کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
با تعجب به مني كه از خود او برافروخته‌تر بودم خيره شد. دل‌خور نگاهش كردم و گفتم:
- خیر سرم اومدم به تو بگم که یعنی هم دوستمی هم دختر عموم! انتظار اين توهين كردناتو نداشتم! تو چته پريناز؟ من رو دست كم گرفتي انگار! مي‌دوني كه مني كه جلوت ايستادم كيم ديگه آره؟ خيلي علي رو دست بالا مي‌گيري! الان متوجه‌ای که با یه احمق طرف نیستی؟
پريناز چشمانش رنگ تعجب گرفت و پوزخندي زد.
بي‌اهميت به عكس العملش خون‌سرد گفتم:
- پريناز جان، می‌دونم این چهار سال که آلمان بودم رو مدیون علیم، مي‌دونم تمام پسر عموها جونشون رو واسه خانم‌هاشون ميدن .
صدای نافر خنده‌ام به لرزه افتاد و گفتم:
- اما اين‌ها دليل نمي‌شه من دل ببندم به علي، پریناز من عشق می‌خوام، هیجان می‌خوام، بی‌تابی می‌خوام. پريناز علی هیچ کدوم اين‌ها رو بهم نداده.
پریناز ناباورانه کمی جلو آمد و چشم ریز کرد و گفت:
- منظورت چیه!
لحظه‌ای چهره‌ی سیاوش در نظرم آمد، سرم را به طرفین تکان دادم تا حواسم جمع شود. با التماس گفتم:
- تو رو خدا درست به حرف‌هام گوش بده، بعد قضاوتم کن بی‌انصاف! پریناز من کسی رو می‌خوام که مثل پیرمردها نباشه، من يه دوست می‌خوام، يه رفيق سرحال و شاد مي‌خوام. پريناز، علی رفتارش مثل بابامه، اصلا انگار خود بابامه. اوکی علی، نجیب، پاک، مهربون، اما پریناز اون اصلاً عاشقی بلد نیست. درسته ما از بچگی به نام هم بودیم ولی هیچ وقت یاد ندارم حرف عاشقانه‌ای یا رفتار عاشقانه‌ای انجام داده باشه!
پریناز که با ناباوری خیره به من بود روی مبل نشست و گفت:
- تو خودت هیچ وقت نه نگفتی! شما از وقتی نامزد کردین، تو دو ساله تمام نیومدی ایران، آخه این بدبخت کی وقت کرد باهات یه رستوران بره! دوسال پیش که از آلمان اومدی برای تعطیلات، یادت رفته شب خواستگاری هم بابات هم مامانت جلوی همه گفتن درسته، از بچگی به نام هم بودین، اما هر چی شادی بگه جوابمونه! پس لال بودی اون موقع؟ شادي پس چرا رنگ‌ به‌ رنگ شدی، گفتی هر چی بزرگ‌ترها بگن! ها؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
راست می‌گفت، بدم راست می‌گفت، ولی من شادی دو سال پیش نیستم، یعنی در اصل شادی دو ماه پیش هم نیستم. آرام سر جایم نشستم.
عرق از رخسارم می‌ریخت؛ دستمالی روی میز رو به رویم بود، برداشتم. صورت خیس عرقم که مطمئنم قرمز هم شده بود را پاک کردم، آرام و معصومانه گفتم:
- خوب چون همه گفتن بهتر از علی نیست، منم گفتم بله. تو هم جاي من بودي حتما همين جوابو می‌دادي؛ چون از اون طرف به خاطر ر*اب*طه بابا و عمو، از این طرف به خاطر وابستگي خاله و مامانم، من فکر کردم بهترین کار جواب بله دادنه، ولي پریناز به دلم موند که این دوسال که نامزدیم، وقتی هفته‌ای دوبار باهام تماس می‌گیره، یه بار بگه عزیزم، یه بار بگه خانمم، یا اصلا بگه دلم برات تنگ‌شده.
احساس مي‌كنم اون هم فقط به جهت احترام بزرگترها راضي به وصلت شده. آدمي كه عاشقه به نظرت اين قدر سرده؟! توي اين دو سال طبق معمول كه زنگ می‌زد می‌گفت: سلام شادی خانم خوبین، عمه خوبه، شوهر عمه خوبه، آلمان خوش می‌گذره، پولی چیزی کم ندارین؟ چیزی نمی‌خوایین؟ اون‌جا چه خبر؟
به این‌جای حرفم که رسیدم زیر گریه زدم، بلند فرياد زدم:
- آخه مگه من شهردار آلمان بودم؟! یا گزارشگر عمه بودم که یه نفس این‌ها رو ازم می‌پرسید؟ به دل بی‌صاحبم موند یه پیام عاشقانه برام بفرسته، یه حرف خنده‌داری، یه هیجانی، سورپرایزی. بابا خبر مرگم منم دخترم، به عمرم نه با پسری بودم، نه رفت و آمدی داشتم. بی‌انصاف تو به من ميگي علي عاليه ولي این حرف‌ها رو که بابامم می‌زد. خوب یه چیزی باید بگه که فرق بین بابام و نامزدم باشه!
بلند گریه می‌کردم. پریناز کنارم نشست و در آغوشم گرفت. او بدتر از من شروع کرد به گریه کردن؛ می‌دانستم گریه‌اش از این‌ روی نیست که حق به من می‌دهد، مي‌دانم تنها به جهت این است که دختر عمویم دل‌نازک است و همیشه دل رحم و مهربان بوده. کمی که هر دو در آ*غ*و*ش هم گریه کردیم، دستی به موهایم کشید و دل‌جویانه گفت:
- قربونت برم، چرا اين‌قدر تو دل‌نازكي شادي! داري اشتباه مي‌كني، فقط علی که این‌جوری نیست، این‌ها همه‌شون خجالتین؛ به خدا ایمان و محمد هم همین‌طوری بودن دوران نامزدی! می‌خوایی از سودابه بپرس ایمان چه‌طوری بود. خره علی که دیگه از هر دوتا برادرهاش مؤمن‌تر و سربه زیر‌تره، برای همین خجالتیه! درست میشه به خدا، تو عقد کن می‌بینی چه شیطونیه، ولی تو رو خدا بچه‌ بازی درنیار! نمی‌خوامش یعنی چی؟
سرم را به نشانه نه بچه‌گانه بالا انداختم، دستان سفید و تپلم را در دست گرفت و گفت:
- عزیزم خودت راه رو بهش نشون می‌دادی، قربون صدقه‌اش می‌رفتی تا بفهمه دوستش داری، بهش می‌فهموندی که دوس داری عاشقانه رفتار بکنه.
پریناز که کوتاه نمی‌آمد و می‌خواست مرا منصرف کند، توبیخانه گفت:
- صبر کن ببینم، تو اصلاً خودت چه‌قدر حرف محبت‌آمیز بهش می‌زدی؟
با تعجب ابرویی بالا انداختم و دلخور گفتم:
- پریناز دیوونه شدی! دیگه چی؟ به من چه ربطی داره که بگم! اون باید نازمو بخره! اون باید لوسم کنه، من این‌قدر خاک‌ بر سر نشدم که خودم رو کوچیک کنم!
پریناز با ناباوری دستم را رها کرد و گفت:
- یعنی تو هیچ وقت بهش ابراز علاقه نکردی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
کلافه شده ایستادم، انگار یک‌ چیزی هم بدهکار شدم! شالم را برداشتم و در میان بهت و ناباوری پریناز با اشک و هق‌هق آماده رفتن شدم. پریناز ایستاد تا جلویم را بگیرد.
- چت شده یهو! چرا همچین می‌کنی شادی! دیونه صبر کن ببینیم چه غلطی باید بکنیم.
دلخور دستش را پس زدم و گفتم:
- همينه، همیشه زن مقصره، همیشه زن باید قربون صدقه بره؛ آره یه دفعه بهش پیام دادم، سلام خوبی دلم برات تنگ‌شده، که‌ ای کاش دستم قلم می‌شد و نمی‌دادم. می‌دونی جواب چی داد؟ آقا بعد یه روز تمام فرداش نوشت: سلام خسته نباشید ممنون، سلام برسونید، یاعلی.
گریه‌ام شدت گرفت و گفتم:
- اصلا تو بگو خجالتيه باشه، اما من از این تیپ ضایعش بدم میاد؛ چیه شلوار گشاد و پیراهن آستین‌ بلند سایز بزرگ می‌پوشه؟ بابا رفتارهاش و حرف زدنش شبیه پیرمردهاست، فقط کافیه بهش بگم چه‌خبر؟ دو ساعت پشت تلفن فقط از مریض‌هاش و فقر و فلاکت یا مناطق جهادی حرف می‌زنه، جوری که من تلفن و می‌گیرم از گوشم کنار.
لجوجانه پا زمين كوبيدم و سربه زير گفتم:
- اَه، حداقل يكم قيافه نداره تا دلم خوش باشه. موهای سرش كه نصفشون ریخته! قشنگ معلومه اهل کاشت مو نیست. اصلا مي‌دوني چيه پريناز؟ من نمی‌خوام مثل مامانم باشم. یه زندگی مستقیم و خطی، بی‌ هیچ هیجانی داشته باشم.
پریناز ابرویی بالا انداخت! با شگفتی به سر تا پایم خیره شد و گفت:
- نه! انگار آلمان بودی خیلی فرق کردی! در تعجبم فقط چرا یه مرتبه به این نتیجه‌ها رسیدی؟
دلخور از نگاهش به سمت در مطبش رفتم و گفتم:
- منظور نگاهتو فهمیدم پریناز، می‌دونم می‌خوای بگی من گامبو رو چه به این غلط‌ها! حتماً می‌خوای بگی اگه علی کچله منم از خرس قطبی چاق‌ترم، حواست باشه من دختر حاج فتاحم، اصلا گيریم هيچ كسي نيستم. من علی رو نمی‌خوام تمام.
بدون اجازه دادن به ادامه تحقيرهايش به‌ زحمت و نفس‌زنان سرعت پاهایم را زیاد کردم و در مطبش را محکم به هم کوبیدم. لعنت به این چاقی، لعنت. من از کودکی چاق بودم مانند عموهایم مانند خاله‌هایم، مانند مادرم؛ ولی تک‌ فرزند بودنم باعث شد که مادرم، مانند چاه بی‌سر و ته، هر چه پروتئین و ویتامین و کوفت و زهرمار بود در خندق بلایی من بریزد! متنفرم از نگاه تحقير آميز پريناز؛ من كاري مي‌كنم كه پوزه‌اش به خاك ماليده شود. دکمه آسانسور را که زدم کمی با تأخیر بالا آمد! خواستم از پله‌ها بروم که می‌دانستم جنازه‌ام از خستگی پایین نمی‌رسد، داشتم اشک‌هایم را پاک می‌کردم که در باز شد و محمد روبه‌رویم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام چی شده زن داداش! اتفاقی افتاده؟ پریناز کو؟
حرصی شده از کلمه زن داداش، داخل آسانسور شدم و غریدم:
- خوبم، فقط دیگه به من نگین زن داداش، من شادیَم، دختر عموت.
و در میان تعجب و ناباوری محمد در آسانسور را بستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
سه روز است گفتگوهای من با پریناز، به خانواده دو طرف گفته‌ شده. دقيقا اين سه روز خانه ما تبدیل به عزا خانه شده! سه روز است خاله، عمو، بابا، مادرم، به‌ جز علی، به هر دری زده‌اند تا من را راضی کنند كه منصرف شوم و تنها یک کلام از من شنیده‌اند، نمی‌خواهم. پدر و مادرم از علی دلخور بودند که چرا، برای خوشنودی‌ام پا پیش نمی‌گذارد؛اما من می‌دانم علی مرد فهمیده‌ای‌ هست و هیچ‌گاه رضایت به‌ اجبار من ندارد؛ اصلاً همین زیاد فهمیدگی‌اش اعصاب خوردکن‌تر از همه‌چیز است! زود به سر کار می‌روم. دیر می‌آیم تا نگاه اندوهگین پدر و مادرم را نبینم. پدرو مادرم که همان ابتدا تسلیم خواسته‌ام شده‌اند؛ آن دو بینوا مرا در شیشه بلورین بزرگ کرده‌اند، تاب و توان دیدن اشک و شکستن من را ندارند؛ پس سكوت كردند و بالاخره بعد از سه روز، علی به همراه عمو و خاله به خانه‌مان آمده‌اند برای سخن پایانی؛ پدرم دل‌شکسته در اتاقم را زد و گفت:
- بابا شادی، پاشو بیا حرف آخرت رو بزن.
شرمنده و خجالت‌زده از این مرد مهربان، اشک به چشمانم آمد؛ در اتاقم را باز کردم، پدرم که اشک‌های من را دید، یک دست بر دیوار گرفت و مردانه شانه‌هایش لرزید! خجالت‌زده دستش را بو*س*ه زدم. حق پدرم که من را مانند جواهری بزرگم کرده بود این نبود؛ در آغوشم گرفت و گفت:
-به خدا نمی‌دونستم نمی‌خوایش، وگرنه هیچ وقت نمی‌گفتم زنش بشی؛ علی تیکه طلا هم باشه، تو پاره تنمی، گور بابای علی.
و من به خاطر مظلومیت پدرم نفس عمیقی همراه با گریه سر دادم. خدا را شکر کردم که حرف اول آخر این خانه حرف من بود. پدرم که رفت رخسارم را آب زده و سرم را بالا گرفتم؛ نباید شکست‌خورده و اندوهگین باشم. باید به همه بفهمانم، حرف، حرف من است. شال روی سرم را مرتب کردم، آرام وارد سالن که شدم، سر به‌ زیر سلامی دادم؛ خاله و عمو بلند پاسخم را دادند، اما علی بدون نگاه به من سر به‌ زیر آرام سلامی گفت؛ پدرم شکسته اما مهربان، گفت:
- بیا بابا قربونت برم، بیا کنار من.
چشمی گفتم، سر بالا کردم و بدون هیچ نگرانی کنار پدرم نشستم؛ پا روی پا انداختم، مادرم چادر رنگی‌اش را بر چهره‌اش کشیده بود و در آ*غ*و*ش خاله‌ام گریه می‌کرد، به‌ مانند این‌که من مرده باشم! پشت چشمی نازک کردم، به علی که سرش به قالیچه سالن داشت می‌چسبید خیره شدم، خدایا این کجا و سیاوش کجا! سیاوش بودنش پر از نورو انرژی بود، ولی علی اگر نبینی‌اش نمی‌دانی كه حضور دارد! نفس کلافه‌ای سر دادم. او از پیرمردها هم بدتر است! از گریه‌های مادرم کلافه بودم، نباید گریه می‌کرد که آن‌ها به گمانشان گوهر نایابی هستند؛ بايد بفهمند من برای خودم کسی هستم. این‌همه زحمت‌کشیده و دکتری علوم آزمایشگاهی را با بهترین معدل در دانشگاه آلمان گرفتم. قرار نیست، شرمنده هیچ احدی باشم. عمو صدایم کرد:
- شادی عمو
سربلند کرده به عموی اندوه‌گینم نگاه کردم، بی‌هیچ شرمندگی گفتم:
- جانم؟
عمو دل‌جویانه و درخواست‌گونه گفت:
- عمو یه فرصت به خودتون بده، ده دقیقه برین توی اتاق با هم صحبت کنید.
اخم‌کرده و به قالیچه ابریشم زیر پایم خیره شدم. نمی‌خواستم کوتاه بیايم تا نرم شوم، من حق‌ دارم آن زندگی که دلم می‌خواهد داشته باشم، آرام و محکم گفتم:
- اجازه بدین فقط دختر عمو پسر عمو بمونیم.
به آنی خاله آمد جلوی پاییم نشست. این رفتار بی‌خردانه جهان‌سومی چیست! زانوهایم را گرفت و التماس وار گفت:
- قربونت برم خاله جون، حرف زدن که ضرر نداره! اصلاً بگو از ما بدی دیدی؟ ها! علی باهات بدخلقی کرده عزیزم؟ دورت بگردم، رسوای فامیل‌مون نکن ما دوتا خواه رو؛ عمریه همه حسرت منو مادرت رو می‌خورن، ما جونمون اگه به هم وصل نباشه، جدا از هم نیست؛ من اومدم خواستگاری علی، چون بهترین بچه‌ام علیه، من که بد خواهرم رو نخواستم! چرا میگی نه؟ دلیل بگو عزیزکم؟
چشمانم را بر هم گذاشتم و نفس کلافه‌ای سر دادم، دل‌خور همان‌طور از بالا به خاله خیره شدم و گفتم:
- این کارها چیه خاله، بلند شين لطفا! خاله خواهش می‌کنم، من رو فدای خودتون نکنید. همین‌جا تمومش کنیم، بهتر از این‌که چند سال دیگه با یه بچه تموم بشه! من نگفتم علي بده. من گفتم من و علی هیچ نقطه مشترکی نداريم؛ ديگه چه دلیلی بیارم! حرف‌هام رو گفتم، بین من و اون دلبستگی‌ای نیست.
به‌ یک‌ باره از جایم بلند شدم و گفتم:
- با اجازه.
دستان خاله هنوز بر دامنم بود که ایستادم؛ از این شتاب ایستادنم لحظه‌ای خاله تعادلش بهم ريخت و دستانش بر کف سالن خورد. شرمنده از این رفتارم بودم، ولی می‌خواستم بند را پاره کنم. بدون توجه به خاله كه تقريبا روي زمين افتاده بود با اجازه‌ای گفتم و سمت اتاقم رفتم؛ علی وقتی مادرش را خمیده بر زمین دید سریع سمت مادرش دوید و در آغوشش گرفت، غرغرکنان گفت:
- مامان چرا التماس می‌کنی! وقتی نمی‌خواد یعنی نمی‌خواد، کور بشم نبینم به خاطر من خودت رو خوار کنی. مادر من اجبار نیست خواستن. پاشو خاک پات بشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
بند پاره شد؛ تمام هدایا پس داده شد و پس گرفته شد و من آزاد شدم و می‌توانم به مردی که علاقه دارم فکر کنم. با دودلی مانتو و شلوار تازه‌ام را، روبه‌روی آینه‌ قدی اتاقم وارسی می‌کردم؛ کمی تیره بود و کمی تنگ‌تر از همیشه اما خوبی‌اش این بود که کمی لاغرتر نشانم می‌داد. وسواس عجیبی به جانم افتاده بود! همه‌چیز را با وسواس گزینه می‌کردم؛ عطرهایم انگار بی‌بو شده بودند، در برابر عطرهای سیاوش! امروز براي حضورم در آزمايشگاه زيادي وسواس به خرج مي‌دهم؛ آخر سیاوش هر زمان به آزمایشگاه می‌آمد، بوی خوشش، حداقل تا دوساعتی با دل من بازی می‌کرد. تپش قلبم امروز بازی درآورده بود، آن‌گونه تند می‌زد که صدايش را می‌شنیدم! کمی رژ بی‌رنگ به لبانم زدم، با دلهره کمی مداد چشم در چشمانم کشیدم؛ آن‌قدري که چشمانم از بی‌رنگی درآید؛ نمي‌خواهم در اين شرايط مادرم کج خلقی کند؛ لبخندي زدم، دیگر زمان تغییر بود. مانتوام را مجدد وارسي كردم و نفس کلافه‌ای سر دادم؛ مادرم به‌ شدت مذهبی است. همین‌که رخصت می‌داد صورتم را اصلاح کنم شبیه معجزه بود! البته آن‌هم بعد از نامزدی‌ام با علی اجازه‌اش توفیقم شد! نام علی که در ذهنم تابید، دستانم از کار ایستاد؛ يعني علی چه می‌کند؟ از دست دادن من برایش مهم است؟ یعنی تا بعد از ازدواج من، ازدواج می‌کند! پوزخنده صدا داري زدم. حتماً در بیمارستان خیریه مشغول مداوای کودکان بی‌بضاعت است. چهره‌ام در هم رفت، حالم بهم می‌خورد از این همه مثبت بودن!
مقنعه مشکی‌ام را بر سر کردم. کمی عقب‌تر دادم؛ لبی کج کردم و با دلهره به آینه خیره شدم. پدرم عصبانی نشود؟ آخ دختر حاج فتاح شکوهی بودن، یعنی مانند شهر بانوها زندگی کردن و تنها محدودیتش برای من، نوع روابط و ظاهرم بود. لباس تنگ نپوش، بلند نخند، موهات معلوم نباشه، هر وقت شوهر کردی آرایش. بي‌انصاف نبودم حاج فتاح برای دختری که بعد از بیست سال خداوند به او داده بود، مانند غول چراغ جادو بود! تا که اراده می‌کردم، غول برایم بشمار سه، از یک آرزو تا هزاران آرزو را برآورده می‌کرد. من همیشه هر چه می‌خواستم داشتم، اما غول ما قواعد اجتماعی خودش را داشت. اما من از دو ماه قبل که سیاوش را دیدم، پی بردم زندگی آن‌قدرها هم نباید دارای قواعد باشد و من چه احمق بودم که هیچ‌گاه اعتراضی نمی‌کردم! مهمانی مجردی نرفتم، دوستان غیر از فامیل نداشتم و هنوز با سي سال سن با پدر و مادرم زندگي مي‌كنم. دو نفر از همکاران خانم، در آزمایشگاه خانه مجردی دارند و این‌گونه که بین حرف‌های دختران آزمایشگاه فهمیدم سیاوش هم‌ خانه مجردی دارد. آن وقت من زمانی که آلمان منزل عمه بودم، از دوازده ماهِ سال، مادرم هشت ماهش را آلمان بود! چشم غره‌ای رفتم، هیچ برای خودم جوانی نکردم! کمی ریمل به چشمانم زدم، یک چشمک حواله آینه کردم، چرخی زدم و بلند گفتم:
- سلام زندگی! من آماده تغييرم.
از اتاقم بیرون آمدم، هیچ‌کس به‌ جز گلی خانم در خانه نبود! پدرم کارخانه رفته بود و مادرم سفره حضرت رقیه منزل دایی عماد بود. به گلی خانم لیست غذایی رژیمم را دادم و سوار خودرو شدم، می‌دانم امروز به‌ جای سفره حضرت رقیه، سفره شادی پهن است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
در حال پوشیدن لباس مخصوص اتاق ایزوله آزمایشگاه بودم که صدای مردانه و شوخش، قلبم را از جا کند! خدا چه راحت با همکاران صحبت می‌کند. جان سپردم به صداي روح نوازش.
- سلام لیدی‌های عزیز و جنتلمن‌های خودم آقایون خاص.
همه با خنده و شوخی پاسخش را دادند، چشمانم را بستم دمی گرفتم؛ خدایا چه اندازه این مرد خواستنی است. ای‌کاش زودتر می‌آمد و می‌دید چه مانتوی شیکی خریده‌ام. سریع عینک مخصوص اتاق ایزوله را زدم و به سالن رفتم تا ببینم قد رعنایش را؛ آرام گوشه در ایستادم، دیدمش کنار سحر لم‌ داده بود و پچ‌پچ‌کنان باهم می‌خندیدند. دندان‌هایم را روی‌ هم ساییدم، چرا با من هیچ‌گاه خوش‌ و بش نمی‌کند؟ مردد و دستپاچه نمی‌دانستم چطور اعلام حضور کنم. مینا و سعید که پشت میکروسکوپ در حال دیدن نمونه بودن را خطاب قراردادم.
- ببخشید بچه‌ها من میرم اتاق ایزوله، شاید امروز بابام بياد این‌جا ،خبرم کنید لطفاً.
مینا و سعید با لبخند و باشه‌ای جوابم را دادن. سیاوش انگار صدایم را تازه شنید، با لبخند، از همان دور دستی بلند کرد و گفت:
- سلام خانم شکوهی خسته نباشید.
لبخندی خجولی زدم و سلام کردم؛ دستپاچه ماسک و عینکم را زدم و به سمت اتاق ایمنی رفتم. لعنتی! از خودم متنفرم، چرا نمی‌توانم با او گرم بگیرم! چرا سیاوش در این آزمایشگاه فقط من را با فامیل صدا می‌زند؟
در حین کار در اتاق ایزوله، بغض گلو‌ام گیر می‌کرد هر بار! تمام فکرم سیاوش بود و درد این بود که او نمی‌دانست. با او ارتباطی نداشتم، ولی همواره چهره و لبخندهای زیبایش آن‌ هم برای بقیه همکاران در نظرم می‌آمد؛، شايد حسادت مي‌كردم به بقيه، ولي دقیقاً چه مرگم شده را هم نمی‌دانستم. شاید سیاوش ناخواسته من را دچار کرده بود به دردی که برایم مزه عسل تلخ داشت. عسلی که دوستش داشتم، هم شیرین بود، هم تلخ! هم می‌خواستم و هم نمی‌خواستم مانند نوجوان‌ها این‌گونه گرفتار شوم. گرفتاری آن‌ هم از نوع عشق! چه احمق بودم که فکر می‌کردم، سی سالگی یعنی پختگی! در حقیقت پس ذهنم نوجوانی بودم، كه تازه طعم عشق و دوست داشتن را فهميده بود؛ دوست داشتن سياوش انگار دستان تنومندی بود،‌ که دور تنم می‌تابید و به‌ جایی این‌که ببرد دمم را، زنده می‌کند بند بند وجودم را! سیاوش بدون هیچی ریسمانی که به من داده باشد، دلم را شب و روز به‌ سوی خودش می‌کشاند!سیاوش کبریتی بود که دو ماه آزگار، با هر بار دیدنش تمام من را شعله‌ور می‌کرد. شعله‌ای که تنها خودم را می‌سوزاند و هیچ‌کس آگاه نمی‌شد! او برای من بود و من برای او رسماً نبودم. از این‌ روی ‌که کار من پژوهشی بود همواره اتاق ایزوله بودم و با هیچ‌کس ارتباطی نداشتم. اما خدا نکند که یک دقیقه او را در گوشه‌ای می‌دیدم، بیهوده قلبم تند می‌زد! رفتارم و حرکاتم همه با تشویش بود و او انگار هیچ‌ کدام را نمی‌دید! و من چنین تجربه‌ای را هیچ زمانی نداشتم! آخ درد بیش از این‌که، او نمی‌دانست من به او مبتلا شدم؟
او با همه دختران آزمایشگاه گرم می‌گرفت، گاهی شوخی‌هایشان به نظرم بیش‌ از اندازه بود و وقتی به من که می‌رسید، مؤدب، یک سلام کوتاه و تمام!حالا که دربند نام علی نیستم، خیالم آسوده است که با فکر سیاوش خیانتی به علی نمی‌کنم. خیانت به مردی که بی‌تابم نکرد، نه لیلی‌ام کرد و نه مجنون شد. و من خوب می‌دانم که یک سر و گر*دن که هیچ، صدها پله از نزدیکان سیاوش بالاتر هستم. ایرادی در خود نمی‌دیدم که او مرا نخواهد، پس باید تلاش کنم او را به دست بیاورم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
کار تحقيقاتي‌ام پایان یافته بود. از گرمای لباس ایزوله داشتم خفه می‌شدم؛ به جواب‌های آزمایش لبخندی زدم، کارم را عالی انجام داده بودم و جواب نمونه بدون خطا بود بود و من تنها به چیزی که فکر می‌کردم این بود که سیاوش ستایشم كند. از اتاق بیرون امدم به رختکن رفتم، مانتوام را تن کردم، چشمانم را بستم. خدایا میشه ببینمش؟ می‌خوام بدونم مانتوام رو دوست داره يا نه؟ به دفتر ریاست رفتم. جواب نمونه‌ها را روی میز جناب نیکو گذاشتم با لبخند از سر رضایت گفت:
- خسته نباشي، بشین تا یه نگاهی بهش بندازم، قیافه‌ات که خیلی شاده! ‌ امیدوارم نتیجه خوبی گرفته باشی.
روی صندلی‌های روبروی میز پدر سیاوش بود نشستم. دلم می‌خواست در دلش جا شوم، می‌خواستم فریاد بزنم، نامزدیم به پایان رسیده، در ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم که آقای نیکو، بلند آفرینی گفت. بامحبت سری به ناباوری تکان داد:
- آفرین دختر، تو کارت عالیه! اندازه منی که سی‌ساله توی این کارم کار بلدی!
خحالت زده دستی به مقنعه مشکی‌ام کشیدم و گفتم:
- نفرمایید عمو جان، من حالا حالاها باید به شما درس... .
حرفم نیمه ماند که سیاوش بدون در زدن وارد اتاق شد و روح من از سرم بیرون رفت.
- سلام بابا.
به احترامش شتابان ایستادم، نگاه کوتاهی به او انداختم. دلم دیوانه‌وار می‌کوبید. نفس در س*ی*نه‌ام خفه‌ شده بود؛ چه تیپ فریبنده‌ای، پیراهن سفید آستین‌کوتاه جذبش که سخاوتمندانه بازوان قوی و مردانه‌اش را در معرض دید قرار داده بود، با شلوار توسی کتان چه مردانه‌تر کرده بود تیپش را؛ موهای بلند و یک‌دست به پشت داده‌شده‌اش آن را به‌ مانند مدل‌های فرانسوی کرده. ابروانش از من زیباتر اصلاح‌ شده بود! این پسر از زیبایی و اندام مردانه هیچ کم و کاستی نداشت. لعنتی! تند چشم از او گرفتم، این مرد قصد جان مرا کرده حتما! آرام، مانند بی‌دست و پاها سلامی کردم، او هم مردانه و نفس‌گیر مانند همیشه گفت:
- به خانم شکوهی! حالتون چطوره؟ ببخشید، نمی‌دونستم این‌جایین. یه مرتبه اومدم داخل اتاق، منشی نگفت توی اتاقین!
خواهش می‌کنمی که خودم هم به‌ سختی می‌شندیم نثارش کردم. پدرش مشتقانه صدایش کرد:
- خیلی خوب موقع اومدی بابا، بیا این نمونه آزمایش‌های شادی خانم رو ببین، فقط می‌خوام بگی باریک الله!
زیر ل**ب تشکری کردم، سیاوش از روبه‌روی من رد شد و این اولین باری بود که از کنار منِ بی‌جنبه، منِ بیمار، رد می‌شود و چه خوش طبیبی بود برای قلبم؛ چشمانم را لحظه‌ای از بوی عطر خوشش بستم. فهرست آزمایش‌ شده را از پدرش گرفت و با اخم‌های که نشان از توجه به نوشته‌هایم داشت، آهسته روبروی صندلی من نشست و من در پندارم می‌بافتم کنار او بودن را. یعنی می‌رسد آن روز؟ من مانند منگ‌ها هنوز سر پا ایستاده بودم، پدرش گفت:
- بشین بابا جان، پسرم از ادب بویی نبرده.
سیاوش که تازه متوجه من شده بود، سر از فرمول‌ها برداشت و با شرمندگی گفت:
- شرمنده خانم شکوهی اصلاً حواسم نبود! ببخشید راحت باشین.
و دوباره سرش را به برگه‌ها داد؛ سياوش می‌فهمید سوختن یعنی چه؟ اصلا حرارت سوختن از عشقش را متوجه مي‌شد؟ او آتش بود و من پروانه، ترس داشتم بسوزم از بودنش. آرام نشستم، به پشت مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت و با خیرگی و تعجب، مجذوب آزمایش‌هایم شده بود جناب نیکو خطاب به من گفت:
- دخترم، محاله بذارم بری. قرار داد شش ماه کمه، می‌خوام باهات قرارداد کاری ببندم. من نمی‌تونم بذارم از آزمایشگاهم بری. واسه خودت آزمایشگاه بزنی، می‌خوام حداقل دو سالی این‌جا باشی، اصلاً دختر تو میدونی چه نابغه‌ای هستی؟ نمونه آزمایش‌هات روی نمونه شماره A عالی بوده، تو الان بخوایی تنهایی آزمایشگاه بزنی هزاران گیر و گور داری. کور میشه این نبوغت!
لبخند خجالت‌ زده‌ای زدم. چه خوب بود که این حرف‌ها در حضور سیاوش زده می‌شد. دستان سفید تپلم را در هم گره زدم، کاش پدرش حرفی نمی‌زد تا می‌فهمیدم صدای نفس کشیدن‌های سیاوش چگونه است! با لبخند پاسخ دادم:
- شما لطف دارین عمو، ولی واقعاً بابا خیلی منتظره که اون آزمایشگاهی رو که برام خریده رو، راه اندازی کنم، خودتون هم می‌دونید چه اندازه حساسِه که من امور کارخونه رو بدونم. در صورتی‌ که شغل بابا ربطی به تخصص من نداره، ولی من واقعاً نمی‌خوام ناامیدش کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
جناب نیکو با مهربانی لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم دخترم، اتفاقاً یه ساعت پیش، من با بابات صحبت کردم، بهش گفتم نمی‌ذارم از آزمایشگاه من بری. در مورد حقوق و مزایا هم حرف زدم، البته درمورد حقوق صحبت کردن پیش حاج فتاح بزرگ بی‌ادبیه، ولی گفت این همه مال و ثروت باید صاحب بالا سرش باشه. می‌خوام راه و رسم کارخونه رو بهش بگم؛ گفتم به بچه داداشت یاد بده بذار این دخترت برای من بمونه؟ که گفت دیشب نامزدیتون رو بهم زدی باهاش آره بابا جان؟
تا پدر سیاوش این را گفت به خدا که دیدم، بی‌درنگ سیاوش با شگفتی سر از برگه گرفت و به من خیره شد! گر گرفت رخسارم، وقتی نگاهمان به هم گره خورد صاف نشست و به برگه‌ها خیره ماند! وقت خیال‌بافی و تعبیر نگاهش را نداشتم، خیلی عادی گفتم:
- بله عمو جان، اختلاف سلیقه و تفکر بین ما زیاد بود، هیچ پیوند عاطفی بين ما دوتا نبود. فقط اين وصلت تصمیم بزرگترها بود؛ این دوسالی هم که نامزد بودیم من همش آلمان بودم و توی این دو ماهی که برگشتم حس کردم، تصمیم اشتباه رو باید پایان داد، وگرنه پسر عموم بسیار آدم محترمیه.
نمی‌دانم چرا این‌ همه درباره موضوعی به این شخصی توضیح دادم؟ نگاه کوتاهی که به سیاوش انداختم دیدم که سیاوش چشمش را به کفش‌هایم داده! انگار تماماً به حرف‌های من و پدرش گوش می‌داد، ولی نمی‌خواست ما متوجه بشویم! فکر کردم باید چند جفت کفش جدید بخرم، یعنی سیاوش از کفش‌هایم خوشش آمده؟
به يك آن سیاوش که انگار جنی شد با پریشانی گفت:
- ببخشید من باید برم، بچه‌های آزمایشگاه چشم‌ به‌ راهم هستند. فقط من این تحقیقات رو می‌برم خونه شب ببینم، با اجازه.
او را چه مي شد! پدرش به‌ سلامتی نثارش کرد و من به احترامش ایستادم و خداحافظی کردم و او انگار نشنید، یا نخواست بشنود! بدون پاسخ خارج شد. بند بند قلبم از هم گسست، بی‌انصاف نگاهی! جوابی! رفت. آتش‌ به‌ جانم فکندی مرد؛ پریشان حال شدم و این مرا بیشتر آتش می‌زد . طبق سنت آزمایشگاه، جوان‌ترها هر دو هفته دورهمی داشتند و من انگار کارمند این آزمایشگاه نبودم! هیچ‌ گاه دعوت نشدم! آقای نیکو مرا از دوزخ بیرون کشید و به خودم آورد:
- بابا جان چرا بغض کردی! به خاطر تصمیمی که گرفتی نباید ناراحت باشی. علی پسر خیلی آقا و خوبیه، ولی تو هم جز درجه یک‌هایی. ببخشید ناراحتت کردم، یه لیوان آب بخور بابا جان، صورتت قرمز شده. من معذرت می‌خوام که باعث ناراحتیت شدم.
غمگين نگاهش كردم، چرا دلخور بودم از سياوش؟ انتظار چه چيزي را داشتم؟ اين كه سياوش بعد از شنيدن بهم خوردن نامزدي‌ام جان به قربانم كند! با رفتنش زخمی بر گلویم انگار زد! به خدا که با کم محلی‌اش گلویم به خون افتاد. بی‌محلی‌اش جگرم را سوزاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
یک هفته بعد. روستا. علی. ادامه گفتگو تلفنی با مادرش.

مادرم سکوت کرده بود؛ انگار که فکر کند بی‌راه شنیده دوباره پرسید:
- چی گفتی مادر؟ برات چی کار کنم!؟
بلند خندیدم، مادرم به گمانش دیوانه شده‌ام؛ برای آرامش دلش دوباره گفتم:
- زینت خانم برام برو خواستگاری. پیر شدم به و الله، سی‌وچهار ساله‌امه مادر من. در حقم کوتاهی کردی، وگرنه الان بچه‌ام باید ازم می‌خواست برم براش خواستگاری!
مادرم کمی سکوت کرد، یک مرتبه بی‌هوا کل کشید. گوشم از صدای کل کشیدنش به درد آمد! گوشی تلفن را عقب گرفتم، بالاخره حرفم را گفتم. عرق شرم از پیشانی پاک کردم و بلند خندیدم؛ روی کاناپه جلوی تلوزیون خودم را ولو کردم و گفتم:
- مامان گوشم کر شد ، چیه؟ مگِه چی گفتم! خیلی کیف کردی پسر ترشیده‌ات بالاخره می‌خواد زن بگیره؟
مادرم بی‌تاب با خنده گفت:
- دورت بگردم. بلا گردونت بشه مامان، خوش خبر باشی مادر، یه هفته‌اس از غمت دغ کردم مادر جون؛ همش می‌گفتم اون شادی چشم‌ سفید چطور دلش اومد، به توی که این‌همه هواش رو داشتی نه بگه؟ دختره فکر می‌کنه... .
نمی‌خواستم نام شادی را بشنوم؛ نگذاشتم مادرم ادامه دهد، غرغرکنان از کور شدن شوقم گفتم:
- مامان به و الله درست نیست پشت سر اون بنده خدا این‌جوری حرف بزنی؛ الآن یه بار برای همیشه میگم، دیگه حرفی از نامزدی اولم نزنید، تموم شد. اون نخواست، منم نخواستم اذیت بشه تمام.
مادرم هراسان گفت:
- ای لال بشه این زبونم که برزخیت کرد. چشم کور بشه چشمم اگه دوباره حرفش رو بزنم؛ خب حالا مادر بگو ببینم کی رو می‌خوایی؟ کسی رو در نظر داری! به جون بابات هر کی باشه یه روزه جواب مثبت برات می‌گیرم.چي شد يهو تصميم گرفتي مادر؟
تک خنده‌ای کردم، سر کیف آمدم دوباره، دلم نیامد چشم‌ به‌ راهش بگذارم.
- خدا چشمات رو نگه داره، يهويي نيست مادر من! ديگه وقتشه، خسته شدم از تنهايي؛ نه هیچ‌کس رو در نظر ندارم، هر کس پسند خودت و آبجی فریباست، انتخاب کن. البته از زن داداش‌هام پریناز و سودابه هم کمک بگیر،خودتون تحقیق حسابی بکنيد، بهم خبر بده؛ مامان ثروت و مال و تحصیلات برام مهم نیست، نجیب و خانم و زندگی‌کن باشه کفایت می‌کنم؛ فقط مامان یه چیزی.
- چی مادر؟
چشمانم را بستم سرم را با یک دست گرفتم؛ نبض عصبانیت بی‌امان دوباره به گیجگاه‌هایم حمله کرد. نفسی عمیق کشیدم؛ اگر شادی با من بد کرد، حداقل من باید حرمت خاله و عمویم را داشته باشم، با کلافگی گفتم:
- مامان فقط دختر از فامیل یا آشنایی که هم با ما رفت آمد داره هم عمو نباشه، باشه؟
مادرم سکوت کرد. می‌دانستم که جانش را برای شادی می‌داد، خوشنودی من هم در رضایت پدر و مادرم بود، ولی وقتی او مرا نمی‌خواست چه کنم؟ مادرم با صدایی بغض دار گفت:
- چشم مامان، هر چی تو بخوایی عزیزم، قربونت برم که حریم و حرمت سرت میشه، حرف فامیل و دوست نمی‌زنم؛ خوب گفتی دوتا درخواست داری. حالا خواسته بعدیت چیه؟
همانطور که چشمانم بسته بود، یاد چشمان زیبای دخترک افتادم، دستم را گرد گوشی همراه محکم کردم؛ خودم می‌دانستم دست‌ و دلم در برابر زیبایی دخترک به لغزش افتاده، پس مردانه نبود به دخترک زیبا نزدیک شوم.
- مامان می‌خوام بابا بیاید روستا، یا یه نفر رو از طرف خیریه‌ی عمو فتاح بفرستید این‌جا، در اصل می‌خوام به یه خانواده از هم‌ پاشیده بدبخت کمک کنید. اگه بتونید یه دختر رو با برادراش از بدبختی نجات بدین، يه عمر دعاگوتون هستم ؛ اين دختر بي نوا برادرش بدجور معتاده، به‌ شدت خواهر و برادرش رو کتک می‌زنه، اهالی میگن از وقتی پدر و مادر و برادرش با هم توی تصادف مردند، پسره پاک زندگی رو رها کرده. زندگی‌شون این‌قدر توی فقر و فلاکت هست که داداشش داره خواهر شانزده‌ ساله‌اش رو به یه مرد هفتادساله می‌فروشه. اهالی هم که اصلاً انگار نه‌ انگار! من معمولاً به زندگی کسی کاری ندارم، ولی قسمم داده مامان کمکش کنم.
مادرم همیشه دستش به خیر بوده و خیرخواهی؛ با تردید گفت:
- عزیزم این موارد ن*ا*موسی رو نمیشه دخالت کرد! خودت با داداشش حرف بزن، اگر عاقل باشه از خودت قبول می‌کنه، هر چقدر پول خواست بهش بده. می‌ریزم به حسابت. اصلاً بیارش تهران ببریمش کمپ ترک اعتیاد ولی مادر فایده‌ای نداره؛ مطمئنم قبول نمی‌کنه. آب تو هاون ریختنه، این پیرمرد نشد یه نفر دیگه. اون می‌خواد نون خور کم کنه و در قبلش به یه نون و نوایی برسه تا دلت بخواد تو مرکز خیریه از این موارد هست‌ اين كه شونزده سالشه، تو خود تهرون دختر ده ساله رو مجبور مي‌كنن، پسرم این موارد این‌قدر پیچیده هست که نمیشه دخالت کرد.
با نوای لرزان گفتم:
- مامان من نمی‌تونم. یعنی نمی‌خوام به خونشون برم، دوست ندارم حرفی برای دختر طفل معصوم دربیآد؛ مامان جون علی یه کاری بکن براش. من شماره مش رجب بزرگ ده رو میدم، ببین چی کار می‌تونی براش بکنی؛ خودم هم دارم راه میوفتم بیام تهران.
مادرم که انگار تسلیم شد نفسی سر داد:
- باشه دردت به جونم، زود بیا پسرم که از حالا رفتم توی کار دختر پیدا کردن. زنگ می‌زنم بابات ببینم می‌تونه کاری بکنه برای دختره‌ی بی‌نوا یا نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***

چند روز بعد-روبروي دانش‌گاه-دختر عموي علي-انتخاب همسر براي علي

فاطمه
زیر نگاه پریناز داشتم از خجالت دست‌ و پایم را گم می‌کردم؛ چرا اين‌طور به من خيره مانده! فرحناز امروز با خواهرش به دانشگاه آمد و با پافشاری عجیبی من را دعوت به یک نو*شی*دنی، آن هم زیر درختان تنومند روبروی دانشگاه کردند. فرحناز همواره از درس‌ها و استادانمان می‌گفت و هیچ چرایی این دعوت را بیان نمی‌کرد! گرچه سوگند می‌خورم، پریناز خواهرش آمده بود تنها برای این‌که من را زیر نظر بگیرد، اما چرا؟ پریناز چنان خیره به من بود که حتی یک لبخند کوچکِ من را شکار می‌کرد و از نظر می‌گذراند! عجیب این بود که تنها سکوت کرده بود و هیچ در بحث شرکت نمی‌کرد! گاهی می‌دیدم که تشویش‌گونه مدام کش چادرش را بر سرش مرتب می‌کند و انگار که منتظر تلفن کسی باشد، مدام به تلفنش خیره می‌شود. چند باری انگار خواست حرفی بزند، ولی به گمانم پشیمان مي‌شد. بالاخره تلفن پریناز زنگ خورد و او رو به من با لبخند گفت:
- خانم دانشمند جان، با اجازه‌تون من چند لحظه تلفنم رو جواب بدم می‌رسم خدمتتون.
لبخند مؤدبانه‌ای زدم و خواهش می‌کنمی نثارش کردم. پریناز به سمت حوض‌چه پارک رفت و آرام مشغول گفتگو شد. زمان را غنیمت شمرده، پر مانتوی فرحناز را گرفتم و گفتم:
- میشه بگی ما این‌جا چی کار می‌کنیم؟ تو از این غلط‌ها نمی‌کردی خسیس خانم! چی شده که یهو محبتی که نبوده کلاغه آورده، من و به آب ميوه دعوت کردی! تو رو چه به این مهربونی ها! جون فاطمه بگو چه خبره؟ خواهرت چرا این‌جوری نگاهم می‌کنه؟
فرحناز خنده‌کنان گفت:
- یعنی خاک بر اون سر گشنه‌ات کنن! من خسیسم؟ می‌دونی پول این آب‌میوه‌ها چقدر شده الان! نمکم کورت بکنه. کی بود دو ماه پیش یه برگه آچار مفت و مسلم داد بهت بدون هیچ چشم‌داشتی! ای بگیره نمک فرحناز اون چشم‌های بابا قوری‌ت رو. بعدشم خواهرم همین‌جوری اومد دانشگاه، منم که زرتوزورت توی خونه از اون چشم‌های وزغیتو صورت زشتت، تعریف کردم، اونم خواست ببینتت نکبت خانم چه شکلیه، حیف من اصلاً!
محکم به بازوی فرحناز زدم، آخ بلندی گفت.
- چته وحشی!
چشم ریز کردم، با تعجب گفتم:
- فرحناز! تو واقعاً خونتون بالا شهره؟ عجب خسیسي هستی! ببین برای یه برگه پونصد تومانی چه معرکه‌ای گرفتی! خوبه من هفته‌ای یه بار تو رو رستوران دانشگاه دعوت می‌کنم. گندت بزنن آبروی بچه پولدارها رو بردی! بعدشم تو غلط کردی، خواهرت یهویی اومده! این‌قدر من رو زیر نظر داره انگار می‌خواد خواستگاری بکنه. جون من زود باش بگو چه خبره تا نیومده؛ این‌قدر با ادب و محترم باهات حرف زدم جلوی خواهرت دارم بالا میارم.
فرحناز ریز خندید و پر مقنعه سرمه‌ای‌اش را جلوی دهانش گرفت، انگار نمی‌خواست کسی ببیند. آرام گفت:
- فاطمه خنگ بازی در نیاری ها، ببین یعنی سوژه دارم درحد تیم ملی. خره زن عموم با پسر عموم اون طرف توی ماشین دویست شیش سیاهه. بعد از اون ماشین پراید، دارن تو رو می‌پسندند. خره من تو رو معرفی کردم، براي پسر عموی دكترم.
شوکه شده از حرفش لبخند بر لبانم خشکید. فرحناز سری تکان داد و گفت:
- وای فاطمه نمی‌دونی چه لقمه‌ای برات گرفتم. دارم از حسادت کبود میشم، یعنی خاک تو سر خر شانست! افتادی تو شیشه عسل، اونم چه عسلی، عسل علی! فاطمه یعنی هر آپشنی واسه شوهر بخوایی داره. به ماشینش نگاه نکن، عموم رو توپ تکونش نمیده؛ وضعش از بابای منم توپ تره؛ پسر عموم دکتر، آدم حسابی، مؤمن، مهربون، باادب، بچه مذهبی، الهی که قربونش برم، خجالتی. یعنی وقتی سلامش می‌کنم، لبخند می‌زنه همچین دلم میره براش این‌قدر كه اين بچه خجالتيه.
داشت با حرف‌هایش من را شوکه‌تر می‌کرد که رنگش پرید و چشمانش گشاد شد، هول کرده گفت:
- وای یا خدا پریناز داره میاد! ببین بفهمِ پته رو به آب دادم، جیگرم رو در میاره. ببین همین قدر بگم الآن اومدن فقط ببیننت، اگه پسندیدن پریناز حالا میگه. حالا هم بیا چرندیات‌های دانشگاه رو محترمانه ادامه بدیم.
خون به رخساره‌ام دوید. تا خواستم به خیابان نگاه کنم و ببینم چه کسی من را زیر نظر دارد، پریناز شاد و سرخوش چادرش را دور کمر گرفته آمد. خواهرش را از کنار من به کناری هول داد و به جهت حفظ شخصیت ،مثلاً محترمانه به فرحناز گفت:
- فرحناز جون اون طرف بشین عزیزم می‌خوام با فاطمه خانم حرف بزنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا