خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان پیست مرگ | @Saba.N کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Saba.N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 396
  • بازدیدها 22K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
کیف پول من
3,824
Points
0

Mids

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
348
کیف پول من
3,973
Points
0

Ghasam.H

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
کیف پول من
24,951
Points
253
از وسطای پیست مرگ اومدم و با سهند و روناک زندگی کردم!
گریه کردم
خندیدم
عاشقی کردم!
غر زدم و خواستم که زودتر سهند و روناک به هم برسن!
و بالاخره رسیدن:)
تموم شد این رمان پر ماجرات صبایی
اما به قول معروف
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست...
منتظر واژگون و ماجراهای آرمین هستم^-^
Saba.N
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,714
کیف پول من
140,539
Points
1,698
#پارت_381
#پارت_آخر


*** Hidden text: cannot be quoted. ***




بالاخره پیست مرگ هم به پایان رسید.
با تلخی‌ها...
شادی‌ها...
عشق!
جدایی...
درد و غصه و گاهاً شور و شوق و هیجان...
یک سال و شش ماهِ که دارم روش کار می‌کنم. موفق به گرفتنِ تگ نیمه‌حرفه‌ای شدم؛ اما با این وجود، باز هم یک سری کم و کاستی‌ها هست. اگرچه من به همراه کارکترها زندگی کردم ( کلی خودم رو جای اون‌ها تصور کردم تا بتونم حس‌آمیزی درستی از آب دربیارم ) و سعی کردم به نحو اَحسن، عواطف، احساسات، فضا و مکان، شخصیت‌ها و... رو ارائه بدم.
ممنون از همه‌، به خصوص تیمِ قوی و خوب و سایتِ فوق‌العاده و مطمئن تک رمان.
از اونجایی که قرار بود دفترِ پیست مرگ رو فردا که زادروزِ خودم هست، ببندم؛ اما تصمیم گرفتم امشب پستِ آخر رو آپ کنم، باز تاریخِ پایان رو فردا درج می‌کنم.
و... سخنِ آخر اینکه:
خط به خط موفقیت‌های زندگیم، همینطور "پیست مرگ" رو به پدرم تقدیم می‌کنم. تنها کسی بود که از روزِ اول، خط به خط نوشته‌های من رو خوند و تشویقم کرد.
حامیِ همیشگی، بزرگ‌ترین قدرت و عشقِ اول و قهرمانِ زندگیم؛
پیستِ مرگِ تقدیمِ وجودِ نابِ تو!

بیستم آذرماه سال هزار و چهارصد.
#صبا_نوشت
#صبا_نصیری
اشک توی چشمام جمع شده Going)

تو فوق العاده هستی صبا جان، امید وارم همیشه و در همه ی عرصه های زندگیت موفق باشی جانا💛تولدتم مبارک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Ermia_9

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-15
نوشته‌ها
184
کیف پول من
4,247
Points
36
#پارت_1


لازم به ذکر است که مکانِ نوشته شده در این پست‌ها، وجودِ خارجی ندارد!


روی تخت یک نفره‌ی فلزی‌اش نشسته و با آشفتگی به در کوچک آلومینیومی و دیوارهایِ آبیِ رنگ و رو رفته، نگاه می‌کند. آبی مگر رنگ مورد علاقه‌اش نبود؟ پس چرا حالا با دیدن این دیوارها، ذهنش درگیر و قلبش ناآرام‌تر می‌شد؟!
عرق می‌کند. نگاه مات‌مانده‌اش را به تک کمد فلزی و مکعبی شکل درون اتاق می‌دهد و پنجره‌ی کنار تختش به طرز مزخرفی، پرتوهای سرکشانه‌ی خورشید را به داخل هدایت می‌کند. درست روی چشم‌های خمار مشکی رنگی که خیلی وقت است که دیگر برق و سویی ندارند. گِرِه روسری سفید و کوتاهش را شُل می‌کند و روسری، روی سرشانه‌های ظریفش می‌افتد. دستی به گر*دن خیس از عرقش می‌کشد که یکهو صدای قار و قار کلاغ‌ها بالا می‌گیرد. می‌ترسد و در جایش تکان خفیفی می‌خورد. فی‌الفور نگاهش را از پنجره به بیرون می‌دهد. او را می‌بیند. اویِ بیش از حد آشنا را. اویی که درست مثلِ خودش، یک ماه و چند روزی می‌شود که در آسایشگاه روانی، بستری است. مثلِ تمامِ این مدت، زیرِ همان درختِ چسبیده به فنسِ مابینِ دو حیاطِ دو آسایشگاه نشسته است. باز جوجه کلاغی را به بهانه‌ی دانه دادن، در چنگال محکم و مردانه‌ی خود اسیر کرده است. و چقدر جوجه کلاغ‌ها احمق بودند! هر بار به دامش می‌افتادند. می‌رفتند و اندکی بعد، باز به تله‌ی او، دُم می‌دادند. دقیق‌تر نگاهش می‌کند و آه از نهادش بلند می‌شود. این دمپایی‌های لنگه به لنگه، به هیچ‌وجه با چهره‌ی یزدانِ خوش‌پوشِ سابق هم‌خوانی ندارد! همین‌طور ساکت و خیره از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا نگاهش می‌کند که یکهو یزدان سر بالا می‌آورد و مچ نگاهِ سیاه روناک را با تیله‌های آبی‌اش می‌گیرد. ناخداگاه کمی عقب می‌رود و با هینِ ضعیفی که از د*ه*ان خارج می‌کند، همان دستی که بند به پنجره بود را روی ل*بش می‌گذارد. می‌بیند که یزدانِ آبی‌پوش و حالا تماماً کچل، بچه کلاغ را ول می‌کند و... چیزی در دل روناک تکان می‌خورد. با یادآوریِ چیزی... یا بهتر است بگوییم کسی، برمی‌گردد و از نگاه کردن به بیرون دست می‌کشد. نمی‌خواهد که با خیره ماندن به آبی‌های یزدان، به تیله‌های دلبرِ مرد چشم دریاییِ خود خیانت کند و... یزدان، خیلی بیش از خیلی شبیه به مردِ اوست. جایی توی س*ی*نه‌اش درد می‌کند و می‌سوزد. خاطرات گذشته، با سپاهِ تلخ و سیاه بغض، تیم می‌شوند و هجوم می‌آورند به گلوی نحیف و این روزها خسته از جیغ و گریه‌های دخترک. قلبش فشرده می‌شود. انگاری که نفسش بند برود و نمی‌داند تا چه وقت باید تحمل کند تا این وضع لعنتی تمام شود؟
رفته رفته صورتش از زور غم، درد و رنج کبود می‌شود. و دست خودش نیست که اینطور با هق بلندی، شیشه‌ی بغضش در هم می‌شکند. دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد و بلند بلند گریه می‌کند. قفسه‌ی س*ی*نه‌اش محکم بالا و پایین می‌رود و ناخداگاه میان بغض و گریه، نامِ اویی که نیست را هجی می‌کند. چشم‌هایش می‌سوزند. و حالا تمام تنش از درد و غم و دلتنگی، لرز گرفته است. همینطور بی‌مهابا گریه می‌کند که ناگهان درب اتاق، به ضرب باز می‌شود و قامت باریک و کشیده‌ی زنی با روپوش سفید در چهارچوب حاضر می‌شود. برای لحظه‌ای گریه‌اش قطع می‌شود؛ اما همین که نگاه سبز و وحشیِ زن را که اخم هم کرده است می‌بیند، دوباره گریه را از سر می‌گیرد و میان هق هقش، ناله‌وار خواهش می‌کند:
-ثریا کمکم کن. باز دلم طاقت از دست داده. دارم... دارم خفه می‌شم.
هق می‌زند. و ثریاست که چند قدم جلوتر می‌رود و از دیدنِ حال زار دخترک، اخم‌هایش را آب می‌کند. دستش را برای لمس موهای دخترک جلو می‌برد؛ اما میانه‎‌ی راه، عقب می‌کشد. ترجیح می‌دهد همان پرستار بداخلاق و بیشعوری باشد که روناک همیشه اینطور خطابش می‌کرد. تیز نگاهِ دخترک مغموم می‌کند و جدی ل*ب می‌زند:
-ازت می‌خوام که تمومش کنی روناک!
روناک اما دارد زیر این حجم از غم، درد و دلتنگی و دیوانگی و کم‌طاقتی، جان می‌دهد و لِه می‌شود. گریه‌اش شدت می‌گیرد و ثریای بی‌‌اخلاق است که فریاد می‌زند:
-اگه تمومش نکنی، مجبور به راهی میشم که اصلاً دوسش نداری روناک!
و روناک آن راه را می‌داند و... می‌ترسد! به یکباره و همچون جنینی در خود مچاله و جمع می‌شود. می‌لرزد و تنش یخ می‌بندد. گریه نمی‌کند؛ اما سکسکه اَمان نمی‌دهد که جمله‌اش را کامل و درست و درمان بگوید:
-دا... داد... نـ... نزن.
ثریاست که با دلخوری و صلابت می‌پرسد:
-اینجوری پای قولِت موندی؟ اینجوری قراره خوب بشی؟
و تا روناک به خود بیاید، ثریا محکم و جدی، همکارش را صدا می‌زند:
-فرنوش؟ سریعاً بیا اتاقِ صفر بیست و یک!
و ثریاست که از جیبِ مانتوی کوتاهش، آمپولی را بیرون می‌کشد. و روناک، باز گریه را از سر می‌گیرد. اما نه برای دلتنگی و غم. برای خواهش و التماس به ثریا!
نمیخواست که باز هم چون دفعات پیش، به زور قرص و سوزن، یک سری کوفتی به بدنش تزریق کنند تا بلکه تا دو یا سه روز انقدر بی‌حال، بی‌نا و توان شود که حتی خودش را هم فراموش کند چه برسد به اویی که در پس ذهنش هر روز و هر ثانیه مرور می‌شد.
فرنوش؛ پرستار نسبتاً چاقی‌ست که با یک کیسه پر از قرص، داخل اتاق می‌شود. به محض ورود و تماشای روناک در آن حال، کاسه‌ی چشم‌های پف‌دارش پُر از اشک می‌شوند. راست می‌گفتند که چاق‌ها مهربان‌اند و نرم‌دل؟ یا فقط فرنوش اینطور بود؟ با قدمی بلند خود را به ثریا می‌رساند. کیسه‌ی قرص‌ها را به دست او می‌دهد. قرص‌های آبی رنگ گردالی که روناک از آنها متنفر بود. چانه‌اش می‌لزرد و دستش را بند گوشه‌ی تخت می‌کند. با چنگ زدنِ ملحفه‌، با بغض می‌پرسد:
-می‌خواین بازم بی‌حسم کنید؟
مکث سه ثانیه‌ای می‌کند. بغضش را قورت می‌دهد ولی مگر پایین می‌رود آن غده‌ی سیاه دردآور؟
ل*ب‌هایش می‌لرزند وقتی که ادامه می‌دهد:
-برای چند روز؟ با سه چهار روز بی‌حس و لال کردنم چی میشه؟ هان؟ من یادم میره که نیست؟ که ندارمش؟
قلم روان و شیوا ، ذکر ماهرانه جزئیات ، ظرافت و پیوستگی در ادای الفاظ داستان شما رو بسیار جذاب و دوست داشتنی تر کرده👏
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا