کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
چشمانش درشت شد.
- اونم جادو داره؟ وای دارم دیوونه می‌شم. این سه‌تا می‌خوان منو بکشن! گروه جادوگران واسه خودشون درست کردن. هرجوری شده نمی‌ذارم.
با صدای بلندتری گفت:
- آماده‌ست؟
سرش را پایین انداخت.
- بله.
لبخندی از پیروزی روی ل*ب‌هایش نقش بست.
- دوره‌ات به پایان رسید! پرنسس الا!
و با صدای بلند قهقهه زد.
***
- طیلا؟ می‌خوام باهات صحبت کنم.
با چشم‌های نیمه بازش به او نگاه کرد.
- بگو.
روی صندلی کنار تختش نشست و گفت:
- آنا... .
سریع حرفش را قطع کرد و با نگرانی گفت:
- اتفاقی واسش افتاده.
هول شد، چه زود نگران می‌شد. لبخندی برای آرام شدنش زد.
- نه! اون... اون همین‌جاست.
چشمانش بیش از حد درشت شده بودند و ضربان قلبش به‌شدت تند بود.
- یعنی چی؟ اون؟ اون این‌جاست؟
لبخندش را پررنگ تر کرد.
- آروم باش. آره همین‌جاست. به‌خاطر تو اومده.
و کلِ ماجرا، را برایش تعریف کرد.
نفسی بیرون داد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- بهش بگو بیاد.
زیر ل*ب زمزمه کرد و از طریق جادویش به او گفت که به بالا بیاید.
در یک چشم به‌هم زدن هاله‌ای بنفش تشکیل شد.
طیلا با بهت به هاله چشم دوخته بود.
کم کم هاله ناپدید و آنا پدیدار شد.
طیلا دستش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کزد:
- آنا؟ جادو داره!
آنا: طیلا؟
به او نگریست و آرام جواب داد:
- بله؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من و الا می‌خوایم یک چیزی بگیم! بگیم؟
با همان حالت گفت:
- بگین.
الا در یک چشم به‌هم زدن در کنار آنا جای گرفت و گفت:
- من و آنا، من و آنا جادو داریم!
بهت زده شده بود.
- یعنی چی؟ وای اینجا چه‌خبره؟
حس گیجی و منگی می‌کرد.
الا و آنا مشغول توضیح دادن به او شدن. آن‌قدر توضیح دادند که طیلا آرام شد؛ اما در آخر یک چیزی را اضافه کردند:
- تو جادو داری!
با بهت به آن ها زول زد.
- شما... شما از کجا می‌دونید؟!
آنا آرام به سویش رفت و مسغول توضیح دادن به طیلا شد.
الا: واقعا جادو داری؟
طیلا سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- من و آنا مشکلی نداریم! تو یکی مثله خودمون هستی! من آنا رو قبول کردم. اونم از این به‌بعد با ماست. دیگه هیچ پنهون کاری‌ای از هم نداریم و نخواهیم داشت. من همونجور که تورو خواهر خودم می‌دونستم آنا رو هم می‌دونم. مطمئن باش که برمی‌گردم قصر!
و سپس دست آنا را گرفت و طیلا و انا را در آغ*و*ش کشید. برای اولین بار، حسی خوشایند سراسر بدنش را فرا گرفت.
صدای مبهمی همانند "دوسِت دارم! برمی‌گردم و پیدات می‌کنم آلـ... " دیگر چیزی نمی‌شنید. خواست بی‌توجه به این صدا باشد. اکنون دو خواهر داشت؛ دو خواهری که شبیه خودش بود. قطره‌ی اشکی از چشمش چکید.
فردا باید بر می‌گشت به قصر! فردا، روز تاج‌گذاری بود!
پیغام را به ملکه فرستاده بود! گفته بود که، همه چیز را آماده کند. فردا روز مهمی برایش بود. روزی بود که آن دو خواهر را از دست می‌داد.
از آغ*و*ش‌شان بیرون آمد و زمزمه کرد:
- من می‌رم بیرون هوا بخورم.
سپس به سرعت جنگل را تصور کرد. چشمانش را باز کرد و کنار درختی نشست.
- برای اولین بار، حس کردم خانواده دارم؛ اما دیر بود. ای کاش می‌تونستم آرزو کنم، که از دستشون ندم. کنارم باشن!
آهی سوزناک کشید.
***
"قسمت چهارم"
- بریم؟
همانند او فریاد زد:
- وایـسا الا!
موهایش را که درست کرد شنل را، روی صورتش کشید. با جادویش در کنار الا ظاهر شد. لبخندی زد و با هم از کلبه خارج شدند.
- با جادو؟
الا نگاهی به طیلا کرد و زمزمه کرد:
- جادو.
دست‌های هم را گرفتند. چشم‌های‌شان را بستند. ناگهان قطره اشکی از چشمانشان چکید.
دلشان تنگ می‌شد. قصر را تصور کردند. با حالی خ*را*ب تصور کردند.
دل‌شان نمی‌خواست؛ اما باید می‌رفتند.
چشمان‌شان را باز کردند و به آن قصر بزرگ خیره شدند.
الا دستش را از دستانشان کشید.
- نرو!
برگشت و نگاهی به او کرد.
- باید برم آنا.
طیلا: خب بذار ماهم تا جایگاه همراهت بیایم.
نفسی بیرون داد:
- باشه.
دستش را گرفتند و با هم راه افتادند. با ورودشان همه تعجب کردند.
محکم‌تر دستش را فشرد.
بی‌توجه به نگاه‌های خیره‌ی آن‌ها با هم به سوی جایگاه رفتند.
ملکه هم عصبانی بود؛ اما حق اعتراض نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
تاج طلایی رنگ را برداشت و به سوی الا رفت.
طیلا بغض کرد می‌دانست بعد از گذاشتن آن تاج بر سرِ الا، دیگر دوست الا نبود. دیگر نمی‌دیدش.
دستانش را به سوی الا دراز کرد.
به یاد آورد، "نرو"ی ملتمسانه‌ی آنا را به یاد آورد.
سرش را خم کرد و ملکه می‌خواست تاج را روی سرش بگذارد که صدایی مانع شد:
- مراسم تاج گذاریه؟
الا بلند شد و به صدا نگاه کرد. زیر ل*ب زمزمه کرد "رانا"!
آنا و طیلا به سوی الا رفتند.
رانا: متأسفم! مراسم تاج گذاری‌ای صورت نمی‌گیره!
دستانش را به سوی الا نشانه گرفت و نیرویی را فرستاد. ناگهان طیلا و آنا هم نیروهایشان را به سوی رانا فرستادند.
رانا: اوه! فداکار‌های ملکه! شما رو هم می‌فرستم پیش ملکه نگران نباشید.
ناگهان نیرویش را به سوی آن سه نشانه گرفت و چون ناگهانی بود به هر سه برخورد کرد.
طیلا و آنا ناپدید شدند. سپس تمام نیرویش را به سوی الا فرستاد.
الا نیز ناپدید شد.
ملکه با دیدن اینکه آن‌ها نیستند جیغ زد.
- چه بلایی سرشون آوردی؟
رانا ناخن هایش را فوت کرد و گفت:
- لازم نیست بدونی!
سپس تاج را برداشت و روی سر خود گذاشت.
رانا: من! ملکه‌تونم!
نگاهش به نور خورشید خورد. جادویش را به سوی خورشید برد وخورشید تار شد.
همه شروع به پچ پچ کردن.
- جادو رو فقط من باید داشته باشم. دوره‌ی حکومت رانا رسید!
***
- الا؟ آنا؟.
ناگهان دستی را روی شانه‌اش حس کرد برگشت و به آن دو تیله‌ی آبی چشم دوخت. کنارش را نگاه کرد. هر دو بودند.
در آغوشش گرفت و زمزمه کرد:
- ما کجاییم؟
سپس اشاره‌ای به خیابان و ماشین ها کرد.
الا هم بهت زده گفت:
- نمی‌دونم.
شنل‌شان را روی صورت‌شان کشیدند.
آنا: اینجا کدوم گوریه؟ ما چرا از اینجا سر در آوردیم؟ وای خدا!
الا "هیس" ای کرد و رو به آنا گفت:
- سعی کن موهات معلوم نباشه. به‌ نظرم قوانین اینجا اینه که موهات رو کسی نبینه! همه یه چیزی رو موهاشونه. نمی‌دونم اینجایی که اومدیم کجاست؛ ولی حتما حساب رانا رو می‌رسم.
طیلا عصبی به ماشین‌ها نگاه کرد.
- الا؟ حتی نمی‌دونیم کجاییم! بعد، حساب رانا رو برسیم؟
الا نفس عمیقی کشید.
- فعلا باید یه جایی برای خودمون پیدا کنیم.
آنا به سوی الا برگشت و گفت:
- با کمک جادوهامون بگردیم!
الا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- امتحان کردم! نشد.
طیلا عصبی مشتی به دیوار روبه‌رویی‌اش زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
طیلا: اون رانا رو خدا لعنت کنه. ببین ما رو فرستاده ناکجا آباد. اَه.
الا بلند شد و دست طیلا را گرفت سپس آنا را که روی زمین نشسته بود را، بلند کرد و رو به آن دو گفت:
- ما هیچ وقت تسلیم نمی‌شیم! هر چی‌ هم بشه، حتی اگه یکی‌مون تو این راه بگیریم ادامه میدیم. هستین؟
و دستش را دراز کرد. هر دو مردد نگاهی رد و بدل کردند.
طیلا: من تا آخرش هستم! دشمن الا دشمنِ منم هست.
و سپس دستش را روی دستش گذاشت.
آنا: ما باهمیم حتیٰ اگه بمیریم!
و دستش را روی دست طیلا گذاشت.
آنا آن دو را در آغ*و*ش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ممنون که هستین.
اشک در چشمانشان حلقه زده بود؛ اما اجازه‌ی ریختن نمی‌دادند. آن‌ها تسلیم نمی‌شدند.
آنا: باید یک راهی برای رفتنمون پیدا کنیم.
الا موهایش را پشت گوشش پنهان کرد و گفت:
- فعلا باید یک خونه برای خودمون پیدا کنیم.
طیلا و آنا در فکر فرو رفتند.
آینده چه می‌شد؟ چگونه می‌توانند از این مخمصه نجات پیدا کنند؟
الا: بچه ها؟ ما اومدیم به کشوری به نام "ایران" ! زبونشون شبیه ز*بون ماست. یک کشوری هست که به خدا ایمان داره. دختراشون حجاب می‌کنند؛ آرایش می‌کنند. این‌جا نباید اسمی از جادو ببریم؛ چون فکر می‌کنن دیوونه‌ایم.
- شما جادو دارین؟
بهت زده به سوی صدا برگشتند؛ صدایی که حرفِ الا را قطع کرده بود.
الا خیره به چشمان سبز جنگلی‌ای کسی که این را گفته بود، شد.
سه‌تا پسر مقابل‌شان بود. الا زود به‌خود آمد و همان نقاب بی‌حسی را بر چهره زد.
- جادو؟ گوشتون اشتباه شنیده.
قدمی به سویش برداشت، آن‌قدر قدم برداشت تا به یک متری‌اش رسید.
دست به س*ی*نه او را نظاره کرد و گفت:
- بعله! لباساتون کاملاً نشون می‌ده گوشم اشتباه شنیده.
طیلا که دید اگر الا جواب دهد مطمئناً دعوایی می‌شود گفت:
- از کجا می‌دونید این لباس برای کسایی‌ست که جادو دارن؟
نگاهی به طیلا کرد و گفت:
- نگفتم جادو دارن! این لباس فقط برای سرزمین "فیسان" هست!
الا به چشم‌های جنگلی‌اش نگاه کرد و گفت:
- سرزمین فیسان رو از کجا می‌شناسید؟
پسرِ کناری‌اش گفت:
- سرزمین فیتان! همسایه‌ی سرزمین فیسان! ما اونجا زندگی می‌کردیم.
الا ساکت شد و کمی به مغزش فشار آورد تا سرزمین فیتان را به‌یاد آورَد.
آنا: ایشون... .
به الا اشاره کرد و ادامه داد:
- امروز، روز تاج‌گذاریش بود! ایشون بانو الا هستند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
پسر اولی گفت:
- من هم یک سالِ پیش تاج‌گذاری داشتم؛ اما یک اتفاق وحشتناک افتاد و منو برادرام ناخواسته به ایران اومدیم.
الا پوزخندی زد.
- کم کم داره یادم می‌آد. شنیده بودم که می‌گفتند جناب ˝باراد˝ به‌طور ناگهانی گم شدن!
از حرص دستانش را مشت کرد و گفت:
- منم داره یادم می‌آد که، می‌گفتن دختری به اسم ˝الا˝ یهویی اومده و ملکه‌‌ی آیندس.
صورتش را به او نزدیک‌تر کرد.
الا: می‌خوای بگی من ملکه‌ی واقعی نیستم؟
او هم صورتش را نزدیک‌تر برد و به آن دریای بی‌حس نگریست.
- دقیقاً.
آنا برای این‌که این بحث تمام شود گفت:
- من آنام! این هم خواهرم طیلا.
و به طیلا اشاره کرد. یکی از پسران هم همراهی‌اش کرد و گفت:
- من برسام هستم و این هم برادرم بردیا، با اون یکی برادرم باراد هم آشنا شدین.
الا و باراد از هم فاصله گرفتند.
الا زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آره! با این غول جنگل هم آشنا شدیم.
طیلا نگاهش را به آسمان داد و سعی کرد فکرش را منحرف کند تا نخندد.
برسام: شما سه تا خواهرین؟
طیلا سریع گفت:
- نه! منو آنا خواهریم؛ الا دوستمونه.
الا که خسته شده بود از مکالمه‌های معرفی گفت:
- خب! ما می‌ریم.
بعد هم دست آنا و طیلا را کشید تا برود.
- وایسید!
ایستاد اما برنگشت.
آن سه روبه‌رویش قرار گرفتند و گفتند:
- فکر نکنم اینجا برای شما امن باشه.
ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگوید که، آنا پیش دستی کرد.
- برای چی؟
بردیا نفسِ عمیقی کشید و گفت:
- تو این موقعِ شب سه‌تا دختر تنها.
ادامه‌ی حرفش را نگفت. خودشان به‌خوبی فهمیدند.
طیلا: خب ما جایی نداریم.
الا هیچ حرفی نمی‌زد. دلش هم نمی‌خواست به‌حرف های‌شان گوش کند.
برسام: بیاید خونه‌ی ما.
باراد هم چیزی نمی‌گفت. دلش نمی‌خواست به‌ حرف‌هایی که خوب می‌دانست انتهایش چیست گوش کند.
آنا: ولی سه تا دختر جوون برن خونه‌ی سه تا پسر.
ادامه‌ی حرفش را نگفت. هم تلافی این‌که باراد ادامه‌ی حرفش را نگفته بود کرد و هم می‌دانست که آن‌ها خوب فهمیدند.
بردیا: ما به خودمون خوب اعتماد داریم. در ضمن، فکر نکنم جواهری باشید که ما براش دندون تیز کنیم! و این‌که ماها شاهزاده‌ایم اگه یک روزی برگردیم پای خودمون گیره. اون‌قدر هم بی‌وجدان نیستیم.
آنا دندان قروچه‌ای کرد. این پسر بدجور روی مغزش راه رفته بود.
آنا: چی بگم والا. همه‌ی پسرا اولش این شعارها رو می‌دن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نفس عمیقی کشید و به چشمانش خیره شد.
بردیا: شعار نمی‌دیم! ما تو خونمون بی‌غیرتی نیست! اصلاً نیاید.
الا خسته از این بحث مزخرف گفت:
- با چی بیایم خونتون؟
طیلا و آنا با چشمانی گرد به الا نگاه می‌کردند.
الا همان نقاب سرد را زد و منتظر به چشمان سبزِ بردیا نگاه کرد.
بردیا: با جادو.
آنا لبخند حرصی‌ای زد و گفت:
- آهان! نه‌ که ما خونه رو حفظیم باید با جادو بریم! عقل کل؟ ما خونتونو ندیدیم. بعدشم من هنوز نمی‌تونم قبول کنم بیام. الا می‌خواد بیاد، بیاد. منو طیلا نمیایم.
باراد پوزخندی زد که از چشم الا دور نماند.
دست‌های آنا و طیلا را گرفت و به گوشه‌ای برد.
الا: دِ خب اینا هم جادو دارن؛ هم اینا شاهزاده‌های قصر فیتانن!
طیلا دست به س*ی*نه الا را نظاره کرد.
طیلا: ولی به هرحال پسرن. خودت که می‌دونی.
آنا ریز خندید و گفت:
- از سر و روشون می‌باره که پسرن.
سپس رو به الا کرد و گفت:
- ببین؟ اینا هرکاریشون کنی یک غریـ*ـزه‌ای دارن! خطرناکه ما بریم اونجا! خودمون واسه خودمون خونه جور می‌کنیم. زشته بریم.
الا: اصلا بیا یک کاری می‌کنیم! اونا تعهد ب*دن که هیچ‌جوره به ما کاری نداشته باشن.
طیلا و آنا آرام شدند.
نگاهی رد و بدل کردند.
طیلا: قبول.
آنا: قبول.
برگشتند و به آن سه جفت چشم منتظر نگریستند.
آنا: قبول می‌کنیم.
خواستند حرفی بزنند که الا پیش‌دستی کرد و گفت:
- اما یک شرط داریم.
باراد نفس عمیقی کشید و به آن دریای بی‌حس نگاه کرد.
باراد: چه شرطی؟
الا دو تار از موهایش را که روی صورتش افتاده بود کنار زد و گفت:
- شرطمون اینِ که تعهد بدین به هیچ عنوان کاری به ما نداشته باشین.
برسام پوزخندی زد و گفت:
- اون‌وقت چرا؟
طیلا با خشم به چشمان سبز برسام نگاه کرد.
طیلا: شما پسرین! به هر حال می‌دونید دیگه. ما هم سه تا دخترِ جوونیم ممکنه اتفاقاتی بی‌افته، اصلا خودمونم تعهد می‌دیم.
باراد سری تکان داد و گفت:
- ما که در هر حال کاری بهتون نداریم؛ ولی باشه.
لبخند پیروزی ای روی ل*ب‌های الا نقش بست. ابرویی بالا انداخت و با نگاه مغرورش به آن جنگل سبز نگاه کرد.
الا: پس تعهد بدین.
بردیا نگاهی به آن سه کرد و گفت:
- تعهد می‌دم.
برسام: تعهد می‌دم.
الا منتظر به باراد نگریست.
نفسی پر از حرص بیرون داد.
باراد: تعهد می‌دم.
الا، طیلا و آنا هم نگاهی به‌ هم کردند و با هم گفتند:
- تعهد می‌دیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
طیلا کمی خود را جمع کرد.
الا سرش را نزدیک گوش طیلا برد و زمزمه کرد:
- چی شده؟
طیلا شنلش را محکم تر گرفت و گغت:
- سرده.
الا سریع برگشت و گفت:
- خب خونتون کجاست؟
باراد آرام قدمی به جلو برداشت و گفت:
- دست‌هاتون رو بدین به ما.
الا تا خواست اعتراضی کند باراد سریع دستش را گرفت.
برسام دست سرد طیلا را گرفت و بردیا بی‌میل دست آنا را گرفت.
چشمان‌شان را بستند و نسیم خنکی وزید.
با باز کردن چشمان‌شان متوجه شدند در خانه‌ای بزرگ قرار دارند.
الا سریع دستش را از دستان باراد کشید و کنار طیلا رفت.
طیلا که از سرما یخ می‌زد، گفت:
- اینحا چیزی نیست؟ خیلی سردمه.
آنا سریع دستش را به سوی طیلا نشانه گرفت و جادویش را به سوی او فرستاد.
طیلا نفسی بیرون داد و قدرشناسانه به آنا نگاه کرد.
آنا لبخندی زد و کنار الا رفت.
باراد: ببینید، اینجایی که شما اومدید کاملاً متفاوته!
سپس در دستش کتابی را ظاهر کرد و ادامه داد:
- تو این کتاب توضیحات لازم هست.
الا سریع شنلش را بیرون آورد و موهای باز طلایی رنگش پدیدار شد.
سرش را پایین انداخت و سعی کرد بغضش را فرو دهد.
باورش نمی‌شد! ناگهانی آن اتفاق افتاده بود.
با چشمانی سرخ به باراد نگریست.
- اتاقمون کجاست؟
باراد که حواسش پی آن چشمان سرخ بود زمزمه کرد:
- طبقه‌ی بالا، سه تا اتاق هست سمت چپ اون برای شما. اولی الا، دومی آنا و سومی طیلا. اتاق‌ها یکم بهم ریخته‌ست.
دختران به اتاقشان رفتند و به‌خواب رفتند.
بردیا: اون واقعاً بانو الا بود؟
باراد خسته روی مبل نشست و گفت:
- آره.
برسام روی میز نشست که با چشم غره‌ی باراد مواجه شد؛ اما توجه‌ای نکرد.
برسام: این یعنی پیشگویی درست بود. سه تا دختر میان به زمین! و اومدن.
باراد پوفی کلافه کشید.
باراد:‌ آره پیشگوئی درسته؛ اما وظیفه‌ی ما چیه؟
بردیا سیب روی میز را برداشت و گغت:
- هِی؟ یادت رفته؟ ما با کمک اونا می‌تونیم برگردیم.
باراد از روی مبل بلند شد و زمزمه کرد:
- من که نمی‌دونم چطور می‌تونیم با این الا راه پیدا کنیم.
برسام خندید و گفت:
- تو کوری؟ ندیدی؟ اون جادو داشت. آنا هم داشت. البته همشون داشتن؛ ولی خب خوبه، تازه قیافشم نشون می‌داد که باهوشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
***
- الا؟ هِی الا؟ الان درو باز می‌کنم.
در اتاق را باز کرد که با تخت خالی مواجه شد.
ل*بش را گزید و زیر ل*ب گفت:
- الا؟ چرا نیست؟
سریع به سمت سرویس رفت.
- الا اونجایی؟
صدایی نشنید و دوباره گفت:
- الا درو باز می‌کنم.
در را باز کرد اما دید آن‌جا هم نیست.
عصبی از اتاق بیرون آمد و وارد اتاق آنا شد.
- آنا؟
آنا که روی صندلی سفید رنگ نشسته بود بلند شد و گفت:
- بله طیلا؟ چیزی شده؟
طیلا با حالی زار گفت:
- الا نیست! .
آنا سعی کرد آرامَ‌ش کند.
- شاید رفته بیرون هوا بخوره! تو چرا اینجوری می‌کنی؟
دستش را گرفت و پایین را تصور کرد.
چشمانش را باز کرد و دید که آن سه مشغول خوردن غذا هستند.
آنا: شما الا رو ندیدید؟
نگاهی رد و بدل کردند.
بردیا: نه.
طیلا آرام رو به روی آینه قرار گرفت که ناگهان تصویر خودش محو شد و تصویر الا را نشان داد.
صورتش خراش برداشته بود ناگهان رانا پدیدار شد و گفت:
- الا می‌میره!
طیلا: نه!
***
- طیلا خوبی؟ طیلا؟
صورتش پر از عرق شده بود و تنش د*اغ.
طیلا: الا! الا!
قفسه‌ی س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌رفت.
- من همینجام!
چشمانش را باز کرد و الا را نگاه کرد. بغضش شکست و گونه‌اش خیس شد.
الا: آروم باش عزیزم. آروم! من همینجام.
همان‌گونه که اشک هایش را پاک می‌کرد گفت:
- من... دیدم... دیدم... رانا... رانا... گرفـ... گرفته تو رو... گفت... گفت... می‌کشتت!
الا در آغوشش کشید و زمزمه کرد:
- من خوبم!
کم کم چشم‌هایش گرم شدند و به خواب رفت.
از اتاق بیرون رفت و با صورت نگران آنا مواجه شد.
آنا: چی شده بود؟
الا نفس عمیقی کشید و گفت:
- خواب دیده بود که رانا منو گرفته و می‌خواد بُکشتم.
آنا سری تکان داد.
آنا: واقعاً چی شد؟ چرا همه چیز یک‌دفعه‌ای شد؟ اومدنمون به زمین! اومدنمون به خونه‌ی این سه تا پسر. واقعاً آیندمون چی می‌شه؟
الا سرش را پایین انداخت.
- همه‌ش تقصیرِ من بود. واقعاً ببخشید.
آنا، الا را در آ*غ*و*ش کشید و زمزمه کرد:
- دیگه نشنوم! تقصیرِ هیچ کس جز رانا نیست.
الا محکم تر در آغوشش گرفت.
- واقعا ممنون که هستی!
آنا: یعنی فیسان در چه حاله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
الا از آغوشش بیرون آمد.
- بریم ببینیم؟!
آنا فوتی کرد و گفت:
- بریم.
باهم وارد اتاق الا شدند.
الا گویی را ظاهر کرد و دستانش را روی گوی کشید.
تصاویر تاریکی را نشان می‌داد.
ناگهان تخت سلطنتی را نشان داد که رانا روی آن نشسته بود.
قطره اشکی از چشمانش چکید.
سپس ملکه‌ی مادر را نشان داد که در زندان بود.
قلبش فشرده شد.
اتاق الا را نشان داد که شده بود انبار!
اشک‌ها امانش نمی‌داد.
سر خورد و پایین نشست.
- ببین چه بلایی سر فیسان افتاده. حقمون نبود.
اشک ها می‌ریختند.
آنا هم گریه می‌کرد.
آنا: الا؟ می‌خوام یک چیزی بگم!
الا با چشم‌های اشکی به او نگاه کرد.
- بگو.
آنا: تو هیچ‌وقت نباید نا امید بشی! بر می‌گردیم.
اشک ریخت.
چه بر سر مردم فیسان آمده بود؟
الا برای اولین بار شکست! مُرد، اما به‌خاطر مردمش زنده شد. جنگید. افتاد اما بلند شد. اشک ریخت اما می‌دانست یک روز می‌خندید. یعنی امیدوار بود.
آنا رفت و او تنها ماند.
تنها بود؛ اما می‌جنگید.
قسم خورده بود! باید می‌جنگید.
***
کتاب را برداشت و نگاهی انداخت.
از بر بود! شب، خوابش نمی‌برد و آن کتاب هزار صفحه‌ای را خواند. آن‌قدر خواند که دیگر آشنا بود با این دنیا.
برای خود یک گوشی ظاهر کرد؛ کار کردن با گوشی کمی سخت بود اما به دقایقی نرسید که یاد گرفت.
وارد گوگل شد و سرچ کرد:
"مدل لباس اسپرت دخترونه"
زبانشان همان زبان فارسی فیسان بود!
مدل‌های گوناگونی را بالا آورد اما او دلش پیش لباس اسپرت ستِ سفید و سیاه رفت.
با یک بشکن، آن لباس ظاهر شد.
به سرعت لباس را پوشید و نگاهی به اتاق ساده‌اش کرد.
باز هم یک بشکن رفت و همه‌ی وسائل ناپدید شد.
در گوشه‌ای تخت سفید رنگی را گذاشت و کنارش یک عسلی.
دیوار ها را ترکیبی از رنگ‌های سفید و سیاه کرد.
و پارکت های ست سیاه و سفید را بر روی زمین گذاشت.
میز آرایش سفید رنگ به همراه آینه را نیز گذاشت و صندلی سیاه رنگی هم رو به رویش قرار داد.
کمد لباس سیاه رنگی را هم گذاشت و در آن کلی لباس قرار داد.
لبخندی از روی رضایت زد و رو به روی میز آرایشی قرار گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
باید قوی می‌شد.
موهایش را با یک بشکن دم‌ اسبی بست و به مژه‌های بلندش ریمیل زد؛ مژه‌هایش خیلی بلندتر شد.
پو*ست سفیدش را برنزه و ل*ب خوش‌فرمش را قرمز رنگ کرد.
بازهم همان نقاب بی‌حسی را زد و از در اتاق بیرون رفت.
کفش‌های اسپرت برایش جدید بود.
شالی بر روی موهایش انداخت. به هر حال در سرزمین‌هایشان رسمی چون این رسم نداشتند.
با ورودش آنا برگشت و به او نگاه کرد.
او شکست ناپذیر بود. سوتی زد.
- اوه! الا بانو.
چشمانش خندید؛ اما صورتش عادی بود.
همان‌گونه که روی صندلی طلایی رنگ می‌نشست گفت:
- باید خودت رو با شرایط وفق بدی.
آنا "اوه" کشداری گفت.
طیلا زیرچشمی الا را نگاه کرد.
ناگهان الا مچش را گرفت و ابرویی بالا انداخت.
برسام سرفه‌ی مصنوعی کرد که طیلا به او نگاه کرد.
الا برگشت و به او نگاه کرد.
الا: ببین، من از مقدمه چینی خوشم نمی‌آد از دروغ و تظاهر هم همین‌طور! حرفی می‌خوای بزنی سرفه برای من نکن. همین‌طور که من بدون طفره رفتن حرف می‌زنم شما هم همین‌جور باشید.
باراد از روی صندلی بلند شد و به الا نگاه کرد.
باراد: از تظاهر خوشت نمی‌آد؟
الا که نشسته بود هم همانند او بلند شد و گفت:
- نـه!
پوزخندی حواله‌اش کرد و دستانش را روی میز شیشه‌ای گذاشت.
باراد: پس چرا تظاهر به بی‌حسی می‌کنی؟
قفل شده بود. باراد بی‌پروا تر از او بود. رُک تر از او بود.
پوف کلافه‌ای کشید و روی صندلی نشست.
الا: باشه دیگه تظاهر نمی‌کنم! خوبه؟
او هم روی صندلی نشست و سری تکان داد.
آنا نگاهی به صورت سرخ الا کرد. زیر ل*ب زمزمه مرد:
- این دوتا همدیگرو نکشن عالیه!
نگاهش به طیلا خورد که به او اشاره می‌کرد ارتباط ذهنی برقرار کند. او هم سریع این‌کار را انجام داد:
- چی شده؟
طیلا که خود را مشغول غذا خوردن نشان می‌داد در ذهنش به آنا جواب داد:
- این الا چرا این‌جوری پاچه‌ی باراد رو می‌گیره؟
آنا هم خود را مشغول غذا خوردن نشان داد.
آنا: چه می‌دونم، تو حالت خوبه؟
طیلا لیوان آبی را برداشت.
- آره خوبم.
- خداروشکر.
آنا ارتباط را قطع کرد.
از آن سوی، برسام و بردیا راجع به رفتار این دو اظهار نظر می‌کردند؛ اما مخفیانه. سر انجام نامعلوم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا