کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
در حمام را باز کرد و با قدم‌هایی منظم در حالی که موهای خیسش را با حوله خشک می‌کرد به سوی تخت رفت. موهای لختش بر اثر خیس شدن تیره رنگ شده بود.
چشم‌هایش را دور تا دور اتاق چرخاند و به آنای کلافه رسید.
او کلافه، محکم با انگشت باریکش صفحه‌ی موبایلش را لمس کرد و پاهایش را محکم‌تر ب*غ*ل کرد.
ابروهای ظریف و باریکش از حرکات کلافه و عصبیِ آنا به بالا هدایت شد. حس کنجکاوی تمام سلول‌هایش را فرا گرفته بود. هم تعجب کرده و هم کنجکاو شده بود.
حوله‌ی سفید رنگ را روی تختش پرت و موهایش را از آن حوله خلاص کرد.
آنا آن‌قدر کلافه بود که متوجه‌ی آمدن الا نشد و عصبی مشغول جویدن ناخنش شد. آن چیزهایی که دیده بود، همانند صح*نه‌های یک فیلم سینمایی با ژانر تراژدی مقابل چشمانش می‌آمدند و یک به یک می‌گذشتند. طاقت نداشت، آن چیزهایی که دیده بود دل هر سنگی را آب می‌کرد.
الا با همان ابروهای بالا رفته به سوی مبلی که آنا نشسته بود رفت. واقعا نمی‌دانست چه شده! او تا قبل از اینکه الا به حمام برود شاد و سرحال بود و با الا شوخی می‌کرد؛ اما حال گرفته و ناراحت به نظر می‌آمد. آنا دختری نبود که به این زودی‌ها آن حس خوشحالی را از یاد ببرد و ناراحت شود!
در یک متری آنا بود؛ اما او هیچ متوجه نبود که الا در کنارش هست.
الا دیگر به این نتیجه رسیده بود که مشکلی برای آنا به وجود آمده؛ آخر آن، آنا خیلی تیز بود! و همیشه متوجه دور و اطرافش بود؛ اما حال حتی متوجه ورود الا نشده بود.
ل*بش را گزید و به آنایی که درخود همانند جنین جمع شده بود نگاه کرد، سپس نگاهش به دست‌ چپ آنا که از دور آشکار بود دارد موبایلش را می‌فشارد، دوخت.
- آنا؟
با صدای الا، بی‌اراده از جا پرید! قلبش همانند گنجشک با ضربان بالا می‌تپید.
با دیدن الا پاهایش را که در شکمش جمع شده بود را آزاد کرد و فشار دستش بر روی موبایلش کم شد.
موهای آشفته‌اش که بر روی صورتش ریخت بود را کنار زد و با چشم‌هایی که هنوز کمی ترس درونش بود به آنا نگاه کرد.
یک دور شلوارک آبی و تاپ سبز یشمی‌اش را از نظر گذراند و به موهای نیمه خیسش خیره ماند.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- بله؟
الا با همان قدم‌های منظم بدون هیچ عجله‌ای روی مبل روبه‌رویش جای گرفت و شلوار جین و تاپ قرمز آنا را از نظر گذراند.
آنا منتظر به چهره‌ی الا نگاه می‌کرد؛ اما گوشه‌ای از افکارش به آن چیزهایی که دیده بود، می‌پرداخت. با هر پلکی که می‌زد باز هم آن تصویرها را می‌دید و با دیدن هر صح*نه کلافه‌تر می‌شد.
الا باز هم نگاهی به او انداخت، کلافه و عصبی به نظر می‌رسید و چهره‌اش درهم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- آنا؟ تا قبل از این‌که از حموم برگردم شاد و شنگول بودی! چرا الآن کلافه و دمغی؟
ترس در چشمانش آشکار شد.
نمی‌توانست بگوید! اگر می‌گفت الا می‌شکست. چشم‌هایش را دزدید و سرش را پایین انداخت. ریتم نفس‌هایش تند شده بود و این الا را می‌ترساند.
الا با کنجکاوی به آنا نگاه می‌کرد. تمام حرکاتش را می‌کاوید. شکش تبدیل به یقین شد از طرفی ترس هم درونش رخنه کرد. حالِ آنا با آن ریتم تند نفس‌هایش بد بود!
آنا باید انکار می‌کرد. آب دهانش را قورت داد، دروغ گفتن به الا کارِ هر کسی نبود. لبخند لرزانی زد و با صدایی صد برابر لرزان تر گفت:
- چیزی نشده.
الا نگاهش به چشمان آنا افتاد که هی می‌خواست از او پنهانش کند. با خود می‌اندیشید که اگر چیزی نیست پس چرا این رفتارها را دارد؟ آنا عمراً به‌خاطر "هیچ چیز" کلافه نمی‌شد.
او تمام تلاشش را کرده بود که طبیعی جلوه کند، ولی وقتی متوجه نگاه تیز الا شد فهمید که بدتر شده و بهتر نشده! ریتم نفس‌هایش کمی به حالت عادی برگشته بود.
الا با نگاه تیزش و لحنی که گویی می‌خواست اعتراف بگیرد گفت:
- که هیچ چیز نشده!
با لبخند لرزانش سرش را بالا و پایین کرد. یعنی که حرفش درست است.
الا تیزتر نگاهش کرد و با لحن تندی گفت:
- به من دروغ نگو آنا! مثله آدم بگو چی شده تا عصبانی نشدم!
دست‌هایش بی‌حس شده بود و با دادش تا مرز سکته رفته بود. قفسه‌ی س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌رفت. چشمانش ضعیف شده بود، ضعف کرده بود. با آن دادش می‌دانست انکار کردن بی‌معناست. چاره‌ای نداشت باید می‌گفت! اگر نمی‌گفت حتما الا به زور مجبورش می‌کرد.
الا با عصبانیت و صورتی سرخ نگاهش می‌کرد. چشمانش سرخ شده بود. هیچ از دروغ و انکار کردن خوشش نمی‌آمد. از روی مبل بلند شده بود و به قیافه‌ی ترسانش نگاه می‌‌کرد. خیلی کنجکاو شده بود که چه شده! و چرا آنا چیزی به او نمی‌گفت.
آنا با صدایی که ترس درونش موج می‌زد گفت:
- الا؟
با خشم به سویش برگشت و با عصبانیت گفت:
- بله؟
نه! نمی‌توانست با این قیافه‌ی ترسان چیزی بگوید. باید نقاب می‌زد! این‌گونه حتما، الا پیروز می‌شد. نباید اجازه می‌داد. نفس عمیقی برای کم شدن ترسش کشید و از روی مبل بلند شد. هر خشمی که از رانا داشت را در چشمانش ریخت و به الا چشم دوخت.
الا متعجب از رفتار آنا بود! در عرض یک دقیقه عوض شده بود و آن آنای ترسو از بین رفته بود. تعحب کرده بود که چرا صورتش قرمز شده.
- بشین!
لحنش آن قدر محکم بود که بی‌اراده روی مبل نشست. تا به حال با این روی آنا ملاقاتی نداشته بود. تعجب کرده بود که چرا آنا خشمگین است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرد و خشک نگاهش کرد و ابروهایش را بالا داد. از خشمش و جذبه‌ای که داشت خوشش آمد. او روی مبل نشسته بود و با بهت به او نگاه می‌کرد. او هم به آرامی روی مبل روبه‌روی او نشست و به چهره‌ی مبهوتش نگاه کرد. چشمانش را بست و دوباره آن صح*نه‌ها یک به یک از مقابل چشمانش گذشتند.
- چیزایی که می‌گم ممکنه کلافه‌ت کنه، عصبانیت کنه، ناراحتت کنه! خلاصه من واکنشتو نمی‌دونم؛ اما چون مجبورم کردی به اجبار می‌گم.
چهره‌ی بهت زده‌اش با چهره‌ی کنجکاو عوض شد. در ذهنش میگفت چه شده. چه می‌شود نکند اتفاق بدی برای فیسان افتاده! دلهره امانش نمی‌داد با چهره‌ای کنجکاو به آن چشمان شبیه به او گفت:
- بـ... بگو!
دانه‌های درشتِ روی پیشانی‌اش را پاک کرد و آب دهانش را قورت داد و مشغول گزیدن ل*بش شد می‌دانست که اگر حرفی بزند واکنش خوبی از سوی الا دریافت نمی‌کند می‌دانست که گفتنش ریسک بزرگی‌ست البته، آن‌قدرها هم بزرگ نه! ولی سرزمینش بود. کلافه پوف کش‌داری کشید.
- وقتی رفتی حموم، من گوی رو دیدم. کنجکاو شدم که، فیسان چه‌جوری شده. دستِ یخم رو روی گوی کشیدم و... و دیدم که، دیدم که ملکه‌ی مادر... .
گویی اکسیژنی در هوا نبود، به یاد آوردن آن صح*نه‌ها دردناک بود. دهانش را باز و بسته می‌کرد تا هوا را ببلعد؛ اما هیچ چیزی نبود.
الا با نگرانی بی‌اندازه از روی مبل بلند شد. نگرانش بود، مگر چه شده بود؟ چه شده بود که او این‌گونه به خس خس افتاده است؟
با عجله لیوان آبی در دستش ظاهر کرد و با تمام توانش به خورد ِ آنا داد.
کمی راه تنفس برایش باز شده بود، اما حالش همان‌گونه بد بود.
او که وضعش را دید با تمام توانش فریاد زد:
-‌ یکی بیاد اینجا!
خودش به شدت هول کرده بود. وضع او خیلی بد بود. نمی،توانست این‌گونه ببیندش.

بردیا با ابتکار غذا را از آشپزخانه بیرون آورد و به سوی باراد روانه شد. لبخندی گوشه‌ی ل*بش بود و ذوق داشت که غذایی خوش‌مزه پخته بود. غذا را روی میز شیشه‌ای گذاشت و رو به باراد گفت:
- ببین برادرت چه کرده!
چینی به ابروهایِ پهنش داد و نگاهی به غذا سپس نگاهی به بردیا کرد. دوباره نگاهی به غذا و نگاهی به بردیا کرد. همین‌گونه نگاهش بین آن دو چرخان بود و بردیا خواست چیزی بگوید که صدای فریادی مانعش شد:
-‌ یکی بیاد اینجا!
نگاهی به‌هم کردند. صدای که بود؟ دلهره‌ای عجیب قلبشان را احاطه کرد. با نگرانی به هم نگاه می‌کردند. از روی مبل بلند شد و به او که خشکش زده بود نگاه کرد.
- صدای کی بود؟
او که به خودش آمده بود با نگرانی به چشم‌هایش نگاه کرد. این صدا چه بود؟ برای چه جیغ زده است؟
- الا!
باراد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که بردیا دستانش را گرفت و به دنبال خود کشاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با بهت به دنبال بردیا می‌رفت. هر دو نگران بودند! چه شده بود که اینگونه الا جیغ می‌زد؟ بردیا خیلی نگران شده بود، آن جیغ الا، رعشه به جانش انداخته بود و ترس درونش رخنه کرده بود. مدام فکرش بد می‌رفت ولی به خود نهیب می‌زد که چیزی نیست.
باراد بهت زده بود! هیچ نمی‌دانست خشک شده بود جیغ الا باعث بهت‌ زدگی‌اش شده بود. حتی نمی‌دانست چه به چه است و کجا می‌رود! فقط به دنبال بردیا کشیده می‌شد.
ناگهان بردیا یادش افتاد جادو دارد و در یک چشم به هم زدن در اتاق الا ظاهر شدند. با چشمانشان الا را نگاه کردند. او نگران آنا بود و دست‌هایش می‌لرزید. عصبی و ناراحت بود. دلهره‌ای زیاد داشت. آن دو به سوی الا رفتند و با دیدن آنا با آن حال خ*را*ب یکه خوردند.
بردیا سریع آنا را با جادویش روی تخت الا خواباند و به صورت رنگ پریده‌اش نگاه کرد.
عصبی سری تکان داد. نگرانش شده بود.
با تمام توانش جادویش را به سوی او فرستاد.
او کم کم راه تنفس برایش باز شد و به آرامی توانست نفس بکشد. به محض اینکه احساس کرد خوب شده‌ است گفت:
- الا؟
او که نفس نفس می‌زد و نگران حال آنا بود سریع به سویش رفت و کنارش نشست. به چهره‌ی بی‌حالش نگاه کرد. عصبی هی از خود می‌پرسید «چی شده؟»
نفسی بیرون داد و گفت:
- بله؟
نمی‌توانست نگوید! دیگر باید می‌گفت می‌دانست الا می‌شکند ولی باید دلش را به دریا میزد و میگفت. برایش هیچ یک از نگاه های پر از ترحم بردیا مهم نبود! هیچ یک از نگاه های بهت زده‌ی باراد مهم نبود! مهم الا بود، الایی که مطمئناً با هر کلمه‌اش می‌شکست؛ کمرش خم می‌شد و یا شاید اشک میریخت. بی‌صدا بدون ضجه بدون هق‌هق فقط اشک می‌ریخت. ل*بش را تر کرد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- الا؟ من دیدم که... که به ملکه‌ی مادر... به ملکه‌ی مادر... ت*ج*ا*و*ز کردند!
نفسش در س*ی*نه حبس شد! با بهت به او نگاه کرد. نمی‌توانست باور کند. ملکه؟ مادرش! مادرش! به مادرش! نفس نفس می‌زد.
بردیا چشمانش بیش از حد درشت شده بود و به آنا نگاه می‌کرد. آنا کم‌کم گونه‌هایش خیس شد و او به اشک هایش نگاه کرد.
باراد با بهت به الا نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد! باورش نمی‌شد و به او نگاه می‌کرد. او نیز بدتر بود باور نمی‌کرد قبولش سخت بود. هر چند به یاد نمی‌آورد اما مادرش بود بغض کرده بود؛ اما اشکی نریخت. راه نفس کشیدنش بسته شده بود؛ اما خم به ابرو نیاورد دلش شکسته شد؛ اما "آخ" ای نگفت. با کلمات آنا مرد اما دم نزد. باورش سخت بود! باورش خیلی سخت بود هیچکس درکش نمیکرد هیچ کس! درست بود که از او بیشتر از پنج سال چیزی به یاد نداشت اما باز هم مادرش بود.
حسی نامعلوم داشت! حسی که خشم، نفرت، ترس، غم و عشق درونش را گرفته بود. حسی که پوچ بود. احساس پوچی میکرد. میخواست زار بزند اما نه! جایش نبود. طاقت نداشت. طاقت نگاه های سنگین‌شان را نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
”قسمت ششم“

نمی‌توانست در اتاق بماند! فضایی خفه کننده داشت. حرف‌هایش همانند ناقوس بود. ناقوس مرگ. پاهایش سست شده بود. گیج و منگ بود. هر آن بود که بر روی زمین فرود بیاید. هر آن بود که اشک بریزد. نمی‌توانست فضای غیرقابل تحمل اتاق را ببیند و دوام بیاورد. نمی‌توانست جلوی تپش مرگ‌بار قلبش را بگیرد. نمی‌توانست بی‌حس باشد. نمی‌توانست، نمی‌توانست!
سریع حیاط را تصور کرد. گیج و منگ بود! حس پوچی که داشت آزرده خاطرش کرده بود. دستانش می‌لرزید، چشمانش رو به سیاهی بود. می‌خواست زار بزند؛ اما گویی قفل شده بود. قفل شده بود و هیچ‌کاری انجام نمی‌داد.
نفس کشیدن برایش سخت بود. آرزوی مرگ می‌کرد. مادرش بی‌آبرو شده بود. می،خواست بمیرد. می،خواست خود را بکشد.
تحمل نداشت، سرش سنگین شده بود. طاقت نداشت طاقت هیچ چیزی نداشت. تحمل وزن سنگینش را نداشت. تحمل وزن حرف‌های او را نداشت. تحمل تصور بردیا و باراد را نداشت. تحمل بی‌آبرو شدن مادرش را نداشت. مادری که یک بار هم "مادر" صدایش نکرد.
نتوانست روی پای خود بایستد و روی چمن‌ها فرود آمد. بغضش خفه کننده بود! راهی برای تنفس نداشت.
از آن سو باراد که حال گیج و منگ الا را دیده بود. با تصور از اینکه او در کجاست سریع جای مدنظر را تصور کرد. حدسش درست بود. او روی چمن‌ها زانو زده بود. با دقت نگاهش می‌کرد. می‌دانست درد می‌کشد. درکش نیم‌کره؛ اما مطمئن بود حالش خ*را*ب است. با قدم‌هایی آهسته به او رسید.
دستانش را دراز کرد تا روی شانه‌اش بگذارد هر لخظه دستانش نزدیک تر می‌شد و بغض الا خفه کننده‌تر! به نیم سانتی‌اش نرسیده بود که سریع دستش را عقب کشید. درست نبود که دستش را روی شانه‌اش بگذارد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- الا؟
او که در دنیای خود، غم های خود، عصبانیت خود سیر می‌کرد از جا پرید و برگشت. بغضش هنوز در گلو بود و به گلویش چنگ می‌انداخت.
برگشت و به چشمان جنگلی‌اش نگاه کرد. حال کل‌کل نداشت بی‌حال بود می‌خواست بمیرد؛ اما حال همان هم نداشت. با صدای خفه‌ای گفت:
- چیه؟
انتظارش را نداشت. انتظار نداشت بگوید "چیه"! ساکت شده بود و به چشمان پراز غمش نگاه می‌کرد.
پوف کلافه‌ای کشید و سریع اتاقش را تصور کرد؛ باید تنها می‌بود. با وجودش مطمئنا نمی‌توانست به خود بیاید.
پوفی کشید و روی تختش دراز کشید. باورش کمی سخت بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد و چشمانش را بست.
الا که قلبش محکم به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش می‌کوبید زانوهایش را در بغلش گرفت و غمبرک زد.
بغضش هرلحظه سنگین‌تر می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
تحمل بغضش را نداشت. چشم‌هایش را آرام آرام بست. دلش مرگ می‌خواست. دانه‌های اشک غلتیدند! غلتیدند و از گونه‌اش گذشتند. غلتیدند و صورتش را خیس کردند. غلتیدند و دنیایش را خ*را*ب کردند. غلتیدند! آن‌قدر غلتیدند که دیگر هیچ اشکی نباشد و او بدون هیچ هق‌هقی با اشک‌هایی جان‌سوز به گل‌های حیاط نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست خود را خالی کند؛ اما نمی‌توانست. زبانش با او یاری نمی‌کرد. زبانش استراحت می‌خواست. بی‌حال اشک‌هایش را پاک کرد. اتاقش را تصور کرد و دید که آنا و بردیا نیستند. نفسی از آسودگی کشید و روی تخت خوابید؛ اما قبل از خوابیدنش آرزو کرد آخرین خوابش باشد. آخرین خوابش باشد و دیگر بیدار نشود! دیگر نگاه پر از ترحمِ کسی را نبیند! دیگر به چهره‌ی آنا نگاه نکند و دیگر این‌گونه ذلیل نشود.
صبح بی‌حال‌تر از هر چیزی بیدار شد. بدنش کرخت شده بود. گیج و منگ از روی تختش بلند شد. با چشم‌هایی خواب‌آلود صورت خود را شست و به اتاق برگشت. کم‌کم هوشیاری‌اش را به دست می‌آورد، تمام اتفاقات دیروز یک به یک جلوی چشمانش گذشت. لبخند تلخی زد. به سوی در اتاقش رفت و در را قفل کرد.
روی تخت نشست و محکم پتوی نرمش را در دست فشرد. فشرد و اشکانش ریختند.
- خدایا؟ مگه من چی‌کار کردم؟ چرا داری اینجوری مجازاتم می‌کنی؟ اون از موقعی که هیچی یادم نبود و آرزو می‌کردم همه چیز یادم بیاد و حالا از این موقع دلم می‌خواد هیچی یادم نباشه. مگه ما، بنده‌هات نیستیم؟ چرا، چرا مارو زجر می‌دی؟ خدا؟ کی می‌تونه بفهمه من درد می‌کشم جز تو! تو که از دلِ من باخبری، حداقل هوامو داشته باش. رحم کن بهم! مگه تو عادل نیستی؟ خدا؟
همان‌گونه که زمزمه می‌کرد چشمانش گرم شدند.
آنا مغموم مشغول خوردن صبحانه شد، صبحانه‌ای که هیچ از طعمش نفهمید. فکرش پیش الا بود. با خود می‌گفت که چرا نیامده. حالش خوب است. نگرانی او را احاطه کرده بود. می‌ترسید که کاری غیرقابل باور انجام دهد. الا کله‌شق بود و ممکن بود که...
نه، نمی‌توانست آرام بنشیند. بی‌توجه به نگاه‌های آن چهارتا، از روی صندلی بلند شد و پاسخگوی هیچ یک از سؤالات آن‌ها نشد.در یک چشم به هم زدن رو‌به‌روی درب اتاق الا بود.
نفس عمیقی کشید و دستگیره را فشرد؛ اما در باز نشد. چینی به ابروهایش داد و دوباره دستگیره را فشرد و باز هم باز نشد. پوف کلافه‌ای کشید و او را صدا زد:
- الا؟ بیا این درو باز کن.
او روی تخت خوابیده بود و صداهای آنا را نمی‌شنید.
کم‌کم نگران شد، او جواب می‌داد؛ اما حال هیچ چیزی نگفته! افکار منفی به ذهنش هجوم آورده بودند.
- الا دیوونگی نکردی که!
باز هم سکوت پاسخش بود. زیر ل*ب «یاخدا»ای گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با نگرانی به دنبال راه چاره بود. می‌ترسید، خیلی می‌ترسید. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش خورد، حتما جواب می‌داد.
دستگیره را با تمام توان فشرد و جادویش را به سویش فرستاد. در باز شد بدون آن‌که خوش‌حالی کند سریع وارد شد و گوشه‌ی اتاق را نگاه کرد، نبود.
بالاخره رسید به تخت و الا را خفته در آن دید. نفسی آسوده کشید و خواست که برود برای‌ همین اتاقش را تصور کرد؛ اما متوجه صدایی ضعیف شد. سریع برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد.
- الا؟ خوبی؟
بی‌توجه به سؤالش نفسی کشید و گفت:
- اون رو، چقدر دوست داشتی؟
از سؤال بی‌موقع او، تعجب کرد. در این وضع همچین سؤالی پرسیده بود! با تعجب روی صندلی کنار تختش نشست و زمزمه کرد:
- برای چی؟
یک دور ست سفید لباسش را از نظر گذراند و باز هم نفسی کشید. می‌خواست نفس بکشد تا آرام شود.
- می‌خوام از اون بدونم.
سرش را پایین و موهایش را پشت گوش انداخت. دستی به تاپ تقریبا پوشیده‌ی سفیدش کشید و پاسخ داد:
- خیلی! خیلی دوسش دارم.
کمی خود را بالاتر کشید و به قیافه‌اش نگاه کرد.
- اسمش چی بود؟
بغضی که بر گلویش چنگ زده بود را خفه کرد.
- آلما.
- میشه ازش بگی؟!
سرش را بالا آورد و به چهره‌ی مصممش نگاه کرد. دستانش را در هم قلاب کرد و نفسی عمیق کشید. گفتن از او سخت بود، سخت‌تر هم می‌شد؛ اما شاید حال او خوب می‌شد.
- دو سال از من بزرگ‌تر بود و چهارسال از طیلا! آلما، پنج سالِ پیش خیلی زیبا بود، شاید الآن هم هست. من اخلاقم یکم شبیه اونه! اون بی‌پروا، رک و تیز بود. علاوه بر اینا، خیلی احساساتی بود؛ اما الآن؟ شاید نباشه! ما سه‌تا تو، اون محل معروف بودیم! هر کدوممون اگه عصبی می‌شدیم طرف باید اشهدشو می‌خوند.
به این‌ قسمت که رسید خندید، گویی با مرور آن خاطرات روحش تازه می‌شد! ادامه داد:
- خیلی خوب بود! من بودم، آلما بود، طیلا بود و مامان هم بود؛ اما یه اتفاق باعث شد که بره! باعث شد ما از هم جدا بشیم! باعث شد که پای ما به قصر باز شه.
ابروهایش را در هم کشید و به او که اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاه کرد.
- اون اتفاق چی بود؟
ناخودآگاه دستانش مشت شد، تداعیِ آن اتفاق برایش مرگ بود. آن اتفاق مرگ تدریجی‌ بود!
- بی‌خیال! تو خوبی؟
او که تازه متوجه حالش شده بود، متوجه مردنش شده بود گفت:
- می‌خوام استراحت کنم! 3روز بیشتر وقت ندارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
فهمید که نمی‌خواهد حرفی بزند. از روی صندلی بلند شد و چند تار از موهایش را پشت گوش زد. لبخندِ مصنوعی زد و گفت:
- باشه، سه روز دیگه باید بریم دنبال کار‌ها.
و هاله‌ای بنفش رنگ تشکیل شد.
نفسی بیرون داد، نمی‌توانست قبول کند. تمام حرف‌هایش مانند پتک بود. پتوی نرمش را محکم روی سرش کشید و جیغ خفه‌ای کشید.
***
موهایش را بافت و ریمیلی به مژه‌هایش کشید. با لوازم آرایشی رنگ و لعابی گرفته بود. دلش نمی‌خواست شکسته جلوه کند. باید قوی می‌بود. باید از زمین، خلاص می‌شد و بر می‌گشت به فیسان.
سوئی‌شرت سیاهش را پوشید و کلاهش را روی سرش انداخت. به خوبی موهایش پوشیده شده بود.
حیاط را تصور کرد و دید که آن‌ها با چشمانی منتظر نگاهش می‌کردند. لبخندی کم‌رنگ زد و شانه‌ای بالا انداخت.
- چیه؟ انتظار داشتید نیام؟
نگاهی به تیپش انداختند شلوار جین و یک سوئی‌شرت سیاه با کتونی‌های سیاه. کمی از جلویِ موهایش نیز معلوم بود. چهره‌اش با آن چهره‌ی رنگ پریده هزاران تفاوت داشت! چهره‌ی اکنونش، نشاط داشت و چشمانش برق می‌زد.
خود را جمع و جور کردند و طیلا سریع گفت:
- نه بابا.
و رو به آنا گفت:
- حالا کجا می‌ریم؟
الا که دیگر به آن‌ها رسیده بود گفت:
- به نظر من که باید یه جادوگری که از این طلسم می‌دونه رو پیدا کنیم.
باراد نگاه ِ مسخش را از الا گرفت و گفت:
- منم موافقم! تو این شهر، فقط یک جادوگر رو می‌شناسم.
الا با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:
- کیه؟
بردیا پیش‌دستی کرد و گفت:
- میترا.
آنا ابرو هایش را در هم کشید و با قیافه‌ای ترش به بردیا نگاه کرد. یک دور آن شلوار لی و سوئی‌شرت آبی رنگش را از نظر گذراند و نگاهی به موهای خیسش کرد.
- چندسالشه؟
بردیا نیز همانند او یک دور شلوار جینش و مانتویی که بیشتر شبیه گرم‌کن بود را از نظر گذراند و روی شالِ آبی رنگش خیره ماند.
- 24.
سری تکان داد و به باراد نگاه کرد. طیلا نگاهی به آنا کرد و گفت:
- سنشو می‌خوای چی‌کار؟
آب دهانش را قورت داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- همینطوری.
با این‌که باور نکرده بود، سری تکان داد.
الا: خب این میترا کجاست؟
***
- من ترکیدم!
نگاهی به صورت خسته و بی‌حالش کرد. موهایش آشفته روی صورتش ریخته بود و با هر وزش باد، روی صورتش به ر*ق*ص در می‌آمدند. چشمان آبی‌اش نیمه باز و ل*ب‌های باریکش خشک شده بودند. خستگی را با یک نگاه به صورتش می‌توانست بیابد.
- هنوز نرسیدیم! یکم دووم بیار خب.
و سپس دستش را کشید. خشمگین به صورت بی‌خیالش نگاه کرد. یعنی حالش را ندیده بود که این‌گونه بی‌خیال بود؟ ل*ب‌هایش را محکم به‌هم فشرد. با هر نگاهی که به او می‌کرد فشار ِ فشردن ل*ب‌هایش به‌هم بیشتر می‌شد. شاید واقعا ندیده بود؛ اما حال زار او، از دور دست‌ها، هم پیدا بود.
- یعنی تو نمی‌بینی خستم؟ بابا رحم کن! باراد؟ جون مادرت بذار از جادو استفاده کنیم! این همه راه گز کردیم باز نصف راهیم! پس کِی می‌رسیم؟ هر بار که می‌گم خستم میگی "یکم مونده" دِ این یکم کِی تموم می‌شه؟
با کلافگی به صورت الا که مشغول غرغر کردن بود، نگاه کرد. قیافه‌اش شبیه بچه‌هایی بود که گویی، وعده‌ی چیزی را داده بودند؛ ولی هنوز به وعده عمل نکرده و آن بچه مشغول غرغر کردن شده باشد. باورش نمی‌شد او، قرار بود ملکه‌ی فیسان شود. آن هم با این رفتارهایی که کاملاً بچگانه بود.
کلافه گفت:
- الا؟ جان ِ عزیزترینت، ز*ب*ون به دهن بگیر! از همون موقع که ما دو تا رو هم‌گروهی کردن داری غر می‌زنی! من گوشام رو لازم دارم. از جادو هم استفاده نمی‌کنیم‌! چند بار بگم من نشونی از اون فرد ندارم و نمی‌دونم کجاست! کجا رو تصور کنیم وقتی ندیدیم؟! داریم طبق یک حدس جلو می‌ریم.
عصبی دست ِ ظریفش را از دست قوی او بیرون کشید. صورتش را برگرداند و بی‌میل با او هم‌قدم شد. او حق داشت، سه ساعت تمام، مشغول راه رفتن بود. مگر انسان نبود؟ درست‌ است که جادو دارد؛ ولی خارق‌العاده نیست! جانی در ب*دن داشت و آن جان خسته بود.
قدم‌هایش را با قدم‌های او هماهنگ کرده بود. گرچه، یک قدم باراد مساوی با سه قدم او بود. در یک لحظه فکر کرد که باراد، پاگنده است. واقعاً هم پاگنده بود. با این‌ فکر لبخند محوی روی ل*بش ظاهر شد.
نگاهی به لبخند محو ِ الا کرد و سری به معنای تأسف تکان داد. دیگر به این نتیجه رسیده بود که، او مشکل روانی دارد و قبل از رفتن به فیتان باید او را به روانکاو نشان دهد. به یاد اسمی که برایش گذاشته بود افتاد. لبخند ِ محوی روی ل*ب‌هایش نقش بست.
الا نگاهی به لبخند ِ محو ِ او کرد و زیر ل*ب بسم‌اللهی گفت. باراد و لبخند؟ امکان نداشت. خیال کرده بود که جن یا موجودی دیگر در کنارش است؛ آخر باراد و لبخند همانند جن و بسم‌الله بودند. با خود اندیشید که این پسر، مشکل روانی دارد و قبل از رفتن به فیسان باید به روان‌پزشک نشانش دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- بردیا؟
نگاهش را از سنگ‌ریزه‌های مقابل پایش گرفت و به آنایی که عرق روی صورتش برق می‌زد، نگاه کرد.
او بی‌حال به بردیا نگاه می‌کرد و می‌خواست که از بی‌حالی بمیرد.
با دست‌هایش بی‌رمق موهای روی صورتش را کنار زد و زبانش را تر کرد. آب‌دهانش را قورت داد و به چشم‌های سبز کنجکاو او نگاه کرد:
- کولم کن!
چشم‌هایش گشادتر از این نمی‌شد. با بهت پلک می‌زد و با خود مشغول هضم کردن حرف ِ آنا شد. درست بود که حرفش دو کلمه و شش حرف داشت؛ اما برای هضم کردنش زمان ِ زیادی را می‌خواست. نگاهی به خودش انداخت و سپس نگاهی به آنا. با دقت آنالیزش کرد تا مطمئن شود سرش به سنگ و یا چیز ِ دیگری نخورده باشد. خیال می‌کرد توهم زده.
- تو چی گفتی؟
سرش را کج و چشمانش را مظلوم کرد. با مظلومیت تمام به آن چشم‌های سبز تیره بهت زده نگاه کرد. تمام سعیش را می‌کرد تا مظلوم جلوه دهد. خیلی خسته بود و می‌خواست از حال برود، فقط این راه نجاتش می‌داد.
با دقت تمام مشغول گفتن کلمات شد:
- گفتم من رو کول کن. بردیا؟ به خدا پاهام بی‌حس شده. نای راه رفتن ندارم. ماشاالله هزار ماشاالله تو هم که کلی زور داری! من رو کول کنی چیزیت نمی‌شه؛ اصلا ثوابم می‌کنی که به من ِ بدبخت کمک کنی! توروخدا، توروخدا!
به چشم‌های معصومش نگاه کرد که پر از التماس بود. قیافه‌ی بی‌حالش را از نظر گذراند. دلش برای او سوخته بود. او طاقت نداشت این همه راه، را برود و چیزی نگوید؛ اما کول کردنش اشتباه بود. او نمی‌توانست زیر قولش بزند. نگاهی دوباره به صورت معصومش کرد و گفت:
- باشه، اما من نمی‌تونم زیر تعهدم بزنم!
با کلمه‌ی اولش کلی ذوق و شوق کرد؛ اما با شنیدن جمله‌ی آخرش تمام بادهایش خالی شد. راست می‌گفت نمی‌توانست زیر قولش بزند. یک پوف ِ کشداری کشید.
ناگهان چیزی در مغزش جرقه خورد. با ضرب سرش را به سوی ِ بردیا چرخاند که، صدای ترق و توروق مهره‌های گ*ردنش به گوشش خورد.
بی‌توجه به مهره‌های گ*ردنش با ذوق گفت:
- خب از جادوت استفاده کن.
نگاهی به صورت ذوق زده‌اش کرد و زمزمه کرد:
- بدنگفتی‌ها.
لبخند پررنگی حواله‌اش کرد و به چشم‌های سبز رنگش نگاه کرد.
- من هیچ‌وقت بد نمی‌گم.
تک خنده‌ای کرد و به قیافه‌ی خودپسند آنا نگاه کرد.
- ارواح عمه‌ت.
ناگهان به سوی بردیا براق شد و به قیافه‌ی بهت زده‌ی بردیا نگاه کرد:
- برو عمه‌ی خودت رو مسخره کن، زرشک.
با بهت به رفتار آنا نگاه کرد.
- باشه بابا، جنبه هم نداری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا