کامل شده رمان سراب خفته|blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
تا نزدیک ظهر با قدم‌هایی آرام در خیابان‌ها پرسه می‌زدم. باران دیگر بند آمده بود و نور ضعیفی از تابش‌آفتاب، از لابه‌لای ابرها همه‌جا را گرم می‌کرد. کوله‌ام را روی شانه‌ام مرتب کردم. به سمت خانه آرام‌آرام حرکت کردم. در را که گوشه‌اش باز بود، کنار زدم و وارد خانه شدم. مادر را دیدم در حالی که آماده‌ی بیرون رفتن شده بود.
- سلام مامان جونم، جایی میری؟
با خوشحالی گفت:
- امشب مهمون داریم دارم میرم خرید. سلام بروی ماهت دختر.
با چشم‌های گرد شده از مهربانی کم سابقه‌ی مادر گفتم:
- کسی که با اومدنش ما رو خوشحال کنه وجود نداره! کیه؟ غریبه‌س؟
- اه... چقدر سوال می‌پرسی مارال! حالا که انقدر کنجکاوی میگم. داره خواستگار میاد.
متعجب گفتم:
- برای من؟
مهتاب از پشت سرم ظاهر شد، پس‌گردنی حواله‌ام کرد و گفت:
- نه خره! برای من. چه هول هم هست! نکنه دلت شوهر می‌خواد؟
مادر با چشم‌های متعجب و عصبی به طرفم برگشت و گفت:
- چه غلطا! بچه و چه به این حرف‌ها! من تا تو رو توی لباس‌سفید پزشکی نبینم، شوهر بی‌شوهر.
خنده‌ام گرفته بود، خودم را لوس کردم و با ل*ب‌های آویزان اشاره‌ای به مهتاب کردم و گفتم:
- تا این دو تا چشم‌سبز هستن، کی میاد عاشق دک و پوز من میشه؟
همگی با هم شروع به خندیدن کردیم، مهسا گوشی به دست از گوشه حیاط گفت:
- این رو راس میگی، کاملا حق با توء در این مورد!
یک‌لنگه دمپایی کنار حوض بود، آن را برداشتم و دنبالش دویدم، جیغ می‌زد و فرار می‌کرد.
- تو غلط کردی که تایید می‌کنی!
مهسا با حالت گریه ساختگی رو به من گفت:
- بابا بگم غلط کردم ول می‌کنی آنجلینا جولی عزیز؟
دمپایی را گوشه حیاط انداختم و یک‌تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
- دیگه از این گستاخی‌ها نکنی‌ها!
مهتاب آن طرف حیاط گفت:
- اوهوع... چه لفظ قلمی هم بلغور می‌کنه!
مادر که از کارهای ما حسابی خنده‌اش گرفته بود، با آن هیکل‌تپلش از شدت خنده می‌لرزید.
همگی خیره به این صح*نه بی‌تکرار با عشق به مادر نگاه می‌کردیم.
* خدایا همیشه مامانم بخنده آمین *
ساعت نزدیک ۸شب بود، مهتاب موهای عـریـ*ـان خرماییش را روی شانه‌هایش چون آبشاری رهانیده بود، یک‌دست کت و دامن خوش‌دوخت سبزرنگ پوشیده بود. بغلش کردم و گفتم:
- خیلی ناز شدی مهتابی، حالا نمی‌خوای بگی این داماد خوشبخت کیه؟ خوشحالی خواهری؟
- مارال یه‌پسر خوشتیپیه که نگو! پسر خانم صفویه، همسایه بغلیمون. چند هفته‌ای میشه که از اتریش برگشته، دکتره و خونه زندگیش اونوره!
- اوهوع چه کیس توپی! حالا کجا باهم آشنا شدین؟
- چند روز پیش تو راه دانشگاه جلوم رو گرفت و خواست صحبت کنیم. نمی‌دونی چه لهجه بامزه‌ای داره مارال! می‌گفت:
- مامی عکس شما رو برای من سند کردن، البته قبلا شما رو دیده بودم من به خاطر شما برگشتم، اگه اجازه بدین شما رو خواستگاری کنم.
- راستش منم بدم نیومد ازش، نمیگم عاشقش شدم ولی به دلم نشست.
بغلش کردم و گفتم:
- خوشحالم برات مهتابی!
نیشگون ریزی از پهلویم گرفت که فریادم به هوا رفت. با چشم‌های گرد شده و متعجب نگاهش کردم که گفت:
- جلوش به من نگی مهتابی‌ها! یاد بگیره خونت پای خودته!
با خنده گفتم:
- چراغ موشی چطوره؟ یا لامپ خیاری!
خیز برداشت به طرفم بیاید که دست‌هایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
- باشه... باشه بی‌خیال حالا اسم این شاهزاده اتریش‌نشین چی هست؟
مهتاب چشم‌هایش برقی زد و گفت:
-رادوین.
«داشتم فکر می‌کردم، چی شد؟چرا همه چیز یهویی رو به راه شد؟ اول کار بابا، ابراز علاقه شاهرخ، ل*ب‌های خندون مامان، خواستگار مهتاب... یاد بهادر افتادم و پا قدمی که برای ما خیلی خیر بود »
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
با شنیدن صدای زنگ در همگی دستپاچه به این طرف و آن طرف می‌رفتیم. پدر که یک‌دست کت و شلوار خاکستری با پیراهن‌سفید پوشیده بود و روی مبل تک‌نفری بالای پذیرایی نشسته بود با تشر گفت:
- چتونه؟ چرا انقدر تو دست و پای همین؟ مهسا بابا، برو در رو باز کن.
همگی پشت‌سر هم کنار در ایستادیم. خانم‌صفوی که زنی تپل با قدی‌کوتاه و فوق‌‌العاده مهربان بود، وارد شد سپس پدر داماد مردی جاافتاده با اندامی لاغر و قد بلند، سیبیل‌های تاب خورده به سمت بالا بود، قدم در حیاط خانه گذاشت. همگی با احترام آن‌ها استقبال کردیم . در آخر جناب داماد با قدی نسبتا بلند، پوستی‌سفید و چشم‌های قهوه‌ای روشن وارد شد، یک‌دست کت و شلوار و کراوات‌سفید و پیراهن جذب و خوش‌دوخت مشکی پوشیده بود، مدل‌موهایش دور تا دور کوتاه بود و بالای‌موهایش به شکل‌زیبایی کنار صورتش ریخته بود. دسته‌گلی پر از رز قرمز که با کاغذ ساده و نخ‌کنفی خیلی‌ساده و شیک تزئین شده بود را به سمت مهتاب گرفت. مهتاب لبخند زیبایی زد که دندان‌های سفید و یک‌دستش را به نمایش گذاشت و سریع سرش را پایین انداخت و جواب سلام رادوین را با صدای آرام و دخترانه‌ای داد . (آخی نازی ، چقدر آبجیم ل*و*ن*د*ه، خوش به حال رادوین) و نگاه خریدارانه‌ای بهش انداختم.
«خداروشکر کردم که کامران رو فراموش کرده و دوباره به زندگی برگشته... »
از کنار من گذشت و نیشگون ریزی از بازویم گرفت، که یعنی برو و مانند مجسمه‌ابوالهول این‌جا خشکت نزند!
به خودم که آمدم دیدم فقط ما سه نفر در حیاط هستیم! ببخشیدی گفتم و زودتر از آن‌ها وارد خانه شدم، پشت‌سر من هم آن‌ها وارد شدند.
همگی توی پذیرایی نشسته بودند، مهتاب هم در آشپزخانه منتظر نشسته بود. بعد از احوال پرسی و صحبت‌های معمولی، پدر داماد گفت:
- با اجازه جناب صالحی، بهتره موضوع اصلی رو پیش بکشیم و چند کلمه راجب این دوتا جوون صحبت کنیم.
پدر تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
- سراپا گوشیم جناب صفوی، بفرمایید خواهش می‌کنم.
- اگه اجازه بفرمایید، رادوین‌جان خودشون توضیحات لازم رو خدمتتون عرض می‌کنن، ماشالله پسرم مردیه برای خودش.
خانم صفوی در حالی که با هیجان به صورت پسرش می نگریست گفت:
- بگو پسرم، فدای تو بشم، همیشه آرزو داشتیم دامادیش رو ببینیم.
- خانم اجازه بدین لطفا!
و همگی به طرف رادوین برگشتیم که تمام مدت سربه‌زیر و ساکت نشسته بود.
با اجازه‌ای گفت و شروع به معرفی خود کرد:
- من ۲۹سال دارم، فارق‌التحصیل رشته پزشکی هستم و اتریش زندگی می‌کنم.
دستمالی از جیبش برداشت و تحت‌تاثیر استرس به پیشانی خشکش کشید و ادامه داد:
- توی یه بیمارستان خصوصی مشغول طبابت هستم و یه‌خونه بزرگ همراه اثاثیه و ماشین هم هست، درآمد خوبی دارم و این‌که اگه این ازدواج صورت بگیره قول میدم مهتاب خانم رو خوشبخت کنم، پدر و مادر می دونن من علاقه زیادی هم به مهتاب خانم دارم.
- پسرم محترم بودن خانواده شما بر ما پوشیده نیست. بالاخره خیلی ساله که ما با هم همسایه هستیم ولی باید ببینیم نظر خود مهتاب چیه؟
سپس رو به مادر گفت:
– خانم لطفا مهتاب رو بگین بیاد.
مادر با اجازه‌ای گفت و به سمت آشپزخانه رفت، چند دقیقه بعد به همراه مهتاب که سینی‌چای در دست داشت وارد شدند. بعد از تعارف‌‌چایی و تعریف‌های آقا و خانم صفوی از مهتاب، پدر گفت:
- مهتاب بابا، رادوین‌جان رو راهنمایی کن سنگاتون رو باهم وا بکنین. خلاصه موضوع زندگی شماست، برید بابا.
رادوین با اجازه‌ای گفت و پشت‌سر مهتاب به سمت اتاق مشترک سه‌نفره مان به راه افتاد. حدود نیم‌ساعتی به انتظار نشستیم، مادر و خانم‌صفوی مشغول بگو بخند بودند. پدر و آقای‌صفوی هم در مورد کار صحبت می‌کردند و این‌که کار بابا در مصالح‌سازی چقدر خوب دارد پیش می‌رود.
مهتاب و رادوین بالاخره وارد سالن شدند، خانم صفوی با لبخند گفت:
- دخترم شیرینی رو بخوریم یا نه؟
مهتاب از شدت خجالت سرش را تا روی سـ*ـینه پایین انداخته بود و صورتش از شرم قرمز شده بود. پدر گفت:
- خجالت نکش بابا، حرف دلت رو بزن. راضی هستی یا نه؟
مهتاب با صدای آرامی گفت:
- با اجازه شما و مامان... بله!
همگی از جایمان بلند شدیم و شروع به دست زدن کردیم، مهسا با صدای بلند سوت می‌زد. مهتاب و رادوین لبخند به ل*ب، با محبت به هم نگاه می‌کردند. لحظه‌ای تمام صداها در سرم از بین رفت و شاهرخ را دیدم، داخل ماشین…خیره در چشم‌هایم به من می‌گفت:
- مارالم!… دوست دارم!… دوست دارم!
غرق دریای چشم‌هایش شدم و دلم لرزید. چه اتفاقی در حال افتادن بود؟ نکند به این زودی عاشق شده باشم؟ سرم را به دو طرف تکان دادم که دوباره صداها را شنیدم مهسا هم چنان سوت می‌کشید و بقیه هم با خوشحالی دست می‌زدند.
به طرف حیاط رفتم، ل*ب‌حوض کوچک خانه نشستم، دست‌‌هایم را در آب حوض فرو کردم، از شدت سرمای‌آب لرزش‌خفیفی به تنم نشست؛ مشتم را پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم، داغی و حرارت تنم از بین رفت رو به آسمان گفتم:
- خدایا نذار اشتباه کنم
مهسا آمد و گفت:
- مارال این‌جا چیکار می‌کنی؟ مامان میگه سرده بیا تو، سرما می‌خوری
- تو برو… منم الان میام.
نفس عمیقی کشیدم که سرمای هوای‌پاییزی به تک‌تک سلول‌هایم نفوذ کرد و وارد خانه شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
مدتی بود که از درس و کنکورم غافل شده بودم، به خودم قول دادم تمام وقتم را با جدیت درس بخوانم.
صبح‌ها مثل همیشه به مدرسه می‌رفتم و از ظهر تا شب موقع خواب، فقط تست می‌زدم. گاهی با عسل قرار می‌گذاشتیم و در خانه‌ی آن‌ها با هم مشغول تست زدن می‌شدیم.
در تمام این مدت هیچ خبری از شاهرخ نبود. انگار از اول هم وجود نداشت و فقط تصویری بود که من از یک‌آدم خیالی در ذهنم ساخته بودم. ولی حسی که من نسبت به او داشتم، کم‌کم به دلتنگی تبدیل شد. وقتی از مدرسه بر می‌گشتم، ناخداگاه دنبالش می‌گشتم، به همه طرف چشم می‌دوختم که شاید یک‌لحظه او را ببینم اما خبری نبود، دلم می‌گرفت!
با خودم می‌گفتم احتمالا منصرف شده است یا فکر کرده است که من دوسش ندارم. لحظه‌ای از این فکر، غم به دلم نشست. سریع سرم را به دو طرف تکان دادم و سعی کردم ذهنم را منحرف کنم، به خودم گفتم:
- تو که خوب نمی‌شناسیش و به غیر از یک‌اسم چیزی ازش نمی‌دونی، این حس حتما زودگذره نه چیزی که بشه اسمش رو عشق گذاشت، پس خودت رو درگیر نکن. مثل بچه آدم درست رو بخون خبرت!
روزها پشت سر هم گذشت، در شرایطی که همه شدیدا به دنبال کارهای عروسی مهتاب بودند، من بیشتر در عالم سرگردان خودم رها شده بودم.
رادوین و مهتاب روزهای خوبی را با هم می‌گذراندند و آخر هفته قرار بود قرارمدار عقد و عروسی گذاشته شود. چون رادوین باید هر چه سریع‌تر به اتریش بر می‌گشت، کارش را در بیمارستان از سر می‌گرفت و همین طور کارهای مهاجرت مهتاب را هم درست می‌کرد.
از وقتی فهمیدیم که مهتاب قرار است فرسنگ‌ها از ما دور شود، بیشتر قدرش را می‌دانستیم و همگی مثل پروانه دورش می‌گشتیم.
مادر که به خشک اخلاقی معروف بود، گاهی مخفیانه و دور از چشم همه اشک می‌ریخت. برای مهتابی که خانه بدون او صفایی نداشت و نزد ما تظاهر به شاد بودن می‌کرد و می‌خندید.
شب بعد از خوردن شام همگی دور هم روبه‌روی تلویزیون خاموش، نشسته بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود.
مادر رو به مهتاب گفت:
- دیدی مهتاب؟ دیدی؟ خدا جای حق نشسته، روی این خانواده عموت کم شد! خدا خودش جوابشون رو داد.
خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- کامران انگشت کوچیکه‌ی داماد من هم نمیشه، خدایا بزرگیت رو شکر.
پدر از گوشه چشم نگاه خیره‌ای به مادر انداخت و گفت:
- خانم این حرف‌ها رو ول کن، الان فقط خوشبختی مهتاب مهمه.
- باید بیان سعید، بیان ببینن مهتاب خوشبخته! خودم کارت دعوت مخصوص براشون می‌فرستم.
مهتاب سر به زیر درحالی که با گوشه‌ی پیراهنش بازی می کرد گفت:
- مامان من دیگه به کامران فکر نمی‌کنم، رادوین از همه نظر عالیه و من دوسش دارم، با این فکرها خودت رو اذیت نکن، انتقام گرفتن ایده خوبی نیست.
اما مادر در عالم انتقام‌جویی خودش غرق شده بود که البته حق هم داشت! خانواده‌ی عمو کم ما را اذیت نکرده بودند.
از جایم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، با دیدن گوشی‌ام که در حال زنگ خوردن بود به طرفش رفتم و دکمه اتصال را زدم:
-به به عسل بانو خوبی؟ بالاخره یادی از ما کردی!
که صدای پر از بغض عسل در گوشم پیچید! که با گریه گفت:
- الو مارال... خودت رو برسون عزیزم... نازی... نازی خودکشی کرده!
اضطراب بدی به دلم افتاد. تنم از شدت ناراحتی و شوک‌عصبی یخ زد. به سختی میان بهت و ترس ل*ب زدم:
- ز... زندس؟
صدای هق‌هقش را می‌شنیدم که تماس قطع شد و سوالم بی‌جواب ماند.
با پاهایی لرزان یک‌دست لباس دم دستی پوشیدم، قلبم کند می‌زد، زمان انگار متوقف شده بود. هزار و یک‌فکر ناجور در ذهنم نقش بست که حال خرابم را خ*را*ب‌تر می‌کرد. سریع کیفم را برداشتم و مثل مسخ شده‌ها بدون خدافظی از پذیرایی گذشتم، مادر با تعجب دنبالم به راه افتاد و گفت:
- وایسا ببینم مارال، کجا این وقت شب؟
با دیدن صورت خیس از اشک و رنگ پریده‌ی من یک‌لحظه جا خورد!
صدای هق‌هقم شدت گرفت، با فریاد گفتم:
- باید برم مامان، نازی حالش خوب نیست به من احتیاج داره توروخدا بذار برم.
مادر با بهت به من خیره شد و گفت:
- نازی چش شده مارال؟
- نمی‌دونم مامان، نمی‌دونم! من باید برم... .
اشک‌هایم را با سرآستینم پاک کردم و از حیاط خانه خارج شدم.
صدای پدر را می‌شنیدم که می گفت:
- وایسا باهم بریم مارال، کجا این وقته شب؟
اما من توجهی نکردم و مثل یک‌مرده‌ی متحرک به راه افتادم.
لباس‌زیادی نپوشیده بودم و هوا حسابی سرد بود. برای اولین ماشین دست تکان دادم و سوار یک‌تاکسی زرد رنگ شدم. سرم را به شیشه تکیه دادم. حالم وصف‌نشدنی بود، دلم از شدت غصه در حال ترکیدن بود. بغض گنده‌ای گلویم را چنگ می‌زد و راه تنفسم را سد کرده بود. بعد از مدتی که برای من اندازه‌ی یک قرن گذشت، به بیمارستان رسیدم. چند اسکناس مچاله شده از کیفم بیرون آوردم و سراسیمه روی صندلی انداختم و خودم را از ماشینی که هنوز کامل متوقف نشده بود، پایین انداختم. راننده چیزی گفت که متوجه نشدم، از جایم بلند شدم که پایم به تکه‌سنگی گیر کرد و دوباره روی زمین افتادم. احساس‌ناتوانی شدیدی می‌کردم، قلبم حسابی کند می‌زد و جلوی چشم‌ایم سیاهی می‌رفت. قدم در راهروی بیمارستان گذاشتم که با دیدن عسل و سارا و پدر و مادر نازی که به شدت غمگین و گرفته بودند. پاهایم سست شد و با زانو روی زمین افتادم. عسل به طرفم دوید و در حالی که گریه می کرد گفت:
- خوبی مارال؟
با بغض و صدای خفه‌ای که به سختی از ته‌حنجره‌ام بیرون می‌زد، گفتم:
- بگو عسل، بهم بگو که زندس. بگو که نازی دیوونه نمرده.
مادر نازی به طرفم آمد و من را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
- دعا کن مارال، دعا کن بمونه!
و شروع کرد به گریه کردن.
نفسی از راحتی کشیدم از این‌که هنوز امیدی هست، از این‌که هنوز نفس می‌کشد و برای زنده بودن می‌جنگد.
همگی پشت در اتاق عمل منتظر ماندیم. ساعت‌هایی که بوی غم می‌داد، ساعت‌هایی که ترس و اضطراب راه نفس‌هایمان را گرفته بود و فکرهای منفی‌ما را در منجلاب‌مرگ غرق می‌کرد.
با چهره‌هایی رنگ‌پریده و ل*ب‌هایی خشکیده در حال دعا کردن بودیم که در اتاق عمل باز شد و همگی حتی جرأت جلو رفتن هم نداشتیم!
دکتر نگاهی به صورت های رنگ پریده ما انداخت و گفت:
- عمرش به دنیا بود.
روی زانوهایم سر خوردم، سارا و عسل یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند و میان گریه می‌خندیدند.
مادر نازی سرش را روی شانه‌های همسرش گذاشت و اشک‌شوق ریخت.
نور امیدی بود که به دلمان تابید و علامت سؤال‌بزرگی در ذهن همه ما که حالا پررنگ‌تر میشد،
" که چرا نازی خودکشی کرد؟ "
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
نازی با چشم‌های بسته و صورتی بی‌رنگ روی تخت دراز کشیده بود و چک‌چک سرمی که زندگی را در رگ‌هایش به جریان می‌انداخت. همگی در سکوتی مرگ‌بار دور تخت و گوشه و کنار اتاق منتظر نشسته بودیم که نازی زودتر به هوش بیاید.
با ورود دکتر به اتاق، همگی ناخودآگاه از جایمان بلند شدیم، بعد از چک کردن وضعیت نازی، رو به پدرنازی گفت:
- باید تحت معاینه پزشکی‌قانونی قرار بگیره تا نظر ما رو تأیید کنن.
سرش را پایین انداخت و به پرونده نازی نگاهی کرد بعد ادامه داد:
- می‌تونید از طرف شکایت کنید!
پدر نازی شکه شده با صدای بی‌جانی گفت:
- ش... شما راجب چی صحبت می‌کنید دکتر؟ از کی باید شکایت کنم؟ نازی خودکشی کرده، پزشکی قانونی برای چی؟
- شما خودتون پزشک هستین جناب نامجو، یعنی هیچ حدسی نزدید؟ تشریف بیارید بیرون براتون توضیح میدم!
مادر نازی در حالی که صدایش از شدت گریه گرفته بود گفت:
- بگین دکتر! این‌جا غریبه‌ای وجود نداره، بگین ببینم چه بلایی سرمون اومده؟ نازی من چش شده؟
و گریه کردن را از سر گرفت.
همگی به ل*ب‌های دکتر چشم دوخته بودیم. سکوت بدی بینمان افتاده بود و فقط صدای هق‌هق گریه مادر نازی به گوش می‌‌رسید که فضا را بیش از پیش غم‌انگیز می‌کرد.
دکتر سرش را بلند کرد و با چهره‌ای که غم در آن موج می‌زد، بعد از مکث کوتاهی گفت:
- متاسفانه دخترتون مورد تجـ*ـاوز قرار گرفته!
به یک‌باره تمام تنم یخ زد. باورم نمی‌شد نازی عزیز من! وای خدایا! نه این نمی‌تواند حقیقت داشته باشد. دستم را روی قلبم گذاشتم که کند می‌زد.
مادر نازی بعد از شنیدن این خبر از حال رفت! همگی در بهت و ناباوری به ل*ب‌های دکتر و بعد به چهره‌مظلوم نازی خیره شدیم. اشک در چشم‌هایم جمع شده بود. آقای‌نامجو سرش را به دیوار تکیه داد و از شدت غم و عصبانیت چشم‌هایش را بست. دکتر دستی روی شانه‌اش کشید و بی‌صدا از اتاق خارج شد.
تحمل فضای غم‌انگیز اتاق برایم سخت شده بود، احتیاج داشتم کمی هوای تازه وارد ریه‌هایم شود تا این خبر وحشتناک را بهتر هضم کنم.
پرستار با سرعت وارد شد و مشغول رسیدگی به مادر نازی شد.
از اتاق خارج شدم، دستم را به دیوار گرفتم و آرام‌آرام به طرف محوطه بیمارستان حرکت کردم، وقتی که از در خارج شدم، موجی از هوای سرد انگار به صورتم سیلی می‌زد و التهاب درونم را بیش از پیش به رخم می‌کشید. دستم را روی گلویم گذاشتم بلکه راه تنفسم را آزاد کنم، بغض بدی گلویم را چنگ می‌زد و تنها یک‌جمله در ذهنم نقش می بست:
( بیچاره نازی! )
روی نیمکت سرد کنار درخت‌توت نشستم، هوا حسابی سرد شده بود ولی نه به اندازه تن یخ‌زده‌ی من! قطرات اشک روی گونه‌هایم می‌لغزید و راه خودش را از کنار ل*ب‌هایم در میان یقه‌ام باز می‌کرد.
مات و مبهوت به سرنوشتی که نازی دچارش شده بود فکر می‌کردم و مدام با خودم می‌گفتم:
- بیچاره نازی... بیچاره نازی معصوم من.
گوشی ‌م در جیبم می‌لرزید ولی توان جواب دادن نداشتم، به سختی و با دست‌هایی لرزان گوشی را از جیبم بیرون آوردم و دکمه‌اتصال را زدم، صدای نگران مادرم در گوشم پیچید:
- مارال؟ جون به سرمون کردی دختر؟ نازی حالش خوبه؟ کدوم بیمارستانی؟
با صدایی که انگار از ته‌چاه می‌آمد گفتم:
- زندس مامان، ولی روزهای سختی در انتظارشه! آدرس رو برات می‌فرستم.
دیگر منتظر نماندم مادر چیزی بگوید و تماس را قطع کردم.
چشم‌هایم را بستم و سرم را به نیمکت‌سرد بیمارستان تکیه دادم.
-مارال؟
با شنیدن صدای آشنای یک‌پسر، چشم‌هایم را باز کردم و با دیدن چهره‌ی متعجب شاهرخ در حالی که روپوش سفید پزشکی به تن داشت شکه شده در جایم، جابه‌جا شدم. اشک‌هایم را با سرآستینم پاک کردم و با نگاهی‌مبهم به او خیره شدم در حالی که با نگرانی از من پرسید:
- این‌جا چیکار می‌کنی مارالم؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
ل*ب‌هایم از یادآوری اتفاق وحشتناکی که برای صمیمی‌ترین دوستم افتاده بود، شروع به لرزیدن کرد و دوباره چشم‌هایم از اشک پر شد، ل*ب زدم:
- نازی... نازی حالش خوب نیست.
عسل به طرف ما آمد و با دیدن شاهرخ کمی جا خورد ولی سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- نازی به هوش اومده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
- عسل؟
برگشت و با چشم‌هایی خسته و بی‌روح مرا نگاه کرد.
- حالش چطوره؟
- با کسی حرف نمی‌زنه، شوکه شده!
شاهرخ میان حرف ما دوید و گفت:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- خودکشی!
شاهرخ با چشم‌هایی گرد شده از شدت ناراحتی و ناباوری ناخودآگاه روی نیمکت نشست. عصبی دستی بین موهایش کشید و از بین ل*ب‌های قفل شده‌اش گفت:
- وای!
***
با قدم‌های بی‌جانی به سمت بخش حرکت کردم. عسل و شاهرخ در حالی که روی ل*ب‌هایشان مهر سکوت زده بودند، همراه من به راه افتادند. در نیمه‌شبی تاریک، بیمارستان غرق سکوتی آزار دهنده بود. از کنار آقای‌نامجو گذشتم که روی نیمکت فلزی روبه‌روی اتاق نازی نشسته بود، در حالی که سرش را بین دست‌هایش گرفته بود و از شدت ناراحتی به فکر فرو رفته بود. متوجه حضور من شد و سریع به طرفم آمد و با لحنی دردمند و بیچاره گفت:
- مارال دخترم؟
به طرفش برگشتم، سرم رو پایین انداختم و منتظر ماندم حرفش را بزند که گفت:
- دیر وقته عزیزم برید خونه، فردا مرخص میشه، بیاید پیشش تنهاش نذارید. بهتون احتیاج داره دخترم.
گوشه‌ی در اتاق را باز کردم و با دیدن نازی که به خواب رفته بود آهی کشیدم و گفتم:
- چشم آقای‌نامجو، پس ما فردا بر می‌گردیم.
در اتاق را آرام بستم و به طرف عسل و شاهرخ رفتم سپس رو به عسل گفتم:
- فعلا امشب کاری از ما ساخته نیست، بهتره بریم.
عسل با تکان دادن سر تایید کرد. سارا شب را پیش خانم‌نامجو می‌ماند، از او خداحافظی کردیم و با شانه‌هایی آویزان و حالی غمگین به طرف در خروجی حرکت کردیم. شاهرخ لباس‌های فرمش را عوض کرده بود و گفت:
- بریم می‌رسونمتون!
من و عسل نگاهی به هم انداختیم. خسته‌تر از آن بودیم که مخالفت کنیم، در حالی که ساعت از دو نیمه‌‌شب هم گذشته بود. بی‌صدا پشت‌سرش به راه افتادیم و سوار لندکروز مشکی‌رنگش شدیم.
شاهرخ نگاهی به من انداخت، انگار که بخواهد چیزی بگوید ولی نگفت! سرش را پایین انداخت و ماشین را به حرکت در آورد.
چند دقیقه بعد همگی در راه خانه‌هایمان بودیم.
عسل را به خانه‌شان رساندیم و بعد از خداحافظی از هم به طرف خانه‌ی ما حرکت کردیم.
جلوی در ترمز کرد‌، با دستش روی فرمان ضرب گرفته بود، آهی کشید و گفت:
- مارالم؟
خجالت زده به طرفش برگشتم که ادامه داد:
- اگه... اگه کمکی از من ساخته بود حتما بگو باشه؟
- باشه!
- فردا بیام دنبالت؟ که بریم پیش نازنین خانم؟
کمی فکر کردم، من هم بدم نمی‌آمد بیشتر شاهرخ را ببینم! حالا که برگشته است، از دوباره دیدنش قلبم به شدت می‌تپید. این سوالش یعنی باهم آشنا بشویم؟ من را می‌خواهی؟ بله می‌خواستمش، من هم دلم می‌خواست بیشتر او را ببینم مخصوصا در وضعیت سخت و دلگیری که دچارش شده بودم، احتیاج به یک تکیه‌گاه داشتم، پس در چشم‌های آبی‌رنگش خیره شدم و با لبخند بی‌جانی گفتم:
- فردا می‌بینمت!
خنده زیبایی کرد. از ماشین پیاده شدم، دستی برایش تکان دادم و وارد خانه شدم. صدای کشیده شدن لاستیک‌ماشینش را شنیدم که بعد از ورود من با سرعت کف‌آسفالت کشیده شد و رفت. حس امنیت سراسر وجودم را مملو ساخت، با دیدن تاریکی‌خانه دوباره به یاد نازی افتادم و غم به دلم نشست! آهی کشیدم و سعی کردم با بی‌صداترین شکل ممکن به طرف اتاقم بروم که از گوشه پذیرایی در اوج تاریکی، صدای مادر به گوشم خورد که گفت:
- مارال؟ خوبی؟ چی شد؟
جیغ خفه‌ای از ترس و غافلگیری کشیدم و دستم را روی قلبم که روی دور هزار رفته بود گذاشتم!
- وای ترسیدم مامان! چرا تو تاریکی نشستی؟ اصلا چرا نخوابیدی؟
- فکر کن دخترم نصفه شب بیرون باشه و من برم بخوابم! پدرت هم با اصرار من رفت خوابید، وگرنه تا چند دقیقه پیش منتظر روبه‌روی من نشسته بود، حالا بگو ببینم نازی چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به هوش اومد ولی شوکه شده، من رفتم خواب بود. فردا میرم دیدنش، مامان باورت میشه نازی دختر به اون شادی خودکشی کنه؟
مامان از شدت ناراحتی آهی کشید و گفت:
- چی بگم والا، آدم باورش نمیشه. خدا شفاش بده دختر بیچاره رو، پاشو صبح شد برو بگیر بخواب، باید توانش رو داشته باشی کنارش باشی، برو مادر؛ برو استراحت کن.
شب بخیری گفتم و به طرف اتاقم به راه افتادم، خسته‌تر از آنی بودم که لباس‌هایم را عوض کنم و با همان وضعیت روی تخت افتادم و به خواب‌عمیقی فرو رفتم.
صبح وقتی بیدار شدم آفتاب از لابه‌لای پنجره، مستقیم به صورتم می‌تابید. کمی عرق کرده بودم و موهایم به صورتم چسبیده بود. چشم‌هایم را به سختی باز کردم، سپس غلتی زدم و موهایم را از صورتم کنار زدم. نگاهی به ساعت انداختم که از ۱۱ گذشته بود! با تعجب سریع نشستم سر جایم و فریاد زدم:
- مامان؟ مامان؟
مادر سراسیمه وارد اتاق شد و هول شده درحالی که کفگیر در دستش بود گفت:
-چته؟ چیه خونه رو گذاشتی رو سرت؟! ترسیدم دختره ذلیل مرده! ای وای!
- مامان چرا بیدارم نکردی؟ از مدرسه که جا موندم!
- خسته بودی خوابت سنگین بود، بیدار نشدی حالا عیب نداره.
- وای نازی! باید برم پیش نازی!
گوشی رو از روی پاتختی چنگ زدم و شماره عسل را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد:
- سلام عسل چرا نیومدی دنبالم بریم خونه نازی؟
عسل با صدای گرفته ای گفت:
- دیگه نیازی نیست خونشون بریم!
بهت زده گفتم:
- چی شده عسل؟!
با بغض گفت:
- دیشب بردنش خونه، با دیدن اتاقش تحت‌تاثیر فشار عصبی که بهش وارد شده از هوش رفته! مارال دلم داره می‌ترکه بیا بیمارستان.
و گوشی را قطع کرد. صدای بوق‌های متعدد در گوشم زنگ می‌خورد درحالی که گوشی از دستم سر خورد. آهی از بیچارگی کشیدم و بغض نشسته در گلویم را به سختی قورت دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
سراسیمه حاضر شدم. گوشی به دست از مادر خداحافظی کردم و بیرون رفتم. هوا بسیار گرفته بود، توده‌ی ابرهای‌غلیظی آسمان را پوشانده بود، اما باران نمی‌بارید! انگار آسمان هم بغضی عظیم در گلویش گیر کرده بود ولی توان اشک ریختن نداشت، درست مانند من!
برای اولین تاکسی دست تکان دادم و با روحیه‌ای خ*را*ب آدرس بیمارستان را به راننده دادم، تا موقع رسیدن چشم‌هایم را روی هم گذاشتم که ناگهان به یاد شاهرخ افتادم در حالی که قرار گذاشته بودیم باهم به خانه‌ی نازی برویم!
آهی کشیدم و در دل بی‌خیالی گفتم و برای خوب شدن حال بهترین دوستم نازی دعا کردم.
تاکسی جلوی در بیمارستان نگه داشت، آرام پیاده شدم و اسکناسی از جیبم درآوردم و به راننده دادم.
نگاهی به آسمان ابری بالای‌سرم انداختم و آهی از ته‌دل غم زده‌ام کشیدم.
در راهروی بیمارستان قدم‌هایم را تند کردم و در عالم خودم غرق بودم که سـ*ـینه به سـ*ـینه دکتری شدم! سرم را بالا آوردم و با دیدن شاهرخ لبخند بی‌جانی بر ل*بم نقش بست.
- س... سلام
- سلام خانم خوش قول!
- آخ آخ ببخشید! من وقتی از خواب بیدار میشم انگار حافظه‌م پاک میشه، تازه خواب موندم!
- چیزی نبود! فقط یک‌ساعتی جلو خونتون منتظر موندم! بعد به خودم گفتم: حواست کجاس پسر شماره ای، چیزی؟!
تک‌خنده‌ای کرد و من با لحن افسرده و ناراحتی گفتم:
- نازی رو صبح آوردن این‌جا، خواسته دوباره به خودش آسیب برسونه!
شاهرخ کلافه دستی در موهایش کشید و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد و گفت:
- من رو ببین، هر کاری از دستم بر بیاد برای دوستت انجام میدم مارالم، غصه نخور باشه؟ من... من تحملش رو ندارم!
و قدم‌هایش را تند کرد و از کنارم گذشت.
حال عجیبی به من دست داد، حس مهم بودن در دنیای کسی، حس آرامش از حضور یک تکیه‌گاه! نفس‌عمیقی کشیدم تا التهاب درونم فروکش کند و به سمت اتاق نازی حرکت کردم.
آقای‌نامجو با حالی خ*را*ب‌تر از دیروز جلوی اتاق نازی ایستاده بود و ابروهای‌خاکستری رنگش بهم گره خورده بود، عمیقاً به فکر فرو رفته بود. سلامی کردم که آرام جواب داد و بعد از کمی تامل گفت:
- مارال دخترم؟ فقط یه اسم می‌خوام. ازش بپرس کار کی بوده؟!
وقتی این سوال را پرسید، چشم‌هایش از رگه‌های قرمز عصبی پر شد و نفسش را که بر اثر فروخوردن خشم درونش بود تندتند خارج کرد.
سری تکان دادم و دستگیره‌ی در را پایین کشیدم.
اتاق نسبتا تاریک بود و فضای‌دلگیری را به وجود آورده بود. نازی درحالی که زانوهایش را در آغـ*ـوش کشیده بود، به آسمان ابری و گرفته‌ی بیرون پنجره خیره شده بود. آرام به سمتش رفتم و با صدای بی‌جانی گفتم:
- نازی؟
آرام صورتش را به طرفم برگرداند درحالی که ل*ب‌های خشکیده‌اش از بغض می‌لرزید، تمام توانم را جمع کردم و سریع به طرفش رفتم و محکم او را در آغـ*ـوش کشیدم. مقاومتی نکرد و مانند کودکی که در آغـ*ـوش مادرش آرام می‌گیرد، آرام گرفت.
بی‌صدا نوازشش کردم که صدای هق‌هقش به گوشم رسید.
به او اجازه دادم تا جملات را در ذهنش مرتب کند و هر چه که در دل شکسته و زخم خورده‌اش هست و آزارش می‌‌دهد با من در میان بگذارد.
چند دقیقه‌ای گذشت که به حرف آمد:
- حق با تو بود! اونی نبود که من فکر می‌کردم مارال!
- می‌دونم.
- دوسش داشتم، هنوزم دارم!
- می‌دونم.
بعد از مکث‌کوتاهی آه‌سوزناکی کشید و انگار در افکار درهم و برهمش غرق شده بود، شروع به تعریف آن ماجرای لعنتی کرد:
- بابا و مامان خونه نبودن، شب بود تنها بودم. زنگ زد دلش برام تنگ شده بود، منم! گفتم: تنهام... خندید... منم! گفت: بیام ببینمت؟ گفتم: بیا خوشحال شد... منم! اومد، بهترین لباس‌هام رو پوشیدم.
خنده‌ی تلخی کرد و ادامه داد:
- در رو به روش باز کردم، قلبم از هیجان می‌تپید. به اطراف نگاهی انداخت، برق‌خاصی تو چشم‌هاش بود، من رو درآغوش کشید و دست‌هام رو تو دست‌های بزرگ و گرمش گرفت. وارد خونه شدیم، احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر عالمم! وارد آشپزخونه شدم، فنجون قهوه‌ی تازه‌ای رو که عطرش فضای خونه رو پر کرده بود، با دقت توی دست‌هام نگه داشتم و به طرفش گرفتم، لبخندی زد و گفت: الان دوست دارم یه نو*شی*دنی سرد بخورم. دستپاچه از جام بلند شدم که شربت خنک بیارم که از باکسی که همراهش بود شیشه‌ای نو*شی*دنی بیرون آورد!
با چشم‌‌های گرد شده نگاهش کردم! خندید، نگاهم کرد و گفت: فقط یه کوچولو! سرم رو به زیر انداختم و گفتم: من... من اهلش نیستم زانی! لیوانی از روی میز برداشت و تا نصفه پرکرد، سر کشید... سر رفتم... ترسیدم... سکوت کردم!
به طرف ضبط گوشه‌سالن رفت و صدای‌آهنگ ملایمی فضای خونه رو پر کرد. اضطراب به دلم افتاد.
به این‌جا که رسید بدنش شروع به لرزیدن کرد. محکم‌تر در آغوشم فشردمش. اشک‌هایم گونه‌هایم را خیس کرده بودند. بازوهایش را نوازش کردم و با صدای لرزان از شدت گریه و بغض گلویم گفتم:
- بسه! نگو نازی، باشه برای بعد الان حالت خوب نیست!
نازی نفس‌نفس می‌زد و خیره به نقطه‌ای از اتاق با صدایی که از بغض می‌لرزید ادامه داد:
- شروع به ر*ق*صیدن کرد، دست من رو هم کشید! با خجالت جلو رفتم و همراهیش کردم، صورتم از شرم سرخ شده بود. اولین‌باری بود که باهاش می‌رقصیدم. با نگاهی خیره و جدی به صورتم زل زده بود! نتونستم تحمل کنم، به طرف سرویس اتاقم رفتم، آبی به دست و صورتم زدم و نفس‌عمیقی کشیدم. اضطراب بدی به دلم افتاده بود و از تنهایی با زانی حس پشیمونی بهم دست داد! به طرف پاتختی رفتم گوشی رو برداشتم که با تو تماس بگیرم، که بیای پیشم. تنها بودم... ترسیدم... اون شب من از تنهایی با زانی ترسیدم! سایه‌ش رو پشت‌سرم حس کردم، جن‌زده به طرفش برگشتم! خیره به چشم‌هایی که کاسه خون بود، نگاه کردم در حالی که حریصانه تمام تنم رو برانداز می‌کرد. حس بدی بهم دست داد. یک‌قدم عقب رفتم، چند قدم جلو اومد و خیلی‌نزدیک روبه‌روم قرار گرفت. ناباور و مبهوت متوجه قصد پلیدش شدم! چشم‌هام از اشک پر شد و با التماس بهش خیره شدم. دستش رو به طرفم دراز کرد، می‌خواستم فرار کنم... دلم می‌خواست نباشم... دلم می‌خواست بمیرم! نتونستم، محکم من رو گرفت! دست و پا زدم... التماس کردم. بلند می‌خندید... گریه کردم... زجه زدم... توجهی نکرد..‌ باز هم می‌خندید... بلند می‌خندید!
با درد چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و ل*ب زدم:
- بسه... بس کن! تموم شد نازی، دیگه تموم شد!
نازی در حالی که به شدت گریه می‌کرد و فشار عصبی به او دست داده بود، ادامه داد:
- بی‌جون گوشه اتاق افتادم! تو چشم‌هاش پشیمونی رو دیدم، اما دیگه فایده‌ای نداشت! به طرفم اومد از ترس تو خودم جمع شدم و جیغ زدم، دستی بین موهاش کشید و عقب‌عقب درحالی که چشم از من بردنمی‌داشت بیرون رفت. رفت... من موندم و با خونی که تو رگ‌هام یخ بسته بود! من موندم و آینده تباهی که در انتظارم بود! من موندم و زخمی که رو دلم زده بود! شکستم... زیر بار این فاجعه له شدم! حس پوچی بهم دست داد... مثل مسخ شده‌ها با چشم‌هایی که از گریه زیاد متورم شده بود به طرف حموم رفتم، وان رو پر از آب کردم. دیگه نمی‌خواستم زنده باشم... نمی‌خواستم نفس بکشم! توی وان دراز کشیدم و زیر آب فرو رفتم. دست وپا نزدم... نفسم رفت... بیهوش شدم... کاش می‌مردم! کاش از اول نبودم! مارال، منه لعنتی هنوز... دوسش دارم! ازش متنفر نیستم من... من یه احمقم مارال، کاش مرده بودم!
به گوشه تاریک‌اتاق خیره شدم و با صدایی که از خشم می‌لرزید گفتم:
- باید تاوانش رو پس بده... پست فطرت آشغال!
نازی با دست‌های لرزون و چشم‌هایی که از اضطراب می‌لرزید، با گریه عصبی گفت:
- مارال! به بابا چیزی نگو، باشه؟ می‌کشتش! توروخدا نگو باشه؟ قول میدی؟
- خیلی احمقی نازی! بعد از بلایی که سرت آورد هنوز هم به حال بهم زن ترین شکل ممکن نگرانشی؟ باورم نمیشه! این تویی؟ نازی، دختر مغرور و محکم من! نه این تو نیستی نازی باورم نمیشه!
- مارال قول بده.
متوجه حالت عصبی‌اش شدم و برای این‌که آرامش کنم گفتم:
- قول میدم لعنتی! ولی قول نمیدم دست از سرش بردارم. خودم این مر*تیکه ک*ثافت رو می‌کشم!
دستم را از دورش رها کردم که با شدت زیادی شروع به گریه کرد. با اعصابی خ*را*ب از اتاق خارج شدم، آقای‌نامجو سریع خودش را به من رساند و گفت:
- چیزی فهمیدی دخترم؟
سری به نشانه نه تکان دادم در حالی که نتوانستم به چشم‌هایش نگاه کنم و دروغ بگویم! از کنارش رد شدم، عسل و شاهرخ که چند قدمی دورتر ایستاده بودند به طرفم آمدند و عسل با لحن عصبی گفت:
- زانیار؟ درسته؟
سرم را پایین انداختم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
شاهرخ عصبی در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، دستی در موهایش کشید و گفت:
- خودم گر*دن این مر*تیکه پست فطرت رذل رو می‌شکونم!
و با سرعت درحالی که روپوش‌سفیدش را با حرص از تنش درآورد و به طرفی پرت کرد به راه افتاد.
من و عسل هم دنبالش قدم‌هایمان را تند کردیم. آستین لباسش را کشیدم که ایستاد درحالی که از شدت عصبانیت تند تند نفس می‌کشید، با صدای گرفته‌ای گفتم:
- کجا داری میری؟
شاهرخ در حالی که به چشم‌های من خیره شده بود گفت:
- کافه زانیار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
شاهرخ ماشین را جلوی کافه نگه داشت و رو به ما گفت:
- فقط دعا کنید هنوز نرفته باشه! من این پسره‌ع*و*ضی رو می‌شناسم ممکنه تا الان فرار کرده باشه.
- از همون اول حس‌خوبی به این پسره نداشتم ولی نازی به کل عاشقش شده بود و توجهی به حرف‌های ما نمی‌کرد!
شاهرخ سری تکون داد و گفت:
- دیگه کاری که شده، افسوس خوردن کاری رو پیش نمی.بره! ولی امیدوارم دوستتون متوجه انتخاب اشتباهش شده باشه.
آهی کشیدم و هرسه از ماشین پیاده شدیم و به طرف کافه قدم‌هایمان را تند کردیم.
با باز شدن درب کافه، صدای‌زنگوله بالای در به صدا در آمد، کافه پر از مشتری‌های رنگ و وارنگ بود و صدای آهنگ.ملایم خارجی به گوش می‌رسید. شاهرخ با جدیت تمام و ابروهای گره خورده درحالی که دست‌هایش را محکم مشت کرده بود و در حال فرو خوردن خشمش بود به سمت کانتر رفت.
پسر کافه چی با دیدن ما ابروهایش را در هم کشید!
شاهرخ دستی بین موهایش کشید و گفت:
- رئیست کجاست؟ برو بگو بیاد.
- نیست! کاری دارین به من بگین آقا!
- ببین پسرجون، با ز*ب*ون خوش برو بگو این زانیار نامرد پاشه بیاد!
-آ قا چرا متوجه نیستی میگم نیست، تا اطلاع ثانوی!
شاهرخ لیوانی برداشت و محکم به قاب‌نئونی پشت سر کافه‌چی پرتاب کرد و یقه‌اش را گرفت و گفت:
- به اون موش کثیف بگو بیاد پای غلطی که کرده وایسه، وگرنه تا ته دنیا دنبالش میرم و خودم حقش رو کف دستش می‌ذارم، شیرفهم شد؟
تمام مشتری‌های کافه با تعجب به ما نگاه می‌کردند، پسرک کافه‌چی به حرف آمد و گفت:
- دی... دیروز رفت، از کشور خارج شده!
شاهرخ در صورتش فریاد زد:
- کدوم قبرستونی؟
کافه‌چی که تحت‌تاثیر ابهت شاهرخ قرار گرفته بود، بالحنی که صداقت در آن موج می‌زد گفت:
- به کسی چیزی نگفت، فقط دیروز صبح از کشور خارج شد.
شاهرخ نگاه پرافسوسی به ما انداخت و زیر ل*ب گفت:
- لعنتی!
در دلم حسابی به این همه غیرت و حس انسان‌دوستی شاهرخ افتخار کردم و با نگاه قدرشناسانه‌ای به او خیره شدم. همگی از کافه خارج شدیم درحالی که عمیقاً به فکر فرو رفته بودیم. عسل سکوت بینمان را شکست و گفت:
- حالا چی میشه؟
- فعلا که فرار کرده و ما کاری از دستمون ساخته نیست!
شاهرخ نگاه کوتاهی به ما انداخت و گفت:
- نگران نباشید، تا کی می‌خواد نیاد؟ بالاخره سروکله‌ش پیدا میشه!
***
یک‌هفته‌ای از آن اتفاق گذشت، نازی برای بهبود روحیه‌اش به مسافرتی یک‌ماهه به همراه والدینش رفته بود و زانیار هم گویی مانند قطره‌ای‌آب در زمین فرو رفته بود!
در این هفته کارهای عقد و عروسی مهتاب به سرعت انجام شد. درحالی که من درگیر ماجراهای نازی، خودم، احساسم و شاهرخ بودم و خودم را برای فرار از افکار منفی در کتاب‌هایم غرق کرده بودم.
در این مدت مهتاب و رادوین در هر فرصتی باهم بیرون می‌رفتند و مرتب تماس‌تلفنی برقرار می‌کردند. روحیه مهتاب خیلی‌خوب شده بود و برق خوشحالی در چشم‌هایش دیده میشد. گاهی به خاطر این ازدواج زود هنگام و بعد دور شدن از ما دچار استرس میشد، اما باوجود علاقه‌ای که به رادوین پیدا کرده بود، حس بهتری به او دست می‌داد.
کارت دعوت بین مدعووین پخش شده بود و آخر هفته مراسم ازدواج مهتاب برگزار میشد. در این مدت من و عسل مرتب همدیگر را می‌دیدیم و برای کنکور امسال خودمان را آماده می‌کردیم در حالی که از ماجرای عروسی مهتاب غافل بودم، چون احساس افسردگی می‌کردم و مهم‌تر از همه دلم برای شاهرخ هم خیلی تنگ شده بود. مدتی بود که خبری از او نداشتم و این من را کلافه می‌کرد!
***
بعد از یک‌هفته پرتنش با اتفاقاتی تلخ، زمان شادی و پایکوبی هم فرا رسید که همه به آن احتیاج داشتیم تا روحیه‌ای را که حسابی تحلیل رفته بود، دوباره به دست بیاوریم.
ساعت ۲بعداز ظهر یک‌روز زیبا از ماه ‌سفند در حالی که سوز و سرمای‌زمستان جای خودش را به هوای خنک‌بهاری می داد و درخت‌های خزان زده، شکوفه‌های صورتی و سفید را به آغـ*ـوش می‌کشیدند، مراسم عروسی مهتاب و رادوین در حال برگزاری بود.
من، عسل و مهسا در آرایشگاه، حاضر و آماده نشسته بودیم و منتظر تمام شدن آرایش مهتاب بودیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
آرایشگاه دل‌باز و زیبایی بود، دیوارهایش به رنگ‌کرم که با قاب‌هایی از سلبریتی‌های زیبا تزئین شده بود. یک‌طرف آرایشگاه از آینه.های تمام قد و کمد سفید رنگ لوازم‌آرایش پوشیده شده بود و آدم با دیدن خودش در آینه حس‌زیبایی و غرور به او دست می‌داد.
بوی تافت و لاک‌های گران‌قیمت همراه ادکلن‌های خوش‌بویی که ما روی خودمان خالی کرده بودیم، فضا را پر کرده بود.
جلوی آینه‌قدی رفتم و نگاهی به خودم انداختم. لباس قرمز دوتیکه‌ای پوشیده بودم که دامن بلندش تا مچ‌پایم را می‌پوشاند. قسمت بالاتنه، سنگ‌دوزی شده بود و گل‌های ریز قرمزرنگی، آن را زیباتر می‌کرد. آستین‌های حریر بلند تا مچ که روی بازو و سرشانه کلا باز بود و با مهره‌های نقره‌ای قشنگی تکه‌تکه به هم وصل میشد. موهای بلندم را فر درشت زده بودم و روی شانه‌هایم رها کردم. رژ ل*ب سرخ‌رنگی ل*ب‌هایم را زیباتر می‌کرد و خط‌چشم گربه‌ای که چشم‌هایم را خیلی کشیده نشان می‌داد.
مهتاب، آماده از اتاق مخصوص‌آرایش عروس خارج شد.
آرایشگر با صدای بلندی گفت:
- این هم از ملکه‌مجلس!
همگی با دیدن مهتاب بلند دست زدیم و از فرط‌هیجان و خوشحالی جیغ کشیدیم.
مهتاب خیلی‌زیبا شده بود. جلوی‌موهایش کج در صورتش ریخته شده بود، تاج‌زیبایی کنار موهایش قرار داشت و پشت‌موهایش به خواست خودش بافت‌درشتی که با شکوفه‌های گل سفیدرنگی، تزئین شده بود و با آن لباس سفید یک‌دست ، مثل فرشته‌ها شده بود.
مهسا که لبه‌پنجره ایستاده بود با صدای‌بلندی گفت:
- همگی آماده که آقا دوماد تشریف آوردن!
دستیار آرایشگر مشغول دود کردن اسفند شد که صدای ترق‌تروق اسفند روی آتش حس و حال خوبی به آدم منتقل می‌کرد.
مهسا اما یک‌دکلته مشکی پوشیده بود و جوراب‌شلواری لانه زنبوری به پا کرده بود. موهایش را یک‌طرفی بافت کف‌سر زده بود و بقیه‌اش را روی شانه‌اش ریخته بود. آرایش دخترانه‌ای هم داشت که خیلی جذاب‌ترش می‌کرد.
مهتاب در حالی که انگشت‌های‌ظریف و لاک خورده‌اش را از شدت اضطراب پیچ می‌داد، کنار من ایستاد. او را در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:
- خیلی تبریک میگم مهتابی! خوشبخت‌شو، باشه؟
مهتاب چشم‌هایش را روی هم گذاشت که مژه‌های بلندش انگار گونه‌هایش را لمس می‌کرد و گفت:
- مارال حتما خوشبخت میشم قول میدم، این زندگی منه و من می‌سازمش!
نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را باز کرد و آن تیله‌های سبزرنگش را در چشم‌هایم دوخت و لبخند زیبایی زد که در دلم کلی فدای خواهر زیبا و با اراده‌ام شدم.
همگی روبه‌روی هم جلوی در ایستادیم. رادوین از آسانسور خارج شد و به طرفمان آمد در حالی که کت و شلوار زغالی‌رنگ و شیکی به تن داشت و پیراهن‌طوسی و کراوات‌ زغالی‌رنگش بسیار جذاب‌ترش کرده بود. مهتاب از میان ما، با قدم‌های‌ آرام به طرفش رفت، رحالی که هردو لبخندجذاب و دل‌ربایی بر ل*ب‌هایشان داشتند که نشانه‌ی شوق رسیدن به هم در دل‌هایشان بود.
مرتب دست می‌زدیم و شعر می‌خواندیم و عسل و مهسا سوت می‌زدند که ما را به خنده می‌نداختند.
مهتاب روبه‌روی رادوین قرار گرفت و رادوین از شدت اضطراب موهای نیمه‌بلند و خوش‌حالتش را که کج در صورتش ریخته بود، از پیشانیش کنار زد و با دست‌های لرزان تورنازک و زیبای‌مهتاب را از صورتش کنار زد. با دیدن زیبایی بی‌اندازه مهتاب چشم‌هایش گرد شد و بعد با چشم‌هایی بسته، ب*وسه‌ای بر پیشانی مهتاب زد و با صدای آرامی گفت:
- خیلی‌زیبا شدی مهتاب شب‌های تارم!
همگی با هم خنده بلندی کردیم و برق‌شوق در چشمانمان درخشیدن گرفت. دستیار آرایشگر اسفند به دست آمد و اسفند را دور سر عروس و داماد گرداند. همه در دل‌هایمان برای خوشبختی آن‌ها دعا کردیم.
عسل با ل*ب و لوچه آویزان دم گوش من گفت:
- منم ازین خوشگل دومادها می‌خوام! هی روزگار بمیره تنهایی!
خنده‌ای کردم و گفتم :
- نگران نباش عسلی، بالاخره خدا پس کله یه‌پسر بخت‌برگشته‌ای می‌زنه که بیاد سروقتت!
و بعد خنده بلندی کردم که عسل با حرص چپ‌چپی نگاهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- کوفت! دختره ز*ب*ون‌دراز بی‌احساس!
مهتاب دستش را دور بازوی‌تنومند و قوی رادوین که آستین‌هایش حسابی به آن چسبیده بودند، انداخت و هر دو به طرف آسانسور حرکت کردند و به کنار ماشین‌عروس رفتند.
ماشین‌عروس لندکروزی مشکی بود که با گل‌های رز قرمزرنگ خیلی‌شیکی تزئین شده بود. مهتاب با کمک رادوین سوار شد و هر دو بعد از تکان دادن دستشان برای ما به سمت تالار حرکت کردند.
پدر با پژوپارس سفیدرنگی که جدیدا خریده بود، دنبال ما آمد و همگی با خوشحالی به سمت تالار حرکت کردیم.
پدر خوشحال بود و مرتب به شیطنت‌های ما می‌خندید و همگی همراه خواننده که صدایش از ضبط پخش میشد می‌خواندیم و دست می‌زدیم.
ماشین روبه‌روی تالار سرپوشیده‌ای نگه داشته شد. من و عسل به همراه مهسا با کفش‌های پاشنه بلندمان تق‌تق کنان به سمت اتاق تعویض‌لباس رفتیم و مشغول آماده شدن شدیم.
پالتویم را درآوردم و هر سه به تالار برگشتیم. تالار مملو از مهمان‌های خوش‌پوشی بود که دور میزهای گرد با رومیزی‌های سفید گلدوزی شده‌ای نشسته بودند. به طرف میزی که پدر دورش نشسته بود، رفتم که با دیدن بهادر جا خوردم! خیلی‌وقت بود که ندیده بودمش و کلا خبری از او نداشتم ولی می‌شنیدم که مادر و پدر زیاد در مورد او صحبت می‌کردند و کلی دوستش داشتند.
بهادر نگاه تحسین‌برانگیزی به من کرد. سلامی کردم درحالی که قلبم از استرس تند در سـ*ـینه‌ام می‌تپید و دستپاچه نمی‌دانستم دیگر چه باید بگویم، که بهادر با صورتی جدی و چشم‌های سیاهی که برق‌عجیبی می‌زد رو به من گفت:
- خیلی برازنده شدین! از دوباره دیدنتون واقعا خوشحالم.
دستی به موهایم کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
- ممنونم.
جوان‌ترها وسط سالن در حال ر*ق*صیدن بودند و خواننده آهنگ‌شادی را با هیجان و صدای زیبایش می‌خواند.
عسل دستم را کشید و گفت:
- من که می‌دونم تو کلا آدم تابلویی هستی، ولی جان من این دفعه ضایع‌بازی درنیار!
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- این چرت و پرت‌ها چیه میگی دیوونه! حالت خوبه؟!
- ببین منو، برد پیت این‌جاست!
مثل برق گرفته‌ها برگشتم و همه‌جا را دید زدم و گفتم:
- کو؟ کجاست؟ وای شاهرخ اومده؟
- یعنی خاک بر سر تابلوت کنن! تو آدم نمیشی! آبرومون رو بردی خیره! اوناهاش، بغـ*ـل دوماد وایساده. به نظرت کی دعوتش کرده؟
یک‌لحظه با دیدنش دلم ضعف رفت، معده‌ام را چنگ زدم و گفتم:
- من خوب نیستم عسل، میرم یکم هوای تازه بخورم.
- الان برات آب قندی چیزی میارم. بپا پس نیوفتی مارال! می‌خوای باهات بیام؟
سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم در حالی که قلبم داشت از جایش کنده میشد و جلوی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت، به طرف گوشه‌سالن رفتم و کنار پنجره‌قدی ایستادم. گوشه‌پنجره را باز کردم و هوای‌سرد به سرعت به صورتم هجوم آورد و آتش‌درونم کمی فروکش کرد. چند نفس‌عمیق کشیدم، فضای خیلی‌جالبی بود، نور کمی آن‌جا را روشن می‌کرد و صدای‌ضعیفی از موزیک به گوش می‌رسید. سردم شد و پنجره را بستم و سرم را به شیشه بخار گرفته، تکیه دادم که صدای‌شاهرخ را پشت سرم شنیدم که گفت:
- مارالم، خیلی زیبا شدی!
هول شده برگشتم که دامنم به پاشنه کفشم گیر کرد و در آغوشش افتادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
اجزاء صورتم را تندتند از نظر گذراند در حالی که از شدت خجالت سرخ شده بودم، چشم‌های آبی‌رنگش را در چشم‌هایم دوخت و با صدای‌آرام و خسته‌ای گفت:
- دلم برات خیلی تنگ شده بود مارالم!
به یک‌باره دلم لرزید و از حس‌عجیبی که وجودم را فراگرفته بود، لبریز شدم. حالا که دوباره می‌دیدمش اسم این حس درونم را میشد عشق گذاشت.
به ل*ب‌هایم خیره شد و در حالی که تیله‌های آبی‌رنگش را حریصانه در صورتم می‌گرداند گفت:
- خیلی‌سخت بود ندیدنت عزیزم!
و من را محکم در آغـ*ـوش کشید.
مانند ماهی بودم که به دریا رسیده بود و آرامشی بی‌مانند کل وجودم را دربر گرفت. دست‌هایم را که دو طرفش آویزان بود با تردید بالا آورم. لحظه‌ای جا خورد! به صورتم نگاه کرد و سرش را بین موهایم فرو برد و نفس‌عمیقی کشید.
حس‌عجیبی در وجودم پدیدار شد، چیزی بین خواستن و نخواستن! تک‌تک سلول‌های تنم او را می‌خواستند اما چیزی مانع میشد!
خودم را کمی جابه‌جا کردم که سریع سرش را بلند کرد و برق‌اشک را در چشم‌هایش دیدم! با صدای‌آرام و خش داری در گوشم زمزمه کرد:
- یعنی باور کنم که تو هم دوسم داری؟
بابغض و در حالی که ل*ب‌هایم می‌لرزید گفتم:
- کجا بودی؟ چرا بعد از زدن اون حرف‌ها، بعد تمام اون بودن‌ها یهویی نبودی؟ چرا تنهام گذاشتی شاهرخ؟
دستم را کشید و من را روی یک‌صندلی نشاند. خودش روی صورتم خم شد و درحالی که به چشم‌هایم نگاه می‌کرد گفت:
- باید می‌رفتم، باید بهت فرصت می‌دادم به حرف‌هام فکر کنی! حالا می‌فهمم که ارزشش رو داشت.
و در حالی که چشم‌هایش را بسته بود، بـوسـه ای روی دست‌هایم نشاند. دستم را پس کشیدم و گفتم:
- من الان گیجم! من بجز یه‌اسم چیزی ازت نمی‌دونم! این حس داره اذیتم می‌کنه شاهرخ، تو... تو من رو اغوا کردی! تو... .
انگشتش را به نشانه‌سکوت روی ل*ب‌هایم گذاشت و گفت:
- این فرصت رو به جفتمون بده تا هم دیگه رو بشناسیم، هوم؟
مردد اطراف را نگاه می‌کردم. من تا به حال با هیچ پسری وارد ر*اب*طه نشده بودم، چون خلاف عقاید من بود و این من را می‌ترساند!
- به من اعتماد کن عزیزم، درک می‌کنم تردید داشته باشی!
کمی به چشم های آبی‌رنگش خیره شدم و تصمیم گرفتم برای یک‌بار هم که شده به حرف دلم گوش کنم، شاید اشتباه کنم؛ شاید هم راهم رو درست انتخاب کنم! اما ارزش امتحان کردنش را دارد. شاهرخ برای من خیلی باارزش بود خیلی! به خودم آمدم و با حالتی دستپاچه گفتم:
- خیلی وقته این‌جام! الان متوجه نبودنمون میشن! من باید برم.
دستم را از دستش جدا کردم و گفتم:
- شاهرخ؟ راستی تو رو کی دعوتت کرده؟
گوشه ل*بش بالا رفت و گفت:
- دوست صمیمیم رادوین!
چشم‌هایم از تعجب گرد شد و عقب‌عقب به راه افتادم. موقع رفتن، نگاهش کردم، خیلی‌جذاب شده بود، یک‌کت و شلوار مشکی و پیراهن‌مشکی با کراوات طوسی پوشیده بود و هیکل ورزیده و جذابش به خوبی خودنمایی می‌کرد. چشمک‌ریزی به من زد که ته‌دلم ریخت! چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ کی این احساس آن‌قدر عمیق شده بود؟
در دلم گفتم:
- عشق سر زده میاد و وقتی بیاد با نیروی ویران‌کنندش بدون این‌که بخوای تسخیرت می‌کنه! کلاهت رو به احترامش بردار و بپذیرش!
گوشه‌ل*بم را گ*از گرفتم و با قدم‌هایی تند، به مراسم برگشتم.
شاهرخ دست‌های داغش را روی شیشه‌سرد پنجره گذاشت که گرمای‌دستش هاله‌ای از بخار را روی شیشه درست کرد. پیشانیش را به شیشه تکیه داد و از حس‌آرامشی عجیب لبریز شد.
موقع رفتن س*ی*نه به س*ی*نه بهادر شدم! سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- وای ببخشید ندیدمتون!
چند ثانیه با چشم‌های شب‌رنگش به صورتم خیره شد و گفت:
- می‌تونم ازتون درخواست رقـ*ـص کنم؟
با من من گفتم:
- اما... م... من رقـ*ـص بلند نیستم!
در دلم گفتم:
- خاک بر سرت! مثل آدم می‌گفتی نه دیگه!
- مشکلی نیست من کمکتون می‌کنم.
از دور شاهرخ را دیدم که با اخم‌های درهم به ما خیره شده بود. عسل لیوان به دست جلو آمد، با اشاره به او فهماندم که تو موقعیت بدی هستم، لیوان را به دستم داد و زیر ل*ب گفت:
- تو برو بشین!
و رو به بهادر گفت:
- اشکالی داره به جای دوستم با من برقصید؟
پارسا که کمی ناراحت شده بود ولی به روی خودش نیاورد، گفت:
- باکمال میل!
نفس‌راحتی کشیدم و روی صندلی نشستم. شاهرخ کنارم آمد و گفت:
- دلت رقـ*ـص می خواد مارالم؟ میشه افتخار بدی... .
و دستش را به سمت من دراز کرد من هم لبخندی زدم و گفتم:
- آ... آره، دلم که می‌خواد ولی تضمین نمی‌کنم بعدش زنده بمونم! بابام گردنم رو می‌زنه!
خنده‌بلندی کرد که چال‌های گونه‌اش حال خرابم را منقلب‌تر کرد، با خنده او من هم به خنده افتادم.
- پس... فردا می‌بینمت. از مراسم لـ*ـذت ببر عزیزم و... شب فقط به من فکر کن.
گوشیش را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- شمارت رو بگو سیو کنم.
بعد از سیو کردن تلفنش زنگ خورد، حالتش جدی شد و بعد از کمی مکث، گفت:
- الان خودم رو می‌رسونم، آمادش کنید تا من برسم. یک‌ آرام‌بخش هم تزریق کنید و قطع کرد.
با عجله گفت:
- مارالم من دیگه باید برم بعد می‌بینمت.
سریع و با عجله از رادوین خداخافظی کرد و رفت.
از دور دیدم عسل، با چه عشـ*ـوه‌ای با پارسا می رقصید. آهنگ رقـ*ـص که تمام شد به طرف من آمد و گفت:
- تو یه‌کاسه‌ای زیر نیم کاست هست! امشب میام خونتون، باید همه چیز رو برام تعریف کنی، باشه؟
آهی کشیدم و گفتم:
- حرف‌های زیادی برای گفتن دارم عسل... .
***
بعد از صرف‌شام موقع خداخافظی، زن عمو مهشید رو به مامان گفت:
- مهتاب شانس آورد، وگرنه کسی دختر بدون‌جهیزیه قبول نمی‌کنه!
و نیش‌خندی زد که از چشم رادوین دور نموند.
رادوین که این را شنید گفت:
- مهتاب انقدر باارزش هست که من به این چیزها فکر نکنم!
مهتاب نگاه تشکرآمیزی به رادوین کرد و زن‌عمو ایشی گفت و دور شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
مهتاب و رادوین شب را در خانه‌ی خانم‌صفوی گذراندند،
تا صبح روز بعد برای سفر به اتریش هر دو خانواده در فرودگاه حاضر شوند.
در حال گریه کردن بودیم و آن‌ها را محکم در آغـ*ـوش می‌گرفتیم. مهتاب را در آغـ*ـوش گرفته و گفتم:
- مهتابی دلم برات تنگ میشه!
مهتاب هم با حالت‌غمگینی گفت:
- فکر می‌کردم می‌تونم غربت و تحمل کنم! الان که وقت رفتن رسیده مطمئن نیستم!
- به آینده فکر کن و این‌که با رادوین زندگی عاشقانه‌ای بسازین، هرجا که باشی ما به یادتیم مهتابی.
وسط گریه با پاشنه‌ی کفشش، انگشت‌های پایم را دور از چشم بقیه، فشار داد و زیرلب با حرص گفت:
- مگه نگفتم پیش رادوین به من نگو مهتابی؟ کی می‌خوای آدم بشی؟
من که از درد نفسم بند آمده بود گفتم:
- غلط کردم پات رو بردار، اصلا پروژکتور خوبه؟
جیغی از حرص کشید که رادوین و بقیه به سمت ما برگشتند. من هم خنده‌کنان فرار کردم که مادر با حرص گفت:
- مارال ذلیل‌مرده چرا انقدر حرصش میدی؟
مهتاب هم موقعیت را مناسب دید و خودش را لوس کرد و گفت:
- حالا که رفتم و از دوریم ضجه‌موره زدی قدرم رو بیشتر می‌دونی!
ابروهایم را در هم گره زدم و با حالتی متعجب گفتم:
- ببخشید به جا نمیارم، شما؟
مهتاب چشم‌هایش از تعجب گرد شد! خم شد کفشش را در بیاورد و به سمت من پرت کند که مادر گفت:
- آبرومون رو بردین! الان پسره پشیمون میشه بتمرگین سرجاتون!
رادوین با شنیدن این حرف از جانب مادر، خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- نترسین مامان من عاشق همین دیوونه بازیاشم. حس سرزندگیش رو به من هم منتقل می‌کنه، واقعا دارم بیشتر و بیشتر عاشقش میشم.
و نگاه پر از محبتی به مهتاب انداخت که من با صدای‌بلندی گفتم :
- عوق !
همگی باصدای بلند به خنده افتادند.
چقدر شاد بودیم، چه روزهای خوبی بود! چه کسی می‌داند سرنوشت در آینده برایش چه چیزی رقم زده است؟
بعد از خداحافظی قرار شد صبح، همگی برای بدرقه به فرودگاه برویم. آن شب عسل پیش من ماند و من هم ماجرای عشق بی‌مقدمه‌ام را برایش تعریف کردم.
- می‌دونی مارال؟ فک نمی‌کنی زود دل بستی، درحالی که چندبار بیشتر ندیدیش؟
- می‌خوام این فرصت رو بدم که باهم آشنا بشیم، عسل داره به درسم لطمه می‌خوره! نمی‌دونم چیکار کنم!
- به هیچی فکر نکن‌. خودم یک‌برنامه درسی توپ برای جفتمون می‌چینم. امسال دیگه قبولیم، باید قول بدی مثل سابق درست رو با دل و جون بخونی.
- اوهوم... باشه.
- ولی خدایی خیلی جذابه! اگه پسر خوبی هم باشه حق داری انقدر سریع عاشقش بشی.
که صدای‌پیامکی از تلفن همراهم بلند شد. شماره ناشناس نوشته بود:
- بیداری مارالم؟
هول شده رو به عسل گفتم:
- خودشه میگه بیداری؟
هر دو به صفحه‌ی تلفن‌همراه خیره شدیم، نوشتم:
- بله، ولی دارم می‌خوابم.
که عسل گوشی را از دستم گرفت و گفت:
- خاک بر سرت، یعنی یک‌ذره سیاست نداری! دو روزه پسره رو فراری میدی!
بعد نوشت :
-شما؟ به جا نمیارم؟
و ارسال کرد.
- خنگ! به جز اون کسی به من نمیگه مارالم!
- من هم می‌دونم هیچ‌کسی خر نشده این‌طوری صدات کنه. این رو نوشتم که فکر نکنه منتظر تماس و پیامش بودی!
آهانی گفتم که یعنی آره، منطقی بود!
- شاهرخ هستم مارالم، من بیدارم اگه بامن کاری داشتی یا دوست داشتی حرف بزنی من هستم. راستش خوابم نمی‌بره همش یاد آ*غ*و*ش گرمت میافتم!
نمی‌خواستم عسل این پیام را بخواند که پس‌گردنی حواله‌ام کرد و گفت:
- خره! داشتم دنبالت می‌گشتم که آب‌قند رو بریزی تو حلقومت حالت جا بیاد که شاهرخ رو کنارت دیدم! پس فکر کردی برای چی از دست بهادر خلاصت کردم؟
- الحق که دوست خودمی!
و محکم در آ*غ*و*ش کشیدمش که گفت:
- خفم کردی... اه... من شاهرخ نیستم شب از دوریت خوابم نبره! بکش کنار بابا!
هر دو حسابی با صدای‌آرامی به خنده افتادیم که مهسا از خواب بیدار نشود! من هم پیام شب‌بخیری برایش فرستادم که پیام عاشقانه‌ای فرستاد.
عسل روی تخت مهتاب به خواب رفت.
صبح همگی به فرودگاه رفتیم و دوباره بساط گریه و زاری را به راه انداختیم! شاهرخ هم آمده بود و رادوین را محکم بغـ*ـل کرد و گفت:
- خوشبخت‌شو رفیق!
بابا رو به رادوین که دستی به شانه‌ی شاهرخ می‌کشید گفت:
- پسرم مراقب مهتابم باش، اول به خدا بعد دست تو سپرده خوشبختش کن.
رادوین دست پدر را ب*و*سید و گفت:
- خیالتون راحت باشه، مثل چشم‌‌هام ازش مراقبت می‌کنم.
از پله‌برقی بالا رفتند. مهتاب با گریه برای همه، دست تکان می‌داد. لحظه‌ی خیلی‌دلگیری بود و همگی بغض به گلویمان نشسته بود و با چشم‌های خیره رفتنشان را تماشا کردیم.
آقای‌صفوی رو به شاهرخ گفت:
- حالا که رادوین رفت، نری حاجی‌حاجی مکه! تو هم مثل پسرم، بیا به ما سر بزن.
شاهرخ هم سربه زیر گفت:
- حتما! شما پدر و مادر بهترین رفیقم هستین، مگه میشه نیام؟
بابا با لبخند کم جانی گفت:
- ماشالله چه جوون برآزنده‌ای! معرفی نمی‌کنی جناب‌صفوی؟
- دکتر شاهرخ تهرانی هستن. خیلی‌ساله با پسرم دوست و هم دانشگاهی بودن، عین پسر خودم می‌مونه.
شاهرخ با پدر دست داد و اظهار خوشحالی کرد. مادر اشک به چشمانش نشسته بود و در افکار خودش غرق شده بود.
همگی به سمت خانه حرکت کردیم. در ماشین کسی چیزی نمی‌گفت و همگی ته‌دلمان احساس دل‌تنگی می‌کردیم برای مهتاب که حتما جایش در خانه خیلی‌خالی میشد.
روز بعد، در حالی که خسته از مدرسه بر می‌گشتم، چشمم به لندکروز شاهرخ افتاد و لبخندی از رضایت بر ل*ب‌هایم نقش بست.
شاهرخ شیشه ماشینش را پایین کشید و گفت:
- خسته نباشی مارالم، بیا سوار شو.
هول شده و در حالی که قلبم تند می‌زد گفتم:
-سلام ولی باید برم خونه، دیر برم مامان بابام نگران میشن!
عسل هم با لبخند به شاهرخ سلام کرد.
- عسل خانم شما هم بیاین.
نگاهی سوالی به عسل انداختم که یعنی چیکار کنیم؟
- فقط یه ناهار ساده!
با تردید سوار شدیم. با مادر تماس گرفتم و گفتم:
-سلام مامان باعسل می‌ریم بیرون ناهار بخوریم، دیر اومدم نگران نشو.
مادر عسل را خیلی دوست داشت و خیلی به او اعتماد داشت. از بچگی با هم بودیم و مدام در خانه‌ی ما رفت و آمد داشت.
آهنگ بمون واسم از علی پارسا پخش میشد، درحالی که قطره‌های باران به شیشه می‌خورد. نگاهی نامحسوس به شاهرخ انداختم که دست‌راستش را کج روی فرمان گذاشته بود و دست‌دیگش را به لبه‌ی پنجره تکیه داده بود و فقط با همان دست راستش رانندگی می‌کرد. اخم‌ظریفی بین ابروهایش بود که جذاب‌ترش می‌کرد، ل*ب‌های قلوه‌ای روشنی هم داشت. کمی ته‌ریش که زیباترش کرده بود. یک‌بافت سورمه‌ای پوشیده بود که بازوهای خوش‌فرمش را بیشتر نشان می‌داد، ساعت‌مچی بزرگی هم روی دستش بود و شلوارجین سورمه‌ای پوشیده بود. موهای عـریان قهوه‌ای روشنش تکه‌تکه کج توی صورت زاویه‌دارش ریخته بود. یک‌خال کوبی هم کنار گ*ردنش که به لاتین نوشته شده بود!
در دلم گفتم:
- درسته من هم جذابم، ولی خدایی این دیگه خیلی‌خفنه! انگار خدا نقاشیش کرده! راستی اصلا از چی من خوشش اومده؟ یک‌روزی ازش می‌پرسم!
در همین فکرها بودم که دیدم مدت‌زیادی است که به او خیره شده‌ام! شاهرخ که متوجه نگاه من شده بود، خنده‌قشنگی کرد و گفت:
- مورد پسند واقع شدم؟
من هم که دیدم دستم رو شده است هول شده گفتم:
- ن... نه! من به تو نگاه نمی‌کردم! داشتم از شیشه طرف تو بیرون رو نگاه می‌کردم!
ناگهان عسل بیشگون‌ریزی از پهلویم گرفت و آرام در گوشم گفت:
- خاک برسرت، آخرسوتی! شیشه رو بخار گرفته!
شاهرخ که این‌ها را شنید، بلند شروع به خندیدن کرد!
عسل هم که قیافه درهم من را دید به خنده افتاد! چپ‌چپی نگاهشون کردم و رویم را به طرف شیشه برگرداندم که دیدم شیشه بخار گرفته است! با دستم بخارها را کنار زده و خنده ام را کنترل کردم! شاهرخ با لبخندجذابی گفت:
- عاشق همین کاراتم، مارالم!
نگاهش کردم و دیدم لپ‌هاش چال افتاده، دلم برایش ضعف رفت. لبخند دندون‌نمایی زدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه!
عسل با حالت حرص‌دراری گفت:
- عجب رویی هم داره!
که دوباره همگی شروع به خندیدن کردیم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا