آهی از حسرت کشیدم و تصمیم گرفتم هنگام عصبانیت به اموالم آسیب نرسانم! مهسا به طرفم آمد و گفت:
- بیا تو، سال داره تحویل میشه.
به همراه مهسا وارد ویلا شدیم، دورمیزی که سفرهی هفتسین رویش چیده شده بود؛ نشستیم که با دیزاین طلاییرنگ به زیبایی زینت داده شده بود. چشمهایم را بستم و دعا کردم. از خدا خواستم راهدرست را به من نشان بدهد و از سردرگمی نجات دهد.
لحظهی تحویل سال سررسید و صدای خنده و شادی سراسر ویلا را دربرگرفت و بازاربوسه و تبریک، د*اغ شد. بعد از تبریک عید به هم، نوبت گرفتن کادوها رسید. آقایپارسا یکسرویس طلا به من هدیه داد که بسیار زیبا بود. با اشارهی آقایپارسا، بهادر گردنبند را به گردنم آویخت و همگی شروع به دست زدن کردند. بهادر هم جعبهای با کاغذکادوی براققرمز به من داد، وقتی کادو را باز کردم با دیدن یکگوشی گرانقیمت و جدیدترین مدل، شوکه شدم! با چشمهای گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت:
- من حواسم به همه چیز هست!
نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و دوباره به گوشیجذاب توی دستم خیره شدم. بهادر به مهسا یک آیپد هدیه داد، پدر هم یکهدفون جدید برایش گرفته بود. مادر برای من و مهسا لباس مجلسیزیبایی دوخته بود و پدرم یکلپتاپ نقرهای به من کادو داد. از همه تشکر کردم و با خوشحالی به کادوهای جذابی که در دستم بود، خیره شدم.کادوی مادر و پدر به بهادر، یکانگشتر طلاسفید و یکدستبند چرم بود.
بعد از خوردن شیرینی و میوه آقایپارسا رو به پدر گفت:
- اگه اجازه بدین تابستون یکعقد کوچیک براشون بگیریم، تا مارال هم امتحاناش تموم شده باشه، چطوره؟
پدر نگاهی به من کرد و گفت:
- من حرفی ندارم ولی تا ببینیم نظر خود مارال چیه!
سرم را پایین انداختم و با لحنآرامی گفتم:
- اگه اجازه بدین من بیشتر فکر کنم!
- یعنی تو این مدت شناخت کافی از بهادر پیدا نکردی دخترم؟
- چرا ولی من... .
یکنگاهی به مامان و بابا انداختم و گفتم:
- راستش من آمادگیش رو ندارم!
آقایپارسا سری تکان داد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. ما صبر میکنیم، مطمئنم بهادر انقدر دوست داره که منتظر تصمیم نهاییت بشه!
بهادر تمام این مدت سر به زیر و ساکت نشسته بود. گاهی توی فکر فرو میرفت و اخمهایش را در هم میکشید. گاهی هم به صحبتها گوش میداد. احساس میکردم تمام غمدنیا توی دلم جمع شده است! یکدلشورهی عجیبی داشتم رو به مادر گفتم:
- میشه بریم؟ من حالم خوب نیست!
- زشته باید باشی!
بهادر که متوجه حال بد من شد گفت:
- مارالجان خوبی؟
- آ... حالم بده سرم درد میکنه .
بهادر نگران به سمتم آمد و گفت:
- چرا نمیری طبقهی بالا استراحت کنی؟
بلافاصله با نگرانی بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا.
همراه بهادر به طبقهبالا رفتم، با دیدن تختبزرگ وسط اتاق به سمتش قدمهایم را تند کردم. نشستم و سرم را به تاجتخت تکیه دادم. بهادر مردد کنار در ایستاده بود، هر دو سکوت کرده بودیم، که گفت:
- مارال چیزی شده؟
- نه فقط یکسردرد ساده است، همین!
- از وقتی بابا، موضوع ما رو پیش کشید، خوب نیستی!
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- نه اینطور نیست، من فقط تکلیفم با خودم روشن نیست بهادر! نمیدونم کدوم کار درسته! من... من میترسم از ازدواج، از آینده میترسم. بهادر همش نگرانم اشتباه کنم، درست انتخاب نکنم، همش تو فکر اینم نتونم جواب محبتهای تو رو بدم، میفهمی تو چه برزخیم بهادر؟ ذهنم خستهست، حالم بده. فکر کنم دارم افسرده میشم! کلی فشار رومه، امسال مهمترین سالتحصیلیمه، درگیر چیزی شدم که نباید! اینها برای من خیلیزیاده.
دستم را به سرم گرفتم و فشار دادم، سردردم بیشتر شد. بهادر کنارم لبهتخت نشست، رو به من گفت:
- مارال؟ تو مجبور نیستی همه رو ازخودت راضی نگه داری. تو به هیچکس بدهکار نیستی! کاری رو که دوست داری انجام بده. درس بخون، عاشق باش ولی سعی نکن خلاف چیزی که هستی باشی! حتی اگه جواب پیشنهاد من... یک نه بزرگ باشه! مارال من خودخواه نیستم اگر کوچکترین حسی به من نداری، من دیگه هیچحرفی از ازدواج نمیزنم چون نمیخوام ناراضی با من باشی، میفهمی مارال؟ دیگه به هیچی فکر نکن. به ذهنت استراحت بده.
نگاه قدرشناسانهای به او انداختم و گفتم:
- تو خیلیخوبی بهادر، همین اخلاق خوبته که آدم رو بدهکارت میکنه! ممنون که درکم میکنی!
سرم را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـهای روی موهایم نشاند و گفت :
- خوب استراحت کن عزیزم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم:
- تو برو پایین منم میخوابم.
چشمهای شبرنگش را توی صورتم با اضطراب گرداند و گفت:
- مطمئنی؟ نمیخوای بمونم؟
- نه... برو ممکنه بابا اینها احساسغریبی کنن، پیششون باشی بهتره.
- میگم برات قرص بیارن، خوب بخوابی.
به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. نفسی از کلافگی کشیدم که مهسا گوشی به دست وارد اتاق شد! گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- باور نمیکنی اگه بگم کی پشت خطه!
با حالت متعجب نگاهش کردم که گوشی را توی دستم گذاشت و از اتاق خارج شد. مردد جواب دادم:
- ا... الو!
- مارالم؟ دارم میام پشت!
با تعجب گفتم :
- شاهرخ؟ ک... کجایی؟ شمارهمهسا رو از کجا پیدا کردی؟
شاهرخ تکخندهای کرد و گفت:
- مارال؟ خیلیباهوشی! خب از مهتاب گرفتم، تو که گوشیت خاموش بود! تازه آدرس هم گرفتم، بیا دم در زود، منتظرم.
و تماس را قطع کرد. گوشی را به ل*بم چسباندم و غرقافکار و علامتسوالهای ذهنم شدم. مانتویبلندم را روی لباسشبم پوشیدم و نگاهی به بالکن انداختم و از دیدن پلههای فلزی منتهی به حیاط لبخندرضایت روی ل*بهایم نشست. قلبم از شدت اضطراب تند میتپید! احساسنگرانی یکلحظه رهایم نمیکرد که مبادا کسی متوجه غیبتم بشود! آرام از پلهها پایین رفتم و طولحیاط تا جلوی در را توی تاریکیشب دویدم. خیابانتاریک را که با چراغهایی با فاصلهیمنظم از هم کمیروشن شده بود؛ را با دقت از نظر گذراندم، ولی شاهرخ را ندیدم که یکباره از پشت درخت بیرون آمد! جیغ خفهای کشیدم و از شدت غافلگیری چشمهایم را روی هم گذاشتم و سری تکان دادم. روبهرویم ایستاد، کلاه سویشرتسیاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و خیلی محتاطانه رفتار میکرد. خیره تو چشمهای مضطربم نگاهی انداخت و گفت:
- دنبالم بیا.
- ببخشید من اجازه ندارم! باید برم خونه.
با لحن عصبی گفت:
- مارال؟ الان وقت لجبازی نیست! مهمه باید حرف بزنیم.
کمی مکث کردم و گفتم :
- فقط زود باید برگردم.
باشهای گفت و دنبالش به راه افتادم. درب یک ۲۰۶ مشکی را باز کرد و سریع روی صندلی جلو نشستم، موقع سوار شدن همهجا را با ترس نگاه کرد.
- چته شاهرخ؟ چرا از سایه خودتم میترسی؟
- یه عده دنبالمونن! محکم بشین!
سریع ماشین را روشن کرد و با مهارت به حرکت درآورد. از سرعت زیاد، ترس به دلم افتاد و گفتم:
- توروخدا آرومتر!
از آینهماشین نگاهی به جاده انداختم و گفتم:
- کسی دنبالمون نیست که!
شاهرخ از آینه نگاهی به پشتسر انداخت و گفت:
- فک کنم گممون کردن، لعنتیها از کجا فهمیدن من برگشتم؟!
با دلهره پرسیدم:
- کیا؟ اصلا چرا باید دنبالت باشن؟
شاهرخ چشمهایش را با درد بست و گفت:
- دنبال من نه، دنبال ما! سفت بشین باید بریم یکجای امن.
اشک به چشمانم نشست و طبق معمول همیشه که وقتی نگرانم سکوت میکنم تا خود مقصد حرفی نزدم.
با سرعت سرسامآوری و البته با مهارت از جاده گذشتیم. کمکم از شهر خارج میشدیم و سایهیسیاه درختهای درهم پیچیده، در نظرم تداعی شد. سکوت را جایز ندانستم و رو به شاهرخ که جدیتر از همیشه بود و چشمهای آبی رنگش طوفانی شده بود، گفتم:
- کجا داریم میریم شاهرخ؟ من میترسم!
سوالم را بیجواب گذاشت و بعد از گذشتن از جادهی پر از چاله و داغانی که از شدت تکانهای ماشین حالتتهوع به من دست داد! به یککلبه وسطجنگل رسیدیم! صدای زوزهیگرگها و جیرجیرکها سکوتشب را میشکست و من بیشتر از هر زمانی ترس وجودم را فرا گرفت.
- بیا تو، سال داره تحویل میشه.
به همراه مهسا وارد ویلا شدیم، دورمیزی که سفرهی هفتسین رویش چیده شده بود؛ نشستیم که با دیزاین طلاییرنگ به زیبایی زینت داده شده بود. چشمهایم را بستم و دعا کردم. از خدا خواستم راهدرست را به من نشان بدهد و از سردرگمی نجات دهد.
لحظهی تحویل سال سررسید و صدای خنده و شادی سراسر ویلا را دربرگرفت و بازاربوسه و تبریک، د*اغ شد. بعد از تبریک عید به هم، نوبت گرفتن کادوها رسید. آقایپارسا یکسرویس طلا به من هدیه داد که بسیار زیبا بود. با اشارهی آقایپارسا، بهادر گردنبند را به گردنم آویخت و همگی شروع به دست زدن کردند. بهادر هم جعبهای با کاغذکادوی براققرمز به من داد، وقتی کادو را باز کردم با دیدن یکگوشی گرانقیمت و جدیدترین مدل، شوکه شدم! با چشمهای گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت:
- من حواسم به همه چیز هست!
نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و دوباره به گوشیجذاب توی دستم خیره شدم. بهادر به مهسا یک آیپد هدیه داد، پدر هم یکهدفون جدید برایش گرفته بود. مادر برای من و مهسا لباس مجلسیزیبایی دوخته بود و پدرم یکلپتاپ نقرهای به من کادو داد. از همه تشکر کردم و با خوشحالی به کادوهای جذابی که در دستم بود، خیره شدم.کادوی مادر و پدر به بهادر، یکانگشتر طلاسفید و یکدستبند چرم بود.
بعد از خوردن شیرینی و میوه آقایپارسا رو به پدر گفت:
- اگه اجازه بدین تابستون یکعقد کوچیک براشون بگیریم، تا مارال هم امتحاناش تموم شده باشه، چطوره؟
پدر نگاهی به من کرد و گفت:
- من حرفی ندارم ولی تا ببینیم نظر خود مارال چیه!
سرم را پایین انداختم و با لحنآرامی گفتم:
- اگه اجازه بدین من بیشتر فکر کنم!
- یعنی تو این مدت شناخت کافی از بهادر پیدا نکردی دخترم؟
- چرا ولی من... .
یکنگاهی به مامان و بابا انداختم و گفتم:
- راستش من آمادگیش رو ندارم!
آقایپارسا سری تکان داد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. ما صبر میکنیم، مطمئنم بهادر انقدر دوست داره که منتظر تصمیم نهاییت بشه!
بهادر تمام این مدت سر به زیر و ساکت نشسته بود. گاهی توی فکر فرو میرفت و اخمهایش را در هم میکشید. گاهی هم به صحبتها گوش میداد. احساس میکردم تمام غمدنیا توی دلم جمع شده است! یکدلشورهی عجیبی داشتم رو به مادر گفتم:
- میشه بریم؟ من حالم خوب نیست!
- زشته باید باشی!
بهادر که متوجه حال بد من شد گفت:
- مارالجان خوبی؟
- آ... حالم بده سرم درد میکنه .
بهادر نگران به سمتم آمد و گفت:
- چرا نمیری طبقهی بالا استراحت کنی؟
بلافاصله با نگرانی بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا.
همراه بهادر به طبقهبالا رفتم، با دیدن تختبزرگ وسط اتاق به سمتش قدمهایم را تند کردم. نشستم و سرم را به تاجتخت تکیه دادم. بهادر مردد کنار در ایستاده بود، هر دو سکوت کرده بودیم، که گفت:
- مارال چیزی شده؟
- نه فقط یکسردرد ساده است، همین!
- از وقتی بابا، موضوع ما رو پیش کشید، خوب نیستی!
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- نه اینطور نیست، من فقط تکلیفم با خودم روشن نیست بهادر! نمیدونم کدوم کار درسته! من... من میترسم از ازدواج، از آینده میترسم. بهادر همش نگرانم اشتباه کنم، درست انتخاب نکنم، همش تو فکر اینم نتونم جواب محبتهای تو رو بدم، میفهمی تو چه برزخیم بهادر؟ ذهنم خستهست، حالم بده. فکر کنم دارم افسرده میشم! کلی فشار رومه، امسال مهمترین سالتحصیلیمه، درگیر چیزی شدم که نباید! اینها برای من خیلیزیاده.
دستم را به سرم گرفتم و فشار دادم، سردردم بیشتر شد. بهادر کنارم لبهتخت نشست، رو به من گفت:
- مارال؟ تو مجبور نیستی همه رو ازخودت راضی نگه داری. تو به هیچکس بدهکار نیستی! کاری رو که دوست داری انجام بده. درس بخون، عاشق باش ولی سعی نکن خلاف چیزی که هستی باشی! حتی اگه جواب پیشنهاد من... یک نه بزرگ باشه! مارال من خودخواه نیستم اگر کوچکترین حسی به من نداری، من دیگه هیچحرفی از ازدواج نمیزنم چون نمیخوام ناراضی با من باشی، میفهمی مارال؟ دیگه به هیچی فکر نکن. به ذهنت استراحت بده.
نگاه قدرشناسانهای به او انداختم و گفتم:
- تو خیلیخوبی بهادر، همین اخلاق خوبته که آدم رو بدهکارت میکنه! ممنون که درکم میکنی!
سرم را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـهای روی موهایم نشاند و گفت :
- خوب استراحت کن عزیزم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم:
- تو برو پایین منم میخوابم.
چشمهای شبرنگش را توی صورتم با اضطراب گرداند و گفت:
- مطمئنی؟ نمیخوای بمونم؟
- نه... برو ممکنه بابا اینها احساسغریبی کنن، پیششون باشی بهتره.
- میگم برات قرص بیارن، خوب بخوابی.
به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. نفسی از کلافگی کشیدم که مهسا گوشی به دست وارد اتاق شد! گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- باور نمیکنی اگه بگم کی پشت خطه!
با حالت متعجب نگاهش کردم که گوشی را توی دستم گذاشت و از اتاق خارج شد. مردد جواب دادم:
- ا... الو!
- مارالم؟ دارم میام پشت!
با تعجب گفتم :
- شاهرخ؟ ک... کجایی؟ شمارهمهسا رو از کجا پیدا کردی؟
شاهرخ تکخندهای کرد و گفت:
- مارال؟ خیلیباهوشی! خب از مهتاب گرفتم، تو که گوشیت خاموش بود! تازه آدرس هم گرفتم، بیا دم در زود، منتظرم.
و تماس را قطع کرد. گوشی را به ل*بم چسباندم و غرقافکار و علامتسوالهای ذهنم شدم. مانتویبلندم را روی لباسشبم پوشیدم و نگاهی به بالکن انداختم و از دیدن پلههای فلزی منتهی به حیاط لبخندرضایت روی ل*بهایم نشست. قلبم از شدت اضطراب تند میتپید! احساسنگرانی یکلحظه رهایم نمیکرد که مبادا کسی متوجه غیبتم بشود! آرام از پلهها پایین رفتم و طولحیاط تا جلوی در را توی تاریکیشب دویدم. خیابانتاریک را که با چراغهایی با فاصلهیمنظم از هم کمیروشن شده بود؛ را با دقت از نظر گذراندم، ولی شاهرخ را ندیدم که یکباره از پشت درخت بیرون آمد! جیغ خفهای کشیدم و از شدت غافلگیری چشمهایم را روی هم گذاشتم و سری تکان دادم. روبهرویم ایستاد، کلاه سویشرتسیاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و خیلی محتاطانه رفتار میکرد. خیره تو چشمهای مضطربم نگاهی انداخت و گفت:
- دنبالم بیا.
- ببخشید من اجازه ندارم! باید برم خونه.
با لحن عصبی گفت:
- مارال؟ الان وقت لجبازی نیست! مهمه باید حرف بزنیم.
کمی مکث کردم و گفتم :
- فقط زود باید برگردم.
باشهای گفت و دنبالش به راه افتادم. درب یک ۲۰۶ مشکی را باز کرد و سریع روی صندلی جلو نشستم، موقع سوار شدن همهجا را با ترس نگاه کرد.
- چته شاهرخ؟ چرا از سایه خودتم میترسی؟
- یه عده دنبالمونن! محکم بشین!
سریع ماشین را روشن کرد و با مهارت به حرکت درآورد. از سرعت زیاد، ترس به دلم افتاد و گفتم:
- توروخدا آرومتر!
از آینهماشین نگاهی به جاده انداختم و گفتم:
- کسی دنبالمون نیست که!
شاهرخ از آینه نگاهی به پشتسر انداخت و گفت:
- فک کنم گممون کردن، لعنتیها از کجا فهمیدن من برگشتم؟!
با دلهره پرسیدم:
- کیا؟ اصلا چرا باید دنبالت باشن؟
شاهرخ چشمهایش را با درد بست و گفت:
- دنبال من نه، دنبال ما! سفت بشین باید بریم یکجای امن.
اشک به چشمانم نشست و طبق معمول همیشه که وقتی نگرانم سکوت میکنم تا خود مقصد حرفی نزدم.
با سرعت سرسامآوری و البته با مهارت از جاده گذشتیم. کمکم از شهر خارج میشدیم و سایهیسیاه درختهای درهم پیچیده، در نظرم تداعی شد. سکوت را جایز ندانستم و رو به شاهرخ که جدیتر از همیشه بود و چشمهای آبی رنگش طوفانی شده بود، گفتم:
- کجا داریم میریم شاهرخ؟ من میترسم!
سوالم را بیجواب گذاشت و بعد از گذشتن از جادهی پر از چاله و داغانی که از شدت تکانهای ماشین حالتتهوع به من دست داد! به یککلبه وسطجنگل رسیدیم! صدای زوزهیگرگها و جیرجیرکها سکوتشب را میشکست و من بیشتر از هر زمانی ترس وجودم را فرا گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: