باید که میرفتم، رفتنی که دیگر آمدنی در کارش نباشد.
دور از سرزمین مردگانی که بیپناهت میکنند، ویرانت میکنند و بعد هم با آغوشی باز، مرگ را بهسویت فرا میخوانند.
صدای تیز لاستیکهایش گنجشکهای کوچک روی شاخهی درختها را فراری داد و صدای بال زدنهایشان بود که لایِ دیوارههای خانهها پیچید.
- نارون، عزیزم؟!
به روسریِ برعکسی که معلوم بود شتابزده سر کرده است، نگاهی انداختم و با لبخندی دلگیر وارد خانه شدم.
حوصلهام برای پرسش و پاسخهای مریم نمیکشید و انگار که درک کرده بود حال ناخوشم را.
عطر بانو میان درختهای میوه با هجوم بهسمتم حملهور شد و گلویم را با آزمندی فشرد.
صدای خندههایش در گوشم پیچید و تصویر نقاشی شدهاش مرتبهای دیگر در ذهنم نقش بست.
به قدمهای متزلزم سرعت بخشیدم و بهسمت انتهای باغی که گذشته را در خودش جمع کرده بود، حرکت کردم.
گاهی اوقات در شبهای روستا آنچنان تاریکیای خیمهها را فرا میگرفت که حتی کلاغها هم از ظلمتش میگریختند و صدای نالههای گوش خراششان را در گلو خفه میکردند.
همه به خواب میرفتند، آنقدر عمیق که تردید ذهنم را فرا میگرفت به طلوع خورشید فردای دیگر.
وَ اما من بودم، بیداری مطلقی که جای کلاغهای شوم و جغدهای خیره را میگرفت.
هر شب، به وقت سیاهی، ماه بدحال میشد و پرتوی بیجانش را روی خیمهها میگستراند. آنچنان وهمانگیز که گویی در یک چشم بهم زدنی قرار است به اتمام برسد.
باد میوزید و به همراه خودش، نالههای سنگین زنی را میآورد.
هنوز هم صدایش را بهخاطر دارم. فریادش آنقدر زنده و نزدیک بود که رعشه میانداخت بهتمام وجودم.
این شب چه داشت که بههنگامش خوف را در رگهایمان میدواند؟!
پیکر نحیفم را به آغـ*وش میکشید و معدهاش را خالی از هر گونه سیاهی، به سر رو رویم میکرد.
غثیانِ حالبدیاش، طوفانی میشد و واهمه را به دلمان میانداخت.
آنقدر زنده و نزدیک، آنچنان خوفآور و دردمند که استخوانهایم نبودِ تکهای از روحم را فرصت میشماردند و شروع به سوختن میکردند. امیدواریهایم ترسیده پا به فرار میگذاشتند و خود را به قتل میرسانند.
دیر یا زود، زمانش را نمیدانم؛ اما یک روز صبح، هنگام طلوع خورشید، جسمم را میان اهالیِ درندهمان در روستا پیدا میکنم.
روزی که دیگر هیچ فریادرسی نمیتواند ناجیام شود.
دور از سرزمین مردگانی که بیپناهت میکنند، ویرانت میکنند و بعد هم با آغوشی باز، مرگ را بهسویت فرا میخوانند.
صدای تیز لاستیکهایش گنجشکهای کوچک روی شاخهی درختها را فراری داد و صدای بال زدنهایشان بود که لایِ دیوارههای خانهها پیچید.
- نارون، عزیزم؟!
به روسریِ برعکسی که معلوم بود شتابزده سر کرده است، نگاهی انداختم و با لبخندی دلگیر وارد خانه شدم.
حوصلهام برای پرسش و پاسخهای مریم نمیکشید و انگار که درک کرده بود حال ناخوشم را.
عطر بانو میان درختهای میوه با هجوم بهسمتم حملهور شد و گلویم را با آزمندی فشرد.
صدای خندههایش در گوشم پیچید و تصویر نقاشی شدهاش مرتبهای دیگر در ذهنم نقش بست.
به قدمهای متزلزم سرعت بخشیدم و بهسمت انتهای باغی که گذشته را در خودش جمع کرده بود، حرکت کردم.
گاهی اوقات در شبهای روستا آنچنان تاریکیای خیمهها را فرا میگرفت که حتی کلاغها هم از ظلمتش میگریختند و صدای نالههای گوش خراششان را در گلو خفه میکردند.
همه به خواب میرفتند، آنقدر عمیق که تردید ذهنم را فرا میگرفت به طلوع خورشید فردای دیگر.
وَ اما من بودم، بیداری مطلقی که جای کلاغهای شوم و جغدهای خیره را میگرفت.
هر شب، به وقت سیاهی، ماه بدحال میشد و پرتوی بیجانش را روی خیمهها میگستراند. آنچنان وهمانگیز که گویی در یک چشم بهم زدنی قرار است به اتمام برسد.
باد میوزید و به همراه خودش، نالههای سنگین زنی را میآورد.
هنوز هم صدایش را بهخاطر دارم. فریادش آنقدر زنده و نزدیک بود که رعشه میانداخت بهتمام وجودم.
این شب چه داشت که بههنگامش خوف را در رگهایمان میدواند؟!
پیکر نحیفم را به آغـ*وش میکشید و معدهاش را خالی از هر گونه سیاهی، به سر رو رویم میکرد.
غثیانِ حالبدیاش، طوفانی میشد و واهمه را به دلمان میانداخت.
آنقدر زنده و نزدیک، آنچنان خوفآور و دردمند که استخوانهایم نبودِ تکهای از روحم را فرصت میشماردند و شروع به سوختن میکردند. امیدواریهایم ترسیده پا به فرار میگذاشتند و خود را به قتل میرسانند.
دیر یا زود، زمانش را نمیدانم؛ اما یک روز صبح، هنگام طلوع خورشید، جسمم را میان اهالیِ درندهمان در روستا پیدا میکنم.
روزی که دیگر هیچ فریادرسی نمیتواند ناجیام شود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: