ل*بش کش آمد. نگاهش را از بشقاب گرفت و به اِلا دوخت. با هیجان نگاهش میکرد، صورتش شاداب بود.
با صدایی که هیجان در آن موج میزد گفت:
- اِلا؟
اِلا که چشمان طیلا را دید از تعجب دهانش باز شد.
تعجب کرده بود از حالت صورت و هیجان صدایش.
مبهوت به آن چشمها نگاه میکرد.
در همان حال زمزمه کرد:
- بله؟
لبخندش پررنگ تر شد و با اشتیاق بیشتری به او نگاه کرد.
همچون کاری عمراً از اِلا بر میآمد.
هیجانزده شده بود که چیزِ جدیدی را کشف کرده.
- تو غذا میپزی؟
چشمانش درشت شد. دقایقی گذشت تا توانست جملهاش را هضم کند. او چه میگفت؟
ناگهان با صدای بلند خندید. از شدت خنده سرخ شده بود، برای اینکه خندهاش پایان یابد تک سرفهای زد و خندهاش تبدیل به یک لبخند پررنگ شد.
طیلا که تمام حرکات اِلا را در نظر گرفته بود، با بهت نگاهش میکرد. نمیدانست دلیل خندهاش چه هست!
چشمانش را در حدقه چرخاند و با گیجی گفت:
- چرا میخندی؟!
سرفهای کرد تا دوباره نخندد؛ اما نمیتوانست. برای او، آن جمله خیلی خنده دار بود.
صدایش را صاف کرد و سعی کرد که رگههایی از خنده در آن آشکار نباشد:
- تا حالا ندیده بودی غذا بپزم؟
چشمهایش را در حدقه چرخاند. ندیده بود. هیچوقت ندیده بود. در این پنج سال ندیده بود و حتی نمیتوانست تصور کند که او غذا میپزد؛ اما سؤال اصلی این بود که چرا اِلا میخندد!
- راستش رو بگم.
مکثی کرد و به بشقاب خیره شد، نفسی بیرون داد و سعی کرد آرام بگوید:
- نه! ندیده بودم.
خندهای سر داد. طیلا ندیده بود. او چه میدانست؟ دلیل خندهاش آن صورت هیحانزدهی طیلا بود. صورتی که گویی اولین نفر است که سیارهی مریخ را کشف کرده.
اخمی کرد و ادامه داد:
- خب حق بده دیگه! کدوم پرنسس یا ملکهای میاد آشپزی میکنه که تو دومیش باشی؟
خندهاش را خورد و سعی کرد که جدی باشد.
- آره! اما، باید بگم که... .
خیره به دهانش شد، ادامه داد:
- باید بگم که، شما اجازه نمیدادید ما آشپزی کنیم.
بشقاب را برداشت و روی میز کوچک گذاشت.
طیلا چشمانش را گرد کرد و دستش را روی صندلی گذاشت:
- یعنی چی؟
او که غذا برای خود بر میداشت، دست از کار کشید. سرش را بلند کرد و به چشمانی که بیشباهت به چشمان خودش نبود خیره شد:
- ببین، ما سلطنتیها خیلی کارها بلدیم و کلی استعداد داریم اما... .
مکثی کرد و خواست که ادامهی کارش را انجام دهد که طیلا بیصبرانه گفت:
- اما چی؟
همانگونه که مشغول بود گفت:
- صبر کن برای خودم غذا بردارم.
کارش که تمام شد برگشت و به او که ایستاده بود نگاه کرد.
اخم کمرنگی کرد.
- بیا روی صندلی بشین.
روی صندلی جای گرفت و منتظر به او چشم دوخت.
نگاه منتظرش را که دید لبخندی تحویلش داد و گفت:
- چقدر فضولیها.
اخم ظریفی کرد.
- من کجا فضولم؟
تک خندهای کرد سپس به سر تا پایش اشاره ای کرد و گفت:
- وضعت کاملاً نشون میده فضول نیستی.
آرنجش را روی میز گذاشت و گفت:
- اِ طیلا؟
با صدایی که هیجان در آن موج میزد گفت:
- اِلا؟
اِلا که چشمان طیلا را دید از تعجب دهانش باز شد.
تعجب کرده بود از حالت صورت و هیجان صدایش.
مبهوت به آن چشمها نگاه میکرد.
در همان حال زمزمه کرد:
- بله؟
لبخندش پررنگ تر شد و با اشتیاق بیشتری به او نگاه کرد.
همچون کاری عمراً از اِلا بر میآمد.
هیجانزده شده بود که چیزِ جدیدی را کشف کرده.
- تو غذا میپزی؟
چشمانش درشت شد. دقایقی گذشت تا توانست جملهاش را هضم کند. او چه میگفت؟
ناگهان با صدای بلند خندید. از شدت خنده سرخ شده بود، برای اینکه خندهاش پایان یابد تک سرفهای زد و خندهاش تبدیل به یک لبخند پررنگ شد.
طیلا که تمام حرکات اِلا را در نظر گرفته بود، با بهت نگاهش میکرد. نمیدانست دلیل خندهاش چه هست!
چشمانش را در حدقه چرخاند و با گیجی گفت:
- چرا میخندی؟!
سرفهای کرد تا دوباره نخندد؛ اما نمیتوانست. برای او، آن جمله خیلی خنده دار بود.
صدایش را صاف کرد و سعی کرد که رگههایی از خنده در آن آشکار نباشد:
- تا حالا ندیده بودی غذا بپزم؟
چشمهایش را در حدقه چرخاند. ندیده بود. هیچوقت ندیده بود. در این پنج سال ندیده بود و حتی نمیتوانست تصور کند که او غذا میپزد؛ اما سؤال اصلی این بود که چرا اِلا میخندد!
- راستش رو بگم.
مکثی کرد و به بشقاب خیره شد، نفسی بیرون داد و سعی کرد آرام بگوید:
- نه! ندیده بودم.
خندهای سر داد. طیلا ندیده بود. او چه میدانست؟ دلیل خندهاش آن صورت هیحانزدهی طیلا بود. صورتی که گویی اولین نفر است که سیارهی مریخ را کشف کرده.
اخمی کرد و ادامه داد:
- خب حق بده دیگه! کدوم پرنسس یا ملکهای میاد آشپزی میکنه که تو دومیش باشی؟
خندهاش را خورد و سعی کرد که جدی باشد.
- آره! اما، باید بگم که... .
خیره به دهانش شد، ادامه داد:
- باید بگم که، شما اجازه نمیدادید ما آشپزی کنیم.
بشقاب را برداشت و روی میز کوچک گذاشت.
طیلا چشمانش را گرد کرد و دستش را روی صندلی گذاشت:
- یعنی چی؟
او که غذا برای خود بر میداشت، دست از کار کشید. سرش را بلند کرد و به چشمانی که بیشباهت به چشمان خودش نبود خیره شد:
- ببین، ما سلطنتیها خیلی کارها بلدیم و کلی استعداد داریم اما... .
مکثی کرد و خواست که ادامهی کارش را انجام دهد که طیلا بیصبرانه گفت:
- اما چی؟
همانگونه که مشغول بود گفت:
- صبر کن برای خودم غذا بردارم.
کارش که تمام شد برگشت و به او که ایستاده بود نگاه کرد.
اخم کمرنگی کرد.
- بیا روی صندلی بشین.
روی صندلی جای گرفت و منتظر به او چشم دوخت.
نگاه منتظرش را که دید لبخندی تحویلش داد و گفت:
- چقدر فضولیها.
اخم ظریفی کرد.
- من کجا فضولم؟
تک خندهای کرد سپس به سر تا پایش اشاره ای کرد و گفت:
- وضعت کاملاً نشون میده فضول نیستی.
آرنجش را روی میز گذاشت و گفت:
- اِ طیلا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: