کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- خسته شدی؟
با چهره‌ای خسته، کلافه و بی‌حال به او نگاه کرد. یک دور سوئی‌شرت قهوه‌ای رنگش، شلوار لی
و کالج‌هایش را از نظر گذراند. با آن جمله‌ای که گفت قند در دلش آب شد، برای این‌که احتمال می‌داد او نگرانش شده. آن چهره‌ی خسته یک آن به چهره‌ای شاداب تغییر داده شد. خود هم نمی‌دانست؛ اما در این یک هفته خیلی به او وابسته شده بود.
- نه بابا، خستگی چیه.
تک تک اجزای صورت ِ طیلا را از نظر گذراند. واقعاً آن چهره‌ی کلافه و عبوسش در یک آن به چهره‌ای شاداب و پرنشاط تغییر کرده بود. ناگهان او هم با شادابی طیلا، شاداب شد و لبخندی پررنگ بر روی ل*ب‌هایش نشاند.
- آفرین، همیشه سرِحال باش.
وقتی نگاه ِ خیره‌اش را دید نتوانست طاقت بیاورد و سرش را پایین انداخت. لبخندش هر لحظه پررنگ تر می‌شد. با صدایی آرام "چشم" ای گفت.
حسش را نمی‌دانست و نمی‌خواست که بداند؛ اما با بودن در کنار ِ او حسی پر از آرامش او را احاطه می‌کرد. بودن در کنارش را می‌خواست.
- طیلا؟
با صدای ِ بمش، دلش غنج رفت؛ اما سریع نهیبی به خود زد و گفت:
- طیلا؟ بچه نیستی هِی با صداش و نگاهش دلت غنح بره و واسه‌ش له‌له بزنی! ناسلامتی عاقلی! آدم باش.
سرش را بالا آورد و به آن چشم‌های سبزش نگاه کرد.
- بله؟
به خانه‌ای که به زور سرِپا بود، اشاره کرد و گفت:
- رسیدیم.
نفسش را به آرامی بیرون داد. خانه را یک دور آنالیز کرد. از بیرون نشان می‌داد خیلی خ*را*ب است و باید بازسازی شود. نگاه پر اضطرابش را به برسام دوخت و گفت:
- یعنی میترا اینجاست؟
او هم به صورت پر از استرسش نگاه کرد و برای آرام شدنش لبخند ِ مهربانی زد.
- ما طبق حدس اومدیم! معلوم نیست.
نگاه ِ پر از استرسش را به او دوخت و گفت:
- اگه میترا اون تو، باشه؛ ما برمی‌گردیم؟ یعنی زمان با هم زندگی کردنمون فقط یک هفته بود؟
لبخند مهربانی دیگر زد و به قیافه‌ی دمغش نگاه کرد.
- طیلا جان؟ چیزیه که خدا خواسته! خدا خواسته که ما فقط یک هفته با هم زندگی کنیم! ما نمی‌تونیم جلوی ِ کار ِ خدا رو بگیریم؛ شاید دیگه هیچ‌وقت هم رو نبینیم اما اون گوشه‌ی قلبمون هستیم. تازه، ما فقط یک هفته با هم زندگی کردیم و به هم دیگه عادت نکردیم؛ خیلی زود یادمون می‌ره. تو که نباید ناراحت باشی! برمی‌گردی به زادگاهِت! الا ملکه می‌شه، خوبه دیگه!
نفسش را بیرون داد و به او نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
با خود نالید:
- آخه چطور می‌شه؟ من نمی‌تونم شما‌ها رو فراموش کنم. ای کاش می‌فهمیدین. نمی‌دونم واقعاً چطور تو یک هفته اینقدر وابسته‌ت شدم.
از درون عزادار بود اما در بیرون لبخندی به ل*ب زد و زیر ل*ب "بریم" ای گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- نمی‌تونم راه برم! دِهِه!
به چشم‌های بی‌حالش نگاه کرد. سری از روی تأسف تکان داد و دوباره به او نگاه کرد. ترجیح داد جوابش را ندهد تا آن‌قدر ذهن خود را مشوش نکند.
به دور و اطراف نگاهی کرد تا به ساختمانی چند طبقه رسید. با دقت به ساختمان نگاه کرد. او هم به باراد نگاه کرد و سپس ردِ نگاهش را گرفت تا به آن ساختمان بزرگ رسید.
بهت زده با دهانی باز گفت:
- اینه؟!
به قیافه‌ی بهت زده‌اش نگاه کرد و بی‌حرف سری به معنای «آره» تکان داد.
نیشش تا بناگوش باز شد و چشم‌هایش برق زد. بی‌هوا خوش‌حال بود. حال هم نداشت که، بداند برایِ چه. همه‌ی اتفاقات را به فراموشی سپرده بود و فقط به این فکر می‌کرد که، از این زندان رها می‌شود. آزاد می‌شود و حقِ رانا را کف دستش می‌گذارد.
نگاهی به ذوق شوقش کرد و گفت:
- چته؟ مثله خری شدی که بهش تی‌تاپ دادن!
همه‌ی ذوقش به یک باره فرو کش کرد و با حرص به او زل زد. ابروهایش را در هم کشید و پر حرص گفت:
- گفتم رک باشید نه اینقدر بی‌ادب!
و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- رسماً گفت خر.
با تمام توانش قیافه‌ی خود را جدی نگه داشت و سعی کرد که نخندد.
- تو گفتی مثله خودت باهات رفتار کنیم! تو هر چیزی که تو فکرته رو می‌گی! منم همون‌طوری رفتار کردم.
دست به س*ی*نه او را نظاره کرد و بیشتر ابروهایش را در هم کشید.
- یعنی من بی‌ملاحظه‌م؟!
و ابرویی بالا انداخت.
سرفه‌ای مصلحتی کرد و در کمال آرامش گفت:
- شکی نیست!
سپس گویی دوباره یادش بی‌افتد که، به مکان مورد‌نظر رسیده ادامه داد:
- مخِ آدم رو چپه می‌کنی! سه ساعته داریم کل‌کل می‌کنیم بیا بریم تو!
از حرص پایش را محکم به زمین کوباند و دنبالش کشیده شد. دیگر ذوق زده نبود.
باهم وارد ساختمان شدند.
- حالا کدوم طبقه؟!
برگشت و نگاهش کرد، پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- طبقه چهارم.
آهانی گفت و با هم وارد آسانسور شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- وزنت چقدره؟!
با تعجب گفت:
- برای چی؟
کمی کش و قوسی به خود داد و گفت:
- کتف و کمرم، کلاً همه چیز داره درد می‌کنه. انگار که گوریلی چیزی، کول کردم.
با خشم به سمتش خیز برداشت و خواست چیزی بگوید که سریع ساکت شد. به قولِ خودش، بی‌محلی بدتر از هر چیز بود. ساکت و کلافه اف‌اف را زد و منتظر شد تا در باز شود.
- بردیا؟!
سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. بردیا گفتنش هزاران معنی داشت. منتظر به او چشم دوخت. او هم گلویش را صاف کرد و گفت:
- این میترا... این میترا... من بهش حسِ خوبی ندارم.
پوفی کلافه کشید، انتظارش را داشت. از همان موقع که نامش را برده بودند، اخم‌هایش در هم رفته و صورتش مچاله شده بود. چنگی به موهایِ سیاهش زد و گفت:
- چرا؟!
سرش را پایین انداخت و با پایش سنگ‌ریزه‌ها را بخ بازی گرفت.
- خودم هم نمی‌دونم، به نظر یک‌جوریه!
ابروهایش بالا رفت و پوزخندی زد. با لحنی پر از تمسخر گفت:
- دیدیش؟
پوزخندش را که حس کرد، حس عجیبی درونش رخنه کرد. هیچ از پوزخند خوشش نمی‌آمد.
- نه.
پوزخندش پررنگ‌تر شد و بی‌خیال دوباره اف‌اف را زد.
هر چه بیشتر به حرف‌های او گوش می‌داد دیوانه تر می‌شد.
- بله؟
نفسی عمیق کشید و پاسخ داد:
- میترا راضی؟
صدایش به گوش رسید:
- چی‌کارش دارین؟
این‌بار آنا با حرص گفت:
- شما میترا راضی هستین یانه؟ چرا این همه کش می‌دید! یک جواب بدید، آره یا نه؟
نگاهی به قاطی کردن‌های آنا انداخت.
- آره، میترام و شما؟
باز هم خواست چیزی بگوید که او پیش‌دستی کرد و گفت:
- بذارید اونا هم بیان بعد با هم صحبت می‌کنیم.

"قسمت آخر"

با پیغام آنا سریع محلی که گفته بود، را تصور کردند.
پس از چندی، همه در کنارِ همدیگر به درِ سفید رنگ با نقش و نگارها، نگاه می‌کردند.
طیلا: یعنی، میترا اون توئه؟!
آنا کلافه چنگی به موهایش زد و گفت:
- نه، جدِ بزرگمون اون توئه! دختر؟ چند بار بگم خودشه؟ بیاید بریم داخل، معطل کردیم.
و با دست همه را به جلو هُل داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با هم واردِ آن خانه شدند و آن حیاط که دسته کمی از باغ نداشت را پشتِ سر گذاشتند.
درِ خانه را باز کردند و به آرامی واردِ آن خانه‌ی بزرگ شدند، برخلاف بیرونش که زیبا بود داخلش پر از معجون و کلی کثیف کاری بود.
آنا به دخترِ جوانی که موهای سیاه رنگش را بسته بود و بلندی‌اش تا روی کمرش می‌رسید نگاه کرد. در صورتش اولین چیزی که به چشم می‌آمد، چشمانِ درشت عسلی رنگش بود.
با ل*ب‌های خوش‌فرمش، لبخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- با من کار داشتید؟
آنا بدون ملاحظه گفت:
- به نظرت اگه باهات کاری نداشتیم می‌اومدیم؟!
ابروهایِ باریکش را در هم کشید و چینی به دماغ کوچکش داد.
- عزیزم؟ من که چیزی نگفتم.
طیلا با چشم و ابرو به او فهماند که، رفتارش درست نبوده.
او نیز اخمی کرد و به معجون‌ها نگاه کرد.
بردیا سرفه‌ای کرد و گفت:
- اِم... ما اومدیم تا، بهمون کمک کنی.
دستی به پو*ستِ سفیدش کشید و گفت:
- ببخشید؟ اما حتی من شما رو نمی‌شناسم!
این‌بار باراد مشغول معرفی کردنِ همه شد و الا در پایان حرف‌های او گفت:
- ببینید... .
یک‌هو یک فکری به ذهنش هجوم آورد. ساکت و مات زده به نقطه‌ای نامعلوم نگاه کرد. سریع به خود آمد و بی‌توجه به نگاه‌های خیرهِ بقیه دستِ باراد را گرفت و باخود تا حیاط کشاند.
باراد با تعجب به الا نگاه کرد و گفت:
- چته؟
دست به س*ی*نه او نظاره کرد و گفت:
- ببینم؟ چرا این همه مدت خودتون نیومدید پیشِ میترا؟
سرفه‌ای کرد و توضیح داد:
- ببین الا؟ میترا، میترا نمی‌تونه ما رو بفرسته به فیسان یا فیتان! اون فقط، جادوگری که میتونه به ما کمک کنه رو می‌گه، جادوگر که نه، طلسم کننده. می‌گی چرا الآن؟ ببین؟
نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد:
- میترا پیشگوئی کرد که، تو اون خیابون یک شب سه نفر از فیسان می‌یان. بدون اون سه نفر شما هیچ جوره نمی‌تونید برگردید. تا وقتی که اون سه نفر نیومده، نباید پیشش می‌رفتیم.
دقایقی ساکت شد و سپس گفت:
- پس... پس چرا نقش بازی می‌کردید هم رو نمی‌شناسید؟
چنگی به موهایش زد و گفت:
- زشته اینجا داریم حرف می‌زنیم رفتیم خونه می‌گم.
و با این جمله به او فهماند میلی به پاسخ دادن ندارد. باهم وارد خانه شدند و به چهره‌ی سرخ آنا و چهره‌ی مغمومِ میترا نگاه کردند. چشم‌های پر از سؤالش را به آن‌ها دوختند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
الا طاقت نیاورد و بلند پرسید:
- چه خبره؟!
نگاهش به طیلا افتاد، می‌خواست تماس ذهنی برقرار کند.
- چی شده؟ چرا این‌ها گرفته‌ان؟!
طیلا نگاهی به آن دو کرد و پاسخ داد:
- تو که باراد رو کشوندی بیرون، میترا و بردیا مشغول پچ‌پچ شدن. نمی‌دونم آنا چش شد، که به میترا سیلی زد.
الا پکر و شوکه، به آنا و میترا نگاه کرد. سؤال‌ها پی‌در‌پی به مغزش فشار می‌آوردن؛ اما تمام سعیش را کرد که فقط روی جادو و رفتن از زمین تمرکز کند.
- می‌خوایم از زمین بریم، کمک می‌خوایم.
میترا با همان چهره‌ی مغموم گفت:
- من نمی‌تونم؛ اما یکی دیگه می‌تونه.
طیلا و آنا یکه خوردند؛ اما بقیه آرام بودند. الا نفس عمیقی کشید و گفت:
- کی؟
میترا که دیگر به تلگرافی حرف زدنش عادت کرده بود، گفت:
- کسی که می‌گم حتماً یک چیزی در قبالش می‌خواد اسمش «مانیا»ست.
سپس یک کاغذ به سویش گرفت و ادامه داد:
- آدرسش تو این کاغذ هست.
الا مردد کاغذ را از دستش گرفت و آدرس را در، موبایلش یادداشت کرد؛ سپس کاغذ را مچاله کرد و روی زمین انداخت. به دردش نمی‌خورد، تکنولوژی بود و یک تکه کاغذ هیچ به دردش نمی‌خورد. میترا چیزی نگفت و آن‌ها خانه‌شان را تصور کردند. خود را روی تخت پرت کرد و به آینده‌ای نامعلوم فکر کرد. موبایلش را برداشت و به آدرس خیره شد.
- مانیا!
بی‌اراده گفته بود؛ اما اسمش آشنا بود، این آشنایی دلهره‌ای را به وجود آورده بود. چشمانش را که بست تصاویر گنگی مقابل چشمانش بود. صداها در گوشش همانند ناقوس مرگ بود:
- ولم کنید، چی از جونم می‌خواید؟ مانیا!
نفس‌نفس زنان چشمانش را باز کرد.
- اینا چی بود؟
نفسی کشید و سعی کرد که آرام باشد. تصاویر بیش از حد گنگ بود و هیچ از آن‌ها نمی‌فهمید؛ اما صداها کاملاً واضح بود.

تمام حرصش را روی پیازها خالی می‌کرد. محکم با چاقو به آن‌ها ضربه می‌زد. تمام ذهنش به دیروز پر می‌کشید و محکم تر پیازها را خرد می‌کرد.
- یواش‌تر.
دستش متوقف شد. به خوبی از رویِ صدا فهمید کی‌ست.
- ولم کن.
نزدیکش شد و ابرویی بالا انداخت:
- چت شده؟
در یک حرکت آنی برگشت و به چشم‌های آبی‌اش نگاه کرد:
- تو چت شده؟ جلوی من و الا، شیری و جلوی برسام سرخ و سفید می‌شی! فکر کردی نمی‌فهمم؟
آشکارا دست و پایش را گم کرد. فکش به لرزش افتاده بود. به دنبال بهانه می‌گشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- هن؟ نه بـ... بابا، مـ... من اینطوری... نیستم.
پوفی کلافه کشید و برای اینکه فکرش آزاد باشد حیاط را تصور کرد.
- واقعا، این چه حسیه نسبت به میترا دارم؟
دلش می‌خواست یک نفر را به قصد کشت بزند. خشمگین بود و نمی‌دانست چه کند.
- چرا میترا رو زدی؟!
با صدایش همانند برق گرفته‌ها از جا پرید. با استرس برگشت و به او نگاه کرد.
- به خودم مربوطه.
دست به س*ی*نه نگاهش کرد و پوزخندی کنج ل*ب نشاند.
- نکنه حسودیت شد؟
سرش را با ضرب بالا آورد.
- به چیش حسودیم شه؟
گلویش را صاف کرد و گفت:
- به خاطر اینکه من تحویلش گرفتم.
نزدیکش شد و گفت:
- یعنی... یعنی فکر می‌کنی من از تو خوشم اومده؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- فکر نه، مطمئنم!
خنده‌ای هیستیریک کرد.
- هه، خوب توهم می‌زنی! اما من هیچ حسی بهت ندارم، جوجه جون.
و سریع اتاقش را تصور کرد.
- پسره‌ی خل و چل! من از چی‌ت خوشم بیاد آخه؟ من به میترا حس خوبی ندارم؛ آخه چه ربطی به تو داره؟ خل و چل! یابو! واقعا من از چی‌ت خوشم بیاد؟ خوشگلی که نیستی! خوش‌اخلاقی که نیستی! تیک نمی‌زنی که می‌زنی! خوش‌قیافه‌ای که نیستی! آخه خل و چل؟ چرا نمی‌ری دکتر؟ دوز توهماتت بالاست!
عصبی برای خود غرغر می‌کرد.

لبخند محوی روی ل*بش آمد.
- با اینکه میدونم حسی بهم نداری؛ اما حرص دادنت کیف میده!
سپس به اتاقش رفت.
***
مردد، در را زد و منتظر ماند تا کسی چیزی بگوید. همه استرس داشتند و منتظر بودند تا، مانیا بیاید.
- کیه؟
الا صدایش را صاف کرد و گفت:
- بیاید ببینید.
مانیا مردد به سوی در خانه‌اش حرکت کرد.
در را که باز کرد نگاهش خیره ماند به، چشمان آبیِ آشنایی! خواست نامش را بگوید که، یادش افتاد میترا سفارش کرده بود چیزی نگوید. ابروهایش را در هم کشید و تمام تلاشش را کرد که، نشان دهد آن‌ها را نمی‌شناسد؛ اما الا را به خوبی می‌شناخت. خیلی با خود تمرین کرده بود اشکی نریزد؛ اما حلقه‌ی اشک در چشمانش به خوبی آشکار بود.
الا متعجب بود از، حلقه‌ی اشک چشمان ِ مانیا. مانیایی که، به نظر سی و هشت ساله می‌آمد؛ اما خود مانیا می‌دانست بیش از صدسال عمر کرده!
چشمانش به طیلا و آنا خورد که کنار هم ایستاده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- شما؟
طیلا اینبار پیش‌دستی کرد و گفت:
- مانیا؟
سری به معنای "بله" تکان داد و دوباره سؤالش را تکرار کرد.
طیلا نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌تونیم بیایم تو؟
از جلوی در کنار رفت و راه برای آن‌ها باز کرد. وارد حیاط که شدند در را باز کرد. هیچ دلش نمی‌خواست به، داخل ببرتشان؛ زیرا ممکن بود یکی از عکس‌های او و ... پیدا شود.
- خب نگفتید؟
الا آرام گفت:
- از طرف میترا اومدیم‌. می‌خوایم برگردیم به فیسان و فیتان. خودتون می‌دونید.
مصنوعی سرش را تکان داد و گفت:
- در قبالش یک کاری می‌خوام انجام بدید.
آنا که تا آن مدت ساکت بود خواست حرفی بزند که بردیا زودتر پیش‌دستی کرد و گفت:
- چه چیزی؟
لبخندی زد و گفت:
- باید شانیا رو از زندان آزاد کنید.
همه ساکت شدند. «شانیا که بود؟» «برای چه» و... .
الا: یعنی باید فراریش بدیم؟
سری به معتای علامت مثبت تکان داد. نگاهی به هم انداختند. آن‌ها جادو داشتند و به خوبی می‌توانستند بیرونش بیاوردند.
- این زندان، زندان معمولی نیست! زندان نمیروا، بزرگترین و ترسانک‌ترین زندان. این زندان توی یه بیابونه! به این راحتی‌ها نمیشه آزاد بشه. قبول می‌کنید؟
با شنیدن حرف‌هایش بی‌اراده ناامید شده بودند.
- قبوله.
***
نگاهی به آن ساختمان وحشتناک انداختند.
- نقشتون چیه؟
نگاهش را به تمام بچه‌ها سر داد؛ اما همه ساکت بودند.
ناگهان بردیا از جایش بلند شد و گفت:
- خودمون رو نگهبان جا بزنیم و بریم تو.
آنا پوزخندی زد و گفت:
- عقل کل؟ ما چطوری اصلا نگهبانا رو گول بزنیم؟ مثله مجسمه متحرکن.
پوفی کشید و سر جایش نشست؛ اما همه ناگهان به فکر فرو رفتند.
الا: بد نمی‌گه!
همه به او چشم دوختند.
***
نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و با چشمانش به دنبال ِ سلول او گشت. در اینجا جادو کار نمی‌کرد و باید همانند یک انسان معمولی کار می‌کرد. چشمانش را به در سلول دوخت. لبخندی از پیروزی روی ل*ب‌هایش نقش بست. خودش بود. با تمام استرسش نزدیک در شد. زیر ل*ب چیزی زمزمه کرد. دسته کلیدی که موقع ورود از نگهبان کش رفته بود را برداشت و مشغول امتحان کردن شد.
کلید اول، نشد.
از آن سو نگهبان مشغول دید زدن سلول ها بود. درب سلول اول را باز کرد و دید که زندانی خوابیده است.
الا با تمام توانش سعی می‌کردکه زود کلید مورد نظر را پیدا کند.
سلول دوم رادید زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
از آن سو، طیلا و آنا عصبی به آن ساختمان وحشتناک زل زده بودند.
- این شانیا کیه؟
نامش آشنا بود، گویی در جایی دیگر شنیده بود؛ اما نمی‌دانست درکجا!
- نمی‌دونم.
روی زمین پر از خاک نشست و گفت:
- دلم شور میزنه.
طیلا نیز کنارش نشست و به صورت نگرانش نگاه کرد.
- چرا‌؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- من نه به میترا حس خوبی دارم و نه به شانیا. یک جای کار می‌لنگه! همه‌ی اتفاقات زود داره می‌ره. چرا یهویی الا با من مچ شد؟ چرا ما اومدیم به خونه‌ی اینا؟ چرا زودتر از اینا، این سه تا پسر برنگشتن؟ چرا، مانیا ما رو فرستاد اینجا تا شانیا رو نجات بدیم؟ چرا مانیا نزدیک بود بزنه زیر گریه؟ اصلا چرا ما جادو داریم؟ چرا حافظه‌ی الا پاک شده بود؟ چرا احساس می‌کنم ته خطیم؟ چرا باید آلما، گم بشه؟
طیلا با بهت به آنا نگاه می‌کرد که سایه یک نفر در کنارش را دید. قلبش پمپاژی نمی‌کرد. بیش‌از حد ترسیده بود.
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید یا از جادویش استفاده کند که، با چوبی که بر سرش خورد بر روی زمین افتاد.
از آن سو، باراد، بردیا و برسام که آنا و طیلا را تنها گذاشته بودند و می‌خولستند که مزاحمشان نشوند، ساکت در کنار هم فکر می‌کردند. فکر به آینده‌ای نه چندان دور که، ناگهان بردیا سایه‌ی یک نفر را دید. بلند شد و خواست جادویش را سمت او نشانه بگیرد که کسی با چوب به هر‌سه‌ی آن‌ها زد و آن‌ها بر روی زمین افتادند.

الا با تمام نگرانی‌اش مشغول امتحان کردن کلید بودکه نگهبان وارد راهرو شد. گوش‌هایش را تیز کرد و صدای پایی شنید. با عجله کلید بعدی را انداخت. با صدای تیک در، گل از گلش شکفت.
لبخندی روی ل*ب‌هایش نقش بست. سریع وارد شد و در را بست. با ورودش تازه متوجه شد که، در جاییست پر از تارهای عنکبوت. از پنجره کمی نور میامد و میتوانست ببیند که، کسی در زنجیر است. با عجله، مشغول کلید انداختن شد.
- تو کی هستی؟!
با صدایش دست از کار کشید. صورتش کاملا نامعلوم بود و او نمی‌توانست چیزی ببیند.
دوباره مشغول شد و در حین کار گفت:
- می‌خوام فراری‌ت بدم؛ چیزی نگو.
کمی دیگر تلاش کرد؛ اما با شنیدن صدای پا سریع‌تر شد. بالاخره کلید خورد و زنجیرش باز شد. دست‌های شانیا را گرفت و خواست که راه فرار را پیدا کند که، نگهبان در را باز کرد و با دیدن آن دو دهانش باز شد. سریع خنجرش را بیرون آورد و به سوی الا و شانیا نشانه گرفت.
الا سریع خنجر را از دست او قاپید و به سوی او گرفت.
- نزدیک نشو.
سپس با سرعت مشغول دویدن شد، شانی را نیز به دنبال خود کشاند. میانبر می‌زد و هیچ براش مهم نبود که آن‌ها به دنبالش هستند؛ این کار حیلی آسان بود و تعجب کرده بود که، چرا مانیا گفت سخت است.
در عرض یک چشم به هم زدن از آن زندان بیرون آمد و شانیا را نیز همراهش برد. وقتی احساس کرد به محلی که بچه‌ها بودند رسیده ایستاد. با چشم به دنبالشان گشت که، صدای نفس‌نفس شانیا مانع شد. برگشت و به او نگاه کرد. نام "شانیا" برایش آشنا بود.
بطری آبی در دستش ظاهر کرد و گفت:
- بخور.
سریع بطری آب را برداشت و یک ضرب خورد.
الا که صورتش عرق کرده بود نقاب را از روی صورتش برداشت که، چشمان شانیا به، صورت او خورد.
چشمانش گرد شد و ناخود‌آگاه زمزمه کرد:
- آلما!
***
«پایان جلد اول»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
23,666
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
امضا : .SARISA.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا