شدت گریه شادی کم شد. قطره اشک از چشمانم روانه شد. دایی جلو آمد. دست شادی را گرفت و از زمین بلندش کرد. شادی شرمنده به چشمان اشک بارم نگاه میکرد و آرام اشک میریخت. علی برادرانه شانهام را فشرد و بلندم کرد. ای کاش علی نبود، شاید شادی دلش نمیخواست شکستنش را علی ببیند. علی برادرانه گفت:
- خوددار باش. مرد حوصله کن!
دایی به علی نگاه کرد و یکمرتبه گفت:
- علی امشب حسابی شرمنده تو شدم ناحق یقهات رو گرفتم. از کار و زندگی افتادی! حلالم کن عمو جان!
علی سر به زیر گفت:
- این چه حرفیه میزنید عمو؟! شما بزرگتر من هستید تو دهنمم بزنید حق دارین!
اشک از چشمم پاک کردم. باید خجالت بکشم در این سن گریه، گریبان گیرم شده؛ اما چه کنم تاب افسرده بودن شادی را ندارم. دایی که انگار احترام ویژهای برای علی قائل بود گفت:
- شرمندهام نکن. شاید قسمت بوده امشب بیایی اینجا و باعث خیر باشی. علی بهجز تو توی این جمع هر کدوم حرفی بزنیم، شاید اشتباه باشه، تو که بیرون بودی یه راهنمایی بکن! من و مادر شادی دلمون با بهزاده، به خود شادی هم گفتم باد همیشه گندم نمیاره یهوقتهایی هم خاک با خودش میاره، پس عاقلانه تصمیم بگیره. بی عجله؛ چون بهزاد تعریف کردن نداره و مایه افتخارمونه؛ اما از طرفی شادی ترس ازدواج داره؛ اما میترسم پشیمون بشه از جواب منفیش. تو که بی طرفی بگو برادری کن در حق شادی. فکر درست چیه؟
از تعریفهای عمو نسبت به خودم خوشحال شدم. شادی سر به زیر اشک از چشم پاک کرد و ناباورانه با پدرش مخالفت نکرد. علی دستی دور کمرم انداخت و گفت:
- عمو من به خدا قصد دخالت ندارم؛ ولی امر میفرمایید چشم. من مثل یه برادر پیشنهادم رو میگم؛ ولی در اصل جواب با خود شادی خانوم هستش. خوب اول از همه اینطور که مشخصه دختر عمو احتیاج به کمک دارن. حالا اون کمک چه بهتر یه مشاور یا یه روانشناس باشه یا یه دوست صمیمی. بههرحال گویا بهخاطر گذشته هنوز ایشون آمادگی شروع یه زندگی جدید رو ندارن و به گفته خاله نسبت به تمام مردها بدبین شدند. این که چه بر سر دختر عمو گذشته بماند؛ اما بهنظر من اشتباهترین مورد اینکه وقتی هنوز از زندگی قبلی ذهنشون خالی نشده، یه نفر دیگه رو درگیر کنن. به هر حال هیچکس بی عیب نیست و طرف مقابل هم انتظار سرحال و سرزندگی داره؛ اما با روحیه منفی گذشته مطمئنا کار به مشکل میخوره؛ بالاخره هم زن هم مرد کاستیهایی دارند، باید انقدر روحیه آمادهای داشته باشن که صبورانه با مشکلات روبهرو بشن. من از شما میخوام لطفاً الان درمورد بهزاد تصمیم نگیرید! بهخدا بهزاد دلش پاکه. من از چشمهاش میفهمم که چقدر دلبسته به این ازدواجه، توروخدا با عجله همه چیز رو تموم نکنید.
علی به شادی نگاه کرد و گفت:
- شادی خانوم! خودخوری کردن چیزی رو دوا نمیکنه. شاید ظاهر درست و خوب باشه؛ اما خودخوری باعث میشه که یه مرتبه از کوره در برین که این برای آینده خیلی بده. برادرانه میگم از کسی کمک بگیرین، یا حداقل پیش یه فرد مثل یه مشاور برین و حرفهاتون رو بزنید. این بدبینی شما به مردها به شدت ضربه به آیندهتون میزنه لطفاً عجول نباشید!
نمیدانم چرا وقتی علی این حرف را زد. چندبار نوک زبانم بود بگوییم تو که به دو هفته نکشیده اقدام به ازدواج کردی، شادی که چند ماه است جدا شده، چرا تجویزت برای دیگران است! اما خود داری کردم، شاید موضوع شادی و علی تفاوت داشته. به شادی نگاه کردم احساس این را میگفت، شادی به جهت این که با علی ر*اب*طه خوبی ندارد مخالفت کند؛ اما با ناباوری، شادی با احترام به علی آهسته یک چشم گفت! متعجب از این شدم که او اگر تا این حد علی را قبول دارد چرا پسش زد! فکرهای بیمار را کنار زدم و از خوشحالی لبی به دندان گرفتم. دایی دستی به دور کمر شادی انداخت و گفت:
- بهزاد جان! علی راست میگه اینطور که معلومه شادی هنوز زخم خوردهاس. به والله اگه میدونستم اجازه نمیدادم این همه راه رو بیای که دخترم باعث بشه اشکت در بیاد. شرمندهاتم! خوب حالا من یه حرفی میزنم. قبول کردنش با شما دوتا، بهنظرم دور باشین از هم یه مدتی؛ اما در ارتباط باشید تا همدیگه رو بشناسین قرار نیست تو بوق و کرنا کنید فامیل متوجه بشن شما دوتا باهم اختلال میکنید، همین که پدر و مادر دو طرف بدونن کافیه. شاید هر دوتاتون به نتیجه رسیدین به درد هم نمیخورین. بالاخره چندین سال هستش که شما ایران نبودین و شاید روحیاتی باشه که هر دو ازشون خوشتون نیاد، بهنظرم پیشنهادم پیشنهاد خوبیه و امیدوارم توی این مدت که با هم دورادور در ارتباطین عاقلانهترین تصمیم رو بگیرین!
***
- خوددار باش. مرد حوصله کن!
دایی به علی نگاه کرد و یکمرتبه گفت:
- علی امشب حسابی شرمنده تو شدم ناحق یقهات رو گرفتم. از کار و زندگی افتادی! حلالم کن عمو جان!
علی سر به زیر گفت:
- این چه حرفیه میزنید عمو؟! شما بزرگتر من هستید تو دهنمم بزنید حق دارین!
اشک از چشمم پاک کردم. باید خجالت بکشم در این سن گریه، گریبان گیرم شده؛ اما چه کنم تاب افسرده بودن شادی را ندارم. دایی که انگار احترام ویژهای برای علی قائل بود گفت:
- شرمندهام نکن. شاید قسمت بوده امشب بیایی اینجا و باعث خیر باشی. علی بهجز تو توی این جمع هر کدوم حرفی بزنیم، شاید اشتباه باشه، تو که بیرون بودی یه راهنمایی بکن! من و مادر شادی دلمون با بهزاده، به خود شادی هم گفتم باد همیشه گندم نمیاره یهوقتهایی هم خاک با خودش میاره، پس عاقلانه تصمیم بگیره. بی عجله؛ چون بهزاد تعریف کردن نداره و مایه افتخارمونه؛ اما از طرفی شادی ترس ازدواج داره؛ اما میترسم پشیمون بشه از جواب منفیش. تو که بی طرفی بگو برادری کن در حق شادی. فکر درست چیه؟
از تعریفهای عمو نسبت به خودم خوشحال شدم. شادی سر به زیر اشک از چشم پاک کرد و ناباورانه با پدرش مخالفت نکرد. علی دستی دور کمرم انداخت و گفت:
- عمو من به خدا قصد دخالت ندارم؛ ولی امر میفرمایید چشم. من مثل یه برادر پیشنهادم رو میگم؛ ولی در اصل جواب با خود شادی خانوم هستش. خوب اول از همه اینطور که مشخصه دختر عمو احتیاج به کمک دارن. حالا اون کمک چه بهتر یه مشاور یا یه روانشناس باشه یا یه دوست صمیمی. بههرحال گویا بهخاطر گذشته هنوز ایشون آمادگی شروع یه زندگی جدید رو ندارن و به گفته خاله نسبت به تمام مردها بدبین شدند. این که چه بر سر دختر عمو گذشته بماند؛ اما بهنظر من اشتباهترین مورد اینکه وقتی هنوز از زندگی قبلی ذهنشون خالی نشده، یه نفر دیگه رو درگیر کنن. به هر حال هیچکس بی عیب نیست و طرف مقابل هم انتظار سرحال و سرزندگی داره؛ اما با روحیه منفی گذشته مطمئنا کار به مشکل میخوره؛ بالاخره هم زن هم مرد کاستیهایی دارند، باید انقدر روحیه آمادهای داشته باشن که صبورانه با مشکلات روبهرو بشن. من از شما میخوام لطفاً الان درمورد بهزاد تصمیم نگیرید! بهخدا بهزاد دلش پاکه. من از چشمهاش میفهمم که چقدر دلبسته به این ازدواجه، توروخدا با عجله همه چیز رو تموم نکنید.
علی به شادی نگاه کرد و گفت:
- شادی خانوم! خودخوری کردن چیزی رو دوا نمیکنه. شاید ظاهر درست و خوب باشه؛ اما خودخوری باعث میشه که یه مرتبه از کوره در برین که این برای آینده خیلی بده. برادرانه میگم از کسی کمک بگیرین، یا حداقل پیش یه فرد مثل یه مشاور برین و حرفهاتون رو بزنید. این بدبینی شما به مردها به شدت ضربه به آیندهتون میزنه لطفاً عجول نباشید!
نمیدانم چرا وقتی علی این حرف را زد. چندبار نوک زبانم بود بگوییم تو که به دو هفته نکشیده اقدام به ازدواج کردی، شادی که چند ماه است جدا شده، چرا تجویزت برای دیگران است! اما خود داری کردم، شاید موضوع شادی و علی تفاوت داشته. به شادی نگاه کردم احساس این را میگفت، شادی به جهت این که با علی ر*اب*طه خوبی ندارد مخالفت کند؛ اما با ناباوری، شادی با احترام به علی آهسته یک چشم گفت! متعجب از این شدم که او اگر تا این حد علی را قبول دارد چرا پسش زد! فکرهای بیمار را کنار زدم و از خوشحالی لبی به دندان گرفتم. دایی دستی به دور کمر شادی انداخت و گفت:
- بهزاد جان! علی راست میگه اینطور که معلومه شادی هنوز زخم خوردهاس. به والله اگه میدونستم اجازه نمیدادم این همه راه رو بیای که دخترم باعث بشه اشکت در بیاد. شرمندهاتم! خوب حالا من یه حرفی میزنم. قبول کردنش با شما دوتا، بهنظرم دور باشین از هم یه مدتی؛ اما در ارتباط باشید تا همدیگه رو بشناسین قرار نیست تو بوق و کرنا کنید فامیل متوجه بشن شما دوتا باهم اختلال میکنید، همین که پدر و مادر دو طرف بدونن کافیه. شاید هر دوتاتون به نتیجه رسیدین به درد هم نمیخورین. بالاخره چندین سال هستش که شما ایران نبودین و شاید روحیاتی باشه که هر دو ازشون خوشتون نیاد، بهنظرم پیشنهادم پیشنهاد خوبیه و امیدوارم توی این مدت که با هم دورادور در ارتباطین عاقلانهترین تصمیم رو بگیرین!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: