کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
ل*بش کش آمد. نگاهش را از بشقاب گرفت و به اِلا دوخت. با هیجان نگاهش می‌کرد، صورتش شاداب بود.
با صدایی که هیجان در آن موج می‌زد گفت:
- اِلا؟
اِلا که چشمان طیلا را دید از تعجب دهانش باز شد.
تعجب کرده بود از حالت صورت و هیجان صدایش.
مبهوت به آن چشم‌ها نگاه می‌کرد.
در همان حال زمزمه کرد:
- بله؟
لبخندش پررنگ تر شد و با اشتیاق بیشتری به او نگاه کرد.
همچون کاری عمراً از اِلا بر می‌آمد.
هیجان‌زده شده بود که چیزِ جدیدی را کشف کرده.
- تو غذا می‌پزی؟
چشمانش درشت شد. دقایقی گذشت تا توانست جمله‌اش را هضم کند. او چه می‌گفت؟
ناگهان با صدای بلند خندید. از شدت خنده سرخ شده بود، برای این‌که خنده‌اش پایان یابد تک سرفه‌ای زد و خنده‌اش تبدیل به یک لبخند پررنگ شد.
طیلا که تمام حرکات اِلا را در نظر گرفته بود، با بهت نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست دلیل خنده‌اش چه هست!
چشمانش را در حدقه چرخاند و با گیجی گفت:
- چرا می‌خندی؟!
سرفه‌ای کرد تا دوباره نخندد؛ اما نمی‌توانست. برای او، آن جمله خیلی خنده دار بود.
صدایش را صاف کرد و سعی کرد که رگه‌هایی از خنده در آن آشکار نباشد:
- تا حالا ندیده بودی غذا بپزم؟
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند. ندیده بود. هیچ‌وقت ندیده بود. در این پنج سال ندیده بود و حتی نمی‌توانست تصور کند که او غذا می‌پزد؛ اما سؤال اصلی این بود که چرا اِلا می‌خندد!
- راستش رو بگم.
مکثی کرد و به بشقاب خیره شد، نفسی بیرون داد و سعی کرد آرام بگوید:
- نه! ندیده بودم.
خنده‌ای سر داد. طیلا ندیده بود. او چه می‌دانست؟ دلیل خنده‌اش آن صورت هیحان‌زده‌ی طیلا بود. صورتی که گویی اولین نفر است که سیاره‌ی مریخ را کشف کرده.
اخمی کرد و ادامه داد:
- خب حق بده دیگه! کدوم پرنسس یا ملکه‌ای میاد آشپزی می‌کنه که تو دومی‌ش باشی؟
خنده‌اش را خورد و سعی کرد که جدی باشد.
- آره! اما، باید بگم که... .
خیره به دهانش شد، ادامه داد:
- باید بگم که، شما اجازه نمی‌دادید ما آشپزی کنیم.
بشقاب را برداشت و روی میز کوچک گذاشت.
طیلا چشمانش را گرد کرد و دستش را روی صندلی گذاشت:
- یعنی چی؟
او که غذا برای خود بر می‌داشت، دست از کار کشید. سرش را بلند کرد و به چشمانی که بی‌شباهت به چشمان خودش نبود خیره شد:
- ببین، ما سلطنتی‌ها خیلی کارها بلدیم و کلی استعداد داریم اما... .
مکثی کرد و خواست که ادامه‌ی کارش را انجام دهد که طیلا بی‌صبرانه گفت:
- اما چی؟
همان‌گونه که مشغول بود گفت:
- صبر کن برای خودم غذا بردارم.
کارش که تمام شد برگشت و به او که ایستاده بود نگاه کرد.
اخم کم‌رنگی کرد.
- بیا روی صندلی بشین.
روی صندلی جای گرفت و منتظر به او چشم دوخت.
نگاه منتظرش را که دید لبخندی تحویلش داد و گفت:
- چقدر فضولی‌ها.
اخم ظریفی کرد.
- من کجا فضولم؟
تک خنده‌ای کرد سپس به سر تا پایش اشاره ای کرد و گفت:
- وضعت کاملاً نشون می‌ده فضول نیستی.
آرنجش را روی میز گذاشت و گفت:
- اِ طیلا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با شیطنت نگاهی به او کرد و ابرویش را بالا داد:
- جونم؟
لحظه‌ای از حیرت دهانش باز ماند و چشم‌هایش درشت تر شد.
الا که چهره‌ی طیلا را دید گفت:
- تو چرا هِی دهنت باز می‌شه و چشمات از حدقه می‌زنه بیرون؟!
در همان حال با لکنت زبان گفت:
- اِ... اِلا تو؟... تو؟ از اون پوسته‌ی بی‌حس بیرون اومدی؟!
نیم‌چه لبخندی رویِ ل*بش ظاهر شد. جفت دست‌هایش را روی میز گذاشت و حق به جانب گفت:
- مگه من همیشه بی‌حسم؟
چشم‌هایش را چرخاند. در این مدت، حسی نداشت.
- والا از اون‌موقع که اون اتفاق افتاد، هیچ حسی نداشتی یعنی من ندیدم.
پوزخندی زد.
- داشتم! ولی فقط توي خلوت خودم!
سرش را به او نزدیک کرد و گفت:
- الآن من وارد خلوتت شدم؟
چشم‌هایش را چرخاند و سری به معنای "آره" تکان داد.
اِلا: طیلا؟ غذا نمی‌خوری؟
- چطور؟
اشاره‌ای به او که روی فقط صندلی نشسته بود کرد.
- الکی این‌جا نشستی.
نگاهی به خود انداخت و فهمید که الا راست می‌گوید.
- آره یکم غذا بردار برام.
الا مشغول کشیدن غذا برای طیلا شد.
طیلا که گویی دوباره آن بحث آشپزی را به‌یاد بیاورد گفت:
- الا؟ آخر نگفتی‌ها.
نگاهش را از بشقاب به او تغییر داد:
- چیو؟
- همین غذا پختنو.
آهانی گفت و دوباره مشغول کشیدن غذا شد.
- خب، ببین؟ ما خیلی استعداد داریم ولی چون خیلی خدمتکار هست، کاری انجام نمی‌دیم این دلیل اول! دلیل دوم ‌هم اینه که در شأن ما نیست که این‌ کارهارو انجام بدیم. حالا می‌گی که چرا پس بلدید. یه ملکه، یه پرنسس، یه اشراف‌زاده باید همه‌نوع استعداد داشته باشه؛ تا همه بهش غبطه بخورن. زندگی‌ما پیچیدست! مخصوصاً خونواده‌ی سلطنتی! ما موظفیم این‌کار ها رو بلد باشیم، تا که وقتی شورشی انجام شد یا که اتفاقی افتاد که باعث بشه ما قصرو ترک کنیم بلد باشیم. البته فقط آشپزی یا گردگیری نیست‌ها! کلی کار دیگه هم هست که بعداً مفصل بهت می‌گم.
آهان کشداری گفت. الا نیز بشقابش را به او داد.
- می‌گم الا؟
سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد:
- بگو.
سؤالی که مدت‌ها بود می‌خواست بپرسد اما اتفاقی پیش می‌آمد و مانع پرسیدنش می‌شد را بر زبان آورد:
- قصر سفید چجوریه؟
قاشقش را کنار گذاشت و به صورت کنجکاوش خیره شد.
- می‌دونی دیگه! قصریه که ملکه‌ها اونجان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- آره! فقط همین یک جمله رو همه‌ی ما می‌دونیم جز شما! واقعاً برام سؤاله خب!
نگاهی به چهره‌ی مصممَ‌ش کرد و گفت:
- طولانیه‌ها!
لبخندی زد و گفت:
- بگو.
لیوان آب را برداشت و یک ضرب سر کشید. سپس گلویش را صاف کرد و شروع به گفتن کرد:
- میگن که قبلاً ها، حدود صد سالِ پیش، فقط این قصر بوده؛ اما یک شب تویِ تاریکی یک بچه به‌ دنیا میاد! اون بچه یک دختر بوده! به دلیل این‌که اون گوشه‌ی قصر کاملا تاریک بوده اون قلبش سیاه می‌شه و پلید!
اول‌ها کسی نمی‌فهمه؛ اون موقع جادو توي سرزمین آزاد بود. این دختر، دختر پادشاه بود.
می‌گذره تا دختر یک سالش می‌شه. کم کم می‌بینن نیروهای عجیبی داره! نیروش جادو معمولی نبوده! دقیق نمی‌دونم چه نیرویی بوده؛ اما این نیرو، نیرویی هست که اگه نیروی پلیدی ازش استفاده کنه همه‌ی مردم می‌میرن ولی اگه آدم پاکی ازش استفاده کنه نه! زنده می‌مونه و تمام پلیدی‌ها از مردم سرزمین دور می‌مونه. این دختر پلید بوده! بزرگ‌تر که می‌شه توی سن 18-19 سالگی، همه می‌فهمن که جادوش خارق‌العاده‌ست! اما طولی نمی‌کشه که می‌فهمن این دختر پلیده! خیلی. طبق نقشه می‌خواستن کنترلش کنن؛ اما اون خیلی زود می‌فهمه و یه قصر واسه خودش می‌سازه! قصری سیاه؛ همه جاش سیاه باشه. به اونجا می‌ره. پادشاه و ملکه هم می‌گن "این دختر ما نیست هر جوری شده به فکر مردم سرزیمنون هستیم و اگه بشه حاضریم بکشیمش." تا اینکه یکی می‌گه که جادوگری به نام "شانیا" می‌دونه که باید چی‌کار کنین. تو اون زمان پادشاه، مریض می‌شه و ملکه مجبور می‌شه که بره پیش شانیا هیچ‌کس نمی‌فهمه که چی میشه؛ اما دختر عجیب غریب، می‌میره و جادوش برای همیشه نابود میشه. اون یه خطر بزرگ برای ملکه‌ها بوده به محض مردنش قصر سفید می‌شه و هر ملکه‌ای باید به اونجا بره. علاوه بر این جادو هم، توی سرزمین ممنوع می‌شه.
طیلا با د*ه*ان باز به الا نگریست. با جمله‌ی آخرش کمی استرس گرفت.
- پـ... پس جادو برای این ممنوعه!
الا سری تکان داد و گفت:
- آره، هر کی جادو داشته باشه تبعید می‌شه.
ل*بش را به دندان گرفت و لبخند لرزانی زد.
قلبش آرام و قرار نداشت.
- الا؟
بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:
- بله؟
- می‌خوام یه چیزی بگم.
سرش را بالا گرفت و گفت:
- بگو.
نفسی بیرون داد.
- اگه یکی جادو داشته باشه؛ اما معلوم نباشه چی؟
دستانش را به‌هم گره زد و گفت:
- اون دیگه خیلی زرنگ بوده.
سری تکان داد و غذایش را خورد.
ناگهان چیزی را به‌یاد آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- الا؟ رانا رو دیدی؟
الا عصبی قاشق را روی میز پرت کرد و دندان قروچه‌ای کرد:
- آره دیدم! خوبم دیدم. خیلی کثافته!
- اوه! از کثافتم گذشته.
سری به معنای تأسف تکان داد و گفت:
- رفته قصر سفید باد به کله‌ش خورده دور برداشته. می‌دونی به من چی می‌گفت؟
با کنجکاوی به او خیره شد.
- چی می‌گفت؟
دستش را روی سرش قرار داد و زمزمه کرد:
- می‌گه نمی‌ذارم ملکه شی! این دختر فکر می‌کنه ملکه نیستم. می‌گه من ملکه‌م.
- اوهُ. بی‌خیال اون جربزه‌اش رو نداره.
سری تکان داد و گفت:
- چقدر حرف زدیم‌ها.
طیلا خنده‌ای کرد و گفت:
- فکر کنم آخرین روزاییِ که ما باهمیم.
اخمی کرد و گفت:
- اِ. نمی‌میریم که. فقط من می‌رم قصر سفید. قول می‌دم زود بیارمت.
ل*بش را گزید و گفت:
-خودت می‌دونی نمی‌تونم بیام.
پوفی کشید و گفت:
- بی‌خیالش.
***
عصبی پا تند کرد. روبه‌روی در ایستاد. با حرص نفسی بیرون داد و تقه‌ای به در زد.
- کیه؟
نفسی عمیق کشید.
- آنا هستم ملکه.
صدایش را شنید که می‌گفت:
- بیا داخل.
همانند قبل‌ها، آرام در را باز نکرد. محکم در را به‌هم کوبید که ملکه با اخم به او نگریست.
بی‌توجه به آن چشم‌های خشمگین فریاد زد:
- طیلا کجاست؟
از روی صندلی بلند شد و در یک چشم به‌هم زدن مقابلش قرار گرفت.
- چته؟ صداتو انداختی پس کله‌ات؟ این‌جا قصره نه طویله.
پوزخندی زد و گفت:
- که قصره؟ ببین، دو روز می‌گذره و طیلا نیومده! چرا؟ نباید نگران بشم؟ خواهرمه! هم‌خونمِ! زود بگو کجا رفته تا این‌جا رو مثله طویله نکردم.
چشم‌هایش آتشی شده بود.
- خواهرت نیست.
دست‌هایش را مشت کرد.
- کجا قایمش کردی؟ خواهر من فقط می‌خواست بفهمه!
با شک به‌او نگاه کرد و ادامه داد:
- نکنه کُشتیش؟
پوزخندی حواله‌اش کرد.
- تو چی فکر کردی؟ من آدم کُشم؟ هان؟ اومدی تو اتاقم قلدر بازی در میاری؟ ببین بچه جون؟ خواهرت رفت به خواسته‌ی خودشم رفت! منم خبری ازش ندارم! ولی میاد؛ دعا کن که بیاد وگرنه دیگه واقعاً آدم کُش می‌شم.
با بهت به او نگریست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- یعنی چی؟ ازش درخواستی داشتی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-آره.
ل*بش را تر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- وای خدا!
ملکه به عقب برگشت، در همین حین آنا گفت:
- چه درخولستی ازش داشتی.
روی صندلی قرمز رنگ نشست و گفت:
- بهتره بری و به کارت برسی.
اخمی کرد:
- خواهر من کجاست؟ هان؟
با لحن تندی گفت:
- ببین داری با کی صحبت می‌کنی! کاری نکن بندازمت بیرون یا بگم که سرتو بزنن.
قدمی به سویش برداشت.
- بگو خواهر من کجاست!
از روی صندلی بلند شد.
- خواهرت مُرد! خوبه؟ برای من خواهر، خواهر نکن. خواهرت رفته پیش الا.
قدمی دیگر به سویش برداشت. خشم تک تک سلول های بدنش را فرا گرفته بود.
- چرا فرستادیش؟ هان؟
عصبی فریاد زد:
- بیرون! برو گم‌شو بیرون.
ایستاد و محکم گفت:
- تا وقتی که نگفتی خواهرم کجاست هیچ‌جایی نمی‌رم.
- گفتم دیگه! رفت دنبال الا.
- الا کجاست؟
دستانش را مشت کرد و نفسی بیرون داد.
- توی جنگل غربی.
بدون توجه به او از اتاق بیرون رفت و بی‌صبرانه پله‌های قصر را یکی، دو تا پایین رفت.
- آنا؟
عصبی برگشت و به چشمانش نگریست.
- باید آشپـ... .
حرفش را قطع کرد و محکم گفت:
- از ملکه اجازه گرفتم! مرخصی‌م.
سپس با هر سرعتی که داشت خود را به بیرون از شهر رساند. تا جنگل غربی خیلی راه بود.
چشمانش را بست و نقطه‌ای از جنگل را تصور کرد.
***
- الا؟
همان‌گونه که تختش را مرتب می‌کرد همانند او فریاد زد:
- بله؟
- بیا اینجا!
با جادویش خود را به جلوی اتاق رساند و قبل از اینکه طیلا ببنید به حالت عادی برگشت.
با احتیاط قدمی به سویش برداشت.
- چی شده؟
زمزمه کرد:
- نمی‌دونم.
اخمی کرد. یعنی چه که نمی‌داند؟
- یعنی چی؟ طیلا نکنه من رو سرکار گذاشتی!
سریع به او نگاه کرد.
- نه به خدا. الان یه چیزی روی تختم بود.
نگاهی به تخت کرد.
- چه چیزی؟
آب دهانش را قورت داد.
- یک چیزی مثله حشره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- طیلا؟ یک حشره چی‌کارت می‌کنه؟
همان‌گونه که با چشمش به دنبال آن حشره می‌گشت گفت:
- نیش می‌زنه! تازه نمی‌دونی چقدر بزرگ بود.
نفسی بیرون داد و گفت:
-کجاست حالا؟
برگشت و حق به‌جانب نگاهش کرد:
- دِ خب من الآن داشتم دنبالش می‌گشتم.
سرش را خاراند و به صورت مچاله‌اش نگاه کرد.
- چه شکلی بود حالا؟
ل*بش را گزید و گفت:
- یکم بزرگ بود.
سپس با دستش اندازه‌ی حشره را نشان داد. دستانش کاملاً باز شده بودند.
ادامه داد:
- یکی از چشماش بالا بود یکی پایین.
الا کمی ترسید که آن حشره، طیلا را نیش زده.
ادامه داد:
- می‌دونی چند تا دست و پا داشت؟
الا منتظر به او نگریست.
- هزار تا!
الا سری به معنای تأسف تکان داد و گفت:
- چی خوردی؟ داری واسه خودت یک‌چیزِ دیگه می‌گی.
طیلا سریع به سویش قدمی برداشت.
- نه به ‌خدا.
الا سعی کرد به‌یاد بیاورد که این حالات برای کدام جادو یا مریضی بود ناگهان طیلا جدی و بی‌حس به الا نگریست.
الا با بهت به او نگاه کرد.
طیلا: بانو الا! باید بگم که تو هیچ‌وقت ملکه نمی‌شی! کائنات و جادوگران هم کنارِ من هستند! تو یک انسان معمولی هستی، هیچ‌وقت نمی‌تونی مارو شکست بدی. بهت پیشنهاد می‌کنم که داخل این مخفی‌گاهت بمونی و هیچ‌وقت بیرون نیای. "هیچ‌وقت".
الا شدت بهتش بیشتر شد. آیا واقعا او طیلا بود؟
- طیلا؟ هِی طیلا؟
طیلا بی‌حال روی زمین افتاد. دست و پاهایش هیچ حسی نداشت.
الا به‌سویش رفت اما منصرف شد. به‌سرعت چشمانش را بست و کتاب‌خانه را تصور کرد.
چشمانش را باز کرد و به قفسه‌های پر از کتاب نگاه کرد.
قفسه‌ها را با چشم می‌گشت تا به قفسه‌ی مورد نظرش برسد. نمی‌دانست چه اتفاقی برای طیلا افتاده؛ اما مطمئن بود که او طیلا نبوده.
فقط حدسش یک آدم بود، که دعا می‌کرد او نباشد؛ وگرنه مطمئناً می‌کشتش.
- آخه یعنی چی؟ چطور ممکنه طیلا، یهویی همچین حرفایی بزنه. اون طیلا نبود. اون طیلا نبود مطمئنم.
عصبی باز هم مشغول وارسی قفسه ها شد.
- دِ لعنتی! اون کتاب کجاست؟
دستش را به قفسه‌ای چسباند.
- اگه اون باشه، مطمئناً می‌کشمش.
دستانش مشت شدند ناگهان زورِ زیادی پیدا کرد و قفسه افتاد.
- اینو کم داشتیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
خودش را خم کرد و با هر توانی که داشت قفسه را بلند کرد.
کتاب‌ها را با جادویش در قفسه می‌گذاشت؛ اما چک هم می‌کرد.
همان‌گونه مشغول چیدن کتاب‌ها بود که به یک کتاب رسید.
کمی نزدیک تر آوردش و با دقت کتاب را کاوید.
اسمش، همان اسم بود.
لبخند پیروزمندانه‌ای روی ل*ب‌هایش نقش بست.
کتاب را برداشت و مشغول خواندنش شد.
" نیروی آنحیا:
نیروی آنحیا یعنی، این‌که می‌توان از طریقش وارد جسم یک فرد شد و پیغام خود را بگذارد. نیروی آنحیا را کمتر کسی دارد؛ این نیرو بسیار خطرناک است و اگر کسی به درستی از آن استفاده نکند، جان فرد مشخص شده به‌خطر می‌افتد. پس از این‌که پیغام گذاشته شد، فرد بی‌هوش می‌شود؛ این بی‌هوشی بسیار خطرناک است. برای این‌که فرد صدمه‌ای نبیند باید از نیروی '' ناوا" استفاده کرد.
چگونه از نیروی آنحیا استفاده کنیم؟"

بیشتر نخواند.
- پس خودش بوده لعنتی!
سریع فهرست کتاب را وارسی کرد و به نیروی ناوا رسید. صفحه‌ی مدنظر را آورد و با دقت کلمات را خواند:
- " نیروی ناوا:
نیروی ناوا نیروی شفادهنده می‌باشد. این نیرو برای کسانی که قربانی نیروی "آنحیا، منوا، هلبا و... " شده‌اند مناسب می‌باشد.
روش استفاده:
توجه: فقط ساحره‌ها می‌توانند این نیرو را انجام دهند"
انگشتش را لای صفحه‌ی کتاب گذاشت و سریع به اتاق طیلا رفت.
با دقت کارهایی که در کتاب نوشته بود را تمرین کرد.
کمی که گذشت متوجه تکان خوردن پلک‌هایش شد.
- طیلا؟
لای چشمانش باز شد. با نگرانی به سویش رفت و کنارش جای گرفت.
- حالت خوبه؟
دیگر چشمانش باز شده بود. گیج و منگ گفت:
- الا؟ چـ... چی شــ... شده؟
نفسی کشید و دستانش را گرفت.
- فعلاً استراحت کن، حالت که خوب شد تعریف می‌کنم چی شده!
***
شروع کرد به راه رفتن. برف می‌بارید و هوا سرد بود.
شنلش را محکم‌تر به خود چسباند و شروع به راه رفتن کرد.
آهی کشید و به جنگل سفید نگاه کرد. با خود فکر می‌کرد که آیا طیلا توانسته الا را پیدا کند؟ فکر می‌کرد که چرا ملکه شخص دیگری را مأمور نکرده؟ که چرا طیلا این‌گونه با الا صمیمی‌ست؟ و هزاران چرا.
عصبی شد! از زندگی‌اش، از این فراز و فرودها. از عصبانیت به تنه‌ی درختی مشت زد.
بی‌خیال درد دستش شد و راهش را ادامه داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
در این زمان اطراف را می‌کاوید تا شاید کلبه‌ای دیده باشد؛ اما دریغ از یک کلبه.
از خستگی کنار درختی نشست و آهی کشید.
- کجایی طیلا؟
***
- همه چیز آمادست؟
به چهره‌ی پرغرورش نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
- بانو؟ خـ... خب... .
ابرویی بالا انداخت و به چهره‌ی شرم‌سارش نگاه کرد.
- آماده نیست؟
دانه‌های عرق روی پوستش را پاک کرد و زکزمه کرد:
- تا شب آماده می‌شه.
سری تکان داد و چیزی نگفت.
- بانو؟
- بله؟
ل*بش را گزید و گفت:
- فردی که خواستیم از طریقش پیغام رو به اون برسونیم حالش خوبه!
اخم‌هایش را در هم کشید و فریاد زد:
- مگه نگفتم باید بمیره؟ هان؟
از ترس دست و پایش را گم کرده بود.
- بـ... به خدا نمی‌دونم چی شد! از نیروی ناوا استفاده کردند.
ابرویش را بالا انداخت.
- اونا که جادوگر ندارن!
سرش از آن پایین‌تر نمی‌رفت.
- فکر کنم خودشون جادوگرن.
با شنیدن این جمله قهقهه‌ای سر داد.
- اونا جادوگرن؟ عمرا.
- بانو؟ وقتی که به جسمش دسترسی پیدا کردیم خیلی تلاش کردیم تا بتونیم واردش شیم! بدنش خیلی قوی بود. اون فرد یه جادوگر بود.
باز هم قهقهه ای سر داد. سپس به خود آمد و با بهت گفت:
- طیـ... طیلا؟ جادوگره؟
***
بالاخره کلبه را پیدا کرد. خوش‌حال بود. دلش می‌خواست پرواز کند. با قدم‌هایی تند به سوی کلبه رفت. می‌خواست زود طیلا را ببیند.
به در چوبیِ کلبه چند ضربه‌ی محکم زد.
الا با شنیدن صدای تق، اخمی کرد. باخود اندیشید که، که هست؟ طیلا که در رخت‌خواب به سر می‌برد. شخصِ دیگری که، جای آن‌ها را نمی‌فهمید.
حدس می‌زد که یا افراد ملکه باشد یا یکی از افراد آن شخصی که پیام را گذاشته بود. پیامی که دلهره‌ی عجیبی را به‌وجود می‌آورد.
تند به سوی در رفت و با تردید قفل در را باز کرد.
با دیدن آن شخص چشمانش گشاد شد.
او نیز تعجب کرده بود که چرا طیلا در را باز نکرده بود؛ اما زود به‌ جواب رسید که صاحب کلبه الاست.
- تو؟ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
لحظاتی را ساکت ماند سپس مشغول حرف زدن شد:
- اومدم اینجا دنبال طیلا. از طرف ملکه نیومدم. می‌خواستم طیلا رو ببرم.
پوزخندی زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- طیلا نمی‌آد.
یکه خورد.
- یعنی چی که نمی‌آد؟
پوزخندش را پررنگ‌تر کرد و گفت:
- تو هم جایی نمی‌ری!
چشم‌هایش گرد شد. د*ه*ان نیمه‌بازش را بست و با خشم گفت:
- طیلا می‌آد! منم می‌رم.
وارد کلبه شد؛ اما برای لحظه‌ای مات شد. در ذهنش می‌گفت که کلبه‌است یا قصر؟
به‌خود آمد و سریع پله‌ها را طی کرد. عجیب بود؛ همه جای این کلبه عجیب بود.
درِ اتاق اول را باز کرد و طیلا را ندید.
دومی، سومی تا رسید به‌ چهارمی.
دستگیره‌ی در را فشرد و وارد اتاق شد. طیلا بر روی تخت خوابیده بود.
سریع خودش را به او رساند و زمزمه کرد:
- طیلا؟
ناگهان متوجه‌ی هاله‌ای آبی رنگ شد!
با بهت و تعجب به هاله زُل زد.
هاله کم کم ناپدید و اندام و صورتِ الا پدیدار شد.
با د*ه*ان باز به الا نگاه می‌کرد. الا تازه متوجه شد که چرا او این‌گونه نگاهش می‌کند.
سریع دستش را گرفت و از اتاق بیرون رفت.
-‌ به هیچ‌کس هیچ‌چیزی نمی‌گی!
دیگر ترسی نداشت! او یکی بود همانند خودش.
ل*بش را تر کرد و گفت:
- من هم... .
مکثی کرد و به صورتش نگاه کرد. عجیب بود؛ اما شبیه آنا بود.
- من هم جادو دارم!
الا با بهت به آنا نگاه کرد.
- چی؟
تعجب کرد؛ برای اولین بار حس را درون نگاهش یافت.
- گفتم که، من جادو دارم.
ساکت شد و اجازه داد که آنا برود.
سپس با سرعت خود را به اتاقش رساند.
- اونم جادو داره! آنا هم مثله من جادو داره. تنها نیستم. یکی هست مثله خودم. شاید بتونم باهاش خوب باشم. آره می‌تونم! اون جادو داره. این بهترین اتفاقه!
خودش را جمع و جور کرد و با جادو به اتاق طیلا رفت.
آنا در کنار طیلا نشسته بود و زیر ل*ب چیزی زمزمه می‌کرد.
ناگهان همانند برق‌گرفته‌ها بلند شد و به سوی الا رفت.
باورش نمی‌شد! کسی که این مدت‌ها خواهرش بود؛ با او زندگی کرده بود او هم... . نمی‌توانست باور کند.
به خس‌خس افتاده بود.
الا با بهت به او می‌نگریست؛ وقتی حالش را دید روی صندلی نشاندش و لیوان آبی ظاهر کرد. آن را با هر زوری بود به آنا خوراندش.
- حالت خوبه؟
لبخند کم جانی زد و گفت:
- اولین بارِ دارم حس رو تو نگاهت می‌بینم.
لبخندی زد و گفت:
- تو یکی مثله منی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با بهت نگاهش کرد.
- یعنی چی؟
بی‌توجه به حرفش سؤال خود را پرسید:
- حالت خوبه؟
او که گویی دوباره آن مسئله را به یاد آورده باشد سراسیمه بلند شد و الا را نگریست.
- الا؟
از چهره‌ش فهمید که چیزی که می‌خواهد بگوید ناخوشایند است.
- چی شده؟
زبر چشمی نگاهی به طیلا انداخت و گفت:
- طیلا، طیلا هم جادو داره!
حرفش برای طیلا سنگین بود؛ ناگهان شروع کرد به خندیدن می‌خندید، می‌خواست شوخی باشد. نمی‌خواست باور کند.
خنده‌اش که تمام شد زمزمه کرد:
- واقعا؟ اصلاً چه‌جوری فهمیدی؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- داشتم چکش می‌کردم که متوجه شدم قربانیِ نیروی آنحیا شده؛ تعداد کمی می‌تونن در عرض یک ساعت یا دو ساعت خوب بشن! و اون تعداد کم شامل جادوگرانه! و این‌جوری می‌شه فهمید که، طیلا جادوگره.
روی صندلی نشست.
- چرا خودم نفهمیده بودم؟ وای خدا! الان ما سه تا جادوگریم. چرا طیلا چیزی نگفت.
روی صندلی مقابلش نشست و شروع به توضیح دادن، کرد:
- خب تو می‌دونی که، جادو تو سرزمین ممنوعه! اون‌وقت چه‌طور می‌تونه به تو بگه تازه تو هم ملکه‌ی آینده‌ای! مطمئناً یه‌خطر براش بوده! تو چرا نمی‌گفتی به کسی؟!
حرف‌هایش کمی از نگرانی‌اش را کاسته کرد.
- خب، من برای این نمی‌گفتم که ممکن بود جایی از دهنش بپره! اون‌وقت به‌طور حتم می‌مُردم.
تو چی؟ چرا به طیلا نگفتی؟ یا اصلاً چرا طیلا به تو نگفت؟
دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
- من برای این نگفتم که، ممکن بود جایی کسی بفهمه! در ضمن دوست نداشتم خواهرم منو به عنوان یک جادوگر ببینه! می‌خواستم خواهرشو ببینه. احتمالا دلیل اون هم همینه.
پوفی کشید. هنوز باور نمی‌کرد در یک روز چنین ماجراهایی بی‌افتد.
- چه‌جوری پیدامون کردی؟
پوزخندی زد.
- رفتم پیش ملکه و کلی داد و هوار کردم! اون هم گفت که طیلا رفته پیش الا. من هم گفتم چرا؟ کجا پیداش می‌کنم؟ گفت جنگل غربی! الا؟ ملکه می‌دونه کجایی!
یکه خورد. تحمل این را نداشت. سؤالی نیز همانند خوره به جانش افتاده بود.
- چرا؟ چرا نمی‌آد دنبالم پس؟
سری به معنای ندانستن تکان داد.
***
- بانو؟ بانو؟
ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- چی شده؟
تا به او رسید تغظیمی کرد و گفت:
- بانو؟ شخص دیگه‌ای هم پیششون رفت. از گفت‌وگوها فهمیدم که اسمش آناست! بانو اونم جادو داره. یک چیزِ دیگه هم فهمیدم الا هم جادو داره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا