چشمانش درشت شد.
- اونم جادو داره؟ وای دارم دیوونه میشم. این سهتا میخوان منو بکشن! گروه جادوگران واسه خودشون درست کردن. هرجوری شده نمیذارم.
با صدای بلندتری گفت:
- آمادهست؟
سرش را پایین انداخت.
- بله.
لبخندی از پیروزی روی ل*بهایش نقش بست.
- دورهات به پایان رسید! پرنسس الا!
و با صدای بلند قهقهه زد.
***
- طیلا؟ میخوام باهات صحبت کنم.
با چشمهای نیمه بازش به او نگاه کرد.
- بگو.
روی صندلی کنار تختش نشست و گفت:
- آنا... .
سریع حرفش را قطع کرد و با نگرانی گفت:
- اتفاقی واسش افتاده.
هول شد، چه زود نگران میشد. لبخندی برای آرام شدنش زد.
- نه! اون... اون همینجاست.
چشمانش بیش از حد درشت شده بودند و ضربان قلبش بهشدت تند بود.
- یعنی چی؟ اون؟ اون اینجاست؟
لبخندش را پررنگ تر کرد.
- آروم باش. آره همینجاست. بهخاطر تو اومده.
و کلِ ماجرا، را برایش تعریف کرد.
نفسی بیرون داد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- بهش بگو بیاد.
زیر ل*ب زمزمه کرد و از طریق جادویش به او گفت که به بالا بیاید.
در یک چشم بههم زدن هالهای بنفش تشکیل شد.
طیلا با بهت به هاله چشم دوخته بود.
کم کم هاله ناپدید و آنا پدیدار شد.
طیلا دستش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کزد:
- آنا؟ جادو داره!
آنا: طیلا؟
به او نگریست و آرام جواب داد:
- بله؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من و الا میخوایم یک چیزی بگیم! بگیم؟
با همان حالت گفت:
- بگین.
الا در یک چشم بههم زدن در کنار آنا جای گرفت و گفت:
- من و آنا، من و آنا جادو داریم!
بهت زده شده بود.
- یعنی چی؟ وای اینجا چهخبره؟
حس گیجی و منگی میکرد.
الا و آنا مشغول توضیح دادن به او شدن. آنقدر توضیح دادند که طیلا آرام شد؛ اما در آخر یک چیزی را اضافه کردند:
- تو جادو داری!
با بهت به آن ها زول زد.
- شما... شما از کجا میدونید؟!
آنا آرام به سویش رفت و مسغول توضیح دادن به طیلا شد.
الا: واقعا جادو داری؟
طیلا سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره.
- اونم جادو داره؟ وای دارم دیوونه میشم. این سهتا میخوان منو بکشن! گروه جادوگران واسه خودشون درست کردن. هرجوری شده نمیذارم.
با صدای بلندتری گفت:
- آمادهست؟
سرش را پایین انداخت.
- بله.
لبخندی از پیروزی روی ل*بهایش نقش بست.
- دورهات به پایان رسید! پرنسس الا!
و با صدای بلند قهقهه زد.
***
- طیلا؟ میخوام باهات صحبت کنم.
با چشمهای نیمه بازش به او نگاه کرد.
- بگو.
روی صندلی کنار تختش نشست و گفت:
- آنا... .
سریع حرفش را قطع کرد و با نگرانی گفت:
- اتفاقی واسش افتاده.
هول شد، چه زود نگران میشد. لبخندی برای آرام شدنش زد.
- نه! اون... اون همینجاست.
چشمانش بیش از حد درشت شده بودند و ضربان قلبش بهشدت تند بود.
- یعنی چی؟ اون؟ اون اینجاست؟
لبخندش را پررنگ تر کرد.
- آروم باش. آره همینجاست. بهخاطر تو اومده.
و کلِ ماجرا، را برایش تعریف کرد.
نفسی بیرون داد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- بهش بگو بیاد.
زیر ل*ب زمزمه کرد و از طریق جادویش به او گفت که به بالا بیاید.
در یک چشم بههم زدن هالهای بنفش تشکیل شد.
طیلا با بهت به هاله چشم دوخته بود.
کم کم هاله ناپدید و آنا پدیدار شد.
طیلا دستش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کزد:
- آنا؟ جادو داره!
آنا: طیلا؟
به او نگریست و آرام جواب داد:
- بله؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من و الا میخوایم یک چیزی بگیم! بگیم؟
با همان حالت گفت:
- بگین.
الا در یک چشم بههم زدن در کنار آنا جای گرفت و گفت:
- من و آنا، من و آنا جادو داریم!
بهت زده شده بود.
- یعنی چی؟ وای اینجا چهخبره؟
حس گیجی و منگی میکرد.
الا و آنا مشغول توضیح دادن به او شدن. آنقدر توضیح دادند که طیلا آرام شد؛ اما در آخر یک چیزی را اضافه کردند:
- تو جادو داری!
با بهت به آن ها زول زد.
- شما... شما از کجا میدونید؟!
آنا آرام به سویش رفت و مسغول توضیح دادن به طیلا شد.
الا: واقعا جادو داری؟
طیلا سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: