صبحانه را که خوردند روی مبلهای سفید رنگ نشستند.
الا موبایلش را برداشت و مشغول دانلود برنامه های "واتساپ"، "ت*ل*گرام" و "اینستاگرام" شد.
آنا و طیلا با کنجکاوی به موبایل الا نگاه میکردند. الا که متوجه نگاههایشان شد.
اشاره کرد که میخواهد تماس ذهنی برقرار کند.
طیلا: این چیه تو دستت؟
الا سرش را خاراند.
الا: اسمش موبایله! برید کتابی رو که دادند رو بخونید.
آنا: یعنی همه چیز راجع به زمین و اینچیزا توش هست؟
الا: آره! تماس رو قطع میکنم.
آنها چیزی نگفتند و الا تماس را قطع کرد.
مشغول راه اندازی واتساپ شد.
بردیا: میگم؟
الا نگاهش را از موبایلش گرفت و به بردیا نگاه کرد؛ فقط او نگاهش نکرد همه نگاهش کردند.
ادامه داد:
- نمیخواید توضیحی بدین؟
مخاطبش، دختران بود.
الا بیهیچ مقدمه چینیای گفت:
- آنا و طیلا خواهرن! منم دوستشون. من رو هم که میشناسید. در ر*اب*طه با جادو هم، آره داریم! همونطور که شما دارید. نمیتونید هم بگید نداریم چون دیشب ما رو با جادو آوردین. ما میخوایم برگردیم! فکر کنم کارمون اینِ که بفهمیم چطور برگردیم.
بردیا: نمیخواید بگید چطور اومدید اینجا؟
آنا سریع تر از الا گفت:
- رانا ما رو آورد اینجا.
بردیا به چشمهای آنا نگاه گرد.
- چطور آورد؟
آنا نفس عمیقی کشید و مشغول تعریف کردن شد:
- چند روز مونده بود به تاجگذاری الا،. اما الا غیبش زد ملکهی مادر طیلا رو دنبالش فرستاد اما؛ بعدش خبری از هیچکدومشون نشد. منم دنبالشون رفتم به زور فهمیدم کجان. رفتم اونجا و فهمیدم که رانا با جادو آنحیا، به جسم طیلا نفوذ کرده و یه پیغام برای الا گذاشته. پیغامش این بود که اون نمیذاره ملکه شه. خلاصه فهمیدیم جادو داریم. البته خودمون میفهمیدیم ولی دوتای دیگمون نه. اون روز که موعدش بود گذشت و یک روزِ دیگه رسید اون روز، روز تاجگذاری شد. سخت بود از الا دل بکنیم تا جایگاه رفتیم موقع تاج گذاشتن رانا اومد و ما رو فرستاد اینجا.
برسام بلند شد و گفت:
- دقیقا چطور فرستادتون؟
طیلا از روی مبل بلند شد و گفت:
- با جادوش.
الا سرش را پایین انداخت؛ اما نگاه سنگین یک نفر را حس میکرد سرش را بالا آورد و با چشمهای سبز جنگلیاش رو به رو شد.
بیخیال آن نگاه شد و سرش را پایین انداخت.
هیچکس هیچ راه چارهای پیدا نکرد.
الا هم خسته از آن جمع به حیاط خانه رفت.
دلش میخواست فکر کند بدون هیچ مزاحمی.
با پاهایش سنگها را شوت میکرد و فکر میکرد.
الا موبایلش را برداشت و مشغول دانلود برنامه های "واتساپ"، "ت*ل*گرام" و "اینستاگرام" شد.
آنا و طیلا با کنجکاوی به موبایل الا نگاه میکردند. الا که متوجه نگاههایشان شد.
اشاره کرد که میخواهد تماس ذهنی برقرار کند.
طیلا: این چیه تو دستت؟
الا سرش را خاراند.
الا: اسمش موبایله! برید کتابی رو که دادند رو بخونید.
آنا: یعنی همه چیز راجع به زمین و اینچیزا توش هست؟
الا: آره! تماس رو قطع میکنم.
آنها چیزی نگفتند و الا تماس را قطع کرد.
مشغول راه اندازی واتساپ شد.
بردیا: میگم؟
الا نگاهش را از موبایلش گرفت و به بردیا نگاه کرد؛ فقط او نگاهش نکرد همه نگاهش کردند.
ادامه داد:
- نمیخواید توضیحی بدین؟
مخاطبش، دختران بود.
الا بیهیچ مقدمه چینیای گفت:
- آنا و طیلا خواهرن! منم دوستشون. من رو هم که میشناسید. در ر*اب*طه با جادو هم، آره داریم! همونطور که شما دارید. نمیتونید هم بگید نداریم چون دیشب ما رو با جادو آوردین. ما میخوایم برگردیم! فکر کنم کارمون اینِ که بفهمیم چطور برگردیم.
بردیا: نمیخواید بگید چطور اومدید اینجا؟
آنا سریع تر از الا گفت:
- رانا ما رو آورد اینجا.
بردیا به چشمهای آنا نگاه گرد.
- چطور آورد؟
آنا نفس عمیقی کشید و مشغول تعریف کردن شد:
- چند روز مونده بود به تاجگذاری الا،. اما الا غیبش زد ملکهی مادر طیلا رو دنبالش فرستاد اما؛ بعدش خبری از هیچکدومشون نشد. منم دنبالشون رفتم به زور فهمیدم کجان. رفتم اونجا و فهمیدم که رانا با جادو آنحیا، به جسم طیلا نفوذ کرده و یه پیغام برای الا گذاشته. پیغامش این بود که اون نمیذاره ملکه شه. خلاصه فهمیدیم جادو داریم. البته خودمون میفهمیدیم ولی دوتای دیگمون نه. اون روز که موعدش بود گذشت و یک روزِ دیگه رسید اون روز، روز تاجگذاری شد. سخت بود از الا دل بکنیم تا جایگاه رفتیم موقع تاج گذاشتن رانا اومد و ما رو فرستاد اینجا.
برسام بلند شد و گفت:
- دقیقا چطور فرستادتون؟
طیلا از روی مبل بلند شد و گفت:
- با جادوش.
الا سرش را پایین انداخت؛ اما نگاه سنگین یک نفر را حس میکرد سرش را بالا آورد و با چشمهای سبز جنگلیاش رو به رو شد.
بیخیال آن نگاه شد و سرش را پایین انداخت.
هیچکس هیچ راه چارهای پیدا نکرد.
الا هم خسته از آن جمع به حیاط خانه رفت.
دلش میخواست فکر کند بدون هیچ مزاحمی.
با پاهایش سنگها را شوت میکرد و فکر میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: