کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
صبحانه را که خوردند روی مبل‌های سفید رنگ نشستند.
الا موبایلش را برداشت و مشغول دانلود برنامه های "واتس‌اپ"، "ت*ل*گرام" و "اینستاگرام" شد.
آنا و طیلا با کنجکاوی به موبایل الا نگاه می‌کردند. الا که متوجه نگاه‌های‌شان شد.
اشاره کرد که می‌خواهد تماس ذهنی برقرار کند.
طیلا: این چیه تو دستت؟
الا سرش را خاراند.
الا: اسمش موبایله! برید کتابی رو که دادند رو بخونید.
آنا: یعنی همه چیز راجع به زمین و این‌چیزا توش هست؟
الا: آره! تماس رو قطع می‌کنم.
آن‌ها چیزی نگفتند و الا تماس را قطع کرد.
مشغول راه اندازی واتس‌اپ شد.
بردیا: می‌گم؟
الا نگاهش را از موبایلش گرفت و به بردیا نگاه کرد؛ فقط او نگاهش نکرد همه نگاهش کردند.
ادامه داد:
- نمی‌خواید توضیحی بدین؟
مخاطبش، دختران بود.
الا بی‌هیچ مقدمه چینی‌ای گفت:
- آنا و طیلا خواهرن! منم دوستشون. من رو هم که می‌شناسید. در ر*اب*طه با جادو هم، آره داریم! همون‌طور که شما دارید. نمی‌تونید هم بگید نداریم چون دیشب ما رو با جادو آوردین. ما می‌خوایم برگردیم! فکر کنم کارمون اینِ که بفهمیم چطور برگردیم.
بردیا: نمی‌خواید بگید چطور اومدید اینجا؟
آنا سریع تر از الا گفت:
- رانا ما رو آورد اینجا.
بردیا به چشم‌های آنا نگاه گرد.
- چطور آورد؟
آنا نفس عمیقی کشید و مشغول تعریف کردن شد:
- چند روز مونده بود به تاج‌گذاری الا،. اما الا غیبش زد ملکه‌ی مادر طیلا رو دنبالش فرستاد اما؛ بعدش خبری از هیچ‌کدومشون نشد. منم دنبالشون رفتم به زور فهمیدم کجان. رفتم اونجا و فهمیدم که رانا با جادو آنحیا، به جسم طیلا نفوذ کرده و یه پیغام برای الا گذاشته. پیغامش این بود که اون نمی‌ذاره ملکه شه. خلاصه فهمیدیم جادو داریم. البته خودمون می‌فهمیدیم ولی دوتای دیگمون نه. اون روز که موعد‌ش بود گذشت و یک روزِ دیگه رسید اون روز، روز تاج‌گذاری شد. سخت بود از الا دل بکنیم تا جایگاه رفتیم موقع تاج گذاشتن رانا اومد و ما رو فرستاد اینجا.
برسام بلند شد و گفت:
- دقیقا چطور فرستادتون؟
طیلا از روی مبل بلند شد و گفت:
- با جادوش.
الا سرش را پایین انداخت؛ اما نگاه سنگین یک نفر را حس می‌کرد سرش را بالا آورد و با چشم‌های سبز جنگلی‌اش رو به رو شد.
بی‌خیال آن نگاه شد و سرش را پایین انداخت.
هیچ‌کس هیچ راه چاره‌ای پیدا نکرد.
الا هم خسته از آن جمع به حیاط خانه رفت.
دلش می‌خواست فکر کند بدون هیچ مزاحمی.
با پاهایش سنگ‌ها را شوت می‌کرد و فکر می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
"قسمت پنجم"

می‌دانست اکنون هم برسام، هم بردیا و هم باراد برایش دل می‌سوزانند؛ اما او از ترحم، متنفر بود. نمی‌خواست کسی برایش دل بسوزاند. می‌خواست نقاب بی‌حسی بر چهره بزند تا نشان دهد قوی‌ست؛ اما هیچ‌وقت نمی‌توانست.
پنج سال پیش‌اش را به یاد آورد پنج سالی پیشی که همه چیز برایش گنگ بود. پنج سال پیشی که هیچ به یاد نداشت. پنج سال پیشی که اشک می‌ریخت و اکنون خون می‌ریزد. خونِ امثالی همانند رانا را می‌ریزد. عصبی بود. از رانایی که تمام رویاهایش را، یک روزِ خ*را*ب کرد! او خیلی خوب تحمل کرده بود؛ اگر شخصی دیگر جایِ او بود، قطعاً رانا، را می‌کُشت. رانا! واقعاً او از کجا پیدایش شد؟
برای مهار کردن خشمش، عطر بوی گل یاس را به ریه‌هایش وارد کرد! با یک نفس عمیق آن بوی دلنشین وارد بینی‌اش شد.
دنیا با او، بد تا کرد!
- متأسفم.
با شنیدن صدا، از جا پرید. آن صدا او را، از غرق شدن درون فکرهایش نجات داد.
سعی کرد آرام باشد. بوی عطر تلخی در فضای حیاط پیچیده بود. در یک چشم به‌هم زدن برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد.
با دیدن چهره‌اش اخمی کرد و سرش را پایین انداخت.
قدمی به سویش برداشت که او سریع سرش را بلند کرد. بلند شدن سرش همانا و گره خوردن نگاهش به آن نگاهِ جنگلی همانا.
قفل شده بود در آن چشمان سبز رنگ. سبزی که از سبزیِ جنگل زیباتر بود. با خود فکر کرد که "چه چشمان زیبایی" اما سریع به خود نهیب زد.
سعی کرد به یاد بیاورد که او چه گفته بود.
با تمام توانش، نگاهش را از آن چشم‌ها گرفت.
- برای چی متأسفی؟
دستانش را به هم قلاب کرد و به آن دریای بی‌تفاوت نگاه کرد؛ اما این‌بار بی‌حس نبود! این بار حسی درون نگاهش بود. حس "اضطراب". به خوبی توانسته بود از لرزیدن مردمک چشم‌هایش و دزدیدن نگاهش بفهمد.
- برای این‌که تو، تو روز تاج‌گذاریت اومدی به زمین.
پوزخندی کنج ل*بش جا خوش کرد. او متأسف بود. الآن متأسف بود! در صورتی که آن شب، یکی از آن دخترها گفته بود که روز تاج‌گذاریِ الا به اینجا آمده‌اند. او متأسف بود.
- متأسف بودنت برای من چی‌کار می‌کنه؟!
بهت زده به او نگاه کرد. فکرش را نمی‌کرد که این‌گونه جوابش را بدهد. آن‌قدر رُک! و بدون هیچ ترسی. او که چهره‌ی بهت زده‌اش را دید ادامه داد:
- من، دوست ندارم برام دل بسوزونی! شخصیتم، رفتارم، این‌جوریه! بدون هیچ طفره رفتنی حرفم رو می‌زنم.
و خواست که او را تنها بگذارد؛ اما موقع رفتن به داخل مچ دستش را گرفت. چند قدم به عقب کشیده شد و با خشم به او نگاه کرد.
- دستم رو ول کن باراد!
لبخند زد، برای خشمش لبخند زد. الا عجیب بود!
بیش از حد عجیب؛ اما تشابه زیادی به او داشت.
- الا؟
شعله‌ی خشمش بیشتر شد. عصبانی بود که چرا یکدفعه‌ای دستش را گرفته بود. این دومین بار بود که بدون اجازه‌ی او دستش را گرفته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
از خشم زبانش قفل شده بود. نمی‌توانست جواب "الا" ای که گفته بود را دهد. او که دید جواب‌گو نیست نفس عمیقی کشید و به چشم‌های دریایی‌اش زُل زد. کمی فشار دستش کمتر شد.

باراد:‌‌ این بارِ دومِ که داری این رو می‌گی! من برات دل نسوزوندم. اگه من اون موقع غیبم نمی‌زد، پادشاه اونجا بودم. من خیلی خوب درکت می‌کنم ولی تو، تو؟ هیچ‌وقت نمی‌خوای حرفِ کسی رو قبول کنی. بهتره خودت رو درست کنی چون خیلی زود قضاوت می‌کنی.
دستش را آزاد کرد و خود غیب شد. الا با بهت به جای خالیِ باراد نگریست. حرف‌هایش درست بود.
او می‌خواست خودنمایی کند. حرف‌هایش همانند پتک بود که بر سر او می‌خورد. هر کلمه‌اش، خنجری بود که بر قلب او فرو می‌رفت.
زود قضاوت کرد بود. خیلی زود. از حرص موهایش را باز کرد و محکم مشغول کشیدنش شد. می‌خواست خودش را شکنجه کند تا یاد بگیرد زود قضاوت نکند. محکم موهایش را می‌کشید و با هر کشیدن مویش، جیغ می‌زد.
- شکنجه‌های بهتری هم سراغ دارم‌ها!
هول شد و سریع به صاحب صدا نگاه کرد. روی تراس بود و او را نگاه می‌کرد.
زیر ل*ب "تکمیل شد" ای گفت. آری تکمیل شد. سوتی‌هایش جلوی او تکمیل شد.
از چشم‌های سبزش شیطنت می‌بارید. او هم سرش را پایین انداخت. برای اولین بار خجالت کشید.
- لازم نیست سرت رو بندازی پایین بانو الا! موهات رو جمع کن، تا بیشتر دق مرگشون نکردی.
و با تک خندای از تراس رفت.
- اَه باراد! من اینو آخر سر می‌کشم! اَه!
و دوباره موهایش را کشید. خیلی حرصی شده بود.
جلوی باراد سوتی داده بود. سرش درد می‌کرد؛ اما دست بردار نبود.
- الا؟ وا! الا؟ چرا موهاتو می‌کشی؟
دستش را پایین آورد و به او زول زد.
ل*بش را جوید محکم‌تر جوید.
- جلوی اون سوتی دادم اَه!
طیلا نیم‌چه لبخندی زد و به کارهای حرصیِ الا نگاه کرد. اولین بار بود که او، سوتی داده بود. ذهنش درگیرِ این بود که، جلویِ چه کسی سوتی داده.
- جلوی کی؟
***
با یک بشکن تمام اطلاعات کتاب را به مغزش منتقل کرد. لبخندی از رویِ رضایت روی ل*ب‌هایش نقش بست. کتاب را روی تختِ گلبهی رنگش گذاشت و نگاهی به دکوراسیون اتاق زیبایش کرد. شادمان بود که اتاق را با جادویِ خودش چیده بود. ستِ گلبهی و سفید خیلی به اتاقش می‌آمد.
البته، اتاقش چیزهای کمی داشت! یک کمد، تخت، صندلی، میز آرایش و میز کامپیوترش به علاوه پارکت‌ها.
به سوی کمد لباس هایش رفت از رنگ سفیدش ذوق کرده بود. درش را باز کرد و چند لباس در آن چید.سپس به سوی میز آرایش گلبهی رنگش رفت و روی صندلی سفید جای گرفت. کشوی اول را باز کرد و کمی وسائل آرایشی در آن ریخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
لباسش که یک پیراهن آستین بلند آبی رنگ بود و شلوار جینِ همرنگش مناسب بود. نگاهش را به موهای پریشان طلایی رنگش داد. خیلی بلند شده بود. موهایش را دوست داشت ولی گاهی اوقات باعث حواس پرتی‌اش می‌شد. قیچی را برداشت و به سوی موهایش برد. نفسی بیرون داد و خواست که موهایش را بچیند؛ اما منصرف شد. نمی‌توانست از موهلیش دل بکند.
سریع کشو را باز کرد و قیچی را درونش انداخت. با یک بشکن دم اسبی بستش. سریع از روی صندلی بلند شد.
می‌دانست اگر تا دقایقی دیگر آن‌جا بنشیند حتماً موهایش را کوتاه می‌کند. روی میز سفید رنگ کامپیوتر، کامپیوترش را قرار داد و خواست که روی صندلی سفید رنگ بنشیند اما؛ منصرف شد.
روی تختش دراز کشید.
***
- تو دیوونه‌ای!
با خشم نگاهش کرد و اخمی روی صورتش نشاند. صورتش را مچاله کرد و کمی سرخیِ چشمانش را به نمایش گذاشت. او که چهره‌ی الا را این‌گونه دید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب عزیزِ من، تو مرض داری؟ هر جا که می‌ری دلت می‌خواد اول باشی! هِی هم شعار می‌دی که فلان، فلان! به نظر من باراد درست گفته نباید زود قضاوت کنی. کارِ تو کاملاً اشتباهه! قسمت مو کشیدنم باید بگم که با اون وضعی که من دیدم موهات رو می‌کشی گفتم الانه کچل شی! اون موقع حرصی‌تر بودی. بندهٔ خدا راست گفته. الآنم بهترِ بری ازش عذرخواهی کنی.
با بهت به او نگاه کرد. جمله‌ی آخرش غیرقابل هضم بود. او نمی‌توانست عذرخواهی کند، آن هم از باراد.
- معلومه تو چی می‌گی؟ عذرخواهی؟ اونم از باراد؟
خنده‌ای هیستریک کرد. نمی‌توانست هضم کند. او هیچ‌وقت از باراد عذرخواهی نمی‌کند.
خنده‌اش از بین رفت و با تحکم ادامه داد:
- عمراً!
***
وارد هال شد و به آن دو که حواس‌شان پی گوشی‌شان بود نگاه کرد. بردیا مشغول حرف زدن در واتس‌اپ با دوستش امیر بود و برسام مشغول چک کردن پیام‌هایش.
باراد که دید عمراً آن‌ها متوجه‌اش شوند گفت:
- بچه‌ها؟!
بردیا و برسام چشم از گوشی گرفتند و به باراد دادند.
باراد روی مبل سیاه رنگ نشست و به چشم های منتظر آن دو نگریست.
نفسِ عمیقی کشید.
- به نظرم بی‌خیال این دخترا شیم.
برسام ابروهایش از شدت تعجب بالا رفت و بردیا سری تکان داد. با حرفِ باراد موافق بود.
برسام: چرا؟
باراد کلافه سری تکان داد و گفت:
- از الا که آبی گرم نمی‌شه.
برسام ناباور به باراد نگاه کرد.
برسام: اون‌وقت تو، تو یک روز این رو فهمیدی؟ نادون بازی در نیار! به خاطر لج و لجبازی نگو "بی‌خیال".
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
باراد دست به س*ی*نه برسام را نظاره کرد. نمی‌دانست چرا از آن‌ها طرفداری می‌کند.
- دارن از همون روزِ اول خودشون رو نشون می‌دن.
برسام پوزخندی زد و به چشم‌های سبزِ باراد نگاه کرد.
- باراد؟ هنوز کاری نکردیم داری واسه خودت می‌تازونی! هی ساز مخالف می‌زنی. بهشون فرصت بده! از یک هفته‌ی دیگه کار رو شروع می‌کنیم! تو هم خواهشاً هیچ مخالفتی نکن! هدف ما و اونا یکیه! اُکی؟
بردیا ساکت به بحث آن‌ها گوش می‌داد. حوصله‌ی دخالت را نداشت. هر چه می‌خواست شود، بشود.
***
عصبی غلطی خورد؛ نمی‌توانست بی‌کار بماند. خوابش نمی‌برد، هیچ‌وقت در این ساعت از روز نمی‌خوابید. کلافه پوفی کشید و روی تخت نشست. نه نمی‌توانست آرام بنشیند. موهایش که کمی شل شده بودند را سفت کرد و اشپزخانه را تصور کرد.
موبایلش را برداشت و در گوگل سرچ کرد "دستور پخت بهترین غذاهای ایرانی".
بعد از کلی گشت و گذار، تصمیم گرفت که "پُلو یونانی" درست کند.
مشغول درست کردن غذا شد که، بردیا وارد آشپزخانه شد. آنا را که مشغول آشپزی دید، ابرویی بالا انداخت و به تیپ جدیدش نگاه کرد.
او که تمرکزش را از دست داده بود برگشت و برگشتنش مساوی شد با دیدن بردیا. بردیا در همان حال گفت:
- غذا درست می‌کنی؟!
آنا نگاهی به بردیا کرد. دلش می‌خواست بگوید "نه دارم مرغ می‌کُشم! کوری نمی‌بینی، غذا درست می‌کنم؟" ولی این بی‌پروا حرف زدن مناسب الا بود. او نمی‌توانست شبیه الا باشد. آرزو کرد که ای کاش الا بود.
آنا: آره.
کمی نزدیکش شد و پشت سر آنا را نگاه کرد.
- چی درست می‌کنی؟
برگشت و مشغول آماده کردن مرغ‌ها شد در همان حال گفت:
- پُلو یونانی.
صورتش را مچاله کرد و گفت:
- من پلو یونانی دوست ندارم، کراکت درست کن.
آنا با د*ه*ان باز بردیا را نگاه کرد.
- مگه من واسه تو درست می‌کنم؟
نگاه شیطنت بارش را به آما دوخت:
- اهوم!
آنا زیر ل*ب گفت:
- خدایا؟ شفاش بده!
بعد هم مشغول ادامه‌ی کارش شد. مشغول خُرد کردن قارچ‌ها بود که بردیا چاقو را از دستش قاپید و گفت:
- کراکت درست کن.
آنا با خرص به بردیا نگاه کرد.
- می‌گم پلو!
او هم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کراکت!
آنا نگاهش را به سقف دوخت و گفت:
- خدایا؟ تورو خدا منو نجات بده.
بردیا که از کارهای آنا خنده‌اش گرفته بود، گفت:
- کراکت درست کن.
آنا به چشم‌های سبز بردیا نگاه کرد و ل*بش را گزید.
- خودت درست کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرش را پایین انداخت و با صدایی ضعیف گفت:
- بلد نیستم.
انتظار داشت آنا بخندد؛ اما او خیلی محترمانه مشغول خرد کردن قارچ‌ها شد.
- خب حالا کراکت درست می‌کنی؟
آنا یکی از چشم‌هایش را بست و پوفی کلافه کشید.
- آره.
لبخند پیروزی‌ای روی ل*ب های بردیا به وجود آمد.
- یک‌دونه‌ای!
از ذوقش نفهمید چه گفته و آنای بهت زده را تنها گذاشت.
- این چی گفت؟
ابروهایش از شدت تعجب بالا رفته بود خودش جواب خود را داد:
- گفت یک دونم! منظورش چی بود؟
چشم‌هایش را چرخاند و باز خود جواب داد:
- ای بابا آنا! هر کی بگه یک دونه‌ای یعنی منظوری داشته؟ از دهنش پریده. بی‌خیال شو دیگه.
***
آرام قدم برمی‌داشت. بی‌هدف راه می‌رفت. کابوسِ دیشبش همانند زنگ خطر بود. ترسیده بود. اما؛ آن آغ*و*ش الا آرامش می‌کرد. آغ*و*ش الایی که همانند آغ*و*ش او بود. آغ*و*ش اویی که پنج سال لمسش نکرده بود. نگاهش را به آن آسمانِ نیمه روشن داد. خورشید درحال غروب بود و بعد تاریکی مطلق حکم‌فرما می‌شد.
سرش را پایین انداخت. این معماهای بدون جواب کِی تمام می‌شد؟ چشم‌هایش را بست می‌خواست چیزی را نبیند. آنا، الا و او! این‌ها دلیل زنده ماندنش بود؛ وگرنه خیلی وقت است که از این دنیا بریده. دنیایی که زندگی را به کامت تلخ می‌کند.
- طیلا؟
ایستاد. طیلا! نیمچه پوزخندی روی ل*بش ظاهر شد. حتی نمی‌دانست معنی نامش چیست.
او رو به رویش قرار گرفت و به چشمان آبی رنگش خیره شد. چشمانِ زیبا و جذابش که دل هر کسی را می‌برد.
- خواستم بگم کتاب رو خوندی؟
صورتش کمی مچاله شد و در ذهنش به دنبال کتابی بود. نمی‌دانست چه کتابی را می‌گوید از فراموش‌کاری‌اش ناراحت شد؛ اما سعی کرد نشان ندهد. لبخند لرزانی زد و گفت:
- کدوم؟ کدوم کتاب؟
به موهای سیاه رنگش چنگی زد و به چشمان زیبایش نگاه کرد. با خود می‌اندیشید که او چقدر فراموش‌کار است.
- اون کتابی که گفتیم راجع به زمین نوشته.
چند دسته از موهایش که جلوی دید چشم‌هایش را گرفته بود، به پشت گوشش هدایت کرد و به آن سبز یاقوتی چشمانش نگاه کرد. از خجالت گونه‌هایش گلگون شدند.
- ببخشید تو رو خدا آقا برسام! من یکم فراموش‌کارم. واقعاً معذرت می‌خوام.
دست‌هایش را در جیب شلوار آبی‌اش کرد و به گونه‌های رنگیِ طیلا نگاه کرد.
- معذرت خواهی لازم نیست. خجالت هم نکشید، فراموش‌کاری چیزِ عادیه! در ضمن فکر کنم یک مدت باید با هم زندگی کنیم. ببین آنا و الا فقط اسم کوچیکم رو می‌گن تو هم اسم کوچیکم رو بگو! بدون پسوند و پیشوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
لبخند کم‌رنگی زد و سری به معنای "باشه" تکان داد. او نیز با جادویش به داخل خانه رفت.
چه راحت، از جادو استفاده می‌کردند.
***
حال و حوصله‌ی تغییر دکوراسیون به سلیقه‌ی خود را نداشت. اتاق آنا را به یاد آورد. در جدال با خود بود که آن دکوراسیون را انتخاب کند یا نه.
پوفی کلافه کشید و روی تخت جای گرفت. نه! انتخابش را کرد. با یک بشکن زدن، اتاقش شبیه به اتاق آنا شد.
کشو را به سوی خود کشید و دفتری برداشت.
روی تخت دراز کشید و به صورت خوابیده مشغول نوشتن در آن دفتر شد.
***
صدای کفش‌هایش مته بر روح و روانش می‌کشید.
موهایش بر اثر باد، می‌رقصید.
رو به روی در قرار گرفت و به نگهبانی که با آن لباس سورمه‌ای رنگ کهنه، نشان می‌داد پولی ندارد، نگاه کرد.
- شکنجه‌ش دادین؟!
نگهبان سرش را پایین انداخت، طاقت نداشت آن نگاه مضحک پر از تمسخر را ببیند.
- بله بانو.
لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، کنج ل*بش جا خوش کرد.
دستی بر روی آن لباس طلایی رنگ بلند که تکه‌ای حریر درونش بود کشید.
- در رو باز کن.
بی‌هیچ حرفِ اضافه‌ای با دستانی لرزان که باعثش آن ترسی بود که از آن داشت، در را باز کرد.
موهای خرمایی رنگش را کنار زد و با ناز و کرشمه به راه افتاد.
او که از صدای شکم گرسنه‌‌اش خسته شده بود؛ بالاخره دست از مغرور بودن برداشت و به آن ل*ب‌های خشکیده حرکتی داد:
- غذا ندارید؟
نگهبان وارد سلولش شد و به آن چهره‌ی بی‌حال نگریست. پو*ست سفیدش، زرد شده بود. گودی چشم‌هایش کاملاً معلوم بود و موهای پریشانش نشان از آراسته نبودنش، بود.
نگهبان لبخند چندشی زد.
- غذا مذا نداریم! اگه می‌‌خوای خودم در خدمتـ... .
با صدای قوی و رسایی، حرفش نیمه ماند.
- چی گفتی؟
با قیافه‌ای بهت زده به عقب برگشت. سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت:
- هیچی بانو.
خشم درون تک تک رگ‌هایش می‌جنبید. ل*ب‌هایش را به هم فشرد تا کمی از شراره‌های خشمش خاموش شود.
- این! اینی که تو این سلوله، مادرِ منه! می‌فهمی؟ اخراجی.
سرش را با ضرب بالا آورد و ترسان به چهره‌ی او نگریست:
- اما بانو رانا! من... .
رانا عصبی شده بود، با دندان هایی قفل شده غرید:
- برو تا بلایی سرت نیاوردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
از ترسش با سرعت زیادی از آن زندان بزرگ بیرون رفت.
او با بهت به رانای مغرور نگاه می‌کرد. او گفته بود "مادر" و این کلمه‌ی مادر ذهنش را متلاشی کرده بود.
با هرقدمش و بلند شدن آن صدای تق تق کفش‌هایش می‌خواست خود را بکشد.
به یک متری‌اش که رسید نگاهی به دستان زنجیر شده‌اش انداخت، سپس به آن سلول سرد و تاریک. خودش را خم کرد و به او که روی زمین نشسته بود نزدیک کرد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که نگهبان سراسیمه وارد شد و گفت:
-‌ بانو رانا؟ مردم شورش کردند.
***
عصبی آلارم گوشی‌اش را خاموش کرد و روی تخت نشست. با لباس‌های دیروزش خوابیده بود و لباس‌ها چروک شده بودند. زیر ل*ب ناسزایی به گوشی‌اش، آلارم و زمین و زمان گفت.
کش و قوسی به خود داد و خمیازه‌ای کشید. با یک بشکن دست و صورتش را شست و لباس ورزشی‌اش را پوشید. دلش می‌خواست در این یک هفته آرامش و آمادگی هر چیزی را داشته باشد.
موهای طلایی رنگش را دم اسبی بست و وارد هال شد.
طیلا و آنا مشغول خوردن صبحانه بودند، پسران هم همین‌طور. اول از همه بردیا متوجه‌اش شد و گفت:
- بیا صبحونه بخور.
لبخندِ کم‌رنگی زد و سری به معنای "نه" تکان داد.
الا: می‌خوام ورزش کنم بعدِ ورزش می‌خورم.
سپس کنجکاو به باراد نگاه کرد و ادامه داد:
- ببخشید؟ کجا می‌شه ورزش کرد؟
باراد سرش را بالا گرفت و لباس ورزشی ست سیاهش را با آن کتونی‌ها از نظر گذراند.
- اگه متوجه شده باشی یک سالن ورزشی با همه‌ی امکانات تویِ حیاط سمت چپ هست.
سری تکان داد و وارد حیاط شد. باراد تعجب کرده بود از حرکات الا، گویی هیچ‌چیز از دیروز را به یاد نداشته باشد، عادی رفتار می‌کرد و الا واقعاً آن اتفاق را به فراموشی سپرده بود.
وارد حیاط شد و سمت چپ را نگاه کرد. سالن بزرگی قرار داشت در آن قسمت هیچ‌گونه گل و درختی نبود. بدون عجله و آرام به سوی آن سالن رفت. در آهنی‌اش را فشرد و بازش کرد. قدمی به جلو برداشت و با دیدن آن همه وسایل ورزشی دهانش باز ماند؛ اما سریع خود را جمع و جور کرد و مشغول ورزش شد.
طیلا ساکت روی مبل نشسته بود و مشغول چک کردنِ موبایلش بود.
- چی‌کار می‌کنی؟
طیلا ترسیده از این‌که ناگهانی او آمده بود گفت:
-‌ آقا... اِ چیزِ برسام یک سری، یک تقی، یک اعلام وجودی، چیزی می‌کردین نمی‌ترسیدم.
روی مبل مقابلش جای گرفت و لبخندِ دندان نمایی زد.
- ترسوندمت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرش را پایین انداخت و سعی کرد چیزی که گفته بود را درست کند:
- اِ نه!
سری تکان داد و به چهره‌ی طیلا زل زد.

آنا کلافه روی صندلی سفید رنگ آشپزخانه نشست و به گ*از چشم دوخت.
- چیزی شده؟
از جا پرید. سریع بلند شد و به بردیا نگاه کرد. تی‌شرت و شلوار ست سیاه رنگش او را جذاب‌تر کرده بود. نگاهش به موهایش سُر خورد که به بالا زده بود.
- اُهوم، خوبم!
بردیا ابروهای پهنش را بالا برد و چشمانش را درشت کرد.
- آنا؟ خوبی؟ من گفتم «چیزی شده» اما تو می‌گی خوبم! این یعنی یک چیزی شده.
آنا که اکنون متوجه حرفش شده بود، ل*بِ کوچکش را گزید و به چشم‌های خندان بردیا نگاه کرد.
-‌ نه چیزی نشده، حواس پرتیِ دیگه!
سرش را به معنای «خر خودتی» تکان داد و قدمی به جلو برداشت. آنا که متوجه شده بود که او احساس می‌کند چیزی شده، برای این‌که فکرش درگیر چیزِ دیگری شود گفت:
- کراکت‌ها خوب بود؟
ناخودآگاه به‌خاطر طعم لذیذ آن کراکت‌ها لبخندی زد.
- آره، بد نبود.
نمی‌توانست واقعیت را بگوید، این‌گونه آنا مغرور می‌شد از طرفی، حرص خوردنش را دوست داشت.
آنا لبخندِ حرصی زد و گفت:
- من کار دارم.
سریع هم از آشپزخانه بیرون رفت. بردیا از رفتار آنا خنده‌ای کرد و زیر ل*ب دیوانه‌ای گفت.

الا خسته از سالن بیرون آمد و با قدم‌هایی سست به سوی خانه روانه شد.
- خسته شدی؟
دیگر به این ناگهانی آمدن‌هایش عادت کرده بود. برگشت و به او نگاهی کرد، مستقیم به چشم هایش نگاه کرد و انکار کرد:
- نه!
دستش را در جیب سوئی‌شرتش برد و گفت:
- آره. تو راست می‌گی!
ل*بش را با حرص جوید و یک دور آن شلوار سیاه و سوئی‌شرتِ آبی رنگی که باعث می‌شد نبیند چه تی‌شرتی پوشیده را از نظر گذراند.
- ببین باراد! با عصاب من بازی نکن، من عصاب ندارم، می‌زنم لهت می‌کنم این دو روزم بدجور رفتی رو مخم، هِی هیچی نگفتم دُم در آوردی! بسه، من واسه خودم زندگی می‌کنم به تو هم هیچ ربطی نداره.
باراد شانه‌ای بالا انداخت و به موهایش که کمی جلوی دیدش را گرفته بودند نگاه کرد.
- والا من کاریت ندارم! ولی چون آروم نمی‌گیری باشه.
الا واقعاً شخصیتی رک و بی‌پروا داشت به علاوه آن یک دختر مغرور و تند مزاج هم به‌نظر می‌رسید.
پوفی کشید و اتاقش را تصور کرد، باراد هم از حرف‌های الا لبخندی زد! و زیر ل*ب «دریایِ دیوونه»ای گفت. این اسم برازنده‌اش بود. آن چشمان دریایی و آن حرکات دیوانه‌وار سند این اسم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- چقدر عرق کردی دختر.
همان‌گونه که به سوی حمام اتاقش می‌رفت داد زد:
- خب ورزش کردم! می‌خوای بدون سوزوندن کالری برگردم؟
نگاهش را به دور تا دور اتاق داد و چرخشی زد. در دل به‌خاطر آن سلیقه‌ی عالی تحسینش کرد، با صدایش در همان حالت گفت:
- نه دیگه! برو حموم کن.
برگشت و با چشم‌های آبی‌اش به حرکات او نگریست. لبخندی زد، به خوبی می‌دانست در ذهنش چه می‌گوید.
- دارم می‌رم آنا.
روی تخت دراز کشید و بی‌توجه به حرف الا هوار کشید:
- وای چـه تخت نرمیه!
او که درون حمام بود لبخندی دیگر زد و همانند او فریاد زد:
- قابل نداره.
با دستش جلوی دهانش را گرفت و با حالت طنزی گفت:
- ببین! داره تو حموم حرف می‌زنه نوچ نوچ!
صدای خنده‌اش با صدای شرشر آب قاطی شد و آنا صدایش را نشنید.
الا: مگه، داخل دست‌شویی‌ام؟
بالشت سیاه رنگش را برداشت و محکم فشردش. زود حرفی برای پاسخ‌گویی پیدا کرد و گفت:
- نه ولی، ممکنه شامپویی چیزی بره تو دهنت، من خوبیتو می‌خوام.
***
- بانو؟ با این شورش‌ها چی‌کار کنیم؟
چشم‌هایش را بست و بی‌توجه به حرف آن خدمتکار ترسان، گفت:
- به سایسن بگو بیاد سرم رو ماساژ بده!
دهانش از آن همه بی‌خیالیش باز ماند.
- اما بانو رانا؟ شورشی‌ها رو چی‌کار کنیم؟
با خشم چشم‌هایش را باز کرد و به آن تیله‌های تیره رنگ پر از ترس نگاه کرد، لباس فرم سفیدش را از نظر گذراند و نگاهش به موهایی افتاد که کوتاه بود در دل "متأسفم" ای را گفت! نمی‌دانست چگونه دلش آمده آن موهای سیاه را کوتاه کند!
- خودم به حساب شورشی‌ها می‌رسم!
تاری از موهایش را کنار زد و ادامه داد:
- تو برو به سیاسن بگو بیاد!
سریع از آن سالن بزرگ بیرون رفت. گیج بود، از رفتارهای او گیج بود. آخر چگونه یک ملکه، بی‌خیال سرزمینش است؟ چگونه به قصر فکر نمی‌کند؟ ملکه بودن برازنده‌اش نبود! ملکه بودن برازنده‌ی بانویی چون الا بود! بانویی که شاید مغرور بود، شاید نگرانی‌اش را نشان نمی‌داد؛ اما نگران بود! از چشم‌هایش آشکار بود، از آرام و قرار نداشتنش آشکار بود.
آهی سوزناک کشید.
- ای کاش بانو بود!
قطره‌ اشکی که گونه‌های ب*ر*جسته‌اش را خیس کرده بود را پاک کرد و به دنبال سیاسن رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا