کامل شده رمان سراب خفته|blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
آهی از حسرت کشیدم و تصمیم گرفتم هنگام عصبانیت به اموالم آسیب نرسانم! مهسا به طرفم آمد و گفت:
- بیا تو، سال داره تحویل میشه.
به همراه مهسا وارد ویلا شدیم، دورمیزی که سفره‌ی هفت‌سین رویش چیده شده بود؛ نشستیم که با دیزاین طلایی‌رنگ به زیبایی زینت داده شده بود. چشم‌هایم را بستم و دعا کردم. از خدا خواستم راه‌درست را به من نشان بدهد و از سردرگمی نجات دهد.
لحظه‌ی تحویل سال سررسید و صدای خنده و شادی سراسر ویلا را دربرگرفت و بازاربوسه و تبریک، د*اغ شد. بعد از تبریک عید به هم، نوبت گرفتن کادوها رسید. آقای‌پارسا یک‌سرویس طلا به من هدیه داد که بسیار زیبا بود. با اشاره‌ی آقای‌پارسا، بهادر گردنبند را به گردنم آویخت و همگی شروع به دست زدن کردند. بهادر هم جعبه‌ای با کاغذکادوی براق‌قرمز به من داد، وقتی کادو را باز کردم با دیدن یک‌گوشی گران‌قیمت و جدیدترین مدل، شوکه شدم! با چشم‌های گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت:
- من حواسم به همه چیز هست!
نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و دوباره به گوشی‌جذاب توی دستم خیره شدم. بهادر به مهسا یک آی‌پد هدیه داد، پدر هم یک‌هدفون جدید برایش گرفته بود. مادر برای من و مهسا لباس مجلسی‌زیبایی دوخته بود و پدرم یک‌لپ‌تاپ نقره‌ای به من کادو داد. از همه تشکر کردم و با خوشحالی به کادوهای جذابی که در دستم بود، خیره شدم.کادوی مادر و پدر به بهادر، یک‌انگشتر طلاسفید و یک‌دستبند چرم بود.
بعد از خوردن شیرینی و میوه آقای‌پارسا رو به پدر گفت:
- اگه اجازه بدین تابستون یک‌عقد کوچیک براشون بگیریم، تا مارال هم امتحاناش تموم شده باشه، چطوره؟
پدر نگاهی به من کرد و گفت:
- من حرفی ندارم ولی تا ببینیم نظر خود مارال چیه!
سرم را پایین انداختم و با لحن‌آرامی گفتم:
- اگه اجازه بدین من بیشتر فکر کنم!
- یعنی تو این مدت شناخت کافی از بهادر پیدا نکردی دخترم؟
- چرا ولی من... .
یک‌نگاهی به مامان و بابا انداختم و گفتم:
- راستش من آمادگیش رو ندارم!
آقای‌پارسا سری تکان داد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. ما صبر می‌کنیم، مطمئنم بهادر انقدر دوست داره که منتظر تصمیم نهاییت بشه!
بهادر تمام این مدت سر به زیر و ساکت نشسته بود. گاهی توی فکر فرو می‌رفت و اخم‌هایش را در هم می‌کشید. گاهی هم به صحبت‌ها گوش می‌داد. احساس می‌کردم تمام غم‌دنیا توی دلم جمع شده است! یک‌دلشوره‌ی عجیبی داشتم رو به مادر گفتم:
- میشه بریم؟ من حالم خوب نیست!
- زشته باید باشی!
بهادر که متوجه حال بد من شد گفت:
- مارال‌جان خوبی؟
- آ... حالم بده سرم درد می‌کنه .
بهادر نگران به سمتم آمد و گفت:
- چرا نمیری طبقه‌ی بالا استراحت کنی؟
بلافاصله با نگرانی بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا.
همراه بهادر به طبقه‌بالا رفتم، با دیدن تخت‌بزرگ وسط اتاق به سمتش قدم‌هایم را تند کردم. نشستم و سرم را به تاج‌تخت تکیه دادم. بهادر مردد کنار در ایستاده بود، هر دو سکوت کرده بودیم، که گفت:
- مارال چیزی شده؟
- نه فقط یک‌سردرد ساده است، همین!
- از وقتی بابا، موضوع ما رو پیش کشید، خوب نیستی!
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- نه این‌طور نیست، من فقط تکلیفم با خودم روشن نیست بهادر! نمی‌دونم کدوم کار درسته! من... من می‌ترسم از ازدواج، از آینده می‌ترسم. بهادر همش نگرانم اشتباه کنم، درست انتخاب نکنم، همش تو فکر اینم نتونم جواب محبت‌های تو رو بدم، می‌فهمی تو چه برزخیم بهادر؟ ذهنم خسته‌‌ست، حالم بده. فکر کنم دارم افسرده میشم! کلی فشار رومه، امسال مهم‌ترین سال‌تحصیلیمه، درگیر چیزی شدم که نباید! این‌ها برای من خیلی‌زیاده.
دستم را به سرم گرفتم و فشار دادم، سردردم بیشتر شد. بهادر کنارم لبه‌تخت نشست، رو به من گفت:
- مارال؟ تو مجبور نیستی همه رو ازخودت راضی نگه داری. تو به هیچ‌کس بدهکار نیستی! کاری رو که دوست داری انجام بده. درس بخون، عاشق باش ولی سعی نکن خلاف چیزی که هستی باشی! حتی اگه جواب پیشنهاد من... یک نه بزرگ باشه! مارال من خودخواه نیستم اگر کوچک‌ترین حسی به من نداری، من دیگه هیچ‌حرفی از ازدواج نمی‌زنم چون نمی‌خوام ناراضی با من باشی، می‌فهمی مارال؟ دیگه به هیچی فکر نکن. به ذهنت استراحت بده.
نگاه قدرشناسانه‌ای به او انداختم و گفتم:
- تو خیلی‌خوبی بهادر، همین اخلاق خوبته که آدم رو بدهکارت می‌کنه! ممنون که درکم می‌کنی!
سرم را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایم نشاند و گفت :
- خوب استراحت کن عزیزم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم:
- تو برو پایین منم می‌خوابم.
چشم‌های شب‌رنگش را توی صورتم با اضطراب گرداند و گفت:
- مطمئنی؟ نمی‌خوای بمونم؟
- نه... برو ممکنه بابا این‌ها احساس‌غریبی کنن، پیششون باشی بهتره.
- میگم برات قرص بیارن، خوب بخوابی.
به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. نفسی از کلافگی کشیدم که مهسا گوشی به دست وارد اتاق شد! گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- باور نمی‌کنی اگه بگم کی پشت خطه!
با حالت متعجب نگاهش کردم که گوشی را توی دستم گذاشت و از اتاق خارج شد. مردد جواب دادم:
- ا... الو!
- مارالم؟ دارم میام پشت!
با تعجب گفتم :
- شاهرخ؟ ک... کجایی؟ شماره‌مهسا رو از کجا پیدا کردی؟
شاهرخ تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- مارال؟ خیلی‌باهوشی! خب از مهتاب گرفتم، تو که گوشیت خاموش بود! تازه آدرس هم گرفتم، بیا دم در زود، منتظرم.
و تماس را قطع کرد. گوشی را به ل*بم چسباندم و غرق‌‌افکار و علامت‌سوال‌های ذهنم شدم. مانتوی‌بلندم را روی لباس‌شبم پوشیدم و نگاهی به بالکن انداختم و از دیدن پله‌های فلزی منتهی به حیاط لبخند‌رضایت روی ل*ب‌هایم نشست. قلبم از شدت اضطراب تند می‌تپید! احساس‌نگرانی یک‌لحظه رهایم نمی‌کرد که مبادا کسی متوجه غیبتم بشود! آرام از پله‌ها پایین رفتم و طول‌حیاط تا جلوی در را توی‌ تاریکی‌شب دویدم. خیابان‌تاریک را که با چراغ‌هایی با فاصله‌ی‌منظم از هم کمی‌روشن شده بود؛ را با دقت از نظر گذراندم، ولی شاهرخ را ندیدم که یک‌باره از پشت درخت بیرون آمد! جیغ خفه‌ای کشیدم و از شدت غافلگیری چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و سری تکان دادم. روبه‌‌رویم ایستاد، کلاه سویشرت‌سیاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و خیلی محتاطانه رفتار می‌کرد. خیره تو چشم‌های مضطربم نگاهی انداخت و گفت:
- دنبالم بیا.
- ببخشید من اجازه ندارم! باید برم خونه.
با لحن عصبی گفت:
- مارال؟ الان وقت لجبازی نیست! مهمه باید حرف بزنیم.
کمی مکث کردم و گفتم :
- فقط زود باید برگردم.
باشه‌ای گفت و دنبالش به راه افتادم. درب یک ۲۰۶ مشکی را باز کرد و سریع روی صندلی جلو نشستم، موقع سوار شدن همه‌‌جا را با ترس نگاه کرد.
- چته شاهرخ؟ چرا از سایه خودتم می‌ترسی؟
- یه عده دنبالمونن! محکم بشین!
سریع ماشین را روشن کرد و با مهارت به حرکت درآورد. از سرعت زیاد، ترس به دلم افتاد و گفتم:
- توروخدا آروم‌تر!
از آینه‌ماشین نگاهی به جاده انداختم و گفتم:
- کسی دنبالمون نیست که!
شاهرخ از آینه نگاهی به پشت‌سر انداخت و گفت:
- فک کنم گممون کردن، لعنتی‌ها از کجا فهمیدن من برگشتم؟!
با دلهره پرسیدم:
- کیا؟ اصلا چرا باید دنبالت باشن؟
شاهرخ چشم‌هایش را با درد بست و گفت:
- دنبال من نه، دنبال ما! سفت بشین باید بریم یک‌جای امن.
اشک به چشمانم نشست و طبق معمول همیشه که وقتی نگرانم سکوت می‌کنم تا خود مقصد حرفی نزدم.
با سرعت سرسام‌آوری و البته با مهارت از جاده گذشتیم. کم‌کم از شهر خارج می‌شدیم و سایه‌ی‌سیاه درخت‌های درهم پیچیده، در نظرم تداعی شد. سکوت را جایز ندانستم و رو به شاهرخ که جدی‌تر از همیشه بود و چشم‌های آبی رنگش طوفانی شده بود، گفتم:
- کجا داریم میریم شاهرخ؟ من می‌ترسم!
سوالم را بی‌جواب گذاشت و بعد از گذشتن از جاده‌ی پر از چاله و داغانی که از شدت تکان‌های ماشین حالت‌تهوع به من دست داد! به یک‌کلبه وسط‌جنگل رسیدیم! صدای زوزه‌ی‌گرگ‌ها و جیرجیرک‌ها سکوت‌شب را می‌شکست و من بیشتر از هر زمانی ترس وجودم را فرا گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
ماشین را کنار کلبه نگه داشت و با عجله پیاده شد. چراغ‌های داخل‌کلبه را روشن کرد که کمی از ترس و اضطراب من کمتر شد. نگاهی به شاهرخ انداختم و گفتم:
- نمی‌خوای بگی چه اتفاقی افتاده؟
چشمانش را محکم روی هم فشرد و درحالی‌که گوشه‌ی ل*ب بی‌رنگش را به دندان‌گرفت، گفت:
- خودمم درست نمی‌دونم!
با دهانی از تعجب بازمانده و عصبی به این‌طرف و آن‌طرف نگاهی انداختم و گفتم:
- یعنی چی؟ این همه تعقیب و گریز بازی درآوردی و نمی‌دونی کی دنبالته؟ یا بهتر بگم دنبالمونه! چیکار کردی شاهرخ؟ اصلا به من چه ارتباطی داره؟
کمی مکث کرد، صدای کوبیده شدن کفشش بر زمین سکوت بین‌مان را می‌شکست و درحالی‌که به نقطه‌نامعلومی خیره شده بود، گفت:
- موضوع کمی پیچیدست مارال، توضیحش کمی سخته و باور نکردنی! ببین یک‌تلفن تهدیدآمیز داشتم مارال! می‌گفت نمی‌ذاره آب‌خوش از گلوم پایین بره و منم باید مثل خودش زجر بکشم! اولش جدی نگرفتم ولی بعد از یک‌مدت تمام دخترهایی که آشنایی ن*زد*یک*ی باهاشون داشتم، یکی‌یکی ناپدید شدن!
درون ذهنم در حال حلاجی‌جملاتی بودم که از د*ه*ان‌شاهرخ خارج میشد و من بی‌حرف و بدون پلک زدن در حال گوش دادن بودم، خیره به شاهرخ ل*ب زدم:
- وحشتناکه!
- دو روز پیش جنازه یکیشون رو پلیس از ته‌دره پیدا کرد!
- باورم نمیشه... وای خدای من!
- چیزی که این وسط عجیبه، اینه که آسیبی به من نمی‌رسونه و فقط به دخترهای اطراف من صدمه می‌زنه!
تمام تنم از ترس به رعشه افتاد و سرمای بدی به جانم افتاد‌. چشم‌هایم را بستم و نفس‌عمیقی کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم! شاهرخ سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:
- حالا فهمیدی چرا رفتم؟
چشمانش از شدت اضطراب و حالتی عصبی ،قرمز شده بود و با حالت زاری گفت:
- مارال من نمی‌خوام اتفاقی برات بیوفته!
درحالی‌که ل*ب‌هام می‌لرزید و تنم به رعشه افتاده بود، گفتم:
- با پلیس هم تماس گرفتی؟
- به فکرم رسید، اما اون ع*و*ضی تهدیدم کرد که پای‌پلیس وسط بیاد، بلای وحشتناکی سر تو میاره! یارو یک‌روانیه، کلی هم آدم داره از سایه خودم هم می‌ترسم، مارال می‌فهمی؟!
سرش را با دستانش فشار داد و گفت:
- اگر اتفاقی برای تو بیوفته من می‌میرم مارال!
چشم‌های آبیش طوفانی شد و درحالی‌که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود، گفت:
- اگه پیداش کنم خودم می‌کشمش!
در محکم کوبیده شد! جیغ‌بلندی از سر ترس کشیدم که شاهرخ من را در آ*غ*و*ش فشرد و آرام گفت:
- چیزی نیست، نترس! باد در رو کوبید عزیزم!
نفس‌راحتی کشیدم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. فضای‌خوفناکی ایجاد شده بود، دائم فکر می‌کردم همه می‌خواهند من را بکشند! ترس بدی به جانم افتاده بود، یاد قتل‌های زنجیره‌ای افتادم که یک‌باره ته‌دلم خالی شد!
با حال‌زاری از سر بیچارگی ل*ب زدم:
- شاهرخ حالا باید چیکار کنیم؟من می‌ترسم!
چشم‌هایش پر از رگه‌های قرمز شد و با صدای‌آرام و خش‌داری گفت:
- باید من رو فراموش کنی! باید نزدیک من نشی مارال، وگرنه تو هم در خطری!
ل*ب زدم:
- شاهرخ... .
دست‌هایم را محکم فشار داد و گفت:
- بعید نیست تا الان پیدامون نکرده باشن! پاشو مارال باید از این‌جا بریم!
کلاه سویشرتش را توی صورتش کشید.
- اما تو چی؟ چیکار می‌خوای بکنی؟
- به نظر به من آسیبی نمی‌رسونه، وگرنه تا حالا سرم رو زیر آب کرده بود! من نگران توعم مارال!
مکثی کردم و در‌حالی‌که سرم را پایین انداخته بودم، آرام گفتم:
- یک‌ماشین سیاه‌بزرگ دوبار می‌خواست به من صدمه بزنه!
خشک شده و ناباور نگاهم کرد و گفت:
- نه! وای خدای من! نمی‌دونم چی باید بهت بگم مارال موضوع به این مهمی رو الان باید بگی؟ خدای من وای! وای!
درحالی‌که ل*بش را می‌جوید، تند و بی‌قرار طول و عرض‌کلبه را قدم می‌زد که گفت:
- نباید میومدیم این‌جا، فقط دعا کن ردمون رو نزده باشن، فقط دعا کن!
گریه‌ام گرفت، با صدای پر از بغض درحالی‌که ل*ب‌هایم می‌لرزید و کنترل اشک‌هایم از دستم خارج شده بود، گفتم:
- شاهرخ؟! این چه بلاییه داره سرمون میاد؟ چه مشکلی با تو دارن؟ خدایا!
من را محکم در آغـ*ـوش کشید و گفت:
- تا وقتی بدونم حالت خوبه، منم خیالم راحته! تا زنده‌ام نمی‌ذارم بهت آسیبی برسونن مارال.
در چشم‌هایم خیره شد و شانه‌هایم را تکان داد و گفت :
- مارال؟ بهم قول بده مواظب خودت باشی، باید قوی باشی، باید!
به نشانه‌تایید چشم‌های خیس از اشکم را روی هم گذاشتم.
هوا به شدت تاریک بود و نم‌نم باران ریزی هم می‌بارید؛ با صدای رعد و برق بیشتر ترس در وجودم رخنه کرد.
شاهرخ از کلبه خارج شد تا همه‌جا را خوب بررسی کند، چند دقیقه بعد برگشت و گفت:
- بدو مارال باید بریم، زود سوار شو!
با سرعت و اضطراب، ماشین را به حرکت درآورد. ترس تمام وجودم را گرفته بود، به سایه خودم هم مشکوک شده بودم.
دیگر تحملش را نداشتم! در یک‌تصمیم آنی، دستگیره‌ی در را گرفتم و باز کردم؛ بادسردی به درون‌ماشین وزیدن گرفت و موهایم روی صورتم ریخت، آماده شدم خودم را از ماشین به بیرون پرت کنم و تمام که شاهرخ شوکه شده فریاد زد:
- چه غلطی داری می‌کنی؟
لباسم را از پشت‌سر کشید و با یک‌دست فرمان را محکم در دست فشرد! ماشین تکان بدی خورد و در حال‌چرخش به دور خود بود به طوری که رد لاستیک‌ها در کف‌جاده برجای ماند و صدای گوش‌خراشی را ایجاد کرد! ماشین‌ها بوق‌زنان به نشانه‌ی اعتراض از کنارمان رد شدند که شاهرخ با سرعت کنارجاده، ماشین را متوقف کرد. لحظاتی هر دو مشغول نفس‌نفس‌ زدن بودیم و ناباورانه و بغض‌آلود به روبه‌رو خیره شده بودیم.
سکوت‌بدی بینمان افتاد. با درد چشم‌هایم را بستم و سپس نگاه خجالت زده‌ای به صورت‌شاهرخ که در تاریکی‌شب فقط برق‌اشک در چشمانش دیده میشد انداختم که ضربه‌محکمی را طرف‌چپ گونه‌ام حس کردم و صدای بغض‌آلود و دردمند شاهرخ که گفت:
- چه غلطی داشتی می‌کردی؟ این‌همه بدبختی نکشیدم که تهش خودت رو بکشی احمق! چطور تونستی؟ مارال جواب بده، هان؟ چطور تونستی لعنتی؟
حریصانه سرم رو در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
- تا من هستم از چیزی حق نداری بترسی، خودم مواظبتم، فهمیدی؟
سرم را آرام به نشانه‌ی تایید تکان دادم، قلبم به شدت می‌کوبید به طوری که گویی می‌خواهد از س*ی*نه‌ام بیرون بزند، اشک‌هایش را پاک کرد و نفس‌عمیقی کشید، سپس دوباره به راه افتاد.
جلوی‌ویلا تقریبا خودم را از ماشین‌شاهرخ به بیرون پرت کردم، شال‌حر*یرم خیس شده بود. باران داشت با شدت‌بیشتری می‌بارید. مهسا سراسیمه در را باز کرد، با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند! محکم در آ*غ*و*ش فشردمش که گفت:
- خوبی تو؟ چرا انقدر می‌لرزی، کجا بودی؟ بهادر چندبار سر زد، خبرت رو بگیره پیچوندمش که خوابی، شاهرخ باهات چیکار داشت؟
- توروخدا چیزی بهش نگی مهسا، نگران میشه! بعد برات تعریف می‌کنم.
مرموز نگاهم کرد و گفت:
- خیالت راحت باشه‌، بریم تو سرما می‌خوری.
سردردم از یادم رفته بود، از پله‌ها بی‌سروصدا بالا رفتم، مستقیم به سمت حمام حرکت کردم، یک‌دوش آب.گرم کمی حالم را بهتر کرد، هر چند همه‌اش نگاهم به در بود و می‌ترسیدم هر آن یکی سر برسد و من را توی وان خفه کند! با حال‌زاری گفتم:
- خدایا کمکم کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
روی تخت دراز کشیدم. خیلی‌خسته بودم، دیگر نمی‌خواستم به چیزی فکر کنم، این مسافرت هم بیش از حد من را خسته کرده بود. دلم می‌خواست، زودتر برگردیم اما نمیشد، تازه تعطیلات شروع شده بود و دست کم دو روز دیگر باید در این‌جا می‌ماندیم. پس باید یک‌طوری خودم را سرگرم می‌کردم.
طبق عادت همیشه هم نمی‌توانستم‌، در این تاریکی به کناردریا بروم، آهی از ته‌دل کشیدم. مهسا کنارم دراز کشید و گفت:
- چیزی شده؟ خوب نیستی!
- نه مشکلی نیست، مهمونی خوش گذشت؟
قصد نداشتم او را نگران کنم، این مشکل من بود، برای همین بحث را عوض کردم و چیزی از مشکلات‌عجیبی که گریبانم را گرفته بود، بروز ندادم. مهسا گفت:
- ا*و*ف نبودی ببینی چه فک و فامیل‌های خفنی داشتن، انگار از دماغ‌فیل افتادن، ایش!
خندیدم و گفتم :
- معلومه حسابی حالت گرفته شده!
- نه خوش گذشت، بهادر از کنارمون دور نشد، باباشم خیلی‌تحویل می‌گرفت و نمی‌ذاشتن بد بگذره.
بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌اش زدم و گفتم:
- شب‌بخیر مهسای‌عزیزم.
او هم خمیازه‌ای کشید و پتو را، روی سرش کشید. با قدم‌هایی‌آرام به کنار پنجره رفتم و به تاریکی‌شب که همه‌جا را پوشانده بود، نگاه کردم. سرم را به شیشه تکیه دادم. یاد چشم‌های طوفانی شاهرخ افتادم و احساس‌عجزی که کلافه‌اش کرده بود. شاهرخ مانند خون در رگ و پیم جاری بود، با دیدنش انگار قلبم دوباره شروع به تپیدن می‌‌کرد. من عاشق‌شاهرخ بودم شاید چیزی فراتر از عشق! وقتی به یادحرفی که به بهادر زدم افتادم از خودم و رفتارم خجالت کشیدم، من چقدر احمق بودم!
بهادر هم گویا متوجه شده بود که تصمیم من از روی بچگی است یا شاید هم لجبازی با شاهرخ یا با خودم!
بهادر خیلی‌عاقل‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم؛ کاش من هم می‌توانستم کمی بر مبنای عقل جدا از احساس تصمیم بگیرم. شخصیت فوق‌العاده احساسی من دست و پایم را در زندگی بسته بود. همیشه می‌خواستم دل‌همه را بدست بیاورم، این‌که همه به من توجه کنند یا مرا دوست داشته باشند، من راراضی می‌کرد، ولی این‌جا با سال‌های قبل زندگیم فرق می‌کرد. حالا نمی‌توانم هم‌زمان علاقه دونفر را داشته باشم!
یک‌نفر دلش شکسته میشد، بالاخره یک‌نفر را به ناچار باید از خودم ناراحت می‌کردم.
آهی کشیدم و گفتم:
- من باید بهش کمک کنم، شاهرخ به من احتیاج داره! ولی چطوری؟ چه کاری از دستم برمیاد، درحالی که با نزدیک شدن بهش جون منم به خطر میوفته؟! هرچند که حالا هم ممکنه بلایی سرم بیاد.
آهی کشیدم کسی را دور و برم نمی‌دیدم که با خیال راحت این مشکل را با او درمیان بگذارم. خیلی دلم می‌خواست روی شن‌های ساحل نشسته بودم و صدای امواج‌ملایم دریا و سوسوی ستاره‌ها دلم را آرام می‌کرد، ولی ترس در وجودم رخنه کرده بود و مانع این میشد که به جلو قدم بردارم.
این ترس‌لعنتی که آدم را راکت نگه می‌داشت‌، مانندآبی که در اثر زیاد ماندن می‌گندد و به لجن تبدیل می‌شود! این ترسی که جسارت را از آدم می‌گیرد و وقتی به خودت میایی می‌بینی سال‌های زیادی از عمرت می‌گذرد و تو مانند یک ساعت‌کوکی روزمرگی زندگیت را کوک می‌کردی! ولی نیروی‌عشق قوی‌تر از ترس است، همه‌ی زندگیت را به حرکت وا می‌دارد! جسارت کارهایی را به آدمی، می‌دهد که در حالت‌عادی نمی‌توانی حتی فکرش را هم بکنی! عشق نقطه مقابل ترس است.
یک‌ترسو هیچ‌وقت عاشق نمی‌شود، آدم‌های ترسو نقطه‌امن زندگیشان را رها نمی‌کنند! جسارت خواستن را بخودشان نمی‌دهند و بهترین‌ها را حق خودشان نمی‌دانند!
حالا تو کجای زندگیت هستی مارال؟ طرف ترسی یا عشق؟ حاضری برای عشق جسارت کنی؟ خطر کنی؟ از خود گذشتگی کنی؟ هر وقت جواب این سوال‌ها بله بود تو عاشقی!
***
صبح با نوازش‌های پدر از خواب بیدار شدم؛ هول شده سرجایم نشستم که پدر دست‌هایش را به نشانه‌‌تسلیم بالا برد.
- سلام بابا؛ ببخشید ترسیدم
پدر با لبخندمحوی گوشه‌ی ل*ب‌هایش گفت:
- این‌طوری که تو ازخواب پریدی و نشستی تو تخت، والا منم ترسیدم!
دوباره معذرت‌خواهی کردم که گفت:
- خوبی بابا؟
- بله، چطور مگه؟
- مهسا دیشب می‌گفت همش کابوس دیدی، چندبار هم تو خواب جیغ زدی که ما هم شنیدیم نخواستیم بیدارت کنیم، همگی خیلی‌نگرانت شدیم دخترم، الان هم که ساعت از ۱۲ گذشته و تو هنوز تو تختتی!
شرمنده نگاهی به پدر انداختم که گفت:
- اگه چیزی هست که اذیتت می‌کنه، می‌خوای با من درمیون بذاری؟
موهایم را دور انگشتم حلقه کردم و هول شده گفتم:
- نه ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که کابوس ببینه، معذرت می‌خوام که نگرانتون کردم بابا.
- می‌خوای بفرستمت اتریش یک‌مدت پیش مهتاب؟ آره بابا؟
- ممنون بابایی، نه امسال کنکور دارم.
بابا آهی کشید و گفت:
- لعنت به این کنکور، ببین این‌همه استرس چه بلایی سر بچه‌هامون میاره!
خندیدم و گفتم:
- من که آماده‌ام بابایی، انشالله امسال قبولم.
پدر بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایم نشاند و گفت:
- حتی اگه یک‌درصد هم قبول نشدی هیچ مهم نیست، سلامتی تو از همه‌چیز مهم‌تره! مادرت دیشب تا صبح تو فکرت بود و نخوابید. به این اخلاق‌خشکش نگاه نکنین باباجان، مادرتون یک‌فرشتست، خیلی‌دوستتون داره.
از شنیدن حرف‌های پدر دلم غرق‌شادی شد، او را در آغـ*ـوش کشیدم و لحظاتی چشم‌هایم را بستم. دستی بر موهای نامرتبم کشید و آرام گفت:
- اگه دلت با بهادر نیست بگو بابا، کسی مجبورت نکرده!
با خجالت گفتم:
- نه خیلی هم پسرخوبیه، فقط من مناسب اون نیستم، من درخودم نمی‌بینم یک‌زندگی رو جمع کنم بابا روحیاتم بچه‌گونست!
- مهم علاقه دوطرفه‌اس، عشق آدم رو بالغ می‌کنه دخترم! همین که نظرت راجبش‌خوبه امیدوارکننده‌اس.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
- پاشو بابا دلم می‌خواد تو این سفر فقط شاد باشی، به هیچی هم فکر نکن درست میشه. اگه هم این‌جا راحت نیستی بریم شیراز پیش خالت، هوم؟
ابروهایم درهم پیچید و اشک‌شوق در چشمانم نشست، خیره به پدر لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون بابایی، تو خیلی‌خوبی!
- صبحانه که نخوردی، پاشو بریم ناهار.
- تا شما برید پایین، منم سر و وضعم رو مرتب کنم، اومدم.
پدر دستی بر زانوانش گذاشت و گفت:
- منتظرتیم بابا.
و از اتاق خارج شد. با عجله وارد حمام شدم و یک‌دوش ۵دقیقه‌ای گرفتم. یک‌مانتوی مشکی همراه با تیشرت‌سفید و شلوارجین پوشیدم، شال‌مشکی ساده‌ای هم روی‌موهایم انداختم. سپس با عجله از پله‌ها پایین رفتم. همگی دور میز ناهارخوری نشسته بودند؛ سلامی کردم که همه با مهربانی جواب دادند. مادر کنار خودش یک‌صندلی نشان داد و گفت:
- بیا این‌جا بشین مامان‌جون، شدی پو*ست.استخون! خودم باید بالا سرت باشم موقع غذاخوردن!
از این ابراز علاقه‌مادر خنده‌ام گرفت، چشمی گفتم و کنارش نشستم. متوجه نگاه‌های عجیب بهادر به خودم شدم که خیلی‌متفکر و ساکت نشسته بود. گاهی هم سربه‌سر مهسا می‌گذاشت. گفتم نکند دیروز من را تعقیب کرده یا چیزی فهمیده باشد؟! شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
- فعلا بی‌خیال، بعداً ازش می‌پرسم خیلی‌نامحسوس. الان بهتره غذام رو بخورم، دیشب که شام نخوردم صبحونه هم که هیچی؛ حسابی دلم ضعف می‌رفت.
با دیدن قرمه‌سبزی سرمیز چشم‌هایم برقی زد، با عجله برای خودم غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم. تندتند لقمه‌هایم را می‌جویدم و قاشق‌بعدی، سرم را بلند کردم که دیدم همه با تعجب من را نگاه می‌کنند! با د*ه*ان پر، سرم را تکان دادم و گفتم :
- هوم؟
مهسا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- خفه نشی!
ناگهان همه به خنده افتادند. با قیافه‌ای مظلوم، نگاهی کردم و لقمه‌ام را با نوشابه قورت دادم.
- خب چیه؟ دو روزه غذا نخوردم!
مادر پشت‌چشمی نازک کرد و با لبخندمحوی گفت:
- منو باش خودم می‌خواستم قاشق بزارم دهنش!
پدر به عادت همیشه سبیل‌هایش را کنار زد و با لبخند گفت:
- خانم ول کن! نوش‌جونت دخترم.
بهادر یک‌بشقاب سالاد با سس‌زیاد را به طرفم گرفت و گفت:
- بخور نوش جونت.
بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم ممنون. همگی مشغول‌خوردن ناهار شدند. غذایم که تمام شد، گفتم:
- آخیش سیر شدم!
مهسا با لبخندکجی گفت:
- فکر کنم در این‌جور مواقع میگن خداروشکر!
بهادر دیگر نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و با صدای‌بلند شروع به خندیدن کرد سپس با مهسا دست‌هایشان را به هم کوبیدند! من هم چپ‌چپی نگاهشان کردم و گفتم:
- اون رو من همیشه تو دلم میگم! برای شما هم دارم آقابهادر!
از سرمیز بلند شدم و از آشپزخانه بیرون رفتم. آن‌ها همچنان می‌گفتند و می‌خندیدند.
***
چندروزی را طبق‌روال این مدت، به گشت و گذار و گردش گذراندیم. هر وقت از ویلا خارج می‌شدیم دچار استرس‌شدیدی میشدم. مدام دور و برم را نگاه می‌کردم، منتظر تماس‌شاهرخ بودم. تمام این چندروز کاملا از او بی‌خبر بودم.
تنها دیشب موقع برگشتن، ماشینش را که با فاصله از ما حرکت می‌کرد، دیدم! ته‌دلم قرص شد که حواسش به من بود و مواظب من است.
آدم زمانی که حرف‌بزرگی را توی دلش دارد و نمی‌تواند با کسی راجبش صحبت کند، تنهاتر و منزوی‌تر می‌شود. درست مانند این روزهای من! دوست داشتم به خانه خودمان برگردم و خودم را با درس و کتاب‌هایم سرگرم کنم. دلم می‌خواست از واقعیت‌های وحشتناک زندگی فرار کنم، می‌خواستم در دنیای‌‌کوچیکی که برای خودم ساخته‌ بودم غرق شوم. چه میشد اگر من هم مانند بقیه آرامش داشتم!؟
آهی کشیدم. شب‌ قبل‌خواب، پدر تصمیم گرفت همگی به تهران برگردیم و من از این تصمیم او بسیار خوشحال بودم.
دلم برای تختم که همیشه پر از کتاب و کاغذ بود، تنگ شده بود. حتی برای عروسک‌خرسی قهوه‌ایم که از بچگی نگهش داشته بودم و همیشه با من بود.
آخرشب دلم خیلی گرفته بود، احساس بدی داشتم! فضای اطرافم خیلی‌سنگین و دل‌گیر بود و نفس کشیدن برایم سخت شده بود. روی‌تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
نصف‌شب با صدای جیغی که کشیدم از خواب پریدم!
کابوس‌وحشتناکی بود! خواب دیدم چندمرد سیاه‌پوش با صورت‌های کریح من را از خونواده‌ام جدا کردند، دست و پایم را بسته بودند. هر چه سعی می‌کردم تا خودم را نجات بدهم، طناب‌ها دست و پایم را زخم می‌کردند. آن‌ها هم با دیدن تقلای من قهقهه‌ی وحشتناکی می‌زدند!
هر چه فریاد می‌زدم:
- مامان؟ بابا؟ مهسا؟
از دور ایستاده بودند و با صورت‌های بی‌روح من را نگاه می‌کردند! با گریه التماس کردم ولی صورت‌هایشان را از من برگرداندند!
مردهای‌ سیاه‌پوش همچنان قهقهه می‌زدند که ناگهان از خواب پریدم!
دانه‌های درشت‌عرق صورتم را خیس کرده بود، این چه کابوسی بود؟! ساعت ۳نصفه.شب بود و خانه غرق‌سکوت و خواب. مهسا در خواب با د*ه*ان نیمه‌باز درحالی‌که موهایش در صورتش ریخته شده بود و تنها نورکمی از لای‌پنجره بر صورتش می‌تابید. موهاش را از صورتش کنار زدم. یک‌باره با وجود حضورش اما دلم برایش تنگ شد، بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش نشاندم، غلتی زد و روی پهلویش خوابید.
آهی کشیدم و دوباره چشم‌هایم را بستم، درحالی‌که دست‌های مهسا را در دستم می‌فشردم و نوازش می‌کردم به خواب رفتم.
***
صبح ساعت۶، همگی بیدار شده و عزم رفتن کردیم. پدر چمدان‌ها را با کمک‌بهادر داخل‌ماشین گذاشت. هنوز تحت‌تاثیر کابوسی که دیده بودم، حالم حسابی گرفته بود.
سریع به کنار دریا رفتم، چند نفس‌عمیق کشیدم و بوی شن‌های‌خیس و آب‌های متلاطم‌دریا حالم را بهتر کرد!
با شنیدن صدای‌مهسا سریع به طرف‌ماشین دویدم. همگی در ماشین‌بابا نشستیم و بهادر هم با ماشین‌خودش پشت‌سر ما حرکت کرد.
مهسا به محض سوارشدن به خواب رفت، مادر هم دائم چرت می‌زد. دستی بر شانه‌ی مادر کشیدم و گفتم:
- مامان؟ شما بیا عقب بگیر بخواب من بیدارم حواسم به بابا هست.
هنوز داخل شهر بودیم، پدر کنار جاده نگه داشت، من و مادر جاهایمان را با هم عوض کردیم، پدر گفت:
- لامصب هوا یجوریه آدم خوابش می‌گیره!
خندیدم و گفتم:
- شما بخواب من حواسم هست بابا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
پدر درحالی‌که توجهش به جاده بود، آرام گونه‌ام را کشید وگفت:
- ای‌شیطون کم نمک بریز، حالا یک‌چایی برای من بریز خواب از سرم بپره!
- عه بابا پشت‌فرمون که نمی‌تونی چایی بخوری!
و بعد با لبخند بدجنسی گفتم:
- اما من می‌تونم!
پدر با چشم‌های گرد شده نگاهی به من انداخت! فلاکس را برداشتم که برای خودم چایی بریزم که متوجه شدم خالی‌ است! ل*ب‌هایم آویزان شد و گفتم:
- عه؟ خالیه که!
پدر قهقهه‌ای زد و گفت:
- حقته تک‌خور! مامانت یادش رفته پر کنه، اشکال نداره سر راهمون فلاکس رو پر می‌کنیم.
از آینه نگاهی به جاده انداختم و ماشین بهادر را دیدم که با فاصله‌کمی از ما حرکت می‌کرد. دست را پیش بردم تا ضبط را روشن کنم که پدر گفت:
- صداش رو کم کن بابا، نمی‌بینی خوابن؟ چه خوابیم رفتن، انگار دوقرنه نخوابیدن!
تک‌خنده‌ای کرد، سرش را تکان داد و یک‌خمیازه بلند کشید.
- بابا خوابت میاد؟ بزن کنار، عجله‌ای که نداریم!
- نه بابایی حواسم هست... .
برگشتم مهسا را دیدم که سرش را روی پای‌مادر گذاشته و در خواب‌عمیقی فرو رفته بود، مادر هم سرش را تکیه داده بود به پشتی‌صندلی و غرق‌خواب بود.
- با کیا اومدیم مسافرت! قشنگ خوابگاست!
حوصله‌ام حسابی سر رفته بود، کمی با گوشی‌جدیدم که بهادر هدیه داده بود، بازی کردم که دیدم پدر باز خمیازه می‌کشد! از دور یک‌مغازه سوغاتی‌فروشی دیدیم، یک‌سماوربزرگ جلوی مغازه بود که بخار از آن بلند میشد پدر کنارش نگه داشت و گفت:
- بابا تا من یک‌چرت می‌زنم، برو این فلاکس رو پر کن یکم خوراکی هم بگیر.
چشمی گفتم و پیاده شدم. مغازه لبه‌ی یه‌درّه ساخته شده بود، که منظره‌ی چشم‌گیری داشت. کوه‌های دور و بر پوشیده از درخت‌های سبز و زیبا بود، نیمکت‌های چوبی‌زیبایی جلوی‌مغازه چیده شده بود. فلاکس را به فروشنده دادم و خودم مشغول برداشتن چیپس و تخمه شدم.
ناگهان با شنیدن صدای‌وحشتناک کشیده‌شدن لاستیک روی‌جاده و برخورد دوماشین بسته‌های خوراکی از دستانم بر زمین افتاد!
فروشنده هول شده دستی برسر کوبید و با صدای‌بلندی فریاد زد:
- یا ابوالفضل!
به یک‌باره تمام‌تنم یخ کرد و لرزشی‌نامحسوس بر جانم رعشه انداخت، گویی دلم گواهی بد می‌داد. با تمام‌توان از مغازه به بیرون دویدم، قلبم تندتند می‌زد، یک‌ون سیا‌ بزرگ دیدم که با سرعت‌زیادی دور شد! نفس‌هایم به شماره افتاد، با قدم‌های خشک و بی‌جان به طرف پرتگاه رفتم! ماشین پدر در حال سقوط در درّه بود، زانوهایم خم شد... افتادم!
یک‌لحظه قلبم از ضربان افتاد. صداهای دور و برم را دیگر نمی‌شنیدم! چشمانم گویی از پلک‌زدن عاجز بود و ریه‌هایم برای ذره‌ای اکسیژن التماس می‌کرد! خیره به ماشین عزیزانم که جلوی چشمم داشتند پرپر می‌شدن، انگار صدای جیغ‌های مهسا توی سرم چزخ می‌زد، صورت مضطرب و ترسیده پدر... فریادهای مادرم که از خدا کمک می‌خواست!
کسی من را در آغـ*ـوش کشید، شوکه شده چشم از درّه بر نمی‌داشتم، زبانم قفل شده بود!
بهادر را دیدم که با چشم‌های به خون نشسته و اشکی اسم من را ل*ب می‌زد. داشتم از حال می‌رفتم، بهادر درحالی‌ که گویی بر سرم فریاد می‌زد، کشیده‌ی محکمی بر صورتم نشاند، یک آن گوشم به روی صداها باز شد و صدای هم‌همه‌ی دور و برم، جیغ و گریه‌های مسافرینی که از کنجکاوی جمع شده بودند و صدای‌جهنمی منفجر شدن ماشین... ریاد زدم:
- خدا... .
نمی‌توانستم نفس بکشم، دنیا دور سرم می‌چرخید، مسخ شده به سمت‌درّه رفتم تا به خانواده‌ام کمک کنم، بهادر با صدای‌بلند و مردانه‌ای گریه می‌کرد، دست من را کشید و محکم من را در آغـ*ـوش کشید. سرم را به س*ی*نه‌اش چسباند و مدام حرف‌هایی نامفهوم می‌زد. از شدت فشارعصبی چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
***
چشم‌هایم را به آرامی باز کردم، نور خیره‌کننده‌ای چشمم را می‌زد. دستم را سایه‌بان چشمانم کردم و خیره شدم به سقف سفید بالای‌سرم، پاهایم انگار خواب رفته بود. فریاد زدم:
- مهسا؟ بابا؟
سوزن سرم را از دستم بیرون کشیدم، ریزش اشک‌های داغی را روی گونه‌هایم حس کردم فریاد زدم:
- مامان کجایی؟ مامان؟
دوپرستار به سرعت وارد اتاق شدند. پشت‌سرشان بهادر سراسیمه وارد شد.
زیر چشم‌هایش گود افتاده بود و ریش‌هایش حسابی بلند شده بود. با دیدن لباس‌های مشکیش دیوانه شدم، فریاد زدم:
- این‌ها چیه تنت بهادر؟ این‌ها چیه؟ بابام کو؟ بگو بیاد دلم برای مامان و مهسا تنگ شده، بگو بیان... بگین بیان تورو خدا!
بهادر همین‌طور اشک می‌ریخت، جلو آمد و من را محکم در آ*غ*و*ش کشید. تقلا می‌کردم که بروم، پرستار گفت:
- بیارش رو تخت آرام‌بخش تزریق کنم.
داد زدم:
- ولم کنید، من می‌خوام برم!
با التماس به بهادر گفتم:
- تورو خدا منو ببر، نمی‌خوام این‌جا باشم. من دارم دق می‌کنم بابامو می‌خوام، مهسا؟ بیا خواهری؛ مامان؟ مامان بیا تورو خدا! بهادر بریم من می‌خوام برم... .
به سختی سه‌نفری من را روی تخت خواباندند و احساس‌سوزش سوزن روی دستم! با بی‌حالی به بهادر نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم، با صدای آرامی گفت:
- میریم عزیزم، هر وقت خوب شدی میریم.
خیره شدم به چشم‌های سرخ و اشکی‌بهادر و دوباره در عالم بی‌هوشی رها شدم.
***
وقتی به هوش آمدم، هوا تاریک بود. بهادر سرش را روی لبه‌تخت گذاشته بود.
دستم را روی دستش گذاشتم که از خواب پرید. با صدای بی‌جانی گفتم:
- بریم بهادر دیگه نمی‌خوام بخوابم!
دوباره برق‌اشک در چشم‌هایش نشست. بـ..وسـ..ـه‌ای بر دست‌هایم زد و گفت:
- باشه عزیزم میریم هر وقت تو بگی!
با صدای‌مظلومی گفتم:
- منو می‌بری پیششون؟
چشم‌هایش را روی هم گذاشت، قطره‌اشکی روی گونه‌‌اش سر خورد و گفت:
- آره حتما میریم.
گلویم می‌سوخت. با صدای خش‌داری گفتم:
- تمام تنم خشک شده، همه جام درد می‌کنه.
- طبیعیه عزیزم یک‌ هفته‌ست بیهوشی.
متعجب گفتم:
- یک‌هفته!
سرش را تکان داد. قلبم سنگینی می‌کرد و کمرم زیر بار این مصیبت داشت خم میشد! دائم در دلم انکارش می‌کردم و می‌گفتم نه واقعیت ندارد آن‌ها زنده هستند! عزیزان من نمرده‌اند! دوباره چشمه‌ی اشکم جوشید، ل*ب‌هایم می‌لرزید، با صدای خش‌دار بغضی گفتم :
- مهتاب کجاست؟ می دونه؟!
سرش را پایین انداخت، نگاهش را از من دزدید و گفت:
- آ... آره، خوبه!
- می‌خوام ببینمش.
- الان نمیشه عزیزم، ساعت ملاقات فرداست.
باعجز گفتم:
- بهادر من حالم خوب نیست، دارم دق می‌کنم، می‌خوام مهتاب رو ببینم.
- قول می‌دی داد و بیداد نکنی؟
با ل*ب‌های لرزان گفتم:
- قول میدم.
مکثی کرد و گفت:
- تو همین بیمارستانه، اما بیهوشه! با شنیدن این خبر شوک‌بدی بهش وارد شده ولی حالِ دوتاشون خوبه بخاطر حاملگیش تو مراقبت‌های ویژه‌ست.
با ناله گفتم:
- خدا این چه مصیبتی بود؟! خدایا منم بکش راحتم کن!
بهادر سرم را در آغـ*ـوش کشید و با گریه گفت:
- قوی باش مارال، نزار با دیدن حالت عذاب بکشم!
- تو درک نمی‌کنی، هیچ کس درک نمی‌کنه من یتیم شدم... مادرم، خواهرم... خدایا نمی‌تونم تحمل کنم! دلم می‌خواد بمیرم! بریم بهادر دارم خفه می‌شم... .
بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:
- وایسا برم ببینم چیکار می‌کنم.
و با قدم‌هایی سنگین از اتاق خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
تا حدزیادی بی‌حال و ضعیف شده بودم، چشم‌هایم سیاهی می‌رفت، خودم را به در رساندم، دست‌گیره در را پایین کشیدم و از اتاق خارج شدم، پرستاری با دیدن من سریع جلو آمد و گفت:
- عزیزم کجا راه افتادی؟ برو توی تختت.
دستش را محکم فشردم و با گریه و التماس گفتم:
- توروخدا بذار خواهرم رو ببینم فقط چند دقیقه.
پرستار که دلش به حالم سوخت، قبول کرد. دستش را به دور بازوی‌نحیفم حلقه کرد و من را به سمت اتاق‌مهتاب هدایت کرد. از دور رادوین را دیدم، سرش را بین دست‌هایش گرفته بود و روی صندلی‌انتظار نشسته بود. با دیدن من سریع به طرفم آمد، سرم رو روی شانه‌اش تکیه دادم، شانه‌هاش از شدت گریه می‌لرزید، با صدای‌خسته و بغض‌آلودی گفت:
- دیدی چه بلایی سرمون اومد مارال؟
دیگر نای‌اشک ریختن نداشتم؛ فقط قلبم فشرده‌تر میشد. با گریه مردانه‌ای که صدایش را بم ‌تر از معمول کرده بود، گفت:
- مارال خدا بهت صبر بده عزیزم، باورش سخته، هضم این ماجرا سخت‌تر! می‌بینی عشقم افتاده روی تخت بیمارستان؟! ای خدا، این مصیبت سنگینیه... زن و بچم رو به خودت سپردم. خدایا!
دستم را از دورش پایین انداختم و آرام پشت‌شیشه اتاق ایستادم، با دیدن مهتاب توی آن وضعیت و شکم بالا آمده ل*ب‌هایم لرزید... بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. دستم را محکم به بازوی‌رادوین گرفتم که نیوفتم، که نشکنم، که تمام نشوم تا این مصیبت راه گلویم را نبندد! سرم را به شیشه تکیه دادم و آرام گفتم:
- چرا این‌طوری شد رادوین؟ چرا خانواده‌ی من؟! چرا مهسا؟ دلم بابا رو می‌خواد، دلم دعواهای مامان رو می‌خواد! رادوین بگو که نمردن، بگو که همش کابوسه، باورم نمیشه، خدایا!
رادوین که بی‌صدا اشک می‌ریخت، دستی بر صورت سرخ‌ شده و کبودش کشید، ب*وسه‌ای روی موهایم نشاند و گفت:
- بسه باید بری استراحت کنی مارال، خیلی‌ضعیف شدی.
پرستار دستم را گرفت و گفت:
- بیا عزیزم تو حالت خوب نیست‌.
و صورتش از شدت ناراحتی گرفته و محزون شد. دستم را از دستش درآوردم و گفتم:
- خوبم خوبم! کی مرخصم می‌کنید؟ می‌خوام برم!
بر رو زمین نشستم و شروع به گریه و زاری کردم. بهادر از راه رسید و با دیدن من در آن حالت‌اسفبار گفت:
- این‌جا چیکار می‌کنی مارال؟ پاشو بریم مرخصی.
***
ساعت حدود ۴صبح بود. لباس‌های بیرونیم را تنم کردم و با کمک بهادر به سمت ماشین رفتیم. با دیدن آسمان گرفته و تاریک بغضم گرفت! احساس‌پوچی می‌کردم از این‌که هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آمد، احساس‌عجز و ناتوانی می‌کردم.
بی‌صدا روی صندلی جلوی‌ماشین نشستم، بهادر هم پشت‌فرمان نشست و آرام شروع به حرکت کرد. سکوت آزار دهنده‌ای بینمان شکل گرفته بود؛ نگاهم به اخم‌های درهم بهادر افتاد و بندبند انگشت‌هایش که از شدت فشار دادن فرمان، سفید و رنگ‌پریده شده بود.
با صدای گرفته‌ای گفت:
- فردا باید بریم اداره پلیس.
نگاهی به نیم‌رخش انداختم و بازم سکوت...
- تو این مدتی که بی‌هوش بودی چندبار اومدن برای تحقیق، موضوع چیه مارال؟ این‌ها کین؟ مطمعنا هدفشون تو بودی نه خونوادت. اگه یادت باشه موقع اومدن هم می‌خواستن تو رو زیر بگیرن! چی می‌دونی مارال؟ به من بگو... نباید بذاریم این حرومزاده‌ها قِصر دربرن!
چشم‌هایش تبدیل به دوکاسه خون شده بود. دیگر تحمل نداشتم با یادآوری ون مشکی‌رنگ و آن روز جهنمی جنون آنی بر سرم آوار شد و حقیقتی‌تلخ به صورتم سیلی می‌زد، آن‌ها به خاطر من مردند! دستم را به سرم گرفتم و بی‌اراده فریاد زدم:
- بسه... نمی‌خوام بشنوم... تمومش کن!
از شدت‌خشم و فشارعصبی تندتند نفس می‌کشیدم ، دنیا بر سرم خ*را*ب شده بود، با صدایی که از شدت‌اندوه و خشم توامان می‌لرزید، مظلومانه ل*ب زدم:
- تقصیر منه... من باید می‌مردم! حق من بود بمیرم... این چه بلایی بود؟! خدایا، چرا من نمی‌میرم؟!
محکم ضربه‌ای به س*ی*نه‌ام زدم...
- چرا قلبم هنوز می‌تپه؟ چرا دق نمی‌کنم؟
زجه می‌زدم و با دست بر سرو صورت خودم می زدم. بهادر هول شده می‌خواست دست من را بگیرد تا به خودم آسیب نزنم، تا مرا آرام کند، ماشین کمی از جاده منحرف شد، سریع‌فرمان را دو دستی چسبید و گوشه‌ای نگه داشت!
ولی اهمیتی نمی‌دادم و درحال خودم بودم مرتب جیغ می‌کشیدم و با دست بر سر و صورت خودم می‌کوبیدم، گوشه‌ی ل*بم پاره شد و اشک و خون از کنار ل*بم سرازیر شد. ماشین عقبی با بوق زدن، فریاد زد:
- یارو؟ چه غلطی داری می‌کنی؟
و با سرعت از کنارمان رد شد. بهادر دست‌هایم را محکم گرفت و فریاد زد:
- آروم باش مارال بسه! خودت رو از بین بردی، آروم باش!
تندتند نفس می‌کشیدم، حس ماهی را داشتم که از آب بیرون افتاده است، گویی درحال تقلا و بال‌بال ‌زدن بودم، بهادر سریع بطری آب‌معدنی را جلوی‌دهانم گرفت و مجبورم کرد کمی آب بخورم. دستش را پر از آب کرد و صورتم را آب زد.
تمام مانتو و شلوارم خیس آب شد، کمی آرام شدم و بی‌صدا اشک می‌ریختم. بهادر با صدای خش‌داری گفت:
- مارال بسه انقدر بیتابی نکن! حق داری هر چقدر ناراحت باشی، مصیبت بزرگیه عزیزم، به خودت مسلط باش. باید اون قاتل‌ع*و*ضی رو پیدا کنیم. سرنخ این معما... دست توعه! نمی‌خوای که خونشون پای مال بشه، ها؟ مارال برام تعریف کن هر چی می‌دونی ولی هر وقت حالت بهتر شد.
دست‌نوازشی روی موهای بهم ریخته‌ام کشید و گفت:
- من باهاتم مارال تا تهش، نگران هیچی نباش استراحت کن عزیزم.
صندلی را خواباند و من دراز کشیدم. سویی‌شرتش را روی من کشید و حرکت کرد. صدا زدم:
- بهادر؟
- جانم؟
اشک‌های داغی روی صورتم لغزید و سوزشش را حس کردم، گفتم:
- خاکسپاری کی بود؟
آهی کشید و گفت:
- فعلا انجام نشده. پلیس هم اجازه نداد. تو و مهتاب باید کارهاش رو انجام می‌دادین که تو بیمارستان بودین، ما هم شماره‌ای از اقوامتون نداشتیم. فعلا کسی نمی‌دونه!
ل*ب‌هایم شروع به لرزیدن کرد، با صدای‌لرزان و زاری گفتم:
- خدایا میشه این یک‌کابوس وحشتناک باشه؟ بهادر بیدارم کن! نذار بیشتر از این توی این فضای‌لجن دست و پا بزنم! توانش رو ندارم، دلم می‌خواد بمیرم... .
بهادر دستم را فشار داد و گفت:
- دیگه حق نداری حرفی از مردن بزنی، فهمیدی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
به ویلا رسیدیم. از پله‌ها با کمک‌بهادر بالا رفتیم، من را به سمت‌اتاق خودش هدایت کرد، دلم می‌خواست به اتاق‌مشترکم با مهسا بروم که بهادر مانع شد و گفت:
- بهتره فعلا نری اون‌جا!
روی مبل کنارتخت نشستم، به سمت‌حمام رفت و بعد از دقایقی کنار در ایستاد و گفت:
- بهتره یک‌دوش بگیری عزیزم، فضای بیمارستان آلودست، سرحال میشی!
من را به داخل حمام هدایت کرد و باصدای آرامی گفت:
- چیزی خواستی صدام کن.
چند دقیقه‌ای زیر دوش آب‌گرم نشستم و بی‌صدا اشک می‌ریختم، دلم تنگ شده بود. فضای‌سنگینی همه‌جا را پر کرده بود.
به یاد خنده‌های پدر افتادم، شوخی‌های مهسا، محبت‌های زیر پوستی مادر... تحملم را از دست دادم، قلبم فشرده شد، نفسم به شمارش افتاد و تنم چون بیدی در دست‌باد به لرزه خانمان‌سوزی افتاده بود، بی‌اراده جیغی از سر درد بی‌کسی کشیدم...
- خدایا من خونوادم رو از تو می‌خوام... چرا بی‌کسم کردی؟ چرا همشون رو ازم گرفتی؟ خدایا!
زجه می‌زدم و آب‌گرم حمام هم التیامی بر زخم‌های قلبم نشد، دیگر نایی نداشتم. آب بر سر و صورتم می‌ریخت، احساس کرختی می‌کردم، چشم‌هایم داشت روی هم میوفتاد، صدای بهادر را می‌شنیدم که اسمم را با نگرانی بسیار صدا می‌زد و محکم به در می‌کوبید؛ ولی توان جواب دادن نداشتم!
یک‌باره در با صدای‌بدی به دیوار کوبیده شد و بهادر مضطرب به طرفم دوید، با دیدن من با آن حال و روز و آن وضعیت نامناسب، چشم‌های سرخ‌رنگش گرد شد!
سراسیمه از حمام خارج شد و با یک‌حوله سفید برگشت، رویش را برگرداند و با گریه گفت:
- ببین چیکار می‌کنی با خودت!
با عجز گفتم:
- برو بیرون، به من دست نزن!
بی‌صدا حوله را دورم پیچید، او هم همراه با من گریه می‌کرد. گریه‌هایش برایم بسیار دردناک بود، با صدای‌مردانه و گرفته‌اش گفت:
- وقتی صدات کردم و جواب ندادی خیلی‌نگرانت شدم مارال، مردن کم بود برای حالم!
با صدای‌بی‌جانی گفتم:
- معذرت می‌خوام، برو بیرون منم میام.
- پس در رو باز می‌ذارم، من پشت درم!
آرام من را لبه‌وان نشاند و از حمام بیرون رفت. یک‌دوش سرسری گرفتم و آب را بستم. حوله‌تمیز دیگری را به دستم داد، خودم را خشک کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم، از حمام خارج شدم که دیدم بهادر در اتاق نیست.
نفس‌راحتی کشیدم. نگاهم به روی تخت افتاد که برایم لباس گذاشته بود. سریع لباس‌ها را برداشتم و پوشیدم که کاملا اندازه‌ام بود.
چند تقه به در خورد و بهادر با سینی پر از آبمیوه و غذا وارد شد. نگاهش را از من می‌دزدید. گره ابروانش باز نمیشد. با صدای ملایمی گفت:
- باید غذا بخوری عزیز دلم.
رفتم کنارپنجره و گفتم:
- نمی‌تونم چیزی بخورم، از گلوم پایین نمیره.
دستم را کشید و روی تخت نشاند، خودش هم روبه‌رویم نشست و گفت:
- باید بخوری، اصلا با هم می‌خوریم.
قاشقی پر از تکه‌های جوجه و برنج برداشت و جلوی‌دهانم گرفت، من هم با بی‌میلی لقمه را آرام جویدم. قاشق دیگری پرکرد و خودش خورد. به زور لقمه‌اش را پایین می‌داد، انگار که او از من بی‌میل‌تر بود.
بعد از یکی دو قاشق، با صدای بی‌حالی گفتم:
- بسه می‌خوام بخوابم.
پتو را رویم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. هرچقدر سعی می‌کردم فکر نکنم اما ذهنم معلق بود، مشتم را جلوی دهانم گرفتم و بی‌صدا گریه کردم، دیگر اشکی نمانده بود. تمام‌تنم از شدت فشارعصبی می‌لرزید، با قدم‌های آهسته، مثل روح‌سرگردان، از اتاق خارج شدم؛ از پله‌ها آرام پایین رفتم، خانه غرق‌تاریکی بود.
در را باز کردم و به سمت ساحل رفتم. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و به زودی صبح میشد و اما هوا تاریک بود. پاهای بر*ه*نه‌ام توی شن‌ها فرو می‌رفت. با دیدن دریا یاد تمام روزهای خوبی که با خانوادم داشتم افتادم، دلم برایشان تنگ شده بود، سایه‌ی مادر را دیدم که روی آب کنار مهسا و پدر ایستاده بود، دستش را به طرفم دراز کرد... ل*ب زدم:
- مامان؟
او فقط بی‌حرف نگاه می‌کرد! آرام‌آرام به سمتشان قدم برداشتم و صدا زدم:
- مهسا صبر کن... منم ببرید... تنهام نذارین!
چهره‌های غمگینشان را از من برگرداندند، سراسیمه به طرفشان دویدم و فریاد زدم:
-نرید... توروخدا وایسین! بابا منو تنها نذار!
پاهایم خیس شد... همین‌طور می‌دویدم، تصویرشان کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر میشد با گریه فریاد زدم:
- نه! منم ببر بابا... .
آب تا گردنم بالا آمد... به یک‌باره زیر پایم خالی شد و به داخل آب فرو رفتم. هرچی دست و پا می‌زدم، نمی‌توانستم بالا بیایم!
در زیر آب درحالی‌که دست و پا می‌زدم، مهسا را دیدم که دستم را گرفته است. دیگر تقلا نکردم، لبخندی به چشمان‌معصومش زدم اما صورت اون جدی بود!
پلک‌هایم روی هم افتاد، نور خیره‌کننده‌ای از پشت‌پلک‌هایم چشم‌هایم را می‌زد، سفت دست‌مهسا را چسبیدم، دیگر قدرت‌آب بر رویم اثر نداشت! مثل پر، احساس‌سبکی می‌کردم. دیگر چیزی برایم مهم نبود!
یک‌دفعه دستی دورم حلقه شد و دست من را از مهسا جدا کرد. داشتم به سمت بالا کشیده می‌شدم سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه!
مهسا بی‌حرکت فقط من را نگاه می‌کرد، به سطح‌آب رسیدم نمی‌توانستم نفس بکشم، تمام وجودم از آب پر شده بود. احساس‌خفگی می‌کردم، بی‌حال روی شانه‌ی بهادر افتادم. بهادر من را روی شن‌های ساحل خواباند و شکمم را فشار می‌داد، آب از دهانم به شدت خارج میشد، سرفه‌های شدیدی کردم و تندتند نفس می‌کشیدم تا کمی اکسیژن به ریه‌هایم برسانم.
شن‌ها را چنگ زدم و دستم را روی گلویم گذاشتم که سوزش بدی داشت و به شدت اذیتم می‌کرد.
کم‌کم توانستم راحت‌تر نفس بکشم، به پشت افتادم. مرگ را با چشم‌های خود دیدم! خورشید داشت طلوع می‌کرد. بهادر با صدای گرفته‌ای گفت:
- منم جزئی از خانوادت بودم، چقدر مهسا برام عزیز بود، چقدر مامان‌مریم جای مادرم رو پر کرده بود، چقدر با باباسعید صمیمی بودم! مارال ضربه کاری بود. کمر راست نکردم هنوز. می‌خوام قوی باشم لعنتی می‌خوام انتقامشون رو بگیرم! مارال داغونم نکن، خیلی‌احمقی مارال خیلی... فکر کردی با خودکشی درست میشه؟ چرا منو عذابم میدی؟
شانه‌هایم را در دست فشرد و به شدت تکانم داد و گفت:
- یعنی تو انقدر ضعیفی؟ آره؟
در اوج‌ناتوانی و بی‌حسی فقط به چشم‌هاش نگاه می‌کردم، با صدای‌ضعیفی از ته‌گلویم که خیلی‌درد می‌کرد ل*ب زدم:
- نمی‌خواستم خودکشی کنم!
خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کرد و منتظر ادامه جمله‌ام بود.
- دیدمشون، وایساده بودن. خواستم برم پیششون... .
چشم‌هایم پر از اشک شد.
- دست‌های مهسا رو گرفته بودم، روشون رو ازم برگردوندن، بهادر درست مثل خوابم!
بهادر با یک‌حرکت من را در آ*غ*و*ش کشید، شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید، دست انداخت زیرپاهام، من را از زمین بلند کرد و روی صندلی جلوی‌ماشین نشاند و خودش هم با همان لباس‌های خیس پشت‌فرمان نشست. اشک‌هایش را با کف‌دستش پاک کرد، چشم‌هایش دوکاسه‌ی خون بود و رگه‌های سرخ زیادی سیاهی چشم‌هایش را محاصره کرده بود.
گره ابروهایش باز نمیشد، دستی به موهای خیسش کشید و از روی پیشانیش کنار زد، با سرعت به طرف اولین درمانگاه حرکت کرد. من را به بخش اورژانس رساند، بعد از رسیدگی پرستاران و سرمی که دوباره به رگ‌هایم تزریق شد، حس بهتری پیدا کردم.
چندساعت بعد هر دو توی ماشین نشسته بودیم و بعد وارد کلانتری محل شدیم. افسرپلیس مدام از من سوال می‌کرد، من هم تا جایی که می‌دانستم جواب دادم.
شاهرخ هم وارد کلانتری شد، با دیدن یکدیگر یکه خوردیم! شاهرخ سرش را پایین انداخت و با حالت‌زاری گفت:
- متاسفم مارال!
با صدای خفه‌ای گفتم:
-کاش هیچ‌وقت باهات آشنا نمی‌شدم!
بهادر بازویم را گرفت و به سمت خودش کشید. شاهرخ به افسرپلیس گفت که چند بار تهدید شده بود و اگر خانومی را دور و برش ببینند سر به نیستش می‌کنند. در مورد من تیرشان خطا رفت و خنجرش در قلب خانواده بی‌گناه من فرو رفت!
افسر پلیس گفت:
- احتمالا دوباره سروقت شما میاد، تا کار نیمه‌تمومش رو تموم کنه! ما برای شما دو تا محافظ می‌ذاریم، به محض شناسایی انشالله دست‌گیرش می‌کنیم.
از تلفن‌کلانتری تماسی با عموسامان گرفتم و ازش خواستم خودش را برساند. پشت‌تلفن چیزی از مرگ عزیزانم نگفتم. احتیاج به کمک یک‌بزرگ‌تر داشتم که هم‌خون خودم باشد.
پلیس، شاهرخ را هم مرخص کرد و گفت:
- از شهرخارج نشین و لطفا با پلیس همکاری کنید. اگه مورد مشکوکی بود اطلاع بدین.
بهادر بازوی لاغر و نحیف من را گرفته بود و هر دو آرام راه می‌رفتیم. شاهرخ با قدم‌های تند خودش را به ما رساند و گفت:
- مارال وایسا، تو که منو مقصر نمی‌دونی؟
نگاه خشکی به چشمانش انداختم و گفتم:
-نه، مقصر اصلی منم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
- من واقعا متاسف... .
وسط‌حرفش پریدم و گفتم :
- تاسف تو کاری رو درست نمی‌کنه! خونواده منو بهم بر نمی‌گردونه شاهرخ، توچیکار کردی؟ این روانی چی می‌خواد؟!
شاهرخ دستم را گرفت و گفت:
- با من بیا مارال قول میدم پیداش کنم و مثل سگ بکشمش!
بهادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود، محکم دستش را پس زد و گفت:
- گمشو ع*و*ضی می‌خوای مارالم به کشتن بدی؟ دست از سرش بردار!
شاهرخ با عصبانیت گفت:
- اصلا تو چیکارش هستی؟ به تو چه مربوطه؟
بهادر یقه‌اش را گرفت و گفت:
- نامزدشم فهمیدی؟
برایم مهم نبود دیگر چه اتفاقی می‌افتد، مسخ شده و بدون‌توجه به آن دو، به راه افتادم و به سمت پیاده‌رو رفتم.
هوا حسابی ابری بود. درست مانند چشم‌های من! بهادر، دنبالم آمد و گفت:
- بیا سوار شو.
با صدای‌آرامی گفتم:
- لطفا منو ببر پیش مهتاب.
پلک‌هایش را روی هم گذاشت، کنارش نشستم و درب‌ماشین را به آرامی بستم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
با دیدن مهتاب که به هوش آمده بود، نور امیدی در دلم تابید. تنها کسی بود که برایم مانده، به طرفش دویدم و باارزش‌ترین آدم‌زندگیم را محکم در آ*غ*و*ش فشردم. با دیدن من گریه‌اش شدت گرفت، زجه می‌‌زد و می‌گفت:
-مارال بگو این‌ها همش دروغه، یک‌کابوسه! مارال باورم نمیشه!
دقایقی در آ*غ*و*ش هم اشک ریختیم، بهادر آرام گفت:
- اقوامتون اومدن!
در باز شد و عموسامان و زن‌عمو به اتاق وارد شدند. با دیدن مهتاب به طرفش قدم تند کردند، زن‌عمو ب*وسه ‌ی آرامی روی گونه‌ی مهتاب نشاند و گفت:
- خدا بد نده دختر، این‌جا چه می‌کنی؟
عمو هم شروع کرد به احوال‌پرسی و گفت:
- سعید و زن‌داداش کجان؟
من و مهتاب دوباره د*اغ دلمان تازه شد، رادوین دست عمو را گرفت و گفت:
- بفرمایید بیرون من براتون توضیح میدم.
و نگاه غم‌انگیزی به ما انداخت. عمو با قیافه‌ای درهم و پرسش‌گر دنبالش به راه افتاد. بعد از چند لحظه صدای‌ناله و زاری عمو شنیده شد:
- داداش چه خاکی به سرم کردی! ای‌وای عمو فدات بشه مهسا، بی‌کسم کردی خدایا! کمرم رو شکوندی مریم، زن‌داداش خدایا صبر بده خدایا طاقت بده!
بر سر و صورت خودش می‌زد و بی‌تابی می‌کرد، با شنیدن صدای گریه‌های عمو، ما هم به گریه افتادیم، زن‌عمو با حیرت گفت:
- یاموسی بن جعفر... .
به بیرون از اتاق دوید، او هم با شنیدن خبر جیغی کشید و با صدای‌سوزناکی شروع کرد با مادر حرف زدن:
- کجا رفتی بی‌معرفت؟ این دوتا دختر دسته‌گلت رو چرا تنها گذاشتی؟ ای‌وای برای مهسا... ای‌وای برای سعید... ای‌خدا! این چه مصیبتی بود سر این خونواده اومد؟!
جلوی در ایستاده بودم و با گریه نگاه می‌کردم .عمو بی‌حال رو زمین افتاد، رادوین زیربغلش را گرفت و پرستار را صدا زد، سریع بلندش کردند و به اتاقی در انتهای راهرو بردند. زن‌عمو هم از شدت بی‌تابی از هوش رفت. پرستار بالحن دلسوزانه‌ای گفت:
- انشالله خدا صبر بده، ببین بندگان خدا به چه روزی افتادن!
تا شب تمام اقوام نزدیک آن‌جا جمع شدند، پلیس اجازه تحویل اجساد را صادر کرد.
صبح همگی به سمت‌تهران حرکت کردیم. چشمه‌ی اشکم خشکیده بود، مراسم‌خاکسپاری به سرعت انجام شد.
خیره به سه‌قبر سرد کنار هم و صدای شیون و ناله اقوام‌نزدیک، حال‌خرابم را خ*را*ب‌تر کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
زن‌عمو چنان خودش را روی قبرها می‌انداخت و گریه می‌کرد، انگار که تا زنده بودند اذیتشان نمی‌کرد و کنایه نمی‌زد! زندگی همین است تا هستی کسی قدرت را نمی‌داند اما وقتی مرگ بر زندگیت سایه انداخت، برای همه عزیز می‌شوی، حتی کسانی که آرزوی شکستت را داشتند!
عمو با صدای بی‌جانی از همه تشکر کرد و خواست برای حضور در مراسم به خانه‌شان بروند، زن‌عمو بازویم را گرفت تا از جایم بلند شوم، با صدای‌آرامی گفتم:
- من می‌مونم... می‌خوام باهاشون تنها باشم.
زیاد اصرار نکرد و حالم را درک کرد. ب*وسه‌ای روی موهایم نشاند، همگی رفتند. بهادر کنارم نشست و گفت:
- مارال؟
- برو بهادر، تو هم برو، می‌خوام تنها باشم.
- می‌مونم تا بیای.
ل*ب زدم:
- نیازی نیست، دلم می‌خواد قدم بزنم، خودم برمی‌گردم خونه.
نفسی از کلافگی کشید و دیگر هیچ حرفی نزد. فقط گفت:
- یک‌ساعت دیگه بهت زنگ می‌زنم لطفا خونه باش.
مکثی کرد و گفت:
- نگرانتم درک کن مارال... .
بین قبر پدر و مادرم دراز کشیدم، زیر سقف‌آسمان بین ابرها دنبال خدا می‌گشتم!
- خدایا می‌بینی؟ منم مارال... الان دیگه فقط یک‌خواهر برام مونده!
بغض‌سنگینی که داشت خفه‌ام می‌کرد را به سختی فرو دادم و اشک‌هایم از کنار چشمم، لای‌موهایم سرازیر شد. خیره شدم در عمق‌آسمان، بالاتر از ابرها، دنبال یک‌آ*غ*و*ش بودم به بزرگی آ*غ*و*ش‌خدا!
ل*ب زدم:
- خستم، خیلی‌خسته. چرا زندگی کردن انقدر سخته؟
به پهلو دراز کشیدم، روی خاک‌مرطوب مزار پدر و گفتم:
- کاش منم خواب بودم بابا، کاش منم مرده بودم! خیلی بی‌معرفتی بابا، دخترت رو ول کردی تو این دنیای‌عذاب! تک و تنها! حالا من چیکار باید بکنم؟ من می‌ترسم بابایی، از تنهایی می‌ترسم؛ خودت راحت این‌جا خوابیدی... .
گریه‌ام شدت گرفت، با بغض نالیدم:
- بخوابید، دیگه راحت تا ابد بخوابید!
چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، پلک‌هایم از داغی‌اشک می‌سوخت، نیم‌ساعتی بی‌صدا کنارشان دراز کشیدم. تمام لباس‌هایم خاکی شده بود. پلکایم از گریه‌زیاد متورم شده بود. با قدم‌های سست به راه افتادم، توی‌قبرستان انگار که هیچ‌کسی نبود. فقط کمی دورتر، پیرزنی سر یک‌قبر نشسته بود. قلبم تیر می‌کشید، حالم وصف‌نشدنی بود.
یک‌آدم ناامید تنها، که به ته‌خط رسیده است! حال‌آدمی زخم خورده، بی‌کس که لای‌مشکلات در حال له‌شدن است.
همین‌طور راه می‌رفتم، بدون این‌که به چیزی فکر کنم. احساس می‌کردم معلقم، بی‌هدف به سمت‌خانه به راه افتادم.
یک‌ماشین جلوی‌پایم ترمز کرد، اهمیتی ندادم و مسیرم را کج کردم که بروم، صدای ناشناسی گفت:
- مارال‌خانوم؟
سرم را بلند کردم که بازویم به شدت کشیده شد و دستمالی را محکم روی دهانم قرار گرفت، دیگر چیزی نفهمیدم!
***
چشم‌هایم را باز کردم ولی جزتاریکی چیزی ندیدم. محکم روی چشم‌هایم را بسته بودند و روی‌دهانم هم چسب زده شده بود. خشکی در استخوان‌هایم و درد را در تمام‌بدنم احساس می‌کردم، دست و پاهایم هم به صندلی که رویش نشسته بودم، بسته شده بود.
تقلا کردم دست‌هایم را باز کنم ولی کوچک‌ترین تکانی هم نمی‌توانستم بخورم! با د*ه*ان‌بسته شروع کردم به فریاد زدن! صدای باز شدن در را شنیدم، کسی به طرفم آمد و چشم بندم را باز کرد.
یک‌مرد با اندام ورزیده ولی روی صورتش ماسک گذاشته بود که نمی‌توانستم صورتش را ببینم. با خنده گفت:
- به مهمونی من خوش اومدی، مارال صالحی!
خیره و بهت زده به چشمانش نگاه کردم که گفت:
- مثل ماهی از دستم سر می‌خوردی ولی بالاخره گیرت آوردم!
و خنده‌بلندی سر داد. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت که به‌شدت سرم را تکان دادم، خنده حرص‌دراری کرد و گفت:
- تقلا نکن تو الان تو چنگ‌منی... .
چسب را وحشیانه از روی دهانم کشید و ادامه داد:
- و از این‌که این‌جایی، خوشحالی!
با تنفر نگاهش کردم، آب‌دهانم را با قدرت توی صورتش پرت کردم که گفت:
- خیلی‌جفتک می‌ندازی کوچولو! اشکال نداره! آخرین روز عمرته، هر غلطی دلت می‌خواد بکن!
تمام وجودم از عصبانیت منقبض شده بود و صورتم از خشم‌قرمز! فریاد زدم:
- قاتل‌ع*و*ضی خونوادم رو ازم گرفتی. لعنتی تو یک‌روانیِ آشغالی، دلم می‌خواد با دست‌های خودم خفه‌ات کنم ک*ثافت!
به طرفم‌آمد آرنجش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- هی‌هی‌هی خانم خیلی بد دهنی‌ها! مامان‌بابات تو تربیتت انگار کم گذاشتن!
خنده‌ای کرد و گفت:
- من نمی‌خواستم اون‌ها بمیرن، فقط این وسط یک‌ اشتباه‌کوچولو پیش اومد!
به مرزجنون رسیدم، رگه‌های سرخ‌رنگ خشم در چشمانم بیرون زده بود، با تمام‌توان فریاد زدم:
- حیوون! دست‌هام رو باز کن ع*و*ضی خودم می‌کشمت روانی... .
توی صورتم خیره شد و گفت:
- عصبانی میشی جذاب‌تر میشی! آروم باش، برات یک‌سورپرایز دارم!
تلفنش را برداشت، شماره‌ای را گرفت و با لحن جدی گفت:
- بیارینش.
در باز شد و شاهرخ با سر و صورت‌زخمی و دست و پای‌شکسته به‌همراه دو مردقوی که روی زمین او را می‌کشیدند، وارد شد! شاهرخ را به شدت روی زمین پرت کردند که فریادی از درد کشید! بهت زده با چشمانی بی‌قرار که مردمک‌هایش می‌لرزید، در‌حالی که برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کردم و تندتند نفس می‌کشیدم، جیغ زدم:
- شاهرخ؟
با گریه گفتم:
- چه بلایی سرش آوردین ک*ثافت‌ها؟
با شنیدن صدای من، شاهرخ سرش را بلند کرد و با صدای‌لرزانی که به سختی از گلویش بیرون آمد، ل*ب زد:
- مارال؟
سعی کرد از جایش بلند شود و خودش را به من برساند که هربار بر زمین می‌خورد. گریه‌ام شدت گرفته بود.
- چی از جون ما می‌خواین؟ ما که کاری نکردیم. شاهرخ عزیزم طاقت بیار... .
اشاره کرد، تا دست‌هایش را به صندلی ببندند! یک سطل‌آب به صورتش پاشیدند، مرد سیاه‌پوش گفت:
- آ آ، الان وقت‌خواب نیست! دکتر برات یک‌نمایش دارم حتما باید ببینی!
یک‌دور، دور صندلی شاهرخ زد و کنار گوشش متوقف شد،خیره به من گفت:
- می‌خوام برای اولین‌بار یک‌جراحی کوچولو انجام بدم!
و نگاهش به من بود! سرش را تکان داد که دونفر، با یک‌تخت و یک‌سینی ابزارجراحی پر از تیغ و قیچی در دست، برگشتند! با دیدن این صح*نه تمام‌تنم از ترس لرزید و خشک شده بر صندلی مبهوت ماندم. شاهرخ توانش را جمع کرد و فریاد زد:
- تو کی هستی ع*و*ضی؟ چه غلطی می‌خوای کنی؟ ها؟ دستت به مارال بخوره خودم می‌کشمت!
سپس خون جم شده در دهانش را بیرون پرتاب کرد و تلاش می‌کرد تا دستانش را باز کند. مرد ناشناس، ماسکش را از صورتش برداشت، با چشمانی خیره به او نگاه کردم. صورت خیلی‌زیبایی داشت هر کسی او را می‌دید، باورش نمیشد این صورت معصوم و جذاب همچین آدم قاتل‌روانی باشد!
به طرف شاهرخ برگشت، به یک‌باره با دیدنش چشم‌های شاهرخ از تعجب گرد شد! با لکنت زبان گفت:
- ت... ت... تویی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
اخم‌هایش در هم رفت و با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت:
- آره آقای دکترتهرانی، منم سیاوش! حالا شناختی؟ تو عشقم رو ازم گرفتی، حالا باید تو هم مثل من طعم‌بدبختی که من کشیدم رو بچشی!
سیاوش با چشمانی به خون نشسته، قدم‌هایش را تند کرد و با صورتی که از شدت‌خشم به ک*بودی می‌زد، به طرف من آمد، شاهرخ مبهوت و ناتوان فریاد زد:
- چه غلطی می‌خوای بکنی؟ ها؟ دستت بهش بخوره خودم می‌کشمت ع*و*ضی!
درحالی که چون ماری‌زخمی، در خود می‌پیچید و سعی در آزاد کردن خود داشت، با لحن التماس‌آمیزی نالید:
- لعنتی به کی قسم بخورم که همه تلاشم رو کردم! همسرت حتی اگه زنده می‌موند، چند ماه بیشتر عمر نمی‌کرد، مریضیش پیشرفت کرده بود!
سیاوش درحالی‌ که چشم‌هایش از رگه‌های سرخ پر شده بود، فریاد زد:
- می‌تونستم چند ماه بیشتر داشته باشمش! نازی عشق من بود، برای یک‌لحظه بیشتر داشتنش جونمم می‌دادم، من می‌پرستیدمش ولی توی‌ع*و*ضی اون رو ازم گرفتی!
به شدت دست و پایم را باز کرد.
با ترس جیغ زدم:
- تورو خدا ولم کن، چیکار می‌خوای بکنی؟
من را وحشیانه بر روی زمین کشید و به تخت بست، التماس کردم:
- ولم کن تو بیماری، خدایا!
مظلومانه در چشم‌هایی که گویی آتش‌انتقام از آنان زبانه می‌کشید، خیره شدم و گفتم:
- اگه نازی زنده بود با دیدن کارهایی که کردی نمی‌بخشیدت!
متفکر نگاهم کرد، انگار که دلش به رحم آمده باشد، اشک در چشم‌هایش نشست. به یک‌باره حالت‌صورتش عوض شد، با پشت‌دست اشک‌هایش را پس زد، اخم‌هاش در هم رفت، سپس روپوش‌سبز جراحیش را پوشید!
فریاد زدم:
- خدایا کمکم کن، خدا!
از شدت ترس تمام‌بدنم سست شد و لرزش‌خفیفی در رگ و پیمم جاری شد، چشمانم بی‌رمق و ناامید به نقطه‌ای ثابت خیره ماند، شاهرخ با چشمانی به خون نشسته و اشک‌بار، فریاد زد:
- التماست می‌کنم کاریش نداشته باش، اون بی‌گناهه بیا منو بکش... .
تقلا می‌کرد خودش را از بند رها کند، با صورت بر روی زمین افتاد و با گریه‌ی مردانه‌ای فریاد زد:
- مارال؟
سرم را بلند کردم خون‌زیادی از شاهرخ زمین را سرخ کرده بود، باصدای بی‌جانی گفتم:
- شاهرخ طاقت بیار...‌.
سیاوش لبخند بدجنسی زد و گفت:
- خوبه پس اشتباه نکردم، تو همون دختری هستی که دکتر عاشقشه! درست مثل عشق‌من به نازی!
سپس با خنده‌شیطانی گفت:
- خب دکتر شروع می‌کنیم.
دستش را پیش برد و تیغ‌جراحی را از روی سینی‌‌فلزی برداشت، ناگهان گویی چیزی در درونم فرو ریخت، بی‌حس ل*ب زدم:
- خدایا داری می‌بینی منو واقعا؟ من سزاوار این سرنوشت شومم؟
بی‌حرکت چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و بی‌اراده خودم را برای مرگ آماده کردم.
- دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، منو بکش!
لباسم را بالا زد، تمام‌‌تنم یخ‌زده بود، شاهرخ با صدایی که ضعیف و ضعیف‌تر میشد التماس می‌کرد، تیغ را روی شکمم کشید! از شدت درد فریاد زدم. خون‌زیادی به سرعت راه خودش را از زخم‌عمیقی که روی شکمم ایجاد شده بود، تا روی زمین پیدا کرد.
سیاوش با چشم‌های سرخ جنون‌آمیزی، فریاد زد:
- این‌طوری زن من رو عمل کردی دکتر؟
بلندتر فریاد زد:
- آره؟ از کارم راضی هستی؟
شاهرخ با صدای‌ خش‌داری که از ته حنجره‌اش خارج میشد، نالید:
- به خاطر خدا مَرد، الان از دست میره، دستم رو باز کن، خواهش می‌کنم!
سیاوش قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:
- یادته چقدر التماست کردم؟ آره؟ ازت خواستم نذاری بمیره اما کشتیش! تو اون رو کشتی!
شاهرخ با همه‌توانش خودش را، به سیاوش رساند، دست‌هایش را از بند رها کرده بود، خون از مچ دست‌های زخمیش جاری بود، پاهای سیاوش را با قدرت، در دست فشرد و به سمت خود کشید که او نیز غافل گیر شد و به یک‌باره بر روی زمین افتاد.
پاهای‌شاهرخ هنوز به صندلی بسته مانده بود، یک را بلافاصله دور گر*دن سیاوش انداخت و محکم فشار داد و دست‌دیگرش را به منظور جلوگیری از فریادهایش بر د*ه*ان او فشرد.
سیاوش به سختی دست و پا می‌زد، با آرنج محکم به پهلوی‌شاهرخ ضربه‌ای وارد کرد که صورت شاهرخ از شدت‌درد جمع شد و ل*بش را گزید، اما دستش را از دورگردن سیاوش لحظه‌ای رها نکرد. صدای خرخر سیاوش نمی‌گذاشت که فریاد بزند و کمک بخواهد.
شاهرخ درحالی‌که خشم و اضطراب توامان سراسر وجودش رو دربرگرفته بود، گفت:
- می‌کشمت ع*و*ضی، مثل یک‌سگ می‌کشمت!
خون‌‌غلیظی از شکمم بیرون می زد، ظرف زمان‌کوتاهی احساس‌کرختی و بی‌حالی تمام وجودم را دربرگرفت، گویی تنها یک‌قدم تا مرگ فاصله داشتم؛ چشمانم همه‌چیز را تار و مبهم می‌دید. از گوشه‌ی چشم دیدم که شاهرخ، جسد بی‌جان سیاوش را به کناری پرت کرد و خودش هم بی‌حرکت روی زمین افتاد!
با گریه و صدایی که ناتوانی بر آن چیره شده بود، فریاد زدم:
- شاهرخ عزیزم پاشو... شاهرخ ؟
جوابی نداد، همه‌چیز دور سرم می‌چرخید و دعا می‌کردم تنها کابوسی وحشتناک باشد، چشمانم را که از شدت‌اشک می‌سوخت، برهم گذاشتم و فریاد زدم:
- خدایا من دیگه طاقتش رو ندارم! شاهرخ حق نداری بمیری، شاهرخ؟! ای خدا!
درد را با تمام وجودم حس می‌کردم، بیشتر از زخم‌جسم، زخمی که بر دلم نشسته بود من را تا سرحد جنون کشید، خودم را تسلیم‌مرگ کردم، در نبود شاهرخ دیگر انگیزه‌ای برای زنده ماندن نداشتم و دلم می‌خواست بمیرم! احساس درد‌شدیدی در قلبم جانم را می‌آزرد و دستم به شدت تیر کشید. لحظاتی بعد ازهوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
***
دانای کل
در سوله، به شدت باز شد، نیروهای پلیس با سروصدا و سرعت وارد شدند، با دیدن سه‌جسد که هر کدام در گوشه‌ای افتاده بود، درخواست برانکارد دادند، چند مامور اورژانس با برانکارد به داخل سوله دویدند.
بهادر با قدم‌های سریع خودش را به تخت رساند، با دیدن مارال در آن وضعیت قلبش به درد آمد و بی‌حال و ناتوان کنارتخت زانو زد، دکتر با معاینه شاهرخ رو به سرهنگ‌الماسی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- تموم کرده!
بهادر شوکه شده روی زمین افتاد، نفس کشیدن برایش سخت شده بود! ملافه‌ی‌سپیدی رویش کشیده شد. تمام تن‌بهادر از این همه مصیبت و مرگ یخ کرد، بازوهاش را با دست مالش داد و تلاش می‌کرد، خودش را گرم کند، با تمام وجودش به خدا التماس می‌کرد مارال زنده بماند، در میان التماس و زاری و انتظار که گویی برای بهادر بک‌اندازه‌ی چندقرن می‌گذشت، دکتر فریاد زد:
- زندس!
همگی به طرف تخت برگشتند و نور امیدی به دل بهادر تابید و از شدت شک‌عصبی از حال رفت!
مارال را به سرعت به آمبولانس منتقل کردند و با سرعت به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان حرکت کردند!
بهادر هم با همان آمبولانس به اورژانس برده شد. جنازه‌ی سیاوش و شاهرخ روی زمین افتاده بود و با پارچه‌ی‌سپیدی پوشیده شده بود. دوسه‌نفر از هم‌دست‌های سیاوش هم دست‌گیر شدند... .
***
۶سال بعد...
- مارال‌خاله؟ پاشو دیگه چقدر می‌خوابی!
گوشه چشمم را به سختی باز کردم و گفتم:
- وروجک باز تو اومدی بالا سر من؟
سپس با التماس فریاد زدم:
- مهتاب؟ توروخدا بیا این دخترت رو ببر!
سپس با ناله گفتم:
- بابا می‌خوام بخوابم!
مهتاب ملاقه به دست گفت:
- راس میگه بچم، پاشو دیگه لنگ‌ظهره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
غرولند کنان موهایم را که در صورتم ریخته بود به عقب کشیدم و زیرلب نالیدم:
- یه امروز رو کلاس نداشتم خواستم استراحت کنما اه
حوله‌ام را روی شانه انداختم و به سمت‌حمام به‌راه افتادم. آب‌گرم را باز کردم و لباس‌هایم را درآوردم، با دیدن زخم‌‌بزرگی روی شکمم به یاد آن روزهای تلخ‌زندگیم افتادم! یاد تمام‌عزیزانی که بخاطر عشق جنون آمیز یک آدم روانی، پرپر شدند!
یاد مادرم، پدر، مهسا و شاهرخ بی‌گناه عزیزم!
بعد از سال‌ها هنوز هم جای‌خالیشان به شدت دهن‌کجی می‌کرد!
دوماه بعد از آن اتفاق، به اصرار رادوین و مهتاب، به اتریش آمدم. یک‌سال طول کشید تا از افسردگی‌شدیدی که گریبانم را گرفته بود، خلاص شوم. حدود یک‌سال حتی یک‌کلمه هم حرف نزده بودم! شش‌ماه تحت نظر بهترین روانشناس‌های‌اتریش بودم، ضربه‌های سنگین‌روحی که پشت‌سرهم و در مدت‌زمان کوتاهی، به من وارد شده بود، من را تا مرزجنون کشید.
اعصابم ضعیف شده بود، با کوچک‌ترین اتفاقی بهم می‌ریختم و عصبی میشدم. مهتاب و رادوین برای خوب شدن من، زحمات زیادی کشیدند و با کمک روانشناسی حاذق، من را به سمت زندگی‌اجتماعی سوق دادند!
دو سالی می‌شود که حالم بهتر شده است، به اصرار مهتاب در دانشگاه شرکت کردم و حالا دانشجوی رشته‌پزشکی هستم.
یک‌سال پس از بهبودی‌حالم، رادوین و مهتاب به صورت فشرده شروع به آموزش دادن زبان، به من کردند، خیلی‌طول کشید تا بتوانم مسلط شوم.
تمام این مدت در خانه‌شان به من جا دادند، تازگی‌ها احساس می‌کردم، نیاز دارم مستقل شوم و احساس سربار بودن می‌کردم.
برای همین پولی که از فروش خانه‌پدری به‌ من رسیده بود را می‌خواستم خرج خرید یک‌خانه‌ی نقلی و جمع وجور کنم. هنوز این تصمیمم را با مهتاب در میان نگذاشته بودم.
زمان‌زیادی بود که از بهادر خبر نداشتم اما متوجه میشدم که گاهی به مهتاب تلفن می‌زند و حال من را می‌پرسد.
در آن مدت بیماریم، علاقه‌ای به دیدن هیچ‌کسی نداشتم؛ فقط دلم می‌خواست تنها باشم، انگار که در یک بی‌حسی مطلق نسبت به همه‌چیز فرو رفته بودم. یادآوری خاطرات‌گذشته قلبم را به درد آورد، سرم را به شدت تکان دادم تا دیگر به هیچ‌چیز فکر نکنم. دوش‌سریعی گرفتم و حوله را دور خودم پیچیدم.
امروز با پاتریشیا، دوست صمیمی‌ام که در دانشگاه با او آشنا شده بودم، قرار دارم. یک‌دخترشاد و پرانرژی که خیلی‌خوب من را درک می کند، دختری با پو*ست‌سفید، چشمانی‌آبی، موهای بور و قامتی کشید و بلند.
یک‌شلوار جین‌تیره و پیراهن چهارخانه قرمزمشکی پوشیدم، موهایم را دم‌اسبی بستم، کوله‌ام را برداشتم و وارد آشپزخانه شدم. مهتاب درحال پختن‌کیک بود و حسابی به آشپزخانه گند زده بود.
سیبی از یخچال درآوردم و یک‌تکه کیک‌شکلاتی که از دیروز مانده بود را برداشتم و در د*ه*ان گذاشتم.
مهتاب گفت:
- بشین درست‌حسابی یه چیزی بخور، شدی پو*ست‌استخون!
با د*ه*ان پر گفتم:
- همین بسه.
ملودی از گردنم آویزان شد و گفت:
- منم ببر!
- خاله‌جون پارک که نمیرم، قول میدم فردا شب دوتایی بریم پیتزا بخوریم.
دست‌هایش رو با ذوق بهم کوبید و گفت:
- آخ‌جون مرسی خاله!
دستی در هوا برای مهتاب تکان دادم و گونه‌ی تپل و بامزه‌ی ملودی را ب*و*سیدم، سپس با عجله از خانه بیرون رفتم. شماره‌ی پاتریشیا را گرفتم، با اولین‌بوق برداشت.
- کجایی پات؟ قرار بود ۱۰ این‌جا باشی!
- اوه معذرت می‌خوام، من همین‌جام!
و بلافاصله جلوی‌پایم ترمز کرد. ابروهایم از دیدن پاتریشیا بالا رفت. گازمحکمی از سیب در دستم زدم و سوار ماشین شدم، که گفت:
- نوش‌جان!
سیب رو فرو دادم و با لبخند موزیانه‌ای گفتم:
- می‌خوری؟
چپ‌چپی نگاهم کرد و گفت:
- کوفت!
به یک‌باره خندیدم و گفتم:
- آفرین فارسیت داره قوی‌تر میشه! حالا این خونه‌ای که گفتی کجا هست؟
- توی خیابون ۶۹م، ظاهرش بد نیست. حالا باید ببینی!
جلوی یک‌ساختمان ۴طبقه با رنگ و رویی‌قدیمی و تقریبا می‌شود گفت داغان ایستاد، با تعجب گفتم:
- اینه؟
- حالا بریم داخلش رو هم ببین.
با بی‌میلی وارد ساختمان شدم، راه پله‌ها حسابی کهنه و دیوارها زخمی بودند، پاتریشیا گفت:
- با پولی که تو داری این بهترین گزینه‌س!
نفس‌نفس‌زنان به طبقه‌سوم رسیدیم، در چوبی سفیدرنگی که کدر شده بود، را باز کرد و وارد شدیم. یک آشپزخانه‌ی خیلی‌کوچک، گوشه‌ی خانه قرار داشت، پذیرایی با یک‌دست مبل‌سبز رنگ عهددقیانوس دیزاین شده بود، پنجره‌های کمی داشت و یک‌اتاق خیلی‌کوچک! ل*ب‌هایم آویزان شد و گفتم:
- بریم پات، این‌جا آدم هوس‌خودکشی به سرش می‌زنه!اصلا مناسب من نیست!
پاتریشیا آهی کشید و دنبال من به راه افتاد.
هر دو از پله‌ها سرازیر شدیم، پاتریشیا گفت:
- نظرت راجب یک‌روز هیجان‌انگیز دونفره چیه؟
چشم‌هایم را تنگ کردم و گفتم:
- عالیه!
دست‌هایمان را بهم زدیم و با خنده سوار شدیم.
درحالی که موهایم را مرتب می‌کردم و خودم را در آیینه جلوی ماشین دید می‌زدم گفتم:
- حالا برنامه‌ات چیه؟
قیافه‌اش را مظلوم کرد و گفت:
- نمی دونم، پیشنهادش با من بود، برنامش با تو!
- یک‌وقت خسته نشی!
خندید و گفت:
- تا ناهار یک‌ساعتی وقت داریم نظرت راجب کاخ‌گردی چیه؟
- تا حالا که نرفتم، بریم ببینیم.
از وقتی وارد اتریش شده بودم، هیچ‌وقت برای گردش و تفریح جایی نرفتم، هرچقدر که رادوین اصرار می‌کرد، من تمایلی به گشت و گذار نداشتم. حالا برای اولین‌بار با پاتریشا دارم به گردش می‌روم.
حدود نیم‌ساعتی رانندگی، به کاخ خیلی‌باشکوه شوونبرون رسیدیم، از زیبایی‌کاخ و محوطه وسیع پارک‌مانندش دهانم باز ماند!
پاتریشیا نیم‌نگاهی به من انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت:
- ببند پشه نخوری!
چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
- درستش اینه: ببند پشه نره!
لبخندی زد و گفت:
- حالا همون!
- به پای کاخ طبقه‌سومی که یک‌ساعت پیش نشونم دادی که نمی‌رسه ولی بدک نیست!
پاتریشیا خنده‌ی بلندی سر داد و وارد ساختمان اصلی شدیم.
یک‌ساعتی گشتیم و به پیشنهاد پاتریشیا برای خوردن ناهار و گردش به پارک‌پراتر رفتیم. واقعا تجربه‌ی هیجان‌انگیزی بود. بعد از سال‌ها دل‌مردگی و افسردگی، بیرون رفتن با یک‌ دوست‌خوب، روحیه‌ی دوباره‌ای به من بخشید.
تا شب همان‌جا ماندیم و سوار چرخ‌فلک بزرگی شدیم. از دیدن چشم انداز زیبای‌زیرپایمان جیغی از خوشحالی کشیدیم! همه بالبخند نگاهمان می‌کردند.
ساعت ۷شب خسته ولی خوشحال روی نیمکت افتادیم، نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- دیر وقته پات، بهتره برگردیم.
- اره الان مهتاب نگرانت شده!
- عجیبه که زنگ نزد بگه کجا موندی!
خسته و خواب‌آلود به طرف ماشین حرکت کردیم و پس از طی مسافتی حدود ۳۰دقیقه‌ای، به خانه‌ی مهتاب رسیدیم. با کمال تعجب دیدم پاتریشیا هم پیاده شد! با چشم‌های گرد شده، پرسیدم:
- جانم؟
خندید و گفت:
- منم بیام تو.
- آها بفرمایید!
لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- آ... اول تو!
سری تکان دادم، زنگ در را به صدا درآوردم ولی کسی باز نکرد، کلیدم را از داخل کیفم درآوردم و گفتم:
- رفتن جایی حتما!
در رو با کلید باز کردم، چراغ رو روشن کردم که از دیدن جمعیت روبه‌رویم حیرت زده شدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا