کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
شدت گریه شادی کم شد. قطره اشک از چشمانم روانه شد. دایی جلو آمد. دست شادی را گرفت و از زمین بلندش کرد. شادی شرمنده به چشمان اشک بارم نگاه می‌کرد و آرام اشک می‌ریخت. علی برادرانه شانه‌ام را فشرد و بلندم کرد. ای ‌کاش علی نبود، شاید شادی دلش نمی‌خواست شکستنش را علی ببیند. علی برادرانه گفت:
- خوددار باش. مرد حوصله کن!
دایی به علی نگاه کرد و یک‌مرتبه گفت:
- علی امشب حسابی شرمنده تو شدم ناحق یقه‌ات رو گرفتم. از کار و زندگی افتادی! حلالم کن عمو جان!
علی سر به‌ زیر گفت:
- این چه حرفیه می‌زنید عمو؟! شما بزرگ‌تر من هستید تو دهنمم بزنید حق دارین!
اشک از چشمم پاک کردم. باید خجالت بکشم در این سن گریه، گریبان گیرم شده؛ اما چه کنم تاب افسرده بودن شادی را ندارم. دایی که انگار احترام ویژه‌ای برای علی قائل بود گفت:
- شرمنده‌ام نکن. شاید قسمت بوده امشب بیایی این‌جا و باعث خیر باشی. علی به‌جز تو توی این جمع هر کدوم حرفی بزنیم، شاید اشتباه باشه، تو که بیرون بودی یه راهنمایی بکن! من و مادر شادی دلمون با بهزاده، به خود شادی هم گفتم باد همیشه گندم نمیاره یه‌وقت‌هایی هم خاک با خودش میاره، پس عاقلانه تصمیم بگیره. بی عجله؛ چون بهزاد تعریف کردن نداره و مایه افتخارمونه؛ اما از طرفی شادی ترس ازدواج داره؛ اما می‌ترسم پشیمون بشه از جواب منفیش. تو که بی طرفی بگو برادری کن در حق شادی. فکر درست چیه؟
از تعریف‌های عمو نسبت به خودم خوشحال شدم. شادی سر به زیر اشک از چشم پاک کرد و ناباورانه با پدرش مخالفت نکرد. علی دستی دور کمرم انداخت و گفت:
- عمو من به خدا قصد دخالت ندارم؛ ولی امر می‌فرمایید چشم. من مثل یه برادر پیشنهادم رو می‌گم؛ ولی در اصل جواب با خود شادی خانوم هستش. خوب اول از همه این‌طور که مشخصه دختر عمو احتیاج به کمک دارن. حالا اون کمک چه بهتر یه مشاور یا یه روانشناس باشه یا یه دوست صمیمی. به‌هرحال گویا به‌خاطر گذشته هنوز ایشون آمادگی شروع یه زندگی جدید رو ندارن و به گفته خاله نسبت به تمام مردها بدبین شدند. این که چه بر سر دختر عمو گذشته بماند؛ اما به‌نظر من اشتباه‌ترین مورد این‌که وقتی هنوز از زندگی قبلی ذهنشون خالی نشده، یه نفر دیگه رو درگیر کنن. به هر حال هیچ‌کس بی عیب نیست و طرف مقابل هم انتظار سرحال و سرزندگی داره؛ اما با روحیه منفی گذشته مطمئنا کار به مشکل می‌خوره؛ بالاخره هم زن هم مرد کاستی‌هایی دارند، باید انقدر روحیه آماده‌ای داشته باشن که صبورانه با مشکلات روبه‌رو بشن. من از شما می‌خوام لطفاً الان درمورد بهزاد تصمیم نگیرید! به‌خدا بهزاد دلش پاکه. من از چشم‌هاش می‌فهمم که چقدر دلبسته به این ازدواجه، تورو‌خدا با عجله همه چیز رو تموم نکنید.
علی به شادی نگاه کرد و گفت:
- شادی خانوم! خودخوری کردن چیزی رو دوا نمی‌کنه. شاید ظاهر درست و خوب باشه؛ اما خودخوری باعث می‌شه که یه مرتبه از کوره در برین که این برای آینده خیلی بده. برادرانه می‌گم از کسی کمک بگیرین، یا حداقل پیش یه فرد مثل یه مشاور برین و حرف‌هاتون رو بزنید. این بدبینی شما به مردها به شدت ضربه به آینده‌تون می‌زنه لطفاً عجول نباشید!
نمی‌دانم چرا وقتی علی این حرف را زد. چندبار نوک زبانم بود بگوییم تو که به دو هفته نکشیده اقدام به ازدواج کردی، شادی که چند ماه است جدا شده، چرا تجویزت برای دیگران است! اما خود داری کردم، شاید موضوع شادی و علی تفاوت داشته. به شادی نگاه کردم احساس این را می‌گفت، شادی به جهت این که با علی ر*اب*طه خوبی ندارد مخالفت کند؛ اما با ناباوری، شادی با احترام به علی آهسته یک چشم گفت! متعجب از این شدم که او اگر تا این حد علی را قبول دارد چرا پسش زد! فکرهای بیمار را کنار زدم و از خوشحالی لبی به دندان گرفتم. دایی دستی به دور کمر شادی انداخت و گفت:
- بهزاد جان! علی راست می‌گه این‌طور که معلومه شادی هنوز زخم خورده‌اس. به والله اگه می‌دونستم اجازه نمی‌دادم این همه راه رو بیای که دخترم باعث بشه اشکت در بیاد. شرمنده‌اتم! خوب حالا من یه حرفی می‌زنم. قبول کردنش با شما دوتا، به‌نظرم دور باشین از هم یه مدتی؛ اما در ارتباط باشید تا هم‌دیگه رو بشناسین‌ قرار نیست تو بوق و کرنا کنید فامیل متوجه بشن شما دوتا باهم اختلال می‌کنید، همین که پدر و مادر دو طرف بدونن کافیه. شاید هر دوتاتون به نتیجه رسیدین به درد هم نمی‌خورین. بالاخره چندین سال هستش که شما ایران نبودین و شاید روحیاتی باشه که هر دو ازشون خوشتون نیاد، به‌نظرم پیشنهادم پیشنهاد خوبیه و امیدوارم توی این مدت که با هم دورادور در ارتباطین عاقلانه‌ترین تصمیم رو بگیرین!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
دو ماه بعد
《بهزاد》
- ببین برای من فیلم بازی نکن! چشم‌هاتم این‌جوری مظلوم نکن. جواب من رو بده؛ اون دختره چشم آبیِ کی بود پشت سرت رد شد؟ اصلاً روی چه حسابی یه لحظه نگاهش کردی؟! ها؟ آقا بهزاد رو دست خوردی! مچ‌ت رو گرفتم!
نفس ‌زنان کلاه گرم‌کن ورزشی‌ام را پشت سر انداختم. روی یکی از نیمکت‌های بوستان نشستم. خنده از لبانم زدوده نمی‌شد. این دختر برای من حکم زندگی را داشت. به چشمان ریز شده و ل*ب کج شده‌ی شادی خندیدم و گفتم:
- شادی جان! به خدا رهگذر بود آخه من کی نگاهش کردم! من موندم تو از کجا فهمیدی چشم آبیه؟ شادی چرا این‌جوری می‌کنی عزیزم؟! تو که پدر من رو درآوردی! اصلاً مگه جرأت دارم به کسی نگاه کنم؟ صبر کن ببینم، دختر الان ایران باید نیمه شب باشه مگه تو خواب نداری؟
شادی خنده‌اش گرفته بود گرچه پشت چشمی نازک کرد و ل*بش را جلو داد. غرغر کنان گفت:
- نه دیگه نشد، می‌خوای بگیرم بخوابم حواسم بهت نباشه اون‌وقت ببینم کلاه سرم رفته. آقا بهزاد خان برای هر کی پروفسوری، برای من نیستی! کور خوندی من از همین‌جا تمام اعمالت رو زیر نظر دارم؛ اصلاً صبر کن ببینم تو واسه چی هر روز می‌ری پیاده روی؟ این همه دستگاه تردمیل، چرا نمی‌خری که توی خونه بدویی؟ دِ می‌دونم، دوست داری بری توی پارک که صح*نه‌های طبیعی زنده چه بسا هیجان‌آور داره ببینی به بهونه پیاده روی؟ آخ بیچاره شادی که این‌جا فقط باید اوامر حاج فتاح بزرگ و انجام بده و وقتم نداشته باشه سرش رو بخارونه؛ ولی ببین برو از خدا بترس خوشگل‌تر از من تو خواب ببینی.
صدای خنده‌ام بالا رفته بود. عابران پیاده به من دیوانه، نگاهی عجیب می‌انداختند وانگهی با این سنم دوست داشتم بلند بخندم. خوشحال بودم اعتماد به ‌نفس شادی برگشته. شادی خنده‌ام را که دید چشم برگرداند و گفت:
- آره دیگه بخند! یه کلام نگی بر منکرش لعنت؟ ‌ها؟ باشه به هم می‌رسیم آقا بهزاد! اصلاً به من بگو پیرمرد، واسه چی این همه ورزش می‌کنی؟
خنده‌ام قطع شد، می‌دانست چه‌طور عصبی‌ام کند؛ اما دستش را خواندم. سر کیف بود و سرحال. خوب من‌هم بلد بودم شرم‌زده‌اش کنم. با دستمال عرق صورتم را پاک کردم و گفتم:
- دوباره گفتی پیرمرد؟ آره؟ باشه شادی خانوم بالاخره که دوماه دیگه جواب مثبت به هم می‌دی اون‌وقت حضوری خدمت‌تون پیرمرد و نشون می‌دم کیه؛ بعدش‌هم من می‌خوام یه پدر قوی باشم، باید ورزش کنم. این کاملاً ضروریه بانو!
شادی از خجالت و شرم بلند یه بهزاد گفت. قلبم تپشش بالا رفت. دوباره خنده‌ای بلند سر دادم و گفتم:
- جان بهزاد؟ چی شد موش شدی شادی خانوم؟!
شادی اخم ساختگی کرد و گفت:
- کو زن که بخوای بچه‌دار شی؟ طفلک آخه کی با یه پیرمرد ازدواج می‌کنه؟
خواستم پاسخش را دهم که یه مرتبه شادی مثل شوخی‌های همیشگی‌اش جیغ‌جیغ‌کنان گفت:
- وای! وای! اون زنه کی بود از پشت سرت رد شد؟! این چیه تنش بود؟ خدا مرگم بده! بهزاد تو شرم نداری؟ می‌ری ورزش یا ... به بابام می‌گم به هوای ورزش بلند می‌شی می‌ری پارک یه دل سیر... استغفرالله!
بی‌اهمیت به شوخی‌های همیشگی‌اش به نیمکت بوستان لم دادم. می‌دانستم چطور ساکتش کنم.
- شادی رژ لبت ذو عوض کردی؟ خیلی خوشگل شدی دختر؟ به نظرت کی قسمت می‌شه بیام ایران؟
لبی به شرم گزید، دستپاچه دستی به ل*بش زد. همیشه همین بود. در برابر شوخی‌های من خجالت زده می‌شد. مانند هر روز و هربار تماسش گفتم:
- شادی جان کی تموم می‌شه این انتظار؟ بابا تا دو ماه دیگه من دق می‌کنم. دلت برام نمی‌سوزه این‌جا توی این کشور غریب دارم تو تب تو می‌سوزم؟
دوباره مثل همیشه شادی سکوت کرد. در این دو ماه هر وقت طلب خواستن کردم، او سر به ‌زیر و شرمگین شد. خجالت کشیدنش برایم ل*ذت بخش بود. خواستم حرفم را ادامه بدهم که زیر چشمی نگاه کرددو گفت:
- بهزاد یه دختر خوشگل دوباره رد شد!
خدایا این دختر شیرین حتماً که مرا دیوانه می‌کند. گوشی همراهم را به سمت گروه ورزشی محلی بانوان که آن سمت پارک داشتند می‌ر*ق*صیدن چرخاندم و گفتم:
- شادی عزیزم بیا یه دل سیر نگاه کن. این‌هایی که از پشت سرم رد می‌شن فایده‌ای ندارن که! این گروه رو نگاه کن اصلاً روح آدم باز می‌شه ببین چه رقصی می‌کنن؛ چیه گیر دادی به عابرهای پیاده!
صدای جیغ‌جیغ شادی، صدای خنده مرا هم بالا برد. بلند شدم و قدم زنان به سمت خانه‌ام رفتم. گوشی همراه را به طرفم خودم گرفتم که شادی گفت:
- خیلی بدی! من رو حرص می‌دی؟ می‌خواستم یه خبر خوب بهت بدم. اصلاً حیف من.‌قهر قهر قهر!
ل*بش را کودکانه جلو داد و صورتش را از من برگرداند، مثلاً قهر کرده؟ نفسی عمیق کشیدم. از دست دلبری‌های این دختر نمی‌دانستم چه کنم. رسماً درمانده بودم از این دوری. توانم در مقابله با نازهای این دختر دیگر کم شده بود. نمی‌دانستم تا به کی باید منتظر باشم؟ اما همین که می‌دانستم شادی هم به من دلبسته شده صبورترم می‌کرد. از بطری آبم یک جرعه آب خوردم و گفتم:
- قهر نکن لیدی! مگه من چی گفتم پشت چشم نازک می‌کنی؟
شادی لبخند مرموزی زد و گفت:
- پناه بر خدا! من کی قهر کردم، فکر کردی از این دخترهای لوس فرنگی‌ام، نه جونم من زنگ زدم بگم یکی_ دو روز در دسترس نیستم. خیلی گرفتارم، نمی‌رسم جوابت تلفن‌ها و پیام‌های فدایت شومت رو بدم گفتم بدونی که یه‌وقت نگران نشی. شما هم خوش باش این دو روز! دیگه کسی نیست زیر نظرت داشته باشه!
گرفتار؟! با تعجب پرسیدم:
- گرفتار چی؟ چی شده؟ واسه چی گوشیت رو خاموش می‌کنی؟ شادی به خدا دوباره بخوای بازی دربیاری و من رو این‌ور دنیا از خودت بی خبر بذاری بلند می‌شم میام ایران. چشمم و روی همه چیز می‌بندم دستت رو می‌گیرم می‌برمت محضر عقدت می‌کنم!
شادی از تعجب ابرو بالا انداخت. موهایش را پشت گوشش زد و تهدیدوار گفت:
-چشم بابام روشن. ببخشد اون‌وقت شما به چه حقی این‌کار رو می‌کنید؟
ایستادم کمی زیپ گرم‌کن ورزشی‌ام را باز کردم. به چشمانش که شر بودن از او می‌بارید هشدارگونه گفتم:
- شادی ببین صبر منم حدی داره‌ها! داری رسماً بهم توهین می‌کنی؟ الان من شدم چه‌کاره؟ باشه من هیچ‌کاره خداحافظ!
این را که گفتم التماس‌کنان با خنده گفت:
- نه! ببخشید بهزاد جان قطع نکن. بدجنس نشو دیگه، مثلاً دارم ناز می‌کنم یه خبری بهت بدم. خیلی بدی، چرا انقدر کم حوصله شدی پیرمرد من؟!
بدون هیچ سخنی به رخسار زیبای شادی نگاه کردم. یاد روزهای اول ارتباط تلفنی‌ام با شادی افتادم؛ دو ماه قبل پس از برگشتم به سوئیس، چه اندازه سخت بود ارتباط گرفتن با او، همه مطمئن بودند شادی روی گفته‌اش می‌ماند. شادی در فرودگاه اندوهگین به چشمانم نگاه کرد و از من خواست که تا جایی که می‌توانم فراموشش کنم؛ ولی علی مدام به من تأکید می‌کرد پا پس نکشم و روی انگیزه‌ام تمرکز کنم. چیزی که مرا ناامید می‌کرد این بود که شادی بی‌اعتماد به‌نفس‌ترین دختری بود که می‌شناختم و این مرا کلافه می‌کرد! شادی در تمام زندگی‌اش به ناز پرورده بودن و خود پسندی شناخته ‌شده بود؛ ولی حال او باور نداشت که از دید من خواستنی است. مدام می‌پرسید واقعاً چرا به او شیفته شدم؟! آخ که چه روزها و شب‌ها که برایش زمزمه‌های عاشقانه گفتم تا باورم کند که دلم گرفتارش شده و چه روزهای که شادی به‌سختی گذارند. او پشت سر هم نزد مشاور می‌رفت و همان روزهای آغازین با حال خ*را*ب به خانه‌اشان برمی‌گشت و من هر شب دقیقاً زمانی که می‌دانستم در ایران سپیده‌دم است و شادی نزد مشاورش رفته. ساعت کوک می‌کردم تا از خواب بیدار شوم و با او تماس بگیرم تا دل داری‌اش دهم تا به او بفهمانم پناهش هستم، یا تنها با نگاهم، با کلامم کمی از گریه‌هایش را که علتش را نمی‌دانستم کم کنم!‌ سخت بود. دلم نمی‌خواست شادی غمگین باشد یا گاهی بی‌جهت برآشفته باشد و غرغر کند. دایی گاهی تماس می‌گرفت و از من عذرخواهی می‌کرد به جهت بداخلاقی‌های شادی و هر بار خواهش‌مندانه می‌گفت بردباری کنم؛ اما من نوجوانی ناپخته نبودم که زود از خواسته‌ام بگذرم، پس حوصله کردم. نمی‌دانم چه بلایی سر شادی آمده بود؛ اما او در نخستین تماس از من خواست که هیچ‌گاه از او درباره سیاوش نپرسم و من با اینکه کنجکاو بودم علت اصلی جدایی‌اش را بدانم؛ اما به حرفش احترام گذاشتم و فکر کردم مهم خود شادی است نه زندگی خصوصی قبل او و سرانجام، چندهفته‌ای گذشت تا شکیبایی‌ام نتیجه داد.‌ چندی است که شادی سرحال و قبراق شده. دیگر به من اعتماد دارد. حرف‌هایم را باور می‌کند. مدام از من نمی‌پرسد اگر از او خوشم نیایید چه می‌کنم! مدام از من درمورد استایل‌های مورد علاقه‌ام نمی‌پرسد! نمی‌فهمیدم چرا انقدر روی ظاهر توجه داشت!‌ گرچه من هربار باحوصله می‌گفتم که ظاهر چه ارزشی دارد در برابر دل دریایی‌اش، برای او از انسانیت می‌گفتم، هزاران بار برایش آدم‌هایی را مثال زدم که با وجود نقص جسمانی همسرشان عاشقانه زندگی می‌کنند و هر بار با تعجب از او می‌پرسیدم که مگر چه ناکارایی‌ای در اوست که این مقدار ترس به جانش افتاده! وانگهی او هر بار می‌گفت، تنها سؤالم بود همین. خدا می‌داند که چه اندازه تلاش کردم او را وابسته خودم کنم. حالا دگر او مهربان شده،. تأثیر مشاور و مهربانی و صبوری خودم را می‌بینم او مدام حالم را می‌پرسد مدام برایم پیام می‌دهد. مدام زیبایی خودش را به رخم می‌کشد که این یعنی او همه به مانند همه دختران ظاهر خودش را دوست دارد؛ ولی هنوز حرفی از جواب خواستگاری نمی‌زند؛ اما من گفته بودم مرد صبوری هستم. شادی با یکدست جلوی رخ‌ساره‌اش را گرفت و گفت:
- بهزاد چرا ساکتی؟! چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی خجالت می‌کشم!
خنده‌ای بلند سر دادم و گفتم:
- آخ به قربون خجالتی بودنت بانو! حالا دختر سر به ‌‌زیر، بگو ببینم خبر مهمت چیه؟
شادی خمیازه‌ای کشید و گفت:
- ببخشید خوابم گرفت. فقط خواستم اطلاع بدم دو روزی در دسترس نیستم، به خاطر این‌که از دستم عصبانی شدی. خبرم باشه برای بعد، صبح شما و شب من به‌خیر. بای!
از این رفتار عجیبش عصبی شده غریدم:
- لوس بازی‌ها چیه؟ یعنی چی!! مگه بچه‌ای؟ من کی عصبانی شدم؟! شادی می‌گی چی شده یا نه؟
شادی اول با تعجب به من نگاه کرد و بعد مانند کودکان لونچ کرد و یک‌مرتبه گفت:
- قهرم خداحافظ!
بعد ارتباط را قطع کرد. شگفت‌زده میان خیابان روبه‌روی خانه‌ام ایستادم. این چه رفتاری بود؟! شانه‌ای بالا انداختم و به سمت خانه‌ام رفتم. می‌دانم که چند ساعت دیگر پس از به پایان رساندن کلاسم در دانش‌گاه دوباره تماس می‌گیرد. به خانه که رسیدم دوش سردی گرفتم و برای خودم شیری گرم کردم که صدای گوشی همراهم آمد. شماره خواهرم بود. جواب دادم:
-سلام بر خواهر عزیزم. روزت به‌خیر! چه‌طوری؟
آتیه جیغ‌جیغ‌کنان بالا و پایین پرید و گفت:
-داداشی! داداشی! دایی زنگ زد گفت می‌تونیم بیاییم خواستگاری. داداشی شادی راضی شده! هورا... .
همان‌طور که لیوان شیر دستم بود، خشک‌شده میان آشپزخانه ایستاده بودم. توان سخن گفتن نداشتم! چه می‌شنیدم؟ آتیه که مرا میخ‌کوب خودش دید، با تعجب گفت:
- بهزاد! فهمیدی چی گفتم؟ باورت نمی‌شه؟ به خدا راست می‌گم. اصلاً بیا از بابا بپرس!
نشدنی بود که شادی دو ماه زودتر از موعد جواب خواستگاری‌ام را بدهد! امکان ندارد! آتیه به سمت پدرم که در حال بستن یقه دیپلماتش بود دوید و تلفن را به او داد، جیغ جیغ کنان به پدرم گفت که برایم توضیح دهد حقیقت گفته‌اش را. پدرم مانند همیشه باحوصله و آرام سلامی کرد. آرام روی صندلی نشستم و گفتم:
- بابا این دختر چی می‌گه؟ باز شوخی‌های مسخره‌اش گل کرده؟
پدرم دستی به محاسنش کشید و گفت:
- مبارکت باشه پسرم. داییت قبول کرده بریم خواستگاری؛ البته داییت گفت باید بریم ایران صحبت‌های مهمی در مورد محل زندگی شما، تاریخ عقد... .
چنان خشمگین شدم که نگذاشتم پدرم ادامه دهد. یک وای بلند گفتم. پدرم با تعجب پرسید:
- چی شده بابا؟ مشکلی هست؟
عصبی به پدرم غریدم:
- بابا شادی خودش می‌دونه تا دوماه دیگه محاله بتونم ایران برم. خودش می‌دونه وقت ارائه پایان‌نامه دکتری دانشجوهامه، کتابم به مرحله بین المللی رفته، انقدر همه‌چیزم الان قاطی و درگیره یه درصد نمی‌تونم پام رو از سوئیس بیرون بذارم!
پدرم اول متعجب زده و بعد با خنده بلند گفت:
- بر پدر پدرسوخته شادی صلوات! عجب دستت رو تو پو*ست گردو گذاشت، خب اشکالی نداره دو ماه دیگه می‌ریم باباجان. چه عجله‌ایه؟ دیگه خداروشکر خیالت راحته که جواب شادی مثبته. مامانت هنوز نمی‌دونه رفته پیاده‌روی، الان که بیاد... .
آنقدر برآشفته بودم که میان حرف پدرم سریع گفتم:
- بابا من باید قطع کنم؛ ولی شما هم به دایی زنگ بزنید بگین انصاف نیست حالا که پسرم نمی‌تونه بیاد جواب مثبت بدین!
پدرم خنده‌ای بلند سر داد و خواست حرفی بزند که قطع کردم. سریع با شادی اهریمن صفت تماس گرفتم. بله کار خودش را کرده بود. تلفن همراهش را قطع کرده بود. پیامی دادم:
- شادی به ولای علی دستم بهت برسه من می‌دونم و تو! فکر کردی کوتاه میام زرنگ خانوم؟ گفتی دو ماه نمی‌تونه ایران بیاد بذار حالش رو بگیرم! شادی خانوم! کور خوندی. بلند می‌شی با هر کی که فکر می‌کنی باید سر سفره عقد باشه میای سوئیس همین‌جا عقد می‌کنیم. بعدشم بقیه برگردن، دختر زرنگ! اگه نیای دیگه اسم من رو نمیاری، فهمیدی دختره‌ب لوس بی‌نمک؟
ایستادم. عصبی دور خودم چرخیدم تا دو ماه دیگر من چگونه تاب آورم! لعنت به سرکشی‌های شادی، مشتی آب به صورتم زدم به آینه روبه‌رویم نگاه کردم.‌ صورتم گر گرفته بود از هیجان. مرا چه شده؟ خنده‌ام گرفته بود. صبر و حوصله‌ام کجا رفته بود؟! می‌دانستم که شادی به من علاقه‌مند شده، انتظار جواب مثبت را داشتم؛ اما بی انصاف گفته بود بعد از شروع تعطیلات دانشگاهی من جواب قطعی می‌دهد. به آینه بلند خندیدم و گفتم:
- بر پدر هر چه صبرِ، لعنت!

پایان

《رمان دومم تقدیم به دختران و پسران نجیب سرزمینم》

(انسان باشیم، بخاطر خودخواهی دیگران را نابود نکنیم، یاعلی)
دوشنبه ظهر ساعت یک بعداز ظهر 29/2/1399
سميه سادات هاشمي جزي
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا