- خسته شدی؟
با چهرهای خسته، کلافه و بیحال به او نگاه کرد. یک دور سوئیشرت قهوهای رنگش، شلوار لی و کالجهایش را از نظر گذراند. با آن جملهای که گفت قند در دلش آب شد، برای اینکه احتمال میداد او نگرانش شده. آن چهرهی خسته یک آن به چهرهای شاداب تغییر داده شد. خود هم نمیدانست؛ اما در این یک هفته خیلی به او وابسته شده بود.
- نه بابا، خستگی چیه.
تک تک اجزای صورت ِ طیلا را از نظر گذراند. واقعاً آن چهرهی کلافه و عبوسش در یک آن به چهرهای شاداب و پرنشاط تغییر کرده بود. ناگهان او هم با شادابی طیلا، شاداب شد و لبخندی پررنگ بر روی ل*بهایش نشاند.
- آفرین، همیشه سرِحال باش.
وقتی نگاه ِ خیرهاش را دید نتوانست طاقت بیاورد و سرش را پایین انداخت. لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشد. با صدایی آرام "چشم" ای گفت.
حسش را نمیدانست و نمیخواست که بداند؛ اما با بودن در کنار ِ او حسی پر از آرامش او را احاطه میکرد. بودن در کنارش را میخواست.
- طیلا؟
با صدای ِ بمش، دلش غنج رفت؛ اما سریع نهیبی به خود زد و گفت:
- طیلا؟ بچه نیستی هِی با صداش و نگاهش دلت غنح بره و واسهش لهله بزنی! ناسلامتی عاقلی! آدم باش.
سرش را بالا آورد و به آن چشمهای سبزش نگاه کرد.
- بله؟
به خانهای که به زور سرِپا بود، اشاره کرد و گفت:
- رسیدیم.
نفسش را به آرامی بیرون داد. خانه را یک دور آنالیز کرد. از بیرون نشان میداد خیلی خ*را*ب است و باید بازسازی شود. نگاه پر اضطرابش را به برسام دوخت و گفت:
- یعنی میترا اینجاست؟
او هم به صورت پر از استرسش نگاه کرد و برای آرام شدنش لبخند ِ مهربانی زد.
- ما طبق حدس اومدیم! معلوم نیست.
نگاه ِ پر از استرسش را به او دوخت و گفت:
- اگه میترا اون تو، باشه؛ ما برمیگردیم؟ یعنی زمان با هم زندگی کردنمون فقط یک هفته بود؟
لبخند مهربانی دیگر زد و به قیافهی دمغش نگاه کرد.
- طیلا جان؟ چیزیه که خدا خواسته! خدا خواسته که ما فقط یک هفته با هم زندگی کنیم! ما نمیتونیم جلوی ِ کار ِ خدا رو بگیریم؛ شاید دیگه هیچوقت هم رو نبینیم اما اون گوشهی قلبمون هستیم. تازه، ما فقط یک هفته با هم زندگی کردیم و به هم دیگه عادت نکردیم؛ خیلی زود یادمون میره. تو که نباید ناراحت باشی! برمیگردی به زادگاهِت! الا ملکه میشه، خوبه دیگه!
نفسش را بیرون داد و به او نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
با خود نالید:
- آخه چطور میشه؟ من نمیتونم شماها رو فراموش کنم. ای کاش میفهمیدین. نمیدونم واقعاً چطور تو یک هفته اینقدر وابستهت شدم.
از درون عزادار بود اما در بیرون لبخندی به ل*ب زد و زیر ل*ب "بریم" ای گفت.
با چهرهای خسته، کلافه و بیحال به او نگاه کرد. یک دور سوئیشرت قهوهای رنگش، شلوار لی و کالجهایش را از نظر گذراند. با آن جملهای که گفت قند در دلش آب شد، برای اینکه احتمال میداد او نگرانش شده. آن چهرهی خسته یک آن به چهرهای شاداب تغییر داده شد. خود هم نمیدانست؛ اما در این یک هفته خیلی به او وابسته شده بود.
- نه بابا، خستگی چیه.
تک تک اجزای صورت ِ طیلا را از نظر گذراند. واقعاً آن چهرهی کلافه و عبوسش در یک آن به چهرهای شاداب و پرنشاط تغییر کرده بود. ناگهان او هم با شادابی طیلا، شاداب شد و لبخندی پررنگ بر روی ل*بهایش نشاند.
- آفرین، همیشه سرِحال باش.
وقتی نگاه ِ خیرهاش را دید نتوانست طاقت بیاورد و سرش را پایین انداخت. لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشد. با صدایی آرام "چشم" ای گفت.
حسش را نمیدانست و نمیخواست که بداند؛ اما با بودن در کنار ِ او حسی پر از آرامش او را احاطه میکرد. بودن در کنارش را میخواست.
- طیلا؟
با صدای ِ بمش، دلش غنج رفت؛ اما سریع نهیبی به خود زد و گفت:
- طیلا؟ بچه نیستی هِی با صداش و نگاهش دلت غنح بره و واسهش لهله بزنی! ناسلامتی عاقلی! آدم باش.
سرش را بالا آورد و به آن چشمهای سبزش نگاه کرد.
- بله؟
به خانهای که به زور سرِپا بود، اشاره کرد و گفت:
- رسیدیم.
نفسش را به آرامی بیرون داد. خانه را یک دور آنالیز کرد. از بیرون نشان میداد خیلی خ*را*ب است و باید بازسازی شود. نگاه پر اضطرابش را به برسام دوخت و گفت:
- یعنی میترا اینجاست؟
او هم به صورت پر از استرسش نگاه کرد و برای آرام شدنش لبخند ِ مهربانی زد.
- ما طبق حدس اومدیم! معلوم نیست.
نگاه ِ پر از استرسش را به او دوخت و گفت:
- اگه میترا اون تو، باشه؛ ما برمیگردیم؟ یعنی زمان با هم زندگی کردنمون فقط یک هفته بود؟
لبخند مهربانی دیگر زد و به قیافهی دمغش نگاه کرد.
- طیلا جان؟ چیزیه که خدا خواسته! خدا خواسته که ما فقط یک هفته با هم زندگی کنیم! ما نمیتونیم جلوی ِ کار ِ خدا رو بگیریم؛ شاید دیگه هیچوقت هم رو نبینیم اما اون گوشهی قلبمون هستیم. تازه، ما فقط یک هفته با هم زندگی کردیم و به هم دیگه عادت نکردیم؛ خیلی زود یادمون میره. تو که نباید ناراحت باشی! برمیگردی به زادگاهِت! الا ملکه میشه، خوبه دیگه!
نفسش را بیرون داد و به او نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
با خود نالید:
- آخه چطور میشه؟ من نمیتونم شماها رو فراموش کنم. ای کاش میفهمیدین. نمیدونم واقعاً چطور تو یک هفته اینقدر وابستهت شدم.
از درون عزادار بود اما در بیرون لبخندی به ل*ب زد و زیر ل*ب "بریم" ای گفت.