کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرش را پایین انداخت.
- آره حق با توئه. آنا؟ من فکر کردم خب، خب من فکر... فکر کردم که...
حرفش را قطع کرد.
- فکر کردی شبیه این دخترام؟! که با یک حرف مثله حرفی که تو گفتی به جای ترسیدن نیش‌شون رو باز کنند و توی دلشون بگن "وای خدا آخ‌جون" ! نه خیر. من هم‌چین دختری نیستم. برات متأسفم که درست من رو نشناختی.
سرش را بالا آورد و بلافاصله با سکوتش گفت:
- خب من اشتباه فکر کردم تو ببخش.
چشمانش درشت‌تر شد.
او چه گفت؟ بعد از هضم کردن حرفش خنده‌ای طولانی سر داد.
- ببخشمت؟!
خنده‌اش را خورد و با تُن صدایی نسبتاً بالا گفت:
- ببینم؟ اگه من کاری نمی‌کردم الآن کجا بودم؟! هان؟! تو ب*غ*ل تو؟ به‌خاطر این‌که تو با دوبار حرف زدن فکر کردی من از اونام! یهویی میای و اون حرفا رو می‌زنی من نمی‌تونم تاوان بدم. ببین هنری؟ من از اونا نیستم. من تا الآن با آبرو توي این قصر زندگی کردم نمی‌ذارم یک روزه خرابش کنی. من هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم همچین رفتاری باهام داشته باشی.
خواست حرفی بزند که دستش را به معنای "ساکت" بالا آورد.
ادامه داد:
- دیگه تو رو دور و بر خودم نبینم؛ فکر می‌کردم شبیه اون برادر پست‌فطرتت نیستی ولی اشتباه می‌کردم. به اون برادرت هم بگو دور و بر خواهرم نپلکه.
و سریع از آن راهرویی که ختم می‌شد به باغ قصر، گم شد.
چنگی به موهایش زد و زمزمه کرد:
- گند زدی پسر. از دستت پرید.
همان‌گونه در افکارش سیر می‌کرد که، با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌اش رشته‌ی افکارش پاره شد.
- چی شده؟
ناامید سری تکان داد:
- دست رو دلم نذار که خونه.
ابروهایش بالا پرید.
- چی شده پسر؟
نگاهی به دور و اطراف کرد. تازه متوجه شده بود، در راهرویی قرار دارد که رفت و آمد در آن زیاد است.
- بیا بریم تو باغ بهت بگم.
خواست چیزی بگوید که صدای کسی مانعش شد:
- هرمس؟
به سوی صدا برگشت. خدمتکار بود که او را صدا می‌کرد.
- بله؟
لباسش را مرتب کرد و گفت:
- بانو اِلا خواستن که به دیدنشون برید.
"باشه"ای گفت. زیاد برایش مهم نبود، می‌توانست بعداً به دیدارش برود.
برگشت و خواست همراهِ هنری به بیرون برود که دوباره گفت:
- بانو گفتن الآن برید.
از شدت تعجب ناخودآگاه ابروهایش به بالا پرید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- باشه.
و روبه هنری گفت:
- خدا به‌خیر کنه! شب برام تعریف کن، من باید برم پیش این بانو الا.
سری تکان داد و او به سوی اقامت‌گاه الا رفت.
- یعنی درباره‌ی چیه؟ شاید مربوط به طیلا باشه. پــوف طیلا. آخه این چه دخترِ چَموشیِ‌!
کلافه پوفی کشید.
- معلوم نیست به کی رفته. حالا می‌خواستم یکم باهاش حال کنم‌ها! عمراً بشه. با این دختره‌ی مغرور عمراً بشه حال کرد.
باز هم پوفی کشید.
- هرمس؟!
با صدایش به عقب برگشت.
دهانش از تعجب باز مانده بود و چشمانِ سیاه‌رنگش درشت تر از حد ممکن شده بود. با هر توانی که داشت نامش را صدا کرد:
- رانا؟!
لبخند پررنگی به رویش پاشید. با عشوه‌ای زیاد به سویش رفت و لوس مانند گفت:
- دلم تنگ بود برات!
تعجبش بیشتر شد. رانایی که خیلی جدی بود هیچ عشوه‌ای نمی‌رفت حال متضاد کارهای قبلش هست؟
- رانا؟ خودتی؟!
گ*ردنش را کج کرد و دلخور پاسخ داد:
- آره. خودمم، بعد از چندسال برگشتم قصر این استقبالته؟
دهانش را بست و قیافه‌اش را جمع و جور کرد.
با چشمانِ تیزش براندازش کرد.
- این همون لباس حریرِ قرمز رنگیه که بهت کادو دادم؟
لبخندی پر از ناز زد:
- آره. حافظتم خوبه‌ها.
لبخندی زد. باید باور می‌کرد که او راناست. شاید می‌توانست او را بازیچه‌ی خود کند.
بی‌توجه به حرفش گفت:
- خوش اومدی. از قصر سفید کِی اومدی؟
قری به خود داد.
- از قصر سفید دیروز اومدم. الآنم قراره اینجا کار کنم. وای هرمـس نمی‌دونی اونجا چه معرکه بود.
نگاهی به هرمس ساکت کرد و ادامه داد:
- عزیزم؟ کاری که نداری؟ نکنه وقتت رو گرفته باشم؟!
از لفظ کلمه‌ی "عزیزم" خوشش آمده بود.
- ببخشید رانا جون. بانو اِلا گفتن به دیدنش برم.
اخم‌هایش را در هم کشید.
- همون دختره‌ی چندش؟ وای اصلاً ازش خوشم نمیاد خیلی بی‌ریخته.
تک خنده‌ای کرد.
- رانا؟ این چیزا رو جلوی بقیه نگی به هرحال اون ملکه‌ی آینده‌ست.
با ناز سری تکان داد.
- باشه عزیزم. من دیگه مزاحمت نمی‌شم زشته تو این راهرو داریم حرف می‌زنیم. صبح مفصل صحبت می‌کنیم.
باز هم لبخندی زد و او تمام توانش را به کار گرفت تا با عشوه راه رود.
لبخندِ دلربایی هم به سویش پرتاپ کرد.
- این از کجا پیداش شد؟
و دوباره نگاهی به او کرد.
- ولی خوب شد اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
"قسمت دوم"
به سوی در اتاق الا رفت و تقه‌ای به در زد.
- کیه؟
صدایش را صاف کرد.
- هرمس‌ هستم.
به سرعت موهایش را درست کرد و روی صندلیِ بزرگ طلایی رنگ نشست.
- بیا تو.
آرام در طلای رنگ را باز کرد و وارد آن اتاق بزرگ شد.
پا رو پا‌یی انداخت.
- درو ببند.
در را بست و رو به رویش ایستاد.
- بشین.
روی یک صندلی سیاه رنگ نشست.
- من رو برای چی خواسته بودین؟
نفسی کشید.
- شنیدم مزاحم طیلا شدی!
ترسید؛ اما ظاهر خونسردش را حفظ کرد.
- طیلا گفت؟
پوزخندی کنج ل*بش ظاهر شد.
- مهم نیست از کی شنیدم مهم اینِ که چی شنیدم.
دستش را مشت کرد.
- اشتباه شنیدی.
ابرویی بالا داد.
- مطمئن باشم؟
ل*بش را تر کرد.
- آره.
خنده‌ای بلند سر داد.
- برو خودتو حیوون فرض کن! خوب می‌دونم مزاحم طیلا می‌شی.
از روی صندلی برخاست. می‌ترسید؛ ولی برای ماندنش در این قصر همه کار می‌کرد.
- طیلا بهتون دروغ گفته. خودش هی می‌پیچید به پروپام. تازه بهم پیشنهاد هم داد. گفت نامزد می‌کنیم. من دلم پیش کسِ دیگه‌ای گیر بود. طیلا اومد رابطـه‌ی بین من و اون دخترو بهم زد. به‌نظرم باید طیلا بازخواست بشه نه من.
باز هم خنده‌ای سر داد.
ادامه داد:
- نخندید. بذارید بهتون توضیح بدم. اول که اومدم تو قصر هی دلبری می‌کرد. هرمس، هرمس از دهنش نمی‌افتاد؛ اما من دلم گیر بود پیش یک دخترِ دیگه. بهش هم گفتم؛ اما یک نقشه کشید و اومد موقعی که من با اون دختره صحبت می‌کردم گفت که من و اون نامزدیم. خودمم تعجب کردم. بعدش به طیلا گفتم کارت اشتباه بود ولی انگار نه انگار. بی‌خیالش شدم تا این‌که امروز اومده بود و التماسم می‌کرد تا باهاش رابطـه داشته باشم. گفتم نه؛ ولی ولم نکرد. تهدیدم می‌کرد که اگه باهاش نباشم زندگیمو به آتیش می‌کشونه. منم سریع جیم زدم و اومدم تویِ قصر. اصل قضیه همینِ و بس. اون طیلا بوده که هی مزاحمم می‌شده. من در اصل باید بهتون می‌گفتم! جالبه که اون اومده و شکایت منو به شما کرده. خب حالا، حق با منِ یا طیلا؟ به اون سلاطین که حتیٰ دستمم بهش نخورده ولی نمیدونم چرا اون این‌طور می‌کنه. من نمی‌دونم چه قصدی داره ولی نباید اینطور اجازه بدید برای خودش از این غلطا کنه. به‌هرحال شما ملکه‌ی آینده‌اید اگه نتونید جلویِ یک خدمتکار رو بگیرید نمی‌تونید از پس این همه مردم بر بیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
این‌بار خنده‌اش طولانی‌تر بود.
- به اون سلاطین؟ خیلی خوب دروغ می‌گی‌ها! باید بهت جایزه ب*دن. تو یک لحظه، چطور این همه چیز رو سرِهم کردی؟ ماشاالله به ذهن خلاقت؛ اما باید بگم که من واقعیت رو می‌دونم!
استرس داشت. خودش هم نفهمیده بود چگونه آن حرف‌ها را به‌هم وصل کرده بود و داستانی عاشقانه ساخته بود. دستانش را مشت کرد.
- بانو؟ همه‌ی حرف‌هام راست بوده.
پوزخندی زد و از روی صندلی طلایی، بلند شد.
- متأسفم! بذار راستش رو من تعریف کنم! می‌تونم؟.
ساکت شده بود. اگر مخالفت می‌کرد قطعاً دستش رو می‌شد.
- بگید! من هیچ ترسی ندارم؛ چون واقعیت رو من گفتم.
پوزخندش پررنگ‌تر شد. شروع به قدم زدن در دور تا دور اتاق کرد.
- وقتی اومدی به قصر رو یادته؟
در ذهنش به دنبال آن روز می‌گشت؛ اما دریغ از یک تکه‌ی کوچک از آن روز!
- نه.
قدمی برداشت.
- من یادمه! اون روز طیلا داشت برای مراسم ازدواج بانو جسیکا کلی کار می‌کرد. همه‌ی مسئولیت‌ها به دوش اون بود. تو اومده بودی و نصف تزئینات رو خ*را*ب کردی. طیلا خیلی حرص خورد. درسته؟
کم کم به‌خاطر می‌آورد.
سری به معنای علامت "مثبت" تکان داد.
- اون روز نگاه‌های گاه و بی‌گاه تورو حس می‌کردم. طیلا اومد به اتاقم گفت از نگاه‌های تو و این‌که حس خوبی نداره. منم گفتم صبر کن، اگه حرکت بدی دیدی بهم بگو. اون رفت؛ اما امروز به‌خوبی خودم با چشمای خودم دیدم که توی باغ بودید و... . این ماجرا رو خودم دیدم. این‌ها همه‌ش دروغ بود. باید بگم که قصر پر از نگهبانه! همه‌ی نگهبان‌ها هم دیدن؛ اما به دستور من چیزی نگفتن. از طیلا خواستم ماجرا رو بگه و همه‌چیز رو برام گفت. در ضمن قصر بی در و پیکر نیست که تو با هر کسی خواستی بپری و طیلا هم به راحتی بیاد و ر*اب*طه‌ی شمارو خ*را*ب کنه. اوه راستی به رانا هم بگو خوش اومده. متأسفم اما دیگه همین روزاست که از این قصر بری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دهانش باز ماند.
ادامه داد:
- به اون داداشت هم بگو که نزدیک آنا نشه؛ وگرنه خیلی بد می‌شه. می‌تونی بری و وسایلت رو جمع کنی. صبح تو این قصر نبینمت هم تو و هم داداشت!
***
در را باز کرد و محکم به‌هم کوبید.
با کوبیده شدن در از جا پرید و به کسی که این‌کار را کرده بود نگاه گرد.
- این چه وضعه وارد شدنِ؟
اخمش پررنگ تر شد.
- ولم کن طیلا. عصابم خرابه.
شانه‌ای بالا انداخت.
- من بدتر از تواَم.
روی تخت نشست و گفت:
- مگه چی شده؟
از روی صندلی بلند شد و قدمی به سوی تختش برداشت.
- اون هرمس بی‌شعور... .
حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
- اون برادر بی‌شعورش!
به تخت که رسید رویش نشست.
- ببینم آنا؟
سرش را بلند کرد.
- بله؟
با شک نگاهش کرد.
- اون برادرش کاری کرده؟!
آهی کشید.
- فکر می‌کردم مثله برادرش نیست؛ ولی از یه ذاتن! هردو پست‌فطرتن.
نگران شد.
- درست تعریف کن ببینم.
او نیز تمام ماجرا، را برای طیلا تعریف کرد.
طیلا: هر دوشون یک‌جورن اون برادرش هم که بدتر.
روی تخت دراز کشید.
- چی شده؟
او هم مشغول تعریف کردن ماجرا شد.
***
- چرا؟
دستش را روی سرش گرفت.
- طیلا؟ من فقط اومدم بهت خبر دادم. نمی‌خوام سؤالی بپرسی.
حق‌به‌جانب گفت:
- یعنی نباید بدونم؟ خب خبر نمی‌دادی.
ل*بش را تر کرد و به چشمان آبی رنگش خیره شد.
- نه. به‌زودی می‌فهمی. اومدم بهت بگم نگران نشی.
سری تکان داد:
- من هیچ از کارای تو نمی‌فهمم.
نفس عمیقی کشید و قسمتی از لباس سبز رنگ بلندش را گرفت.
- می‌فهمی! یک روز می‌فهمی.
- خب حداقل بگو کجا می‌ری اِلا.
کلافه پوفی کشید.
- نمی‌شه!
سری تکان داد و گفت:
- من که کلاً هیچم! از این به بعد هیچ خبری به من نده. کار دارم باید برم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
بی‌تفاوت گفت:
- باشه! می‌تونی بری.
حرصش گرفته بود که چرا این‌گونه بی‌تفاوت است. آخر آدم این‌گونه بی‌تفاوت؟
همه‌ی حرصش را در کوبیدن در، خالی کرد.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دیوونه‌ست.
شنل خاکستری رنگش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
- آه! بانو اِلا.
چشمانش را چرخاند و به صاحب صدا نگاه کرد.
- اصلاً تغییر نکردی‌.
بی‌تفاوت زمزمه کرد:
- می‌دونم. وقتمو نگیر.
قری به خود داد.
- تو وقت داشتی؟
و قاه‌قاه به جمله‌ی خود خندید.
- پاتو از گلیمت دراز تر نکن رانا! تو اینجا خدمتکاری و بس.
نزدیکش شد.
- من خدمتکارم درست! تو چی هستی؟ هیچ! برای من هم مغرور بازی در نیار وگرنه بدترین کارِ ممکن رو می‌کنم.
سرش را به او نزدیک تر کرد.
- هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی!
و فوتی در صورتش کرد.
- ببین چی‌کار می‌کنم. قول می‌دم که به پام بی‌افتی.
پوزخندی زد و گفت:
- من از گذشته‌م چیزی یادم نمیاد ولی مطمئنم یک ملکه‌م! ملکه‌ها هیچ‌وقت به پای کسی نمی‌افتن! خیالات بچگونه‌ت رو این‌قدر بزرگ نکن. صدمه می‌بینی.
دستش را محکم گرفت:
- فکر نکنم ملکه باشی! اینو بدون من همه‌ی تلاشمو می‌کنم تا ملکه نشی. خیالاتم هم بچگونه نیست! تو به خیالاتت پروبال نده، روزی که بی‌افتی به پام نابود می‌شی.
دستش را از دست رانا بیرون کشید.
- تو رفتی قصر سفید و با اون بالایی‌ها پریدی مغزت از کار افتاد. من هیچ‌وقت به پای کسی مثلِ تو نمی‌افتم.
سرش را کج کرد.
- وقتی افتادی چی‌کار می‌کنی؟
دندان قروچه‌ای کرد.
- قبل از این‌که به پات بی‌افتم خودمو می‌کشم.
- اوه! چه غروری. کوه غرور؟ وقتی بی‌افتی با همین پاهام بهت لگد می‌زنم.
لبخندی زد
- خیلی رویاپردازی.
- هه! مواظب خودت باش ملکه‌ کوچولو.
و سریع ناپدید شد. پوزخندی زد.
پس او هم... .
- حسابتو می‌رسم رانا.
از پله‌ها یکی دوتا پایین رفت.
خدمتکاران خواستند همراهش بروند که گفت:
- می‌خوام تنها باشم.
- اما بانو... .
با خشم نگاهش کرد.
- حرفمو نشنیدید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرش را پایین انداخت.
او نیز بی‌توجه به آن‌ها از قصر بیرون رفت.
نگهبان‌ها خواستند مانع شوند که او دستش را به معنای "سکوت" بالا گرفت.
سپس به سرعت از قصر خارج شد.
کمی دور و اطرافش را نگاه کرد. بعد از این که مطمئن شد کسی نیست، چشمانش را بست. دستش را بالا گرفت و کلبه‌ای چوبی را در ذهن تصور کرد.
حس وزیدن نسیم بر روی صورتش را داشت. خاص بود.
چشمانش را باز کرد و به کلبه‌ی چوبی رنگ خیره شد. لبخندی زد و وارد کلبه شد. نگاهی به دور تا دور کلبه کرد. از بیرون کلبه بود؛ اما داخل قصری بزرگ بود. قصری مخفی!
خسته به سوی اتاقش رفت. اتاقی که برایش حکم زندگی را داشت.
درِ سفید رنگش را که باز کرد حسی سراسر از خوبی وجودش را فرا گرفت.
قدم‌زنان به سوی تخت قرمز رنگ رفت و رویش نشست. یک دور اتاق را از نظر گذراند. کمد لباس، میز آرایش، صندلی و تخت.
چیز‌های کمی در اتاقش بود اما همین چیزها به او آرامش می‌داد.
به سوی کمد لباس سفید رنگ رفت و درش را باز کرد. از میان لباس‌ها، ماکسی لیمویی رنگی را انتخاب کرد و آن را با لباس حریر سبز رنگش تعویض کرد.
روبه‌روی آینه رفت و به حاشیه‌هایش نگاه کرد. آهی کشید و تمام آرایشش را پاک کرد. مژه‌هایش به اندازه کافی بلند بودند و لازم نبود از ماده‌ای استفاده کند. ل*ب‌هایش به اندازه کافی قورتی بودند نیازی به رنگ شدن نبود. پوستش سفید بود و نیاز به ماده‌ای‌ نبود.
نگاهش را در آینه به بینی‌اش دوخت. خوش‌فرم بود.
قیافه‌اش خیلی خوشگل نبود؛ اما بهتر از هیچ بود.
***
با چشمانی درشت به‌ خدمتکارانی که همه‌جا را می‌گشتند نگاه کرد.
چه شده بود؟ از میان آن همه خدمتکار به دنبال آنا گشت. شاید او می‌توانست جواب سؤالش را دهد.
آنا را دید.
- آنا؟
برگشت و به او نگاه کرد. دستی برایش تکان داد تا بیاید کنارش.
ل*ب زد:
- الآن.
کمی طول کشید تا بیاید. وقتی آمد، طیلا سریع پرسید:
- چی شده؟!
ل*بش را گزید و پاسخ داد:
- نمی‌دونی؟
در ذهنش به دنبال چیزی گشت؛ اما هیچ چیزی را پیدا نکرد.
گیج گفت:
- چی رو؟
دوباره ل*بش را گزید و زمزمه کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- بانو اِلا نیست!
دهانش باز شد. او گفته بود می‌رود؛ اما این‌گونه؟ نه!
- طیلا؟
سریع به خود آمد و "بله" ای گفت.
- تو چیزی می‌دونستی؟
ل*بش را به داخل کشید.
- یه‌کم! فکر نمی‌کردم این‌جوری بره!
نفسی بیرون داد.
- پس خداروشکر کسی ندزدیتش.
سری تکان داد و با پاشنه‌ی پا چرخید تا برود که، او گفت:
- ملکه‌ی مادر گفت به اُتاقِش بری.
رعشه‌ای، به بدنش افتاد. نامحسوس لرزید. آب دهانش را قورت داد. می‌ترسید. فکش می‌لرزید.
نفس نفس می‌زد. او می‌ترسید. می‌ترسید همانند دوسال پیش شود.
- بــ... برای چی؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- چه‌می‌دونم.
با اکراه به سوی اتاق ملکه راه افتاد. ضربان قلبش بالا رفته بود. با هر جریان خون درون رگ‌هایش می‌لرزید.
- یعنی برایِ چی منو خواسته؟ چی کارم داره؟ نکنه می‌خواد منو بندازه بیرون؟
نفس نفس می‌زد. دانه‌های درشت عرق روی پو*ست سفیدش برق می‌زد. دست و پاهایش می‌لرزید.
روبه‌روی در بود. نفس عمیقی کشید و دستش را به سوی در برد. ضربان قلبش هر لحظه بالا می‌رفت. پاهایش بی‌حس شده بودند.
تقه‌ای به در زد.
- کیه؟
آب دهانش را قورت داد.
- طیلا هستم ملکه.
- بیا.
در سیاه رنگ را باز کرد و وارد اتاق شد. با دستانی لرزان، در را بست.
- کاریم داشتین؟
همه‌ی تلاش‌اش را می‌کرد تا صدایش نلرزد.
- بشین.
روی یکی از صندلی‌ها جای گرفت.
چشمان سیاه رنگش را به او دوخت و مشغول برانداز کردنش شد.
سؤالش را تکرار کرد:
- کاریم داشتین؟
- می‌دونی که، الا نیست؟!
دست‌هایش را به‌هم گره زد و سعی کرد خونسرد باشد.
- بله می‌دونم.
به چشمان آبی رنگش نگاه کرد.
- من ازت یک درخواست دارم.
ابروهایش بالا رفت. تعجب کرده بود.
ادامه داد:
- انجام می‌دی؟
آب دهانش را قورت داد.
- خب... خب چه درخواستیه؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- و این‌که چه سودی به من می‌رسه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
"قسمت سوم"
میان آن برف‌ها، راه می‌رفت. شنلش را محکم تر گرفت. دستانش را به‌ دهانش نزدیک کرد "ها"یی کرد. سپس به‌هم نزدیک کرد تا دستانش گرم شود.
از شدت سرما می‌لرزید. نمی‌توانست از جادویش استفاده کند، نشانی کلبه را نمی‌دانست و تا به‌حال ندیده بود.
نمی‌توانست هم برگردد؛ زیرا گفته بود پیدایش می‌کند.
در خود جمع شد. گلوله‌های برف امانش نمی‌داد.
در این سرما، جادو نیز جواب نمی‌داد.
بی‌حال اطراف را نگاه می‌کرد. خسته شده بود. در این هوای سرد، باید راه می‌رفت! مقصدش هم نامعلوم بود.
"لعنتی" نثارش کرد. پو*ست صورتش از شدت سرما، سفیدتر شده بود.
دست و پاهایش هم سردتر.
می‌ترسید جان سالم به در نبرَد.
***
از پنجره به بیرون نگاه کرد.
برف می‌بارید و جنگل سفید شده بود. لیوان نو*شی*دنی‌اش را برداشت و خورد. به ساعت دیواری نگاه کرد.
لیوان را گوشه گذاشت و وارد اتاق شد.
موهای بلندش را جمع کرد و شنل سیاه رنگی پوشید.
دلش می‌خواست در این هوای برفی قدم بزند.
از اتاقش بیرون رفت. وارد سالن که شد، نگاهی به دور تا دور قصر کرد.
نتوانست جلوی خود را بگیرد و وارد آشپزخانه شد. شنلش را از تن بیرون آورد. مواد لازم را آماده کرد و مشغول درست کردنش شد.
آماده که شد؛ لبخند رضایت روی ل*ب‌هایش نقش بست.
با ل*ذت شروع به خوردن کیک کرد.
کیک خوردنش که تمام شد، شنل سیاهش را پوشید و از آن قصر بیرون رفت. قصری بدون خدمتکار! خوفناک بود که فقط یک نفر در آنجا باشد.
***
دیگر نای راه رفتن نداشت. خیلی سردش شده بود. فکش می‌لرزید و به‌هم می‌خورد.
شنلش را محکم گرفت. پاهایش سست شده بودند. قدم دیگری برداشت؛ اما پایش به سنگی برخورد کرد و باعث شد که بر روی زمین بی‌افتد. بی‌حال روی زمین افتاد. در این هوای سرد، کسی نبود که به دادش برسد؟
کم کم تپش قلبش کُند می‌شد.
***
در میان این برف‌ها راه می‌رفت، هوای خوشی بود. سرد بود، هوایِ سرد دلنشین. زمستانی زیبا و جنگلی سفید.
زیبا بود. همیشه برف را دوست داشت و برایش مهم نبود که بیمار شود. گرچه هیچ‌وقت بیمار نمی‌شد.
راه می‌رفت که ناگهان صدایی به گوشش رسید.
صدا، همانند صدای افتادن کسی بود.
به سرعت نور برگشت و کمی اطراف را نگاه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با دیدن جسمی آن‌طرف تر، تعجب کرد.
- این موقع؟ تویِ جنگل؟ آدم باشه؟ خودمم آدم هستم‌ها! ولی خب کدوم کسی میاد این موقع توی جنگل؟ اونم با این وضع برف. چرا این افتاده؟
قدمی به سویش برداشت. با هر قدم شک می‌کرد که او... .
نزدیکش شد. دستانش را به سویش دراز کرد و خواست که شنل را کمی عقب بکشد تا بفهمد او کیست. شنل را آرام عقب کشید و با دیدن چهره او، وا رفت.
لحظاتی در شوک بود؛ اما وقتی به خود آمد صورتش از خشم قرمز شد.
- این؟ این اینجا چی‌کار می‌کنه؟ اگه... اگه از طرف ملکه اومده باشه... .
نگاهی به حال و روزش انداحت.
- ولی گناه داره ولش کنم تو این سرما! حالش خوب نیست.
تصمیمش را گرفت.
دستانش را به سویش نشانه گرفت و با جادویی که داشت از زمین بلندش کرد.
چشمانش را بست و قصر را تصور کرد. چشمانش را که باز کرد در قصر بود.
عصبی به سویش رفت؛ او روی تخت خوابیده بود و بی‌هوش بود.
عصبی، شده برد.
صورتش را نگاه کرد؛ با دیدن خراش روی پیشانی‌اش نگرانش شد.
با یک جادو، خراش از بین رفت.
پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.
وارد آشپزخانه شد و مشغول درست کردن غذایی شد. فقط آشپزی می‌توانست فکرش را آزاد کند.
- اِلا؟
با صدایش متوجه شد که، به‌هوش آمده.
برگشت و نگاهش کرد؛ سرد! بی‌حس.
او که نگاه سرد الا را دید مشغول توضیح شد:
- الا؟ من رو هم درک کن. ببین؟ من اومدم پیدات کنم تا... .
حرفش را قطع کرد:
- ملکه‌ی مادر تو رو فرستاده بود؟
سرش را پایین انداخت و با دستانش بازی کرد.
- آ... آره.
خواست حرفی بزند که سریع گفت:
- صبر کن! حرفای منم گوش کن. وقتی تو رفتی خدمتکارا کلِ قصرو دنبالت می‌گشتن! ملکه گفت برم اقامتگاهش. منم رفتم؛ بهم گفت که یک درخواستی داره. گفتم چه درخواستی. گفت که باید تو رو پیدا کنم در قبالش اون رو بهت می‌دم! اِلا؟ تو که می‌دونی اون خیلی برام عزیزه! تازه نقشه‌م این بود که پیدات کنم و کنارت باشم تا وقتی‌که خودت بری قصر منم همون موقع همراهت برم.
نفسی بیرون داد و گفت:
- من همه‌ی اینا رو می‌دونم! طیلا؟ تو برام خیلی عزیز بودی و هستی. ببین؟ حالا که اومدی دیگه نمی‌تونی بری. تا وقتی‌که خودم برم. البته، زیاد هم طولی نمی‌کشه سه-چهار روز دیگه برمی‌گردم فقط، تو به هیچ‌عنوان بدون اجازه‌ی خودم نمی‌ری. درباره‌ی بخشیدنت هم باید بگم فکر می‌کنم.
لبخندی زد و نگاهش را به چیزی که روی میز بود داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا