به مادرم سلام دادم و مادرم متعجب لحظهای به اطراف نگاه کرد و آسیه با خنده توضیح داد که تماس تصویری گرفته؛ اما مادرم پشت چشمی نازک کرد و بیاهمیت به کتاب دقیق شد. درحال پایین رفتن از پلهها به مادرم شوخ گفتم:
- الان مثلاً باهام قهرین صدیقه خانم؟ عزیز من! من و شما سنی ازمون گذشته قهر مال جوونترهاس!
مادرم حرصی به تصویرم نگاه کرد و غرید:
- تو پیر شدی و دنبال معرکه گیریای! اونوقت به من میگی سنی ازم گذشته؟ ها چیه به دست و پای شاهزاده افتادی؟ ملکه قبول کردند پذیراتون باشن؟ انگار هم که خوب مستقر شدی خونه داییت!
اخم کرده لبی کج کردم. خواستم جوابش را بدهم که از پایین پله، دایی صداییم زد.
- بهزاد؟ دایی؟! بیدار شدی؟ با مامانت حرف میزنی؟
سلامی به دایی کردم و بلهای گفتم.مادرم که صدای برادرش را شنید هولکرده دستی به موهایش کشید و گوشی را از آتیه گرفت. گوشی همراهم را به دایی دادم و آن دو طبق معمول شروع به قربان صدقه رفتن همدیگر کردند. به آشپزخانه رفتم. زن دایی چادرِ رنگی به سر روی صندلی پشت میز نشسته بود و برای گلی خانم از فوتوفن پختن فسنجان میگفت. سلامی کردم و پرسیدم:
- زن دایی؟ شادی کجاست؟
زن دایی ایستاد و به سمت سماور چایی رفت و مهربان گفت:
- شادی میاد دیگه الان. خوب خوابیدی مادر؟! از صبح تا حالا یهسره خوابی! بیا بشین مادر چیزی بخور بدنت ضعف کرد.
پشت میز غذا خوری رفتم و اخم کرده گفتم:
- ممنون. شادی جای خاصی رفته؟
زندایی که درحال چایی ریختن بود لحظهای زیر چشم به من نگاه و لبی کج کرد! مشکلش چه بود! من که ساعتها با تماسهایم او و دایی را راضی کردم به شادی نزدیک شوم! زير چشم نگاه كردنش چه معنی دارد؟ زندایی چایی را جلویم گذاشت و گفت:
- نه! گفت میرم پارک یکم پیادهروی، میاد الان دیگه.
دلخور آهانی گفتم. دست به دور استکان چایی کشیدم. انگار انتظار نداشتم شادی بدون من جایی رود! دایی خندان به آشپزخانه آمد و تلفنم را به زندایی داد. لعنتی حالا که به تلفنم احتیاج دارم و قصد دارم به شادی تلفن کنم، آنها گفتمانشان گل کرده. چند دقیقه که گذشت، درون حیاط قدم میزدم، تلفن شادی خاموش بود و ساعت هشت شب بود! بی هدف درون حیاط جولان میدادم که شادی عرق کرده و نفس زنان وارد خانه شد. به سمت شادی رفتم و بلند گفتم:
- اومدی شادی؟ چرا تلفنت خاموشه؟
شادی همانطور که نفسنفس میزد متعجب به دورتادور حیاط نگاه کرد تا که مرا دید. دست بلند کرد و زیپ گرمکن ورزشیاش را کمی پایین کشید. لبخند زنان گفت:
- سلام.خوب خوابیدین؟ تلفنم شارژ نداره خونهاس، چیزی شده؟
نمیدانم به چه جهت دلخور روبهرویش ایستادم و در چشمانش خیره شدم.
- نه چیزی نشده. بیدارم میکردی با هم میرفتیم.
شادی لحظهای ریز بین به چشمانم نگاه کرد و به سمت عمارت رفت.
- خواب بودین گفتم بیدارتون نکنم، اذیت میشین. وای نمیدونید چه هواییه! تهران پونزده روزش بهشته، باید از هر روزش استفاده کرد!
مانند احمقها اخم کرده پشت سرش رفتم. خوشم نمیآمد نسبت به من بیتفاوت باشد. خواست در را باز کند و وارد عمارت شود که دستش را از پشت گرفتم. شادی باتعجب به دستش و بعد به چهره درهم من نگاه کرد و پرسید:
- چیزی شده؟
در چشمانش دقیق شدم. من آن همه طلب خواستن کردم و او انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دستش را کمی فشردم و گفتم:
- ازم دل.خوری؟
شادی متعجب دستش را از دستم بیرون کشید. مچ دستش را با دست دیگرش کمی ماساژ داد. مگر محکم فشرده بودم؟! اخطارگونه چشمانش را ریز کرد و گفت:
- نه برای چی از شما دلخور باشم؟! بعدشهم لطفاً فاصلهتون رو باهام حفظ کنید تا به مشکل نخوریم پروفسور!
بعد سریع وارد عمارت شد. لحظهای خشک شده پشت در ایستادم؛ مگر چهکار اشتباهی انجام دادم؟! از کلمه پروفسور حرصی شده و وارد عمارت شدم. نمیخواستم شکست بخورم به حد کافی با خانوادهام جنگیده بودم. جنگ با شادی را نمیخواستم من فقط بی تاب او بودم. چرا او نميفهميد؟
شادی بعد از گرفتن دوش مختصری، به سر میز شام آمد و کاملاً سکوت کرده بود. من از دانشگاه و یا از كشور سوئیس میگفتم و هر بار به عمد او را مخاطب قرار میدادم؛ اما او فقط تک جملهای آهانی میگفت یا جواب کوتاهی میداد. شادی انگار در عالم دیگری بود. چند باری زن دایی قبل از اینکه شادی به جمع ما بپیوندد تاکید کرده بود شادی دختری شاد و پر انرژی شده و صدایش همه جای خانه میپیچید؛ اما این دختر آرامی که میبینم همان دختریست که گاهی در آلمان هم سفره میشدیم، ساکت و آرام! دایی شامش که تمام شد پیشنهاد داد که به همراه شادی به تهران گردی بروم؛ اما شادی آنقدر در فکرهایش فرو رفته بود که صدای پدرش را انگار نشنید. مادرش گفت:
- شادی! مادر! شنیدی بابات چی گفت؟
شادی لحظهای متعجب سر از بشقاب سالادش بلند کرد و به همه ما نگاه کرد و با دهانی نیمهباز گفت:
- چی؟! ها؟ نه ببخشید، جانم بابا؟
- الان مثلاً باهام قهرین صدیقه خانم؟ عزیز من! من و شما سنی ازمون گذشته قهر مال جوونترهاس!
مادرم حرصی به تصویرم نگاه کرد و غرید:
- تو پیر شدی و دنبال معرکه گیریای! اونوقت به من میگی سنی ازم گذشته؟ ها چیه به دست و پای شاهزاده افتادی؟ ملکه قبول کردند پذیراتون باشن؟ انگار هم که خوب مستقر شدی خونه داییت!
اخم کرده لبی کج کردم. خواستم جوابش را بدهم که از پایین پله، دایی صداییم زد.
- بهزاد؟ دایی؟! بیدار شدی؟ با مامانت حرف میزنی؟
سلامی به دایی کردم و بلهای گفتم.مادرم که صدای برادرش را شنید هولکرده دستی به موهایش کشید و گوشی را از آتیه گرفت. گوشی همراهم را به دایی دادم و آن دو طبق معمول شروع به قربان صدقه رفتن همدیگر کردند. به آشپزخانه رفتم. زن دایی چادرِ رنگی به سر روی صندلی پشت میز نشسته بود و برای گلی خانم از فوتوفن پختن فسنجان میگفت. سلامی کردم و پرسیدم:
- زن دایی؟ شادی کجاست؟
زن دایی ایستاد و به سمت سماور چایی رفت و مهربان گفت:
- شادی میاد دیگه الان. خوب خوابیدی مادر؟! از صبح تا حالا یهسره خوابی! بیا بشین مادر چیزی بخور بدنت ضعف کرد.
پشت میز غذا خوری رفتم و اخم کرده گفتم:
- ممنون. شادی جای خاصی رفته؟
زندایی که درحال چایی ریختن بود لحظهای زیر چشم به من نگاه و لبی کج کرد! مشکلش چه بود! من که ساعتها با تماسهایم او و دایی را راضی کردم به شادی نزدیک شوم! زير چشم نگاه كردنش چه معنی دارد؟ زندایی چایی را جلویم گذاشت و گفت:
- نه! گفت میرم پارک یکم پیادهروی، میاد الان دیگه.
دلخور آهانی گفتم. دست به دور استکان چایی کشیدم. انگار انتظار نداشتم شادی بدون من جایی رود! دایی خندان به آشپزخانه آمد و تلفنم را به زندایی داد. لعنتی حالا که به تلفنم احتیاج دارم و قصد دارم به شادی تلفن کنم، آنها گفتمانشان گل کرده. چند دقیقه که گذشت، درون حیاط قدم میزدم، تلفن شادی خاموش بود و ساعت هشت شب بود! بی هدف درون حیاط جولان میدادم که شادی عرق کرده و نفس زنان وارد خانه شد. به سمت شادی رفتم و بلند گفتم:
- اومدی شادی؟ چرا تلفنت خاموشه؟
شادی همانطور که نفسنفس میزد متعجب به دورتادور حیاط نگاه کرد تا که مرا دید. دست بلند کرد و زیپ گرمکن ورزشیاش را کمی پایین کشید. لبخند زنان گفت:
- سلام.خوب خوابیدین؟ تلفنم شارژ نداره خونهاس، چیزی شده؟
نمیدانم به چه جهت دلخور روبهرویش ایستادم و در چشمانش خیره شدم.
- نه چیزی نشده. بیدارم میکردی با هم میرفتیم.
شادی لحظهای ریز بین به چشمانم نگاه کرد و به سمت عمارت رفت.
- خواب بودین گفتم بیدارتون نکنم، اذیت میشین. وای نمیدونید چه هواییه! تهران پونزده روزش بهشته، باید از هر روزش استفاده کرد!
مانند احمقها اخم کرده پشت سرش رفتم. خوشم نمیآمد نسبت به من بیتفاوت باشد. خواست در را باز کند و وارد عمارت شود که دستش را از پشت گرفتم. شادی باتعجب به دستش و بعد به چهره درهم من نگاه کرد و پرسید:
- چیزی شده؟
در چشمانش دقیق شدم. من آن همه طلب خواستن کردم و او انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دستش را کمی فشردم و گفتم:
- ازم دل.خوری؟
شادی متعجب دستش را از دستم بیرون کشید. مچ دستش را با دست دیگرش کمی ماساژ داد. مگر محکم فشرده بودم؟! اخطارگونه چشمانش را ریز کرد و گفت:
- نه برای چی از شما دلخور باشم؟! بعدشهم لطفاً فاصلهتون رو باهام حفظ کنید تا به مشکل نخوریم پروفسور!
بعد سریع وارد عمارت شد. لحظهای خشک شده پشت در ایستادم؛ مگر چهکار اشتباهی انجام دادم؟! از کلمه پروفسور حرصی شده و وارد عمارت شدم. نمیخواستم شکست بخورم به حد کافی با خانوادهام جنگیده بودم. جنگ با شادی را نمیخواستم من فقط بی تاب او بودم. چرا او نميفهميد؟
شادی بعد از گرفتن دوش مختصری، به سر میز شام آمد و کاملاً سکوت کرده بود. من از دانشگاه و یا از كشور سوئیس میگفتم و هر بار به عمد او را مخاطب قرار میدادم؛ اما او فقط تک جملهای آهانی میگفت یا جواب کوتاهی میداد. شادی انگار در عالم دیگری بود. چند باری زن دایی قبل از اینکه شادی به جمع ما بپیوندد تاکید کرده بود شادی دختری شاد و پر انرژی شده و صدایش همه جای خانه میپیچید؛ اما این دختر آرامی که میبینم همان دختریست که گاهی در آلمان هم سفره میشدیم، ساکت و آرام! دایی شامش که تمام شد پیشنهاد داد که به همراه شادی به تهران گردی بروم؛ اما شادی آنقدر در فکرهایش فرو رفته بود که صدای پدرش را انگار نشنید. مادرش گفت:
- شادی! مادر! شنیدی بابات چی گفت؟
شادی لحظهای متعجب سر از بشقاب سالادش بلند کرد و به همه ما نگاه کرد و با دهانی نیمهباز گفت:
- چی؟! ها؟ نه ببخشید، جانم بابا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: