#پارت_۲
نگاه پر از اشک فرنوش و نگاهِ مات؛ ولی نگرانِ ثریا هر دو به او دوخته شدهاند. به اویی که واقعاً کم آورده است و هیچ توانی برای جنگیدن ندارد! روناک همچون ماهی که از آب بیرون اُفتاده باشد، د*ه*ان باز و بسته میکند؛ اما نمیتواند چیزی بگوید و غدهی لعنتی در گلویش، هر لحظه بیشتر عود کرده و دردآورتر میشود. دم عمیقی میگیرد و دستش را روی قلبِ دردمندش مُشت میکند و فشار میدهد:
-دوستش دارم خب... خب هنوز داره توی قلبم نفس میکشه.
ل*بهایش میلرزند:
-نکن ثریا... نکن. نکن دیگه حالم از خودم به هم میخوره.
میبیند که دستهای گرد و تپل فرنوش روی بازوی ثریا مینشینند و تکانش میدهند. و ثریا یکجور نگرانی نگاه روناک میکند. طول میکشد تا ل*ب بزند:
-تزریق و هیچ کوفت دیگهای نداریم. برو بیرون فرنوش.
فرنوش است که از شدت خوشحالی، هول میکند و لبخند میزند. بیچاره و ترسیده کیسهی آمپول و قرصها را از ثریا میگیرد و به سرعت از اتاق خارج میشود.
و بار سنگین و وحشتناکی از روی س*ی*نهی روناک برداشته میشود. با چشمانی پُر و لبخندی لرزان، تشکر میکند:
-مرسی بداخلاق!
ثریا هم میخندد. مضطرب و تصنعی. اما پا به پایِ او میآید:
-بچه پُررو رو نگاه تو رو خدا...
روناک این بار عمیقتر میخندد اما یکطور درد داری؛ اما عمیق. ثریا، چالِ دو گونهاش را میبیند و... لحنش نرم میشود وقتی که لبخند به ل*ب از دخترکِ نحیف پیش رویش تمجید میکند:
-میخندی، خوشگلتریها!
و روناک به یکباره روح از تنش پَر میکشد و دوباره بغض میکند. این جمله را از مَردَش زیاد شنیده بود و اصلا چقدر دلتنگ صدای اوست! دکتر آرمان قولهای خوب خوب میدهد؛ اما...
هیچکدام از حرفهای دکتر آرمان، اعتباری ندارد. البته که برای روناک! بغضش عمق میگیرد. چهارده روز بستری شدنِ روناک به ماه تبدیل شده بود و هیچچیزِ خوبی در این قضیه نمیبیند. قطره اشک سمج از گوشهی چشمش پایین میافتد که ثریا با اخم تذکر میدهد:
-هِی هِی... حواست فقط پیشِ من باشه.
لبخند لرزانی به رویش میپاشد و نیم نگاه گذرایی به بیرون میاندازد. هوا آفتابیست. مَردَش از آفتاب متنفر است. باران دوست دارد و... دلتنگی، دردِ بیدرمان بود دیگر نه؟
دلش میگیرد. ناخداگاه سردش میشود و تنش خفیف؛ اما میلرزد.
ثریاست که دلنگران میشود:
-سردته؟
بازوهایش را ب*غ*ل میگیرد. بوی عید میآید. و یادِ آن فال حافظ نحس برای یک لحظه هم از مغزش پاک نمیشود! و اصلا چه عیدِ سیاهیست عیدِ امسال!
معدهاش به هم میپیچد. منقبض میشود و درد میکند. میمیک صورتش توی هم جمع میشوند و چشمانش از زور درد میلرزند.
کوتاه ل*ب میزند:
-نه.
اعصابش از درد به هم میریزد. کلافه، دست بالا میبرد و موهایش را چنگ میزند و... به محض دست کردن توی ابریشمیهایش خشکش میزند و نفسهایش به شماره میافتند. ته دلش خالی میشود و ناباور لمسشان میکند. انقدری کوتاه است که تا زیر گوشش میرسد. بغض میکند. چرا یادش نمیآمد که کِی کوتاهشان کرده است؟ اصلا... اصلا مگر مَردَش، موی بلند دوست نداشت؟ باز چانهاش میلرزد.
با تیلههای پُر، نگاه ثریا میکند:
-تو... تو کوتاهشون کردی؟ چـ... چرا... یادم نمیاد؟ مـ... من...
هق میزند:
-آینه... یه آینه میخوام. مـ... من...
و به این جای حرفش که میرسد، ثریا بیحال و کلافه میخندد. خندهای که بیشتر رنگ تمسخر دارد:
-حتی فکرشم نکن!
لبانش از زور بغض و بینفسی میلرزند. نه اینکه دلیلِ این جوابِ ثریا را نداندها... میداند. خوب هم میداند. به خوبی به یاد داشت که روز اولی که به آسایشگاه آمده بود، نیمههای شب از زور دلتنگی آینه را شکسته و با خرده شیشهها رگش را بریده بود. به یاد دارد. تهدیدها و تشرهای ثریا را که...
لرزان صدایش میزند:
-ثریا؟
و همان لحظه دربِ اتاق طاق به طاق از هم باز میشود. پرستارِ سفیدپوشی با اخم ل*ب از هم باز میکند:
-ملاقاتی داری!
قلبش درد میکند. آینه میخواهد و ملاقاتی؟ بغضش میشکند. آرام و تلخ.
و ثریا، کوتاه جواب میدهد:
-بگو بیاد داخل.