- تاریخ ثبتنام
- 2020-05-31
- نوشتهها
- 2,595
- لایکها
- 24,995
- امتیازها
- 138
- محل سکونت
- رُم، ایتالیا
- کیف پول من
- 82,667
- Points
- 1,469
#پارت_9
بیهدف و بیمقصد در خیابانها دیوانهوار میراند. پایش لحظهای پدال گ*از را رها نمیکند و صدای موزیک رپی که گوش میدهد ، بیش از حد بلند است. همان موزیک تکراری. همان لعنتیِ مُسَکِن از شایع که همیشه ذهن آشوبش را آرام میکرد :
"یه موقع هایی حسو حال هیچی نیست نه حال حرف زدن نه حال پیش بینی
فقط دوست داری کام پیپ بگیری و حتی یه مسیر صافو پر پیچ میبینی
دلت تنگه واسه یکی از خودت هرکیم بیاد بازم نمیشن خودت ..."
برای لحظهای نگاهش را به ساعت میاندازد. یک ربع به یازده!... پوف کلافهای میکند و فرمان را به طرف مسیر خانهشان کج میکند. ضربان قلبش نامنظم و ذهنش نا آرام است. بین رفتن و ماندن ، بین رویای چندساله و خانوادهاش ،... بین همه چیز گیر کرده است و نمیداند باید چهکار کند؟ نه اینکه قصدش پس زدن رالی باشدها نه! فقط نمیداند که اعتماد کردن به ماهان نام در اینستاگرام چهجوریست. صدای آهنگ با فریادها و عصبانیتهای همیشگی پدرش ، مخلوط و در سرش ویراژ میدهند. همان یک جملهء لعنتی پدرش.. همانی که کاوه هم تکرارش میکرد :
_ تهِ رالی پوچه! هیچی نیست. ولش کن این حماقتو.
اما آنها که نمیدانستند و نمیفهمیدند که دوییدن هیجان زیر پو*ست را. آن هم وقتی که بخواهی در پیست برانی. پیست رویال! و دیگر میشد نورعلینور. داخل کوچهشان میپیچد و زیر تیربرق بلند و کمنور کوچه ، زنی نسبتا بلند و توپُر را میبیند که پیراهن مشکی سنتی به تن دارد و یک روسری به همرنگ آن. نور بالا میزند که زن دست روی صورتش میکشد و مگر میشد که گریه نکند؟ سهند از ماشین پیاده میشود و به طرفش میرود. حتی نمیخواهد برای یک لحظه هم به چشمهای دلخور و مردمکهای مطمئناً لرزان زن نگاه کند. نمیخواهد حس بد بگیرد و بخاطر این همه مهربانی او ، کنارش بماند. برای همین دست میاندازد و دو کوله پشتی را به روی دوشش میاندازد و دو چمدان چرخدار سرمهای رنگ را به دنبالش میکشد. حرفی ندارد. برای همین در سکوت چمدانها و ساکها را در صندوق عقب جا میدهد. مادرش چند قدمی جلوتر میآید و سهند درب صندوق را میبندد. همینطور که دستش روی دستگیره ماشین مینشیند ، آهسته ل*ب میزند :
_ باز اگه چیزی خواستم بهت میگم.
در را باز میکند و داخل اتاقک ماشین جا میگیرد :
_ ممنون. شب خوش.
زن پر بغض صدایش میزند :
_ سهندم؟
اما سهند نگاهش نمیکند. در دلش به خود بد وبیراه میگوید و نفرین میکند خودش را بخاطر این همه نادیده گرفتنِ او. اویی که هر لحظه برایش سنگ تمام گذاشته بود. استارت میزند. نگاهش به روبه روست و زن دست روی شیشهء پایین کشیدهء ماشینش میگذارد. هق میزند و میگوید :
_ تو که میدونی ..
میداند. میدان که جان اوست. میداند که دردانه و جگرگوشهاش است ولی الان وقت این حرفها نبود. وقت این نبود که نرم شود. که از خواستهاش برگردد. برای همین به اجبار صدایش را بالا میبرد. عصبی فریاد میکشد :
_ من هیچی جز این نمیدونم که میخوام راحتم بذارید.
دستش را روی فرمان میکوبد که زن ترسیده عقب میکشد. گریه میکند اما نمیداند چه بگوید. میخواهد د*ه*ان باز کند که سهند با گ*از دنده عقب میگیرد و جیغ لاستیکها بلند میشود و زن فقط میتواند از پشت پردهء اشکش ، تار و لرزان دور شدن ماشین او را تماشا کند.
بیهدف و بیمقصد در خیابانها دیوانهوار میراند. پایش لحظهای پدال گ*از را رها نمیکند و صدای موزیک رپی که گوش میدهد ، بیش از حد بلند است. همان موزیک تکراری. همان لعنتیِ مُسَکِن از شایع که همیشه ذهن آشوبش را آرام میکرد :
"یه موقع هایی حسو حال هیچی نیست نه حال حرف زدن نه حال پیش بینی
فقط دوست داری کام پیپ بگیری و حتی یه مسیر صافو پر پیچ میبینی
دلت تنگه واسه یکی از خودت هرکیم بیاد بازم نمیشن خودت ..."
برای لحظهای نگاهش را به ساعت میاندازد. یک ربع به یازده!... پوف کلافهای میکند و فرمان را به طرف مسیر خانهشان کج میکند. ضربان قلبش نامنظم و ذهنش نا آرام است. بین رفتن و ماندن ، بین رویای چندساله و خانوادهاش ،... بین همه چیز گیر کرده است و نمیداند باید چهکار کند؟ نه اینکه قصدش پس زدن رالی باشدها نه! فقط نمیداند که اعتماد کردن به ماهان نام در اینستاگرام چهجوریست. صدای آهنگ با فریادها و عصبانیتهای همیشگی پدرش ، مخلوط و در سرش ویراژ میدهند. همان یک جملهء لعنتی پدرش.. همانی که کاوه هم تکرارش میکرد :
_ تهِ رالی پوچه! هیچی نیست. ولش کن این حماقتو.
اما آنها که نمیدانستند و نمیفهمیدند که دوییدن هیجان زیر پو*ست را. آن هم وقتی که بخواهی در پیست برانی. پیست رویال! و دیگر میشد نورعلینور. داخل کوچهشان میپیچد و زیر تیربرق بلند و کمنور کوچه ، زنی نسبتا بلند و توپُر را میبیند که پیراهن مشکی سنتی به تن دارد و یک روسری به همرنگ آن. نور بالا میزند که زن دست روی صورتش میکشد و مگر میشد که گریه نکند؟ سهند از ماشین پیاده میشود و به طرفش میرود. حتی نمیخواهد برای یک لحظه هم به چشمهای دلخور و مردمکهای مطمئناً لرزان زن نگاه کند. نمیخواهد حس بد بگیرد و بخاطر این همه مهربانی او ، کنارش بماند. برای همین دست میاندازد و دو کوله پشتی را به روی دوشش میاندازد و دو چمدان چرخدار سرمهای رنگ را به دنبالش میکشد. حرفی ندارد. برای همین در سکوت چمدانها و ساکها را در صندوق عقب جا میدهد. مادرش چند قدمی جلوتر میآید و سهند درب صندوق را میبندد. همینطور که دستش روی دستگیره ماشین مینشیند ، آهسته ل*ب میزند :
_ باز اگه چیزی خواستم بهت میگم.
در را باز میکند و داخل اتاقک ماشین جا میگیرد :
_ ممنون. شب خوش.
زن پر بغض صدایش میزند :
_ سهندم؟
اما سهند نگاهش نمیکند. در دلش به خود بد وبیراه میگوید و نفرین میکند خودش را بخاطر این همه نادیده گرفتنِ او. اویی که هر لحظه برایش سنگ تمام گذاشته بود. استارت میزند. نگاهش به روبه روست و زن دست روی شیشهء پایین کشیدهء ماشینش میگذارد. هق میزند و میگوید :
_ تو که میدونی ..
میداند. میدان که جان اوست. میداند که دردانه و جگرگوشهاش است ولی الان وقت این حرفها نبود. وقت این نبود که نرم شود. که از خواستهاش برگردد. برای همین به اجبار صدایش را بالا میبرد. عصبی فریاد میکشد :
_ من هیچی جز این نمیدونم که میخوام راحتم بذارید.
دستش را روی فرمان میکوبد که زن ترسیده عقب میکشد. گریه میکند اما نمیداند چه بگوید. میخواهد د*ه*ان باز کند که سهند با گ*از دنده عقب میگیرد و جیغ لاستیکها بلند میشود و زن فقط میتواند از پشت پردهء اشکش ، تار و لرزان دور شدن ماشین او را تماشا کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: