایید؛ مورد دیگه این‌که، انتظارات شما از همسر آینده‌اتون چیه؟ کمی از خلقیات روحیتون بگید. از این‌که وقتی عصبانی میشید چطور رفتار می‌کنید؟ یا این‌که اهل رفت و آمدهای فامیلی هستین؟ اهل سفر و گشت و گذار چی؟
این‌ها را که گفتم لرزش صدایم در گوشم پیچیده بود! نگاه و لبخندش به خودم عجیب بود. دمی بیرون دادم چشم بالا کردم و به او که پاروی پا انداخته بود و خیلی خونسرد به استکان چای داخل سینی خیره شده بود نگاه کردم. سرفه‌ای برای صاف کردن صدایش کرد و شروع به صحبت کرد:
- ممنون از توضیحات‌تون، منم توضیحاتی خدمتتون میدم. در مورد خانواده‌ام بگم ما سه برادر و یه خواهر هستیم که همه ازدواج کردن. دو برادرم پیش پدرم مشغول به کار هستند. دامادمون هم که پسرعمه‌ام هستش، اون هم تو کارخونه عموم مشغول به کار هستند. البته فکر کنم تمام این‌ها رو به پدرتون توضیح دادم، ما خانواده‌ای کاملاً سنتی و مذهبی هستیم. زن برادرام و خواهرم همه چادری هستند؛ ولی حجاب شما از نظر من قابل قبوله، چون قبلاً شما رو روبروی دانشگاه‌تون دیده بودم.
این را که گفت لبخند زدم و چشمانم را به چشمانش دادم که داشت به من نگاه می‌کرد تا نگاهم را دید شتابان چشم زیر انداخت، حاجی یک نظر حلال است! باز سرفه‌ای کرد مجدد خش صدایش را گرفت و ادامه داد:
- این‌که چه انتظاری از همسر آینده‌ام دارم، نمی‌دونم چی بگم. نظری ندارم، فقط می‌دونم انسان خوبی باشه برام کفایت می‌کنه؛ نه که آدم خود خواهی باشم. بالاخره هر کس روحیات شخصی خودش رو داره. برای همین ذهنیت خاصی در مورد طرف مقابلم ندارم. درمورد اخلاقیاتم، نمی‌دونم چی بگم، حتماً پدرتون تحقیقات کامل کردن. من بلد نیستم مثل شما بشمارم! شما خیلی راحت و کامل توضیح دادین، من واقعاً نميدونم چه طور خودم رو براي شما توضيح بدم! اما من شماره تماس چندتا از دوستام رو میدم. خودتون تماس بگیرین، در مورد روحیات و اخلاقم بپرسین.
دوستانت به من چه! مردک خل است انگاري! سریع گفتم:
- نه نیازی نیست؛ منظورم از روابط اجتماعی نیست، اون مورد و پدرم تحقیق کردن. بیشتر درمورد روحیات شخصی خواستم بدونم.
دوباره گفت:
- آخه من که نمی‌دونم اخلاقم چطوره! می‌خوایین شماره دوستام رو بدم؟
حرصم گرفت اخم کرده گفتم:
- نه ممنون.
یعنی معرفی خودش این‌قدر سخت است! گندش بزنن، فکر کنم، فردی آرام و بی‌صداست! وای دغ می‌کنم کنارش، پیر می‌شوم حتما؛ من در طی روز پنج دقیقه نمی‌توانم خاموش باشم، بدبخت فاتحه‌اش کنار من خوانده است که! فكر كردم اصلاً فردی برون‌گرا و درون‌گرا سازگاری دارند؟ حرصی شدم از این که نمی‌شناسمش، نمی‌دانم چرا بی‌هوا گفتم:
- چایی بفرمایید سرد شد.
این را که گفتم جان گرفت، بدبخت چایی نخورده! نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:
- خودتون نمی‌خورید؟
بخور بدبخت! مؤدبانه گفتم:
- نه نوش جان من چایی دوست ندارم.
چایی را سریع برداشت و سمت دهانش برد، اما پیش از این‌که از چایی بچشد گفت:
- از لحاظ مالی تا اون‌جایی که در توانم هست اجازه نمیدم همسر آینده‌ام در زندگی کمبودی احساس بکنه؛ ولی موردی هست که برام ارزشمنده و قصد ترکش رو ندارم. من عضو جهاد پزشکی هستم و ماهی یه بار در سال معلوم نیست کجای این کشور باید برم خدمت. دلم می‌خواد همسرم درک بکنه و مانع خدمت رسانیم نشه. اگه با این موضوع مشکلی دارین، همین الان بگین.
درسته‌اي گفتم و اين شد پايان صحبت ما!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
شادي
با ریموت در بزرگ خانه‌مان را باز کردم و اولین چیزی را که در حیاط خانه‌مان دیدم، ماشین بزرگ سیاه عمو بود! یعنی چه شده! قلبم انگار از کار افتاد! نکند اتفاقی افتاده! با سرعت وارد حیاط خانه شدم. هراسان، تند از ماشین پیاده شدم. اکبر آقا که کنار استخرِ خانه داشت گلدان‌های شمعدانی را آب می‌داد بلند سلام کرد:
- سلام دخترم خسته نباشی.
چنان هول کرده بودم که نمی‌دانم پاسخی دادم یا نه! به تندی به سمت امارت رفتم. حتما اتفاقي افتاده. در این دو هفته هیچ‌ کدام از خویشاوندان به دیدار پدر و مادرم نیامده بودن؛ پدر و مادرم هم نه به مهمانی رفته بودن نه باکسی ارتباط داشتن. هول و ولا به جانم افتاد. مادرم دو هفته است افسرده و آرام است؛ او حتی یک‌ بار هم به مرکز خیریه خانوادگی‌مان سری نزده. سریع درون امارت شدم و از صدایی که شنیدم قلبم به درد آمد. مادرم گریه می‌کرد، یا خدا! تا خواستم پا تند کنم سمت سالن صدای خاله را شنیدم که می‌گفت:
- تو رو روح مامان بابا لج نکن خواهر، تو رو خدا یه فرصت دیگه به خودمون بدیم ، دارم دغ می‌کنم از دوریت.
دیوانه شده خاله، فرصتی دوباره برای من و علی! صدای عمو پایم را کندتر کرد:
- داداش نذار بند برادری پاره بشه، تو بگو باشه. اگه مشکل شادیه من باهاش حرف می‌زنم، به روح بابا راضی‌ش می‌کنم، فقط نگو نه.
خون به رخساره‌ام دمید. تنم گرگرفت. آمده بودن برای التماس! صدای گریه مادرم و خواهش‌های آن‌ها اعصابم را بهم ریخت؛ وارد سالن شدم، بدون سلام غریدم:
- این‌جا چه خبره! خاله! عمو! این درسته اومدین این‌جا تا تن این دوتا پیرمرد پیرزن و بلرزونید! چرا مامانم رو به گريه انداختيد؟ نمي‌دونيد فشار خون داره! عمو چطوری می‌خوایین من رو راضی کنید وقتی همه می‌دونن نامزدی ما تموم شده ،پس دوباره التماس... .
پدرم آرام و سر به‌ زیر غرید:
- بشین بابا.
حرصی از این برادر دوستی پدرم پرخشم جلوی عمو رفتم. دست‌ به‌ کمر گذاشتم، باید از حق پدر و مادر پیرم دفاع کنم، چشم ریز کردم و غریدم:
- برای چی بشینم بابا؟ ما که تمومش کردیم عمو انگار نمی‌خواد تمومش بکنه! به کی بگم من علی رو نمی‌خو... .
با فریاد مادرم و خنده ریز خاله و چشمان درخشان خوشحال عمو لال شدم.
- شادی، عمو اومده ما رو راضی بکنه برای فردا ظهر بریم نامزدی علی.
به یک آن‌کسی به رخساره‌ام سیلی محکمی زد! از درد صورتم به سمت مادرم برگشت، آهنگ سوتی در گوشم پیچید. مادرم چه گفت! خنده زیرزیرکی خاله زیر چادر رنگی‌اش را که دیدم سر برگرداندم تا ببینم چه کسی بر گوش من زد. هیچ‌کس نبود! آخ، نکند دندان‌های بیرون ریخته خاله یا دست عمو که جلوی خنده‌اش را گرفته بود، در صورت من زدند! نه نه! آن‌ها نبودند، پدرم بود! سوگند می‌خورم که پدرم بود، نگاه خجالت‌زده‌اش بر قالی ابریشمی وسط سالن بود که به من سیلی زد! آخ کمرش را شکستم؛ مانند گیج منگ‌ها سری تکان دادم و به مادرم که اشک درون چشمش حلقه بسته بود خیره ماندم! علی نامزد کرده! به این سرعت! خودم نخواستمش اما.
بی‌خردها برای توجیه سبک‌مغزی‌شان دیگر مغزشان کار نمی‌کند؛ با صدای لرزان و پشیمان گفتم:
- آهان ببخشید، اشتباه متوجه شدم.
به خاله نگاه کردم، خاله نامرد نمی‌توانست کمی نامحسوس‌تر از ویران شدن من ل*ذت ببرد؟ دستپاچه گفتم:
- مبارکه، انشا... خوشبخت بشن.
هیچ‌ کس جوابم را نداد؛ دست و پایم انگار از شرمساری میان جمعیت به سمت اتاقم دویدند و من و پیکر بی‌جانم وسط سالن ایستاده بودیم و پایی نداشتم برای رفتن به اتاقم! مادر و پدرم را شکستم!
از سرافکندگی‌ام با اجازه‌ای گفتم تا به اتاقم بروم؛ از کنار خاله که داشتم رد می‌شدم، صدای بلند عمو من را خورد کرد:
- عمو جون حتماً فردا ظهر برای مراسم نامزدی بیا تالار فرهنگی‌ها. من از بابات قول گرفتم تو رو راضی کنم.
احساس کردم چنان تحقیر شدم که آتشی به جانم افکندند؛ نمی‌دانم چشمی گفتم یا نگفتم. تنها می‌دانم، هنگامی‌که به اتاقم رسیدم لاشه بی‌جانی بودم که بوی تعفن حقارت تمام اتاق را گرفته بود.
گنگ میان اتاق ایستاده بودم، توان نداشتم حتی مقنعه‌ام را از سر درآورم؛ دمای بدنم پر و بال می‌زد از گرما؛ تنم کوفته بود از لگدهایی که خودم به شخصیتم خودم زده‌ام. آخ! پیکرم درد دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
نمی‌دانم چه مدت زمان میان اتاق ایستاده بودم که مادرم بدون این‌که در بزند در را محکم باز کرد و در چهارچوب در ایستاد! صورت تپلش قرمز شده بود این یعنی به‌ شدت عصبانی است. نفس‌های تند و پشت سر هم می‌کشید. به سر تا پای من تندیس حقارت میان اتاق نگاه کرد. برای این که خودم را عادی نشان دهم گفتم:
- جانم مامان جان؟
به یک آن وارد اتاق شد و روسری‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد، دستش را در هوا تاب داد و گفت:
- الیزابت خانم مزاحم وقتتون نشده باشم، گویا هنوز از شوک لباستون هم عوض نکردین!
خدایا مادرم شکسته بود و نمی‌دانست من خرد شده‌ام؛ جلوتر رفتم تا آرامش کنم، شرمنده گفتم:
- مامان من... .
نگذاشت حرفم را بگوییم، دستش را روی کمرش گذاشت و با ناله گفت:
- آخ! خارم کردی دختر... .
اشک در چشمانم حلقه بست، آرام به سمت تختم رفت. ناخوش احوال روی تخت نشست و با بغض گفت:
- بیست سالم بود که شوهر کردم با پسری که بیست‌ ساله بود. دقیقاً بیست سال انتظار بچه کشیدم، توی اون بیست سال بی‌بچگی خواهرم پشت سر هم می‌زایید. عمه‌هات و زن عموهات می‌زاییدند، اما هیچ کدومشون حتی یه طعنه نزدن بهم تا جلوی بابات خار بشم! کم حرفی نبود! فتاح پسر بزرگ حاج علی بزرگ خاندان، زنش بچه‌اش نمی‌شد! بعد بیست سال خدا تو رو به ما داد، حالا بعد از این‌که سی‌ساله دارمت این اولین باری بود که از خدا خواستم که سرت به سنگ بخوره که از منیت بیافتی.
میان حرفش پریدم:
- مامان به خدا... .
فریاد کشید:
- حرف نزن، بذار من حرف بزنم دلم سبک بشه، هفتاد سالمه و تو یه علف بچه سی‌ساله، من رو خار و ذلیل کردی! مثل یه احمق پریدی وسط مجلس، چشم و ابرو اومدی که التماسم رو نکنید من علی رو نمی‌خوام.
مادرم با دو دست بر سرش زد:
- ای خاک‌ بر سر من، اصلاً کی تو رو خواست؟ فکر کردی برای علی زن قحطه هان! دیدی خاله و عموت چطور ریشخندت کردن؟ دیدی چطور خوار و ذلیل شدی یا خودت و زدی به خریت؟ تقصیر خودمه، یه دختر لوس و خودخواه تربیت کردم که یه ارزن شعور نداره. مرده شور اون دانشگاه رو ببرن که ازش چی بیرون اومده! تو اون کتاب‌های واموندت ننوشته بود که وقتی وارد یه جایی میشی، اول سبک‌ سنگین کنی، ببینی ماجرا چیه، بعد سلیطه بازی در بیاری؟ اگر ننوشته که‌ ای دستمون بشکنه این‌ همه هزینه درست کردیم.
مادرم پوزخندی زد و دستی به پیشانی‌اش کشید و لبی کوچک کرد و گفت:
- نترس خانم هیچ‌ کس نمی‌خواستت، خاله‌ات و عموت اومده بودن دعوت‌ خواهیِ نامزدی علی، ولی خواهر ذلیل شد‌ه‌ام در اصل اومده بود عکسِ دختره رو نشون ما بده تا من و بابات رو بشکنه.
دستان مادرم می‌لرزید، هفتاد ساله بود، ولی پیرش کردم انگار امشب! خواستم جلو بروم که فریاد زد:
- به من دست نزن که می‌خوام سکته کنم از دستت؛ دردم از این نیست که علی رو نخواستی، نه که درد نباشه ها نه خودت تاوانش رو می‌بینی؛ مرد مثل علی کمه، که الهی کور بشم نبینم بچه‌ام پشیمون بشه. وقتی نمی‌خوایش اجباری نیست؛ آخه دیگه در خونه‌مون رو به هر سگی که این‌ همه دارایی بابات رو ببینه بازه؛ من دردم از اینه که چرا این‌قدر خودخواه و خود بزرگ‌بینی، چرا یجوری به بقیه نگاه می‌کنی انگار همه نوکرتن، ها؟
نه من این‌طور نبودم، من تنها عجله کردم، از ترس ناراحتی پدر و مادرم عجله کردم. خواستم آرامش کنم نمی‌گذاشت:
- مامان بخدا... .
مادرم عصبی‌تر جیغ کشید:
- حرف نزن، بذار یکه بار به خودت بیارمت تا غریبه نزنِ توی دهنت؛ گوش بده خانم دکتر، بذار بگم برای علی چه دختری دیدن. خاله‌ی بی‌شرفت که کم به حقش مادری نکردم، نذاشت یه ماه بگذره تا خوار و ذلیل فامیل نشم. رفته چند روزه یه دختری برای علی پیدا کرده که با سربلندی تبلت گلناز نوه‌اش رو گرفته بود آورده بود که عکس دختره رو با علی که کنار هم توی بازار داشتن حلقه انتخاب می‌کردن رو نشونم بده، می‌دونی چرا تبلت؟ چون می‌خواست دقیق نشونم بده چه تیکه‌ای گرفته! وگرنه خواهر بی‌معرفتم کی اهل عکس گرفتن‌ و این قرتی‌بازی‌ها بود؟ ولی حالا اهلش شده بود؛ چون آتیشش زدی‌ و پسرش‌ رو بی‌بهونه پس زدی. اون هم عکس گرفته بود و اومد آتیشم زد! آخه من موندم این پاشکسته به این سرعت توی این چند روز دختره رو از کجا پیدا کردند؟ هی روزگار، وقتی دیدمش مثل منگ‌ها خشکم زد! الله‌اکبر مگه دختری این‌قدر خوشگل میشه! خواهر بی‌معرفتم نمی‌دونی چه دختری برای علی نشون کرده؟
از تعجب دهانم نیمه‌ باز بود؛ خواری عرق می‌شد و پایین می‌آمد از رخسارم. مادرم انگار در حال خود نبود سر پایین انداخته بود و با خود حرف می‌زد:
- اولین باری که عکس دختره رو دیدم چشم و ابروش خار شد رفت توی چشمم! توی اون عکس وامونده، معلوم بود چه چشمایی داره. رنگش آدم رو جادو می‌کنه! انگار دوتا الماس توی چشم‌های وامونده‌اش گذاشتند! من که زنم دهنم آب افتاد! ابروی مشکی پهن و یه دست، مژه‌ها به چه بلندی، چشم‌ها آهویی، دماغ به‌ قاعده گونه‌ها و ل*بش عروسکی! یکم آرایش نداشت بگم با رنگ و لعاب صورتش رو جادویی کرده! ای بشکنه پات زینت که چه عروسی گیرت اومد! به قدش نگاه کردم که تا شونه های علی بود، چه بلند بالا! چه اندام خوشگلی داشت! عین اون دخترهایی بود که توی آلمان با عمه‌ات رفته بودیم لباس‌هاشون رو ببینیم. مانکن نبود، تیغ بود تو چشمای من؛ همه‌ چیزش به‌ قاعده بود! آخه مگه میشه؟ هی به‌ عکس نگاه کردم و خاله و عموت تیکه انداختن. دیدن زیادی خیره عکس‌ام و لال موندم. گفتند قدش به باباش رفته چشماش به مامانش. می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی فهمیدن که من شوکه شدم از خوشگلی دختره! یعنی این‌قدری بهت بگم دختره خوشگله که طایفه شکوهی که هیچ هفت جد و آباد شکوهی هم به این خوشگلی ندیده بودن! جون کندم تا گفتم مبارکه.
مادرم تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- غلط بی‌جا کردم! از سر همه پسرها و دخترهای خاندان زیاده.
مادرم می‌گفت و من را له می‌کرد! یعنی حقیقت دارد. علی! هنوز مانند احمق‌ها میان اتاقم ایستاده بودم. علی دقیقاً غرورم را هدف گرفته بود و چه خوب من را در هم شکست! مادرم هنوز در دنیای خودش با فرش ابریشمی میان اتاقم حرف می‌زد:
- زینت با افتخار گوشی موبایلش رو برداشت و زنگ زد مادر اون دختره! به مادر دختره گفت پیش خواهرمم که خواستین وعده ناهار فردا رو بگیرید؛ من که هنوز داغون خوشگلی دختره بودم، با اکراه گوشی رو گرفتم که‌ ای کاش دستم می‌شکست‌ و نمی‌گرفتم. پشت تلفن برخوردم به یه حجمه‌ای از ادب و احترام و سواد که ندیده بودم به عمرم! مادر دختره چنان با احترام و خون‌سرد صحبت می‌کرد که گوینده تلوزیونم نمی‌تونه این جوری ادبش رو به رخ بکشه! سواد و ادب از کلامش می‌بارید! بابای دختره هم همین‌طور! بابات که گوشی رو قطع کرد، ساکت موند. حتما اون هم داشت مثل من فکر می‌کرد؛ این طور محترم بودن و باادب بودن می‌ارزه به دوتا کارخونه و ملک و املاکش. خاله‌ات گفت خانواده‌اش چه خواهر و برادر و عروس و داماد با پدر و مادرش فرهنگین. از اون خانوادهای مذهبی. دستپاچه مثل دلقک‌ها خواستم تیکه بگیرم گفتم:
- اوا چطور مذهبین، انگاری عروست چادری نبود؛ زینت زشت نیست دوتا عروست و دخترت چادری هستن ولی زن علی چادری نباشه؟ می‌دونی چی گفت. گفت علی بچه‌ام گفته آدم باید انسان باشه، مهم فهمه و شعورشه، نه ظاهرش. خواهرم به این جای حرفش که رسید مثل مار افعی چشماش برق زد و گفت:
- خواهر، نمی‌دونی چه دلی بسته به دختره! علی رو که می‌شناسی چه مذهبیه روش نمیشه نشون نمیده؛ ولی دستاش می‌لرزه وقتی کنار فاطمه هست.
آب شدم رفتم تو زمین، دلم می‌خواست التماسشون کنم برید از خونه‌ام بیرون. دارم خفه میشم از این همه خفت؛ عوضش اون‌ها شروع کردن التماس کردن که فردا بریم نامزدی‌شون که تو اومدی هنر نمایی کردی؛ ادب و تربیتت رو به رخ همه کشوندی و فهموندی که فقط هیکل گنده کردی.
مادرم بلند شد. کاش خواب باشم، آرام و آهسته بدون نگاهی به منِ خیره سر، از اتاق بیرون رفت؛ خدایا امروز خواب باشم خواهش می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا