کامل شده رمان سراب خفته|blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
طبق معمول همیشه بعد از پایان مدرسه به طرف خانه حرکت کردم. در راه رو به عسل گفتم:
- امروز وقت داری بریم کیف اون پسره رو پس بدیم؟ حتما تا حالا سه تا سکته ناقص زده و صورتش یه وری شده.
عسل خنده‌ای سر داد و گفت:
- قربون قیافه سکته‌ایش برم من.
-بسه بسه! چندش حال بهم زن، به مگس نر هم رحم نمی‌کنه دختره خیره، حالا میای یا نه؟
- والله خیلی دوست داشتم اون رب النوع زیبایی رو دوباره ببینم؛ ولی جشن تولد پسرخالمه اگه نرم مامانم عاقم می کنه!
- باشه حالا یه کاریش می‌کنم. فعلا خدافظ عزیزم!
- خدافظ ببخش که نیومدم مارال.
بـوســه‌ای در هوا برایش فرستادم و به سمت خانه حرکت کردم. نزدیک خانه مهتاب را دیدم؛ قدم‌هایم را تند کرده و به سمتش دویدم. سپس ماجرای کیف را برایش تعریف کردم.
- پس میای دیگه؟
- آره، امروز کلاس ندارم فقط بریم تو، که از گشنگی دارم تلف می‌شم.
باهم وارد خانه شدیم و بعد از عوض کردن لباس‌هایمان به سرمیز رفتیم. مادر برای ناهار خورش مرغ و آلو درست کرده بود. با ولع شروع به خوردن کردم؛ پدر در سکوت مشغول خوردن ناهارش بود که لقمه‌ام را با لیوانی آب پایین داده و گفتم:
- بابایی؟ دیروز یه کیف پول پیدا کردم اگه اجازه بدی با مهتاب امروز بریم پس بدیم؟
- حتما باباجان، کار خوبی می‌کنی. ممکنه بنده خدا کلی به دردسر افتاده باشه به خاطرش، آفرین به تو.
مادر هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- زود برگردینا، هوا تو این فصل زود تاریک میشه.
- چشم مامان جون، غذا هم خیلی خوب بود ممنون.
با قدم‌های تند وارد اتاق شدم و یک مانتو پاییزه و شال مشکی برداشتم. تیشرت صورتی و ساپورت مشکیم را هم پوشیدم.
مهتاب به خانواده پدری شباهت داشت؛ چشم‌های سبز کشیده‌ای داشت. بینی قلمی خوش فرم و ل*ب‌های ب*ر*جسته! پوستش نسبت به من روشن‌تر بود؛ در کل صورت زیبا و دوست داشتنی داشت. او هم مثل من زیاد اهل آرایش نبود؛ بعد از بهم خوردن نامزدیش با کامران خیلی تمایلی به تیپ زدن نداشت.
هر دو از مادر و پدر که در حال دیدن شبکه خبر بودند؛ خداحافظی کردیم و از خانه خارج شدیم.
برای اولین تاکسی دست تکان دادیم و بعد از سوار شدن آدرس روی کارت را به راننده نشان دادیم. مسیر نسبتا دور بود و به طرف شمال شهر می‌رفت.
تاکسی روبروی یک برج خیلی شیک نگه داشت. یک شرکت مهندسی سازه در بهترین قسمت شهر بود؛ نمای بیرونی ساختمان آدم را یاد فیلم‌های زمان آینده می‌انداخت.
- این یارو فک نکنم اصلا یادش بیاد کیفش گم شده!
در جواب حرف‌های مهتاب، سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. یک مرد مسن با لباس رسمی در اتاقک شیشه‌ای نشسته بود؛ نگاهی به سرتاپایمان انداخت.
- ببخشید با آقای پارسا کار داریم.
نگهبان با لهجه غلیظی گفت:
- بهتان نمی‌خوره قرار کاری داشته باشینا، پس کارتون چیه دخترجان؟!
- کار شخصی داریم و حتماً باید خودشون رو ببینیم.
نگهبان سری به نشانه تایید تکان داد و ما را به سمت آسانسور راهنمایی کرد. اتاقک آسانسور شیشه‌ای بود و با دیدنش ترس به دلم افتاد. دست مهتاب را چنگ زدم و گفتم:
- مهتابی، بیا از پله‌ها بریم خب؟!
نگهبان خنده‌ای کرد و گفت:
- بیست طبقه رو می‌خوای از پله بری بالا؟! نترس دخترجان آسانسورهای اینجا ایمنی بالایی دارنا، خیالت راحت باشه.
و دکمه آسانسور را زد.
مهتاب بازویم را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش من حواسم بهت هست عزیزم.
با ترس و اضطراب وارد آسانسور شدم. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و حال خوبی نداشتم. من که از فضای بسته آسانسور می‌ترسیدم دست مهتاب را محکم در دستم فشار دادم و گفتم:
- یا جد سادات ما رو سالم برسون... وای... .
با بالا رفتن آسانسور، ترس من هم بیشتر شد و یکباره بر زانوانم افتادم. نفس‌های تند و منقطع می‌کشیدم و دستم را روی گلویم گذاشتم.
- مهتاب خیلی بالا رفتیم. اکسیژن نیست دارم خفه می شم!
سرفه شدیدی کردم و چشم هایم گرد شده بود؛ مهتاب نمی دانست نگران باشد یا که بخندد.
با خنده لگدی حواله من کرد و زیر ل*ب با صدای خفه‌ای گفت:
- پاشو آبرومون رو بردی!
که صدای خنده‌ی پسری بلند شد. مهتاب با صدای بلندی رو به من گفت:
- عزیزم داری به خودت تلقین می‌کنی؛ پاشو چشمات رو وا کن پاشو!
گوشه چشمم را باز کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یک پسر با تیپ رسمی و قد بلند انتهای آسانسور ایستاده بود و می‌خندید!
«من چرا اینو ندیدم پس؟»
خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:
- هرهر به چی می‌خندی؟
میان خنده‌هایش گفت :
- چی شد؟! خون به مغزت رسید؟
و دوباره شروع به خندیدن کرد. نگاه عصبی به او انداختم که با سرفه‌ای خنده‌اش را خورد و گفت:
- معذرت می‌خوام ولی تا حالا همچین موردی ندیده بودم؛ دختر خیلی فیلمی!
دستش را جلو آورد که با من دست بدهد.
- من آرمین راد هستم؛ معاون آقای پارسا.
همین طور که به دستش خیره شده بودم گفتم:
- منم مارال صالحی هستم. ایشون هم خواهرم مهتاب...
آقای راد دستش را پس کشید و با مهتاب هم سلام و احوال پرسی کرد.
- می تونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم؛ بهادر پارسا.
آسانسور در طبقه‌ی مورد نظر متوقف شد و من تقریباً خودم را به بیرون پرتاب کردم و نفس راحتی کشیدم. زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
- مهتاب پایین رفتنی از پله‌ها بریم باشه؟ شده خودم کولت می‌کنم تا پایین.
ل*ب‌هایم را جمع کردم و به مهتاب خیره شدم.
راد با یک لبخند عریض گفت:
- بعد مدت‌ها یه دل سیر خندیدم. واقعاً از آشنایی با شما خوشحالم.
زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
- فکر کرده ما دلقکیم؛ بزنم فکلش بریزه؟! لامصب چه مدلی هم زده!
- هیس الان می‌شنوه!
به همراه راد وارد سالن شرکت شدیم. یک سالن خیلی بزرگ و شیک با نورپردازی عالی که حس آرامش و راحتی را در عین مدرن بودن به آدم القا می‌کرد. در میانه‌ی سالن یک میز بزرگ گذاشته شده بود با ماکت یک ساختمان، که با معماری مدرن ساخته شده بود؛ بر روی آن قرار داشت. دیوارها همه به رنگ خاکستری و سفید بودند؛ یک میز گرانیتی خیلی زیبا کنار دیوار قرار داشت که میز منشی بود.
روی یک دست مبل سرخ رنگ از ج*ن*س چرم نشستیم که دختری با کفش‌های پاشنه بلند و موهای پریشان، با صدای گرفته و عشـ*ـوه‌ای گفت:
- عزیزم می‌تونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم که هماهنگه!
دخترک با آن آرایش غلیظ و چشم‌های آبی که مشخص بود لنز است؛ قری به سر وگردن خود داد و گفت:
- بدون هماهنگی من هیچ قرار ملاقاتی صورت نمی‌گیره.
بعد با پوزخند اضافه کرد:
- اینجا مقررات داره خانوم، باید قبلش تماس بگیرید؛ من تایم ملاقات براتون تنظیم کنم.
دستی در موهایش کشید که از زیر مقنعه‌اش بیرون زده بود و معلوم بود برای حالت دادنش، کلی وقت گذاشته است. به مانیتور نگاهی انداخت و گفت:
- البته، آقای مهندس تا یه ماه دیگه تایمشون پره عزیزم!
من که این دخترک حسابی حوصله‌ام را سر بـرده بود؛ بلند شدم تا چیزی بگویم که راد در را باز کرد و گفت:
- بفرمایید آقای پارسا منتظر شما هستن.
منشی که از برخورد تند ما عصبانی بود با صدای بلند و صورت برافروخته گفت:
- کجا؟! با من هماهنگ نشده!
راد ابرویی بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- ببخشید! از این به بعد آقای پارسا از شخص شما اجازه کتبی می‌گیره برای قرار ملاقات‌هاش، هه!
منشی هم زیرلب ایشی گفت و سرجاش نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
با لبخند عریضی نگاهمان را از او گرفته و با تقه‌ای به در وارد شدیم.
اتاق خیلی بزرگی بود. روبه روی در ورودی تماما از شیشه بود؛ نمای فوق العاده‌ای از آرامش آسمان و پرنده‌های در حال پرواز و در پایین نمای زیبایی از شلوغی شهر را مانند یک تابلوی نقاشی به تصویر می‌کشید.
غرق تماشای بیرون شدم که مهتاب با آرنجش ضربه‌ای به پهلویم زد. با صدای بلندی گفتم:
- آخ! چته تو؟ سوراخم کردی.
مهتاب زیر ل*ب گفت:
- ببند، وای از دست تو!
آقای پارسا پشت میزش نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد که از صدای بلند من، متوجه ما شد. دستی به نشانه احترام و معذرت خواهی تکان داد و با اشاره به یک دست مبل چرم قهوه‌ای کنار میزش از ما دعوت کرد که بنشینیم؛ ما هم که در کنار در اتاق ایستاده بودیم به طرف مبل‌ها رفتیم و روی یک مبل دو نفره کنار هم نشستیم.
با تمام شدن تلفن، رو به ما گفت:
- خب من در خدم...
که خیره به چشم‌های من نگاه کرد. چشم‌های مشکی گیرایی داشت. مثل سیاه چاله فضایی آدم را درگیر و مسخ خودش می‌کرد. زیر نگاه آتشینش در حال ذوب شدن بودم و سرم را از شدت خجالت پایین انداختم که با صدای سرفه مصلحتی مهتاب، به خودش آمد و خیلی جدی روبه روی ما نشست.
دوباره نگاه خیره‌ای به من انداخت و گفت:
-من شما رو قبلا جایی ندیدم؟!
-بله دیروز تو کافی شاپ و مراسم ازدواج برادر دوستم، نازی!
لبخند معنی داری زد و یه تای ابروش رو بالا انداخت و با شیطنت خاصی گفت:
- یعنی من با شما قرار داشتم و خودم خبر نداشتم؟!
اخم ظریفی کردم وگفتم:
- نخیر آقا! من با هیچ مردی قرارمدار نمی‌ذارم.
و زیر ل*ب گفتم:
- چه زود هم پسرخاله میشه!
و نگاهم را به طرف مهتاب برگرداندم که زیر ل*ب به من گفت:
- بده بریم دیگه!
- معذرت می‌خوام قصد توهین نداشتم. فقط یه شوخی کوچیک، حالا چه کمکی از من ساخته س؟
نگاهم را از صورت جدیش گرفتم که دیگر ردی از لبخند بر آن دیده نمی‌شد و امانتی را از داخل کیفم، بیرون آوردم و رو به پارسا گفتم:
- دیروز با عجله رفتین و کیفتون رو جا گذاشتین. بفرمایید داخلش رو نگاه کنید؛ ببینید همه چی سرجاش باشه.
پارسا که انتظارش را نداشت؛ ابروهایش از تعجب بالا رفت و دستی در موهای خوش حالتش کشید و گفت:
- واقعاً نمی دونم چی بگم ممنونم.
کیف را بر روی میز گذاشتم. مهتاب اشاره‌ای به هوایی که داشت رو به تاریکی می‌رفت کرد و گفت:
- ما دیگه می‌ریم. هوا داره تاریک میشه، دیر برسیم مادرم نگران میشن.
- اجازه بدین چند لحظه.
تلفن را برداشت و گفت:
- دوتا نسکافه بیارین ممنون.
کیفم را از روی مبل برداشتم و گفتم:
- دیر میشه ممنون، پذیرایی لازم نیست. ما دیگه باید بریم.
- من هم دارم میرم خونه، شما رو هم می‌رسونم .فقط تا من آماده می‌شم؛ شما هم یه نو*شی*دنی میل کنید .
اصرار کردن بی‌فایده بود. هر دو ناگزیر سرجایمان نشستیم که تقه‌ای به در خورد و پیرمرد مرتبی با سینی نسکافه وارد شد و گفت:
- بفرمایید بابام جان... ماشالله... بزنم به تخته، مثل پنجه آفتاب می‌مونید. خدا برا پدر مادرتون نگهتون داره... ماشالله... ماشالله!
من و مهتاب که از تعریف‌های پیرمرد خنده بر ل*ب‌هایمان نشسته بود؛ لیوان های نسکافه را برداشتیم و تشکر کردیم.
- مش رجب لطفا تشریف ببرین سرکارتون.
مش رجب با عجله و دستپاچه سینی را برداشت و من با لبخند چشمک ریزی حواله اش کردم و گفتم:
-مخلص پدرجان، شما هم خوب موندینا! اصلا از در که اومدین تو گفتم مارلون براندو اومده!
مهتاب با آرنج به پهلویم زد و با صدای خفه‌ای گفت:
- ببند دهنت رو مارال! این چرت و پرت‌ها چیه میگی؟! کجای مش رجب با این ریش بلندش شبیه مارلون براندو؟!
- بده می‌خوام دل پیرمرد رو شاد کنم؛ توهم پیچ دستت بد جوری شل شده ها! حواست هست؟!
- شما بفرمایید پدرجان، بابت پذیرایی هم ممنون.
و لبخند دلنشینی زد. مش رجب سری تکان داد و با غرور خاصی آرام آرام از اتاق بیرون رفت.
پارسا که ردی از خنده در صورتش نمایان بود و سعی می‌کرد بروز ندهد؛ حالت جدی به خودش گرفت و گفت:
- راحت باشین، من الان برمی‌گردم.
و از اتاق بیرون رفت. من که مدت زیادی را معذب نشسته بودم. بلند شدم و گفتم:
- آخیش خشک شدم از بس نشستم و تکون نخوردم؛ پسره عین خون آشام می‌مونه! یه جوری نگاه می‌کنه انگار می‌خواد گردنت رو گ*از بگیره و روحت رو تقدیم عزرائیل کنه!
با خنده ادامه دادم.
- فکرش رو بکن مهتاب، یه شنل مشکی تنشه و صورتش رنگ گچه! از چشمای سرخش آتیش می‌باره و دندون‌های نیش ترسناکش بهت چشمک می‌زنه! جالب تر اینکه یهویی پشت سرت ظاهر بشه؛ خیلی باحال میشه، نه؟
مهتاب دستی به پیشانیش کشید و چشم و ابرویش را کج و کوله می‌کرد! دستم را به کمرم زدم و گفتم:
- من یادم نمیاد با شما قرار گذاشته باشم! هه...!
و چشمانم را با حرص بستم.
مهتاب سری تکان داد و مضطرب سر جایش بی قراری می‌کرد!
- چته مهتاب؟ پونز زیرته اینجوری بال بال می‌زنی؟
دستم را به کمرم زدم و چشم‌هایم را یک دور چرخاندم و گفتم:
- من که عمرا با همچین پسری قرار بذارم!
- می تونم بپرسم چرا؟
با شنیدن صدا بی اراده زیر ل*ب گفتم:
- یا امام زاده بیژن!
جیغی کشیدم و جن زده برگشتم. پارسا که یک دستش را در داخل جیبش گذاشته بود؛ با چهره‌ی تخسی به من خیره شده و لبخند کجی هم کنج ل*ب‌هایش نشسته بود که با حالت اخموی ابروهایش کاملا در تضاد بود. درست در پشت سر من ایستاده بود.
مضطرب گفتم:
- هوم!؟
پارسا با اخم و ردی از لبخند که روی ل*ب‌هایش بود گفت :
- بفرمایید من حاضرم.
و جلوتر از ما به راه افتاد. از کنار من که گذشت یک تای ابرویش را بالا زد و خنده زیبایی کرد.
نیشگونی از بازوی مهتاب گرفتم و گفتم:
- خدا خفت نکنه! نمیشد یه علامت می‌دادی؟ نگفتم این پسره خون آشامه! مگه از در نرفت بیرون؟! پُ... پُشت سر من چیکار می‌کرد؟!
- آی کیو پشت میزش یه در دیگه بود که باز بود؛ از اون تو اومد تو خنگی من چیکار کنم؟ یه ساعته دارم علامت میدم، واقعا که...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
از پشت سر نگاهش کردم. تیشرت جذب سفیدی پوشیده بود و عضله‌هایی که معلوم بود زحمت زیادی برایشان کشیده است را به خوبی نشان می‌داد. یک جین مشکی جذب و کفش اسپرت پوشیده بود و کت چرم اسپرتی هم روی دستش انداخته بود. به معنی واقعی کلمه، خوش لباس و جذاب بود.
با دیدن ما، منشی از جایش بلند شد و با عشـ*ـوه رو به پارسا گفت:
- تشریف می برید مهندس؟
و موهایش را با ناز از صورتش کنار زد.
پارسا بدون اینکه توجهی به او کند؛ خیلی جدی گفت:
- بله، لطف کنید پرونده پروژه سما رو به دست مهندس محمدی برسونید؛ بگید تا فردا حاضر باشه.
- چشم حتما.
اشاره ای به ما کرد و پرسید:
-از اقوام هستن؟
- شما لطفا سرتون به کار خودتون باشه خانم یاسینی!
منشی با اخم به ما نگاه کرد و از شدت عصبانیت تندتند نفس می‌کشید. من هم با لبخند گ*شا*دی، چشمک ریزی حواله‌اش کردم که چیزی زیر ل*ب گفت و سرجایش نشست!
با دیدن آسانسور رنگ از صورتم پرید و خودم را به مهتاب نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدیم. لرز خفیفی به تنم نشست که از چشم پارسا دور نماند. لبخند کجی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم ترسو باشید!
من هم که احساس کردم مورد تحقیر قرار گرفته‌ام، دستم را از دست مهتاب جدا کرده و گفتم :
- نخیر، به هیچ وجه من ترسو نیستم.
آسانسور تکان کوچکی خورد و در طبقه‌ای ایستاد ولی کسی وارد نشد. نگاهی به پایین انداختم که دچار سرگیجه شدم و با حرکت ناگهانی و دوباره آسانسور، ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم. در حال افتادن بودم که پارسا سریع مانع افتادن من شد. دستش دور کمرم بود و صورتش نزدیک به صورتم، بوی عطر تلخش زیر بینیم احساس می‌شد و با هر بار نفس کشیدن به وجودم رسوخ می‌کرد. چشم‌های مشکی رنگش را که برق عجیبی داشت به چشم‌هایم دوخت و با لحن سردرگمی گفت:
- حالت خوبه؟
من نیز که از این وضعیت معذب شده بودم؛ چشم‌هایم را در صورتش گرداندم و با صدای آرامی گفتم :
- میشه دستتون رو از کمرم بردارید؟ من... من خوبم!
سریع من را سرجایم نگه داشت و هول شده گفت:
- فقط خواستم کمک کنم؛ داشتید می‌افتادید!
سرم را از خجالت و شدت استرس و بدتر از همه، حس ناشناخته و تازه‌ای از گرمای وجود پارسا پایین انداختم و دستم را به سرم گرفتم. مهتاب دستم را کشید و من را توی آغوشش نگه داشت.
- مارال جونم، خوبی؟چت شد یهو؟
رنگم به شدت پریده بود و این وضعیت من را به خاطره‌ای دور از دوران کودکی برد.
«وقتی در حیاط بزرگ و پردرخت خانه‌ی مادربزرگ با بچه‌های فامیل در حال بازی بودم. دخترخاله‌ام که هیچ وقت ر*اب*طه خوبی باهم نداشتیم؛ چشم‌هایش را بست و همگی مشغول پنهان شدن در اطراف و گوشه و کنار حیاط شدند. من هم به طرف انتهای حیاط دویدم. کنار زیرزمین یک کمد قدیمی بود؛ با پاهای کوچکم سریع از کشوهایش بالا رفتم و داخل کمد خزیدم. بی‌صدا زانوهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم، تا کسی نتواند پیدایم کند که قفل در چرخید و دخترخاله‌ام با لحن بدجنسی گفت:
- مارال اون تویی؟
- آره چطوری پیدام کردی؟ در قفل شده، من می‌ترسم!
خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:
- همون تو هم می‌مونی تا بمیری.
تمام ترس دنیا در دلم ریخت و تازه متوجه تاریکی و ترسناکی داخل کمد شدم و از شدت استرس و ترس، از هوش رفتم.
آن اتفاق بد تاثیرش را بر روحیه‌ام گذاشت و من دچار ترسی عمیق نسبت به فضاهای بسته و بلندی شدم.»
***
پارسا قفل ماشینش را با ریموت باز کرد. یک سانتافه مشکی رنگ بود. صندلی جلو را تنظیم کرد و رو به مهتاب گفت:
- بذارینش اینجا دراز بکشه.
با کمک مهتاب آرام روی صندلی دراز کشیدم و خودش هم روی صندلی عقب نشست. دانه‌های درشت عرق روی پیشانیم را خیس کرده بود. بازوهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم؛ باز به یاد آن خاطره لعنتی افتادم. تقریبا بی‌حال با چشم‌های بسته روی صندلی افتاده بودم.
بعد از مدتی حرکت، ماشین متوقف شد و بعد از چند دقیقه، مایع شیرینی را توی دهانم حس کردم. چشم‌هایم را باز کردم و پارسا را روبه روی خودم دیدم که با چهره‌ی جدی به من خیره شده بود و آب آناناس را آرام آرام به خوردم می‌داد. دستش را پس زدم و توی دلم گفتم:
«این مهتاب گوربه گوری دستش چلاق بود؛ این پسره خون آشام باید آبمیوه بریزه تو حلقوم من؟!»
که دیدم دورتر از ماشین در حال صحبت با تلفن بود.
آهانی گفتم که نگاهم به پارسا افتاد؛ درحالی که با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد.
- هوم؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی جناب خون آشام؟!
با گفتن لقبی که ناخواسته از دهانم خارج شد؛ دستم را روی دهانم گذاشتم و هینی کشیدم.
- دختر تو تشکر بلد نیستی هیچ، برای چی دستم رو پرت می‌کنی؟!
نگاهم به شلوارش که خیس از آبمیوه شده بود و لیوانی در دستش که تقریبا خالی بود؛ افتاد.
از قیافه بامزه‌اش به خنده افتادم و سریع گفتم:
- ذببخشید اصلا متوجه نشدم.
او هم لبخند جذابی زد و گفت:
- مطمئن نباش دفعه بعد بخشیده می‌شی؛ بالاخره من خون آشامم دیگه!
با چشم‌های گرد شده از این که لقبی که ناخواسته به او نسبت داده بودم را به رویم آورد؛ به او خیره شدم که چشمکی زد و رفت که لباس‌هایش را تمیز کند.
هوا حسابی تاریک شده بود و حدس می‌زدم که مادر با مهتاب صحبت که نه دعوا می‌کند. اضطراب بدی در دلم نشست. مهتاب تماس را قطع کرد. پارسا برگشت و با دیدن چهره‌های گرفته و مضطرب ما گفت:
- نگران نباشید، من با مادرتون صحبت می کنم .
توی دلم گفتم :
«تو خودت یه دلیل نگران کننده‌ای با اون چشم‌ها و موهای جذاب و بلندت»
بعد توی دلم خنده‌ام گرفت؛ تصورش هم خنده دار بود. با این طرز لباس پوشیدن جلوی مادرم بایستد و بگوید:
- نگران نباشید با من بودن!
ناگهان از این فکر خنده بلندی کردم.
پارسا و مهتاب نگاه متعجبی به من انداختند که بعد از مدتی خندیدن گفتم:
- ببخشید یاد چیزی افتادم که خنده دار بود!
از نگاه پارسا معلوم بود که می‌گفت«این دختره هم خله هـا!»
مهتاب سرجایش نشست. من هم خواستم بروم و روی صندلی عقب بنشینم که با صدای آرامی که تحت تاثیر حرص خوردن زیادش بود گفت:
- رانندمون که نیست. برو بتمرگ سرجات، زشته!
من هم سرجای قبلیم رفتم و آرام در را بستم. تا رسیدن به خانه کسی چیزی نگفت؛ فقط مهتاب آدرس را به پارسا داد.
رسیدیم و همگی پیاده شدیم. استرس بدی به دلم افتاد یعنی مامان و بابا چه واکنشی نشون می‌دن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
زنگ در را به صدا در آوردم که مادر سراسیمه در را باز کرد! با صدای آرامی به مهتاب گفتم:
- پشت در نشسته بود انقدر زود در رو باز کرد؟!
- ببند! الان وقت شوخی نیست!
مضطرب و درحالی که آب دهانمان را با صدا فرو دادیم، به مادر سلام کردیم که نگاه تندی به ما انداخت. پارسا چند قدم جلو آمد و گفت:
- سلام مادرجون!
با شنیدن کلمه مادر از زبان پارسا نگاهی به او انداخت و تحت تاثیر جذابیت و جذبه پارسا قرار گرفت. گویی همیشه آرزو داشت که پسری مانند او داشته باشد، مانند مسخ شده‌ها به او خیره شد و گفت:
- سلام به روی ماهت پسرم!
- مادرجون لطفا تاخیر دخترها رو ببخشید، مارال خانم گویا تو آسانسور حالشون بد شد، این شد که دیر رسیدن، من هم دیدم هوا تاریکه خودم شخصا رسوندمشون.
پدر که انگار حرف‌های پارسا را شنیده بود، بیرون آمد و به جمع ما پیوست. سپس با نگاه قدرشناسانه‌ای به پارسا گفت:
- سلام پسرم. الحق که مردی! بفرما تو شام رو پیش ما باش.
- ممنون از لطفتون ولی باید برگردم.
***
با اصرارهای زیاد مادر دیگر مقاومت را بی‌فایده دید و همگی وارد خانه شدیم. پدر و پارسا روی مبل کنار تلویزیون نشستند. من و مهتاب همراه مادر به آشپزخانه رفتیم. خوشبختانه شام قرمه سبزی داشتیم و آبرویمان جلوی مهمان تازه وارد حفظ میشد.
مامان کفگیر به دست در عالم رویای خودش غرق بود، من هم در حال رفتن به اتاق بودم که مهسا را دیدم، وارد پذیرایی شد سلام کرد و با قدم‌های تند به اتاق برگشت!
با هیجان بی‌سابقه‌ای گفت:
- وای یه پسر خوشتیپ تو خونه ما؟ دارم خواب می‌بینم؟
(آخی نازی مهسای عزیزم، واقعا کمبود داداش تو خونه ما احساس میشه!)
پس گردنی نثارش کردم و گفتم:
- بدو برو سر درس و مشقت، بدو!
مهسا با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد! لبخند حرص دراری زدم و از کنارش گذشتم!
کمد لباس‌هایم را باز کردم و لباس‌های بیرونیم را با یک‌تونیک بنفش خوش‌رنگ با ساپورت و شال‌مشکی عوض کردم، موهایم را باز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و پارسا مشغول صحبت بودند و از حرف‌هایشان فهمیدم، پدر جریان ورشکستگیش را تعریف کرده است.
پارسا رو به پدر گفت:
- ما یه شرکت مصالح ساختمانی داریم، چند وقت پیش به دلیل دست بردن تو حسا‌ ها مدیرش رو اخراج کردیم. اگه مایل باشید به عنوان سرپرست اون بخش جایگزین بشید.
برق خوشحالی را در چشم‌های مادر و پدرم دیدم و نور امیدی در دل همه ما روشن شد.
- ممنون پسرم، مدت‌ها بود از گوشه نشینی خسته شدم. وقتشه یاعلی بگم و از نو شروع کنم، من هستم.
مادر از آشپزخونه گفت:
- الهی خیر ببینی مادر.
پارسا لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- لطفی نیست، باشه به جبران کاری که مارال خانم کردن.
که تازه متوجه حضور من شد. نگاه تحسین آمیزی به من کرد و سریع سرش را پایین انداخت و رو به پدر گفت:
- بابت تربیت همچین دختری تبریک می گم، با برگردوندن کیفم به من لطف بزرگی کردن.
- هر کسی بود همین کارو می‌کرد پسرم.
رفتم و گونه پدر را ب*و*سیدم.
(از این‌جا به بعد اسم‌کوچیک پارسا، یعنی بهادر رو به کار می‌برم)
سفره شام را روی زمین پهن کردیم، همگی دور سفره نشستیم، مادر با عشق‌خاصی برای بهادر غذا می‌کشید. بهادر مکثی کرد و گفت :
- خیلی وقته غذای‌خونگی که مادر پخته باشه نخوردم و بغضش رو خوردم!
- چرا پسرم؟ مگه مادرت برات غذا نمی‌پزه؟
بهادر نگاهش را که به یک‌نقطه خیره شده بود به چشم‌های مادر دوخت، آهی کشید و گفت:
- چند سالی میشه که از دستش دادیم.
همگی سکوت غم انگیزی کردیم و خیلی ناراحت شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
بهادر رو به مادر گفت:
- شما من رو یاد مادرم می‌ندازین و این بهم آرامش میده.
مادر هم که تحت تاثیر قرار گرفته بود با صدای غمگینی گفت:
- از حالا تو پسر منی جزء خانواده‌مایی عزیزم.
قطره‌ی اشکی که گوشه چشمانش نشسته بود، با انگشت شستش کنار زد و با لبخندی که خیلی سعی می‌کرد واقعی به نظر برسد ادامه داد:
- هر وقت دوست داشتی بیا مادر، هر غذایی که دوست داشته باشی من برات می‌پزم عزیزم.
با خودم گفتم:
- هه!... مامان ما هم عاطفه داشت ما خبر نداشتیم؟! هر کی ندونه فکر می‌کنه این پسرشه و ما دختر مردم! یکم حسودیم شد!
نگاهی به مهسا و مهتاب انداختم و متوجه شدم آن‌ها هم به همین موضوع فکر می‌کردند!
بعد از صرف شام، بهادر که حالا می‌شود گفت به خانواده ما گره خورده بود و خودش را در دل پدر و مخصوصا مادر جا کرده بود، ماندن بیشتر را جایز ندانست و با دادن کارت و آدرس شرکت به پدر از همگی خداحافظی کرد.
***
شب موقع خواب، به اتفاق‌های امروز فکر می‌کردم، تصویر بهادر پارسا در ذهنم تداعی شد و تمام توجه‌هایی که به من داشت و به نگاه‌های عجیبش! روی تخت دراز کشیده بودم و یک‌دستم زیر سرم بود، به سقف خانه در تاریکی شب خیره شده بودم که ناگهان یاد پسر چشم آبی افتادم و ته‌دلم لرزید! بهادر از ذهنم بیرون رفت و فقط دو چشم آبی در نظرم نقش بست.
چشم‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن دارند! فقط باید حسشان کرد. گاهی یک‌نگاه حرف‌هایی را می‌زند که در صد جمله هم نمی‌شود مفهومش را رساند.
به خودم که آمدم دیدم دلم می‌خواهد بیشتر ببینمش! سرم را به شدت تکان دادم و چشم‌هایم را روی هم فشار دادم تا این افکار از سرم بیرون برود. اصلا من چرا باید به این چیزها فکر کنم؟ او که فقط دو یا سه بار به من خیره شده است، دلیل نمی‌شود که عاشق من شده باشد! ولی یک‌چیزی من را به سمتش جذب می‌کند، نمیدانم! فکر می‌کنم درگیر حسی مبهم شده‌ام که هیچ از آن سر در نمیاورم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مارال باید درست رو بخونی. بگیر بکپ و خیال پردازی نکن!
امسال کنکور داشتم و هر طور شده باید پزشکی قبول می‌شدم، اگر این افکار را به ذهنم راه می‌دادم، آبیاری گیاهان دریایی هم قبول نمی‌شدم! برای همین نفسی عمیق کشیدم که با صدای ویبره گوشی روی پاتختی از فکر و خیال بیرون آمدم. دکمه اتصال را زده و تماس برقرار شد:
- سلام شب عالی متوالی، متواری، متعالی، مت...
- اه بسه دیگه نصفه شبی زنگ زدی این چرت و پرت‌ها رو تحویل من بدی نازی؟ در ضمن علیک سلام، فرمایش؟
- اصلا تقصیر منه تو رو آدم حساب کردم و خواستم خبرت بیای صبح با بروبچ بزنیم به کوه، پس نمیای، خوشحال شدم بای!
- وایسا ببینم چی چی رو بای؟ منم هستم، راستی مگه فردا کلاس نداریم؟
- بچه کدوم دیاری؟ خنگستون! آی‌کیو فردا جمعه‌س!
- بسه انقدر نمک نریز نمکدون فقط بیاید دنبالم دیگه.
- باشه مادمازل تا درودی دیگر بدرود.
با لبخند تماس را قطع کردم و ساعت را روی ۶ تنظیم کردم. پتو را روی سرم کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم، کوله‌ام را برداشتم و کمی خوراکی و یک‌بطری آب داخلش گذاشتم.
یک‌یاداشت به این مضمون که:
« من با عسل و نازنین به کوه رفتم.»
برای مادر نوشتم و به در یخچال چسباندم.
با دیدن تک‌زنگ نازی، نیم‌بوت اسپرت خاکی‌رنگم را که با کاپشن هم‌رنگش ست شده بود، به پا کردم و سریع از خانه خارج شدم.
نازی پشت فرمان، دستی برایم تکان داد و من خمیازه کشان سوار ماشین شدم.
نازی تازه ۱۸سالش تمام شده بود و پدرش یک‌پرادوی سفیدرنگ برایش خریده بود. وضعیت مالی خیلی‌خوبی داشتند. پدر و مادرش هر دو پزشک بودند و نازی تقریبا بیشتر اوقات در خانه تنها بود و ما بعضی شب‌ها پیشش می‌ماندیم.
- صبح عالی پرتقالی چطوری‌هایی؟
- من‌نمی دونم چطوری خام تو شدم، تخت گرم و نرمم رو ول کردم اومدم پیش تو! آخه تو این سوز و سرمای پاییز کله‌سحر پرنده پر می‌زنه؟
- غر زدن ممنوع! سفت بشین که بچه‌ها منتظرن.
- نکشیمون حالا! مطمئنی رانندگی بلدی؟ این اسباب بازی نیست‌ها!
- حالا که شوماخر رو گذاشتم تو جیبم می‌فهمی کسی دست فرمون من رو نداره!
با لبخند گ*شا*دی گفتم:
- خیلی حرف می‌زنی راه بیوفت شُما خَر!
نازنین جیغی از حرص کشید که با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم و گفتم:
- حالا حرص نخور! شما آهو، شما اسب!
- مارال من تورو می‌کشم! خیلی ع*و*ضی شدی!
چند دقیقه‌ای طول کشید تا عسل بالاخره تشریف بیاورد دم در، با هیجان سوار شد و گفت:
- وای من عاشق اینم اکیپی بریم صفا!سلام، جیغ بـ*ـوس.
- من موندم این همه انرژی رو تو این گرگ و میش از کجا آوردی؟ علیک سلام!
نازنین ضبط را روشن کرد و آهنگ‌شادی پخش شد که خواب را از سرم پراند.
سر راه سارا را هم سوار کردیم و به طرف بام حرکت کردیم.
هوا کمی سوز داشت و باد ملایمی می‌وزید. زیپ کاپشنم را بالاتر کشیدم و همگی از سربالایی ملایمی شروع به قدم زدن کردیم.
نازنین با هیجان دست‌هایش رو بهم کوبید و گفت:
- بچه‌ها یه مهمون داریم، الانه که دیگه برسه.
آرام به عسل گفتم:
- مهمونش کی هست؟!
- نمی‌دونم این موذی خانم نم پس نمیده که!
در حال تماشای مناظر اطراف بودیم که پسری با قد متوسط و سبزه رو با لباس‌های جلفی به طرفمان آمد...
نازنین با دیدنش جیغی از خوشحالی کشید و گفت:
- وای اومد!
بعد رو به ما کرد و گفت:
- معرفی می‌کنم ایشون زانیار هستن، دوست من!
همگی با دهن باز و چشم‌های گرد شده به نازنین نگاه کردیم.
زانیار با لبخند دستش را به طرف ما دراز کرد و اول با سارا دست داد و گفت:
- از آشناییتون خوشحالم.
عسل زیر ل*ب ایشی گفت و رویش را به طرف من برگرداند، با دیدن قیافه‌اش خنده‌ام گرفت که زانیار با نگاه خیره‌ی حال بهم زنی به چشم‌های من زل زد. نگاهش به معنی واقعی کلمه، آدم را اذیت می‌کرد و حس بدی به من دست داد.
در دلم برای نازنین بابت انتخاب این چنین پسری متاسف شدم.
از اخلاق خشک و جدی من دست و پایش را جمع کرد. با لحن سردی گفتم:
- مارال هستم، خوش‌بختم.
و نگاهم را به طرف مخالف برگرداندم و خودم را مشغول تماشای مناظر اطراف کردم.
دور و اطراف پر بود از کافه و رستوران‌های شیک با محوطه‌های پر از درخت پوشیده از برگ‌های زرد و نارنجی که دامنه‌کوه را زیباتر کرده بود. یک‌ آب‌نمای زیبا هم در محوطه پایین‌کوه قرار داشت و صدای شُرشُر آب، حس سرزندگی و نشاط را به آدم منتقل می‌کرد.
همگی از سربالایی کوه آرام‌آرام بالا رفتیم، زانیار سعی می‌کرد با شوخی و خنده خودش را به ما نزدیک کند و زیاد به نازی توجه نمی‌کرد. سوز ملایمی می‌آمد. بینی و گونه‌هایم از سرما سرخ شده بود و قیافه بامزه‌ای پیدا کرده بودم. حدود نیم‌ساعتی همین‌طور از کوه بالا رفتیم که سارا روی تخته سنگی نشست و گفت:
- وای من دیگه نمی‌تونم خسته شدم.
نازی و زانیار هم کنار هم نشستند، عسل مشغول عکس گرفتن از خودش شده بود. روی صخره بلندی رفتم، دست‌هایم را از هم باز کردم و با چشم‌های بسته هوای تازه را به ریه‌هایم کشیدم که لرز خفیفی به تنم نشست.
برگشتم به طرف بچه‌ها که سنگینی نگاه زانیار را روی خودم حس کردم که سریع رویش را به سمت نازی برگرداند و با اشتیاق ساختگی خودش را مشغول شنیدن حرف‌های نازی کرد.
سارا با قیافه‌ای وا رفته گفت:
- من گشنمه!
- بزار برسیم بعد شروع کن.
نازی دست‌هایش را به هم کوبید و با هیجان گفت:
- همگی صبحانه مهمون من می‌ریم کافه زانی.
زانیار بلند شد و گفت:
- آره عزیزم، فکر خوبیه.
نگاهی به کوه انداختم و گفتم:
- پس بیاید تا اون بالا، کنار اون صخره بلنده بریم و بعد برگردیم.
همگی موافقت کردند و ده دقیقه‌ای طول کشید تا رسیدیم، منظره فوق‌العاده‌ای داشت. پایین کوه پر از درخت‌های زرد و نارنجی، رستوران‌های رنگارنگ، آدم‌ها و ماشین‌هایی که در سطح‌شهر در حال حرکت بودن، زندگی به خوبی جریان داشت. این بالا انگار زمان متوقف شده بود و سکوت آرامش‌بخشی که روح آدم را تازه می‌کرد، جریان داشت.
عسل لیوان چایی را به دستم داد و گفت:
- اصلا حس خوبی به این پسره ندارم، خیلی بد نگاه می‌کنه. رسما داره به هممون خط میده!
- آره من هم متوجه شدم خیلی جلفه، حیف نازی!
سارا با صدای بلندی گفت:
- بچه‌ها بیاید می‌خوایم برگردیم.
زانیار و نازی خیلی جلوتر از ما در حال پایین رفتن بودند، من و سارا و عسل چندتایی عکس‌یادگاری انداختیم و سریع به طرف پایین کوه سرازیر شدیم.
همگی سوار ماشین نازی شدیم و زانیار هم با ماشین خودش که یک ۲۰۶ قرمزرنگ بود، به سمت کافه زانیار حرکت کردیم.
نازی ماشین را متوقف کرد و گفت:
- دستی رو بکشید که رسیدیم!
با دیدن کافه زانیار با تعجب گفتم:
- عسل این همون کافه‌ای نیست که دفعه قبل رفتیم؟
- عه! آره خودشه!
- من نمیام، ممکنه آشنایی کسی ببینه زشته!
در دلم به این فکر می‌کردم اگر بهادر ما را با این پسره‌ی جلف ببیند چه فکرهایی که نمی‌کند و ممکن است برای پدرم بد بشود، از طرفی هم نمی‌توانستم چیزی بگویم ممکن بود نازی دلخور بشود.
با بی‌میلی همراه بچه‌ها وارد شدیم و دور یک‌میز گوشه کافه نشستیم.
- نازی عزیزم الان میگم ازتون پذیرایی کنن، کاری کن به دوستات خوش بگذره. فعلا.
با رفتنش عسل یک پس‌گردنی به نازنین زد و با صدای پر از حرصی گفت:
- یعنی خاک!
نازنین که خیلی ناراحت شده بود گفت:
- بخدا پسر خوبیه، حالا آشنا می‌شین خودتون متوجه می‌شید!
- بعید می‌دونم، چند وقته آشنا شدین؟
- یک‌ماهی میشه.
سارا با تعجب گفت:
- این همه‌مدت و تو هیچی به ماها نگفتی؟!
عسل با لحن کلافه‌ای گفت:
- بی‌خیال بابا خودش می‌دونه! به ما مربوط نیست. یه امروز رو گند نزنید، بذارید خوش باشیم، حالا بعدا مفصل راجبش صحبت می‌کنیم.
به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاهی انداختم ببینم مادر پیامی چیزی نفرستاده باشد که عسل با آرنجش به پهلویم زد و با تعجب گفت:
- مارال شاید باورت نشه ! برنگردیا ، ولی برد پیت این‌جاست!
سریع سرم را بلند کردم و ناخداگاه به سمتی که عسل گفت نگاه کردم؛ با دیدن پسر چشم‌آبی که همراه یک‌پسر دیگر وارد شدند، تنم یخ کرد. احساس کردم لحظه‌ای قلبم از حرکت ایستاد و بعد از یک‌شوک خفیف با شدت بیشتری به تپش افتاد. محو تماشا کردنش شدم که عسل گفت:
- خیلی تابلویی مارال! خوبه گفتم برنگرد!
دست‌هایم به رعشه افتاد و درست نمی‌توانستم نفس بکشم. خودش بود، یک‌بافت یقه‌اسکی مشکی جذب با شلوار جین سورمه‌ای پوشیده بود. دوباره خیره به او نگاه کردم که اصلا دست خودم نبود، انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که برگشت و نگاهش به من افتاد. با دیدن من انگار کمی جا خورد. در جایش جابه‌جا شد و دستی داخل موهای خوش‌حالتش کشید. سریع نگاهم را از او گرفتم. از شدت استرس زیاد دلم به هم خورد. نمی‌خواستم کسی پی به حال خرابم ببرد، نفس‌عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم.
بلند شدم و رو به بچه ها گفتم:
- من میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم زود برمی‌گردم.
دیگر منتظر نماندم کسی چیزی بگوید و به سمت سرویس کافه قدم‌هایم رو تند کردم.
زانیار کنار کانتر ایستاده بود، لحظه‌ای چشم در چشم شدیم که وقیحانه چشمک‌ریزی به من زد! حال خرابم با این حرکت از این پسرک‌جلف بدتر شد، سریع به سمت دستشویی رفتم و چند مشت‌آب به صورتم پاشیدم. از شدت عصبانیت و ترحم به نازی مشت‌محکمی به دیوار زدم که پو*ست دستم به شدت خراشیده شد. تند تند نفس می‌کشیدم. دستم را روی قلبم گذاشتم و به خودم گفتم:
- آروم باش مارال، خشمت رو کنترل کن، بعد به خدمت این پسره‌جلف می‌رسم، به نازی میگم که چیکار کرد!
کمی حالم بهتر شد، با دستمال‌کاغذی صورتم را خشک کردم و شالم رو روی سرم مرتب کردم و با یک‌نفس‌عمیق بیرون رفتم که زانیار را روبه‌روی خودم دیدم که لبخند کجی گوشه ل*ب‌هایش بود و با نگاه‌کثیفش به من خیره شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
اخم‌هایم را در هم کشیدم. تصمیم گرفتم با بی‌توجهی از کنارش عبور کنم که راهم را سد کرد و با صدای آرامی نزدیک گوشم گفت:
- کجا خوشگله؟ میشه با هم بیشتر آشنا شیم؟
به مرز انفجار رسیدم! سیلی محکمی به صورتش زدم و با عصبانیت گفتم:
- خیلی آشغالی بی‌لیاقت. چطور جرات می‌کنی؟ من دوست‌نازی هستم! به من!؟
مکثی کردم و گفتم:
- الان میرم و به نازی میگم تو چه حیوون پست فطرتی هستی!
زانیار چندقدمی به سمتم نزدیک‌تر شد و گفت:
- آ... آ... خانم زرنگ، فکر کردی نازی حرفت رو باور می‌کنه؟ اون به من خیلی وابسته‌س فقط خودت رو جلوش خ*را*ب می‌کنی. الان ام ناز نکن شمارت رو بگو!
صورتم از این همه وقاحت به ک*بودی می‌زد! قلبم گویی از کار افتاده بود و به کندی خود را به دیواره‌ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبید و از شدت استرس و عصبانیت همه‌چیز دور سرم می‌چرخید. دستم را به سرم گرفتم و فریاد زدم:
- گمشو ع*و*ضی، خیلی آشغالی!
که صدای پسری از فاصله‌ی نزدیک شنیده شد که گفت:
- این‌جا چه خبره؟
با کنار رفتن زانیار، پسر چشم‌آبی را دیدم که با عصبانیت به زانیار خیره شده بود! با دیدنش دلم‌لرزید و از شدت فشار روانی که به من وارد شده بود، در حال فرو ریختن بودم. دستم را به دیوار روبه‌رویم گرفتم و آرام روی زمین نشستم. تند تند نفس می‌کشیدم و اعصابم حسابی بهم ریخته بود؛ پسر چشم‌آبی با دیدن من در آن وضعیت، سراسیمه به طرفم دوید و در حالی که نگرانی از لحن صدایش پیدا بود، گفت:
- عزیزم چت شده؟ حالت خوبه؟
عسل با قدم‌های مردد آمد و با دیدن من در آن وضعیت در حالی که با بی‌حالی روی زمین افتاده بودم، هینی کشید و با چشم‌های گرد شده دستش را روی دهانش گذاشت و رو به زانیار گفت:
- کار توعه نه؟ پسره‌جلف ع*و*ضی!
سراسیمه و مضطرب به سمت من آمد و من را به گرمی در آغـ*ـوش کشید.
پسر چشم‌آبی به طرف زانیار خیز برداشت و گفت:
- چی بهش گفتی لعنتی که این‌جوری بهم ریخت؟
زانیار با لحن طلب‌کارانه‌ای گفت:
- خصوصیه، به شما ربطی داره؟
که ناگهان یقه زانیار را در دست فشرد و محکم به دیوار کوبید و با عصبانیت از بین دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
- ع*و*ضی با مارال من چه حرف خصوصی داری؟
و بلند در صورتش فریاد کشید:
- هان؟ شاهرخ نیستم اگه تو یکی رو سرجات نشونم، دزد ن*ا*موس ع*و*ضی!
از شنیدن اسم خودم از زبان او لحظه‌ای جا خوردم و در مقابل حس‌خوبی در وجودم ریشه دواند. زیرا که من را می‌شناخت و اسمم را هم می‌دانست!
در همین افکار خود غرق شده بودم که ناگهان شاهرخ مشتش را آماده‌ی فرود آوردن در صورت زانیار کرد! با کمک عسل از جایم بلند شدم و با صدای بی‌جانی گفتم:
- ولش کن، حتی ارزش زدن هم نداره!
شاهرخ دستش را از یقه‌ی زانیار پس کشید و با حالت نمایشی گرد را از شانه‌اش کنار زد:
- بار آخرت باشه دوروبر این دخترها می‌بینمت والا خونت پای خودته، شیرفهم شد؟
زانیار که از ترس زبانش بند آمده بود با تکان دادن سر تایید کرد.
دست عسل را پس زدم و از کنار هر سه نفرشان گذشتم.
عسل با لحن نگرانی صدا زد:
- مارال؟
دستم را به نشانه‌ی این‌که دنبالم نیایید، بالا آوردم. با قدم‌های تند از کافه بیرون زدم. احتیاج داشتم کمی تنها باشم! قطره‌های اشک گونه‌هایم را خیس می‌کرد. هوا حسابی ابری بود و باران کم‌جانی شروع به باریدن کرد.
نفس عمیقی کشیدم، صورتم را رو به آسمان گرفتم و اجازه دادم قطرات باران آرام صورتم را نوازش کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
شاهرخ
وقتی وارد کافه شدیم، همراه امیر صندلی کنار پنجره را انتخاب کردیم و نشستیم. سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم؛ سرم را بلند کردم و با دیدن عشق زندگیم جا خوردم، در حالی که با چشم‌هایی خیره به من نگاه می‌کرد. قلبم به شدت خود را به در و دیوار س*ی*نه‌ام می‌کوبید و حس سرخوشی که من را دلگرم می‌کرد! ناگهان متوجه نگاه من شد و هول و دستپاچه صورتش را به سمت دیگری برگرداند.
دستی در موهایم کشیدم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم که امیر گفت:
- شاهرخ داداش روبه‌راهی؟
- یکم میزون نیستم!
- به اون دختره مربوطه؟
به سمتی که امیر اشاره کرد، نگاه کردم و مارال را دیدم که با حال ناخوشی به راه افتاد. در یک‌تصمیم آنی تصمیم گرفتم جلو بروم و با او صحبت کنم. کمی مردد بودم با این‌حال از جایم بلند شدم و رو به امیر گفتم:
- بر می‌گردم.
و به سمتی که مارال رفته بود، حرکت کردم. کمی تردید باعث شد چند لحظه‌ای بایستم و به کاری که مدت‌ها جرات انجام دادنش را نداشتم، فکر کنم. نفس‌عمیقی کشیدم، کنار پنجره‌ی کافه که شلوغی شهر را پشت شیشه‌های خود نمایان می‌کرد ایستادم و به نقطه‌ی نامعلومی در میان همهمه‌ی شهر خاکستری خیره شدم. ناگهان صدای فریاد مارال را شنیدم که با لحنی عصبی با شخصی دعوا می‌کرد.
ناخودآگاه قدم‌هایم را به سمت آنان تند کردم، جلو رفتم و در حالی که اضطراب به دلم افتاده بود با صدایی که رگه‌های خشم در آن نمایان بود، پرسیدم:
- این‌جا چه خبره؟
با دیدن زانیار، صاحب کافه خونم به جوش آمد! می‌شناختمش، من زیاد به این کافه می‌آمدم و دختربازی‌های این پسر شهره خاص و عام بود!
مارال با دیدن من بی‌حال بر زمین افتاد، قلبم به یک‌باره در سـ*ـینه یخ زد! دیگر هیچ‌چیز برایم اهمیت نداشت، این‌که کسی از احساس من باخبر شود، بعد از این همه سال که دورادور عاشقش بودم و زیر نظر داشتمش دیگر بس بود!
نمی‌توانستم در این وضعیت ببینمش! رو به زانیار از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- چی بهش گفتی ع*و*ضی؟
با خنده‌ی حرص دراری گفت:
- خصوصیه!
دیگر به سیم‌آخر زدم، آن لحظه دوست داشتم گ*ردنش را بشکنم! حق نداشت به مارال من نظر داشته باشد!
دوست مارال رسید و او را در آغـ*ـوش کشید و رو به زانیار گفت:
- کار توعه. نه؟
مشتم را آماده کردم که بر صورتش فرود بیاورم و فکش را خورد کنم! اما با صدای مارال که گفت:
- ولش کن! حتی ارزش زدن نداره!
محکم به دیوار کوبیدمش و یقه‌اش را رها کردم.
مارال با حال خرابی با سرعت به سمت بیرون قدم‌هایش را تند کرد. دوستش قصد همراهیش را داشت که مانع شد و با قدم‌های تند به سمت بیرون حرکت کرد. نمی‌خواستم با این حال تنهایش بگذارم، باید می‌رفتم، باید با او صحبت می‌کردم. بس بود هر چه بار این عشق را یک‌تنه به دوش کشیدم! رو به دوستش گفتم:
- من میرم دنبالش.
امیر با دیدن من در حالی که نگرانی از حالاتش مشخص بود از روی صندلی بلند شد و گفت:
- شاهرخ داداش، چیزی شده؟
با اشاره سر گفتم نه و سریع از کافه خارج شدم. از دور دیدمش، با شانه‌هایی آویزان، بی‌هدف به جلو می‌رفت. قدم‌هایم را تند کردم و با صدای خسته‌ای گفتم:
- مارال... صبر کن.
ایستاد اما به طرفم برنگشت. روبه‌روش قرار گرفتم، صورتش از اشک و قطره‌های باران حسابی خیس شده بود، قلبم به شدت فشرده شد!
دستش را بالا آورد و اشک‌هایش را از گوشه‌ی چشمش کنار زد که متوجه خراشیدگی روی دستش شدم، درحالی که خون از آن بیرون می‌زد! با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چه بلایی سر دستت آوردی؟
بی‌صدا نگاهم کرد، دستش را به آرامی گرفتم، مقاومتی نکرد. چند دستمال‌کاغذی از جیبم بیرون آوردم و روی زخمش فشار دادم. با صدای خش‌دار و گرفته‌ای گفتم:
- باید پانسمان بشه.
آرام دست یخ‌زده و سردش را از دستم بیرون کشید و سربه‌زیر به راه افتاد. دستی در موهایم کشیدم... کلافه بودم. نمی‌دانستم چطور با او ارتباط برقرار کنم. خسته بودم، عاشق بودم، یک‌عالم حرف نگفته داشتم، باید می‌شنید! باید می گفتم!
صدایش زدم دوباره روبه‌رویش ایستادم که به فاصله ن*زد*یک*ی از هم قرار گرفتیم. در چشم‌هایش خیره شدم او هم خیره شد! به یک‌باره چشم‌هایش پر شد، قطره‌اشکی از چشمش چکید، نگاهش را از من گرفت. باران شدت گرفته بود و وحشیانه بر سر و صورتمان می‌بارید.
لرزش خفیف تنش را احساس کردم، با صدای گرفته‌ای گفتم:
- مارال؟ باهات حرف دارم.
با صدای لرزان و آرامی گفت:
- الان وقتش نیست، باشه برای بعد! من... من خوب نیستم!
ایستادم! دنیا ایستاد! قلبم کند می‌زد، فکر و خیال این‌که چه می‌شود؟ حسش چیست؟ من را دوست دارد یا نه؟ دوره‌ام کرده بود.
ایستادم! رفتنش را تماشا کردم. من شاهرخ هستم. به هر چیزی که بخواهم می‌رسم! به هر قیمتی که شده نمی‌گذارم از دستم بروی مارال! دلت را به دست می‌آورم.
من از چشم‌هایت خواندم، یک‌چیزهایی، یک حس‌هایی به من داری!
چشم‌ها دروغ نمی‌گویند! چشم‌ها حرف می‌زنند!
با خودم گفتم:
- باشه پسر باشه یک‌وقت دیگه، حالا که به این‌جا رسید تا تهش میرم!
ته رسیدن!
ته عاشقی!
داشتن مارال!
تنها عشق زندگیم...
و آهی از حسرت کشیدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
به سمت کافه برگشتم. دوست مارال از یک‌پرادوی سفید رنگ خارج شد و به سمت من دوید. روبه‌رویم ایستاد و با لحن ناراحت و پر از اضطرابی گفت:
- چی شد؟ مارال کجاست؟
- رفت! ذاریو تنها باشه، برید پیشش.
درب کافه را باز کردم، زنگوله‌ی بالای در به صدا درآمد. امیر با دیدن من از جایش بلند شد و به طرفم آمد. با دیدن قیافه خشمگین و کبود من گفت:
- شاهرخ چته؟ چی شده؟
اخم‌هایم بدجوری در هم رفته بود و به شدت عصبانی بودم. به طرف کانتر رفتم و با دیدن زانیار پشت کانتر، یقه‌اش را گرفتم و گ*ردنش را فشار دادم و با صدای بلندی توی صورتش فریاد زدم:
- اگه دور و بر مارال ببینمت می‌کشمت، فهمیدی؟ می‌کشمت!
امیر به سمتم دوید و یقه زانیار را از دستم بیرون آورد و گفت:
- پسر آروم باش یقه‌ش رو ول کن کشتیش! مگه چیکار کرده؟
با خشم یقه‌اش را رها کردم که روی زمین افتاد، دستش را روی گلویش گذاشت و به شدت سرفه می‌کرد.
با لحن پر از حرصی گفتم:
- غلط زیادی، غلط زیادی کرده.
تمام لیوان‌های روی کانتر را با یک‌حرکت روی زمین انداختم که صدای شکستن خیلی‌بدی فضای‌کافه را پر کرد، تند تند نفس می‌کشیدم و قفسه سـ*ـینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌رفت. زانیار کمی حالش بهتر شد و روبه من گفت:
- عددی نیستی! هر کاری بخوام می‌کنم ع*و*ضی، ازش خوشم اومده، می‌خوامش!
و لبخند کجی گوشه‌ی ل*بش نشاند که من را به حد انفجار رساند.
دوباره به سمتش خیز برداشتم تا فکش را توی صورتش خورد کنم که امیر بازوهایم را گرفت و با تمام قدرت من را به سمت بیرون کافه برد.

مارال
خیس و خسته به طرف خانه به راه افتادم. دلم گرفته بود، حس‌های عجیبی که به سراغم آمده بودند بُعد جدیدی از زندگی و احساس را نشانم می‌دادند. سردرگم بودم، مدام حرف‌های شاهرخ، یک‌لحظه راحتم نمی‌گذاشت و قلبم را به تپش می‌انداخت، آهی کشیدم و رو به آسمون گفتم:
- خدایا خودت حالم رو خوب کن، خیلی خستم خیلی!
به خودم آمدم و دیدم مدتیست که روبه‌روی خانه ایستاده‌ام. کلید را در قفل در چرخاندم که صدای عسل را پشت سرم شنیدم.
- مارال؟ حالت خوبه آجی؟
به سمتش برگشتم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
-مطمئن نیستم!
در را باز کردم و هر دو وارد خانه شدیم، از سکوتی که بر خانه حکم فرما بود، میشد فهمید کسی در خانه نیست.
عسل دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
- به کوه نوردیمون که گند زده شد، لااقل بیا یه ناهار دو نفره بزنیم تو رگ، نظرت چیه عشقم؟ عسل‌بانو می‌میخواد دست به ملاقه بشه‌ها!
لبخند کم‌جانی زدم و به سمت دستشویی رفتم، با دیدن خودم در آینه جا خوردم، چشم‌هایی که از گریه زیاد، قرمز و متورم شده بود و صورت رنگ پریده و بی‌روحی که من را به وحشت می‌انداخت، آبی به صورتم زدم و خداروشکر کردم که مادر در خانه نبود وگرنه چه چیزی باید به او می‌گفتم.
با حوله صورتم را خشک کردم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم، عسل در حالی که سوسیس‌ها را در روغن می‌انداخت، بلند بلند هم آواز می‌خواند.
- بعد از این‌که من رفتم، چی شد؟
عسل به طرفم برگشت و با لبخند عریضی گفت:
- عاشق دل خستت گفت: هیچکی از جاش جم نخوره که می‌خوام مارال رو از تو دهن‌سگ! نه نه ببخشید از تو دهن‌اژدها دربیارم و بعد... بدو اومد دنبالت!
- جدی پرسیدم عسل، نازی فهمید؟
- نه بهش چیزی نگفتم، فقط گفتم قضیه عشقیه! برد پیت و مادمازل‌مارال! این زانیار آشغال هم که دید ما چیزی نگفتیم، انگار خیالش راحت شد.
- این پسره خیلی‌خطرناکه، هر چه زودتر باید نازی رو ازش دور نگه داریم. پسره نرمال نیست، اصلا بهش فکر که می‌کنم حالم بد میشه!
- توروخدا مارال بی‌خیال این حرف‌ها! بیا ببین عسل‌بانو چه کرده!
ناهار رو در کنار هم خوردیم و عسل سعی می‌کرد با شوخی و خنده روز خوبی رو برای من بسازد.
طرف‌های غروب پدر و مادرم به خانه برگشتند و عسل هم به خانه‌ی خودشان رفت، به لطف داشتن دوست خوبی مثل عسل، حالم خیلی‌خوب شده بود و شب با خیالی‌آسوده به خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، طبق عادت همیشه با چشم‌های خواب‌آلود به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم، با شنیدن صدای خنده‌های ریزی به عقب برگشتم و دیدم همگی سر میز صبحانه نشسته و به من نگاه می‌کنند! با دست‌های مشت شده چشم‌هایم را فشار دادم و دو ضربه به صورتم زدم که ببینم خواب هستم یا بیدار!
در همان حالت خواب‌آلود قدم‌هایم را به سمت دستشویی برداشتم که صدای‌خنده‌های مهتاب و مهسا بلند شد.
- عه مارال خل شدی مادر؟ چرا خودزنی می‌کنی اول صبح؟ می‌بینی سعید، دلمون خوشه دختر بزرگ کردیم!
و سری به نشانه تاسف تکان داد.
- حق داره خانوم، این چند سال اخیر کی ما صبحانه رو دور هم خوردیم؟ دخترم تعجب کرده!
لبخندی به پدر زدم و شکلکی هم برای مهتاب و مهسا درآوردم. آبی به دست و صورتم زدم و لباس‌های فرم مدرسه‌ام را پوشیدم.
روی صندلی کنار پدر نشستم و صبحانه را در آرامشی بی‌سابقه کنار هم خوردیم.
پدر کت و شلوار سورمه‌ای و پیراهن سفیدرنگی پوشیده بود که با موهای جوگندمی و چشم‌های سبزرنگش خیلی‌شیک و باابهت شده بود. قرار بود امروز اولین روز کاریش را در مصالح‌سازی داشته باشد. مادر اسفند به دست همه‌مان را از زیر قرآن عبور داد. در حالی که اشک‌شوق می‌ریخت دست به آسمان بلند کرد و گفت:
- خدایا ممنونم که آرامش رو دوباره به این خونه داری بر می‌گردونی.
با یک‌دنیا حس‌خوب که به دلم سرازیر شده بود به سمت مدرسه حرکت کردم. هوا حسابی سرد شده بود و باران ریزی هم می‌بارید و حسابی ابری و مه گرفته بود. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم که چشمم به لندکروز مشکی افتاد. درحالی که جلوی پای‌من ترمز کرد!
قلبم به تپش افتاد و استرس بدی گرفتم. شیشه پایین رفت و شاهرخ گفت:
- سلام مارال خانوم میشه، میشه صحبت کنیم؟
اخم ظریفی کردم. حال خودم را نمی‌فهمیدم، از طرفی از او خوشم می‌آمد و از طرفی هم نمی‌توانستم قبولش کنم. سرگردان به دوروبرم نگاهی انداختم که دیدم چند نفری توجهشان به ما جلب شده است. شروع کردم به راه رفتن و شاهرخ آرام کنارم حرکت کرد، دوباره صدا زد:
- قول میدم زیاد وقتتون رو نگیرم! خواهش می‌کنم، من مزاحم نیستم!
این اوضاع باعث جلب توجه اطرافیان شده بود برای همین سریع سوار شدم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. گفتم:
- چیزی شده؟
لبخندی زد و گفت:
- فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها باید اصرار می‌کردم خوشحالم بهم اعتماد کردی!
- ندیدید چطوری نگاه می‌کردن؟ مجبور شدم وگرنه عمرا سوار نمی‌شدم!
و ابروهایم را بالا انداختم و با غرور به رو‌به‌رو خیره شدم. خنده بلندی کرد که چال گونه‌اش در صورتش نمایان شد؛ لحظه‌ای جا خوردم و خیره نگاهش کردم که گفت:
- عاشقتم بخدا!
دلم ضعف رفت، سریع اخم‌هایم را در هم کشیدم که خنده‌اش را خورد و گفت:
- قبول دارم تو موقعیت مناسبی با هم آشنا نشدیم! من شاهرخم.
کمی مکث کرد.
- چند وقتیه که شما رو زیر نظر دارم، کلی هم راجبتون تحقیق کردم!
هر جمله‌ای که می‌گفت مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کرد.
- خب منظور؟
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. برایم اندازه‌ی هزار سال طول کشید. صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم و می‌دیدم قفسه سـ*ـینه‌اش، تند تند بالا و پایین می‌رود. ماشین را کنار خیابان متوقف کرد، نفس‌عمیقی کشید، به طرف من برگشت و با صدای خش‌دار و صورت جدی گفت:
- مارال؟
شوک‌زده از این‌که اینقدر بی‌پروا مانند آن روز کذایی صدایم کرد و بر دلم بسیار تاثیر گذاشت به طرفش برگشتم، چشم‌های آبیش را به چشم‌هایم دوخت و گفت:
- من... من... .
نفس‌عمیقی کشید و گفت:
- دوست دارم!
دنیا دور سرم چرخید و دلم از شدت اضطراب بهم خورد؛ نمی‌دانم چرا حس عجیبی به من دست داد و انگار که در احساسات مبهمم در حال غرق شدن و دست و پا زدن بودم. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم. مضطرب نزدیکم آمد که عطر تلخ و گرمش را با تک‌تک سلول‌های تنم حس کردم. دست‌های گرمش را روی دست‌هایم گذاشت و گفت:
- مارالم؟ چی شدی عزیزم؟
در دلم گفتم:
- «نگو لعنتی... دست از سرم بردار، این‌طوری با محبت بامن حرف نزن! »
قلبم از سـ*ـینه داشت بیرون می‌زد، دست‌هایم را از صورتم برداشتم در حالی که قطره‌اشکی ناخواسته گونه‌هایم را خیس کرده بود.
- حرف نمی‌‌زنی مارالم؟ این اشک‌ها رو پای چی بزارم؟ یه چیزی بگو لعنتی، سکوتت داره داغونم می‌کنه مارال؟!
و با انگشت‌شستش اشکم را از روی گونه‌ام پس زد. بی‌حرکت نشست و رویش را از من برگرداند و گفت:
- قبول دارم خیلی بی‌مقدمه گفتم شوکه شدی، انتظارش رو نداشتی! ولی حالم خیلی بده مارال! چندسالی میشه تو تب این عشق دارم می‌سوزم؛ چند باری خواستم بیام جلو و بهت بگم هر بار به خودم می‌گفتم:
«چه غلطی داری می‌کنی شاهرخ؟ نمی‌بینی بچه‌س؟» خیلی سخت بود این‌که صبر کنی عشقت بزرگ بشه تا بهش اعتراف کنی!
چشم‌هایش از اشک خیس شد، تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- چی میگی مارالم! دِ یه چیزی بگو!
من تمام این مدت سکوت کرده بودم. فکرش را هم نمی‌کردم دلم انقدر بی‌جنبه باشد و سریع دل ببندد. قبلا که دیده بودمش، نسبت به او بی‌میل نبودم، با رفتاری که در کافه از او دیدم دلبسته‌اش شدم و حالا درگیر یک‌جنگ درونی با احساسم شده‌ام. نمی‌خواستم قبول کنم یک‌نفر را انقدر راحت به قلب و زندگیم راه بدهم. چشم‌هایم را باز کردم، نفس‌عمیقی کشیدم و با عجله از ماشین پیاده شدم.
لحظه‌ای از خودم متنفر شدم! از این سکوت لعنتی که ل*ب‌هایم را قفل زده بود، دلم برایش سوخت، نباید در آن حال ترکش می‌کردم، باید چیزی می‌گفتم، اما چه چیزی؟ نمی‌دانم، دیگر هیچ‌چیز نمی‌دانم.
***
نمی‌توانستم با این حال سر کلاس حاضر شوم، برای همین امتداد خیابان را گرفتم و زیر بارانی که با شدت بیشتری روی دلم می‌بارید، شروع به قدم زدن کردم و به خودم گفتم:
- «مارال احمق! چرا انقدر سوتی میدی جلوی این پسره؟ این گریه کردنت چی بود حالا؟ یعنی خـاک! که همش گند می زنی... اه! »
باران به صورتم می‌بارید. سرم را بالا گرفتم و به قطره‌های باران نگاه کردم که با چه سرعتی خودشان را به آغـ*ـوش زمین می‌سپردن... نه! من نباید می‌گذاشتم این حس در دلم رشد کند. نمی‌توانستم... نمی‌شد... من راه دیگری را برای آینده‌ام انتخاب کرده بودم. نمی‌توانستم، علاقه‌ای که با دیدن و شنیدن حرف‌های شاهرخ در من شکل گرفت را انکار کنم اما هر جور که به شرایط زندگیم نگاه می‌کردم، نمی‌شد!
«مارال آدم باش، بریز دور این فکرها رو و زندگیت رو بکن. امسال کنکور داری، اگه قبول نشی، مامان و بابا رو از خودت ناامید می‌کنی... »
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا