کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
باید که می‌رفتم، رفتنی که دیگر آمدنی در کارش نباشد.
دور از سرزمین مردگانی که بی‌پناهت می‌کنند، ویرانت می‌کنند و بعد هم با آغوشی باز، مرگ را به‌سویت فرا می‌خوانند.
صدای تیز لاستیک‌هایش گنجشک‌های کوچک روی شاخه‌ی درخت‌ها را فراری داد و صدای بال زدن‌هایشان بود که لایِ دیواره‌های خانه‌ها پیچید.
- نارون، عزیزم؟!
به روسریِ برعکسی که معلوم بود شتاب‌زده سر کرده است، نگاهی انداختم و با لبخندی دل‌گیر وارد خانه شدم.
حوصله‌ام برای پرسش و پاسخ‌های مریم‌ نمی‌کشید و انگار که درک کرده بود حال ناخوشم را.
عطر بانو میان درخت‌های میوه با هجوم به‌سمتم حمله‌ور شد و گلویم را با آزمندی فشرد.
صدای خنده‌هایش در گوشم پیچید و تصویر نقاشی شده‌اش مرتبه‌ای دیگر در ذهنم نقش بست.
به قدم‌های متزلزم سرعت بخشیدم و به‌سمت انتهای باغی که گذشته را در خودش جمع کرده بود، حرکت کردم.
گاهی اوقات در شب‌های روستا آن‌چنان تاریکی‌ای خیمه‌ها را فرا می‌گرفت که حتی کلاغ‌ها هم از ظلمتش می‌گریختند و صدای ناله‌های گوش خراش‌شان را در گلو خفه می‌کردند.
همه به خواب می‌رفتند، آن‌قدر عمیق که تردید ذهنم را فرا می‌گرفت به طلوع خورشید فردای دیگر.
وَ اما من بودم، بیداری مطلقی که جای کلاغ‌های شوم و جغدهای خیره را می‌گرفت.
هر شب، به وقت سیاهی، ماه بدحال می‌شد و پرتوی بی‌جانش را روی خیمه‌ها می‌گستراند. آن‌چنان وهم‌انگیز که گویی در یک چشم بهم زدنی قرار است به اتمام برسد.
باد می‌وزید و به همراه خودش، ناله‌های سنگین زنی را می‌آورد.
هنوز هم صدایش را به‌خاطر دارم. فریادش آن‌قدر زنده و نزدیک بود که رعشه می‌انداخت به‌تمام وجودم.
این شب چه داشت که به‌هنگامش خوف را در رگ‌هایمان می‌دواند؟!
پیکر نحیفم را به آغـ*وش می‌کشید و معده‌اش را خالی از هر گونه سیاهی‌‌، به‌ سر رو رویم می‌کرد.
غثیانِ حال‌بدی‌اش، طوفانی می‌شد و واهمه را به دل‌مان می‌انداخت.
آن‌قدر زنده و نزدیک، آن‌چنان خوف‌آور و دردمند که استخوان‌هایم نبودِ تکه‌ای از روحم را فرصت می‌شماردند و شروع به سوختن می‌کردند. امیدواری‌هایم ترسیده پا به فرار می‌گذاشتند و خود را به قتل می‌رسانند.
دیر یا زود، زمانش را نمی‌دانم؛ اما یک روز صبح، هنگام طلوع خورشید، جسمم را میان اهالیِ درنده‌مان در روستا پیدا می‌کنم.
روزی که دیگر هیچ فریادرسی نمی‌تواند ناجی‌‌ام شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
باغ خوش‌منظر مقابلم آن‌قدر برایم دور و دوست‌داشتنی به‌نظر می‌رسد که بغض و دلتنگی وحشیانه به‌سمتم می‌تازد تا روحم را بدرد.
این درد سه حرفی بی‌پایان، گلویم را می‌فشارد و با عجز فریاد می‌زند:
- رها شو از خاطرات آلوده‌ات!
و اما من در خود، شروع به گریستن می‌کنم، شیون و صیحه سر می‌دهم و مانند شوهر مرده‌ای سیاه بخت، موی می‌کنم.
فکر کرده‌ای مرگ چیست؟
هر زمان که صدای شکستن قلبت به گوش رسید، شادمان شو و به خودت تهنیت بگو، مرگ تو از همین ابتدا در بندبند وجودت ریشه دوانده و مانند موریانه‌ای به جانت آفت می‌زند.
چشم می‌بندم و ریه‌هایم را پر می‌کنم از عطر آکنده‌ی چوب‌های خیس خورده از بارش باران.
آشوب درونی‌ام را به‌خاطر صدای هولناک باد دوست دارم، باعث می‌شود از یاد ببرم کل یادآوری‌های روزمره‌ام را.
دلم بانو را می‌خواهد، سرزنش‌های مدام و دل‌نگرانی‌های مادرانه‌اش را.
با قرار گرفتن دستی روی شانه‌ام، بی‌حوصله چشم باز کردم.
گوش‌هایم خسته بودند از شنیدن و ذهنم آلوده بود به حرف‌های تکراری.
شانه‌ام را نرم فشرد و زمزمه کرد:
- باز هم نارون آقاجونش دل‌گرفته شده؟
آخ از طعم این صدای شیرین، آخ از این حرف‌ها و دل‌گرمی‌ها...
برگشتم و به چشمان مهربانش نگاه کردم. یک ملاحت خاصی در چشمانش سوسو می‌زد که باعث می‌شد به صداقت کلامش ایمان بیاورم.
ل*ب‌ تر کردم و با غم نالیدم:
- خسته‌ام، خیلی خسته‌ام آقاجون.
لبخندی زد، لبخندی که چین و شکن زیر چشمانش را بیشتر از قبل به رخ می‌کشاند. غم نگاهم بیشتر شد؛ اما دم نزدم.
- همین خستگی‌ها باعث شدن زندگی کنیم، اگر خسته نبودیم چه بهانه‌ای برای ادامه‌ی زندگی پیدا می‌کردیم؟ همه‌چیز مهیا بود و ما هم بی‌نیاز از هر چیز. دیگه نه هدفی می‌موند و نه مقصدی.
- ای کاش اصلاً واژه‌ای به نام غم وجود نداشت.
دستم را میان دستان نرمش گرفت و خنده‌ای آرام سر داد. شروع به راه رفتن کرد و من هم، هم‌قدم قدم‌های آرامش شدم.
- خوب حالا به من بگو دل‌تنگ بانو شدی یا دلتنگ کسی که دل مجروحت رو مجروح‌تر کرده؟
ایستادم، آب دهانم را قورت دادم و با بغض نالیدم:
- دل‌تنگ خودم شدم.
فکم می‌‌لرزید و چشمانم می‌سوخت. به گلویم چنگی زدم و ادامه دادم:
- دل‌تنگ نارونی که هیچ مصیبتی و گرفتاری نداشت. خروار، خروار غم به دوش می‌کشم و ل*ب نمی‌زنم ...
نفس حبس شده‌ام ناگهانی از س*ی*نه‌ام رها شد و بغضم تبدیل به گریه.
- دارم زیر گذشته‌ای که هنوز دامن گیرمه کمر خم‌ می‌کنم و دم نمی‌زنم از دردام. هیچ‌کس نپرسید نارون، حال دلت از چه قراره؟ ازم نخواستن که بگم، نخواستن تا خالی بشم از عقده‌هایی که شدن کابوس شب‌هام. اومدن، گفتن و بعد هم رفتن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با دست صورت غرق در اشکم را پوشاندم و از ژرفای وجود هق زدم.
با درماندگی نالیدم:
- آقاجون من خیلی تنهام، خیلی تنها.
به آ*غ*و*ش کشید تن خسته و تنهایم را، این‌مرد پدر بانو بود و پدربزرگ من، آقابزرگ ایل و آقاجان دلم.
عطر تنش، گرمای آغوشش، مهربانی‌اش و تمامش مرا یاد مادر نداشته‌ام می‌انداخت.
مادر بی‌گناهی که انگ بدکاره‌ها تا آخر روی پیشانی‌اش می‌ماند، مادری که سنگ‌سار شد بخاطر آزادی‌اش.
پیراهنش را میان پنجه‌هایم فشردم، از مرور خاطرات بیزار بودم، بیزار بودم از تمام نحسی‌های زندگی‌ام.
گریه‌ام به هقهقه‌ای بلند تبدیل شد، آن‌قدر ترسناک و دل‌خراش که اگر خاله مهربان و دخترانش هم این‌جا بودند، شاید به حال و اوضاع‌ درمانده‌ام ترحم می‌کردند.
آب بینی‌ام را بالا کشیدم و با گریه گفتم:
- هر شب باهام حرف می‌زنن، با لحن و حالت‌های متفاوت، مغایر، متضاد. به‌خدا بدبختی‌هام هر روز می‌شینن ور دلم و یه ریز واسم ناله می‌کنن.
خنده‌ای کرد، روی سرم را ب*و*سید و بیشتر از قبل در آغوشش فرو رفتم.
- عزیز دل آقاجونش باید فراموش کنه، می‌دونم سخته. تو مادرت رو از دست دادی و من دخترم؛ اما بدون دیگه گذشته تکرار نمی‌شه و قرار نیست برگردی و دور بشی از تهران.
- کاش‌ جفت پاهام می‌شکستن و هیچ‌وقت نمی‌رفتم، بد کردم به حرفت گوش ندادم.
آهِ پرسوزی کشید و دوباره ب*وسه‌ای روی موهایم نشاند.
- نگو نارون من، این حرف رو نزن. هر چه شد تجربه بود و بس؛ اما بدون با گریه‌ها و ناله‌هات چیزی تغییر نمی‌کنه و بانو هرگز بر نمی‌گرده.
حرف‌هایش را می‌توانستم درک کنم؛ اما باور نه.‌
درک و باور من مخالف هم بودند. با اخم از آغوشش در آمدم و خیسی گونه‌هایم را با کف دست پاک کردم.
- شما دیگه چرا آقاجون؟! چرا از هرگزی حرف می‌زنید که من باورش ندارم؟
تا خواست جوابم بدهد ناگهانی سرفه‌ای کرد، خواستم نزدیک شوم که با دست مانعم شد. ل*ب گزیدم و با اندوه به سرفه‌های خشک و طولانی‌اش خیره شدم.
اگر از دستش‌ می‌دادم چه می‌شد؟ تنهاتر می‌شدم یا که بدبخت‌تر؟
نفسی گرفت و مشغول مالش دادن قفسه‌ی س*ی*نه‌اش شد.
چهره‌اش از درد در هم مچاله شد؛ اما برای نگران نکردنم لبخندی زد و با بی‌نفسی گفت:
- می‌گم‌هرگز، چون هرگز خودش واقعیته ...
دوباره سرفه‌ای کرد و به‌سختی گفت:
- واقعیتی که نمی‌تونیم بپذیریمش و همین، باعث نابودی انسان می‌شه.
دوباره و دوباره، ریزش اشک‌هایم شروع شدند.
این هرگز چه داشت که تنفرم را نسبت به خودش بر می‌انگیخت؟
نفسم را رها کردم و با خنده‌ی غمگینی به‌انتهای باغ که می‌شد کنار درخت سرو اشاره کردم:
- هیچ‌وقت رشد نکرد، هیچ‌وقت اون دونه نشد درخت نارون؛ حتی وقتی بانو هر روز هم آبیاری‌اش می‌کرد، بازم نشد.
لبخندی زد، در حالی که از کنارم دور می‌شد با غم ل*ب زد:
- پس یه نارون دیگه می‌کاریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
هوا تاریک می‌شد، ناجی دوست‌داشتنی‌ام هم هر لحظه دورتر و این خودش حس بدی بود و وجودم را پر می‌کرد از دلهره.
بی‌قرار به‌سمتش دویدم، شاید ده قدم فاصله‌امان بود؛ اما دویدم تا رهایم نکند، دور نشود و دوباره تنها نشوم.
نفس‌زنان ل*ب‌هایم را خیس کردم و از پشت سرش به آرامی ل*ب زدم:
- آقاجون امشب می‌خوام پیشه شما بخوابم.
نزدیکش شدم که لبخند روی ل*ب‌هایش را شکار کردم. بازویم را نرم گرفت و با محبت همیشگی‌اش گفت:
- اگر خودت هم نمی‌گفتی؛ اما من ازت می‌خواستم که نارون خانم شب رو کنار آقاجونش سپری کنه‌.
لبخند دندان‌نمایی زدم، صورتش را میان دستانم گرفتم و ب*وسه‌ای محکم روی گونه‌اش کاشتم.
خنده‌ای کرد و بازویم را کمی فشرد.
بی‌حرف به‌سمت آشیانه‌ی سفید‌مان حرکت کردیم. من زنده ماندنت را می‌خواهم، تنها تو مانده‌ای برایم و بس.
حتی آن مردی که دَم از دوست‌داشتن و دل‌تنگی می‌زند به‌دنبال بهانه‌ایست برای فرار.
این فکرها آخر مرا می‌کشند، این ندانم‌ کاری‌ها و بی‌هیچ زندگی کردن و ترس از لحظه‌های زندگی‌‌ام آخر مرا به پایان می‌رسانند‌.
همه می‌روند، بعضی‌ها با خداحافظی و بعضی‌های دیگر بی‌خداحافظی.
همه‌چیز به پایان می‌رسد و چه‌قدر این موضوع وحشت‌آور است برایم.
در چوبی سفید را به‌عقب هل داد. بی‌توجه وارد خانه شدم؛ اما با گرمای ل*ذت بخشی که وجودم را در بر گرفت، بی‌حواس به‌اطراف نگاهی انداختم که چهره‌ی مهربانش را باری دیگر مقابل چشمان سرگردانم قرار گرفت.
- می‌رم استراحت، تو هم به مغزت استراحت بده.
نفسی گرفت و سرفه‌ای کوتاه کرد. در حالی که به‌سمت اتاقش می‌رفت با غم گفت:
- به‌جای فکر کردن، زندگی کن.
خوب می‌دانستم که خودش را می‌گوید. به هفتاد سال رسیده بود و هر لحظه منتظر پایان یافتن زندگی‌اش بود.
کهولت سنی‌اش و بیماری‌های بی‌شمارش، طاقتش را گرفته بودند و به گفته‌ی ماهور، سرفه‌های خشک و بی‌امانش تشدیدی است بر بیماری‌هایش‌؛ اما من چه می‌شدم؟ باز هم غم‌های فراوانی را باید به دوش می‌کشیدم و کابوس‌های شبانه‌ام چند برابر می‌شدند‌.
نفسم را رها کردم، خواستم وارد آشپزخانه بشوم که صدای آخ و اوخ کسی باعث شد سر جایم بی‌حرکت بایستم.
متعجب سربرگرداندم و به مری که سعی داشت از پله‌ها پایین بیاید نگاه کردم. تا حدود زیادی وا رفته بود و به‌سختی حرکت می‌کرد‌. مادر می‌شد، یک مادر مهربان و زیبا.
جلو رفتم و با خنده گفتم:
- مری خانم کمک نمی‌خواد؟
به‌سرعت سرش را بالا گرفت. ترس و حیرت در چشمانش دلم را لرزاند.
نفس‌هایش نامنظم و تند شده بود، دستش را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش گذاشت و داد زد:
- می‌دونی چقدر منتظرت موندم؟! کجا موندی که خبری ازت نشد؟ از دل‌نگرونی مردم و زنده شدم. آقاجون رو فرستادم دنبالت بازم خبری نشد.
با دست صورتش را پوشاند و صدای گریه‌اش بود که در خانه پیچید.
شانه‌هایش تندتند تکان می‌خوردند و صدای گریه‌اش هم بلندتر می‌شد.
از فشار دستش، صورتش در حال مچاله شدن بود و اما من، شوکه و ترسیده‌تر از او تنها نگاهش می‌کردم.
- فکر کردم دوباره بردنت!
با حرفی که زد، دلم یخ بست و گریه‌هایش به هق‌هق تبدیل شدند‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- من، من نمی‌دونستم نگران می‌شی!
شوکه، دستش را از روی صورت غرق در اشکش برداشت و با چشمان پف کرده‌ای که حال رو به سرخی می‌رفتند، نگاهم کرد و گفت:
- ببین، ببین منو به چه حالی انداختی نارون!
به آرامی روی پایش زد و دوباره گفت:
- گفتم رفتی، اومدن بازم بردنت! نارون رو دوباره بردن.
حرفش را گفت و گریه‌اش اوج گرفت.
این کار را همیشه بانو می‌کرد. هنگام عصبانیت و ناراحتی یا انگشتش را به دندان می‌کشید یا مانند مری روی‌ پایش می‌زد.
صدای سرزنش وار نسبتاً بلند آقاجون، باعث شد گریه‌اش را در گلو خفه کند.
و اما من، تک و تنها مانند کودکی که کار اشتباهی ازش سر زده است ترسیده نگاهش می‌کردم.
نه توان حرف زدن و دلداری‌اش را داشتم و نه توان راه رفتن.
آن‌قدر خود را غریب و درمانده حس می‌کردم که دلم می‌خواست بروم، رها شوم در باد و مانند پرنده‌ای بی‌آشیانه به هر کجا که چشمانم توان دید دارد، پرواز کنم.
دوریِ زیاد باعث‌بانی این اتفاق‌ها شده بود، حس غریبی و خجالت.
- خاله؟!
با صدای متعجب و ترسیده‌ی مریم، قدمی به‌عقب برداشتم و نظاره‌گرشان شدم. از روی پله‌ها پایین آمد و به آغـ*وش کشیدش.
می‌دانستم که کیارش هنوز این‌جاست، ماشینش را در حیاط پشتی دیده بودم. ای کاش برادر کنجکاو و خواهرش نباشند.
دستش را دایره‌وار روی کمرش به‌حرکت درآورد و زمزمه کرد:
- عزیزم، خاله‌ی عزیزم من که گفتم حالش خوبه. گفتم رفته باغ.
نگاه کوتاهی به چهره‌ی سردرگمم انداخت و نامفهوم نگاهم کرد. نمی‌دانم در چشمانم چه دید که باعث تعجبش شد.
در حالی که با تعجب نگاهم می‌کرد ادامه داد:
- ببین نارون هم این‌جاست دیگه.
چیزی نمی‌گفت و به حرف‌های مریم گوش می‌داد. بارداری به شدت حساسش کرده بود و این حساسیت از او دختربچه‌ای هفت ساله ساخته بود.
خواستم به‌سمت‌شان بروم که کلید در قفل چرخید و من هم به‌جای رفتن، به‌سمت در چرخیدم که با چشمان مات و مبهوت کیارش مواجه شدم.
لحظه‌ای نگاهم کرد و بعد هم با اخم نگاهش را به‌سمت مری سوق داد. پلاستیک‌های خرید را ترسیده روی زمین رها کرد و بدون بستن در و حتی نادیده گرفتنم، به‌سمت پله‌ها رفت.
مریم به کناری رفت و بازوان مردانه‌ی کیارش بود که دور مری دوست‌داشتنی‌ام حلقه شد.
ناگهانی، دلم برای ماهور و عطر تنش پر کشید. خاله فیروزه سراسیمه از راه‌روی آشپزخانه خارج شد و به‌سمتم آمد‌.
تنها کسی که بیرون نیامد و با صدای بلندش سعی کرد فضای متشنج را کمی آرام‌ کند آقاجون بود.
به بازویم چنگی زد که نگاهم روی اندام گرد و قد کوتاهش افتاد‌.
- مادر دورت بگردم بیا این‌ور ببینم.
به‌سمت خودش کشاندم و در حالی که در را می‌بست گفت:
- سوز هوای بیرون رو نمی‌بینی سرما می‌خوری دخترم.
خنده‌ای کردم، با تعجب سر بلند کرد و نرم روی‌ گونه‌اش زد.
- عه نارون؟!
نمی‌دانست که نارون، چه گرماها و سرماهایی را در روستا زیر چادر تاب آورده است.
پلاستیک‌های خرید را از روی زمین بلند کرد، من هم کمکش کردم که دست مریم روی پلاستیک میوه‌ها جا خوش کرد‌.
با غم نگاهم کرد و گفت:
- منم اومدم کمک.
لبخند بی‌جانی زدم و کمر صاف کردم که دوباره خاله فیروزه بازویم را گرفت و به‌دنبال خود کشاند.
به کیارشی که هنوز مری را در آغـ*وش گرفته بود، نگاهی انداخت و با محبت گفت:
- زحمت کشیدی پسرم، می‌ذاشتی خودم مسعود و می‌فرستادم خرید‌.
لبخندی زد و در جواب گفت:
- خواهش می‌کنم، انجام وظیفه است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با بااجازه‌‌ی کوتاهی وارد آشپزخانه شد، من و مریم هم پشت سرش.
دلم به حال خاله‌ی مهربانم می‌سوزد، بی‌خودی نگرانش کرده بودم؛ اما کیارش و اخم عمیقش، نگاه سرد و زننده‌اش همه و همه نشان از ناراحتی‌اش را می‌دادند.
می‌‌دانستم که نگران همسر باردارش است و آمدنم را خطری تهدیدکننده می‌داند‌.
به میزی که بساط عصرانه رویش بود با گرسنگی نگاهی کردم. دلم کمی میوه‌ی تازه خواست و لقمه‌ای نان گرم با پنیر.
انگار خاله فیروزه نگاه گرسنه‌ام را دید که با دل‌سوزی گفت:
- مادر برو یه لقمه بذار دهنت ضعف رفتی، از صبح چیزی نخوردی.
به‌سمت جلو هلم داد. با لبخند تشکری کردم که مریم پلاستیک‌ها را از دستم گرفت و داخل آشپزخانه گذاشت.
زبانش را روی ل*ب‌هایش کشید و سراسیمه به‌سمت میز رفت.
- آخ گفتی فیروزه جونم، من که عطش گشنگی سلولای مغزم رو از کار انداخته.
صندلی‌ای بیرون کشید و با ولع شروع به‌خوردن کرد.
- نوش جونت دخترم.
در حالی که به‌سمت آشپزخانه می‌رفت، پیشبندش را مرتب کرد و دوباره گفت:
- نارونِ مادر تو هم برو تا واستون نیمروی عصرونه‌ای درست کنم.
سری تکان دادم و کنار مریم نشستم. با د*ه*ان پر از غذا رو به خاله فیروزه گفت:
- تورو خدا با قارچ باشه.
نیمرو و قارچ، غذای محبوب من و مریم؛ اما نمی‌خواستم. این مهربانی که دل‌سوزی در کلمه‌هایشان بیداد می‌کرد را نمی‌خواستم.
گرسنه نبود، شاید هم بود و من زیادی بزرگش می‌کردم؛ اما نگاه‌ها و رفتارهایشان چیزِ دیگر را می‌گفت.
نفسم را رها کردم و لقمه‌ای نان و پنیر گرفتم.
-‌گردو هم بذار.
چیزی نگفتم که دوباره با د*ه*ان پر گفت:
- گردوهای مامان جونم هست‌ ها!
به‌سرعت برگشتم و به ل*ب‌های در حال جنبشش زل زدم.
گفته بود ها؟! من از جمله‌هایی که آخرش به (ها) گفتن ختم می‌شد بیزار بودم‌.
دستی به موهای بافته‌ام کشید و خندان گفت:
- قبل از رفتن که بافته نبودن.
مشکوک چشم ریز کرد، شانه‌ای بالا انداختم و بی‌میل ل*ب زدم:
- ماهور بافت.
از چهره‌ی خندانش روی گرفتم، لقمه‌ی پنیر و گردو را جلویم گرفت، از دستش گرفتم که گفت:
- از خاله ناراحت نشو، از موقعی که باردار شده حساسیتش خیلی زیادتر شده و الان هم علاوه بر آقاجون، کیارش و خانواده‌اش خیلی لی‌لی به لالاش می‌ذارن. نمی‌دونی چه‌قدر دل‌تنگ بودیم بعد از رفتنت، اول‌ها خوب بود می‌یومدیم دیدنت تا این‌که همه‌چیز بهم خورد!
با دقت به حرف‌هایش‌ گوش می‌‌‌کردم، نفسی گرفت و ادامه داد:
- ماهور فکر نمی‌کرد بعد از رفتنش بذاری بری، ما بهش چیزی نگفتیم، در واقع دایی نوید گفته بود حرفی از رفتن نارون نزنید تا موقعش که اومد.
تک خنده‌ای کردم و پرتقال درشتی از سبد چوبیِ گرد روی میز برداشتم.
- ماهور؟! آره، ماهوری که بعد از مرگ بانو رفت و حالا هم که برگشته نمی‌شه با یه من عسل خوردش! به‌جای جبران گذشته، اخلاق تندش رو به رخ می‌کشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
آهی کشید، آهی پرسوز. دلم به حالش سوخت و بدتر از آن دلم به حال خودِ تنهایم می‌سوخت.
پرتقال را دو نیم کردم و نصفش را به مریم دادم.
- می‌دونی نارون، بعد از مرگ خاله بانو همه‌چیز سیاه شد و با رفتن تو بدتر از سیاهی! شدیم مثل آسمون بی‌ستاره. اون آقاجون بدبختم که آفتاب عمرش ل*ب بومه و خاله مهربانی که آب از دستش نمی‌چکه، منتظره ارث و میراثه.
نصفی از پرتقالش را د*ه*ان گذاشت و با غم ل*ب زد:
- همه بد شدن، تنها کسی که خوب مونده خاله مریه؛ حتی مامان منم دنباله ارث و میراثه! بگو شما که پولتون از پارو بالا می‌ره چه‌کار آقاجونم دارید؟!
دستمالی برداشتم، دست‌هایم را پاک کردم و به‌سمتش رفتم و محکم به آغـ*وش کشیدمش.
بغضش ترکید، شانه‌های ظریفش در آغوشم لرزید و با گریه نالید:
- نارون توروخدا دیگه نرو، بمون. بذار دلمون حداقل به بودن تو خوش باشه، مخصوصاً آقاجون.
لبخندی زدم و روی شانه‌اش را ب*و*سیدم.
- اومدم که بمونم، دیگه رفتنی در کار نیست.
با تعجب از آغوشم جدا شد، چشمان بادامی‌ِ خیسش را پاک کرد و نگران ل*ب زد:
- باید یه‌چیزی بهت بگم، یه‌چیز خیلی مهم!
سوالی نگاهش کردم. خواست ل*ب باز کند و بگوید که سر و کله‌‌ی خاله فیروزه پیدا شد.
ظرفی که دستش بود را پایین گذاشت. چشمانم با دیدن قارچ‌های خوش رنگ سرخ شده و زردی تخم‌مرغ به هلالوش افتاد و به کل حرف مهم مریم را از یاد بردم.
با تشکری کوتاه مشغول خوردن شدیم، مثل همیشه خوش‌طعم شده بود.
آن‌قدر خوردم که معده‌ام از درد ورم کرده و سنگینی‌اش هم غیرقابل تحمل شده بود.
مریم هم اگر ‌گرسنه‌اش نبود به‌خاطر من، با ولع لقمه‌ها را در حلقش جای می‌کرد و یک به‌به‌ای هم تنگش.
از آشپزخانه با معده‌هایی سنگین خارج شدیم که با صح*نه‌ی باورنکردنی مری و کیارش روبرو شدیم.
خجالت زده به مریم نگاهی انداختم که با دست روی چشمانش را پوشاند و بلند گفت:
- اوه اوه خاله جان!
با خنده از اوه اوه مریم، دستم را روی دهانم گذاشتم و ل*ب گزیدم تا خنده‌ام شدت نگیرد‌.
با سرفه‌ی کیارش، مریم به بازویم چنگی زد و با پچ‌پچ‌ گفت:
- فکر کنم از هم جدا شدن.
دوباره خندیدم که صدای مری بلند شد.
- مریم شنیدم چی گفتی!
دستش را از روی چشمانش برداشت و از قصد رو به کیارش گفت:
- خب خاله مگه اتاق نیست؟
دوباره کیارش سرفه‌ای کرد و سر به زیر انداخت. خنده‌ی بلندی کردم و بازوی مریم را محکم چسباندم.
- مریم؟!
با فریاد حرصی مری، مریم دستش را مانند زیپ روی دهانش کشید و بعد هم دست روی س*ی*نه‌اش گذاشت و کمی خم شد.
پشت چشمی نازک کرد و از مریم روی‌گرفت، با غمی که سعی بر لاپوشونی‌اش را داشت نگاهم کرد وگفت:
- من و کیارش می‌خواستیم بریم دکتر.
دستی روی شکمش کشید و با ذوق گفت:
- برای این نی‌نی کوچولو، میای باهامون؟
به‌سمتش رفتم که کیارش گفت:
- بله، اگه بیاید خوش‌حال می‌شیم.
لبخند اجباری زدم و سر تکان دادم. کنارش نشستم و گونه‌اش را ب*و*سیدم‌.
- البته که میام مریِ من.
با ذوق خندید و به کیارش نگاهی انداخت، اشاره‌ای به من کرد و گفت:
- ببین مثل بانو میگه مری! اسم عروسکش بود‌. چون موهای طلایی و چشمای سبزی داشت، از اون موقع اسم من به‌جای مروارید شد مری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
باز هم غم، باز هم یادآوری گذشته‌های تلخ و حسرت.
از سرجایم بلند شدم، در حالی که به‌سمت پله‌ها می‌رفتم، با صدایی که سعی داشتم تا به گریه تبدیل نشود گفتم:
- می‌رم بالا لباس‌هام رو عوض کنم.
- گذاشتم اتاقی که دیشب خواب بودی.
مریم بود، مریم مهربان من. تشکری کردم و وارد اتاق شدم.
خواستم لباس‌های تنم را تعویض کنم؛ اما با اتفاق ناگهانی که افتاد، همه‌چیز را از یاد بردم و دوباره سراسیمه از پله‌ها پایین آمدم و وارد اتاقش شدم.
حالش بد شده بود، آن‌قدر بد که صورتش رو به ک*بودی می‌رفت و سرفه‌های خشکش در حال شکافتن س*ی*نه‌اش بودند.
آقابزرگ، آن آقابزرگی که به‌به و چه‌چه‌اش زبانزد عام و خاص بود حال در بستر بیماری به‌سر می‌برد‌.
بدترینش آن بود که نمی‌دانستم باید چه عکس‌العملی از خود نشان بدهم. اشک‌هایم از فریاد نهفته در گلویم پیشی گرفتند و دوباره مسیر گونه‌هایم را خیس کردند.
مری، بی‌قرار به پدر بیمارش نگاه می‌کرد. مریم پنجره‌ی اتاقش را باز کرد و کیارش هم دکمه‌های پیراهنش را.
با فریادش که خاله فیروزه را صدا می‌زد، ترسیده هی کشیدم و به‌عقب رفتم.
مریم سراسیمه نزدیکم آمد، دستم را گرفت و به‌سختی بیرون از اتاق کشاندم‌.
این ترس ناشناخته، عجیب دلم را به آشوب می‌کشاند.
وضعیت بدی بودی و ترس من بدترش می‌‌کرد.
- نارون!
دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت، نفسی تازه کرد و دوباره گفت:
- آقاجون گاهی اوقات با سرفه‌هاش تا مرز مردن می‌ره و دوباره به‌حالت قبلش بر می‌‌گرده! نیازی به ترس نیست.
ل*ب‌های خشکم را کمی نمناک کردم و سرم را مفهومی برایش تکان دادم.
این سرفه‌های خشک و بلند برای مردی که کهولت سنی‌اش روز به روز بیشتر می‌شود، باورکردنی نبود و خوف‌‌آور بود برایم، از دست دادن یک عزیز دیگر.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
روزها پی‌در‌پی می‌گذشتند و حال آقابزرگ هم به‌جای بهتر شدن، وخیم‌تر می‌شد. نگران بودم، نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم و شاهد ذره‌ذره آب شدن پدربزرگی که سال‌ها با بانو در خانه و باغش خاطره داشتیم، باشم.
سحرخیز شده بودم، صبحانه‌اش را خودم آماده می‌کردم و تا به اتاقش می‌بردم.
ابتدا و انتهای باغ را هر روز بعد از صبحانه طی می‌کردیم و از دلتنگی‌هایمان می‌گفتیم. از گذشته‌ای که زود گذشت یاد می‌کردیم و گاهی هم برایش از روستایمان حرف می‌زدم.
سکوت می‌کرد و با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد و من هم خوش‌حال از این همه توجه، قصّه بود که برایش سر هم می‌کردم.
احساس خوبی داشتم. یک حس زنده و پر طراوت که این روز‌ها در رگ‌هایم به جریان در
آمده بود و این طروات هر روز هم بیشتر می‌شد.
آقابزرگ، وعده‌ داده بود: (یک نارون دیگر می‌کاریم) وَ همان هم شد و دانه‌ی نارونم را با مریم بالاخره کاشتیم و من هم‌چنان با بی‌قراری منتظر رشد کردنش بودم.
مریم حرف مهمش را گفت و من هم با خنده‌ از مهم بودن این حرف، به‌شدت استقبال کردم.
تعجب چهره‌اش دیدنی بود وقتی که می‌گفت: ازت انتظار داشتم از خجالت سرخ و سفید بشی نه از خنده.
حرفی که خود آقاجون هم گفته بود. تشکیل زندگی بدهم تا دیگر خبری از رفتنم به روستا و وجود آزاردهنده‌ی اسحاق نباشد، آن‌هم پیوند من و ماهور.
زندگی با ماهور، آن‌قدر می‌توانست خوب باشد که در وصفش ناتوان بودم.
این مرد دوست‌داشتنی که بیشتر زندگی‌ و وقتش را در بیمارستان می‌گذراند، می‌توانست مرهمی باشد برای زخم‌هایم و خودش بارها گفته بود که گذشته را برایم جبران می‌کند.
و من دوباره ایمان آوردم به یک زندگی پر از خوش‌حالیِ دیگر.
خاله سودابه و آقا محسن گاهی با سر زدن‌شان دلم را شاد و خاله مهربان هم با دوقلوهایش، دلم را پر از غم می‌کردند. نرگس اسمی جدید برایم انتخاب کرده بود، دخترک روستایی.
او می‌گفت و نرجس هم با خنده‌هایش تشویقش می‌کرد؛ اما من بی‌اهمیت از طعنه‌هایشان به فکر زندگی‌ام بودم تا سر و سامانش بدهم.
مری و آن شکم گردش که روز به روز هم گرد‌تر می‌شد، حسی از خوش‌حالی و خوشبختی را در زندگی‌ام به‌وجود می‌آورد.
ازدواج با ماهور، ترسناک و در عین ‌حال خواستنی بود برایم.
تا به حال شده‌ست برای موضوعی، هم خوش‌حال و هم ترسیده‌ باشی؟ هم بخواهی و هم نخواهی؟
من همین حسم.
پر از خوش‌حالی و ترس، پر از خواستن و نخواستن‌. دلهره‌ داشتم و این دلهره برای نبود خبری از اهالی روستا بود.
و اما کیارشی که شاید زود قضاوتش کرده بودم، می‌توانست کمی، تنها خیلی کم به دلم بنشیند.
آقابزرگ برای باغش، باغبانی را استخدام کرده بود و من هم بی‌صبرانه انتظارش را می‌‌کشیدم. این انتظار از تعریف‌های مری و مریم سرچشمه می‌گرفت، از بس که گفته بودند: (خوشتیپی رو قورت داده این بشر.)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. آب دهانم را تندتند قورت می‌دادم تا بل‌که از اضطراب درونی‌ام کاسته شود؛ اما دریغ از کمی آرامش.
خانه برق می‌زد، از صبح که خورشید طلوع کرده بود من و خاله‌ فیروزه شروع به تمیزکاری کرده بودیم.
مریم تا غروب دانشگاه بود و مری و کیارش هم برای خرید سیسمونی به بازار رفته بودند‌.
امشب، همه‌چیز به‌طور رسمی تغییر می‌کرد و هیچ خطری از جانب اسحاق دیگر نمی‌توانست تهدیدم کند.
آقاجون از ظهر در باغ قدم می‌زد و خاله فیروزه در حال تدارکات شام بود. از پله‌ها بالا رفتم و بلند داد زدم:
- کمک خواستی صدام بزن بیام.
بعد از صدای برخورد ملاقه با قابلمه او هم صدایش را بالا برد و گفت:
- نه نارون مادر، تو برو آماده شو.
با خیالی راحت وارد اتاقی که قبل‌ها برای من و بانو بود، شدم و به‌سمت پنجره‌‌اش رفتم. با شوق بازش کردم‌ که با خنکی هوا، حسی از خوشی به‌سرعت زیر پوستم دوید.
قامت درخت‌ها و بوی خوش میوه‌ها، حسی بود از ج*ن*س زندگی.
به‌سمت حمام کوچکی که از قبل در اتاق بود رفتم و لباس‌های عرق گرفته‌ام را از تن خارج کردم‌.
با وارد شدنم، سرمای‌ حمام تن عر*یا*نم را لرزاند. به‌سرعت آب سرد و گرم را باز کردم و زیر دوش ایستادم.
این خانه‌ی بزرگ را با همین سادگی‌هایش دوست دارم، قلعه‌ی ساده‌ی آقابزرگم.
برخورد آب گرم به کمرم، چشمانم را سنگین می‌کرد و دلم ترجیح می‌داد به خواب برود تا این‌که شب برای مراسم خواستگاری حاظر شود. همین هم شد واقعاً کف حمام چهارزانو نشستم و چشم بستم. کمرم را به دیوار حمام تکیه دادم که سرمایش لرز را به دلم انداخت.
خوب بود. این روزها همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و این خوب بودن، طعم گس زندگی را برایم شکلاتی می‌کرد.
می‌خواهم بگویم باورش سخت است، غیر ممکن و از آن اتفاق‌هایی است که با فهمیدنش به اغما می‌روی و گیج می‌شوی؛ اما این وصلت خود واقعیت است و من هم خو‌شحال از این واقعیت سر از پا نمی‌شناختم.
اندوه، خسته‌آور است.
باعث تکراری شدن روزها می‌شود.
وَ گذشته، کشنده‌ترین بی‌رحمی‌ست که تا به‌حال شناخته‌ام.
نمی‌شودها را باید رها کرد و به لحظه‌های زندگی دل خوش کرد. هیچ‌چیز اشتباه نیست.
اشتباه، انتخاب نکردن‌های توست و تجربه همان انتخاب‌های به اشتباه تو.
بی‌پروا می‌خواهمش. فراموشی که کارساز نبود هیچ، دلِ دل‌تنگم را هم بی‌قرارتر می‌کرد.
شاید بتوانم به دیگران دروغ بگویم؛ اما خود سرکشم را چه کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا