طبق معمول همیشه بعد از پایان مدرسه به طرف خانه حرکت کردم. در راه رو به عسل گفتم:
- امروز وقت داری بریم کیف اون پسره رو پس بدیم؟ حتما تا حالا سه تا سکته ناقص زده و صورتش یه وری شده.
عسل خندهای سر داد و گفت:
- قربون قیافه سکتهایش برم من.
-بسه بسه! چندش حال بهم زن، به مگس نر هم رحم نمیکنه دختره خیره، حالا میای یا نه؟
- والله خیلی دوست داشتم اون رب النوع زیبایی رو دوباره ببینم؛ ولی جشن تولد پسرخالمه اگه نرم مامانم عاقم می کنه!
- باشه حالا یه کاریش میکنم. فعلا خدافظ عزیزم!
- خدافظ ببخش که نیومدم مارال.
بـوســهای در هوا برایش فرستادم و به سمت خانه حرکت کردم. نزدیک خانه مهتاب را دیدم؛ قدمهایم را تند کرده و به سمتش دویدم. سپس ماجرای کیف را برایش تعریف کردم.
- پس میای دیگه؟
- آره، امروز کلاس ندارم فقط بریم تو، که از گشنگی دارم تلف میشم.
باهم وارد خانه شدیم و بعد از عوض کردن لباسهایمان به سرمیز رفتیم. مادر برای ناهار خورش مرغ و آلو درست کرده بود. با ولع شروع به خوردن کردم؛ پدر در سکوت مشغول خوردن ناهارش بود که لقمهام را با لیوانی آب پایین داده و گفتم:
- بابایی؟ دیروز یه کیف پول پیدا کردم اگه اجازه بدی با مهتاب امروز بریم پس بدیم؟
- حتما باباجان، کار خوبی میکنی. ممکنه بنده خدا کلی به دردسر افتاده باشه به خاطرش، آفرین به تو.
مادر هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- زود برگردینا، هوا تو این فصل زود تاریک میشه.
- چشم مامان جون، غذا هم خیلی خوب بود ممنون.
با قدمهای تند وارد اتاق شدم و یک مانتو پاییزه و شال مشکی برداشتم. تیشرت صورتی و ساپورت مشکیم را هم پوشیدم.
مهتاب به خانواده پدری شباهت داشت؛ چشمهای سبز کشیدهای داشت. بینی قلمی خوش فرم و ل*بهای ب*ر*جسته! پوستش نسبت به من روشنتر بود؛ در کل صورت زیبا و دوست داشتنی داشت. او هم مثل من زیاد اهل آرایش نبود؛ بعد از بهم خوردن نامزدیش با کامران خیلی تمایلی به تیپ زدن نداشت.
هر دو از مادر و پدر که در حال دیدن شبکه خبر بودند؛ خداحافظی کردیم و از خانه خارج شدیم.
برای اولین تاکسی دست تکان دادیم و بعد از سوار شدن آدرس روی کارت را به راننده نشان دادیم. مسیر نسبتا دور بود و به طرف شمال شهر میرفت.
تاکسی روبروی یک برج خیلی شیک نگه داشت. یک شرکت مهندسی سازه در بهترین قسمت شهر بود؛ نمای بیرونی ساختمان آدم را یاد فیلمهای زمان آینده میانداخت.
- این یارو فک نکنم اصلا یادش بیاد کیفش گم شده!
در جواب حرفهای مهتاب، سری به نشانهی تایید تکان دادم و به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. یک مرد مسن با لباس رسمی در اتاقک شیشهای نشسته بود؛ نگاهی به سرتاپایمان انداخت.
- ببخشید با آقای پارسا کار داریم.
نگهبان با لهجه غلیظی گفت:
- بهتان نمیخوره قرار کاری داشته باشینا، پس کارتون چیه دخترجان؟!
- کار شخصی داریم و حتماً باید خودشون رو ببینیم.
نگهبان سری به نشانه تایید تکان داد و ما را به سمت آسانسور راهنمایی کرد. اتاقک آسانسور شیشهای بود و با دیدنش ترس به دلم افتاد. دست مهتاب را چنگ زدم و گفتم:
- مهتابی، بیا از پلهها بریم خب؟!
نگهبان خندهای کرد و گفت:
- بیست طبقه رو میخوای از پله بری بالا؟! نترس دخترجان آسانسورهای اینجا ایمنی بالایی دارنا، خیالت راحت باشه.
و دکمه آسانسور را زد.
مهتاب بازویم را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش من حواسم بهت هست عزیزم.
با ترس و اضطراب وارد آسانسور شدم. چشمهایم سیاهی میرفت و حال خوبی نداشتم. من که از فضای بسته آسانسور میترسیدم دست مهتاب را محکم در دستم فشار دادم و گفتم:
- یا جد سادات ما رو سالم برسون... وای... .
با بالا رفتن آسانسور، ترس من هم بیشتر شد و یکباره بر زانوانم افتادم. نفسهای تند و منقطع میکشیدم و دستم را روی گلویم گذاشتم.
- مهتاب خیلی بالا رفتیم. اکسیژن نیست دارم خفه می شم!
سرفه شدیدی کردم و چشم هایم گرد شده بود؛ مهتاب نمی دانست نگران باشد یا که بخندد.
با خنده لگدی حواله من کرد و زیر ل*ب با صدای خفهای گفت:
- پاشو آبرومون رو بردی!
که صدای خندهی پسری بلند شد. مهتاب با صدای بلندی رو به من گفت:
- عزیزم داری به خودت تلقین میکنی؛ پاشو چشمات رو وا کن پاشو!
گوشه چشمم را باز کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یک پسر با تیپ رسمی و قد بلند انتهای آسانسور ایستاده بود و میخندید!
«من چرا اینو ندیدم پس؟»
خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:
- هرهر به چی میخندی؟
میان خندههایش گفت :
- چی شد؟! خون به مغزت رسید؟
و دوباره شروع به خندیدن کرد. نگاه عصبی به او انداختم که با سرفهای خندهاش را خورد و گفت:
- معذرت میخوام ولی تا حالا همچین موردی ندیده بودم؛ دختر خیلی فیلمی!
دستش را جلو آورد که با من دست بدهد.
- من آرمین راد هستم؛ معاون آقای پارسا.
همین طور که به دستش خیره شده بودم گفتم:
- منم مارال صالحی هستم. ایشون هم خواهرم مهتاب...
آقای راد دستش را پس کشید و با مهتاب هم سلام و احوال پرسی کرد.
- می تونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم؛ بهادر پارسا.
آسانسور در طبقهی مورد نظر متوقف شد و من تقریباً خودم را به بیرون پرتاب کردم و نفس راحتی کشیدم. زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
- مهتاب پایین رفتنی از پلهها بریم باشه؟ شده خودم کولت میکنم تا پایین.
ل*بهایم را جمع کردم و به مهتاب خیره شدم.
راد با یک لبخند عریض گفت:
- بعد مدتها یه دل سیر خندیدم. واقعاً از آشنایی با شما خوشحالم.
زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
- فکر کرده ما دلقکیم؛ بزنم فکلش بریزه؟! لامصب چه مدلی هم زده!
- هیس الان میشنوه!
به همراه راد وارد سالن شرکت شدیم. یک سالن خیلی بزرگ و شیک با نورپردازی عالی که حس آرامش و راحتی را در عین مدرن بودن به آدم القا میکرد. در میانهی سالن یک میز بزرگ گذاشته شده بود با ماکت یک ساختمان، که با معماری مدرن ساخته شده بود؛ بر روی آن قرار داشت. دیوارها همه به رنگ خاکستری و سفید بودند؛ یک میز گرانیتی خیلی زیبا کنار دیوار قرار داشت که میز منشی بود.
روی یک دست مبل سرخ رنگ از ج*ن*س چرم نشستیم که دختری با کفشهای پاشنه بلند و موهای پریشان، با صدای گرفته و عشـ*ـوهای گفت:
- عزیزم میتونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم که هماهنگه!
دخترک با آن آرایش غلیظ و چشمهای آبی که مشخص بود لنز است؛ قری به سر وگردن خود داد و گفت:
- بدون هماهنگی من هیچ قرار ملاقاتی صورت نمیگیره.
بعد با پوزخند اضافه کرد:
- اینجا مقررات داره خانوم، باید قبلش تماس بگیرید؛ من تایم ملاقات براتون تنظیم کنم.
دستی در موهایش کشید که از زیر مقنعهاش بیرون زده بود و معلوم بود برای حالت دادنش، کلی وقت گذاشته است. به مانیتور نگاهی انداخت و گفت:
- البته، آقای مهندس تا یه ماه دیگه تایمشون پره عزیزم!
من که این دخترک حسابی حوصلهام را سر بـرده بود؛ بلند شدم تا چیزی بگویم که راد در را باز کرد و گفت:
- بفرمایید آقای پارسا منتظر شما هستن.
منشی که از برخورد تند ما عصبانی بود با صدای بلند و صورت برافروخته گفت:
- کجا؟! با من هماهنگ نشده!
راد ابرویی بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- ببخشید! از این به بعد آقای پارسا از شخص شما اجازه کتبی میگیره برای قرار ملاقاتهاش، هه!
منشی هم زیرلب ایشی گفت و سرجاش نشست.
- امروز وقت داری بریم کیف اون پسره رو پس بدیم؟ حتما تا حالا سه تا سکته ناقص زده و صورتش یه وری شده.
عسل خندهای سر داد و گفت:
- قربون قیافه سکتهایش برم من.
-بسه بسه! چندش حال بهم زن، به مگس نر هم رحم نمیکنه دختره خیره، حالا میای یا نه؟
- والله خیلی دوست داشتم اون رب النوع زیبایی رو دوباره ببینم؛ ولی جشن تولد پسرخالمه اگه نرم مامانم عاقم می کنه!
- باشه حالا یه کاریش میکنم. فعلا خدافظ عزیزم!
- خدافظ ببخش که نیومدم مارال.
بـوســهای در هوا برایش فرستادم و به سمت خانه حرکت کردم. نزدیک خانه مهتاب را دیدم؛ قدمهایم را تند کرده و به سمتش دویدم. سپس ماجرای کیف را برایش تعریف کردم.
- پس میای دیگه؟
- آره، امروز کلاس ندارم فقط بریم تو، که از گشنگی دارم تلف میشم.
باهم وارد خانه شدیم و بعد از عوض کردن لباسهایمان به سرمیز رفتیم. مادر برای ناهار خورش مرغ و آلو درست کرده بود. با ولع شروع به خوردن کردم؛ پدر در سکوت مشغول خوردن ناهارش بود که لقمهام را با لیوانی آب پایین داده و گفتم:
- بابایی؟ دیروز یه کیف پول پیدا کردم اگه اجازه بدی با مهتاب امروز بریم پس بدیم؟
- حتما باباجان، کار خوبی میکنی. ممکنه بنده خدا کلی به دردسر افتاده باشه به خاطرش، آفرین به تو.
مادر هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- زود برگردینا، هوا تو این فصل زود تاریک میشه.
- چشم مامان جون، غذا هم خیلی خوب بود ممنون.
با قدمهای تند وارد اتاق شدم و یک مانتو پاییزه و شال مشکی برداشتم. تیشرت صورتی و ساپورت مشکیم را هم پوشیدم.
مهتاب به خانواده پدری شباهت داشت؛ چشمهای سبز کشیدهای داشت. بینی قلمی خوش فرم و ل*بهای ب*ر*جسته! پوستش نسبت به من روشنتر بود؛ در کل صورت زیبا و دوست داشتنی داشت. او هم مثل من زیاد اهل آرایش نبود؛ بعد از بهم خوردن نامزدیش با کامران خیلی تمایلی به تیپ زدن نداشت.
هر دو از مادر و پدر که در حال دیدن شبکه خبر بودند؛ خداحافظی کردیم و از خانه خارج شدیم.
برای اولین تاکسی دست تکان دادیم و بعد از سوار شدن آدرس روی کارت را به راننده نشان دادیم. مسیر نسبتا دور بود و به طرف شمال شهر میرفت.
تاکسی روبروی یک برج خیلی شیک نگه داشت. یک شرکت مهندسی سازه در بهترین قسمت شهر بود؛ نمای بیرونی ساختمان آدم را یاد فیلمهای زمان آینده میانداخت.
- این یارو فک نکنم اصلا یادش بیاد کیفش گم شده!
در جواب حرفهای مهتاب، سری به نشانهی تایید تکان دادم و به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. یک مرد مسن با لباس رسمی در اتاقک شیشهای نشسته بود؛ نگاهی به سرتاپایمان انداخت.
- ببخشید با آقای پارسا کار داریم.
نگهبان با لهجه غلیظی گفت:
- بهتان نمیخوره قرار کاری داشته باشینا، پس کارتون چیه دخترجان؟!
- کار شخصی داریم و حتماً باید خودشون رو ببینیم.
نگهبان سری به نشانه تایید تکان داد و ما را به سمت آسانسور راهنمایی کرد. اتاقک آسانسور شیشهای بود و با دیدنش ترس به دلم افتاد. دست مهتاب را چنگ زدم و گفتم:
- مهتابی، بیا از پلهها بریم خب؟!
نگهبان خندهای کرد و گفت:
- بیست طبقه رو میخوای از پله بری بالا؟! نترس دخترجان آسانسورهای اینجا ایمنی بالایی دارنا، خیالت راحت باشه.
و دکمه آسانسور را زد.
مهتاب بازویم را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش من حواسم بهت هست عزیزم.
با ترس و اضطراب وارد آسانسور شدم. چشمهایم سیاهی میرفت و حال خوبی نداشتم. من که از فضای بسته آسانسور میترسیدم دست مهتاب را محکم در دستم فشار دادم و گفتم:
- یا جد سادات ما رو سالم برسون... وای... .
با بالا رفتن آسانسور، ترس من هم بیشتر شد و یکباره بر زانوانم افتادم. نفسهای تند و منقطع میکشیدم و دستم را روی گلویم گذاشتم.
- مهتاب خیلی بالا رفتیم. اکسیژن نیست دارم خفه می شم!
سرفه شدیدی کردم و چشم هایم گرد شده بود؛ مهتاب نمی دانست نگران باشد یا که بخندد.
با خنده لگدی حواله من کرد و زیر ل*ب با صدای خفهای گفت:
- پاشو آبرومون رو بردی!
که صدای خندهی پسری بلند شد. مهتاب با صدای بلندی رو به من گفت:
- عزیزم داری به خودت تلقین میکنی؛ پاشو چشمات رو وا کن پاشو!
گوشه چشمم را باز کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یک پسر با تیپ رسمی و قد بلند انتهای آسانسور ایستاده بود و میخندید!
«من چرا اینو ندیدم پس؟»
خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:
- هرهر به چی میخندی؟
میان خندههایش گفت :
- چی شد؟! خون به مغزت رسید؟
و دوباره شروع به خندیدن کرد. نگاه عصبی به او انداختم که با سرفهای خندهاش را خورد و گفت:
- معذرت میخوام ولی تا حالا همچین موردی ندیده بودم؛ دختر خیلی فیلمی!
دستش را جلو آورد که با من دست بدهد.
- من آرمین راد هستم؛ معاون آقای پارسا.
همین طور که به دستش خیره شده بودم گفتم:
- منم مارال صالحی هستم. ایشون هم خواهرم مهتاب...
آقای راد دستش را پس کشید و با مهتاب هم سلام و احوال پرسی کرد.
- می تونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم؛ بهادر پارسا.
آسانسور در طبقهی مورد نظر متوقف شد و من تقریباً خودم را به بیرون پرتاب کردم و نفس راحتی کشیدم. زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
- مهتاب پایین رفتنی از پلهها بریم باشه؟ شده خودم کولت میکنم تا پایین.
ل*بهایم را جمع کردم و به مهتاب خیره شدم.
راد با یک لبخند عریض گفت:
- بعد مدتها یه دل سیر خندیدم. واقعاً از آشنایی با شما خوشحالم.
زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
- فکر کرده ما دلقکیم؛ بزنم فکلش بریزه؟! لامصب چه مدلی هم زده!
- هیس الان میشنوه!
به همراه راد وارد سالن شرکت شدیم. یک سالن خیلی بزرگ و شیک با نورپردازی عالی که حس آرامش و راحتی را در عین مدرن بودن به آدم القا میکرد. در میانهی سالن یک میز بزرگ گذاشته شده بود با ماکت یک ساختمان، که با معماری مدرن ساخته شده بود؛ بر روی آن قرار داشت. دیوارها همه به رنگ خاکستری و سفید بودند؛ یک میز گرانیتی خیلی زیبا کنار دیوار قرار داشت که میز منشی بود.
روی یک دست مبل سرخ رنگ از ج*ن*س چرم نشستیم که دختری با کفشهای پاشنه بلند و موهای پریشان، با صدای گرفته و عشـ*ـوهای گفت:
- عزیزم میتونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم که هماهنگه!
دخترک با آن آرایش غلیظ و چشمهای آبی که مشخص بود لنز است؛ قری به سر وگردن خود داد و گفت:
- بدون هماهنگی من هیچ قرار ملاقاتی صورت نمیگیره.
بعد با پوزخند اضافه کرد:
- اینجا مقررات داره خانوم، باید قبلش تماس بگیرید؛ من تایم ملاقات براتون تنظیم کنم.
دستی در موهایش کشید که از زیر مقنعهاش بیرون زده بود و معلوم بود برای حالت دادنش، کلی وقت گذاشته است. به مانیتور نگاهی انداخت و گفت:
- البته، آقای مهندس تا یه ماه دیگه تایمشون پره عزیزم!
من که این دخترک حسابی حوصلهام را سر بـرده بود؛ بلند شدم تا چیزی بگویم که راد در را باز کرد و گفت:
- بفرمایید آقای پارسا منتظر شما هستن.
منشی که از برخورد تند ما عصبانی بود با صدای بلند و صورت برافروخته گفت:
- کجا؟! با من هماهنگ نشده!
راد ابرویی بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- ببخشید! از این به بعد آقای پارسا از شخص شما اجازه کتبی میگیره برای قرار ملاقاتهاش، هه!
منشی هم زیرلب ایشی گفت و سرجاش نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: