دلم میخواست هر دو دستم را تا آرنج در دهانش فرو ببرم و تا میتوانستم د*ه*ان گشادش را جرواجر کنم تا دیگر دخالت نکند، بیربط حرف نزند و باعث رنجش دل د*اغ دیدهام نشود. دست لرزانم را بیمعطلی جلو بردم، حلقه را نزدیک آورد و آرام ل*ب زد:
- دستت بندازم؟!
بیمیل، لبخند تمسخرآمیزی بر ل*ب نشاندم و سرم را برایش تکان دادم.
تا خواست دستش را بالا بیاورد، صدای حلیمه بلند شد:
- آ زن داداش جان، دست راست نه. ببین ...
نگاهش کردم، پشت چشمی نازک کرد و دست چپش را بالا آورد.
- با این دست، نگاه کن. باید چپ باشد!
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و طبق فرمایشش، دست چپم را جلو بردم و بالاخره حلقه را دستم کرد. پو*ست ل*بم میسوخت و دندانهایم در حالِ جوییدنشان بودند. صدای دست و کلهایشان، حالم را دگرگون میکرد. تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند. دستم را بالا گرفتم، درست روبهروی چشمانم. حلقهی نقرهای رنگ، کابوس شبهایم بهحقیقت پیوست، پس کدام رهایی؟ امشب میشد که بروم؟ یعنی زن اکبر حقیقت را میگفت؟ اگر بیبی دروغ میگفت چه بکردم؟!
- دستم نمیاندازی خانم؟!
از میانِ انگشتهایم چهرهی ذوق زدهاش را شکار کردم. ابرویی بالا انداخت و دوباره گفت:
- چه شد؟ منتظرت هستیم.
دردِ ناگهانی معدهام، باعث شد چشم بندم و کمر خم کنم. نگرانی صدایشان، انگار که از فرسخهای دور به گوشم میرسید.
بهعقب چرخیدم. نمیخواستم صدایشان را بشنوم، نمیخواستم به نگرانیهایشان گوش بدهم و چهرههای خندانِ حالبهم زنشان را ببینم.
صدای پدرم میآمد، صدای عمویم و اسحاق.
صدای ((بذارید طفلم به حال خودش باشدِ)) بیبی.
شاید هم پچپچ تمام دختران حاظر در جمع و بد و بیراه گفتنهای ناری که چرا تا این حد سر از خود شدهام.
سوالی که سالهاست با خود، مانند زنانی پا به ماه حمل میکنم و هیچوقتم وقت زاییدنش نمیرسد مانند خورهای در حال خوردن جانم است.
چرا منی که نارون بودم را شهیفه صدا میزدند و ناری را، همان ناری مینامیدند؟! ناری، ناری؟!
دستی به پیشانی عرق گرفتهام کشیدم و موهایم را به کناری زدم.
گیج و سرگردان بهاطرافم نگاه میکردم. اسحاق چشم انتظار است تا بروم و حلقه را دستش کنم؟!
بدوم و فرار کنم، به آنجایی که حتی خودِ من هم در آنجا حس نشوم. تا این حد دور و غریب.
دلم باغِ بزرگ آقاجانم را میخواهم. چرا دیگر به دیدنم نیامد؟
- نارون؟
آنقدر آشنا، آنقدر نزدیک و به یاد مانی که خون در رگهایم ناگهانی منجمد شد.
لرزش زمین را پاهایم حس کردند. حسِ شکستن آیینههای درونم را بهخوبی حس میکردم. انگار که از ساختمانهای بلند چندین طبقه میافتادند و هزار تکه میشدند. صدایِ بانویم بود که نامم را تازه خواند.
کمی بهجلو رفتم، پریشان حال چرخی زدم و با صدای لرزانی گفتم:
- مامان، مامان تو اینجایی؟
صدایی نیامد، تنها برای لحظهای آمد و رفت.
تکرار کردم:
- بانو!
باز هم صدایی نیامد. آمد و رفت. چه تضاد زشتی دارند.
چنگی به گلوی بغض گرفتهام زدم تا اشک نریزم. قول داده بودم هرگز برایش گریه نکنم.
نفس میزدم، مانند گرگی گرسنه، مانند پرندهای خسته.
قلبم نبض گرفته بود، مانند گنجشگکی ترسیده.
- دستت بندازم؟!
بیمیل، لبخند تمسخرآمیزی بر ل*ب نشاندم و سرم را برایش تکان دادم.
تا خواست دستش را بالا بیاورد، صدای حلیمه بلند شد:
- آ زن داداش جان، دست راست نه. ببین ...
نگاهش کردم، پشت چشمی نازک کرد و دست چپش را بالا آورد.
- با این دست، نگاه کن. باید چپ باشد!
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و طبق فرمایشش، دست چپم را جلو بردم و بالاخره حلقه را دستم کرد. پو*ست ل*بم میسوخت و دندانهایم در حالِ جوییدنشان بودند. صدای دست و کلهایشان، حالم را دگرگون میکرد. تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند. دستم را بالا گرفتم، درست روبهروی چشمانم. حلقهی نقرهای رنگ، کابوس شبهایم بهحقیقت پیوست، پس کدام رهایی؟ امشب میشد که بروم؟ یعنی زن اکبر حقیقت را میگفت؟ اگر بیبی دروغ میگفت چه بکردم؟!
- دستم نمیاندازی خانم؟!
از میانِ انگشتهایم چهرهی ذوق زدهاش را شکار کردم. ابرویی بالا انداخت و دوباره گفت:
- چه شد؟ منتظرت هستیم.
دردِ ناگهانی معدهام، باعث شد چشم بندم و کمر خم کنم. نگرانی صدایشان، انگار که از فرسخهای دور به گوشم میرسید.
بهعقب چرخیدم. نمیخواستم صدایشان را بشنوم، نمیخواستم به نگرانیهایشان گوش بدهم و چهرههای خندانِ حالبهم زنشان را ببینم.
صدای پدرم میآمد، صدای عمویم و اسحاق.
صدای ((بذارید طفلم به حال خودش باشدِ)) بیبی.
شاید هم پچپچ تمام دختران حاظر در جمع و بد و بیراه گفتنهای ناری که چرا تا این حد سر از خود شدهام.
سوالی که سالهاست با خود، مانند زنانی پا به ماه حمل میکنم و هیچوقتم وقت زاییدنش نمیرسد مانند خورهای در حال خوردن جانم است.
چرا منی که نارون بودم را شهیفه صدا میزدند و ناری را، همان ناری مینامیدند؟! ناری، ناری؟!
دستی به پیشانی عرق گرفتهام کشیدم و موهایم را به کناری زدم.
گیج و سرگردان بهاطرافم نگاه میکردم. اسحاق چشم انتظار است تا بروم و حلقه را دستش کنم؟!
بدوم و فرار کنم، به آنجایی که حتی خودِ من هم در آنجا حس نشوم. تا این حد دور و غریب.
دلم باغِ بزرگ آقاجانم را میخواهم. چرا دیگر به دیدنم نیامد؟
- نارون؟
آنقدر آشنا، آنقدر نزدیک و به یاد مانی که خون در رگهایم ناگهانی منجمد شد.
لرزش زمین را پاهایم حس کردند. حسِ شکستن آیینههای درونم را بهخوبی حس میکردم. انگار که از ساختمانهای بلند چندین طبقه میافتادند و هزار تکه میشدند. صدایِ بانویم بود که نامم را تازه خواند.
کمی بهجلو رفتم، پریشان حال چرخی زدم و با صدای لرزانی گفتم:
- مامان، مامان تو اینجایی؟
صدایی نیامد، تنها برای لحظهای آمد و رفت.
تکرار کردم:
- بانو!
باز هم صدایی نیامد. آمد و رفت. چه تضاد زشتی دارند.
چنگی به گلوی بغض گرفتهام زدم تا اشک نریزم. قول داده بودم هرگز برایش گریه نکنم.
نفس میزدم، مانند گرگی گرسنه، مانند پرندهای خسته.
قلبم نبض گرفته بود، مانند گنجشگکی ترسیده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: