همگی یکصدا، آهنگ تولدتمبارک میخواندند. پاتریشیا هم لبخند میزد و آنها را همراهی میکرد.
ملودی با لباسپرنسسی زیبایی به طرفم آمد، بر زانو نشستم و نگاهش کردم، گونهام را ب*و*سید و گفت:
- تولدتمبارک خالهجون.
تازه به خودم آمدم و همراهپاتریشیا عذرخواهی کردیم و به طبقه بالا رفتیم، با ابروهای بالا انداخته، گفتم:
- هی پات تو میدونستی و نگفتی؟
دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
- اگه میگفتم که سورپرایز نبود!
مهتاب برایم یکدست لباسزیبای نقرهای ازجنس لمه، یکسرهمی با شلوار دامنی و بالاتنهجذب، کنار گذاشته بود که خیلیشیک بود. سریع لباسها را پوشیدم.
صدایموزیک شادی از طبقهپایین به گوش میرسید، تمامتنم از اضطراب به لرزه افتاد! این اعصابضعیف، یادگاری از زندگی سختی بود که پشتسر گذاشته بودم! پاتریشیا من را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- امشب عالی پیش میره خب؟ پس نگران هیچی نباش تمام کسایی که اون پایین منتظر تو هستن دوست دارن! باشه؟!
سرم را تکان دادم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو... خیلی خوبی!
و در آ*غ*و*ش کشیدمش. پاتریشیا لباسهای صورتیزیبایی که دامنتوری و بلند و چیندار با بالاتنهی دکلته داشت، پوشید.
موهایش را باز گذاشت و برقلبی هم بر ل*بهایش کشید. موهای من را سریع اتومو کشید. جلویش را پوش داد و دماسبی ل*ختشلاقی کرد که موهایم تا کمرم میرسید. رژ سرخرنگی که همیشهعاشقش بودم و مدتها استفاده نکرده بودم، روی ل*بهایم کشید و با یکریمل و خطچشم گربهای آماده شدیم.
عطر خوشبویی را که تازه مهتاب برایم خریده بود، روی خودم خالی کردم و پایین رفتیم.
سالها بود خرید نکرده بودم و مهتاب به سلیقه خودش برایم لباس میگرفت، بجز دانشگاه دیگر جایی نمیرفتم.
قلبم بهشدت شکننده شده بود، بعد از سکتهی خفیفی که بعد از مرگشاهرخ کردم، همه به شدت مواظبرفتارشان با من بودند.
آهی از به یادآوردن آن خاطراتتلخ کشیدم. سرم را تکان دادم تا فکرهای منفی از ذهنم بیرون بروند. فکر کردن به گذشته عذابم میداد. نفسعمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
هنگام پایین آمدن از پلهها، همگی برایم دست میزدند، تمام همکلاسیهایصمیمی دانشگاهم حضور داشتند:
ادوارد، مانوئل، سارا، مت و... با لبخند تشکرآمیزی، نگاهشان کردم. مهتاب جلو آمد و من را در آ*غ*و*ش کشید و درحالی که بغض کرده بود، گفت :
- خوشحالم لبخندت رو میبینم خواهری!
بوسیدمش که گفت:
- دو تا سورپرایز ویژه برات دارم، این هم اولیش! کنار رفت که با دیدن عسل در آن لباس بنفش پرزرق وبرق و زیبا، اشک در چشمانم حلقه زد!
جیغی از خوشحالی کشیدم و محکم یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدیم.
- باورم نمیشه عسل که اینجایی، چندساله که ندیدمت؟!
او هم به حالت گهوارهای من را در آغوشش تکان داد و گفت:
- توی بیمعرفت ما رو ول کردی اومدی اینجا عشق و حال! هیچخبری هم ازمون نگرفتی. عروسیمم که نیومدی مارال... خیلیدلتنگت بودم خیلی!
بوسیدمش و گفتم:
- بهترین کادویی که میتونستم داشته باشم دیدن تو بود.
با انگشت شستم اشکهایم را کنار زدم. با آرمین هم خیلیگرم احوال پرسی کردم. رادوین جلو آمد، گونهام را ب*و*سید و گفت:
- حالا سورپرایز منو داشته باش، بپا غش نکنی!
با لبخندکجی نگاهش کردم که گفت:
- مهتاب آبقند رو آماده کن، دم دست باشه!
همگی خندیدند.
- خیلیلوسی رادوین.
- حالا ببین کی گفتم، چشمهات رو ببند!
چشمانم را با هیجان برهم گذاشتم، همگی کنار رفتند، رادوین یکدستش را دور بازوی من حلقه کرد و با دستدیگرش روبهرو را نشان داد و گفت:
- حالا باز کن... .
ناگهان با دیدن بهادر که روی صندلی جلوی کانتر نشسته بود، درحالیکه آرنجش را تکیه داده بود و یکدستش هم روی پایش بود، سرش رو بالا آورد!
موهای خوشحالتش را با دست عقب زد، چشمهای مشکیش با دیدن من برق زد، لبخند نصفهای کنج ل*بهایش بود. با دیدنش جا خوردم! دستم را به بازویرادوین گرفتم که نقش بر زمین نشوم!
قلبم روی دورهزار بود. ل*بهایم از شدتهیجان میلرزید، با قدمهای سست به طرفش رفتم، بلند شد و روبهرویم ایستاد.
با یکحرکت محکم من را درآغوش کشید و در گوشم گفت:
- مارال کوچولویمن چقدر خانوم شده!
عطرش را با تمام وجودم به ریههایم کشیدم، در چشمهایم نگاه کرد و گفت:
- تولدتمبارک عزیزم.
و ب*وسهای روی گونهام نشاند که از شدت خجالت سرخ شدم. همگی شروع به دست زدن کردند. پاتریشیا سوت میزد، آهنگشادی پخش شد و همگی شروع به ر*ق*صیدن کردند.
امروز بیش از حد سورپرایز شده بودم. قلبم به تپش افتاده بود، چند نفسعمیق کشیدم. مهتاب و رادوین با هم میرقصیدند و رادوین ملودی را توی هوا می چرخاند.
بهادر کنارم نشست و دستهای گرمش را روی دستم گذاشت و گفت :
- مارالم خوبی؟
به یکباره این طرز صدا زدن، من را به یاد شاهرخ انداخت، بغضیسنگین به گلویم نشست. به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:
- مطمئن نیستم... .
- سالهای زیادی گذشته!
آهی کشیدم و گفتم:
- خاطرات دست از سرم برنمی دارن.
- رها کن مارال، گذشته متعلق به گذشتش! تو امروز رو داری و آینده رو! نذار خاطرات تورو از پا دربیارن!
آهی کشیدم و گفتم:
- سخته!
- ولی شدنیه، بزار روحشون با دیدن خوشحالی تو به آرامش برسه. مردهها چشمشون به عزیزانشونه، شاد باش تا شاد باشن.
با دیدن عسل که خیلیآرام با آرمین میرقصید با چشمهای گرد شده گفتم:
- چطور متوجه نشدم! خدای من اون بارداره؟
بهادر درحالیکه با انگشتهاش بازی میکرد و سرش رو پایین انداخته بود، گفت:
- تو متوجه خیلی چیزها نشدی مارال... مثل انتظار من برای داشتن تو!
سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمهایم خیره شد و گفت:
- از پیلهتنهایی خودت بیرون بیا مارال، بذار تقدیر کار خودش رو بکنه! بالهات رو باز کن و تو آسمون خوشبختی اوج بگیر!
با صدای لرزانی گفتم:
- آمادگیش رو ندارم بهادر! من... من مطمئن نیستم بتونم خوشبختت کنم!
با لبخندجذابی گفت:
- همین که داشته باشمت خوشبختم مارال!
جعبهی کوچکی از جیبش بیرون آورد و جلوی پایم زانو زد و بدونمقدمه گفت:
- با من ازدواج میکنی مارال صالحی؟
پاتریشیا با دیدن این صح*نه جیغی از خوشحالی کشید. همگی دست از ر*ق*صیدن کشیدند و به طرف ما برگشتند!
اشکشوق به چشمهای مهتاب و عسل نشست، کنار هم ایستادند و مضطرب دستهای هم را در هم فشردند.
سکوت همهجا را فرا گرفت، ارکست آهنگ را قطع کرد. همگی چشم به ل*بهای من دوخته بودند. مضطرب نگاهی به چهرههای آدمهای دوست داشتنی اطرافم انداختم.
برقخوشحالی را در چشمانشان میدیدم، نگاهم به چشمهای منتظر بهادر افتاد، پسری که این همهسال به پای من مانده بود... پسری که تا این اندازه عاشق من شده بود!
شاید نتوانم عاشقش باشم ولی شدیدا میتوانم دوسش داشته باشم! نگاهم به کنارپنجره افتاد؛ مادرم، پدر، مهسا و شاهرخ را دیدم!
یکلحظه تمام آدمهای دور و اطرافم محو شدند، فقط من بودم و آنها!
همگی با لبخند نگاهم میکردند، به چشمهای آبی شاهرخ خیره شدم، چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
- خوشبختشو مارالم!
به طرفشان رفتم، که کمکم محو شدند. یکدور، دور خودم چرخیدم که با دیدن صورتهای نگران همه به خودم آمدم!
سریع روبهروی بهادر ایستادم و دستهای لرزانم را به طرفش گرفتم.
با لبخند زیبایی گفتم:
-قبول میکنم!
همگی شروع به جیغ و دست زدن کردند.
بهادر چشمهایش را روی هم گذاشت و قطرهاشکی از گوشهی چشمش روی گونهاش چکید. من را در آ*غ*و*ش کشید و میب*و*سید!
به یکباره من را بلند کرد و در هوا چرخاند. میخندید، خوشحال بود!
***
یکروزهای سختی توی زندگی ما آدمها هست که حس میکنیم به تهخط رسیدیم... حس میکنیم دیگه نمیتونیم ادامه بدیم... نویسنده کتابزندگیمون خداست!
شاید چندسطر پایینتر، پایانخوشی رو برات رقم زده باشه، گاهی باید کاری نکرد!
دست و پا نزد! تا توی منجلاب بلاها غرق نشد! گاهی باید اعتماد کرد! توکل کرد و صبر کرد!
الهی کتاب زندگیتون سطر به سطر صفحه به صفحه پر از خوشی... .
پایان!
نویسنده: معصومه نجاتی
یکشنبه، ۲۳دیماه، ۱۳۹۷
ملودی با لباسپرنسسی زیبایی به طرفم آمد، بر زانو نشستم و نگاهش کردم، گونهام را ب*و*سید و گفت:
- تولدتمبارک خالهجون.
تازه به خودم آمدم و همراهپاتریشیا عذرخواهی کردیم و به طبقه بالا رفتیم، با ابروهای بالا انداخته، گفتم:
- هی پات تو میدونستی و نگفتی؟
دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
- اگه میگفتم که سورپرایز نبود!
مهتاب برایم یکدست لباسزیبای نقرهای ازجنس لمه، یکسرهمی با شلوار دامنی و بالاتنهجذب، کنار گذاشته بود که خیلیشیک بود. سریع لباسها را پوشیدم.
صدایموزیک شادی از طبقهپایین به گوش میرسید، تمامتنم از اضطراب به لرزه افتاد! این اعصابضعیف، یادگاری از زندگی سختی بود که پشتسر گذاشته بودم! پاتریشیا من را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- امشب عالی پیش میره خب؟ پس نگران هیچی نباش تمام کسایی که اون پایین منتظر تو هستن دوست دارن! باشه؟!
سرم را تکان دادم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو... خیلی خوبی!
و در آ*غ*و*ش کشیدمش. پاتریشیا لباسهای صورتیزیبایی که دامنتوری و بلند و چیندار با بالاتنهی دکلته داشت، پوشید.
موهایش را باز گذاشت و برقلبی هم بر ل*بهایش کشید. موهای من را سریع اتومو کشید. جلویش را پوش داد و دماسبی ل*ختشلاقی کرد که موهایم تا کمرم میرسید. رژ سرخرنگی که همیشهعاشقش بودم و مدتها استفاده نکرده بودم، روی ل*بهایم کشید و با یکریمل و خطچشم گربهای آماده شدیم.
عطر خوشبویی را که تازه مهتاب برایم خریده بود، روی خودم خالی کردم و پایین رفتیم.
سالها بود خرید نکرده بودم و مهتاب به سلیقه خودش برایم لباس میگرفت، بجز دانشگاه دیگر جایی نمیرفتم.
قلبم بهشدت شکننده شده بود، بعد از سکتهی خفیفی که بعد از مرگشاهرخ کردم، همه به شدت مواظبرفتارشان با من بودند.
آهی از به یادآوردن آن خاطراتتلخ کشیدم. سرم را تکان دادم تا فکرهای منفی از ذهنم بیرون بروند. فکر کردن به گذشته عذابم میداد. نفسعمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
هنگام پایین آمدن از پلهها، همگی برایم دست میزدند، تمام همکلاسیهایصمیمی دانشگاهم حضور داشتند:
ادوارد، مانوئل، سارا، مت و... با لبخند تشکرآمیزی، نگاهشان کردم. مهتاب جلو آمد و من را در آ*غ*و*ش کشید و درحالی که بغض کرده بود، گفت :
- خوشحالم لبخندت رو میبینم خواهری!
بوسیدمش که گفت:
- دو تا سورپرایز ویژه برات دارم، این هم اولیش! کنار رفت که با دیدن عسل در آن لباس بنفش پرزرق وبرق و زیبا، اشک در چشمانم حلقه زد!
جیغی از خوشحالی کشیدم و محکم یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدیم.
- باورم نمیشه عسل که اینجایی، چندساله که ندیدمت؟!
او هم به حالت گهوارهای من را در آغوشش تکان داد و گفت:
- توی بیمعرفت ما رو ول کردی اومدی اینجا عشق و حال! هیچخبری هم ازمون نگرفتی. عروسیمم که نیومدی مارال... خیلیدلتنگت بودم خیلی!
بوسیدمش و گفتم:
- بهترین کادویی که میتونستم داشته باشم دیدن تو بود.
با انگشت شستم اشکهایم را کنار زدم. با آرمین هم خیلیگرم احوال پرسی کردم. رادوین جلو آمد، گونهام را ب*و*سید و گفت:
- حالا سورپرایز منو داشته باش، بپا غش نکنی!
با لبخندکجی نگاهش کردم که گفت:
- مهتاب آبقند رو آماده کن، دم دست باشه!
همگی خندیدند.
- خیلیلوسی رادوین.
- حالا ببین کی گفتم، چشمهات رو ببند!
چشمانم را با هیجان برهم گذاشتم، همگی کنار رفتند، رادوین یکدستش را دور بازوی من حلقه کرد و با دستدیگرش روبهرو را نشان داد و گفت:
- حالا باز کن... .
ناگهان با دیدن بهادر که روی صندلی جلوی کانتر نشسته بود، درحالیکه آرنجش را تکیه داده بود و یکدستش هم روی پایش بود، سرش رو بالا آورد!
موهای خوشحالتش را با دست عقب زد، چشمهای مشکیش با دیدن من برق زد، لبخند نصفهای کنج ل*بهایش بود. با دیدنش جا خوردم! دستم را به بازویرادوین گرفتم که نقش بر زمین نشوم!
قلبم روی دورهزار بود. ل*بهایم از شدتهیجان میلرزید، با قدمهای سست به طرفش رفتم، بلند شد و روبهرویم ایستاد.
با یکحرکت محکم من را درآغوش کشید و در گوشم گفت:
- مارال کوچولویمن چقدر خانوم شده!
عطرش را با تمام وجودم به ریههایم کشیدم، در چشمهایم نگاه کرد و گفت:
- تولدتمبارک عزیزم.
و ب*وسهای روی گونهام نشاند که از شدت خجالت سرخ شدم. همگی شروع به دست زدن کردند. پاتریشیا سوت میزد، آهنگشادی پخش شد و همگی شروع به ر*ق*صیدن کردند.
امروز بیش از حد سورپرایز شده بودم. قلبم به تپش افتاده بود، چند نفسعمیق کشیدم. مهتاب و رادوین با هم میرقصیدند و رادوین ملودی را توی هوا می چرخاند.
بهادر کنارم نشست و دستهای گرمش را روی دستم گذاشت و گفت :
- مارالم خوبی؟
به یکباره این طرز صدا زدن، من را به یاد شاهرخ انداخت، بغضیسنگین به گلویم نشست. به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:
- مطمئن نیستم... .
- سالهای زیادی گذشته!
آهی کشیدم و گفتم:
- خاطرات دست از سرم برنمی دارن.
- رها کن مارال، گذشته متعلق به گذشتش! تو امروز رو داری و آینده رو! نذار خاطرات تورو از پا دربیارن!
آهی کشیدم و گفتم:
- سخته!
- ولی شدنیه، بزار روحشون با دیدن خوشحالی تو به آرامش برسه. مردهها چشمشون به عزیزانشونه، شاد باش تا شاد باشن.
با دیدن عسل که خیلیآرام با آرمین میرقصید با چشمهای گرد شده گفتم:
- چطور متوجه نشدم! خدای من اون بارداره؟
بهادر درحالیکه با انگشتهاش بازی میکرد و سرش رو پایین انداخته بود، گفت:
- تو متوجه خیلی چیزها نشدی مارال... مثل انتظار من برای داشتن تو!
سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمهایم خیره شد و گفت:
- از پیلهتنهایی خودت بیرون بیا مارال، بذار تقدیر کار خودش رو بکنه! بالهات رو باز کن و تو آسمون خوشبختی اوج بگیر!
با صدای لرزانی گفتم:
- آمادگیش رو ندارم بهادر! من... من مطمئن نیستم بتونم خوشبختت کنم!
با لبخندجذابی گفت:
- همین که داشته باشمت خوشبختم مارال!
جعبهی کوچکی از جیبش بیرون آورد و جلوی پایم زانو زد و بدونمقدمه گفت:
- با من ازدواج میکنی مارال صالحی؟
پاتریشیا با دیدن این صح*نه جیغی از خوشحالی کشید. همگی دست از ر*ق*صیدن کشیدند و به طرف ما برگشتند!
اشکشوق به چشمهای مهتاب و عسل نشست، کنار هم ایستادند و مضطرب دستهای هم را در هم فشردند.
سکوت همهجا را فرا گرفت، ارکست آهنگ را قطع کرد. همگی چشم به ل*بهای من دوخته بودند. مضطرب نگاهی به چهرههای آدمهای دوست داشتنی اطرافم انداختم.
برقخوشحالی را در چشمانشان میدیدم، نگاهم به چشمهای منتظر بهادر افتاد، پسری که این همهسال به پای من مانده بود... پسری که تا این اندازه عاشق من شده بود!
شاید نتوانم عاشقش باشم ولی شدیدا میتوانم دوسش داشته باشم! نگاهم به کنارپنجره افتاد؛ مادرم، پدر، مهسا و شاهرخ را دیدم!
یکلحظه تمام آدمهای دور و اطرافم محو شدند، فقط من بودم و آنها!
همگی با لبخند نگاهم میکردند، به چشمهای آبی شاهرخ خیره شدم، چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
- خوشبختشو مارالم!
به طرفشان رفتم، که کمکم محو شدند. یکدور، دور خودم چرخیدم که با دیدن صورتهای نگران همه به خودم آمدم!
سریع روبهروی بهادر ایستادم و دستهای لرزانم را به طرفش گرفتم.
با لبخند زیبایی گفتم:
-قبول میکنم!
همگی شروع به جیغ و دست زدن کردند.
بهادر چشمهایش را روی هم گذاشت و قطرهاشکی از گوشهی چشمش روی گونهاش چکید. من را در آ*غ*و*ش کشید و میب*و*سید!
به یکباره من را بلند کرد و در هوا چرخاند. میخندید، خوشحال بود!
***
یکروزهای سختی توی زندگی ما آدمها هست که حس میکنیم به تهخط رسیدیم... حس میکنیم دیگه نمیتونیم ادامه بدیم... نویسنده کتابزندگیمون خداست!
شاید چندسطر پایینتر، پایانخوشی رو برات رقم زده باشه، گاهی باید کاری نکرد!
دست و پا نزد! تا توی منجلاب بلاها غرق نشد! گاهی باید اعتماد کرد! توکل کرد و صبر کرد!
الهی کتاب زندگیتون سطر به سطر صفحه به صفحه پر از خوشی... .
پایان!
نویسنده: معصومه نجاتی
یکشنبه، ۲۳دیماه، ۱۳۹۷
آخرین ویرایش توسط مدیر: