سرش را پایین انداخت.
- آره حق با توئه. آنا؟ من فکر کردم خب، خب من فکر... فکر کردم که...
حرفش را قطع کرد.
- فکر کردی شبیه این دخترام؟! که با یک حرف مثله حرفی که تو گفتی به جای ترسیدن نیششون رو باز کنند و توی دلشون بگن "وای خدا آخجون" ! نه خیر. من همچین دختری نیستم. برات متأسفم که درست من رو نشناختی.
سرش را بالا آورد و بلافاصله با سکوتش گفت:
- خب من اشتباه فکر کردم تو ببخش.
چشمانش درشتتر شد.
او چه گفت؟ بعد از هضم کردن حرفش خندهای طولانی سر داد.
- ببخشمت؟!
خندهاش را خورد و با تُن صدایی نسبتاً بالا گفت:
- ببینم؟ اگه من کاری نمیکردم الآن کجا بودم؟! هان؟! تو ب*غ*ل تو؟ بهخاطر اینکه تو با دوبار حرف زدن فکر کردی من از اونام! یهویی میای و اون حرفا رو میزنی من نمیتونم تاوان بدم. ببین هنری؟ من از اونا نیستم. من تا الآن با آبرو توي این قصر زندگی کردم نمیذارم یک روزه خرابش کنی. من هیچوقت اجازه نمیدم همچین رفتاری باهام داشته باشی.
خواست حرفی بزند که دستش را به معنای "ساکت" بالا آورد.
ادامه داد:
- دیگه تو رو دور و بر خودم نبینم؛ فکر میکردم شبیه اون برادر پستفطرتت نیستی ولی اشتباه میکردم. به اون برادرت هم بگو دور و بر خواهرم نپلکه.
و سریع از آن راهرویی که ختم میشد به باغ قصر، گم شد.
چنگی به موهایش زد و زمزمه کرد:
- گند زدی پسر. از دستت پرید.
همانگونه در افکارش سیر میکرد که، با قرار گرفتن دستی بر روی شانهاش رشتهی افکارش پاره شد.
- چی شده؟
ناامید سری تکان داد:
- دست رو دلم نذار که خونه.
ابروهایش بالا پرید.
- چی شده پسر؟
نگاهی به دور و اطراف کرد. تازه متوجه شده بود، در راهرویی قرار دارد که رفت و آمد در آن زیاد است.
- بیا بریم تو باغ بهت بگم.
خواست چیزی بگوید که صدای کسی مانعش شد:
- هرمس؟
به سوی صدا برگشت. خدمتکار بود که او را صدا میکرد.
- بله؟
لباسش را مرتب کرد و گفت:
- بانو اِلا خواستن که به دیدنشون برید.
"باشه"ای گفت. زیاد برایش مهم نبود، میتوانست بعداً به دیدارش برود.
برگشت و خواست همراهِ هنری به بیرون برود که دوباره گفت:
- بانو گفتن الآن برید.
از شدت تعجب ناخودآگاه ابروهایش به بالا پرید.
- آره حق با توئه. آنا؟ من فکر کردم خب، خب من فکر... فکر کردم که...
حرفش را قطع کرد.
- فکر کردی شبیه این دخترام؟! که با یک حرف مثله حرفی که تو گفتی به جای ترسیدن نیششون رو باز کنند و توی دلشون بگن "وای خدا آخجون" ! نه خیر. من همچین دختری نیستم. برات متأسفم که درست من رو نشناختی.
سرش را بالا آورد و بلافاصله با سکوتش گفت:
- خب من اشتباه فکر کردم تو ببخش.
چشمانش درشتتر شد.
او چه گفت؟ بعد از هضم کردن حرفش خندهای طولانی سر داد.
- ببخشمت؟!
خندهاش را خورد و با تُن صدایی نسبتاً بالا گفت:
- ببینم؟ اگه من کاری نمیکردم الآن کجا بودم؟! هان؟! تو ب*غ*ل تو؟ بهخاطر اینکه تو با دوبار حرف زدن فکر کردی من از اونام! یهویی میای و اون حرفا رو میزنی من نمیتونم تاوان بدم. ببین هنری؟ من از اونا نیستم. من تا الآن با آبرو توي این قصر زندگی کردم نمیذارم یک روزه خرابش کنی. من هیچوقت اجازه نمیدم همچین رفتاری باهام داشته باشی.
خواست حرفی بزند که دستش را به معنای "ساکت" بالا آورد.
ادامه داد:
- دیگه تو رو دور و بر خودم نبینم؛ فکر میکردم شبیه اون برادر پستفطرتت نیستی ولی اشتباه میکردم. به اون برادرت هم بگو دور و بر خواهرم نپلکه.
و سریع از آن راهرویی که ختم میشد به باغ قصر، گم شد.
چنگی به موهایش زد و زمزمه کرد:
- گند زدی پسر. از دستت پرید.
همانگونه در افکارش سیر میکرد که، با قرار گرفتن دستی بر روی شانهاش رشتهی افکارش پاره شد.
- چی شده؟
ناامید سری تکان داد:
- دست رو دلم نذار که خونه.
ابروهایش بالا پرید.
- چی شده پسر؟
نگاهی به دور و اطراف کرد. تازه متوجه شده بود، در راهرویی قرار دارد که رفت و آمد در آن زیاد است.
- بیا بریم تو باغ بهت بگم.
خواست چیزی بگوید که صدای کسی مانعش شد:
- هرمس؟
به سوی صدا برگشت. خدمتکار بود که او را صدا میکرد.
- بله؟
لباسش را مرتب کرد و گفت:
- بانو اِلا خواستن که به دیدنشون برید.
"باشه"ای گفت. زیاد برایش مهم نبود، میتوانست بعداً به دیدارش برود.
برگشت و خواست همراهِ هنری به بیرون برود که دوباره گفت:
- بانو گفتن الآن برید.
از شدت تعجب ناخودآگاه ابروهایش به بالا پرید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: