با اون نگاهگیرات خودتو جادادی تو قلبم
نمیدونم چی شد که شدم عاشق تو کمکم
خدا میدونه منه دیونه دلم آروم نمیشه...
نبینمت یکلحظه، آره این حال خوبم به همه دنیا میارزه...
عاشقم کردی، حال دلم رو بد کردی،
بیخیال آخه دست توعه دیگه قلق دل وامونده!
تو چیکار کردی؟ آتیشی به پا کردی!
میدونی نباشی میگیره دلی که پیش تو جامونده...
«هوروش بند»
بهادر هم با صدایملایمی همراهموزیک زمزمه میکرد، صدای واقعا بم و قشنگی داشت آهنگ که تمام شد، گفتم:
- صدای خوبی داری.
از گوشهی چشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- قلبعاشقی هم دارم!
توی دلم یاد شاهرخ افتادم و به خودم گفتم:
- منم... .
شوکه شده از حرف ناخواستهای که بر زبان آورده بودم، به سمتش برگشتم، که جا خورد و گفت:
- چیزی شده؟
نفسراحتی از اینکه نشنیده بود کشیدم و گفتم:
- اوم... میخواستم تشکرکنم!
لبخندجذابی زد و گفت:
- دیگه داشتم ناامید میشدم!
و خندهی قشنگی بر لبانش نقش بست که دندانهای سفیدش را که در تضاد آشکاری با پو*ست برنزهاش بود، به نمایش گذاشت.
- میدونستی خیلی پ... .
حرفم را فروخوردم و ادامه دادم:
- بخاطر نجات دادنم، از اون تصادفلعنتی ازتون تشکر میکنم آقای پارسا.
- بهادر!
- چی؟
- اسمم بهادرِ! میشه انقدر رسمی حرف نزنی؟
با حرکت سر باشهای گفتم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم. چند دقیقهای به سکوت گذشت که گفت:
- مامان بابات خیلی نگرانتن! چی شده مارال؟ حداقل میتونی فعلا مثل یکدوست رو من حساب کنی.
- چیزی نیست... شخصیه!
یکتای ابروش رو بالا داد، دستی توی موهایلختش کشید و گفت:
- هر چی که هست، وقتی انقدر پدر و مادرت و (اشارهای به خودش) و اطرافیانت رو نگران میکنی دیگه شخصی نیست!
- حق با شما... اوم حق با توعه!
در داشبورد را باز کرد و گفت:
- شکلات دوست داری؟
از اینکه به صورت غیرمنتظرهای بحث را عوض کرد متعجب شدم و با مکث کوتاهی گفتم:
- عاشقشم!
با لبخندعریضی یکبسته از شکلاتتلخها را برداشتم و باز کردم. اول به بهادر تعارف کردم که سریع با ذوق قبول کرد! یکنگاه عاشقانه به من انداخت که معذب شدم! بیخیال خودم را با شکلات مشغول کردم و شکلات را به آرامی توی دهانم گذاشتم و مزهمزهاش میکردم، تلخ اما دوست داشتنی مثل رابـ ـطهی من و شاهرخ...
از شیشه به بیرون نگاهی انداختم. درختهای زیبا، تپههای پوشیده از بوته، صخرههای دیدنی... آسمان گرفته بود. یکنمه بارانریزی هم میبارید. داشتم فکر میکردم چرا کنار بهادر انقدر آرامم؟ چرا احساس غریبی نمیکنم؟ نگاهی به نیمرخش انداختم که خیلیجدی رانندگی میکرد. نیمرخ جذابی داشت، مژههای پرپشت سیاه و ابروهای کشیده زیبا. باز هم یاد چشمهای آبی شاهرخم افتادم... بغض گلویم را گرفت! برای اینکه بهادر متوجه حالم نشود وانمود کردم که خواب هستم. چشمهایم را بستم... دلم تنگ بود... خیلیتنگ!
جدیجدی به خواب رفتم. پس از گذشت مدتزمانی با توقف ماشین از خواب بیدار شدم. باران همچنان میبارید و هوایشمال را دلپذیرتر میکرد. روبهروی یک در سفید بزرگ نگه داشت. در با ریموت باز شد. از جادهی پر از سنگریزه تا جلوی ویلا عبور کردیم. ماشین پدر، پشت سر ما متوقف شد. بهادر رو به من گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
ممنونی گفتم و پیاده شدم. سرم را به طرف آسمان گرفتم... نمنم باران صورتم را نوازش میکرد. بهادر پیاده شد و رو به من گفت:
- نظرت چیه؟
با دیدن ویلا دهانم باز مانده بود. یکساختمان مدرن که کلنمای جلویش شیشهای بود. شیشهها کمی دودی بودند و داخلخانه مشخص نبود. در چوبی سیاهی داشت که دستگیرهی طلایی شیکی رویش نصب شده بود. سقف خانه، تکشیروانی کج بود. بوتههای سبز زیبایی دور خانه را پوشانده بودند. سنگ فرشهای تیرهای بین چمنها جابازکرده بودند. پدر و مادر هم پیاده شدند و سپس رو به من گفتند:
- خوبی مارال؟
با لبخند گفتم:
-خوبم.
مهسا با دیدن ساختمانویلا سوتی کشید و گفت:
- بهادر اصلا به اون قیافهی معمولیت نمیاد همچین خونه لاکچری!
بهادر با تعجب درحالیکه چشمهای مشکیش را درشت کرده بود، گفت:
- قیافهی من معمولیه؟ برو دختر... همه عمل جراحیهای زیباییشون رو از رو صورت من انجام میدن!
لبخند کجی زد و ادامه داد:
- البته... تو که سلیقه نداری اصلا!
مهسا لبخندی زد و گفت:
- من برم تو خونه رو ببینم.
و سریع به سمت داخل به راه افتاد. پیرمردی دواندوان آمد و با صدایبلندی گفت:
- سلام بهادرخان! خوش اومدین.
رو به ما هم سلام کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدین، بفرمایید.
- ممنون باباصادق، خیلی زحمت کشیدی. همهچیز مرتبه؟ ناهارحاضره؟
- بله بهادرخان، طلعتخانم یکغذای محلی پخته. نوش جانتون. اتاقها هم آمادس خوش بگذره.
با اجازهای گفت و رفت. بهادر همه را به داخل دعوت کرد. در را که باز کردیم، پذیراییبزرگی قرار داشت. دو راهپله با نردههای شیشهای، انتهای سالن قرار داشت. میز بزرگی که گلدانزیبایی رویش قرار داشت، بین راهپلهها قرار گرفته بود.
کفخانه از سنگسفید بود. سمتچپ، نشیمن بود که کل دیوارها، از قفسههای امدیاف زیبایی پوشیده شده بود، که پر از کتاب، انواع دکوریهای لوکس و تیوی بزرگ با باندهایباریک دو طرف قرار داشت. درختچههای سرسبزی گوشههای خانه را تزیین کرده بودند، یکدست مبلسفید با کوسنهای زیاد و میزچوبی شبیه تنه بریدهی درخت در وسط قرار داشت. روبهروی دیوار، که تماماً از شیشه بود و فضایسرسبز بیرون را مثل یکتابلوی نقاشی به نمایش میذاشت. پردههای کتان سفیدرنگی، که کنار زده شده بودند. در طرف دیگر سالن، آشپزخانهی زیبایی قرار داشت. کابینتها به رنگ سفیدمشکی بودند. میز ناهارخوری ۸نفره با میزچوبی براق سفید و صندلی مبلیهای مشکی قرار داشت.
پدر رو به بهادرگفت:
- خیلیقشنگه بابا!
بهادر با تواضع گفت:
-خونه خودتونه خواهش میکنم کاملا راحت باشین.
پدر تشکری کرد و رفت آبی به سر و صورتش بزند. چمدان هایمان را به طبقه بالا بردیم که ۵ اتاق خواب داشت.
نمیدونم چی شد که شدم عاشق تو کمکم
خدا میدونه منه دیونه دلم آروم نمیشه...
نبینمت یکلحظه، آره این حال خوبم به همه دنیا میارزه...
عاشقم کردی، حال دلم رو بد کردی،
بیخیال آخه دست توعه دیگه قلق دل وامونده!
تو چیکار کردی؟ آتیشی به پا کردی!
میدونی نباشی میگیره دلی که پیش تو جامونده...
«هوروش بند»
بهادر هم با صدایملایمی همراهموزیک زمزمه میکرد، صدای واقعا بم و قشنگی داشت آهنگ که تمام شد، گفتم:
- صدای خوبی داری.
از گوشهی چشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- قلبعاشقی هم دارم!
توی دلم یاد شاهرخ افتادم و به خودم گفتم:
- منم... .
شوکه شده از حرف ناخواستهای که بر زبان آورده بودم، به سمتش برگشتم، که جا خورد و گفت:
- چیزی شده؟
نفسراحتی از اینکه نشنیده بود کشیدم و گفتم:
- اوم... میخواستم تشکرکنم!
لبخندجذابی زد و گفت:
- دیگه داشتم ناامید میشدم!
و خندهی قشنگی بر لبانش نقش بست که دندانهای سفیدش را که در تضاد آشکاری با پو*ست برنزهاش بود، به نمایش گذاشت.
- میدونستی خیلی پ... .
حرفم را فروخوردم و ادامه دادم:
- بخاطر نجات دادنم، از اون تصادفلعنتی ازتون تشکر میکنم آقای پارسا.
- بهادر!
- چی؟
- اسمم بهادرِ! میشه انقدر رسمی حرف نزنی؟
با حرکت سر باشهای گفتم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم. چند دقیقهای به سکوت گذشت که گفت:
- مامان بابات خیلی نگرانتن! چی شده مارال؟ حداقل میتونی فعلا مثل یکدوست رو من حساب کنی.
- چیزی نیست... شخصیه!
یکتای ابروش رو بالا داد، دستی توی موهایلختش کشید و گفت:
- هر چی که هست، وقتی انقدر پدر و مادرت و (اشارهای به خودش) و اطرافیانت رو نگران میکنی دیگه شخصی نیست!
- حق با شما... اوم حق با توعه!
در داشبورد را باز کرد و گفت:
- شکلات دوست داری؟
از اینکه به صورت غیرمنتظرهای بحث را عوض کرد متعجب شدم و با مکث کوتاهی گفتم:
- عاشقشم!
با لبخندعریضی یکبسته از شکلاتتلخها را برداشتم و باز کردم. اول به بهادر تعارف کردم که سریع با ذوق قبول کرد! یکنگاه عاشقانه به من انداخت که معذب شدم! بیخیال خودم را با شکلات مشغول کردم و شکلات را به آرامی توی دهانم گذاشتم و مزهمزهاش میکردم، تلخ اما دوست داشتنی مثل رابـ ـطهی من و شاهرخ...
از شیشه به بیرون نگاهی انداختم. درختهای زیبا، تپههای پوشیده از بوته، صخرههای دیدنی... آسمان گرفته بود. یکنمه بارانریزی هم میبارید. داشتم فکر میکردم چرا کنار بهادر انقدر آرامم؟ چرا احساس غریبی نمیکنم؟ نگاهی به نیمرخش انداختم که خیلیجدی رانندگی میکرد. نیمرخ جذابی داشت، مژههای پرپشت سیاه و ابروهای کشیده زیبا. باز هم یاد چشمهای آبی شاهرخم افتادم... بغض گلویم را گرفت! برای اینکه بهادر متوجه حالم نشود وانمود کردم که خواب هستم. چشمهایم را بستم... دلم تنگ بود... خیلیتنگ!
جدیجدی به خواب رفتم. پس از گذشت مدتزمانی با توقف ماشین از خواب بیدار شدم. باران همچنان میبارید و هوایشمال را دلپذیرتر میکرد. روبهروی یک در سفید بزرگ نگه داشت. در با ریموت باز شد. از جادهی پر از سنگریزه تا جلوی ویلا عبور کردیم. ماشین پدر، پشت سر ما متوقف شد. بهادر رو به من گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
ممنونی گفتم و پیاده شدم. سرم را به طرف آسمان گرفتم... نمنم باران صورتم را نوازش میکرد. بهادر پیاده شد و رو به من گفت:
- نظرت چیه؟
با دیدن ویلا دهانم باز مانده بود. یکساختمان مدرن که کلنمای جلویش شیشهای بود. شیشهها کمی دودی بودند و داخلخانه مشخص نبود. در چوبی سیاهی داشت که دستگیرهی طلایی شیکی رویش نصب شده بود. سقف خانه، تکشیروانی کج بود. بوتههای سبز زیبایی دور خانه را پوشانده بودند. سنگ فرشهای تیرهای بین چمنها جابازکرده بودند. پدر و مادر هم پیاده شدند و سپس رو به من گفتند:
- خوبی مارال؟
با لبخند گفتم:
-خوبم.
مهسا با دیدن ساختمانویلا سوتی کشید و گفت:
- بهادر اصلا به اون قیافهی معمولیت نمیاد همچین خونه لاکچری!
بهادر با تعجب درحالیکه چشمهای مشکیش را درشت کرده بود، گفت:
- قیافهی من معمولیه؟ برو دختر... همه عمل جراحیهای زیباییشون رو از رو صورت من انجام میدن!
لبخند کجی زد و ادامه داد:
- البته... تو که سلیقه نداری اصلا!
مهسا لبخندی زد و گفت:
- من برم تو خونه رو ببینم.
و سریع به سمت داخل به راه افتاد. پیرمردی دواندوان آمد و با صدایبلندی گفت:
- سلام بهادرخان! خوش اومدین.
رو به ما هم سلام کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدین، بفرمایید.
- ممنون باباصادق، خیلی زحمت کشیدی. همهچیز مرتبه؟ ناهارحاضره؟
- بله بهادرخان، طلعتخانم یکغذای محلی پخته. نوش جانتون. اتاقها هم آمادس خوش بگذره.
با اجازهای گفت و رفت. بهادر همه را به داخل دعوت کرد. در را که باز کردیم، پذیراییبزرگی قرار داشت. دو راهپله با نردههای شیشهای، انتهای سالن قرار داشت. میز بزرگی که گلدانزیبایی رویش قرار داشت، بین راهپلهها قرار گرفته بود.
کفخانه از سنگسفید بود. سمتچپ، نشیمن بود که کل دیوارها، از قفسههای امدیاف زیبایی پوشیده شده بود، که پر از کتاب، انواع دکوریهای لوکس و تیوی بزرگ با باندهایباریک دو طرف قرار داشت. درختچههای سرسبزی گوشههای خانه را تزیین کرده بودند، یکدست مبلسفید با کوسنهای زیاد و میزچوبی شبیه تنه بریدهی درخت در وسط قرار داشت. روبهروی دیوار، که تماماً از شیشه بود و فضایسرسبز بیرون را مثل یکتابلوی نقاشی به نمایش میذاشت. پردههای کتان سفیدرنگی، که کنار زده شده بودند. در طرف دیگر سالن، آشپزخانهی زیبایی قرار داشت. کابینتها به رنگ سفیدمشکی بودند. میز ناهارخوری ۸نفره با میزچوبی براق سفید و صندلی مبلیهای مشکی قرار داشت.
پدر رو به بهادرگفت:
- خیلیقشنگه بابا!
بهادر با تواضع گفت:
-خونه خودتونه خواهش میکنم کاملا راحت باشین.
پدر تشکری کرد و رفت آبی به سر و صورتش بزند. چمدان هایمان را به طبقه بالا بردیم که ۵ اتاق خواب داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: