کامل شده رمان سراب خفته|blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
شاهرخ ماشین را روبه‌روی یک‌رستوران شیک ایتالیایی نگه داشت.
- حدس زدم اهل پیتزا باشین! اینجا معرکه‌ست.
عسل با هیجان دست‌هایش را به هم کوبید و گفت:
- آخ‌جون پیتزا!
چپ چپی نگاش کردم و گفتم:
- عسل دوساله از تهران!
- من و تو بالاخره تنها می‌شیم دیگه!
شاهرخ خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- تاحالا انقدر نخندیده بودم، خدایی خیلی‌باحالین!
که من و عسل هم به خنده افتادیم.
خودم را در آینه نگاه کردم و موهایم را مرتب کردم، سپس به همراه عسل و شاهرخ وارد رستوران شدیم.
بوی آویشن و پنیر اشتهای آدم را ت*ح*ریک می‌گرد، نمای رستوران خیلی حس‌آرامش را در مشتری بیدار می‌کرد. تقریبا رستوران شلوغی بود و صدای به هم خوردن بشقاب و چنگال، صدای خنده‌ها و موزیک‌ملایمی که به زبان ایتالیایی پخش میشد، حس سرزندگی را به آدم منتقل می‌کرد.
گارسون به طرفمان آمد و سفارش‌ها را گرفت. هر سه پیتزای قارچ و استیک سفارش دادیم.
بعد از دقایقی که به تماشای درودیوار رستوران و در سکوت گذشت، زنگ گوشی شاهرخ به صدا در آمد. با دیدن اسم مخاطب لبخندعریضی بر ل*ب‌هایش نشست و گفت:
- الان تو فکرش بودما!
دکمه اتصال را زد:
- به‌به آرمین عزیز کجایی؟
- ... .
- عه چه خوب! پس ن*زد*یک*ی! من تو رستوران ایتالیایی هستم، تا برسی غذا هم میاد!
نگاهی به من کرد، چشمکی زد و تماس را قطع کرد.
سپس رو به من و عسل گفت:
- اشکالی نداره یک‌مهمون دعوت کردم؟
-شما کار خودت رو کردی دیگه چرا می‌پرسی؟!
شاهرخ چهره اش را مظلوم کرد و گفت:
- می‌خواین زنگ بزنم نیاد؟ ولی خیلی پسر باحالیه، خیلی هم خوش‌تیپه!
عسل با من و من گفت:
- نه نه مهمون حبیب خداست! قدمش تو تخم چشمتون! چی یعنی تخم چشممون!
به یک‌باره از جایش بلند شد و گفت:
- من باید برم دستشویی!
و با قدم‌هایی تند رفت.
شاهرخ در حالی که دور شدن عسل را با نگاهش دنبال می‌کرد، گفت:
- اخلاقش مثل دوست منه، خیلی‌رکه!
و لبخند عریضی بر لبانش نقش بست.
- ما از بچگی باهمیم، مثل دوتا خواهریم.
شاهرخ نگاهش به پشت‌سر من افتاد، دستش را بلند کرد و تکان داد.
- آرمین اومد!
آرمین پسری با قد و اندام متوسط، چشم های مشکی مدل گرگی، دماغ‌قلمی و ل*ب های ب*ر*جسته، ابروهای کشیده زیبایی هم داشت. رنگ‌پوستش گندمی بود و لبخند کجی هم روی ل*ب‌هایش بود که خیلی‌جذاب‌ترش می‌کرد.
آرمین روبه‌روی شاهرخ قرار گرفت، سپس شانه‌هایشان را آرام به هم زدند و با خنده گفت:
- چطوری پسر؟
یک‌باره نگاهش به من افتاد لبخندش را جمع کرد و خیلی‌جدی سلام کرد، من هم مثل خودش جواب دادم.
- ایشون خانم مارال صالحی هستن، نامزد من!
ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت، مانند یک‌حس خوب، احساس ن*زد*یک*ی بیشتری با شاهرخ کردم.
سپس رو به من گفت:
- ایشون هم آرمین بهترین‌دوستم!
آرمین اخم‌هایش باز شد و دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم!
سرم را پایین انداختم و با اشاره‌ای به دستش گفتم:
- ببخشید! یعنی من دست نمیدم!
زیرچشمی به شاهرخ نگاه کرد و دستش را پس کشید.
شاهرخ هم یک‌تای ابرویش را با غرور بالا انداخت.
- شما کی نامزد کردین؟ شاهرخ نگفتی چرا؟
-فعلا تو دوره آشنایی هستیم، هر وقت مارالم دستور ب*دن، رسمیش می‌کنیم.
لبخند خجالت‌زده‌ای زدم، آرمین زیرلب به شاهرخ گفت:
- سلیقت‌خوبه، نجیبه!
در دلم گفتم:
- عسل خدا خفت نکنه، کدوم گوری موندی؟
خیلی‌معذب بودم که دیدم عسل با صورت آرایش کرده به طرفمان آمد! موهایش را یک‌طرف توی صورتش ریخته بود، یک‌رژ سرخ‌رنگ بر لبانش کشیده بود که ل*ب‌هایش را قلوه‌ای نشان می‌داد، خط‌چشم گربه‌ای هم کشیده بود که عسلی چشم‌هایش خیلی خودش را نشان می داد. من و شاهرخ حیرت‌زده به هم خیره شدیم!
آرمین پشتش به عسل بود، نوشابه‌ای برداشت و لاجرعه سرکشید و گفت:
- خب چه خبر داداش؟
که از پشت‌سرش عسل با صدای‌ملوسی گفت:
-سلام!
آرمین برگشت و با دیدن عسل، نوشابه در گلویش پرید و به سرفه افتاد!
شاهرخ از قصد با لبخند عریضی، محکم به پشتش ضربه می‌زد!
عسل نزدیکش شد و گفت :
- ای وای چی شدین؟
وضعیت خنده‌داری شده بود، دلم می‌خواست با صدای بلند بخندم!
آرمین که تقریبا بر شکمش خم شده بود، دستش را بالا گرفت و گفت:
- خوبم خوبم!
نفسش که جا آمد رو به عسل گفت:
- خوشبختم خانم زیبا! شاهرخ معرفی نمی‌کنی؟
شاهرخ آماده‌ی جواب دادن شد که عسل دست‌هایش را در هوا تکان داد و گفت:
- عسل هستم، دوست مارال و شما؟
آرمین آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من هم دوست شاهرخ هستم.
سپس دستش را دراز کرد که دست بدهد، عسل سرش را پایین انداخت که موهای‌لختش توی صورتش ریخت، بعد آرام موهایش را کنار زد و خیره به آرمین گفت:
- ببخشید اما من با پسرها دست نمیدم!
آرمین چشم‌هایش برقی زد و صندلی را کشید کنار و گفت بفرمایید بشینید.
عسل قری به سروگردن خودش داد و گفت:
- آه... نه... این‌جا نورش خوب نیست، بیاید بریم اون‌جا بشینیم.
یک‌میز دو نفره را نشان داد! من و شاهرخ لال شده بودیم و فقط با د*ه*ان باز به عسل و آرمین نگاه می‌کردیم، عسل رو به ما زیر لبی گفت:
- ببندین پشه نره!
چشمکی به ما زد و با آرمین بر سر میز دو نفره‌تی نشستند! شاهرخ دهانش را بست و گفت:
- قدرت مخ‌زنیش مافوق نوره!
و بعد هر به خنده افتادیم!
پیتزاهایمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. شاهرخ در حالی که لیوان نو*شی*دنی را روی میز می‌گذاشت گفت:
- درس‌هات چطورن؟
- امسال کنکور دارم و طبیعتاً خیلی استرس دارم!
- اگه من رو قبول داشته باشی می‌تونم بهت یاد بدم. از فردا شروع می‌کنیم چندماه بیشتر فرصت نداری، چطوره؟
من هم که از خدا می‌خواستم، زود قبول کردم.
با صدای آرامی گفتم:
- شاهرخ؟
سرش را از بشقاب غذایش بلند کرد و با چهره‌ای که تعجب و شادی در آن موج می‌زد گفت:
- ای‌جانم! این اولین باریه که اسمم رو صدا می‌کنی عزیزم!
کمی آب خوردم و با لبخند کوتاهی گفتم:
- می‌خوام درباره خودت برام بگی!
صاف سر جایش نشست و سرفه‌ی ساختگی کرد و گفت:
- من شاهرخ تهرانی هستم پزشکم. تا این‌جاش رو که می‌دونی؟
با سر تایید کردم.
- تنها زندگی می‌کنم. آمریکا به دنیا اومدم، مادرم آمریکایی و پدرم ایرانیه، بعد اومدیم ایران و تا ۱۴سالگی این‌جا زندگی کردیم. به درخواست مادرم به سرزمین مادری مهاجرت کردیم و دوره‌دانشگاهم رو توی اتریش گذروندم و بعد از گرفتن مدرکم به خونه پدریم توی ایران برگشتم. الانم که این‌جام!
بعد با لبخند نگاهم کرد و دستانش را روی میز بهم گره زد.
- پس کجا با رادوین آشنا شدی؟
- از بچگی همسایه بودیم و البته رفیق! بعد که ما به آمریکا مهاجرت کردیم، ولی باهم در ارتباط بودیم تا این‌که یه روز رادوین گفت که می‌خواد دوره پزشکیش رو تو اتریش بگذرونه، منم همین کارو کردم و خانوادم به خواسته من احترام گذاشتن، اون همون‌‌جا موندگار شد ولی من تعلق خاطر خاصی به این‌جا داشتم و برگشتم.
تمام مدت دستم را زیر چانه‌ام زده بودم و خیره در چشم‌هایش، به حرف‌هایش گوش می‌دادم.
- یعنی دلت برای مامان بابات تنگ نمیشه؟
- زیاد همو می‌بینیم، چندین بار در سال! مامان هم هر شب با من چت می‌کنه.
نگاهم به عسل افتاد که چقدر با آرمین زود صمیمی شد و می‌گفتند و می‌خندیدند!
- میشه بریم من درس دارم و ممنون از ناهار، عالی بود.
دستم را که روی میز بود به نشانه صمیمیت فشرد و گفت:
- بریم عزیزم.
باهم به سرمیز عسل و آرمین رفتیم سپس شاهرخ از ما جدا شد و رفت که صورت‌حساب را پرداخت کند که آرمین هم همراهش رفت.
- این رنگ و روغن‌ها رو از کجا آوردی مالیدی ل*ب و لوچت؟
چشمکی زد و گفت:
- رفتم یک‌آبی به دست و صورتم بزنم یک‌خانمی درحال آرایش کردن بود، منم بهش گفتم الان نامزدم میاد منو با این ریخت ببینه فرار می‌کنه! میشه از لوازمتون استفاده کنم؟ اونم باعشوه گفت: عزیزم اینا شخصیه ولی نگران نباش، من همیشه از هر کدوم یکی‌اضافه دارم تو کیفم! ایناهاش ببین مارال از اون گرون‌ها هم هست!
با صدای‌آرامی گفتم:
- بذار تو کیفت، اومدن!
شاهرخ دست‌هایش را به هم کوبید و گفت:
- خب بریم؟
آرمین رو به عسل گفت :
- افتخار می‌دین برسونمتون؟
عسل هم نگاهی به من کرد که یعنی چه کنم؟ من هم شانه‌ام را بالا انداختم که یعنی خودت می‌دانی! عسل گونه‌ام را ب*و*سید و گفت:
- پس، فردا می‌بینمت عزیزم!
از شاهرخ هم تشکر کرد و همراه آرمین رفت.
من و شاهرخ نگاهی بهم انداختیم که گفتم:
- این روش رو ندیده بودم!
سپس به خنده افتادیم و سوار ماشین شاهرخ شدیم. دستم را در دستانش گرفت و ب*و*سید که از شدت خجالت سرخ شدم. برای این‌که از آن فضا بیرون بیاییم ضبط را روشن کردم که آهنگ زیبای چشم های م*ست تو، از سینا شعبان خانی پخش شد.
تودلم گفتم:
- چقدر احساس من شبیه این آهنگ!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
روز چهارشنبه تولد عسل بود. طبق برنامه‌ریزی، قرار بر این شد، در ویلای واقع در لواسان جشن‌تولد برگزار شود و فقط از دوستان نزدیکش دعوت به عمل بیاید.
شماره شاهرخ را گرفتم:
- سلام خوبی؟
- سلام عزیزم، الان که صدات رو شنیدم عالیم!
- زنگ زدم ازت دعوت کنم!
- خبریه مارالم؟
- تولد عسله. فردا شب میای باهم بریم؟
- مگه میشه نیام؟ فقط کادو گرفتی براش؟
- عه! نه، یادم نبود اصلا!
- من الان دارم بر می‌گردم خونه لباس‌هام رو عوض می‌کنم میام دنبالت که بریم خرید، چطوره؟
از شدت هیجان، روی تخت پریدم و گفتم:
-عالیه، من عاشق خریدم!
نفس‌عمیقی کشید و گفت:
- منم عاشق توام!
یکم مکث کردم و گفتم:
- ممنون.
- مارال؟
- جانم؟
- ... هیچی می‌بینمت!
تماس را قطع کردم و به فکر فرو رفتم. یعنی چه‌چیزی می‌خواست به من بگوید؟ تازه یادم افتاد که در راه آمدن به این‌جاست!
سریع به سراغ کمد لباس‌هایم رفتم. هول شده با خودم گفتم:
- وای! حالا چی بپوشم؟
دلم می‌خواست امشب چون اولین‌باری بود که با شاهرخ به خرید می‌روم، شیک باشم! پس یک‌پالتوی کوتاه کرم پوشیدم، شلوار کتان‌قهوه‌ای، کیف و نیم‌بوت کرم و شال‌قهوه‌ای. موهایم را فرق باز کردم و پشت‌سرم بافتم، جلوی‌موهایم را یک‌طرفش را توی صورتم ریختم و طرف دیگرش را پشت‌گوشم انداختم. عطر خوش‌بویم را، روی خودم خالی کردم، رژلبی کالباسی و خط‌چشم کشیده و کمی هم رژگونه زدم، عالی شدم!
از کنار آشپزخانه گذشتم که دیدم مادر تلفنی با مهتاب صحبت می‌کرد. یک‌ب*وسه برایش فرستادم و از خانه بیرون رفتم.
هوای‌خنک بهاری، صدای گنجشک‌هایی که فرا رسیدن بهار را نوید می‌دادند، برگ‌های تازه و شکوفه‌های صورتی درخت‌ها که از حیاط خانه‌ها خودنمایی می‌کرد. چشم‌هایم را بستم و نفس‌عمیقی کشیدم که با صدای بوق‌ماشینی، جیغ بلندی کشیدم!
برگشتم و با عصبانیت گفتم:
- چته دیوونه؟ قلبم ریخت!
یک‌پورشه سفیدرنگ با شیشه‌دودی بود. دیدم آرام‌آرام دنبالم می‌آید. به عقب برگشتم، لنگه‌کفشم را درآوردم تا به سمتش پرتاب کنم که شیشه را سریع پایین داد و با خنده گفت:
- شاهرخم! اسلحت رو بذار زمین!
با تعجب و ذوق به طرف ماشین دویدم و گفتم:
- وای تازه خریدی؟
و ماشین را بغـ*ـل کردم! شاهرخ اخم بامزه‌ای کرد و گفت:
- الان باید من رو بغـ*ـل می‌کردی نه این تیکه‌آهن بی‌احساس رو!
تو همون حالت گفتم:
- کی گفته؟ ببین:
- ماشین دوسِت دارم!... آهان، ببین میگه منم!
چپ‌چپی نگاهم کرد و گفت:
- بی‌مزه! پس سوارش نشو دردش می‌گیره!
نیش خندی هم کنج ل*بش نشست!
من هم برای این‌که کمی سربه‌سرش بگذارم، گفتم:
-وایسا ازش بپرسم!
که شاهرخ با حرص گفت:
- یک‌بغلی من نشون تو بدم! بدو بیا بالا دیر شد!
با خوشحالی روی صندلی‌راحت ماشین نشستم که دیدم شاهرخ اخم‌هایش در هم رفته است و حرف نمی‌زند!
- شاهرخ؟
جواب نداد!
-شاهرخم نگام کن!
باز هم سکوت...
- ببین یکی این‌جا حسودیش شده انگار!
آرام به سمتش رفتم و گونه‌اش را ب*و*سیدم!
- بابا من شوخی کردم.
لبخند قشنگی زد و گفت:
- یکی‌طلبت!
و لپم را به آرامی کشید. سرم را از شدت خجالت پایین انداختم و در حالی که با انگشت‌هایم بازی می کردم گفتم:
- شاهرخ من... من... خیلی دوسِت دارم!
با چشم‌های گرد شده ماشین را کنار خیابان نگه داشت و با ناباوری گفت:
- ی... یک‌بار دیگه بگو!
در تیله‌های آبی‌رنگش خیره شدم و گفتم:
- هیچ‌وقت تنهام نذار، باشه؟
به یک‌‌باره محکم من را در آغـ*ـوش کشید. شالم از سرم افتاد، روی موهایم را ب*و*سید و گفت:
- عاشقتم مارالم، تا تهش باهاتم!
آرامش بود که به دلم سرازیر شد. همین‌طور در آغوشش چشم‌هایم را بسته بودم و آرام کمرم را نوازش می‌‌کرد گفت:
- با پدرومادرم صحبت کردم، همین که دانشگاه قبول بشی، رسمیش می‌کنیم، من دیگه تحمل دوریت رو ندارم! می‌فهمی مارال؟
به چشم‌هایش خیره شدم، آبی‌های چشم‌هایش زلال بود و آدم را در خودش غرق می‌کرد.
کف‌دستم را روی گونه‌های استخوانیش گذاشتم و گفتم:
- فکر یک‌لحظه دوریت من رو می‌کشه! همیشه پیشم بمون!
بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانیم زد و گفت:
- تو مال منی، هیچی نمی‌تونه ما رو ازهم جداکنه.
خودم را کمی جابه‌جا کردم و گفتم:
- هوا داره تاریک میشه، بریم خریدهامون رو انجام بدیم، من باید زود برم خونه.
بـ..وسـ..ـه عمیقی به کنار پیشانیم زد و به راه افتادیم.
روبه‌روی یک‌مرکز خرید خیلی‌‌شیک نگه داشت و هر دو از ماشین پیاده شدیم. از دور یک‌مغازه را که پر از کت و شلوارهای شیک بود، دیدم. دست‌شاهرخ را با ذوق کشیدم و گفتم:
- این چطوره؟ حتما خیلی‌جذاب میشی!
یک‌دست کت و شلوار خاکستری با پیراهن هم رنگش و کراوات‌طوسی بود، چشمکی زد و گفت:
- سلیقت هم که حرف نداره مارالم!
دوتایی به داخل مغازه رفتیم و پسری با پو*ست برنزه و چشم و ابرو مشکی، که دماغ عملی داشت، سریع جلو آمد و خوش آمدگویی کرد.
- اگه میشه اون کت و شلوار رو بیارین پرو کنن.
پسرک با نگاه خیره و بدی گفت:
- چشم خانوم‌خانوما! الان میارم براتون!
ابروهای شاهرخ درهم گره خورد و با حالت بدی به او نگاه می‌کرد. فروشنده کت و شلوار را به دست من داد که با دستش پشت‌دست من را لمس کرد!
معلوم بود از قصد این کار را کرده است! مانند برق گرفته‌ها برگشتم تا ببینم شاهرخ متوجه نشده باشد که دیدم از فرط عصبانیت صورتش سرخ شده و از شدت عصبانیت تندتند نفس می‌کشد!
پسرک انگار شاهرخ را نمی‌دید رو به من با لبخندعریضی راجب ج*ن*س پارچه‌اش صحبت می‌کرد. شاهرخ یقه‌اش را گرفت و از پشت‌کانتر چوبی بلند کرد و با عصبانیت و ابروهای گره خورده گفت:
- ع*و*ضی برای چی به زن من خط میدی؟ می‌خوای همین جا از هستی ساقطت کنم؟
و بلند در صورتش فریاد زد :
- آره؟
پسرک که از ترس زبانش بند آمده بود، به تته‌پته افتاد! دستم را روی بازوهایش گذاشتم و گفتم:
-عزیزدلم آروم باش. ولش کن کشتیش! بیا بریم قربون چشم‌هات برم، ارزشش رو نداره!
شاهرخ همین‌طور خیره به فروشنده با خشم نفس‌بلند و صدادار می‌کشید، کم‌کم نرم شد و یقه‌ی او را رها کرد، که محکم روی زمین افتاد.
- دیگه از این غلط‌های زیادی نمی‌کنی! شیرفهم شد؟
و با کفشش لگدمحکمی به پای‌پسرک زد و از بوتیک بیرون رفتیم. من که تا به حال، این روی شاهرخ را ندیده بودم، قلبم از ترس تندتند می‌زد. شاهرخ دستی بین موهایش کشید و گفت:
- پسره ع*و*ضی، من رو با این هیکل سیب‌زمینی فرض کرده!
نگاهش به من افتاد که ل*ب‌هایم را جمع کرده بودم و اشک در چشم‌هایم جمع شده بود! سریع حالتش عوض شد و با مهربانی گفت:
- ترسوندمت مارالم؟
با سر اشاره کردم که آره!
- معذرت می‌خوام عزیزم.
محکم شانه‌هایم را به سـ*ـینه‌اش فشرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایم نشاند. چند تا نفس‌عمیق کشیدم و گفتم:
- الان خوبم، تو آغوشت احساس آرامش می‌کنم.
لبخندی زد و گفت :
- ببخشید عزیزم، اولین شبی که باهم بیرون اومدیم، این‌طوری شد! ولی قول میدم کاری کنم بقیه‌ش خوش‌بگذره .
به طرف آبمیوه‌فروشی گوشه پاساژ رفت و یک‌لیوان آب‌آناناس بزرگ گرفت.
- این رو بخور، حالت جا بیاد عزیزدلم.
از این همه توجه‌اش، غرق شادی شدم و از خدا خواستم ما را به هم برساند.
دستم را دور بازویش انداختم. قدم تا سرشانه‌اش می‌رسید و وقتی می‌خواستم نگاهش کنم، باید سرم را بالا می‌گرفتم. من را به طرف یک‌مغازه کشاند. پشت ویترین لباس‌طلایی دوتیکه‌ای بود که قسمت بالایش یقه‌ی بسته‌ای داشت و آستین‌هایش حلقه‌ای، نواری از شکم پیدا بود و دامن بلند و جذبی داشت که یک‌چاک تا روی ران می‌خورد. باذوق گفتم:
- این چطوره؟
- به نظرم تو این لباس معرکه میشی!
و اشاره‌ای به یک‌لباس قرمز با دامن پر از چین‌کوتاه با بالاتنه دکلته کرد که یک‌طرف سـ*ـینه با سنگ‌های سرخ تزئین شده بود و زیر دامن با گیپور زیبایی دوخته شده بود.
- مطمئنی این رو تو مهمونی بپوشم؟
اخم ظریفی کرد و به صورتم نزدیک شد و با حالتی خاص که قلبم را به تپش انداخت گفت:
- شما فقط این رو برای من می‌پوشی، افتاد؟
با حرکت سر گفتم:
- بله!
انگشت شستش را با نوازش روی گونه‌ام کشید و گفت :
- حالا برو بپوش تو تنت ببینم.
فروشنده یک‌خانم جوان خوش‌رو بود، لباس را به دستم داد و گفت:
- ماشالله چه به هم میاین!
سرم را پایین انداختم و زیر ل*ب تشکر کردم. لباس را گرفتم و در اتاق پرو تنم کردم، پو*ست گندمیم در لباس خیلی خودش را نشان می‌داد، دامن کوتاه تور دوزیش، جذابیت خاصی به پاهایم می‌داد و قسمت بالاتنه که کاملا باز بود! امکان نداشت با این لباس‌باز و کوتاه خودم را به شاهرخ نشان بدهم! در حالی که خیلی‌زیبا شده بودم، موهایم را باز کردم که تا کمرم می‌رسید. در آینه برای خودم شکلک درمی‌آوردم و می‌خندیدم که تقه‌ای به در خورد و شاهرخ گفت:
- مارالم میشه منم ببینم؟
قلبم به تپش افتاد و خون زیرپوستم دوید! باصدای آرومی گفتم:
- الان بازمی کنم.
سریع شروع کردم در آوردن و لباس‌های خودم را پوشیدم. در را که باز کردم، شاهرخ با تعجب و اخم گفت:
- عه؟ چرا درآوردی؟ من خواستم ببینم!
چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
- نه بابا؟ لباس نمی‌پوشیدم بهتر از این بود، فکر کن می‌ذاشتم من رو تو اون لباس ببینی!
زیرگوشم با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- مگه چه اتفاقی می‌افتاد؟
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- ای بی‌تربیت!
خنده بلندی کرد. فروشنده جلو آمد و گفت:
- مبارک باشه عزیزم.
با لبخند تشکر کردم، کیف‌پولم را برداشتم و کارتم را بیرون آوردم. خانوم فروشنده با لبخند گفت:
- عزیزم همسرتون حساب کردن!
سرم را بالا گرفتم که به ابروهای درهم شاهرخ برخوردم! با صدای‌خشنی گفت:
- بذار جیبت!
با قیافه‌مظلومی چشمی گفتم، از فروشنده تشکر کردیم و بیرون رفتیم.
با لحن لوسی گفتم:
- عجقم بامن قهله؟
و ل*ب‌هایم را جمع کردم، نگاهش به من افتاد. ابروهایش از هم باز شد و با لبخند کجی که شیطنت از آن می‌بارید گفت:
- این طوری حرف نزن، می‌‌خورمت‌ها!
چند بار تندتند پلک زدم و بـ..وسـ..ـه‌ای برایش فرستادم که گفت:
- لعنت برشیطون!
خنده بلندی کردم و بازویش را محکم در آغـ*ـوش گرفتم. کیسه‌ای را طرفم گرفت و گفت:
- این برای شماست!
داخل کیسه را نگاه کردم و دیدم همان لباس‌ طلایی‌رنگی بود که دوستش داشتم! کمرش را در آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
- تو فوق العاده‌ای شاهرخ!
- ببین می‌تونی گشت‌ارشاد رو بندازی به جونمون! دختر وسط پاساژیم!
به خودم آمدم سریع حلقه دست‌هایم را باز کردم و دستم را به دور بازوش حلقه کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
چند نفری توجه‌شان به ما جلب شده بود، برای این‌که مشکلی پیش نیاید گفتم :
-شاهرخ؟ بریم یه پاساژ دیگه، باشه؟
لبخندی روی ل*ب‌های خوش‌فرمش نقش بست و چشم‌هایش را به نشانه‌ی تایید روی هم گذاشت.
یکی‌یکی خریدهایمان را انجام می‌دادیم. دو جفت‌کفش ست لباس‌هایم گرفتم و یک‌دست کت و شلوار مشکی، پیراهن‌مشکی و کراوات‌آبی خوش‌رنگ که به چشم‌های شاهرخ عزیزم خیلی می‌آمد. یک‌جفت کفش‌شیک هم ست‌کت و شلوارش گرفتیم.
- فکرش رو کردی کادو چی بگیریم؟
باحالت متفکری به او خیره شدم و گفتم:
- اوم... نه!
شاهرخ تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- به چی علاقه داره؟ تو که دوستشی باید بدونی!
کمی فکر کردم، به یک‌باره از جایم بلند شدم و گفتم:
- فهمیدم! عسل همیشه دوس داشت سنتور یاد بگیره. من یه سنتور براش می‌گیرم که مجبور بشه تابستون بعد کنکور بره یاد بگیره!
- عالیه! آلات موسیقی پر از حس زندگیه و بهترین هدیه هست.
یک‌سنتور خیلی‌زیبا با یک‌عروسک خرس‌قهوه‌ای برایش گرفتیم. چون با هم دعوت شده بودیم، من اصرار کردم کادوهایمان مشترک باشد که شاهرخ بعد از مقاومت زیاد قبول کرد. خسته از خرید زیاد ل*ب‌هایم آویزان شده بود، پاهایم هم خیلی‌ درد گرفته بود. دست شاهرخ را کشیدم و به طرف یک‌نیمکت هدایتش کردم. هر دو با خستگی تمام نشستیم و نفس عمیقی کشیدیم.
- مارالم؟
- جانم؟
- گشنمه!
متعجب نگاهی به او انداختم و به یک‌باره از ته دل شروع به خندیدن کردم. شاهرخ با لبخندزیبایی به من نگاهی انداخت و گفت:
- می‌خندی خیلی جذاب میشی مارال! پاشو بریم یه چیزی بخوریم تا نخوردمت!
من که دلم ضعف رفته بود، بدون تعارف قبول کردم. خریدها را داخل ماشین گذاشتیم و به طرف رستورانی‌شیک با نمای‌شیشه‌ای و قاب‌های چوبی رفتیم که تابلوهای نئونی‌زیبای آن چشم آدم را خیره می‌کرد. فضای داخل‌رستوران به سبک رستوران‌های‌اروپایی چیده شده بود و بوی غذاهای‌ملل و سنتی دل آدم را مالش می‌داد. سر میزی چوبی نشستیم، با عجله منو را ورق زدم و گفتم:
- من زرشک پلو می‌خوام!
- من که عاشقشم! البته بعد از تو! نمی‌خوای یه غذای جدید انتخاب کنی؟
مشت آرامی به بازویش زدم که خنده‌اش به قهقه‌ای شیرین تبدیل شد. ل*ب‌هایم را به حالت قهر جمع کردم و گفتم:
- من رو با غذا مقایسه می‌کنه پررو! نخیر نمی‌خوام الان دلم همین رو خواست.
پیشانیش را به پیشانیم چسباند و خیره در عمق چشم‌هایم گفت:
- هیچ چیزی برای من قابل مقایسه با تو نیست! تو همه‌ی منی! فهمیدی؟
چشمکی زدم و گفتم:
- این شد!
با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- نخیر تو امشب میای خونه من! امشب خیلی شیطون شدی!
جیغ خفه‌ای کشیدم و گفتم:
- خیلی بی تربیتی شاهرخ!
از حرص خوردن من خنده‌ی بلندی کرد که من هم خنده‌ام گرفت. می‌دانستم این حرف‌ها را به منظور شوخی و خنده می‌زند. او هم به محرمیت ارزش‌زیادی قائل بود. مانند چشم‌هایم به او اعتماد داشتم، یک‌اعتماد قلبی از سرعلاقه و در واقع شیفته‌ی همین اخلاقه‌ش شده بودم. با وجود علاقه‌ی شدیدی که به من داشت؛ اخلاقیات را رعایت می‌کرد و پایش را از حد فراتر نمی‌گذاشت و خیلی به افکار و عقاید من احترام می‌گذاشت.
غذایمان را با اشتهای زیاد، همراه با شوخی و خنده خوردیم. تماسی با مادرم گرفتم که ممکن است دیرتر به خانه بروم و نگران نشود، بعد تماس را قطع کردم.
دست در دست هم، شانه به شانه قدم می‌زدیم، در میان آدم‌هایی که از کنارمان عبور می‌کردند و احساس خوشبختی تماممان را در بر می‌گرفت.
خیابان‌ها شلوغ بود. آدم‌ها می‌رفتند و می‌آمدند، می‌خندیدند، غمگین بودند، حرف می‌زدند، خرید می‌کردند!
نگاهم به آرامش شب افتاد، به ستاره‌ها و ماه! نفس‌عمیقی از ته‌دل کشیدم و سپس با هم به سمت بام تهران حرکت کردیم.
بعد از پیاده‌روی لـ*ـذت‌بخشی همراه شاهرخ، روی نیمکتی رنگ و رو رفته نشستیم و به سکوت‌شب گوش دادیم.
فکر کردم، به آرامشی که کنار این پسر دارم، به این‌که من را با همه‌ی خوب و بدم می‌خواهد. همانی که هستم، بدون این‌که بخواهم تغییری در خودم ایجاد کنم. اجازه می‌دهد خودم باشم. حالا مطمئنم اگر یک‌مرد وجود داشته باشد که بخواهم با او ازدواج کنم، آن مرد فقط شاهرخ است!
به نیم‌رخش نگاه کردم، چشم‌هایش را آرام بسته بود و دست‌هایش را به لبه‌ی نیمکت تکیه داده بود و سرش را بالا گرفته بود.
به لبخندقشنگی که روی ل*ب‌هایش نشسته بود خیره شدم! بله من می‌خواهمش، من این پسر را می‌خواهم! سرم را روی شانه‌اش گذاشتم که موهایم را نوازش کرد و گفت:
- با دوتا قهوه‌ی‌د*اغ چطوری؟
دست‌هایم را به هم زدم و گفتم:
- اگه عوض قهوه نسکافه باشه، عالی!
نوک انگشت‌هایم از سرمای‌ملایمی که آن بالا داشت، سرخ شده بود. بعد از چند دقیقه لیوان‌نسکافه را که به دستم داد، از گرمای‌لیوان احساس رخوت کردم و عطرش را با تمام وجود حس کردم.
بعد از خوردن نسکافه در لحظاتی که در سکوت و آرامش گذشت، نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم:
- بهتره برگردیم.
ساعت ۹شب بود. هر دو سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. نزدیک خانه نگه داشت خریدهایم را برداشتم و گفتم:
- ممنون عزیزم، خیلی خوش گذشت، خدافظ.
- مارالم؟
- جانم؟
- این رو جا گذاشتی!
اشاره به لباس‌قرمز، لبخندی زدم و گفتم :
- اون باشه پیشت بذار تو کمد لباس‌هام تا به وقتش!
سپس چشمکی زدم که برق خوشحالی در چشم‌هایش نقش بست.
- عاشقتم مارالم!
بدون این‌که نگاهم را از او بردارم عقب‌عقب، آرام و بی‌صدا وارد خانه شدم. پدر هنوز برنگشته بود و مادر طبق معمول در آشپزخانه، شام را آماده می‌کرد.
اوضاع کار پدر خیلی‌خوب پیش می‌رفت و مادر روحیه‌ی شادی پیدا کرده بود، مهربان‌تر شده بود، کمتر ایراد و بهانه می‌گرفت و بیشتر به ما توجه می‌کرد، درست برعکس گذشته!
سلام بلندی کردم که گفت:
- سلام چرا دیر کردی؟ شانس آوردی بابات هنوز نرسیده وگرنه ناراحت میشد!
گونه‌اش را ب*و*سیدم که گفت:
- اه نکن بدم میاد!
با خودم گفتم:
- نه هنوز اخلاق‌های سابقش رو داره!
و خندم گرفت!
- مامان انتخاب کردن طول می‌کشه دیگه! بیا ببین چیا گرفتم.
- برو بپوش تو تنت ببینم، مبارکت باشه دخترم. حالا پولت کافی بود یا نه؟
- مامان؟ یادم باشه بعدا در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم، باشه؟
- چرا الان نمیگی؟ من غریبه‌ام؟
- باشه به وقتش دیگه!
- خیله خب! بدو بپوش ببینم چه کردی!
با عجله وارد اتاق شدم که مهسا از حمام بیرون آمد. حوله‌ی صورتی‌اش را دورش گرفته بود و آب از موهایش می‌چکید.
- علیک سلام خانم!
- سلام! نگفتی عافیت باشه خانم!
ایشی گفتم که چشمش به خریدهایم افتاد و با هیجان گفت:
- عه؟ بدو نشون بده چی گرفتی!
-تا موهات رو خشک کنی، من هم می‌پوشم.
لباس طلایی‌رنگم را از کاورش درآوردم و پوشیدم. کفش‌های پاشنه‌بلند طلاییم را هم به پا کردم و موهایم را باز گذاشتم و دورم رها کردم.
مهسا سوتی کشید و گفت:
- چه جیگری شدی! عالیه.
با ذوق خودم را در آینه نگاه کردم، قشنگ اندازم بود. کمر باریکم خودنمایی می‌کرد که مرا به یاد ملکه‌های مصری می‌انداخت.
آرام آرام به طرف پذیرایی رفتم و گفتم:
- مامان چطورم؟
برگشت و با دیدنم اشک در چشم‌هایش جمع شد.
- ماشالله خیلی‌برازنده شدی! پاشم یه اسفند برات دود کنم مامان‌جان!
گونه‌ام را ب*و*سید! خشک شده سرجایم ایستادم و به مادر گفتم:
- خیلی دوست دارم مامان، همیشه همین‌طور باش.
و محکم در آغـ*ـوش کشیدمش. من را که مثل چسب به او چسبیده بودم از خودش کند و گفت:
- همین کارها رو می‌کنید که آدم محبت نمی‌کنه دیگه! ول کن دختر!
باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم که مهسا در چارچوب در، با صدای بلندی قهقه زد. ما هم به خنده افتادیم که صدای پدر از جلوی در بگوش رسید:
- همیشه به خنده. بفرما بهادرجان!
وسط پذیرایی با همان لباس‌ها خشکم زد! بهادر سرش را بلند کرد که مسخ شده به من خیره شد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
بعد از چندثانیه که اندازه‌ی یک‌سال گذشت، سلام کرد. پدر رو به من گفت:
- ماشالله دخترم چقدر خوشگل شدی بابا!
صورتم از خجالت و مرکز توجه بودن سرخ شد! زیر ل*ب سلامی کردم و دست‌پاچه خودم را به داخل اتاق رساندم.
بعد از درآوردن لباس‌هایم با دلخوری گفتم:
- مهسا چرا نگفتی بهادر می‌خواد بیاد؟
با بی‌خیالی شانه‌هایش را بالا انداخت و با خنده‌موزیانه‌ای گفت:
- چون نپرسیدی!
دمپایی‌روفرشیم را به طرفش پرتاب کردم که با قهقهه‌ای جا خالی داد و از اتاق خارج شد.
یک‌سارافن دامنی با طرح گل‌های ریز و زیبا و ساپورتی‌مشکی به تن کردم و بیرون رفتم. سپس در پهن کردن سفره‌ی‌شام به مادرم کمک می‌کردم که متوجه نگاه‌های خاص و سنگین بهادر به خودم شدم! اما توجهی نکردم و خودم را مشغول انجام کار نشان دادم. بعد از خوردن شام پدر رو به من گفت:
- باباجون، بهادر می‌خواد باهات صحبت کنه.
با تعجب گفتم:
- با من؟
بهادر دستی به صورتش کشید و با نگاه‌خاص و ابروهای گره خورده گفت:
- تشریف بیارین توضیح میدم.
نگاهی به مادر انداختم که چشم‌هایش را روی هم گذاشت که یعنی برو!
از جایم بلند شدم و با قدم‌هایی سست همراه بهادر وارد حیاط شدیم و روی نیمکت‌چوبی گوشه‌ی حیاط نشستیم.
مهتاب، به زیبایی در دل تاریک‌شب می‌درخشید و ستاره‌های بی‌شماری آسمان‌سیاه را جذابیت بخشیده بودند و نسیم‌ملایمی می‌وزید که آرامش را به روح‌آدم تزریق می‌کرد.
نگاهی زیرچشمی به بهادر انداختم، یک شلوار پارچه‌ای خوش دوخت پوشیده بود و پیراهن جذب سرمه‌ای. موهای خوش حالتش، همچنان بلند بود. مستقیم به چشم‌هایم نگاه کرد و خیلی‌جدی گفت:
- با پدرتون صحبت کردم و اجازه گرفتم کـِ... .
وسط حرف‌هایش پریدم و با کنجکاوی گفتم:
- در چه مورد؟
با نگاه‌نافذی به چشم‌هایم خیره شد و گفت:
- در مورد شما وَ... من !
مکثی کرد و گفت:
- من به شما علاقه دارم... می‌دونم الان وقتش نیست، ولی صبر می‌کنم تا آماده بشین. من... من شما رو از پدرتون خواستگاری کردم!
هول شده موهایم را از صورتم کنار زدم، لرزش دست‌هایم به وضوح دیده میشد و از چشم‌های تیزبین بهادر دور نماد!
شاید اگر با شاهرخ آشنا نشده بودم، شاید اگر تا این حد عاشق نبودم، در این لحظه خوشبخت‌ترین دختر روی زمین بودم! اما من نه‌! من شاهرخم را با تمام وجودم می‌پرستیدم!
سرم را بلند کردم، نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم و با صدای‌لرزان و آرامی که به سختی شنیده میشد، گفتم:
- من نمی‌تونم... نه!
انگشتش را رو ل*بش گذاشت و گفت:
- الان نمی‌خوام جواب بدی! فقط بهش فکر کن.
افکارم به هم ریخته بود. می‌خواستم چیزی بگویم ولی کلمات در ذهنم گم شده بودند!
از جایش بلند شد و پشت به من ایستاد و سپس با صدای دورگه‌اش که لرزش‌خفیفی در آن حس میشد گفت:
- مارال؟ ما زوج خوبی میشیم بهش فکر کن!
و با قدم‌هایی محکم وارد خانه شد. سرم را بالا گرفتم و به آسمان‌سیاه پرستاره نگاه کردم.
چرا؟ چرا یک نه قاطع نگفتم؟ چرا من نمی‌توانم محکم حرفم را بزنم؟ چرا نه گفتن را بلد نیستم؟
محو تماشای ماه شدم که قرص‌کاملش آسمان‌دلم را روشن می‌کرد.
صدای‌پیامکی از جانب تلفن‌همراهم به گوش رسید، پیام را باز کردم شاهرخ بود :
- امشب هوای دلم شاعرانه است، ماه من به ظلمت شب‌های سیاهم تو بتاب... .
قلبم به تپش افتاد، گوشیم را به سـ*ـینه فشردم و به سمت پذیرایی رفتم.
کسی صحبتی به میان نیاورد. بهادر هم چند دقیقه‌ای ماند و رفت. موقع رفتن گفت:
- مارال؟ به پیشنهادم فکر کن!
***
شب با کلی فکرهای درهم به رختخواب رفتم. می‌دانستم مادر و پدرم خیلی به بهادر علاقه دارند و به این وصلت راضی هستند. به شاهرخ فکر کردم، او هم از هر جهت برای من مناسب بود. در این مدت‌کم آشنایی، خیلی وابسته‌اش شده بودم. نمی‌دانم! باید عسل را ببینم، احتیاج دارم حرف‌های نگفته‌ام را با یکی درمیان بگذارم.
وای عسل! یاد جشن‌تولدش افتادم. تمام افکارم کنار زده شد و فقط به فردا فکر کردم! نه روزهای بعدش!
(خوب است آدم همیشه در زمان حال زندگی کند، زمان حالت را بساز تا آینده متعلق به تو باشد)
***
شب تولد فرا رسید.
لباس‌طلایی زیبایم را پوشیدم، جلوی موهایم را با گیره پشت‌سرم محکم کردم و بقیه‌اش را فر درشت زدم و روی شانه‌هایم انداختم. آرایش‌ملایمی هم کردم و کلی‌عطر روی خودم خالی کردم. شال‌حر*یرم را، روی سرم انداختم و مانتوی‌بلندی هم پوشیدم. مادرم میگرن داشت و از شدت سردردقرص خورد و در اتاقش خواب بود.
آرام بالای سرش رفتم و بـ..وسـ..ـه‌ی عمیقی روی موهایش نشاندم. مادر قشنگم! خیلی دوستت دارم. آرام‌آرام بیرون آمدم و تک‌زنگی به شاهرخ زدم که بیاید.
در را باز کردم که دیدم شاهرخ تازه رسیده است با دیدن من سوتی زد و گفت:
- چه ناز شدی تو!
تندتند پلک زدم و گفتم:
- من ناز بودم!
بـ..وسـ..ـه‌ای روی دستم زد و گفت:
- حق با شماست کلوپاترای زیبای من.
آهنگ‌شادی پلی کردم و هر دو بلندبلند می‌خواندیم و جیغ و سوت می‌کشیدیم! واقعا شب‌زیبایی بود.
کاش لحظه‌ها کش می‌آمد و من بیشتر در کنار او انقدر خالصانه شاد بودم، کاش تمام نمیشد خیره شدن در چشمان غرق‌شادی شاهرخم!
به ویلا که رسیدیم صدای‌موزیک کرکننده‌ای شنیده میشد. مهمان‌ها با لباس‌های شیک و نو*شی*دنی در دست، در حال شوخی و خنده بودند. رو به شاهرخ گفتم:
- برم آماده شم و بیام، همین جا بمون عزیزدلم.
به داخل ساختمان رفتم و بعد از تعویض لباس، با عسل سـ*ـینه به سـ*ـینه شدیم و با دیدن هم، جیغ‌بلندی از ذوق کشیدیم!
لباس سبزرنگ جیغ و براقی پوشیده بود، موهایش را بالای‌سرش شینیون کرده بود و آرایش‌غلیظی هم داشت!
- چه خوشگل شدی تو!
- تو هم عالی شدی عزیزم.
دستی به لباسم کشیدم و با چشمکی به عسل به سمت شاهرخ حرکت کردم. مهمان‌ها وارد سالن ویلا شده بودند و حسابی شلوغ شده بود. بسته‌هدیه را کنار بقیه هدیه‌ها گذاشتم و دنبال شاهرخ گشتم که دیدم دختری با لباس خیلی‌کوتاه چسبان کنارش ایستاده و به طرز بسیار زننده و جلفی به بازویش دست می‌کشد! شاهرخ هم سرش را پایین انداخته بود و با اخم‌غلیظی توجهی نمی‌کرد! ولی خونم به جوش آمد و تصمیم گرفتم تا آخر مهمانی از کنارش جم نخورم!
قدم‌هایم رو بلند برداشتم و درحالی‌ که به شدت عصبانی بودم و لرزشی سراسر وجودم را احاطه کرده بود، محکم به سـ*ـینه‌ی پسری برخورد کردم! آن‌قدر عصبانی بودم که ندیدم دارد از روبه‌رو می‌آید! هول شده گفت:
- چیزیتون نشد؟
سریع و درحالی‌که از شاهرخ چشم بر نمی‌داشتم گفتم:
- نه نه چیزی نیست!
و دستم را به بینیم کشیدم که درد گرفته بود. به کنارشان رسیدم و گفتم:
- شاهرخ عزیزم، این‌جایی؟
سریع جلو رفتم و محکم در آغـ*ـوش کشیدمش! دخترک با دهانی باز نگاه خیره‌ای به ما کرد و ایشی گفت و سریع دور شد!
خنده‌موزیانه‌ای کردم و درحالی‌که به رفتن دخترک نگاه می‌کردم گفتم:
- دیدی چطوری حالش رو گرفتم؟
نگاهم به صورت مبهوت شاهرخ افتاد که با ابروهای بالا زده از تعجب گفت:
- یعنی برای این‌که حال اون دختر رو بگیری من رو بـغل کردی؟
خشک شده سرجایم ایستادم! دستپاچه گفتم:
- نه... چیزه... یعنی... همش اون نبود... آ... آره!
سری تکان داد و گفت:
- چه فکرایی که نکردم پیش خودم!
خنده‌ام گرفت ولی برای این‌که بحث را عوض کنم، گفتم:
- اصن تو برای چی به این دختره رو دادی؟ هان؟
- من منتظرت شدم، این‌هم پیله کرد و یک‌بند حرف می‌زد!
خنده‌ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
- می‌خواست مخم رو بزنه! واقعا نجاتم دادی خیلی فک می‌زد!
از صداقت حرف‌هایش به خنده افتادم و گفتم:
- نگران نباش دیگه یک‌لحظه هم ازت دور نمیشم!
هر دو وارد سالن شدیم. شاهرخ گفت:
- ولی... خیلی‌خوشگل شدی مارالم !
- تو هم جذاب شدی! همیشه نگرانم یکی تو رو از من بگیره.
و نگاه عاشقانه‌ای به او انداختم.
دست‌نوازشی به گونه‌ام کشید که عسل به کنارمان رسید و قیافش را کج و کوله کرد و گفت:
- عوق! بابا مثلا تولده‌ها! پاشین بیاین یک‌قری بدین... واسه من منظومه‌ی لیلی و مجنون راه انداختن!
دست‌هایمان را کشید و به وسط سالن برد. اشاره‌ای به دی‌جی کرد و آهنگ دو نفره‌ی زیبایی پخش شد. شاهرخ یک‌دستش را دور کمرم حلقه کرد و من هم دستم را، روی س*ی*نه‌اش گذاشتم و آرام با ریتم آهنگ شروع به ر*ق*صیدن کردیم. قلبم به شدت در سـ*ـینه‌ام می‌کوبید؛ اما در ذهنم با خودم درگیر بودم که موضوع خواستگاری بهادر را به شاهرخ بگویم یا نه؟ که یک نه! بزرگ در ذهنم شکل گرفت!
چه دلیلی داشت ذهن شاهرخم را درگیر کنم؟ من که جوابم منفی بود.
شاهرخ با دقت به صورتم خیره شد و گفت:
- چیزی شده؟ تو فکری!
- ن... نه... چیز مهمی نیست عزیزم.
برگشتم که نگاهم به عسل افتاد که در حال ر*ق*صیدن با آرمین بود!
- عه؟ آرمین رو دیدی؟ کی اومده؟
- آره تو حیاط دیدمش! دلش بدجوری گیر رفیق شماست!
و هر دو لبخندی از رضایت بر ل*ب‌هایمان نقش بست. بعد از تمام شدن آهنگ، ارکست همه را به صرف شام دعوت کرد. میزبزرگی با انواع‌غذاها و نو*شی*دنی تزئین شده بود. شاهرخ بشقابی برداشت و گفت:
- چی دوست داری عزیزم؟
- اوم... یکم جوجه بذار... یکمم زرشک پلو.
رفتم روی یک‌مبل دونفره راحت نشستم، شاهرخ با یک‌بشقاب پر از غذا آمد و کنارم نشست. یک‌لیوان پر از دلستر به دستم داد و با لبخند به چشم‌هایم نگاه کرد. من که خیلی‌گرسنه‌ام بود، سریع شروع کردم به غذا خوردن و تندتند قاشقم را پر می‌کردم!
نگاهم به شاهرخ افتاد که خیلی آرام لقمه‌اش را می‌جوید! در دلم گفتم:
- خاک بر سرت مارال! یکم رعایت کن، دختری مثلا! این‌طوری دولپی می‌خوری زشته! آدم باش خانوم!
لقمه‌ام را بزور دلستر، فرو دادم و سعی کردم آبرومندانه‌تر غذایم را بخورم!
بعد از صرف‌شام که خیلی‌خوشمزه بود، آهنگ‌شادی پخش شد و یک‌عده وسط پیست رقـ*ـص مشغول ر*ق*صیدن شدند. بعد از تمام شدن آهنگ، پیش‌خدمت‌ها کیک را آوردند و همه شروع به دست زدن و آواز تولد خواندن کردند!
عسل چشم‌هایش را بست و در دلش آرزویی کرد و شمع‌ها را با لبخندزیبایی فوت کرد و صدای‌دست و جیغ به هوا رفت.
موقع باز کردن کادوها رسید، هر کادویی که باز میشد ارکست ضرب می‌گرفت و فضا را هیجانی‌تر می‌کرد. عسل کادوی آرمین را برداشت و با لبخندی دلنشین چند ثانیه‌ای در چشم‌های هم نگاه کردند که با عجله کاغذکادو را با دقت تمام باز کرد و با دیدن سرویس‌ظریف و زیبای‌طلا حیرت‌زده شد و نگاه تشکرآمیزی به آرمین انداخت. همه با هم گفتن:
- واوو چه عالی! کوفتت بشه عسل!
عسل قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:
- تا چشمتون دربیاد!
همگی خنده‌کنان دست و جیغ و هورا کشیدند! آرمین یکی ‌یکی طلاها را به گر*دن و دست عسل آویزان می‌کرد و همه تشویقشان می‌کردیم. بقیه کادوها شامل عطر و کتاب و کفش بود، بالاخره نوبت کادوی من شد!
عسل رو به من باخنده گفت:
- وای به حالت اگه پیژامه راه‌راه باشه!
همه یک‌صدا به خنده افتادند، رو به عسل گفتم:
- اه... ین چرا به ذهن خودم نرسید؟
عسل خنده‌کنان چشمکی به من زد و کادو را در دست‌هایش گرفت. با حالت بامزه‌ای گفت:
-چیه این؟ کیبورده؟
با خنده گفتم:
- باز کن و ببین!
سریع کاغذش را باز کرد و با دیدن سنتور، جیغ بلندی کشید و خودش را توی بغلم انداخت!
- وای خیلی‌قشنگه، واقعا ممنون عاشقشم!
از شاهرخ هم که دست در جیب ژست‌زیبایی گرفته بود و در گوشه‌ی سالن ایستاده بود، تشکر کرد.
ارکست آخرین آهنگش را اجرا کرد و همگی با شور و هیجان خاصی شروع به ر*ق*صیدن کردند. پیش‌خدمت با لیوان‌های پر از آبمیوه وارد شد، دو لیوان آب‌آلبالو برداشتم و همراه شاهرخ به حیاط رفتیم که با دیدن تاب دونفره کلی ذوق‌زده شدم و گفتم:
- وای من عاشقشم، بریم بشینیم!
- توی حیاط خودمونم داریم مارالم!
- حیاط ما!... .
- آره مارالم حیاط خونه ما، من و تو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
با ذوق گفتم:
- آخ جون! واقعا دوست دارم خونت رو ببینم.
- فردا میریم خوبه؟
کمی از آب‌آلبالویم را مزه‌مزه کردم و گفتم:
- عالیه!
هوا حسابی خنک بود. ماه به زیبایی در آسمان می‌درخشید و از لابه‌لای درخت‌ها صدای‌جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسید.
- چرا صدای جیرجیرک تو دل‌شب انقدر گوش‌نوازه؟ آدم رو غرق آرامش شب می‌کنه!
- گاهی وقت‌ها، روی چمن‌های حیاط یه زیرانداز پهن می‌کنم و دستم رو می‌زارم زیر سرم، به آسمون خیره میشم! می‌دونی مارال، حالا که خوب فکر می‌کنم اگه دکتر نمی‌شدم حتما ستاره‌شناس می‌شدم!
خندیدم و گفتم:
- آره بهت هم میاد! بعد دست من رو می‌گرفتی می‌رفتیم بین سیاره‌ها دور‌ دور!
و از تصورش هم به خنده افتادم.
مهمان‌ها، کم‌کم عزم رفتن کردند. آرمین به طرف ما آمد و گفت:
- به‌به حسابی خلوت کردین!
- البته تا قبل از این‌که مزاحممون بشی!
و خنده قشنگی کرد. صدای عسل به گوش رسید که به دنبال من می‌گشت و با دیدن ما به سمتمان آمد و گفت:
- به‌به حسابی خلوت کردین!
که همگی به خنده افتادیم! عسل با تعجب گفت:
- مگه جک گفتم که می‌خندید؟
- الحق که لنگه همین! پیش‌پای شما آرمین هم عین همین جمله رو گفت!
عسل لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- قربون نامزدم برم من!
با تعجب گفتم:
- نامزد؟!
- آرمین با پدرم صحبت کرده اون‌ها هم راضین، قرار شد تابستون عقد کنیم.
و دستش را دور بازوی‌آرمین حلقه کرد.
شاهرخ یک‌تای ابرویش را بالا داد و چشمکی به آرمین انداخت و گفت:
- تبریک داداش پس چرا بی‌خبر؟ داشتیم؟
آرمین درحالی‌که دستی به ل*ب‌های خندانش کشید و نگاهش را از شاهرخ دزدید گفت:
- منم عین خودت آبزیرکاه! مگه با مارال‌خانوم ریختی رو هم به من گفتی؟ این به اون در!
همگی با صدای بلند به خنده افتادیم، عسل را در آغـ*ـوش کشیدم و گفتم:
- خیلی مبارک باشه عسلی، واقعا برات خوشحالم.
عسل خشک شده با چشم‌های خیره نگاهی به من انداخت و گفت:
- البته ممنون ولی زهرمار و عسلی! کی می‌خوای یاد بگیری اسم‌ها رو درست صدا کنی؟!
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم که گفت:
- حالا بیا بغلم ولی بار آخرت باشه!
آرمین با لحن زنونه‌ای گفت:
- اوا عسلی!
عسل با سرعت به طرفش برگشت و از حرص جیغ‌بلندی کشید، آرمین با خنده گفت:
- مارال‌خانم دستتون درد نکنه، یک‌راه برای اذیت کردنش نشونم دادی! نمی‌دونی چقدر من رو اذیت می‌کنه این!
***
آخرین مهمان‌ها هم خداحافظی کردند و رفتند. من هم به داخل ساختمان رفتم، شال و مانتویم را پوشیدم و از عسل خدافظی کردم.
در مسیر برگشت خیلی‌خسته بودم و بی‌اختیار به خواب رفتم، وقتی بیدار شدم، دیدم شاهرخ خیره به صورتم نگاه می‌کرد!
- رسیدیم؟
- خیلی‌وقته رسیدیم! خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ۱:۳۰ بود. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- برو عزیزم، صبح خیلی‌زود می‌خوای بری بیمارستان، یکم بخواب.
نگاه تشکرآمیزی کرد. معلوم بود خیلی‌خسته است. سرم را از شیشه داخل بردم و گفتم:
- رسیدی زنگ بزن، من بیدارم.
بـ..وسـ..ـه‌ای برایم فرستاد و از هم خدافظی کردیم. در را با کلید باز کردم که دیدم پدر روی نیمکت داخل‌حیاط نشسته است، سلام کردم و گفتم:
- چرا نخوابیدین بابا؟
-سلام دخترم خوابم نبرد، راحت رسیدی؟ اذیت که نشدی؟ چرا انقدر طول کشید این جشن؟
- نه بابا خیالتون راحت، جاتون خالی خیلی خوش گذشت!
- بشین دخترم می‌خوام باهات صحبت کنم.
روی نیمکت، درست کنارش نشستم و منتظر بهش چشم دوختم.
- فکرهات رو کردی باباجان؟
با این‌که می‌دانستم منظورش چیست ولی گفتم:
- راجب چی؟
- راجب بهادر، خیلی پسر خوبیه، می‌دونی که چقدر من و مادرت دوسش داریم، به نظرم خوشبختت می‌کنه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ولی بابا من می‌خوام درس بخونم!
نمی‌توانستم بگویم کسی دیگر را زیر نظر دارم! واقعیت این بود، من اصلا آمادگی برای ازدواج نداشتم! حس می‌کردم آنقدری که باید بزرگ نشده‌ام. احساس می‌کردم از پس مسئولیت‌های آن بر نمی‌آیم! همیشه در خیالات خودم بعد از این‌که درسم تمام می‌شد، ازدواج می‌کردم. بر عکس من عسل بود که همیشه دوست داشت ازدواج کند!
در دلم گفتم:
- باید با یکی حرف بزنم و مهتاب به ذهنم رسید، آره! فردا باهاش تماس می‌گیرم.
- بابا بعد از کنکورم تصمیم می‌گیرم، الان نمی‌خوام ذهنم رو درگیر کنم، شما می‌دونید چقدر برای هدفم زحمت کشیدم!
پدر در تایید حرف من گفت:
- هرچی تو بگی دخترم، حالا پاشو یه دوش بگیر و بخواب.
- شما چی؟ نمی‌خوابین؟
- چرا باباجان الان منم میرم می‌خوابم.
به سمت اتاق رفتم و در حال تعویض لباس‌هایم بودم که گوشی‌ام لرزید و عکس دونفره‌ای که با شاهرخ گرفته بودیم، روی صفحه‌گوشیم نمایان شد. سریع جواب دادم. شاهرخ با صدای‌خسته‌ای گفت:
- بیدار موندی مارالم؟
- معلومه عزیزدلم، منتظر تماست بودم!
این‌ها را خیلی آرام می‌گفتم.
- برو بخواب عزیزترینم، شبت‌خوش.
- تا ته‌دنیا عاشقتم مارال، شب بخیر فرشته‌ی من.
تماس را قطع کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم. یک‌دوش سریع گرفتم و به رختخواب رفتم فردا روز تعطیل بود و می‌توانستم حسابی بخوابم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
صبح روز بعد ساعت حدود ۱۰ بود، به سراغ کمد سپید لباس‌هایم رفتم و یک‌مانتوی جلوباز مشکی پوشیدم، زیرش یه تیشرت آستین‌حلقه‌ای صورتی که عکس خرگوش‌بامزه‌ای رویش طراحی شده بود و بعد شلوارجین مشکیم را هم پوشیدم. شال صورتی‌رنگم را روی سرم انداختم و به راه افتادم.
شاهرخ داخل ماشین منتظر نشسته بود و با دست روی فرمان ضرب گرفته بود. قدم‌هایم را تند کردم و پس از باز کردن درب ماشین روی صندلی جلو نشستم و با صدایی بلند و پرهیجان سلام کردم.
- به به روی ماهت مارالم، بریم؟
- بزن بریم!
شاهرخ از هیجان کودکانه‌ی من خنده‌ی زیبایی کرد و ماشین را به حرکت درآورد.
حدود یک‌ساعتی گذشت، روبه‌روی یک در خیلی‌بزرگ نگه داشت که در با ریموت باز شد. یک‌حیاط وسیع که قسمت وسط‌حیاط سنگ‌فرش شده بود و دو طرف آن با چمن‌های سبز زیبایی جلوی رویم قرار گرفت.
درخت‌های قشنگی که عـریـ*ـان و بی‌برگ انتظار بهار را می‌کشیدند و کاج‌های همیشه سبز که زیبایی خاصی به حیاط بخشیده بودند. قسمت انتهایی حیاط، عمارتی با نمای‌سفید و ستون‌های قطور قرار داشت. طبقه‌دوم آن، بالکن‌عریضی با نرده‌های سنگی و جلوی‌ساختمان پنجره‌های قدی زیادی وجود داشت. سقف خانه، به شکل شیروانی بود و خانه به سبک ساختمان‌های اروپایی ساخته شده بود.
ماشین را جلوی پله‌هایی گرد که دو مجسمه‌شیر در دو طرف بالایش قرار گرفته بود، نگه داشت. من که محو زیبایی عمارت شده بودم هنوز میخکوب شده سرجایم نشسته بودم، که شاهرخ گفت:
- ملکه نمی‌خوان تشریف بیارن پایین؟ بیا بریم توی خونه رو نشونت بدم عزیزدلم.
سریع کیفم را برداشتم و پیاده شدم.
- طرحش رو خودم دادم، خوشت اومد؟
با لبخند عریضی گفتم:
- خیلی!
دستش را روی کمرم گذاشت و من را به جلو هدایت کرد. در ورودی، چوبی و خیلی‌بزرگی بود که روی آن طرح‌های ب*ر*جسته‌ای از سر شیر، کنده‌کاری شده بود. در باز شد، روبه‌روی در ورودی، پله‌های مارپیچی قرار داشت که با نرده‌های چوبی، خیلی‌زیبا طراحی شده بود. کف‌خانه پارکت بود و فرش‌های نفیسی در جای‌جای آن پهن شده بود. در دوطرف پله‌ها هر کدام سه‌اتاق قرار داشت، سمت‌راست خانه، نشیمن بود و مبل‌راحتی قهوه‌ای‌رنگی که بافت دانه‌درشت مربع‌شکل سفیدی رویش پهن شده بود و پرده‌های حریر با والان‌های قهوه‌ای زیبا، روی دیوارها از دیوارکوب‌های سبک‌کلاسیک استفاده شده بود. در طرف دیگر سالن یک‌تی‌وی خیلی‌بزرگ با باند و انواع دستگاهای پخش قرار داشت. امارت کاملا به سبک‌کلاسیک بود و فضای بیرون و داخل در تضاد آشکاری قرار داشتند.
محو زیبایی آن بودم که شاهرخ از پشت من را در آغـ*ـوش کشید، سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- بیا بریم بالا رو بهت نشون بدم.
هیجان‌زده به سمتش برگشتم و گفتم:
- این‌جا خیلی‌قشنگه، فکر نکنم دلم بخواد برم خونمون!
در چشم‌هایم خیره شد و گفت:
- این‌جا همش واسه ملکه‌ی منه!
با خنده به سمتش برگشتم و گفتم:
- واقعا؟
یک‌تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- شک داری؟
از چشم‌هایش میشد فهمید که نقشه‌ای در سر دارد که بی‌هوا من را از زمین بلند کرد و روی شانه‌اش انداخت!
جیغ‌بلندی کشیدم و با مشت به کمرش می‌زدم! با سرعت از پله‌ها بالا رفت درحالی‌که بلند می‌خندید، محو صدای خنده‌هایش شدم و گفتم:
- ولم کن، بذارم زمین شاهـرخ!
همین‌جور دست و پا می‌زدم، در اتاقی رو باز کرد و من را روی تخت انداخت و شروع به خندیدن کرد! خیز برداشتم تا حمله کنم و با ناخن‌هایم از خجالتش در بیایم که نگاهم به در و دیوار اتاق افتاد!
یک دیوار به رنگ مشکی که یک قسمت از آن، کامل تصویری از شاهرخ که روی یک‌صندلی‌ چوبی‌قدیمی نشسته بود و نیم‌رخش به طرف دوربین بود، نصب شده بود. شلوارجین پررنگی به پا داشت که سر زانوهایش پاره بود و نیم‌تنه‌ی بالایش عـریـ*ـان بود و تمام عضله‌های برنزه‌اش خودش را نشان می‌داد. موهای لختش تکه‌تکه توی پیشانیش ریخته بود. آب‌‌دهانم را قورت دادم که صدایش به گوشم خورد! با خنده‌ی موزیانه‌ای گفت:
- چطورم؟ مورد پسند قرار گرفتم؟
من هم برای این‌که حالش را بگیرم چشم‌هایم را تاب دادم و گفتم:
- اوم، مزخرف!
و خیلی‌بی‌تفاوت از کنارش رد شدم و بیرون رفتم درحالی‌ که با تعجب نگاهم می‌کرد گفتم:
- دیگه هم من رو تو این اتاق مثبت ۱۸ نیار ! من هنوز ۱۷سالمه، واسه روحیاتم خوب نیست، راه بیوفت!
به چشم‌های گرد شده‌اش نگاه کردم و پقی زیرخنده زدیم. برگشتم که از پله‌ها پایین بروم که سـ*ـینه به سـ*ـینه یک‌خانم پیر شدم! هول شده گفتم:
- س... سلام!
که خیلی‌خشک سلام کرد و گفت:
- اومدم بگم ناهار حاضره!
- ممنون، الان میایم سودی‌جون!
سودی‌جون روی پاشنه‌ی پایش چرخید و خیلی باغرور راه افتاد به سمت پله‌ها.
- مامانت بود؟
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- مامان بفهمه می‌کشتت! ایشون سرخدمتکار این‌جا هستن و یه‌‌جورایی دایه‌ی من محسوب میشن. یکم اخلاقش خشکه اما دل‌مهربونی داره، حالا آشنا میشی مارالم.
- ول کن این حرف‌ها رو من گشنمه!
خواستم بروم که دستش را زد زیر چانه‌اش و با حالتی‌متفکر گفت:
- این‌طوری میای؟
- آره چمه مگه؟
- دربیار این‌ها رو
- من که لباس نیاوردم!
رفت و از توی اتاق یک‌پلیور بافت آورد و به دستم داد، جلوی آینه خودم را نگاه می‌کردم، چه بامزه شده بودم!
آستین‌هایش را کلی تا زدم تا اندازه‌ام شد، از گ*شا*دی و بلندیش هم نگویم بهتر است! ولی بوی خیلی‌خوبی می‌داد، همان ادکلنی که شاهرخ همیشه به خودش می‌زد. بی‌اختیار لباس را به بینیم چسباندم و با چشم‌های بسته یک‌نفس عمیق کشیدم که شاهرخ تکیه زده به چارچوب در با یک‌تای ابروی بالا زده گفت:
- که از نظر تو... من مزخرفم، نه؟
ل*ب‌هایم را جمع کردم و با حالت مظلومانه‌ای نگاهش کردم و گفتم:
- قربون چشم‌هات برم، این‌جوری نگاهم نکن دلم آب شد!
با لبخند مهربونی گفت:
- بریم نهار که مارال من کلی درس داره!
***
ساعت ۱ سرمیز ناهار نشستیم. سودی، خوراک‌مرغ درست کرده بود که خیلی‌خوشمزه بود و شاهرخ مدام برای من مرغ و سالاد می‌کشید.
بعد از ناهار، همراه شاهرخ به طبقه‌ی بالا رفتیم. وارد اتاق‌بزرگی شدیم که یک‌طرف اتاق کتابخانه‌بزرگی قرار داشت و یک‌دست مبل‌راحتی وسط‌اتاق و گوشه‌ کنار پنجره، میز تحریر و ل*ب‌تاب بود. شاهرخ جعبه‌ای را روی میز مطالعه گذاشت و گفت:
- کلاس از حالا شروع شد!
کلی کتاب‌های تستی گرفته بود. نگاه قدرشناسانه‌ای به او کردم که پیشانیم را ب*و*سید. با خجالت گفتم:
- می... میشه انقدر به من نزدیک نشی؟ آ... آخه ما به هم محرم نیستیم که!
- با این که سخته اما... قول میدم تا خودت نخوای بهت نزدیک نشم!
با لبخند کودکانه‌ای گفتم:
- ممنون
- اما قول نمیدم با این اداهات سرقولم بمونم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
شاهرخ معلم سخت‌گیری بود، اما خیلی‌واضح تمام درس‌ها را توضیح می‌داد. سه‌ساعت تمام درس خواندیم! حتی اجازه نمی‌داد از جایم تکان بخورم! خسته و کوفته با التماس گفتم:
- استاد! به پات میوفتم، الان همه‌جا رو دارم فیزیک و شیمی می‌بینم، دیگه بسه!
عینک مطالعه‌اش را از چشمش برداشت و گفت:
- باشه مارالم، ولی به نتیجه‌اش می‌ارزه.
ساعت ۴ باید به خانه برمی‌گشتم. با عجله لباس‌هایم را پوشیدم و شاهرخ سوییچش را از روی میز برداشت و من را به خانه رساند. موقع پیاده شدن گفت:
- مارالم؟
بی‌هوا گفتم:
- جانم؟
برق‌شوق به چشم‌هایش نشست و گفت:
- دوست دارم!
چشم‌هایم از اشک‌شوق لبریز شد، ل*ب زدم:
- م... منم دوست دارم، شاهرخم!
سریع از ماشین پیاده شدم، منتظر نماندم تا عکس‌العملش را ببینم. وارد خانه شدم درحالی‌که قلبم از شدت هیجان خودش را به در و دیوار سـ*ـینه‌ام می کوبید و صدای گرومپ‌گرومپش را می‌شنیدم! چند نفس‌عمیق کشیدم و هوای نم گرفته و بارانی را با تمام وجود داخل ریه‌هایم کشیدم و غرق لذتی عمیق شدم.
***
هر روز به خانه‌ی شاهرخ می‌رفتم، اوضاع درس‌هایم خوب پیش می‌رفت و کاملا آماده بودم، ساعت‌ها برای من تدریس می‌کرد، درحالی‌که روز به روز عشقمان به هم پررنگ‌تر میشد و شب‌ها از دلتنگی بی‌تاب می‌شدیم.
شب روی تخت دراز کشیده بودم و سرم با کتاب‌هایم حسابی گرم بود، که تلفن‌همراهم زنگ خورد. با دیدن عکس‌شاهرخ روی صفحه با ذوق گوشی را برداشتم و به داخل حیاط دویدم! با شوق جواب دادم:
- سلام عزیزترینم خوبی؟
سکوت! گفتم :
- شاهرخ؟ تو حالت خوبه؟
با صدای خیلی‌غمگینی گفت:
- نه! خوب نیستم مارال!
آه سوزناکی از سر بغض کشید و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای گفت:
- مارال بیا، حالم خوب نیست!
قلبم به تپش افتاد، اضطراب بدی در جانم ریشه دواند، درحالی‌که بغض گلویم را فشار می‌داد با صدای لرزانی گفتم:
- چ... چی شده شاهرخ؟ این حال‌خ*را*ب علتش چیه؟
اشک‌هایم ناخوداگاه صورتم را خیس کرد! صدای هق‌هقش را می‌شنیدم و صد بار مردم! با گریه گفتم:
- الان خودم رو می‌رسونم!
تماس را قطع کردم و یک‌مانتوی دم‌دستی پوشیدم و شالی هم روی سرم انداختم. با عجله از اتاق خارج شدم که مادر با اضطراب گفت:
-چی شده مارال؟ کسی طوریش شده؟
گریه امانم نمی‌داد، حال شاهرخ من بد بود! حوصله توضیح دادن نداشتم! گفتم:
- مامان دوستم اتفاق بدی براش افتاده، باید برم!
کیفم را با عجله برداشتم که مادر دستپاچه دنبالم آمد و گفت:
- برای نازی اتفاقی افتاده؟ این موقع شب کجا؟! لااقل بذار آژانس خبر کنم مارال؟
عصبی و درحالی‌که کل بدنم از شدت فشار روحی می‌لرزید گفتم :
- مامان! خودم می‌گیرم، بعدا همه‌چیز رو برات میگم، ببخش مامان من باید برم.
در تاریکی شب تندتند راه می‌رفتم، چند بار تلوتلو خوردم و روی زمین افتادم، رعدوبرق شدیدی زد و باران به یک‌باره شروع به باریدن کرد. هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید، حس بدی داشتم. قلبم در آستانه‌ی ترکیدن بود!
یک پژو ۲۰۶ آرام کنارم به راه افتاد و پسر وقیحی با نیش‌باز، گفت:
- برسونمت خانمی؟
لگدمحکمی به درب‌ماشینش زدم و با گریه و فریاد گفتم:
-گمشـو عوضـی!
پسرک که انتظار این واکنش را از من نداشت، پایش را روی پدال‌گ*از فشار داد و به سرعت دور شد. با بدبختی خودم را به یک ‌ژانس رساندم، تمام لباس‌هایم خیس شده بود. با التماس گفتم:
-یه ماشین می‌خوام، عجله دارم آقا!
یک‌مرد مسنی که در حال خواندن روزنامه بود، سریع بلند شد و گفت:
- بیا دخترم من در خدمتم.
و سریع درب‌ماشینش را باز کرد، روی صندلی‌عقب نشستم و آدرس را به راننده گفتم. تا خانه‌ی شاهرخ از اضطراب دست‌هایم به رعشه افتاده بود، راننده از آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
-خانم؟ حالتون خوب نیست؟ می‌خوای برسونمت بیمارستان؟
-نه لازم نیست، ممنون. فقط سریع‌تر من رو برسونید به همون آدرس!
چشم‌هایم را بستم و گفتم:
- مارال قوی باش. شاهرخ به تو احتیاج داره با این حالت که نمی‌تونی کمکش کنی!
اشک‌هایم را پاک کردم و چند نفس‌عمیق کشیدم. نمی‌توانستم ناراحتی شاهرخ را تحمل کنم. ماشین را جلوی درب‌خانه نگه داشت، سریع حساب کردم و زنگ در را به صدا در آوردم. در با صدای‌تیکی باز شد، طول حیاط را با سرعت درحالی‌که قطره‌های باران از سر و صورتم می‌چکید، طی کردم.
پله‌ها را بالا رفتم که در باز شد و سودی جون با حالتی ناراحت و جدی گفت:
- توی اتاقشه، در رو هم بسته! لطفا آرومش کن.
سری تکون دادم، شال و مانتوی‌خیسم را وسط پله‌ها از تنم درآوردم و به گوشه‌ای پرت کردم. حالم وصف نشدنی بود، من به شدت احساساتی و حساس بودم! تحمل کوچک‌ترین ناراحتی را نداشتم. جلوی درب اتاق ایستادم، چند تقه به در زدم. پیشانیم را آرام به درب اتاق تکیه دادم و با صدای‌آرامی گفتم:
- شاهرخ؟ باز کن منم.
در با سرعت باز شد و شاهرخ محکم خودش را در آغـ*ـوش من انداخت! یک‌قدم عقب گذاشتم که تعادلم را حفظ کنم و نیوفتم! صورت‌شاهرخ خیس از اشک بود، شانه‌های مردانه‌اش مثل پسربچه‌ای بی‌پناه، در آغوشم می‌لرزید. کمرش را نوازش کردم و چند دقیقه‌ای در همان حالت ماندیم. نمی‌خواستم سوال کنم، منتظر ماندم تا وقتی آمادگی گفتن داشت، خودش توضیح بدهد.
چراغ‌های اتاقش خاموش بود و گاهی رعد و برقی یک‌لحظه اتاق را روشن می‌کرد. آرام‌آرام هدایتش کردم روی تخت نشستم که سرش را روی پایم گذاشت و پاهایش را در شکمش جمع کرد. تمام سعیم را کردم که از حال نروم، که بی‌صدا در خود نشکنم.
سرش را نوازش کردم که با صدای‌آرامی شروع به حرف زدن کرد:
- من... من نمی‌خواستم بمیره! تمام تلاشم رو کردم که نمیره، بهش قول داده بودم زنده از اتاق عمل بیاد بیرون! تقصیر من نبود مارال!
صدای هق‌هقش بلند شد و درحالی‌که به کنج‌تاریک اتاق خیره شده بود، ادامه داد:
- زیر دست من مرد! من دکتر احمقیم! شاید می‌تونستم نجاتش بدم مارال!
انگار که داشت هزیان می‌گفت، بدنش به شدت می‌لرزید و دانه‌های درشت عرق پیشانیش را خیس کرده بود.
-من... من... کشتمش! با چشم‌های خودم دیدم که دیگه نفس نکشید!
دوباره شروع به گریه کرد، درحالی‌که قطرات‌باران روی شیشه می‌خورد و صدای رعدوبرق سکوت اتاق را می‌شکست. سکوت کردم و فقط موهایش را نوازش کردم. اجازه دادم غم درونش را خالی کند، گذاشتم آرام بشود. ل*ب‌هایم از بغضی که گلویم را گرفته بود و داشت خفه‌ام می‌کرد، می‌لرزید! شاهرخ من خودش را مقصر می‌دانست! صدای گریه‌اش قطع شد، سودی‌جون با یک‌لیوان آب‌قند وارد اتاق شد. آرام‌آرام به خوردش دادم و گفتم:
- چی شده شاهرخم؟ چه اتفاقی افتاده؟ برام بگو.
با صدایی که از گریه زیاد خش‌دار شده بود شروع به حرف زدن کرد:
- مریضم بود. به مطب من میومد و تحت نظر من بود. خیلی امیدی به بهبودیش نبود ولی بهش قول دادم زنده بمونه! من عملش کردم. یه زن جوون زیبا و مهربون بود، به همسرش قول دادم حالش خوب میشه! تو اتاق عمل هر کاری بلد بودم کردم.
آهی کشید و ادامه داد:
- مرتب علائمش رو چک می‌کردیم که وسط عمل ایست قلبی کرد! با دکترهای دیگه شروع به عملیات احیا کردیم، اما دیگه نفس نکشید!
درحالی‌که دوباره هق‌هق مردانه‌اش را از سر گرفت.
عرق‌های سرد، پیشانیش را خیس کرده بود. ادامه داد:
- مرد! زیر دست من مرد! اولین بیماری بود که شاهد مرگش بودم مارال! شاید... شاید می‌تونستم نجاتش بدم! تحمل دادن این خبر رو به همسرش نداشتم. قبل از عمل کلی بهم التماس کرد، عاشقش بود می‌گفت هرچی پول بخوای بهت میدم فقط نذار بره! نمی‌تونستم بهش بگم، عشقت تموم کرد! اون مرده! با حال زاری از بیمارستان خودم رو رسوندم خونه. حالم خیلی بده مارال، خیلی‌خرابم!
پیشانیش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- تو مقصر نیستی عزیزم. عمر دست خداست حتما تقدیرش این بوده، خواست خدا بوده... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
- تو هر کاری لازم بوده انجام دادی، من بهت ایمان دارم.
صورتش را با دست‌هایم قاب گرفتم و در چشم‌های آبی‌رنگش که طوفانی شده بود، خیره نگاه کردم و گفتم:
- حق نداری خودت رو مقصر بدونی. مگه تو خدایی که جلوی مرگ و میر رو بگیری؟ تو نمی‌تونی تو اراده‌ی خدا دخالت کنی، تو وظیفه‌ات رو درست انجام دادی. اون خانم عمرش به دنیا نبوده! حق نداری با این فکرها خودت رو نابود کنی، فهمیدی؟
مسخ شده به چشم‌هایم خیره شد و چشم‌هایش از اشک پر شد، سرش را روی شانه‌ام قرار دادم، رمقی برایش نمانده بود. حال من هم دست کمی از شاهرخ نداشت، اما خودم را قوی جلوه دادم! الان وقتش نیست، من باید تکیه‌گاهش باشم. آرام کمک کردم دراز بکشد، آن‌قدر بالای سرش ماندم، تا به خواب رفت. پتوی سرمه‌ای‌رنگش را رویش کشیدم و موهایش را از روی پیشانیش کنار زدم.
نمی‌توانستم تصور کنم که چه حالی دارد، این‌که خودت را مقصر مرگ کسی بدانی!؟ این‌که... این‌که یک‌سری چیزها از عهده‌ی تو خارج است! این‌که هرکاری کنی به در بسته بخوری! نمی‌توانستم خودم را جای شاهرخ بگذارم، مصیبت بزرگی است.
(خدایا کمکش کن کنار بیاد. نزار با این فکرها خودش رو از پا دربیاره.)
آرام از اتاق خارج شدم و با مادرم تماس گرفتم با اولین‌‌بوق گوشی را برداشت. مکثی کردم و چشم‌هایم را بر هم فشردم و گفتم:
- من حالم خوبه. حال دوستم تعریفی نیست مامان، عزیزی رو از دست داده. اگه اجازه بدین شب بالاسرش بمونم.
مادر گوشی را به دست پدرم داد:
- خوبی باباجان؟ کمکی ازما ساخته‌اس؟
- اگه اجازه بدین بمونم، دوستم به وجود من نیاز داره.
- مشکلی نیست بابا فقط مراقب خودت باش، من دخترم رو می‌شناسم. بهت اعتماد دارم عزیزم.
از این حرف پدر، اشک به چشم‌هایم نشست، با صدای‌آرامی که در اثر گریه زیاد لرزش داشت، گفتم:
- ممنون باباجون، کاری نمی‌کنم که پشیمون بشین.
و تماس را قطع کردم. دوباره به اتاق برگشتم. صندلی‌‌راحتی را آرام، کنار تختش آوردم. نگاهی به صورت معصوم و غم‌زده‌اش انداختم که حتی در خواب هم گرفته به نظر می‌رسید! آهی کشیدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و به قطرات‌باران که الان با شدت کمی می‌بارید و خودش را به شیشه می‌کوبید، نگاه کردم. سکوت‌شب با صدای‌جیرجیرک‌ها شکسته میشد. آسمان تاریک‌تاریک بود، درست مثل آسمان دل من! دلم لبریز از غصه بود. نمی‌دانستم چه کاری باید انجام بدهم! چطور شاهرخم را دوباره به زندگی برگردانم؟ اشک‌هایم روی صورتم خشک شده بود. چشم‌هایم و گلویم می‌سوخت، دلم گرفته بود! دلم برای شاهرخ می‌سوخت. دیگر دوست نداشتم دکتر شوم! من تحملش را ندارم، وظیفه‌ی بزرگی است. جان آدم‌ها خیلی باارزش است و باید خیلی قوی باشی که با شجاعت با بیماری‌هایشان بجنگی و به عافیت برسانیشان! پزشکی شغل‌مقدسی است و احتیاج به مهارت‌بالا و وجدان‌بیدار دارد!
نگاهم به شاهرخ افتاد، او پزشک خوبی بود، روحش مملو از پاکی است. حق او نبود این اتفاق برایش بیوفتد. توی دلم برای شادی روح آن زن هم دعا کردم امیدوارم خدا به همسرش صبر عطا کند.
کمی بالای سرش بیدار ماندم. کم‌کم خواب به چشم‌هایم آمد. سرم را روی تخت گذاشتم و روی صندلی‌راحتی خوابم برد.
***
صبح که بیدار شدم، دیدم روی تخت دراز کشیده‌ام و پتویی رویم کشیده شده است. نشستم که دیدم در بالکن باز است و بادملایمی پرده را به حرکت درمی‌آورد!
ترس وجودم را گرفت! آب‌دهانم را به سختی قورت دادم و درحالی‌که خون در رگ‌هایم منجمد شده بود، با قدم‌های سست و بی‌جان، خودم را به بالکن رساندم. چشم‌هایم، چشمه‌ی‌اشک بود و هزار جور فکر نامربوط به سرم زد! نکند شاهرخم!...
سرم را با شدت تکان دادم، تا این فکرهای لعنتی، از سرم بیرون بروند. قدم‌هایم را تند کردم، دستم را به لبه‌ی در گرفتم و پرده را چنگ زدم! با دیدن شاهرخ صحیح و سالم سرجایم سرخوردم و بی‌حال روی زمین نشستم! نفس‌راحتی کشیدم درحالی‌که ضربان قلبم کند شده بود و گویی روح از تنم در حال جدا شدن بود و خداروشکری زیر ل*ب گفتم.
شاهرخ با قیافه‌ای افسرده و خسته درحالی‌که دود سیگار را بیرون می‌داد، برگشت و نگاهم کرد.
- مارالم، یدارت کردم؟
نزدیکم آمد، من را از جایم بلند کرد، سیگار را از دستش کشیدم و با تشر گفتم:
- ناسلامتی تو دکتری! این کوفتی چیه می‌کشی؟
نگاهش را از من دزدید، درحالی‌که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود، آهی کشید و گفت:
- دیگه هیچی نیستم! هیچی!
- بهتره یک‌مدت استراحت کنی. مسافرتی چیزی برات خوبه شاهرخم، دوباره با قدرت برگرد سرکارت.
ل*ب زد:
- نمی‌تونم!
- شاهرخی که می‌شناختم قویه! با اراده‌اش کوه رو جا‌به‌جا می‌کنه! من این رو نمی‌شناسم! پاشو خودت رو جمع کن!
خواستم حال و هوایش را عوض کنم، گفتم:
-امروز کلا سرت خرابم! با هم حسابی می‌ترکونیم!
سیگار دیگری آتش زد و خیره شد به روبه‌رویش. انگار که در عالم خودش غرق بود. تلفن را برداشتم و باعسل تماس گرفتم. قرار شد با آرمین به این‌جا بیایند، به صورت خلاصه ماجرا را برایش تعریف کردم، خیلی‌ناراحت شد و گفت:
- طفلی شاهرخ! ما سریع میایم.
نیم‌ساعتی طول کشید که رسیدند. من هم در این مدت مزاحم شاهرخ نشدم، یعنی کاری نمی‌توانستم بکنم، نشسته بودم روی مبل‌راحتی توی اتاق و چشم‌هایم را بسته بودم که شاهرخ دست نوازشی به صورتم کشید و گفت:
- خیلی زحمتت دادم مارال، خیلی اذیت شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- کاری نکردم عزیزدلم تو فقط خوب شو!
آهی کشید و گفت:
- حق با توِ، با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. سعی می‌کنم کنار بیام.
بلند شدم و دستم را دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
- این درسته! دیگه نمی‌خوام تو این حالت ببینمت شاهرخ، نمی‌دونی چه حال بدیه عشقت رو تو این وضعیت ببینی!
بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایم زد و گفت:
- دیگه نمی‌بینی مارالم! یکم طول می‌کشه اعتمادبنفسم رو به دست بیارم و دوباره خودم باشم، ولی به خاطر تو هر کاری می‌کنم، هرکاری!
عسل و آرمین با سروصدا وارد شدند و وانمود کردند که از جریان بی‌اطلاع هستند. با شوخی و خنده و سروکله زدن باهم موفق شدیم لبخند را به ل*ب‌هایش بیاوریم.
ناهار را دور هم خوردیم. روحیه‌ی شاهرخ خیلی‌خوب شده بود، لبخند می‌زد، می‌گفت و می‌خندید.
نفسی از راحتی کشیدم و بعد از خداحافظی قرار شد با عسل به خانه برگردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
شاهرخ اصرار داشت ما را برساند، اما ما قبول نکردیم، به آرمین هم سپردیم پیشش بماند. عسل هم با من به خونه‌مان آمد و موقع توضیح دادن به پدر و مادر خیلی کمکم کرد. آن‌ها هم کلی اظهار تاسف کردند‌.
آن روز با وجود این‌که اصلا حوصله نداشتم و خسته بودم، به اصرار عسل نشستیم تست زدیم و زمان زیادی را درس خواندیم. خوبیش این بود، از حال و هوای شب گذشته بیرون آمدم.
***
یک‌هفته‌ای از آن شب می‌گذشت. گاهی با شاهرخ بیرون می‌رفتیم، کوه، خرید. حتی روزها هم برای درس خواندن به خانه‌اش می‌رفتم. دیگر حرفی از آن اتفاق به میان نیامد.
شاهرخ سرکارش برگشته بود، ولی خیلی کم‌حرف شده بود، مدام دور و برش را چک می‌کرد، خیلی در عوالم خودش فرو می‌رفت!
تمام این‌ها را در حالی داشت که سعی می‌کرد، من متوجه نشوم! چند روزی خبری از او نداشتم، زنگ نمی‌زد، به دیدنم نمی‌آمد! وقتی هم به گوشیش زنگ می‌زدم، اکثرا خاموش بود یا جواب نمی‌داد!
دلهره‌بدی به جانم افتاده بود. یکی‌دوباری هم به خانه‌اش رفتم، ولی سودی از پشت آیفن می‌گفت:
- خونه نیست، رفته مسافرت.
خیلی دلم گرفت! حس بدی به من دست داد، دلشوره‌ی عجیبی داشتم، طاقتم داشت تمام میشد! چرا نمی‌خواست من را ببیند؟ چطور دوری من را تحمل می‌کند؟ شب‌ها به او فکر می‌کردم. پیام‌های قبلیش را از نو، می‌خواندم. عکس‌هایش را نگاه می‌کردم و با چشم‌های خیس از اشک خوابم می‌برد!
خیلی لاغر و ضعیف شده بودم. یک‌شب طبق معمول همیشه در حال درس خواندن بودم که گوشیم زنگ خورد! با دیدن عکس‌شاهرخ خشک شده سرجایم نشستم! بعد سریع چنگ زدم و گوشی را برداشتم. جواب دادم:
- الو شاهرخ؟ کجا بودی بی‌معرفت؟چرا خودت رو ازم قایم می‌کنی؟
گریه‌ام گرفته بود، با صدایی پربغض ل*ب زدم:
- نمیگی از دوریت دق می‌کنم؟ از کی انقدر خودخواه شدی؟
چند دقیقه‌ای گله و شکایت کردم، تا این‌که صدایش به گوشم رسید و گفت:
- من رو ببخش مارالم، خودت می‌دونی چقدر دوست دارم، اما هر کاری کردم و می‌کنم به خاطر جفتمونه!
یک‌لحظه هر دو سکوت کردیم و فقط صدای نفس‌های بلندش را می‌شنیدم تا این‌که گفت:
- مارال؟
- جانم؟
- من... من دارم میرم!
تمام تنم سست شد، زنگ‌خطر توی سرم به صدا درآمد. با تته‌پته گفتم:
- ک... کجا می‌خوای بری؟
آهی کشید و گفت:
- یادت باشه چقدر عاشقتم مارال، هر کاری می‌کنم، بخاطر توِ... فقط تو.
خنده‌ی عصبی کردم و گفتم:
- یعنی چی شاهرخ؟ کی بر می‌گردی؟
با صدای گرفته‌ای گفت:
- شاید... هیچ‌وقت!
دنیا دور سرم می‌چرخید. دیگر هیچ صدایی نشنیدم! انگار توی خلا، دست و پا می‌زدم! حالم خیلی‌بد بود. اشک، گونه‌هایم را می‌سوزاند. دلم سوخت، دارد می‌رود! من را می‌گذارد و می رود! با عجز صدا زدم.
- شاهرخ؟!
- من رو ببخش و بدون این جدایی... به صلاح توِ.
غم‌بزرگی در صدایش موج می‌زد و هی آه می‌کشید.
- مارال؟ دنیا این‌طور نمی‌مونه فقط بدون... دوست دارم!
گوشی را قطع کرد! سرم گیج رفت، نمی‌توانستم درست نفس بکشم، انگار هوا را از من گرفته‌ بودند. مثل ماهی، از آب بیرون افتاده، بال‌بال می‌زدم. نه من نمی‌توانم، نمی‌توانم تحمل کنم خدا؟! کاری کن.
بی‌حال روی تخت افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم! به خودم که آمدم، دیدم هوا تاریک شده است! نگاهی به ساعت انداختم ۴صبح بود.
دوباره یاد شاهرخ افتادم! دست‌هایم را مشت کردم و محکم روی ل*ب‌هایم فشار دادم و جیغ خفه‌ای کشیدم، نمی‌خواستم صدای گریه‌هایم کسی را بیدار کند. بغض به گلویم چنگ انداخت. نه حقیقت ندارد! این یک‌شوخی احمقانه است! شاهرخ این کار را با من نمی‌کند!
تا صبح، کلی با خودم کلنجار رفتم. مهسا از خواب بیدار شد و در‌حالی‌که با مشت‌هایش چشمانش را می‌مالید، گفت:
-خوبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم، که گفت:
-غش کرده بودی، به خاطر اونه؟
اشاره به گوشیم!
- نگران نباش به مامان چیزی نگفتم.
روی پهلو چرخیدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. تمام غم‌دنیا توی دلم ریخته بود و قلبم در س*ی*نه‌ام، حسابی سنگینی می‌کرد. چرا عاشقی درد دارد؟ چرا نمی‌شود تحمل کرد؟ چرا انقدر آدم را ضعیف می‌کند؟
مهسا بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرم نشاند و گفت:
- یادته همیشه به مهتاب چی می‌گفتی؟ قوی باش مارال! نذار از پا درت بیاره، این‌ها همش می‌گذره سخت نگیر!
و از اتاق بیرون رفت. اشک‌هایم روی صورتم خشک شده بود و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بودم. پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم بخوابم. ذهنم خیلی خسته بود، دلم خیلی خسته‌تر!
یعنی الان کجاست؟ چطور دلش آمد برود، چطور؟گوشیم را از کنار تخت برداشتم و عکس‌های شاهرخ را نگاه کردم. دوباره اشک به چشمم نشست. هندزفری را توی گوشم گذاشتم و دکمه‌ی پلی را زدم.
(آهنگ کم نمیارم از آرشام ) پخش شد.
کم نمیارم...
عکستو نگاهش می‌کنم!
هیچی نمیگه ولی باز صداش می‌کنم!
اگه حتی برسه آخر دنیا؛
عمرم رو لحظه‌لحظه فداش می‌کنم!
منو تنهایی و احساس نبودت؛
این‌ها تقصیر یک‌دنیای حسوده!
این‌جا عاشق‌کشی رسم این زمونه‌س
اونی که ندیده از بس که نبوده!
دل من تنگه باز، وابسته‌س هنوز؛
این دلم آخر کاری شکسته‌س هنوز.
توی این درد و غم می‌میرم آخر بی‌تو!
بوی بارون هنوز، عطرت رو میاره...
اتاقش روشنه، انگاری بیداره!
نمیشه باورم، می‌میره این دل بی‌تو...
غم بارون و دلتنگی این قلب من،
احساس سادم رو، گرفتی دست کم!
تو رفتی از دلم، سرده‌سرده دست من
نمی‌فهمی که با رفتن می‌کنیم خسته‌تر!
بگو که هر شبم، باز میای به خواب من!
درست مثل قبلن‌هایی، یه کمی ساده‌تر!
چی میشه لحظه‌لحظه تو بمونی واسه من
دوباره روشنایی و دوباره حال بد...
توی همان حالت خوابم برد. پتو کنار رفت و عسل را بالای سرم دیدم. او هم چشم‌هایش خیس بود.
- بمیرم برای دل کوچیکت مارال!
و خودش را توی بغلم انداخت. بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌اش زدم و با صدای‌لرزانی از شدت بغض و گریه، گفتم:
- می‌گذره ولی خیلی‌سخت داره می‌گذره عسل! حالم خوب نیست! چرا این‌طوری شد؟ چرا ولم کرد؟ کجارفته؟ عسل خفه دارم میشم!
- آرمین هم بی‌خبره! به اون هم چیزی نگفته. فقط خدافظی کرد!
- عجیبه! حتما دلش رو زدم! حتما پشیمون شده... حتما... .
عسل وسط حرفم پرید و گفت:
- خفه‌شو دیونه! تو خودت بهتر می‌دونی چقدر می‌خواستت! حتما مشکلی براش پیش اومده. نمی‌دونم! چیزی به ذهنم نمی‌رسه!
***
تا وقت ناهار کلی با هم حرف زدیم. یکم سبک‌تر شده بودم. با وجود این‌که صبحانه نخورده بودم میلی هم به غذا نداشتم. عسل سینی غذا را به اتاق آورد و گفت:
- خاله فکر می‌کنه سرمون تو درس و کتابه! غذا رو گرفتم این‌جا بخوریم.
به اصرار عسل یکی دو قاشقی از برنج خوردم همش چشمم به گوشی بود. منتظر تماسش بودم، اما انتظارم بی‌فایده بود! چند بار می‌خواستم خودم زنگ بزنم که غرور له شده‌ام اجازه نداد!
خیلی گوشه‌گیر شده بودم. پدر و مادر خیلی نگران حالم شده بودند و فکر می‌کردند تب کنکور من را به این روز انداخته...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
حدود یک‌هفته از رفتن شاهرخ می‌گذشت و هیچ خبری از او نبود. دل را به دریا زدم و شماره‌اش را گرفتم، که خاموش بود! ته‌دلم خالی شد! افکار منفی زیادی در سرم، مرا دوره کرده بودند. عید نزدیک بود، ولی انگار در دلم هنوز زمستان بود! شدیداً دلم برایش تنگ شده بود، بی‌اشتها شده بودم، بیشتر وقت‌ها در عوالم خودم غرق میشدم، صدای‌مادر را می‌شنیدم که می‌گفت:
- مارال انگاری مریض شده... من نگرانشم!
- یک‌مسافرت چند روزه حالش رو جا میاره. حتما بخاطر درس خوندن زیاده! بهادر ما رو به ویلای شمالش دعوت کرده و این موقعیت خوبیه یکم از درس فاصله بگیره و تفریح کنه.
قرار شد صبح زود راه بیوفتیم. مادر برای همه وسیله و لباس گذاشته بود. به نظر من هم این مسافرت فکر خوبی بود! غم دوری شاهرخ را راحت‌تر تحمل می‌کردم.
صبح زود بیدار شدم یک‌مانتوی مشکی اسپرت که روی آستین‌هایش سه لایه نوار سفید داشت و شلوار ستش، یک‌شال مشکی و کفش‌اسپرت سفید، موهای بلندم را بافتم و روی شانه‌ام انداختم. یک‌رژلب کالباسی که ل*ب‌هایم را ب*ر*جسته‌تر نشان می‌داد روی ل*بم کشیدم. دوست نداشتم در نبود شاهرخم، لباس‌های رنگی بپوشم. از اتاق خارج شدم و همگی را حاضر دیدم. مهسا خیلی خوشحال بود. مانتوی صورتی و سفید پوشیده بود، با شال‌صورتی و کلاه لبه‌دار سفید. موهایش را یک‌طرف صورتش ریخته بود. شلوار جین سفید و کفش‌های صورتی.
قرار شد، صبحانه را توی راه با بهادر بخوریم. سوار ماشین شدیم، دلم گرفته بود! هوای شاهرخ در سرم چرخ می‌زد و دلم بی‌قراری می‌کرد! هندزفری را توی گوشم گذاشتم و آهنگ زیبایی را پلی زدم :
توکه نیستی هوا یجوریه... انگار خفس
بزار ببینمت قول میدم... آخرین دفعه‌س
توکه نیستی درا رو بستم رو خودم؛
یه چندتا میله کم داره اتاق... عین قفس!
تو که نیستی شب‌ها، جاده تا هرجا که بره
به هرجا می‌رسم ،هی... هی خاطره
تو که رفتی خودت، خاطره‌ها تو عشقت رو
به هر در زدم این دل، از یاد ببره
توکه رفتی من دق کردم!
دوسه شبم هق‌هق کردم؛
انقده از عشق خوندم،
همه رو عاشق کردم!
چرامنو ول کردی؟...
چرا دل‌دل کردی؟...
چرا دل و احساس رو، یهویی باطل کردی؟
اصلا بزار اسممو دیوونه،
بزار هرکی نمی‌دونه... بدونه
که دیگه نمی‌تونه دل من بدونه‌ تو!
انقدر از دست تو حرص خوردم؛
تنهایی رو از تو به ارث بردم.
تو که نیستی چقدر تنگه، دل من بجونت
نرو، خالی نکن دسته منو
این منه وابسته
نرو، بسه دیگه بسه!
نبودت، قلبم رو شکسته...
تو دلت مهمونم کردی
بعدش هم پنهونم کردی
رفتی تو زندونم کردی، گوشه‌ی این خونه!
تو منو مجنونم کردی
بعدش هم مجبورم کردی، که برم و دورم کردی
که این‌جوری نمی‌مونه
اصلا بزار اسمم رو دیوونه
بزار هرکی نمیدونه بدونه
که دیگه نمی‌تونه، دل من بدونت
نرو خالی نکن دستِ منو
این منه وابسته
نرو بسه دیگه بسه
نبودت، قلبموشکسته...
(آهنگ از مهدی احمدوند)
سرم را به شیشه تکیه دادم و آهی از حسرت کشیدم، قطره‌‌اشکی سمج روی گونه‌هایم چکید، که با پشت‌دستم کنارش زدم.
وارد جاده‌‌چالوس شدیم؛ هوای‌خنک و سرسبزی دور و اطراف، غمگین‌ترین دل‌ها را هم شاد می‌کرد. دستم را از شیشه بیرون آوردم که خنکی‌بهار را با همه وجوم حس کردم.
کنار یک‌رستوران بین‌راهی توقف کردیم که فراری قرمز رنگی، کنار ماشین ما متوقف شد. بهادر دستی توی موهایش کشید و پیاده شد. یک‌پلیور جذب قرمزتیره به تن داشت، با یک‌گردنبند مشکی بلند. شلوار جین پررنگ و کفش‌های اسپرت، در کل خیلی‌جذاب بود، ولی برای منی که قلبم را به شاهرخ سپرده بودم، جذابیتی نداشت! لبخند دخترکشی زد و با گرمی به همه سلام کرد.
مادر با دیدن بهادر لبخندی زد و گفت:
- هزار ماشاالله پسرم! یادم باشه رسیدیم اسپند برات دود کنم چشمت میکنن!
مهسا باحرص گفت:
- ایش... خدا شانس بده‌!
بهادر خنده موذیانه‌ای کرد و گفت:
- حسادت در کل چیز خوبی نیست!
مهسا هم دست‌هایش را باز کرد و درحالی‌که دور خودش چرخی زد، گفت:
- این تیپ خفن، با این‌همه زیبایی، برای چی باید به تو حسادت کنه؟! حیف که کسی چشم بصیرت نداره ببینه و تعریف کنه!
و اشاره‌ای به مادر کرد. پدر هم دستی بر شانه‌ی مهسا گذاشت و گفت:
- پرنسس بابا انقد حرص نخور! خودم ازت تعریف می‌کنم.
***
از وقتی پدر مشغول به کار شد، بیشتر به ما توجه می‌کرد و حسابی مهربان‌تر شده بود! روی یک‌نیمکت نشستیم و بهادر رفت که سفارش صبحانه را بدهد. منظره‌ی خیلی‌قشنگی بود. رستوران روی یک‌بلندی بود که پایین‌اش یک‌رودخانه بود. آن طرف رودخانه پوشیده از درختانی بلند بود. ناخواسته به آن سمت کشیده شدم. مادر و مهسا رفتند که دست و صورتشان را بشویند.
- تا صبحونه میاد، منم برم نمازم رو بخونم! بابا باید شکرگذار خدا باشیم؛ تو هم لبه نشین، خطرناکه!
چشمی به پدر گفتم و غرق منظره‌ی روبه‌رویم شدم، که یک‌پتو دورم انداخته شد! برگشتم و بهادر را دیدم که گفت:
- هوا سرده... تو هم که چیز زیادی نپوشیدی، سرما می‌خوری!
داشتم فکر می‌کردم من کی با این صمیمی شدم، که من رو تو خطاب می‌کنه؟! ناخواسته گفتم:
- تو نه شما!
تک‌خنده‌ای زد و با آن چشم‌های خوش‌حالت مشکیش خیره به چشم‌هایم گفت:
- می‌دونستی چشم‌هات توی نور، درخشش خاصی پیدا می‌کنه؟ آدم دلش نمی‌خواد چشم برداره!
- البته آدم‌های چشم ه*یز!
یک‌لحظه نگاهم کرد و بعد بلند زد زیرخنده، که دندان‌های سفیدش معلوم شد،اخم‌هایش را توی هم کشید و گفت:
- از نظر تو من چیم؟ یه خون‌آشام چشم‌ه*یز؟
با تته‌پته گفتم:
- چیزه... من نه من... شما خیلی هم جذابید و... .
یک‌تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- و؟... .
توی دلم گفتم:
- خاک تو سرت مارال! این تعریف چی بود آخه؟
- و... ولی، نه برای من!
لبخند حرص‌دراری زد و گفت:
- نصف دخترهای شهر آرزوشونه، من یک‌نگاه بهشون بندازم !
- هه... چه از خودراضی!
- بیا شرط ببندیم... .
- چه شرطی؟
- این‌که آخرش من تو رو عاشق خودم می‌کنم!
- هه... پس از الان شرط رو باختی شازده! چون محاله!
- خواهیم دید، اگه باختم هر چی تو بگی
مادر صدا زد:
- بیاین صبحونه سرد شد.
هر دو از جایمان بلند شدیم و به طرف میز غذاخوری رفتیم. بهادر از هر چیزی، به تعداد سفارش داده بود. نیمرو، کره‌ و مربا، عسل و خامه، چایی، پنیر‌ و گردو که من هم به اشتها آمدم. توی آن هوای عالی و طبیعت زیبا، در کنار پدر و مادر عزیزم، مهسای دوست‌داشتنیم و آقای خون‌آشام ازخودراضی. توی دلم گفتم:
- کجایی شاهرخم؟ کاش بودی... هی...
دوباره اشتهایم کور شد، شاهرخ مثل یک‌بغض به گلویم چسبیده بود. لقمه‌ای که توی دستم بود را توی بشقاب گذاشتم. گرمی نگاه‌های بهادر را رو خودم حس می‌کردم و از خجالت تنم د*اغ میشد.
***
مادر و مهسا مشغول گرفتن عکس سلفی بودند. پدر و بهادر ولی کنار هم ایستاده بودند و صحبت می‌کردند و هر از چندگاهی، نگاهی هم به من می‌انداختند.
از روی نیمکت بلند شدم و تا کنار رودخانه از مسیری که درست کرده بودند، پایین رفتم. کفش‌هایم را درآوردم و پاهایم را توی آب فرو بردم خیلی‌سرد بود، ولی چه اهمیتی داشت؟ دستم را توی آب تکان می‌دادم و توی فکر فرو رفته بودم. دوست داشتم تنها باشم که مهسا صدا زد:
- مارال؟ بیا می‌خوایم راه بیوفتیم.
پاهایم را با چند دستمال خشک کردم و کفش‌هایم را پوشیدم. وقتی می‌خواستم از خیابان رد و سوار ماشین پدر بشوم، ماشین‌بزرگ سیاه‌رنگی با شیشه‌های دودی، با سرعت به طرفم آمد!
جیغ‌بلندی کشیدم که همه به طرفم برگشتند، صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین کف‌آسفالت همه‌جا را پر کرد، از ترس سرجایم میخکوب شدم، که بهادر خودش را روی من انداخت و من را به کنار جاده پرت کرد!
ماشین با سرعت وصف‌نشدنی، از کنارمان رد شد! همه شکه شده، به این اتفاق نگاه می‌کردند. قلبم از ترس به تپش افتاده بود، عرق‌سردی روی پیشانیم نشست. چشم‌هایم را باز کردم که بهادر با لحن‌مهربان و نگرانی گفت:
- حالت خوبه؟ چیزیت نشد عزیزم؟
اما من زبانم بند آمده بود. پدر و مادر و مهسا به سمتم دویدند، مادر با دقت من را معاینه می‌کرد که آسیبی ندیده باشم و آن راننده‌ی ناشناس را هی نفرین می‌کرد!
- خوبی بابا؟
با تکان دادن سر، نشان دادم که خوبم. جمعیتی هم دورمان جمع شده بودند.
- بهتره دورش رو خلوت کنیم، ترسیده!
و زیربغل من را گرفت، کمک کرد روی پاهایم بایستم و از پدر خواهش کرد من توی ماشین او بشینم، چون صندلیش راحت‌تر بودو می‌توانستم دراز بکشم. پدر هم سریع قبول کرد.
- لازم نیست بابا من با شما میام، خوبم!
- نه اون‌جا راحت‌تری مادر!
اخمی کردم و همگی سوار شدیم. بهادر در ماشین را باز کرد و صندلی را برایم تنظیم کرد. بعد از این‌که نشستم، خودش پشت فرمان نشست. نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت:
- خوبی عزیزم؟
- چیزی نیست، انقدر هم به من نگین عزیزم!
چندثانیه خیره نگاهم کرد و لبخند شیطنت‌آمیزی به من زد و گفت:
- چشم عزیزم!
چپ‌چپی نگاهش کردم و رویم را از او برگرداندم. ماشین به حرکت درآمد. آهنگ‌ملایمی از ضبط پخش میشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا