کامل شده رمان پیست مرگ | @Saba.N کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Saba.N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 396
  • بازدیدها 22K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_9

بی‌هدف و بی‌‌مقصد در خیابان‌ها دیوانه‌وار میراند. پایش لحظه‌ای پدال گ*از را رها نمیکند و صدای موزیک رپی که گوش میدهد ، بیش از حد بلند است. همان موزیک تکراری. همان لعنتیِ مُسَکِن از شایع که همیشه ذهن آشوبش را آرام میکرد :
"یه موقع هایی حسو حال هیچی نیست نه حال حرف زدن نه حال پیش بینی
فقط دوست داری کام پیپ بگیری و حتی یه مسیر صافو پر پیچ میبینی
دلت تنگه واسه یکی از خودت هرکیم بیاد بازم نمیشن خودت ..."
برای لحظه‌ای نگاهش را به ساعت می‌اندازد. یک ربع به یازده!... پوف کلافه‌ای میکند و فرمان را به طرف مسیر خانه‌شان کج میکند. ضربان قلبش نامنظم و ذهنش نا آرام است. بین رفتن و ماندن ، بین رویای چندساله و خانواده‌اش ،... بین همه چیز گیر کرده است و نمیداند باید چه‌کار کند؟ نه اینکه قصدش پس زدن رالی باشدها نه! فقط نمیداند که اعتماد کردن به ماهان نام در اینستاگرام چه‌جوریست. صدای آهنگ با فریادها و عصبانیت‌های همیشگی پدرش ، مخلوط و در سرش ویراژ میدهند. همان یک جملهء لعنتی پدرش.. همانی که کاوه هم تکرارش میکرد :
_ تهِ رالی پوچه! هیچی نیست. ولش کن این حماقتو.
اما آنها که نمیدانستند و نمیفهمیدند که دوییدن هیجان زیر پو*ست را. آن هم وقتی که بخواهی در پیست برانی. پیست رویال! و دیگر میشد نورعلی‌نور. داخل کوچه‌شان می‌پیچد و زیر تیربرق بلند و کم‌نور کوچه ، زنی نسبتا بلند و توپُر را میبیند که پیراهن مشکی سنتی به تن دارد و یک روسری به همرنگ آن. نور بالا میزند که زن دست روی صورتش میکشد و مگر میشد که گریه نکند؟ سهند از ماشین پیاده میشود و به طرفش میرود. حتی نمیخواهد برای یک لحظه‌ هم به چشم‌های دلخور و مردمک‌های مطمئناً لرزان زن نگاه کند. نمیخواهد حس بد بگیرد و بخاطر این همه مهربانی او ، کنارش بماند. برای همین دست می‌اندازد و دو کوله پشتی را به روی دوشش می‌اندازد و دو چمدان چرخدار سرمه‌ای رنگ را به دنبالش میکشد. حرفی ندارد. برای همین در سکوت چمدان‌ها و ساک‌ها را در صندوق عقب جا میدهد. مادرش چند قدمی جلوتر می‌آید و سهند درب صندوق را میبندد. همینطور که دستش روی دستگیره ماشین مینشیند ، آهسته ل*ب میزند :
_ باز اگه چیزی خواستم بهت میگم.
در را باز میکند و داخل اتاقک ماشین جا میگیرد :
_ ممنون. شب خوش.
زن پر بغض صدایش میزند :
_ سهندم؟
اما سهند نگاهش نمیکند. در دلش به خود بد وبیراه میگوید و نفرین میکند خودش را بخاطر این همه نادیده گرفتنِ او. اویی که هر لحظه برایش سنگ تمام گذاشته بود. استارت میزند. نگاهش به روبه روست و زن دست روی شیشهء پایین کشیدهء ماشینش میگذارد. هق میزند و میگوید :
_ تو که میدونی ..
میداند. میدان که جان اوست. میداند که دردانه و جگرگوشه‌اش است ولی الان وقت این حرف‌ها نبود. وقت این نبود که نرم شود. که از خواسته‌اش برگردد. برای همین به اجبار صدایش را بالا میبرد. عصبی فریاد میکشد :
_ من هیچی جز این نمیدونم که میخوام راحتم بذارید.
دستش را روی فرمان میکوبد که زن ترسیده عقب میکشد. گریه میکند اما نمیداند چه بگوید. میخواهد د*ه*ان باز کند که سهند با گ*از دنده عقب میگیرد و جیغ لاستیک‌ها بلند میشود و زن فقط میتواند از پشت پرده‌ء اشکش ، تار و لرزان دور شدن ماشین او را تماشا کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_10

سهند سیگاری از داخل جا سیگاری طلایی رنگش بیرون میکشد و در همان حین میگوید :
_ فکرامو کردم. من راهِ خودمو میرم و برام مهم نیست که اون چیکار میکنه و چی میگه!
عرفان خسته از کارِ زیاد و با صدایی ‌که عجیب امشب انرژی‌اش تحلیل رفته است ، جواب میدهد :
_ نمیفهمم چرا عمو سامان نمیخواد درک کنه؟
مکث کوتاهی میکند :
_ اما میدونم که باید قبل بیست‌و‌پنجم فروردین اونجا باشیم.
سهند آبی‌های خمار و کنجکاوش را سمت عرفان میگیرد ، که عرفان ادامه میدهد :
_ همینجوری نیست که مستقیم بریم توو پیست و مسابقه بدیم. قبلش باید توو کلاس‌های آزمایشی شرکت کنیم.
تک خنده‌اش از روی ل*ذت است :
_ کلاس‌هاشو هم عشقه سهند.
سهند اما کلافه است و پر از خستگی. نمیتواند لبخند بزند. نمیتواند کمی از حس خوب رسیدن به رالی را کمی .. فقط کمی در صورتش نشان بدهد. نخ قهوه‌ای رنگ سیگار را بین انگشت وسط و سبابه‌اش میگیرد و دستی در هوا تکان میدهد :
_ نمیدونم. فقط بریم!
و بدون اینکه سیگار را روشن کند آن را میان لبهایش میگیرد و چند ثانیه‌ای غرقِ فکر میشود. عرفان به ژست پر ریا و جذابش خیره میشود و با خود میگوید که او یک جذابِ سخت‌گیر است. دارد زندگی را سخت میگیرد و همین مدام افکارش را به هم گِرِه میزند که یکهو آبی‌های سهند بالا می‌آیند و مچ نگاهش را میگیرند. لبخند کمرنگی میزند که عرفان آهسته ل*ب میزند :
_ نمیدونم چی توو مغزت میگذره! فقط تظاهر به خوب بودن نکن و بدون که من و کاوه پیشتیم.
سهند خیره نگاهش میکند. هیچ جوابی ندارد بدهد و این رفیقِ زیادی رفیقش او را خوب بلد بود. سری تکان میدهد که عرفان از جایش بلند میشود. آهنگ لایتی را زیر ل*ب زمزمه میکند و راهِ حمام را در پیش میگیرد. سهند به سمت میز خم میشود و فندک مشکی و طلایی رنگش را برمیدارد. فندکش را زیر سیگار میگیرد و بلافاصله آن را روشن میکند. پک عمیقی به سیگار میزند و از ادامهء بازی هیچ ترسی ندارد. میداند که زندگی یک بازی‌ست و اگر قاعده و قانونش را بلد نباشد ، بی‌شک باخته‌ است! میداند .. خوب هم میداند ولیکن قاعده و قانون خودش را هم در لابه‌لای قوانین بازی زندگی پیاده میکند. میداند که رالی بزرگترین خواستهء اوست و ممکن است در این راه برای مدتی و یا شاید هم همیشه ، همان بودن نصفه و نیمهء پدرش را هم از دست بدهد. میداند که ممکن است ضرر کند و یا حتی اصلا برنده نشود. همهء احتمالات را میداند ولی میخواهد و خواستنِ او کم چیزی نبود. همینکه میخواهد یعنی تا تهِ این مسیر را خواهد رفت و مانع‌هارا یکی یکی کنار خواهد گذاشت. پس نادیده گرفتنِ حرف‌های پدرش ، کاوه و بقیه که صرف‌ نظری او از هدفش را میخواستند ، چیز چندان سختی نبود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_11

همینطور به نیم‌رخِ رنگ پریدهء کاوه نگاه میکند و هزاران فکر و خیال در سرش ویراژ میدهند. نباید تنهایش میگذاشتند. پدر و مادر کاوه ، به تازگی از هم جدا شده بودند و کاوه با مادرش زندگی میکرد. در بوتیک لباس فروشی کار میکرد تا دخل و خرج زندگی‌شان را در بیاورد و تنها دلخوشی‌اش بودن سهند و عرفان پیش خودش بود. سرش درد میکند و در دل با خود میگوید :
_ خنده به ما نیومده‌. امشبم با وجود خبرِ خوش ، کوفتم شد!
سرش را میان دستانش میگیرد و آرام صدایش میزند :
_ کاوه؟
سکوت سنگین بین‌شان به طرز عجیبی حال سهند را بد میکند. کاوه باید بداند که بحث ؛ بحثِ تمام انگیزه و هدف اوست! و ‌.. کاوه صدای هوم مانندی از گلویش خارج میکند که سهند بی وقفه ادامه میدهد :
_ چرا هیچکدومتون نمیخواین بفهمید که من با این رویا بزرگ شدم؟ من عاشق رالی‌ام! من بوی دودِ اگزوز ماشین و لاستیکی که داره از شدت اصطکاک ، میسوزه رو به لباس نو و بوی گل و گیاه و چمیدونم هر کوفتِ دیگه‌ای ترجیح میدم.
صندلی را عقب میکشد. کاوه حالا خیره نگاهش میکند و او در حالیکه دارد کلافه با انگشت‌هایش بازی میکند ، توضیح میدهد :
_ قید درس و دانشگاهمو نزدم که یه صاحب کافه باشم! توو روی بابام نایستادم که فقط درس نخونم. من همهء اینکارو برای رالی کردم. برای اینکه ثابت کنم من پای هدفم می‌مونم. به هر قیمتی!
کاوه همینطور خیره نگاهش میکند و با خود فکر میکند که تمام حرف‌های سهند منطقی‌ست. این‌که سهند آدمِ مصمم و تسلیم ناپذیریست هم درست ولی حس بد درون قلبش چه؟ فرق داشت. با سهند و عرفان فرق داشت و همین باعث رنجیدن همه‌شان شده بود. اینکه برخلاف آنها از صدای جیغ کشیدن لاستیک‌ها به وجد نمی‌آمد و حتی میترسید هم یک نمونه از فرق بزرگشان بود... در ذهنش دو دوتا چهارتایی میکند و در نهایت به این فکر میکند که حق با سهند است و شاید او زیاد از حد نگران و مشوش است. برای همین لبخند میزند و با لحنی که سعی دارد نگران نباشد و کاملاً آرام میگوید :
_ به اُمید خدا اگر فردا شب حرکت کنید ، کلید کافه رو میدید دستِ من؟
سهند جا میخورد. به وضوح قیافه‌اش پر از سردرگمی و تعجب میشود. این همه حرف زده بود و همه‌شان کشک؟ کاوه مشکلی با رفتن‌شان نداشت؟ داشت و او .. ابروهایش بالا میپرند و عرفان متعجب میپرسد :
_ الان مطمئنی داری در مورد رفتن ما به رالی حرف میزنی؟
کاوه تک خنده‌ای میکند و سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد :
_ آره دیگه. خب من باید توو نبود شما کافه رو اداره کنم. اینطور نیست؟
عرفان میخندد و زیر ل*ب "ک*ثافت"ی نثار کاوه میکند و سپس با مکث کوتاهی میگوید :
_ خیلی خوبه که توام به درجه‌ای از شعور رسیدی که مارو درک کنی و باید بگم بله! در نبود ما تو باید توو کافه جولون بدی.
و هردو میخندند. اما لبان سهند حتی طرح خنده هم نمیگیرند و سهمِ کاوه از سهند ، فقط میشود یک نگاهِ پر از سوال و مرموز. سوالش را بی هیچ حاشیه‌ای بر زبان می‌آورد :
_ چی تو کَلَته؟
کاوه گیج میپرسد :
_ چی؟
و اما سهند منظورش را اینبار کاملا واضح بیان میکند :
_ چی تو کَلَته که بعد این همه سال فاز ناسازگاری ، تازه برام باشعور شدی؟
شلیک قهقهه عرفان به هوا پرتاب میشود و میان خنده ، کش‌دار میگوید :
_ تخریب فقط تووو ..
کاوه هم به خنده می‌اُفتد و میداند که سهند راحت از این قضیهء کنار آمدن یکهویی کاوه با مسئلهء رالی ، نخواهد گذشت. برای همین صادقانه جواب میدهد :
_ نمیدونم. فکر کنم من زیاد از حد نگرانم.
سهند پوزخند میزند و تیز میگوید :
_ اونو که بله ولی یهویی تغییر کردنت عجیب بود. چون نُه سال همین حرفارو زده بودم و تو فکر میکردی دارم کُری میخونم..
کاوه از این عادتِ زیادی مشکوک بودن و سخت‌گیر بودن رفیقش و پوزخندهای مکرر که یعنی"آره جون عمه‌ت! خر خودتی" به خنده می‌اُفتد و هیچ نمیگوید و سهند... ل*ب زیرینش را به د*ه*ان میگیرد و سپس سرش را آرام بالا و پایین میکند. بحث را عرفان با پرسیدن سوالِ :
_ آقا بهش پیام بدم که فردا شب میاییم؟
عوض میکند و در جواب ، هومِ کشیدهء سهند را میشنود. گوشی‌اش را بر میدارد و وارد صفحه چتش با ماهان میشود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا