تا نزدیک ظهر با قدمهایی آرام در خیابانها پرسه میزدم. باران دیگر بند آمده بود و نور ضعیفی از تابشآفتاب، از لابهلای ابرها همهجا را گرم میکرد. کولهام را روی شانهام مرتب کردم. به سمت خانه آرامآرام حرکت کردم. در را که گوشهاش باز بود، کنار زدم و وارد خانه شدم. مادر را دیدم در حالی که آمادهی بیرون رفتن شده بود.
- سلام مامان جونم، جایی میری؟
با خوشحالی گفت:
- امشب مهمون داریم دارم میرم خرید. سلام بروی ماهت دختر.
با چشمهای گرد شده از مهربانی کم سابقهی مادر گفتم:
- کسی که با اومدنش ما رو خوشحال کنه وجود نداره! کیه؟ غریبهس؟
- اه... چقدر سوال میپرسی مارال! حالا که انقدر کنجکاوی میگم. داره خواستگار میاد.
متعجب گفتم:
- برای من؟
مهتاب از پشت سرم ظاهر شد، پسگردنی حوالهام کرد و گفت:
- نه خره! برای من. چه هول هم هست! نکنه دلت شوهر میخواد؟
مادر با چشمهای متعجب و عصبی به طرفم برگشت و گفت:
- چه غلطا! بچه و چه به این حرفها! من تا تو رو توی لباسسفید پزشکی نبینم، شوهر بیشوهر.
خندهام گرفته بود، خودم را لوس کردم و با ل*بهای آویزان اشارهای به مهتاب کردم و گفتم:
- تا این دو تا چشمسبز هستن، کی میاد عاشق دک و پوز من میشه؟
همگی با هم شروع به خندیدن کردیم، مهسا گوشی به دست از گوشه حیاط گفت:
- این رو راس میگی، کاملا حق با توء در این مورد!
یکلنگه دمپایی کنار حوض بود، آن را برداشتم و دنبالش دویدم، جیغ میزد و فرار میکرد.
- تو غلط کردی که تایید میکنی!
مهسا با حالت گریه ساختگی رو به من گفت:
- بابا بگم غلط کردم ول میکنی آنجلینا جولی عزیز؟
دمپایی را گوشه حیاط انداختم و یکتای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
- دیگه از این گستاخیها نکنیها!
مهتاب آن طرف حیاط گفت:
- اوهوع... چه لفظ قلمی هم بلغور میکنه!
مادر که از کارهای ما حسابی خندهاش گرفته بود، با آن هیکلتپلش از شدت خنده میلرزید.
همگی خیره به این صح*نه بیتکرار با عشق به مادر نگاه میکردیم.
* خدایا همیشه مامانم بخنده آمین *
ساعت نزدیک ۸شب بود، مهتاب موهای عـریـ*ـان خرماییش را روی شانههایش چون آبشاری رهانیده بود، یکدست کت و دامن خوشدوخت سبزرنگ پوشیده بود. بغلش کردم و گفتم:
- خیلی ناز شدی مهتابی، حالا نمیخوای بگی این داماد خوشبخت کیه؟ خوشحالی خواهری؟
- مارال یهپسر خوشتیپیه که نگو! پسر خانم صفویه، همسایه بغلیمون. چند هفتهای میشه که از اتریش برگشته، دکتره و خونه زندگیش اونوره!
- اوهوع چه کیس توپی! حالا کجا باهم آشنا شدین؟
- چند روز پیش تو راه دانشگاه جلوم رو گرفت و خواست صحبت کنیم. نمیدونی چه لهجه بامزهای داره مارال! میگفت:
- مامی عکس شما رو برای من سند کردن، البته قبلا شما رو دیده بودم من به خاطر شما برگشتم، اگه اجازه بدین شما رو خواستگاری کنم.
- راستش منم بدم نیومد ازش، نمیگم عاشقش شدم ولی به دلم نشست.
بغلش کردم و گفتم:
- خوشحالم برات مهتابی!
نیشگون ریزی از پهلویم گرفت که فریادم به هوا رفت. با چشمهای گرد شده و متعجب نگاهش کردم که گفت:
- جلوش به من نگی مهتابیها! یاد بگیره خونت پای خودته!
با خنده گفتم:
- چراغ موشی چطوره؟ یا لامپ خیاری!
خیز برداشت به طرفم بیاید که دستهایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
- باشه... باشه بیخیال حالا اسم این شاهزاده اتریشنشین چی هست؟
مهتاب چشمهایش برقی زد و گفت:
-رادوین.
«داشتم فکر میکردم، چی شد؟چرا همه چیز یهویی رو به راه شد؟ اول کار بابا، ابراز علاقه شاهرخ، ل*بهای خندون مامان، خواستگار مهتاب... یاد بهادر افتادم و پا قدمی که برای ما خیلی خیر بود »
- سلام مامان جونم، جایی میری؟
با خوشحالی گفت:
- امشب مهمون داریم دارم میرم خرید. سلام بروی ماهت دختر.
با چشمهای گرد شده از مهربانی کم سابقهی مادر گفتم:
- کسی که با اومدنش ما رو خوشحال کنه وجود نداره! کیه؟ غریبهس؟
- اه... چقدر سوال میپرسی مارال! حالا که انقدر کنجکاوی میگم. داره خواستگار میاد.
متعجب گفتم:
- برای من؟
مهتاب از پشت سرم ظاهر شد، پسگردنی حوالهام کرد و گفت:
- نه خره! برای من. چه هول هم هست! نکنه دلت شوهر میخواد؟
مادر با چشمهای متعجب و عصبی به طرفم برگشت و گفت:
- چه غلطا! بچه و چه به این حرفها! من تا تو رو توی لباسسفید پزشکی نبینم، شوهر بیشوهر.
خندهام گرفته بود، خودم را لوس کردم و با ل*بهای آویزان اشارهای به مهتاب کردم و گفتم:
- تا این دو تا چشمسبز هستن، کی میاد عاشق دک و پوز من میشه؟
همگی با هم شروع به خندیدن کردیم، مهسا گوشی به دست از گوشه حیاط گفت:
- این رو راس میگی، کاملا حق با توء در این مورد!
یکلنگه دمپایی کنار حوض بود، آن را برداشتم و دنبالش دویدم، جیغ میزد و فرار میکرد.
- تو غلط کردی که تایید میکنی!
مهسا با حالت گریه ساختگی رو به من گفت:
- بابا بگم غلط کردم ول میکنی آنجلینا جولی عزیز؟
دمپایی را گوشه حیاط انداختم و یکتای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
- دیگه از این گستاخیها نکنیها!
مهتاب آن طرف حیاط گفت:
- اوهوع... چه لفظ قلمی هم بلغور میکنه!
مادر که از کارهای ما حسابی خندهاش گرفته بود، با آن هیکلتپلش از شدت خنده میلرزید.
همگی خیره به این صح*نه بیتکرار با عشق به مادر نگاه میکردیم.
* خدایا همیشه مامانم بخنده آمین *
ساعت نزدیک ۸شب بود، مهتاب موهای عـریـ*ـان خرماییش را روی شانههایش چون آبشاری رهانیده بود، یکدست کت و دامن خوشدوخت سبزرنگ پوشیده بود. بغلش کردم و گفتم:
- خیلی ناز شدی مهتابی، حالا نمیخوای بگی این داماد خوشبخت کیه؟ خوشحالی خواهری؟
- مارال یهپسر خوشتیپیه که نگو! پسر خانم صفویه، همسایه بغلیمون. چند هفتهای میشه که از اتریش برگشته، دکتره و خونه زندگیش اونوره!
- اوهوع چه کیس توپی! حالا کجا باهم آشنا شدین؟
- چند روز پیش تو راه دانشگاه جلوم رو گرفت و خواست صحبت کنیم. نمیدونی چه لهجه بامزهای داره مارال! میگفت:
- مامی عکس شما رو برای من سند کردن، البته قبلا شما رو دیده بودم من به خاطر شما برگشتم، اگه اجازه بدین شما رو خواستگاری کنم.
- راستش منم بدم نیومد ازش، نمیگم عاشقش شدم ولی به دلم نشست.
بغلش کردم و گفتم:
- خوشحالم برات مهتابی!
نیشگون ریزی از پهلویم گرفت که فریادم به هوا رفت. با چشمهای گرد شده و متعجب نگاهش کردم که گفت:
- جلوش به من نگی مهتابیها! یاد بگیره خونت پای خودته!
با خنده گفتم:
- چراغ موشی چطوره؟ یا لامپ خیاری!
خیز برداشت به طرفم بیاید که دستهایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
- باشه... باشه بیخیال حالا اسم این شاهزاده اتریشنشین چی هست؟
مهتاب چشمهایش برقی زد و گفت:
-رادوین.
«داشتم فکر میکردم، چی شد؟چرا همه چیز یهویی رو به راه شد؟ اول کار بابا، ابراز علاقه شاهرخ، ل*بهای خندون مامان، خواستگار مهتاب... یاد بهادر افتادم و پا قدمی که برای ما خیلی خیر بود »
آخرین ویرایش توسط مدیر: