با تعجب به مني كه از خود او برافروختهتر بودم خيره شد. دلخور نگاهش كردم و گفتم:
- خیر سرم اومدم به تو بگم که یعنی هم دوستمی هم دختر عموم! انتظار اين توهين كردناتو نداشتم! تو چته پريناز؟ من رو دست كم گرفتي انگار! ميدوني كه مني كه جلوت ايستادم كيم ديگه آره؟ خيلي علي رو دست بالا ميگيري! الان متوجهای که با یه احمق طرف نیستی؟
پريناز چشمانش رنگ تعجب گرفت و پوزخندي زد.
بياهميت به عكس العملش خونسرد گفتم:
- پريناز جان، میدونم این چهار سال که آلمان بودم رو مدیون علیم، ميدونم تمام پسر عموها جونشون رو واسه خانمهاشون ميدن .
صدای نافر خندهام به لرزه افتاد و گفتم:
- اما اينها دليل نميشه من دل ببندم به علي، پریناز من عشق میخوام، هیجان میخوام، بیتابی میخوام. پريناز علی هیچ کدوم اينها رو بهم نداده.
پریناز ناباورانه کمی جلو آمد و چشم ریز کرد و گفت:
- منظورت چیه!
لحظهای چهرهی سیاوش در نظرم آمد، سرم را به طرفین تکان دادم تا حواسم جمع شود. با التماس گفتم:
- تو رو خدا درست به حرفهام گوش بده، بعد قضاوتم کن بیانصاف! پریناز من کسی رو میخوام که مثل پیرمردها نباشه، من يه دوست میخوام، يه رفيق سرحال و شاد ميخوام. پريناز، علی رفتارش مثل بابامه، اصلا انگار خود بابامه. اوکی علی، نجیب، پاک، مهربون، اما پریناز اون اصلاً عاشقی بلد نیست. درسته ما از بچگی به نام هم بودیم ولی هیچ وقت یاد ندارم حرف عاشقانهای یا رفتار عاشقانهای انجام داده باشه!
پریناز که با ناباوری خیره به من بود روی مبل نشست و گفت:
- تو خودت هیچ وقت نه نگفتی! شما از وقتی نامزد کردین، تو دو ساله تمام نیومدی ایران، آخه این بدبخت کی وقت کرد باهات یه رستوران بره! دوسال پیش که از آلمان اومدی برای تعطیلات، یادت رفته شب خواستگاری هم بابات هم مامانت جلوی همه گفتن درسته، از بچگی به نام هم بودین، اما هر چی شادی بگه جوابمونه! پس لال بودی اون موقع؟ شادي پس چرا رنگ به رنگ شدی، گفتی هر چی بزرگترها بگن! ها؟
- خیر سرم اومدم به تو بگم که یعنی هم دوستمی هم دختر عموم! انتظار اين توهين كردناتو نداشتم! تو چته پريناز؟ من رو دست كم گرفتي انگار! ميدوني كه مني كه جلوت ايستادم كيم ديگه آره؟ خيلي علي رو دست بالا ميگيري! الان متوجهای که با یه احمق طرف نیستی؟
پريناز چشمانش رنگ تعجب گرفت و پوزخندي زد.
بياهميت به عكس العملش خونسرد گفتم:
- پريناز جان، میدونم این چهار سال که آلمان بودم رو مدیون علیم، ميدونم تمام پسر عموها جونشون رو واسه خانمهاشون ميدن .
صدای نافر خندهام به لرزه افتاد و گفتم:
- اما اينها دليل نميشه من دل ببندم به علي، پریناز من عشق میخوام، هیجان میخوام، بیتابی میخوام. پريناز علی هیچ کدوم اينها رو بهم نداده.
پریناز ناباورانه کمی جلو آمد و چشم ریز کرد و گفت:
- منظورت چیه!
لحظهای چهرهی سیاوش در نظرم آمد، سرم را به طرفین تکان دادم تا حواسم جمع شود. با التماس گفتم:
- تو رو خدا درست به حرفهام گوش بده، بعد قضاوتم کن بیانصاف! پریناز من کسی رو میخوام که مثل پیرمردها نباشه، من يه دوست میخوام، يه رفيق سرحال و شاد ميخوام. پريناز، علی رفتارش مثل بابامه، اصلا انگار خود بابامه. اوکی علی، نجیب، پاک، مهربون، اما پریناز اون اصلاً عاشقی بلد نیست. درسته ما از بچگی به نام هم بودیم ولی هیچ وقت یاد ندارم حرف عاشقانهای یا رفتار عاشقانهای انجام داده باشه!
پریناز که با ناباوری خیره به من بود روی مبل نشست و گفت:
- تو خودت هیچ وقت نه نگفتی! شما از وقتی نامزد کردین، تو دو ساله تمام نیومدی ایران، آخه این بدبخت کی وقت کرد باهات یه رستوران بره! دوسال پیش که از آلمان اومدی برای تعطیلات، یادت رفته شب خواستگاری هم بابات هم مامانت جلوی همه گفتن درسته، از بچگی به نام هم بودین، اما هر چی شادی بگه جوابمونه! پس لال بودی اون موقع؟ شادي پس چرا رنگ به رنگ شدی، گفتی هر چی بزرگترها بگن! ها؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: