شاهرخ ماشین را روبهروی یکرستوران شیک ایتالیایی نگه داشت.
- حدس زدم اهل پیتزا باشین! اینجا معرکهست.
عسل با هیجان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
- آخجون پیتزا!
چپ چپی نگاش کردم و گفتم:
- عسل دوساله از تهران!
- من و تو بالاخره تنها میشیم دیگه!
شاهرخ خندهی بلندی کرد و گفت:
- تاحالا انقدر نخندیده بودم، خدایی خیلیباحالین!
که من و عسل هم به خنده افتادیم.
خودم را در آینه نگاه کردم و موهایم را مرتب کردم، سپس به همراه عسل و شاهرخ وارد رستوران شدیم.
بوی آویشن و پنیر اشتهای آدم را ت*ح*ریک میگرد، نمای رستوران خیلی حسآرامش را در مشتری بیدار میکرد. تقریبا رستوران شلوغی بود و صدای به هم خوردن بشقاب و چنگال، صدای خندهها و موزیکملایمی که به زبان ایتالیایی پخش میشد، حس سرزندگی را به آدم منتقل میکرد.
گارسون به طرفمان آمد و سفارشها را گرفت. هر سه پیتزای قارچ و استیک سفارش دادیم.
بعد از دقایقی که به تماشای درودیوار رستوران و در سکوت گذشت، زنگ گوشی شاهرخ به صدا در آمد. با دیدن اسم مخاطب لبخندعریضی بر ل*بهایش نشست و گفت:
- الان تو فکرش بودما!
دکمه اتصال را زد:
- بهبه آرمین عزیز کجایی؟
- ... .
- عه چه خوب! پس ن*زد*یک*ی! من تو رستوران ایتالیایی هستم، تا برسی غذا هم میاد!
نگاهی به من کرد، چشمکی زد و تماس را قطع کرد.
سپس رو به من و عسل گفت:
- اشکالی نداره یکمهمون دعوت کردم؟
-شما کار خودت رو کردی دیگه چرا میپرسی؟!
شاهرخ چهره اش را مظلوم کرد و گفت:
- میخواین زنگ بزنم نیاد؟ ولی خیلی پسر باحالیه، خیلی هم خوشتیپه!
عسل با من و من گفت:
- نه نه مهمون حبیب خداست! قدمش تو تخم چشمتون! چی یعنی تخم چشممون!
به یکباره از جایش بلند شد و گفت:
- من باید برم دستشویی!
و با قدمهایی تند رفت.
شاهرخ در حالی که دور شدن عسل را با نگاهش دنبال میکرد، گفت:
- اخلاقش مثل دوست منه، خیلیرکه!
و لبخند عریضی بر لبانش نقش بست.
- ما از بچگی باهمیم، مثل دوتا خواهریم.
شاهرخ نگاهش به پشتسر من افتاد، دستش را بلند کرد و تکان داد.
- آرمین اومد!
آرمین پسری با قد و اندام متوسط، چشم های مشکی مدل گرگی، دماغقلمی و ل*ب های ب*ر*جسته، ابروهای کشیده زیبایی هم داشت. رنگپوستش گندمی بود و لبخند کجی هم روی ل*بهایش بود که خیلیجذابترش میکرد.
آرمین روبهروی شاهرخ قرار گرفت، سپس شانههایشان را آرام به هم زدند و با خنده گفت:
- چطوری پسر؟
یکباره نگاهش به من افتاد لبخندش را جمع کرد و خیلیجدی سلام کرد، من هم مثل خودش جواب دادم.
- ایشون خانم مارال صالحی هستن، نامزد من!
ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت، مانند یکحس خوب، احساس ن*زد*یک*ی بیشتری با شاهرخ کردم.
سپس رو به من گفت:
- ایشون هم آرمین بهتریندوستم!
آرمین اخمهایش باز شد و دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم!
سرم را پایین انداختم و با اشارهای به دستش گفتم:
- ببخشید! یعنی من دست نمیدم!
زیرچشمی به شاهرخ نگاه کرد و دستش را پس کشید.
شاهرخ هم یکتای ابرویش را با غرور بالا انداخت.
- شما کی نامزد کردین؟ شاهرخ نگفتی چرا؟
-فعلا تو دوره آشنایی هستیم، هر وقت مارالم دستور ب*دن، رسمیش میکنیم.
لبخند خجالتزدهای زدم، آرمین زیرلب به شاهرخ گفت:
- سلیقتخوبه، نجیبه!
در دلم گفتم:
- عسل خدا خفت نکنه، کدوم گوری موندی؟
خیلیمعذب بودم که دیدم عسل با صورت آرایش کرده به طرفمان آمد! موهایش را یکطرف توی صورتش ریخته بود، یکرژ سرخرنگ بر لبانش کشیده بود که ل*بهایش را قلوهای نشان میداد، خطچشم گربهای هم کشیده بود که عسلی چشمهایش خیلی خودش را نشان می داد. من و شاهرخ حیرتزده به هم خیره شدیم!
آرمین پشتش به عسل بود، نوشابهای برداشت و لاجرعه سرکشید و گفت:
- خب چه خبر داداش؟
که از پشتسرش عسل با صدایملوسی گفت:
-سلام!
آرمین برگشت و با دیدن عسل، نوشابه در گلویش پرید و به سرفه افتاد!
شاهرخ از قصد با لبخند عریضی، محکم به پشتش ضربه میزد!
عسل نزدیکش شد و گفت :
- ای وای چی شدین؟
وضعیت خندهداری شده بود، دلم میخواست با صدای بلند بخندم!
آرمین که تقریبا بر شکمش خم شده بود، دستش را بالا گرفت و گفت:
- خوبم خوبم!
نفسش که جا آمد رو به عسل گفت:
- خوشبختم خانم زیبا! شاهرخ معرفی نمیکنی؟
شاهرخ آمادهی جواب دادن شد که عسل دستهایش را در هوا تکان داد و گفت:
- عسل هستم، دوست مارال و شما؟
آرمین آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من هم دوست شاهرخ هستم.
سپس دستش را دراز کرد که دست بدهد، عسل سرش را پایین انداخت که موهایلختش توی صورتش ریخت، بعد آرام موهایش را کنار زد و خیره به آرمین گفت:
- ببخشید اما من با پسرها دست نمیدم!
آرمین چشمهایش برقی زد و صندلی را کشید کنار و گفت بفرمایید بشینید.
عسل قری به سروگردن خودش داد و گفت:
- آه... نه... اینجا نورش خوب نیست، بیاید بریم اونجا بشینیم.
یکمیز دو نفره را نشان داد! من و شاهرخ لال شده بودیم و فقط با د*ه*ان باز به عسل و آرمین نگاه میکردیم، عسل رو به ما زیر لبی گفت:
- ببندین پشه نره!
چشمکی به ما زد و با آرمین بر سر میز دو نفرهتی نشستند! شاهرخ دهانش را بست و گفت:
- قدرت مخزنیش مافوق نوره!
و بعد هر به خنده افتادیم!
پیتزاهایمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. شاهرخ در حالی که لیوان نو*شی*دنی را روی میز میگذاشت گفت:
- درسهات چطورن؟
- امسال کنکور دارم و طبیعتاً خیلی استرس دارم!
- اگه من رو قبول داشته باشی میتونم بهت یاد بدم. از فردا شروع میکنیم چندماه بیشتر فرصت نداری، چطوره؟
من هم که از خدا میخواستم، زود قبول کردم.
با صدای آرامی گفتم:
- شاهرخ؟
سرش را از بشقاب غذایش بلند کرد و با چهرهای که تعجب و شادی در آن موج میزد گفت:
- ایجانم! این اولین باریه که اسمم رو صدا میکنی عزیزم!
کمی آب خوردم و با لبخند کوتاهی گفتم:
- میخوام درباره خودت برام بگی!
صاف سر جایش نشست و سرفهی ساختگی کرد و گفت:
- من شاهرخ تهرانی هستم پزشکم. تا اینجاش رو که میدونی؟
با سر تایید کردم.
- تنها زندگی میکنم. آمریکا به دنیا اومدم، مادرم آمریکایی و پدرم ایرانیه، بعد اومدیم ایران و تا ۱۴سالگی اینجا زندگی کردیم. به درخواست مادرم به سرزمین مادری مهاجرت کردیم و دورهدانشگاهم رو توی اتریش گذروندم و بعد از گرفتن مدرکم به خونه پدریم توی ایران برگشتم. الانم که اینجام!
بعد با لبخند نگاهم کرد و دستانش را روی میز بهم گره زد.
- پس کجا با رادوین آشنا شدی؟
- از بچگی همسایه بودیم و البته رفیق! بعد که ما به آمریکا مهاجرت کردیم، ولی باهم در ارتباط بودیم تا اینکه یه روز رادوین گفت که میخواد دوره پزشکیش رو تو اتریش بگذرونه، منم همین کارو کردم و خانوادم به خواسته من احترام گذاشتن، اون همونجا موندگار شد ولی من تعلق خاطر خاصی به اینجا داشتم و برگشتم.
تمام مدت دستم را زیر چانهام زده بودم و خیره در چشمهایش، به حرفهایش گوش میدادم.
- یعنی دلت برای مامان بابات تنگ نمیشه؟
- زیاد همو میبینیم، چندین بار در سال! مامان هم هر شب با من چت میکنه.
نگاهم به عسل افتاد که چقدر با آرمین زود صمیمی شد و میگفتند و میخندیدند!
- میشه بریم من درس دارم و ممنون از ناهار، عالی بود.
دستم را که روی میز بود به نشانه صمیمیت فشرد و گفت:
- بریم عزیزم.
باهم به سرمیز عسل و آرمین رفتیم سپس شاهرخ از ما جدا شد و رفت که صورتحساب را پرداخت کند که آرمین هم همراهش رفت.
- این رنگ و روغنها رو از کجا آوردی مالیدی ل*ب و لوچت؟
چشمکی زد و گفت:
- رفتم یکآبی به دست و صورتم بزنم یکخانمی درحال آرایش کردن بود، منم بهش گفتم الان نامزدم میاد منو با این ریخت ببینه فرار میکنه! میشه از لوازمتون استفاده کنم؟ اونم باعشوه گفت: عزیزم اینا شخصیه ولی نگران نباش، من همیشه از هر کدوم یکیاضافه دارم تو کیفم! ایناهاش ببین مارال از اون گرونها هم هست!
با صدایآرامی گفتم:
- بذار تو کیفت، اومدن!
شاهرخ دستهایش را به هم کوبید و گفت:
- خب بریم؟
آرمین رو به عسل گفت :
- افتخار میدین برسونمتون؟
عسل هم نگاهی به من کرد که یعنی چه کنم؟ من هم شانهام را بالا انداختم که یعنی خودت میدانی! عسل گونهام را ب*و*سید و گفت:
- پس، فردا میبینمت عزیزم!
از شاهرخ هم تشکر کرد و همراه آرمین رفت.
من و شاهرخ نگاهی بهم انداختیم که گفتم:
- این روش رو ندیده بودم!
سپس به خنده افتادیم و سوار ماشین شاهرخ شدیم. دستم را در دستانش گرفت و ب*و*سید که از شدت خجالت سرخ شدم. برای اینکه از آن فضا بیرون بیاییم ضبط را روشن کردم که آهنگ زیبای چشم های م*ست تو، از سینا شعبان خانی پخش شد.
تودلم گفتم:
- چقدر احساس من شبیه این آهنگ!
- حدس زدم اهل پیتزا باشین! اینجا معرکهست.
عسل با هیجان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
- آخجون پیتزا!
چپ چپی نگاش کردم و گفتم:
- عسل دوساله از تهران!
- من و تو بالاخره تنها میشیم دیگه!
شاهرخ خندهی بلندی کرد و گفت:
- تاحالا انقدر نخندیده بودم، خدایی خیلیباحالین!
که من و عسل هم به خنده افتادیم.
خودم را در آینه نگاه کردم و موهایم را مرتب کردم، سپس به همراه عسل و شاهرخ وارد رستوران شدیم.
بوی آویشن و پنیر اشتهای آدم را ت*ح*ریک میگرد، نمای رستوران خیلی حسآرامش را در مشتری بیدار میکرد. تقریبا رستوران شلوغی بود و صدای به هم خوردن بشقاب و چنگال، صدای خندهها و موزیکملایمی که به زبان ایتالیایی پخش میشد، حس سرزندگی را به آدم منتقل میکرد.
گارسون به طرفمان آمد و سفارشها را گرفت. هر سه پیتزای قارچ و استیک سفارش دادیم.
بعد از دقایقی که به تماشای درودیوار رستوران و در سکوت گذشت، زنگ گوشی شاهرخ به صدا در آمد. با دیدن اسم مخاطب لبخندعریضی بر ل*بهایش نشست و گفت:
- الان تو فکرش بودما!
دکمه اتصال را زد:
- بهبه آرمین عزیز کجایی؟
- ... .
- عه چه خوب! پس ن*زد*یک*ی! من تو رستوران ایتالیایی هستم، تا برسی غذا هم میاد!
نگاهی به من کرد، چشمکی زد و تماس را قطع کرد.
سپس رو به من و عسل گفت:
- اشکالی نداره یکمهمون دعوت کردم؟
-شما کار خودت رو کردی دیگه چرا میپرسی؟!
شاهرخ چهره اش را مظلوم کرد و گفت:
- میخواین زنگ بزنم نیاد؟ ولی خیلی پسر باحالیه، خیلی هم خوشتیپه!
عسل با من و من گفت:
- نه نه مهمون حبیب خداست! قدمش تو تخم چشمتون! چی یعنی تخم چشممون!
به یکباره از جایش بلند شد و گفت:
- من باید برم دستشویی!
و با قدمهایی تند رفت.
شاهرخ در حالی که دور شدن عسل را با نگاهش دنبال میکرد، گفت:
- اخلاقش مثل دوست منه، خیلیرکه!
و لبخند عریضی بر لبانش نقش بست.
- ما از بچگی باهمیم، مثل دوتا خواهریم.
شاهرخ نگاهش به پشتسر من افتاد، دستش را بلند کرد و تکان داد.
- آرمین اومد!
آرمین پسری با قد و اندام متوسط، چشم های مشکی مدل گرگی، دماغقلمی و ل*ب های ب*ر*جسته، ابروهای کشیده زیبایی هم داشت. رنگپوستش گندمی بود و لبخند کجی هم روی ل*بهایش بود که خیلیجذابترش میکرد.
آرمین روبهروی شاهرخ قرار گرفت، سپس شانههایشان را آرام به هم زدند و با خنده گفت:
- چطوری پسر؟
یکباره نگاهش به من افتاد لبخندش را جمع کرد و خیلیجدی سلام کرد، من هم مثل خودش جواب دادم.
- ایشون خانم مارال صالحی هستن، نامزد من!
ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت، مانند یکحس خوب، احساس ن*زد*یک*ی بیشتری با شاهرخ کردم.
سپس رو به من گفت:
- ایشون هم آرمین بهتریندوستم!
آرمین اخمهایش باز شد و دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم!
سرم را پایین انداختم و با اشارهای به دستش گفتم:
- ببخشید! یعنی من دست نمیدم!
زیرچشمی به شاهرخ نگاه کرد و دستش را پس کشید.
شاهرخ هم یکتای ابرویش را با غرور بالا انداخت.
- شما کی نامزد کردین؟ شاهرخ نگفتی چرا؟
-فعلا تو دوره آشنایی هستیم، هر وقت مارالم دستور ب*دن، رسمیش میکنیم.
لبخند خجالتزدهای زدم، آرمین زیرلب به شاهرخ گفت:
- سلیقتخوبه، نجیبه!
در دلم گفتم:
- عسل خدا خفت نکنه، کدوم گوری موندی؟
خیلیمعذب بودم که دیدم عسل با صورت آرایش کرده به طرفمان آمد! موهایش را یکطرف توی صورتش ریخته بود، یکرژ سرخرنگ بر لبانش کشیده بود که ل*بهایش را قلوهای نشان میداد، خطچشم گربهای هم کشیده بود که عسلی چشمهایش خیلی خودش را نشان می داد. من و شاهرخ حیرتزده به هم خیره شدیم!
آرمین پشتش به عسل بود، نوشابهای برداشت و لاجرعه سرکشید و گفت:
- خب چه خبر داداش؟
که از پشتسرش عسل با صدایملوسی گفت:
-سلام!
آرمین برگشت و با دیدن عسل، نوشابه در گلویش پرید و به سرفه افتاد!
شاهرخ از قصد با لبخند عریضی، محکم به پشتش ضربه میزد!
عسل نزدیکش شد و گفت :
- ای وای چی شدین؟
وضعیت خندهداری شده بود، دلم میخواست با صدای بلند بخندم!
آرمین که تقریبا بر شکمش خم شده بود، دستش را بالا گرفت و گفت:
- خوبم خوبم!
نفسش که جا آمد رو به عسل گفت:
- خوشبختم خانم زیبا! شاهرخ معرفی نمیکنی؟
شاهرخ آمادهی جواب دادن شد که عسل دستهایش را در هوا تکان داد و گفت:
- عسل هستم، دوست مارال و شما؟
آرمین آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من هم دوست شاهرخ هستم.
سپس دستش را دراز کرد که دست بدهد، عسل سرش را پایین انداخت که موهایلختش توی صورتش ریخت، بعد آرام موهایش را کنار زد و خیره به آرمین گفت:
- ببخشید اما من با پسرها دست نمیدم!
آرمین چشمهایش برقی زد و صندلی را کشید کنار و گفت بفرمایید بشینید.
عسل قری به سروگردن خودش داد و گفت:
- آه... نه... اینجا نورش خوب نیست، بیاید بریم اونجا بشینیم.
یکمیز دو نفره را نشان داد! من و شاهرخ لال شده بودیم و فقط با د*ه*ان باز به عسل و آرمین نگاه میکردیم، عسل رو به ما زیر لبی گفت:
- ببندین پشه نره!
چشمکی به ما زد و با آرمین بر سر میز دو نفرهتی نشستند! شاهرخ دهانش را بست و گفت:
- قدرت مخزنیش مافوق نوره!
و بعد هر به خنده افتادیم!
پیتزاهایمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. شاهرخ در حالی که لیوان نو*شی*دنی را روی میز میگذاشت گفت:
- درسهات چطورن؟
- امسال کنکور دارم و طبیعتاً خیلی استرس دارم!
- اگه من رو قبول داشته باشی میتونم بهت یاد بدم. از فردا شروع میکنیم چندماه بیشتر فرصت نداری، چطوره؟
من هم که از خدا میخواستم، زود قبول کردم.
با صدای آرامی گفتم:
- شاهرخ؟
سرش را از بشقاب غذایش بلند کرد و با چهرهای که تعجب و شادی در آن موج میزد گفت:
- ایجانم! این اولین باریه که اسمم رو صدا میکنی عزیزم!
کمی آب خوردم و با لبخند کوتاهی گفتم:
- میخوام درباره خودت برام بگی!
صاف سر جایش نشست و سرفهی ساختگی کرد و گفت:
- من شاهرخ تهرانی هستم پزشکم. تا اینجاش رو که میدونی؟
با سر تایید کردم.
- تنها زندگی میکنم. آمریکا به دنیا اومدم، مادرم آمریکایی و پدرم ایرانیه، بعد اومدیم ایران و تا ۱۴سالگی اینجا زندگی کردیم. به درخواست مادرم به سرزمین مادری مهاجرت کردیم و دورهدانشگاهم رو توی اتریش گذروندم و بعد از گرفتن مدرکم به خونه پدریم توی ایران برگشتم. الانم که اینجام!
بعد با لبخند نگاهم کرد و دستانش را روی میز بهم گره زد.
- پس کجا با رادوین آشنا شدی؟
- از بچگی همسایه بودیم و البته رفیق! بعد که ما به آمریکا مهاجرت کردیم، ولی باهم در ارتباط بودیم تا اینکه یه روز رادوین گفت که میخواد دوره پزشکیش رو تو اتریش بگذرونه، منم همین کارو کردم و خانوادم به خواسته من احترام گذاشتن، اون همونجا موندگار شد ولی من تعلق خاطر خاصی به اینجا داشتم و برگشتم.
تمام مدت دستم را زیر چانهام زده بودم و خیره در چشمهایش، به حرفهایش گوش میدادم.
- یعنی دلت برای مامان بابات تنگ نمیشه؟
- زیاد همو میبینیم، چندین بار در سال! مامان هم هر شب با من چت میکنه.
نگاهم به عسل افتاد که چقدر با آرمین زود صمیمی شد و میگفتند و میخندیدند!
- میشه بریم من درس دارم و ممنون از ناهار، عالی بود.
دستم را که روی میز بود به نشانه صمیمیت فشرد و گفت:
- بریم عزیزم.
باهم به سرمیز عسل و آرمین رفتیم سپس شاهرخ از ما جدا شد و رفت که صورتحساب را پرداخت کند که آرمین هم همراهش رفت.
- این رنگ و روغنها رو از کجا آوردی مالیدی ل*ب و لوچت؟
چشمکی زد و گفت:
- رفتم یکآبی به دست و صورتم بزنم یکخانمی درحال آرایش کردن بود، منم بهش گفتم الان نامزدم میاد منو با این ریخت ببینه فرار میکنه! میشه از لوازمتون استفاده کنم؟ اونم باعشوه گفت: عزیزم اینا شخصیه ولی نگران نباش، من همیشه از هر کدوم یکیاضافه دارم تو کیفم! ایناهاش ببین مارال از اون گرونها هم هست!
با صدایآرامی گفتم:
- بذار تو کیفت، اومدن!
شاهرخ دستهایش را به هم کوبید و گفت:
- خب بریم؟
آرمین رو به عسل گفت :
- افتخار میدین برسونمتون؟
عسل هم نگاهی به من کرد که یعنی چه کنم؟ من هم شانهام را بالا انداختم که یعنی خودت میدانی! عسل گونهام را ب*و*سید و گفت:
- پس، فردا میبینمت عزیزم!
از شاهرخ هم تشکر کرد و همراه آرمین رفت.
من و شاهرخ نگاهی بهم انداختیم که گفتم:
- این روش رو ندیده بودم!
سپس به خنده افتادیم و سوار ماشین شاهرخ شدیم. دستم را در دستانش گرفت و ب*و*سید که از شدت خجالت سرخ شدم. برای اینکه از آن فضا بیرون بیاییم ضبط را روشن کردم که آهنگ زیبای چشم های م*ست تو، از سینا شعبان خانی پخش شد.
تودلم گفتم:
- چقدر احساس من شبیه این آهنگ!
آخرین ویرایش توسط مدیر: