کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
به مادرم سلام دادم و مادرم متعجب لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد و آسیه با خنده توضیح داد که تماس تصویری گرفته؛ اما مادرم پشت چشمی نازک کرد و بی‌اهمیت به کتاب دقیق شد. درحال پایین رفتن از پله‌ها به مادرم شوخ گفتم:
- الان مثلاً باهام قهرین صدیقه خانم؟ عزیز من! من و شما سنی ازمون گذشته قهر مال جوون‌ترهاس!
مادرم حرصی به تصویرم نگاه کرد و غرید:
- تو پیر شدی و دنبال معرکه گیری‌ای! اون‌وقت به من می‌گی سنی ازم گذشته؟ ها چیه به دست و پای شاهزاده افتادی؟ ملکه قبول کردند پذیراتون باشن؟ انگار هم که خوب مستقر شدی خونه داییت!
اخم کرده لبی کج کردم. خواستم جوابش را بدهم که از پایین پله، دایی صداییم زد.
- بهزاد؟ دایی؟! بیدار شدی؟ با مامانت حرف می‌زنی؟
سلامی به دایی کردم و بله‌ای گفتم.‌مادرم که صدای برادرش را شنید هول‌کرده دستی به موهایش کشید و گوشی را از آتیه گرفت. گوشی همراهم را به دایی دادم و آن دو طبق معمول شروع به قربان صدقه رفتن هم‌دیگر کردند. به آشپزخانه رفتم. زن دایی چادرِ رنگی به سر روی صندلی پشت میز نشسته بود و برای گلی خانم از فوت‌وفن پختن فسنجان می‌گفت. سلامی کردم و پرسیدم:
- زن دایی؟ شادی کجاست؟
زن دایی ایستاد و به سمت سماور چایی رفت و مهربان گفت:
- شادی میاد دیگه الان. خوب خوابیدی مادر؟! از صبح تا حالا یه‌سره خوابی! بیا بشین مادر چیزی بخور بدنت ضعف کرد.
پشت میز غذا خوری رفتم و اخم کرده گفتم:
- ممنون. شادی جای خاصی رفته؟
زن‌دایی که درحال چایی ریختن بود لحظه‌ای زیر چشم به من نگاه و لبی کج کرد! مشکلش چه بود! من که ساعت‌ها با تماس‌هایم او و دایی را راضی کردم به شادی نزدیک شوم! زير چشم نگاه كردنش چه معنی دارد؟ زن‌دایی چایی را جلویم گذاشت و گفت:
- نه! گفت می‌رم پارک یکم پیاده‌روی، میاد الان دیگه.
دل‌خور آهانی گفتم. دست به دور استکان چایی کشیدم. انگار انتظار نداشتم شادی بدون من جایی رود! دایی خندان به آشپزخانه آمد و تلفنم را به زن‌دایی داد. لعنتی حالا که به تلفنم احتیاج دارم و قصد دارم به شادی تلفن کنم، آن‌ها گفتمانشان گل کرده. چند دقیقه که گذشت، درون حیاط قدم می‌زدم، تلفن شادی خاموش بود و ساعت هشت شب بود! بی هدف درون حیاط جولان می‌دادم که شادی عرق کرده و نفس زنان وارد خانه شد. به سمت شادی رفتم و بلند گفتم:
- اومدی شادی؟ چرا تلفنت خاموشه؟
شادی همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد متعجب به دورتادور حیاط نگاه کرد تا که مرا دید. دست بلند کرد و زیپ گرم‌کن ورزشی‌اش را کمی پایین کشید. لبخند زنان گفت:
- سلام.خوب خوابیدین؟ تلفنم شارژ نداره خونه‌اس، چیزی شده؟
نمی‌دانم به چه جهت دل‌خور روبه‌رویش ایستادم و در چشمانش خیره شدم.
- نه چیزی نشده. بیدارم می‌کردی با هم می‌رفتیم.
شادی لحظه‌ای ریز بین به چشمانم نگاه کرد و به سمت عمارت رفت.
- خواب بودین گفتم بیدارتون نکنم، اذیت می‌شین. وای نمی‌دونید چه هواییه! تهران پونزده روزش بهشته، باید از هر روزش استفاده کرد!
مانند احمق‌ها اخم کرده پشت سرش رفتم. خوشم نمی‌آمد نسبت به من بی‌تفاوت باشد. خواست در را باز کند و وارد عمارت شود که دستش را از پشت گرفتم. شادی باتعجب به دستش و بعد به چهره درهم من نگاه کرد و پرسید:
- چیزی شده؟
در چشمانش دقیق شدم. من آن همه طلب خواستن کردم و او انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دستش را کمی فشردم و گفتم:
- ازم دل.خوری؟
شادی متعجب دستش را از دستم بیرون کشید. مچ دستش را با دست دیگرش کمی ماساژ داد. مگر محکم فشرده بودم؟! اخطارگونه چشمانش را ریز کرد و گفت:
- نه برای چی از شما دلخور باشم؟! بعدش‌هم لطفاً فاصله‌تون رو باهام حفظ کنید تا به مشکل نخوریم پروفسور!
بعد سریع وارد عمارت شد. لحظه‌ای خشک شده پشت در ایستادم؛ مگر چه‌کار اشتباهی انجام دادم؟! از کلمه پروفسور حرصی شده و وارد عمارت شدم. نمی‌خواستم شکست بخورم به حد کافی با خانواده‌ام جنگیده بودم. جنگ با شادی را نمی‌خواستم من فقط بی تاب او بودم. چرا او نمي‌فهميد؟
شادی بعد از گرفتن دوش مختصری، به سر میز شام آمد و کاملاً سکوت کرده بود. من از دانشگاه و یا از كشور سوئیس می‌گفتم و هر بار به عمد او را مخاطب قرار می‌دادم؛ اما او فقط تک جمله‌ای آهانی می‌گفت یا جواب کوتاهی می‌داد. شادی انگار در عالم دیگری بود. چند باری زن دایی قبل از این‌که شادی به جمع ما بپیوندد تاکید کرده بود شادی دختری شاد و پر انرژی شده و صدایش همه جای خانه می‌پیچید؛ اما این دختر آرامی که می‌بینم همان دختری‌ست که گاهی در آلمان هم سفره می‌شدیم، ساکت و آرام! دایی شامش که تمام شد پیشنهاد داد که به همراه شادی به تهران گردی بروم؛ اما شادی آن‌قدر در فکرهایش فرو رفته بود که صدای پدرش را انگار نشنید. مادرش گفت:
- شادی! مادر! شنیدی بابات چی گفت؟
شادی لحظه‌ای متعجب سر از بشقاب سالادش بلند کرد و به همه ما نگاه کرد و با دهانی نیمه‌باز گفت:
- چی؟! ها؟ نه ببخشید، جانم بابا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
دایی سرفه‌ای مصلحتی کرد و لبخندی کوتاه زد و گفت:
- اگه سیر شدی با بهزاد برین بیرون گردش. سوییچ روی میزه!
شادی كه هنوز در فكر بود، آرام گفت:
- باشه مشکلی نیست. پس همگی آماده بشین بریم.
این را که گفت انگشتان دستم را درون کف دستم مشت کردم. دایی و زن‌دایی به همدیگر خیره شدند. زن‌دایی از پشت میز بلند شد و گفت:
- ما که می‌خواییم بریم خونه‌ی داییت بازدید عید .از صبح تا حالاهم انقدر پذیرای مهمون‌های عید بودم که از پا و کمر افتادم. خودتون دوتا برید مادرجون!
شادی لحظه‌ای شگفت زده به مادرش نگاه کرد. سری به مثبت تکان داد و دوباره سرش را گرم سالادی که حتی یک قاشق از آن نخورده بود کرد. دایی و زن دایی به هم‌دیگر نگاه کردن و از آشپزخانه بیرون رفتند. دستمالی از روی میز برداشتم. دستانم را تمیز کردم و به او که حتی متوجه نشد پدر و مادرش از آشپزخانه بیرون رفتند خیره ماندم. لم داده به صندلی چند ضربه به میز زدم. شادی گیج به من نگاه کرد و بعد به جای خالی پدر و مادرش. خونسرد گفتم:
- کجایی دختر؟
خواستم مزه پرانی کنم بگویم به من فکر می‌کنی؛ اما دیدم حالا وقتش نیست. بشقاب سالاد دست نخورده‌اش را پس زد و تکیه به صندلی‌اش داد. نفسی عمیق بیرون داد و گفت:
- همین‌جا!
لبخند زدم و با یک دستم روی میز ضربه‌ای زدم و گفتم:
- پس می‌رم آماده شم با هم بریم بیرون!
از جایم كه بلند شدم سریع گفت:
- نه!
متعجب پرسیدم:
- چی نه؟ یعنی نمی‌خوای بریم تهران گردی؟
شادی کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
- منظورم اينه كه به‌نظرم بهتره برید عید دیدنی خونه اقوام. الآن هر کجا برین همه دور هم هستند، بهتون خوش می‌گذره!
سری به مثبت تکان دادم و گفتم:
- خوبه باشه، پس آماده شو بریم هر جا که تو می‌گی!
به سمت خروجی آشپزخانه رفتم که او گفت:
- من... یعنی ببخشید یکم خسته‌‌م. با بابا و مامانم تشريف ببريد.
چشم بر هم گذاشتم تا از این که شادی از من می‌خواهد دوری کند عصبانی نشوم. نفس کلافه‌ای کشیدم. ايستادم و به پشت صندلی شادی رفتم، شادی هول کرده از جایش بلند شد و شال سرش را مرتب کرد؛ کمی سرم را خم کردم و گفتم:
- چی شده شادی جان؟! نمی‌خوای دوروبرت باشم؟ از من بدت میاد؟
شادی دست‌پاچه بدون نگاه به من گفت:
- این چه حرفیه من... فقط خسته‌م همین!
سرم را بالا گرفتم و سری به مثبت تکان دادم.
- آهان خستگی خوبه. باشه برو استراحت کن فردا با هم می‌ریم دید و بازدید نوروز؛ اگر خوابت نبرد صدام کن بیام اتاقت از کامپیوترت استفاده کنم.
باشه‌ای گفت و از آشپزخانه داشت بیرون می‌رفت که لحظه‌ای با ترید ایستاد کمی فکر کرد و گفت:
- استراحت نمی‌كنم، آماده بشین بریم بیرون!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
کنار ماشین چشم ‌به ‌راه شادی بودم. از سر و وضعم دل‌خوش نبودم. نیاز داشتم به آپارتمان دایی بروم. شادی از عمارت بیرون آمد. به چهره زیبای او لبخند زدم. هنوز باور ندارم این دختر زیبا شادی است! تیپ اسپرت به ‌روزی پوشیده بود و آرایش ناچیزی در چهره‌اش نمایان بود. بدون نگاه به من سر به‌زیر سمت ماشین آمد. به ماشین که رسید گفت:
- ببخشید معطل شدید، بریم.
با لبخند به کنارش رفتم نفسم تنگ‌ شده بود دوباره از دیدارش، این دختر مرا می‌کُشد! گوشی همراهم را جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- شادی می‌خوام یه عکس نشونت بدم، این‌جا خونه منه، دوست داری؟ خوشت میاد شادی جان؟
به ‌عکس دقیق نگاه کرد. لبخند زد و گفت:
- چه با صفا و خوشگله! شبيه كلبه است، مبارکتون باشه!
نفس راحتی کشیدم. در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- خیلی خوشحالم که خوشت اومد!
خیره به رخ‌ساره‌اش شدم. او را عروس خانه‌ام تصور کردم. گوشی همراهم را درون جیبم گذاشتم. دست‌پاچه شده بود از خیرگی‌‌م. خواست سوار ماشین شود که تعلل مرا که دید، با تعجب پرسید:
- چیزی شده؟ چیزی جا گذاشتین؟
دستم را درون جیب شلوارم مشت کردم که از شدت هیجان در آغوشش نگیرم. لبخند به صورتش پاشیدم تا بفهمد قلبم دارد از کار می‌ایستد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- (oh honey) اوه عزيزم تو بی‌اندازه زیبایی!
حرفم که تمام شد ریز بین به چشمانم خیره شد و بعد از تعجب چشمانش بزرگ شد. چرا از تعریف من نسبت به خودش متعجب می‌شود؟! کاش می‌دانست که چندین سال است در آرزوی او بوده‌ام مات‌زده به من خیره شد و گفت:
- ممنون. می‌گم بریم پارک؟ یا جایی مدنظرتونه؟
چی؟ این بود پاسخ حرف من؟! چرا جواب احساساتم را حتی یک لبخند قابل ندانست؟! چه در سرش می‌گذرد؟ او رسماً به من بی‌محلی می‌کند. خشمم را فرو خوردم و بردباری پیشه کردم. دستانم را بالا گرفتم و گفتم:
- عزیزم! لباس‌هام چروکن انگار از دهن شیر دراومدن،‌ اصلاً درست نیست امشب که با یه خانوم خوشگل بیرون می‌رم انقدر نامرتب باشم، نظرت چیه با هم بریم آپارتمانتون یه دوش مختصر بگیرم لباس‌هام رو هم عوض کنم؟
کمی فکر کرد و گفت:
- باشه، بریم!
در مسیر تماماً سکوت کرده بود. ذهنش مشخصاً درگیر بود. من مدام اشاره به خواستنش می‌کردم؛ اما او یا سکوت می‌کرد یا حرف را به بی‌راهه می‌کشاند! و من آرزو داشتم در ذهن او بودم تا می‌فهمیدم این دختر چه در سر دارد! جلوی آپارتمانشان نگه داشت و گفت:
- شما برو دوشت و بگیر یه ساعته دیگه من همین‌جام!
تعجب کردم و پرسیدم:
- بالا نمیای؟
لبخند بی‌حوصله‌ای زد و گفت:
- نه من یه کاری دارم، فروشگاه سر کوچه باید برم اون‌جا زود برمی‌گردم.
سری به مثبت تکان دادم و از ماشین پیاده شدم و او با سرعت با یک خداحافظی رفت! فروشگاه؟ حالا؟! نکند به من اطمینان نداشته که در یک‌ خانه با هم باشیم؟! شانه‌ای بالا انداختم. حقیقتاً من خودم هم به خودم اطمینان ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
دوش کوتاهی گرفتم. کت ‌و شلوار و کرواتم را جلوی آینه مرتب کردم و به گوشی شادی تلفن زدم. سکوت کردم تا صدایش را بشنوم. ارتباط که وصل شد، او بی‌احساس گفت:
- الو؟ سلام.
و من جان می‌دادم اگر او به من می‌گفت جانم بهزاد جان. بی‌تفاوت از بی‌احساسی‌اش، سرحال گفتم:
- من آماده‌ام، کجایی بانو؟
او خونسرد گفت:
- جلوی آپارتمان.
چالاک اوکی گفتم و خودم را به پایین رساندم. او خندان مشغول گفتگو با تلفنش بود تقه‌ای به شیشه ماشین زدم. سریع بیرون آمد و سرش را به رویم چرخاند خنده‌اش از روی ل*بش ناپدید شد و به مخاطبش گفت:
- ممنونم از تماستون. نوروز رو به خانواده محترم تبریک بگین، خداحافظ!
همان‌طور که شگفت‌زده به من خیره بود ابرویی بالا انداخت. می‌دانستم تیپ رسمی‌ام متعجبش کرده. دلبرانه دستانم را بالا گرفتم و گفتم:
- تیپم چه‌طوره؟
این بار مهربانانه لبخند زد و گفت:
- عالیه پسر عمه! شبیه دامادها شدین!
کمی از کلمه پسر عمه دلخور شدم؛ اما مستانه بلند خندیدم و گفتم:
- چقدر تعریف از من شیرین بود عزیزم، اون‌هم از ز*ب*ون تو!
او پاسخی نداد. لبخندش دوباره نایاب شد. آرام گفت:
- خوب، کجا بریم؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب هیچ‌کس به‌جز بابات نمی‌دونه من ایران اومدم، به نظرم بهتره دوتایی با هم بریم عید دیدنی خونه بزرگ‌ترها، فکر می‌کنم خیلی جالب می‌شه همه ما رو با هم ببینند!
این را که گفتم ترسان گفت:
- نه من و شما با هم اصلاً! فردا با بابا برین.
اخمی درهم کردم و پرسیدم:
- چرا؟
شادی سریع جواب داد:
- این‌جا ایرانه! من و شما دوتایی شاد و خندان یه‌کاره پاشیم بریم دیدن فامیل! اون‌وقت بقیه چی فکر می‌کنن؟
متعجب صدایم بالا رفت.
- یعنی چی که چی فکر می‌کنن؟ به درک که هر فکری دلشون می‌خواد بکنن! شادی می‌فهمی من به‌خاطر تو از اون طرف کره خاکی اومدم ایران و تو حاضر نیستی حتی چند ساعت کنارم باشی؟ شادی من از خوشحالی با تو بودن دارم از هیجان می‌میرم؛ اما تو با رفتارت هیچ احساسی رو بهم منتقل نمی‌کنی، حتی در حد یه پسر عمه هم باهام برخورد نمی‌کنی! نمی‌فهمم مشکل کجاست! آخه یه حرفی بزن تا بفهمم چی درسته و چی غلط!
شادی اندوهگین و شرمنده به من خیره شد. چند بار خواست حرف بزند؛ اما جلوی دهانش را گرفت،. هرچه گفتم حرف بزن پابه‌پا کرد و جز سکوت چیزی عایدم نشد! این دختر چه در سر دارد؟ در ماشین را باز کرد و گفت:
- می‌شه شما رانندگی کنید؟
متعجب از این رفتارش به او اخم کردم. چرا مرا در برزخ نگه‌ داشته؟ تعللم را که دید گفت:
- خواهش می‌کنم. من اصلاً نمی‌تونم رانندگی کنم!
ل**ب کج کردم و عصبی سمت راننده نشستم. بی‌حوصله سوار شد. دلم بی‌تاب بود و شادی جز سرما چیزی ارمغانم نمی‌کرد. دکمه روشن ماشین را زدم و به او نگاه کردم. درمانده گفتم:
- ناراحتی که با منی؟ از حضورم اذیت می‌شی؟ عزیزم از من بدت میاد؟ تو رو به خدا حرف بزن! شادی من عاشقتم! چه‌طوری بهت بفهمونم دوستت دارم؟!
حرفم که تمام شد یک مرتبه با دستانش جلوی چشمانش را گرفت و یک وای گفت. پشیمان شدم از حرف‌هایم.‌ نمی‌دانم چرا می‌خواستم او هرچه زودتر بفهمد که من خواهانش هستم؛ اما چرا او از این دلباختگی غمگین می‌شد! دست بر روی شانه‌اش گذاشتم. هنوز دستانش جلوی چشمانش بود. خواهشمندانه گفتم:
- بهم بگو چی اذیتت می‌کنه؟
شانه‌اش لرزید. خدایمن او گریه می‌کند؟! درمانده نمی‌دانستم چه کنم. شانه‌اش را نوازش کردم و گفتم:
- هانی حرف بزن بفهمم چه غلطی باید بکنم.
دستانش را از جلوی چشمش برداشت و چند بار کلمه من... من... را گفت و حرفی نزد! دودلی به جانم افتاد. احساس می‌کنم پای کس دیگری درمیان است. خدایا! دوباره نه! به ‌فرمان ماشین کوبیدم وگفتم:
- د بگو چته شادی؟ کسی تو زندگیته آره؟
این بار شادی مانند آتشفشان بر سرم خ*را*ب شد و با گریه فریاد کشید:
- نه نه نه هیچ‌کسی نیست! صبحم گفتم من هیچ‌کسی رو نمی‌خوام، آقا بهزاد اگر این رفتار و حرف‌هات نشونه‌ی خواستگاریه جواب من... .
از ترس دستم را روی دهانش گذاشتم و دست‌پاچه گفتم:
- نگو شادی. تو رو به خدا اگه جوابت منفیه حرف نزن. نذار داغون بشم، نذار نابود بشم، بهم فرصت بده، من هنوز بیست ‌و چهار ساعت نیست که اومدم بی انصاف! نذار مثل دفعه قبل حرفم رو نشنوی و پسم بزنی. شادی حرف نزن!
خیره به من قطره اشکی از چشمش به روی دستم غلتید دست بالا بردم و اشکش را پاک کردم. التماس‌آمیز، آرام گفت:
- ازم خواستگاری نکن. خواهش می‌کنم. التماست می‌کنم حرف خواستن نزن. چرا از صبح هرچی بی محلی می‌کنم که بهت بر بخوره و دیگه حرفی نزنی باز ول كن نيستی؟! حالم داره از خودم بهم می‌خوره! چجوری بگم من نمی‌خوام کسی کنارم باشه؟ من صبح گفتم داغونم، پس چرا ادامه می‌دی؟ پسر عمه من نمی‌خوام یه نفر دیگه رو توی افسردگی‌هام، بی اعتماد به نفسی‌هام شریک کنم، بذار بدون رودربایستی بگم من این‌قدر غمگینم که نمی‌دونم می‌تونم یه نفر دیگه رو خوشحال کنم یا نه! اصلاً نمی‌دونم این‌قدر دوست داشتنی و باارزش هستم که طرف مقابلم پسم نزنه؟ به خدا من نمی‌دونم شوهرم در کنار با من بودن احساس... .
حرفش را ناتمام گذاشت و سرش را پایین انداخت. انگار موضوعی بود و شرم داشت از گفتنش. نکند او دیوانه شده؟ متعجب گفتم:
- شادی تو چت شده؟ به خدا که دیگه نمی‌شناسمت! تو همون شادی هستی که همیشه می‌گفت من از همه بهترم! تو هميشه می‌گفتی اگه بهترين نباشم این‌قدر تلاش می‌کنم تا بهترین بشم، پس چی شد اون شادی؟ دختر دیوونه؟! مگه چی کم داری که کسی کنارت احساس خوش‌بختی نکنه؟ شادی من آرزومه کنارم باشی، اون‌وقت تو می‌گی می‌ترسی که همسر آینده‌ات تو رو نخواد و پست بزنه! من نمی‌فهمم چته تو دختر! چی به سرت اومده؟ توروخدا بهم بگو. چی كم دارم؟ شادی من عاشقتم؛ اگر مشکلی هست بگو با هم حلش کنیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
شادی صورتش را با دو دست گرفت و شروع به گریه کردن کرد. خواستم در آ*غ*و*ش بگیرمش که سریع گفت:
- به من نزدیک نشو خواهش می‌کنم! من همون صبح می‌خواستم باهات حرف بزنم که نشد، وقتی خواب بودی مامان بابا گفتن با وجود مخالفت‌های پدر مادرت اومدی خواستگاریم! پسر عمه به خداوندی خدا از روی غرورم نیست که این جواب رو می‌دم، من نمی‌تونم یه زندگی مشترک تشکیل بدم. من خودم فهمیدم که زنی نیستم که بتونم کنار کسی خوش‌بخت بشم،‌ من رو ببخش؛ توروخدا ازم ناراحت نشو: ولی جواب من منفیه!
نه خدایا! صداي سوت ممتدی در گوشم پيچيد. محکم چند بار به‌ فرمان ماشین ضربه زدم. صورتم از عصبانيت گر گرفته بود! خواستم خواهش کنم، خواستم از او بخواهم به من فرصت دهد که یک باره حالت تهوع بدی به معده‌ام فشار آورد و یک مرتبه در ماشین را باز کردم و کنار ماشین با ناله عوق زدم. این چه کوفتی بود؟! شادی از ماشین سریع بیرون دوید. دست‌پاچه روبه‌رویم ایستاد و گفت:
- چی شده؟ چی شده؟ توروخدا بگو چی شده؟
حالم بد بود. نمی‌توانستم سر پا بایستم. دنیا به دور سرم می‌تابید. معده‌ام درد بدی گرفته بود! بدون اهمیت به شادی به سمت آپاراتمان رفتم. شادی به دنبالم دوید. مدام التماس می‌کرد که به بیمارستان رویم؛ اما من بدون نگاه به او گفتم:
- برو شادی. جوابم رو گرفتم!
او التماس‌کنان با گریه می‌خواست که به آپارتمان برنگردم. بی‌اهمیت دکمه آسانسور را زدم. درِ پنت‌هاوس را باز کردم. دوباره حالت تهوع به من هجوم آورد سریع به سمت دستشویی ررفت. سنگدل! چطور توانست اين‌طور صريح مرا نخواهد؟ نیم ساعتی از رفتن آن بی‌وفا گذشت و من هنوز از درد شکم بلند بلند نفس می‌کشیدم. دست ‌به ‌کمر دور تا دور حمام می‌چرخیدم. دل‌ درد، سخت امانم را بریده بود. از دل‌ درد ناله می‌کردم که صدای زنگ آپارتمان را شنیدم! کت و کرواتم را درآوردم و به گوشه‌ای انداختم. تمام لباس‌هایم به گند کشیده شده بود! هیچ توان رفتن به پشت در خانه را نداشتم؛ ولی صدای زنگ در پشت سر هم می‌آمد. بی‌چون ‌و چرا که شادی بود؛ هیچ خوشم نمی‌آمد در این حال نزار مرا ببیند مدام دور خودم می‌چرخیدم و از معده درد ناله می‌کردم! ناچار به طرف در رفتم معده‌ام آن‌قدر درد می‌کرد که روی شکمم خم شده بودم. در را باز کردم و چهره سراسر اشک شادی را دیدم. مرا که دید یا خدایی گفت و پشت سرش دو نفر که لباس اورژانس پوشیده بودند، اجازه ورود خواستند و من از درد شکم همان‌جا افتادم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
- بهزاد جان! بهزاد مادر!
آوای زنی در گوشم می‌پیچید. چشم ‌باز کردم و زن‌دایی را دیدم که دل‌واپس و نگران به من خیره بود! سلامی آهسته کردم. او دست به آسمان برد و شکر خدا کرد و آرام و مهربان مثل همیشه، گفت:
- مادرجون! بهتری؟
سری به مثبت تکان دادم و مانند بچه‌ها بغض ‌کرده صورتم را سمت پنجره کردم. به‌خاطر شادی به چه روزی افتادم! ملافه را کمی بالاتر کشیدم. شرم‌زده بودم از وضعیت پوششی‌ام. زن دایی، حاج فتاح را صدا کرد و من احمق فكر كردم که شادی کجاست. دایی سریع درون اتاق وارد شد نیم‌ خیز نشسته به تخت تکیه دادم. دایی شکر خدا کرد و گفت:
- دایی بهتری؟ نگران نشو چیزی نیست! دکتری که اومد بالای سرت گفت حمله عصبی بوده زده به معده‌ات، آرام.بخش و چندتا چیز قاطی کردن زدن توی سرمت. الان چند ساعته خوابی، حالا حالت چه‌طوره؟
بغض به گلویم چنگ زده بود. نمی‌توانستم پاسخ دهم تنها به در ورودی اتاق خیره شدم تا ببینم شادی بی‌معرفت هست یا نه! دایی انگار که نگاهم را خواند به زن دایی گفت که از اتاق بیرون رود. کاش دایی نخواهد جواب منفی شادی را توجیه کند که حوصله نداشتم. روی صندلی زن دایی نشست. تسبیح چرخاند و گفت:
- پسر هیچ‌وقت این‌قدر ضعیف ندیده بودمت، تو یه پروفسور سرشناسی! چندتا کتاب نوشتی!‌ تاج افتخار یه فامیلی اون‌وقت نمی‌فهمم چرا این‌قدر زود بهم ریختی! نکنه اومده بودی که نصف روز نشده جواب بله بگیری؟ تو که گفتی هرجور شده راضیش می‌کنم، تو که گفته بودی منتظرم جواب نه بشوم؛ ولی پا پس نمی‌کشم، پس چی شد دایی؟
سرم را پایین انداختم. مگر من دل ندارم؟! مگر من غرور ندارم؟! هیچ جوابی نداشتم. راست می‌گفت. جواب نه شادی برایم گران تمام شده بود. آن‌قدر به خیالم امتیاز داشتم که شادی بی‌برو برگرد، جواب مثبت می‌دهد. دوباره آن صح*نه که یادم آمد، معده‌ام کمی درد گرفت. حرفی نزدم و فقط سکوت کردم. دایی بلند شد پشت پنجره رفت. پرده را کنار زد و چه زیبا ستارگان و ماه از پشت پنجره مشخص بودند. دایی نفسی عمیق کشید و گفت:
- فکر نمی‌کردم شادی هنوز داغون باشه! اصلاً هیچ رفتاری نشون نمی‌داد که فکر کنیم از درون داغونه! اصلاً به کمک تو بود که شادی عوض شد. هر چی بیشتر بهش فشار می‌آوردم چشم می‌گفت و لبخند می‌زد؛ آن‌قدر شاد و پر انرژی بود که فکر می‌کردم اون سیاوش بی وجود رو فراموش کرده!
دایی دستش را به دیوار تکیه داد. سر به زیر گفت:
- اما اون بی‌شرف با این دختر کاری کرده که دیگه می‌گه قصد ازدواج ندارم. بهزاد مردهای بی وجودی وجود دارند كه وقتي حرفی ميزنن فكر نمی‌كنن زندگی يه دختر رو تا ابد نابود مي‌كنن.
دايي نگاهي خسته به من كرد و گفت:
- شادی گفت که بهت جواب منفی داد.، من‌ هم از دستش ناراحتم؛ اما بهزاد بدون مشکل شادی تو نیستی. مشکل شادی فکر خودشه، باور خودشه، سياوش اين دختر رو نابود كرده! اون هيچ اعتمادی به خودش نداره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
منظورش چيست؟ سیاوش چه بر سرش آورده که این دختر به هیچ‌کس اطمینانی ندارد؟ دستانم را مشت کردم، دلم می‌خواست سیاوش پست را ببینم و تلافی خ**یا*نت به شادی را بگیرم. دل‌جویانه به دایی گفتم:
- می‌دونم دایی درکتون می‌کنم چه اندازه عذاب می‌کشید. علی برام گفته اون ع*و*ضی به شادی خيانت كرده؛ اما علاقه‌بازی اون پسر چه ربطي به شادی داره؟
دایی سرش را بالا کرد و یک پوزخندی زد به سمتم آمد و روی صندلی نشست. از تخت بلند شدم و لبه تخت نشستم. دایی سری به تأسف تکان داد و گفت:
- کاش بی‌شرف به دخترم خیانت می‌کرد، اون‌وقت می‌زدم دهنش رو پر از خون می‌کردم، اين همه هم دخترم سر شکسته نبود! این‌قدر هم به خودش سخت نمی‌گرفت! اون ع*و*ضی بهونه‌ای از شادی گرفت كه من لال شدم.
متعجب به دایی گفتم:
- یعنی چی؟ موضوع مگه خیانت نبوده؟ چه بهونه‌ای؟
دایی سری به نشانه نه تکان داد. پس علی چه گفته بود؟ یعنی حرف‌های علی دروغ بوده؟ آخر چرا! اخم‌هایم در هم رفت. به دایی گفتم:
- پس علی خودش گفت، سیاوش رو با یه دختر توی بیمارستان دیده. گفت دختره به‌خاطر این‌که شادی رو طلاق نمی‌داده خودکشی کرده بوده؟ گفت دختره توی خونه‌ای که مهریه شادی بوده با سیاوش زندگی می‌کرده!
دایی با ناباوری به من خیره شد و یک آن از جایش بلند شد و گفت:
- چی؟!
متعجب پرسیدم:
- دایی چتون شد؟ یعنی شما در جریان نبودین؟ من گیج شدم! همه گفتن موضوع خیانت بوده، شما که انگار از هیچی خبر ندارید!
دایی انگار آتش‌ به ‌جانش افتاد. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و زیر ل*ب انگار هذیان و ناسزا می‌گفت. دوباره از من خواست تا حرف‌های علی را تكرار كنم! دایی بلند ناسزایی نثار علی كرد. دايي بدون پاسخ دادن به سؤالات من، شتابان به سالن رفت. دست جنباندم و از چمدانم یک لباس زیر برداشتم و پوشيدم. نمی‌دانستم چه شده! به سالن پذیرایی که رفتم دایی را درحال تلفن زدن دیدم. از عصبانیت چهره‌اش برافروخته شده بود. دوباره بلند ناسزایی به علی گفت. یک‌‌مرتبه شروع به صحبت کرد:
- الو... علی کجایی... سلام کجایی... عجب! می‌گم کجایی... خیله خوب بلند شو سریع بیا خونه‌ی ما... همین‌ که گفتم... منتظرم!
چه اتفاقی افتاد؟ علی چه کرده؟ راز داری نکرده؟ دروغی گفته؟ آبرویی برده؟ شايد دایی ناراحت شده كه من در جريانم! خدایا گیج شدم! موضوع چیست؟! به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت یازده شب بود. اصلاً شادی کجاست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
《شادی》
- هنوز داری گریه می‌کنی مادر جون؟ چند بار بگم حالش خوبه؟ اصلاً می‌خوای گوشی به خودش بدم؟
هولکرده اشکانم را پاک کردم. روی صحبت با بهزاد ندارم.
- نه نه نمی‌خواد! اون از دستم عصبانیه صدام رو بشنوه حالش بدتر می‌شه!
مادرم که انگار داشت با پدرم حرف می‌زد و صدایش پر از نگرانی بود بدون اهمیت به حرف من گفت:
- گوش کن شادی! داریم میایم خونه مادر، بهزاد هم همراهمونه، ببین شادی علی داره میاد اون‌جا به گلی خانوم بگو بساط پذیرایی رو آماده کنه.
علی؟! جا خورده گفتم:
- علیِ عمو؟ برای چی؟
مادرم سریع گفت:
- آره! حالا بعد بهت می‌گم. خداحافظ.
با فین‌فین دماغم به دور و ورم خیره شدم. جلوی آینه ‌قدی اتاقم رفتم. چشمانم، رخ‌ساره‌ام از گریه باد کرده بود. آخ که فکر می‌کنم دل بهزاد بی‌چاره را نیامده شکستم. کمی به فکر فرو رفتم. علی برای بازدید عید این موقع شب می‌آید؟! لبی کج کردم. حتما فاطمه‌ هم همراهش است! لبه‌ی تخت اتاقم نشستم. حسی که انگیزه شد ل**ب کج کنم و به فاطمه فکر کنم. حس حسادت بود! خوب می‌دانم که به جهت زندگی آن دو حسادت می‌کنم. چشم ‌تنگ نیستم؛ ولی زندگی آن دو حسادت دارد. ارزش و احترامی که علی برای همسرش قائل است من در رویاهایم با سیاوش می‌دیدم! می‌دانم که علی به جهت چهره زیبای فاطمه نیست که او را احترام می‌کند، علی ذاتش مردانه است. او یک مرد واقعی‌ست! آخ! سیاوش به من نشان داد که بزرگ‌ترین گمراهی زندگی‌ام از دست دادن علی بود،.شايد علی ظاهرش رفتارهای سردش باعث شد بعد از آمدنم به ايران و ديدن سياوش دل از او بكنم ولی بعد از عقد سیاوش به من نشان داد هرچه كه ندارد، مانند شرافت، نجابت، پاکی، علی همه را یک‌جا دارد. پشیمانم که نجابت به خرج ندادم. به علی وفادار نبودم و اسیر جذابیت ظاهری سیاوش شدم. آخ هر بار علی را در مهمانی می‌بینم متوجه می‌شوم ظاهر او هم‌ تغییر کرده! پس چرا هیچ‌وقت از او نخواستم که تغییر کند؟ شاید بلد نبودم. علی پس از ازدواجش انگار جوان‌تر شده! با فاطمه لباس یک‌رنگ می‌پوشد! بیشتر حرف می زند و می‌خندد و از ابراز احترام به فاطمه میان جمع هیچ ترسی ندارد! آخ دقیقاً بعد از شب عقدم تا کنون روزی هزار بار از خدا خواستم خواب باشم و بیدار شوم و هنوز نامزد علی باشم! چشم بستم و نفسی پرسوز کشیدم. من از شب عقد تا کنون بزرگ‌شده بودم و بهای بزرگ شدنم سنگین بود. من پس از شب عقد با سیاوش فهمیدم که نجابت یک مرد سرمایه بزرگ زن است و من مطمئنم اگر پشت به علی نمی‌کردم. او هیچ‌گاه مانند سیاوش نامرد پسم نمی‌زد. خوشا به حال فاطمه که با وجود شوهر نجیبش پادشاهی می‌کند. هر چه برای شوهرش دلبری کند. هرچه بخندد و ناز کند برای علی جدید ‌و خاص است! اشک به درون چشمانم آمد. سیاوش نامرد، خواهش‌های مرا که می‌دید، می‌گفت وقتی می‌توانم زیباتر لوندتر از تو داشته باشم چرا کنارت بمانم! مانند دیوانه‌ها میان اشک تک خنده‌ای بلند کردم، سیاوش که دلش خوش بود به مهمانی‌های مختلط و چند دختر بی‌عفتی که دور و ورش بودن مدام نامردانه تاکید می‌کرد. هیچ میلی برای با من بودن ندارد. بهزاد که هزاران دانشجویی زیبای دختر زیر دستش هستند! سیاوش هیچ کاره بود و مدام می‌گفت خواهانم نیست چون بهترش برایش هست‌ بهزاد که پروفسور سرشناس است، ل**ب تر کند خواهان زیاد دارد.
آخ که آن بی وجود مدام مرا در خود می‌شکست و مظلومانه می‌گفت به من وفادارست و محروم است از حق طبیعی هر مردی. آخ اگر او به من خ**یا*نت نکرد ولی دانستن این‌که من همسر ایده‌آلش نیستم نابودم کرد! یاد مهربانی‌های بهزاد از صبح تا چند ساعت پیش افتادم. او هم مانند سیاوش است. کم سیاوش دوران نامزدی برایم دلبری نکرد. کم ابراز علاقه نکرد؛ اما نتوانست با من بماند! این‌که چرا بهزاد دست روی من گذاشته را نمی‌فهمم. سیاوش به جهت پول پدرم بود، بهزاد برای چه؟ اما این را مطمئنم بعد از عقد به چشم بهزاد نمی‌آیم‌ من دگر هيچ‌وقت ازدواج نخواهم كرد. وقتی سیاوش تحملم نکرد او که یک دانشگاه پر از دخترهای لوند و زیبا اطرافش هستند حتما به من خیانت می‌کند. دستی به پو*ست شکمم کشیدم، صاف صاف بود؛ اما سیاوش گفت حالش از پیکر من به هم می‌خورد! می‌دانم که استعداد چاقی شدیدی دارم، حتما بهزاد هم اگر روزی چاق شوم مرا پس می‌زند. حالم از خودم به هم می‌خورد. چقدر برای سیاوش دلبری کردم چه لباس‌هایی خریدم و پوشیدم. مدام آرایشگاه رفتم تا به چشم سیاوش آیم؛ گرچه او با پوزخند و بی‌محلی پاسخم را می‌داد! چه اندازه حقیر بودم. چقدر خودم را خوار کردم! مدام برايش هديه می‌خريدم‌. بی‌وقفه پيام عاشقانه می‌دادم؛ اما نشد كه نشد! چند روزی خودم را از دسترس سياوش دور كردم؛ اما او هيچ سراغی از من نگرفت! آخ بهزاد مطمئنا اغن‌قدر برایش محیا هست که با اولین اخمم مرا ترک می‌کند. یک لحظه یاد سفارش مادرم افتادم‌ هول کرده به سالن دویدم تا گلی خانم را صدا زنم که صدای زنگ خانه آمد! چه به سرعت علی آمده بود! سریع به اتاقم رفتم، یک تونیک آستین بلند پوشیدم که صدای یالله گفتن علی آمد. زیر چشمانم را تمیز کردم رژم را با دستمال پاک كردم. شال سرم را جلوتر کشیدم و با سرعت به سالن پذیرایی رفتم‌ علی را میان سالن پذیرایی دیدم. آمده بود؛ اما تنها! از پشت سرش سلام کردم:
- سلام پسر عمو. سال نو مبارک. خوش اومدین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
به سمتم برگشت تمام چهره‌اش نمایان نگرانی و پریشانی بود. آنی به من خیره شد و مثل همیشه محجوبانه سر به زیر انداخت و گفت:
- حال شما چه‌طوره؟ عید شما هم مبارک. عمو و زن عمو نیستند؟
رفتارش را که دیدم افسوس خوردم به نجابت این مرد. ای‌کاش سیاوش کمی مانند علی، نجیب بود! دستم را به سمت مبلمان نشانه رفتم و گفتم:
- بفرمایید بشینید. تماس گرفتند. الآن می‌رسند. پس فاطمه خانوم کجان؟
علی کمی اخم کرد و به سمت مبلمان رفت. انگار نگران بود! همان‌طور که می‌نشست گفت:
- عمو تماس گرفتن باهام گفتن سریع بیام این‌جا! خیلی نگران شدم. حقیقتش من بیمارستان بودم، یه عمل اورژانسی پیش اومده بود، این‌قدر عصبی گفتن سریع بیا خونمون که ترسیدم اتفاقی افتاده باشه. نرسیدم برم خونه دنبال فاطمه. دختر عمو اتفاقی افتاده؟
وای چه شده؟! دستانم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- یا خدا نکنه برای بهزاد اتفاقی افتاده؟
علی تعجب کرده به چشمانم نگاه کرد و پرسید:
- بهزادِ عمه؟ مگه ایرانه؟
دل‌شوره به جانم افتاد. خدایا غلط کردم. خدایا بهزاد را به تو سپردم. دست‌پاچه سمت تلفن خانه رفتم و گفتم:
- بله دیشب رسیده ایران. امشب حالش بد بود اورژانس بردم بالای سرش. حتما اتفاقی براش...‌ .
حرفم تمام نشده بود که صدای بوق ماشین پدرم نشان از آمدنشان داشت. تلفن را رها کرده به سمت حیاط ددوید‌ چنان رفتارم با نگرانی بود که علی پشت سرم دوید، ماشین میان حیاط عمارت که پارک شد، خودم را با شتاب به ماشین رساندم. بهزاد صندلی جلو نشسته بود. قبل از این‌که بتواند در را باز کند سریع دست گیره در را کشیدم و با نفس‌نفس به بهزاد رنگ پریده گفتم:
- چی شده بهزاد؟ حالت خوبه؟
بهزاد با ناباوری به چشمانم نگاه کرد. پدر و مادرم از ماشین پیاده شدند. بهزاد پایین آمد و گفت:
- من خوبم هانی! چته تو؟ نگران من شدی؟
تا خواستم حرفی بزنم صدای فریاد پدرم آمد. به سمت پدرم که برگشتم گریبان علی را گرفته بود و بلند ناسزا می‌گفت. بهزاد به سمتشان دوید و مادرم دست پدرم را می‌کشید و من مانند یک مجسمه پیکرم از ترس کرخ شده بود، پدرم فریاد می‌زد:
- بی‌شرف! چرا به من نگفتی سیاوش به شادی خ**یا*نت می‌کنه؟ چرا نگفتی با یه دختری در ارتباطه؟
چه شده؟ سیاوش که همسر من نیست؟ شاید پدرم دیوانه شده؟ صدای علی که تعجب کرده به احترام جواب پدرم را داد تیر خلاصی بود در قلب من.
- عمو خودتون که در جریان ک*ثافت‌کاری‌هاش بودین، آخه چی شده بعد از چند ماه یادتون اومده! عمو پس برای چی طلاق گرفتین؟ به‌خدا عمو من... .
حرفش ناتمام ماند با مشت پدرم بر دهانش. پدرم چه کرد؟! مادرم گریه کنان چادرش بر زمین افتاد و دستان پدرم را گرفته بود، بهزاد رنگ پریده. علی را به کناری برد! چه شده؟ باز قرار است تحقیر شوم؟ به سمت پدرم رفتم، پدرم فریاد می‌زد:
- تو غیرت داری؟ به دختر عموت خ**یا*نت می‌شه اون‌وقت گنگ می‌مونی تا دختر عموت بدبخت شه؟ تف به روت بیاد علی که نشستی دیدی اون ع*و*ضی داره چه‌کار می‌کنه با زندگی بچه‌ام ولی حرف نزدی!
دستانم می‌لرزید علی چه کرده؟ آن‌قدر از حرف‌های پدرم چیزی نمی‌فهمیدم که لحظه‌ای فکر احمقانه‌ای به سرم زد که نکند علی ر*اب*طه من و سیاوش را خ*را*ب کرده! به بهزاد و علی که متعجب به پدرم نگاه می‌کردند خیره ماندم. خدایا موضوع چیست؟ آهسته کنار پدرم نشستم. مادرم شانه‌های پدرم را ماساژ می‌داد. آرام با چشمانی گریان، کنار پدرم ایستادم و گفتم:
- بابا توروخدا آبروم رو نبر! به علی بدبخت چی‌کار داری؟ بابا داد نزن آبروم رفت میون در و همسایه. تو رو به خاک مادرت داد نکش. من رو بیش از این خوار نکن. سیاوش چه غلطی کرده؟ این وسط علی چه‌کاره‌‌ست!
پدرم شروع کرد ناسزا گفتن:
- این بی وجود دیده سیاوش با یه دختری، رو هم ریختن؛ ولی حرفی نزده به ما!
حرف پدرم مانند سیلی به صورتم بود در گوش من! سیاوش به من خ**یا*نت می‌کرده؟ علی می‌دانسته سیاوش به من خ**یا*نت می‌کند؟ چشم بر هم گذاشتم. یاد حرف در گوشی سیاوش در دفترخانه افتادم. سیاوش آن روز برای آخرین بار گفت:
- شادی من دوستت داشتم، هیچ‌وقت بهت خ**یا*نت نکردم؛ اما وضعیت تو جوریه که هیچ مردی ترغیب به خواستنت نمی‌کنه. من رو ببخش، امیدوارم مردی بتونه باهات بمونه.
آخ نامرد! چه کرد این سخنش با من؟ او مرا نابود کرد؛ حتی با وجود این‌که می‌دانستم به خاطر کینه‌ای که از پدرم به دل‌ گرفته این حرف‌ها را زد، حتی با وجود این‌که ساعت‌ها مشاور با من صحبت کرد؛ ولی هیچ‌کدام درمانی بر زخمی که بر روحم زد نشد. من فكر می‌كردم تمام حرف‌های سياوش حقيقت است! حال مي‌بينم او به من خيانت می‌كرده! خدايا سیاوش کاری کرد که ویران شوم و حتی محبت‌های بهزاد به چشمم دروغ آید! سیاوش می‌گفت من دوباره چاق می‌شوم، دوباره باید عمل کنم و این برای هر مردی عذاب‌آور است! چشم‌ باز کردم و به بهزاد که غمگین و پرسشی نگاهم می‌کرد خیره شدم.‌ این مرد از بامداد امروز تاکنون به‌طور عجیبی به من محبت کرد. مهر ورزی‌ای که هیچ‌گاه نه در رفتارش بود نه در نگاهش! يعنی واقعا او مرا دوست دارد؟ چرا؟! یادم نیست چه در حیاط گذشت و من چگونه در سالن پذیرایی خانه نشسته بودم؛ ولی قسم خوردن علی قلبم را به درد آورد.
- عمو به فاطمه زهرا من فکر می‌کردم شما در جریان هستید! بی‌شرفم اگه یه کلام از حرف‌هام دروغ باشه! یکی_ دو ماه بعد از عقد دخترعمو من به طور اتفاقی اون شب توی بیمارستان... عمل اورژانسی داشتم و خیلی اتفاقی شنیدم که سیاوش به اون دختر که به جهت خودکشی آورده بودش اورژانس می‌گفت، شادی رو طلاق نمی‌دم به‌خاطر مهریه‌اش و پول باباش. دختره‌ هم می‌گفت چرا دو ماهه من رو تو خونه‌ات نگه داشتی بدون هیچ تعهدی! حتی وقتی گفت که با پول شما دختره رو برده پاریس نتونستم دووم بیارم رفتم بهش گفتم حواست باشه چه غلطی می‌کنی! عمو به خدا قسم تا صبح توی اتاق عمل بودم؛ وگرنه می‌خواستم یه‌جوری توسط یه نفر دیگه در جریانتون بذارم که صبح داییِ فاطمه زنگ زد گفت دختر عموت اومده مهریه‌اش رو ببخشه.شک به جونم افتاد گفتم حتما ترسیده که من دیدمش می‌خواد شادی خانم رو گول بزنه تا مهریه‌اش رو ببخشه!
علی غمگین به من نگاه کرد و گفت:
- دختر عمو من بودم که بابام رو فرستادم بیاد جلوی امضاء شما رو بگیره. بابام گفت که شما انگار دلخور شدین چرا دخالت کرده؛ اما نمی‌تونستم نسبت به هم خونم بی تفاوت باشم. بعدش‌ هم که چند روز بعد خبر اختلاف بین سیاوش و شما پیچید. من فکر کردم شما بابت همین جریان بوده که اختلاف دارین.
پدرم فریاد کشید:
- تو غلط... .
سریع میان حرف پدرم پریدم و در چشمان پدرم اخطار گونه خیره شدم و گفتم:
- درست حدس زدین. ما به‌خاطر همین مورد طلاق گرفتیم، بابام ناراحته چرا شما که فهمیدین بهش نگفتین، فقط به جهت این‌که بدونه فامیل پشتشه، همین! شرمنده بابام هنوزم عصبانیه الکی سر شما خالی کرد!
اخمی به پدرم کردم. پدرم واقعاً دیوانه شده؟ آبرویم رفت! نمی‌خواستم خوار شدنم را دلیل نخواسته شدنم را همه بدانند. پدرم که انگار از آسمان هفتم آتشفشان به روی زمین سقوط کرد. سرش را پایین انداخت. به بهزاد که نگاه کردم مشکوک به من و پدرم خیره شد. مادرم سمت علی رفت و مدام عذرخواهی می‌کرد و او نجیبانه بلند شد و دست پدرم را ب*و*سید، در این میان بهزاد ایستاد و گفت:
- شادی چند لحظه میای بیرون؟
همه به ما خیره شدند! خدای من این پسر دیوانه شده؟ شرم ندارد میان جمع؟! سکوت و تعجبم را که دید بلند گفت:
- Hurry up baby (عجله کن عزیزم)
خجالت زده در میان تعجب علی سریع پشت سر بهزاد راه افتادم. چه از جانم می‌خواست؟! این پسر خودش گفت قصد رفتن دارم. عزیزم عزیزمش چه بود؟ چرا این گونه صمیمی صحبت می‌کند که علی پیش خودش خیالاتی کند؟! نکند علت اصلی طلاقم را بهزاد فهمیده قصد دارد نابودم کند؟
به حیاط عمارت رفتیم جلوتر از من روی پله‌ها ایستاد. پشت سرش اشکانم را پاک کردم. دستانم را در هم گره زدم تا لرزشش را نبیند. دیدم حرفی نمی‌زند از حالش جویا شدم:
- حالتون بهتر شد؟ من هنوز شرمنده‌ام حالتون بهم خورد!
با چشمان مهربانش به سمتم برگشت. نگاهش قلبم را از جا می‌کند. انگار عمق وجودم را می‌بیند. سیاوش هم برایم خاص بود؛ اما من مردی می‌خواهم مانند علی ناب و نجیب. بهزاد به رویم لبخند زد کمی سرش را پایین گرفت و خیره به من گفت:
- تو رو که می‌بینم حالم خوبه عزیزم!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
《بهزاد》
شادی دوباره انگار، به زبان‌آوری احساس من به مذاقش خوش نیامد! اخم ‌کرده سرش را پایین انداخت و چشم از من گرفت! نمی‌فهمم شادی چرا با من چنین بی‌رحم است! او که می‌گویید کسی در زندگی‌اش نیست! نفسی عمیق کشیدم تا خشمم را فروخورم. آرام آنچه ذهنم را درگیر کرده بود گفتم:
- شادی یه سؤال می‌پرسم، جان من راستش رو بگو. باشه؟
شادی تعجب‌زده سر بالا کرد و تند گفت:
- چی رو راست بگم؟
نگاهش که به نگاهم گره خورد همه پیکرم گر گرفت. نمی‌دانم چرا چشمانش را روی خودم می‌بینم دست‌پاچه می‌شوم. نه انگار که من مردی چهل ‌و سه‌ ساله هستم و باید خودار‌انه‌تر عمل کنم. چه بر سرم آورده بود عشق شادی که به‌ مانند پسران نوجوان قلبم با نگاهش پر شتاب می‌زد؟! دستی به پیشانیم کشیدم تا حواسم جمع شود. وقتی دایی در آپارتمان گفت سیاوش با شادی کاری کرده که شادی به‌ هیچ ‌عنوان قصد ازدواج ندارد هزاران فکر به سرم آمد به ‌هر روی آگاه‌هم بودم این موضوع بی‌گمان که شخصی بوده و شادی می‌توانست به من نگوید. شمرده گفتم:
- ببین شادی جان! من نمی‌خوام تحت‌ فشارت بذارم. فقط یه سؤال می‌پرسم. جوابش با خودت، ببین این‌جور که من فهمیدم قضیه خیانت سیاوش رو اصلاً هیچ‌کدوم به‌جز علی در جریان نبودید... .
خواست میان حرفم را بگیرد که گفتم:
- گوش بده. من نمی‌خوام بدونم چی بین شما بوده، این و متوجه‌ام که هر چی هست شما نمی‌خواین کسی بدونه؛ اوکی یه موضوع شخصیه و من احترام می‌ذارم. فقط شادی می‌خوام بدونم اون ع*و*ضی ضربه‌ای بهت ‌زده که ترس از ازدواج داری؟
آنی انگار چیزی یادش بیوفتد اندوهگین به چشمانم خیره شد. ل*بش را زیر دندان گرفت و سرش را پایین انداخت. دستانش را مشت کرد و نفس‌های بلند عصبی کشید! پس دایی راست می‌گفت، موضوع تنها خ**یا*نت نبوده! یک قدم جلو رفتم خواستم دست زیر چانه‌اش برم و در چشمانش خیره شوم تا حقیقت ماجرا را بفهمم؛ اما می‌دانستم شادی عصبی‌ست و شاید من دیوار کوتاه شوم.
- ها شادی؟ جواب نمی‌دی؟ به خدا نمی‌خوام فضولی کنم، فقط می‌خوام بدونم تو من رو داری با اون مقایسه می‌کنی؟ آره! شادی جان اون کاری کرده که تو آسیب ببینی و می‌ترسی که من هم همون آسیب رو به تو بزنم؟
این را که گفتم شادی سرش را بالا کرد و فریاد زد:
- چی از جونم می‌خوای بهزاد؟ دنبال چی می‌گردی؟ مگه جوابت رو از من نگرفتی؟ چرا ولم نمی‌کنی؟ مگه نگفتی می‌خوای بری؟ خوب برو! پس الان این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ بهزاد تو رو به خدا ولم کن! چرا می‌خوای خوردم کنی؟ اون آشغال به اندازه کافی له‌م کرده، تو این وسط چی می‌گی؟
خواستم دست جلو ببرم و در آغوشش بگیرم که دستش را به نشانه اخطار بالا برد و گفت:
- به من نزدیک نشو. ادای عاشق‌ها رو هم درنیار که همه‌اتون شکل همین. شما مردها هیچ احترام و ارزشی برای یه زن قائل نیستید، فقط خودتون رو می‌بینید و خوشحالی خودتون رو. فقط کافیه چیزی باب میلتون نباشه. مثل یه شی‌ء بی‌ارزش با زن برخورد می‌کنید!
یا خدا! چه بر سر شادی آمده؟ این حرف‌ها چیست؟ در میان اشک‌هایش گیجی مرا که دید مظلومانه‌تر فرياد زد:
- بهزاد تو رو به خدا همین الان برو. نذار آوار بشم روی سرت که دیگه روی نگاه کردن توی چشم بقیه رو ندارم. من الان گيجم، داغونم، علی حرف‌هایی زد كه بيشتر خورد شدم.
چنان صدای فریادهایش همراه با گریه بلند بود که علی و دایی و زن دایی به درون حیاط دویدند. شانه‌های شادی از گریه می‌لرزید. چرا نمی‌گذاشت در آغوشش بگیرم؟! با مشت بر د*ه*ان بی‌صبر خودم کوبیدم‌. خدایا تاب گریه شادی را ندارم. علی به کنارم آمد. زن دایی او را در آ*غ*و*ش گرفت و علی دست بر شانه‌ام گذاشت و آرام گفت:
- بهزاد اذیتش نکن. معلومه داغونه. معلوم نیست اون ع*و*ضی چه بلایی سرش آورده. یکم حوصله به خرج بده. عمو قسم داد بین خودمون بمونه؛ اما هیچ‌کدوم از جریان خیانت خبری نداشتند!
بردباری به خرج دهم؟! آخر تا به کی؟ زمانی که شادی دوباره سهم دیگری شد؟ به دایی ملتمسانه نگاه کردم. او شرمنده سری به نشانه تأسف تکان داد. خدایا راز این خانواده چیست که بعد از طلاق هم می‌تواند آن‌ها را در هم شکند! شادی از شدت گریه مانند شکست ‌خورده‌ها روی زمین نشسته بود و زن دایی داشت با گریه شادی را ب*وسه ‌باران می‌کرد؛ اما شادی گریه‌اش شدیدتر شد! گریه‌اش داشت دیوانه‌ام می‌کرد، نتوانستم سکوت کنم، گفته بودم این دختر مرا دیوانه می‌کند؟ مانند دیوانه‌ها روی زمین کنارش نشستم. دستانم را روی زانوهایم می فشردم که یک وقت برای نوازش شادی تکان نخورند،.با صدایی لرزان کنار گوش شادی گفتم:
- می‌رم عزیزم، می‌رم که اذیت نشی؛ اما اجازه بده مثل یه دوست کنارت باشم،.اجازه بده بهت زنگ بزنم. اجازه بده باهات حرف بزنم. شادی! پسم نزن که من به‌خاطرت خیلی شکنجه شدم. شادی توروخدا امیدم رو ناامید نکن، هر وقت خودت رو پیدا کردی بذار کنارت باشم خواهش می‌کنم. بهم نه نگو. شادی من تا هر وقت بگی پات می‌ایستم. به شرافتم قسم که مردونه می‌مونم، فقط من رو با اون ع*و*ضی مقايسه نكن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا