کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دلم می‌خواست هر دو دستم را تا آرنج در دهانش فرو ببرم و تا می‌توانستم د*ه*ان گشادش را جرواجر کنم‌ تا دیگر دخالت نکند، بی‌ربط حرف نزند و باعث رنجش دل‌ د*اغ دیده‌ام نشود. دست لرزانم را بی‌معطلی جلو بردم، حلقه را نزدیک آورد و آرام ل*ب زد:
- دستت بندازم؟!
بی‌میل، لبخند تمسخرآمیزی بر ل*ب نشاندم و سرم را برایش تکان دادم.
تا خواست دستش را بالا بیاورد، صدای حلیمه بلند شد:
- آ زن داداش جان، دست راست نه. ببین ...
نگاهش کردم، پشت چشمی نازک کرد و دست چپش را بالا آورد.
- با این دست، نگاه کن. باید چپ باشد!
ل*ب زیرینم را به‌ دندان کشیدم و طبق فرمایشش، دست چپم را جلو بردم و بالاخره حلقه را دستم کرد. پو*ست ل*بم می‌سوخت و دندان‌هایم در حالِ جوییدن‌شان بودند. صدای دست و کل‌های‌شان، حالم را دگرگون می‌کرد. تبریک می‌گفتند و آرزوی خوشبختی می‌کردند. دستم را بالا گرفتم، درست روبه‌روی چشمانم. حلقه‌ی نقره‌ای رنگ، کابوس شب‌هایم به‌حقیقت پیوست، پس کدام رهایی؟ امشب می‌شد که بروم؟ یعنی زن اکبر حقیقت را می‌گفت؟ اگر بی‌بی دروغ می‌گفت چه بکردم؟!
- دستم نمی‌اندازی خانم؟!
از میانِ انگشت‌هایم چهره‌ی ذوق زده‌اش را شکار کردم. ابرویی بالا انداخت و دوباره گفت:
- چه شد؟ منتظرت هستیم.
دردِ ناگهانی معده‌ام، باعث شد چشم بندم و کمر خم کنم. نگرانی صدای‌شان، انگار که از فرسخ‌های دور به گوشم می‌رسید.
به‌عقب چرخیدم. نمی‌خواستم صدای‌شان را بشنوم، نمی‌خواستم به نگرانی‌های‌شان گوش بدهم و چهره‌های خندانِ حال‌بهم زن‌شان را ببینم.
صدای پدرم می‌آمد، صدای عمویم و اسحاق.
صدای ((بذارید طفلم به حال خودش باشدِ)) بی‌بی.
شاید هم پچ‌پچ تمام دختران حاظر در جمع و بد و بیراه گفتن‌های ناری که چرا تا این حد سر از خود شده‌ام.
سوالی که سال‌هاست با خود، مانند زنانی پا به ماه حمل می‌کنم و هیچوقتم وقت زاییدنش نمی‌رسد مانند خوره‌ای در حال خوردن جانم است.
چرا منی که نارون بودم را شهیفه صدا می‌زدند و ناری را، همان ناری می‌نامیدند؟! ناری، ناری؟!
دستی به پیشانی‌ عرق گرفته‌ام کشیدم و موهایم را به کناری زدم.
گیج و سرگردان به‌اطرافم نگاه می‌کردم. اسحاق چشم انتظار است تا بروم و حلقه را دستش کنم؟!
بدوم و فرار کنم، به آن‌جایی که حتی خودِ من هم در آن‌جا حس نشوم. تا این حد دور و غریب.
دلم باغِ بزرگ آقاجانم را می‌خواهم. چرا دیگر به دیدنم نیامد؟
- نارون؟
آن‌قدر آشنا، آن‌قدر نزدیک و به یاد مانی که خون در رگ‌هایم ناگهانی منجمد شد.
لرزش زمین‌ را پاهایم حس کردند. حسِ شکستن آیینه‌های درونم را به‌خوبی حس می‌کردم. انگار که از ساختمان‌های بلند چندین طبقه می‌افتادند و هزار تکه می‌شدند. صدایِ بانویم بود که نامم را تازه خواند.
کمی به‌جلو رفتم، پریشان حال چرخی زدم و با صدای لرزانی گفتم:
- مامان، مامان تو این‌جایی؟
صدایی نیامد، تنها برای لحظه‌ای آمد و رفت.
تکرار کردم:
- بانو!
باز هم صدایی نیامد. آمد و رفت. چه تضاد زشتی دارند.
چنگی به گلوی بغض گرفته‌ام زدم تا اشک نریزم. قول داده بودم هرگز برایش گریه نکنم.
نفس می‌زدم، مانند گرگی گرسنه، مانند پرنده‌ای خسته.
قلبم نبض گرفته بود، مانند گنجشگکی ترسیده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با کشیده شدن بازویم، تلو خوران به‌جلو رفتم و هم‌قدم قدم‌هایش شدم. عصایش را با حرص روی زمین می‌کوباند و حرکت می‌کرد‌.‌ نفسی گرفتم و سعی کردم تا از حال و هوای صدای بانو در بیایم.
- بی‌بی چرا نگفتی امشب می‌رم؟
- صبر و قرار نداشتی که!
- من از ناری هم خداحافظی نگرفتم.
ایستاد، با خشم نگاهم کرد و به سرم ضربه‌‌ی نسبتاً آرامی زد.
- خداحافظی می‌کردی تا کل ایل خبر رفتنت را می‌فهمیدن ها؟! آن هم در این شب. خواهرت را که می‌شناسی.
- حداقل نگاهش می‌کردم. با نگاهم ازش خداحافظی می‌گرفتم.
- پس پدرت چه؟ خوب نگاهش کردی؟!
آب دهانم را قورت دادم و شانه‌ای بالا انداختم. دستش را دراز کرد و به‌سمت پایینِ تپه گرفت.
- زیاد حرف زدی، برو منتظرشان نذار.
- بی‌بی اگه من و اکبر نباشیم بدبخت می‌شم که!
روسری‌اش را جمع کرد و روی شانه‌اش انداخت. اجزای صورتم را با دقت از نظر گذراند و سرش را آهسته تکان داد. خواستم به آغوشش بکشم که عصایش را جلو آورد و مانعم شد. بدون تکرار کارم، به‌عقب رفتم و بی‌حرف نگاهش کردم.
چشم بست تا دوباره اشکش راهی چشمانش نشود. برگشت و دوباره راه جشن را در پیش گرفت.
جلوی من، ‌جلوی نارونش می‌خواست خودداری کند، می‌خواست خودش را فردی قوی جلوه بدهد؛ اما خوب می‌دانستم تمام کارهایش برای کمتر اذیت شدن هر دوی ماست.
- اسحاق از دور حواسش بهم هست.
شاید صدایم را نشنید، شاید آمیخته با باد شد. نتوانستم تاب بیاورم، قبل از دور شدنش جلو رفتم و از پشت به‌آغـ*وش کشیدمش.
لرزش شانه‌هایش باعث شد اشک‌های داغم سُر بخورند و مهمان گونه‌ام شوند.
- این اکبر و زنش نذار تو دردسر بیفتن بی‌بی. امشب که برم، یه روزی می‌یام تو رو هم می‌برم.
ضربه‌ی آرامی روی انگشت‌های حلقه شده‌‌ام دور شانه‌‌هایش زد و با ناراحتی گفت:
- خوش خیالی بسه! برو، منتظرشان نذار.
با دست، خیسی گونه‌هایم را پاک کردم. تا خواستم بپرسم چه کسی‌ منتظر است، پا تند کرد و در تاریکی شب گم شد. شاید هم کسانی منتظرم هستند که دو سال تمام از یادم غافل شدند.
شاید ده الی پانزده قدم بین من و اسحاق، بینِ رفتنم به جشن، فاصله بود و اگر امشب نمی‌رفتم دیگر هرگز روی آرامش را نمی‌توانستم ببینم؛ اما می‌رفتم، برای همیشه دور می‌شدم.
وقت را تلف نکردم و از تپه‌های کوتاه کنار چادر اکبر آقا، آرام به‌ پایین رفتم.
برگشتم و به چراغ‌های کوچک روشن نگاه کردم.
روزی که خواستند برای روستا برق‌کشی کنند را خوب به یاد دارم. روزی که بی‌بی گفته بود:
- خانه‌هایمان بر سرمان آوار شده است. یا باید به بازار روستا برویم یا همین‌جا بمانیم و چادر بزنیم. به‌زودی خانه‌ها ساخته می‌شوَن!
با همان لهجه‌ی زیبا و کتابی‌اش، خیره نگاهش‌ می‌کردم و بخاطر ناری، بخاطر خودش، رضایت داده بودم به ماندنم. تازه از خانه‌ی‌ پدربزرگم جدایم کرده بودند و مرا از شهرم به روستایشان آوردند. با بانویِ من چه کردند این سنگ‌دل‌ها؟!
اشک‌هایم بی‌مهابا از چشمان غم‌زده‌ام سرازیر می‌شدند و من هم اجازه را صادر کرده بودم.
لبه‌های شالم را دست گرفتم و خیسی گونه‌هایم را پاک کردم؛ اما فایده‌ای نداشت و دوباره خیس می‌شدند.
در تاریکی قدم برداشتم، بدون آن‌که به‌عقب نگاهی بیندازم، راهم را پیش گرفتم.
با دیدن چراغ ماشینی از دور، خوشحال قدم‌هایم را تند کردم. حتی چندباری نزدیک بود پایم پیچ بخورد و نقش بر زمین شوم. چین‌های لباسم بی‌نهایت دست و پا گیر بودند. از چادر اکبر آقا دور شده بودم، از جشن‌ مضحک‌شان و از صدای دست و کل‌هایشان دور شده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
جلو رفتم. برگ‌های زیر پایم‌ صدا می‌دادند و باد تندتر از قبل می‌وزید و حضورم ‌را اعلام می‌کرد.
به شانه‌هایش تکانی داد. می‌خواست برگردد و نگاهم کند؛ اما شک و شبه داشت.
دوباره قدم برداشتم و به‌جلو‌تر رفتم. با دست هر دو طرف پیراهن بلندم را گرفتم و سعی داشتم شناساییش کنم. خودش بود، ماهور.
صدای قلب بی‌قرارم خجالت‌آور شده بود و در دل دعا کردم تا باد نگذارد کوبشش به گوشش برسد.
با برگشتش به‌عقب، نگاه‌مان قفل هم شد. او با تعجب نگاهم می‌کرد و شاید هم کمی شگفتی را چاشنیِ نگاهش‌ کرده بود، و اما من با خوش‌حالی نظاره‌گرش شده بودم.
تغییر کرده بود. د*ه*ان باز کرد تا حرفی بزند؛ اما انگار که نمی‌توانست و دوباره دهانش بسته می‌شد.
دیگر نتوانست تاب بیاورد، ماشین را دور زد و به‌سمتم آمد. صدای نفس‌های هیجان زده‌اش لبخند به ل*بم آورد.
چشمان ذوق زده‌اش را روی تک‌تک اجزای صورتم می‌چرخاند و با شگفتی نگاهم‌ می‌کرد.
شلوار پارچه‌ای مشکی رنگی به پا داشت و پیراهن سفیدش را هم زیر شلوارش برده بود.
موهای مشکی براقش را جمع کرده و همگی را به‌عقب فرستاده بود. صورتش را اصلاح نکرده و چشمانش مشکی‌تر از هر آسمان شبی شده بودند.
در ماشین باز و بعد از چند ثانیه‌ای که برایم‌‌ طولانی گذشت، بسته شد. نمی‌توانستم از بالای شانه‌های پهن و بلندش چیزی را ببینم برای همین صبر کردم تا هر که هست خودش به پیشوازم بیاید. دل‌خور بودم، دل‌خور از نبودشان در تمام این مدت.
با کشیده شدن دستم، در آغـ*وش بزرگی جا شدم.
- نارون من، عزیز‌ من، خدایا تو واقعاً نارونی؟!
با صدایش به‌یقین رسیدم که خاله سودابه‌ام است. سیب‌های سرخ و درشت را از باغ بزرگ‌ آقاجانم‌ می‌چیدیم و بانو هر از گاهی ((مواظب باش)) بلندی می‌گفت.‌خاله هم پچ‌پچ‌کنان جوری که من نشنوم نصیحتش می‌‌کرد: حالا که جدا می‌شی، ناری رو هم بیاور.
بانو هم با غم ل*ب می‌زد:
- نمی‌ذارن. می‌خوان بدنش به پسرعموش!
قلبم تیر کشید، چشم بستم و ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم. بیشتر از قبل به خودش فشردم و عطرم را بو کشید و زیر ل*ب نامم را، حالا با گریه زمزمه می‌کرد.
خواستم دست بندازم دور کمرش، محکم بغلش کنم و یاد بانو را در ذهنم تداعی کنم؛ اما دست‌هایم را مشت کردم و تکانی نخوردم.
بعد از چند دقیقه، از آغـ*وش گرم و مادرانه‌اش جدایم‌ کرد. صورتم را با دستانش قاب گرفت و به جای‌جایش ب*وسه ‌زد. به‌سختی چشم چرخاندم و ماهوری را که دل‌تنگی در چهره‌اش هویدا می‌کرد شکار کردم.
به ریش‌های بلندش چنگی‌‌ ‌زد. نگاهم‌ به پایین سوق داده شد، دستش را مشت کرده بود و خیره نگاهم می‌کرد.
- نارون مادر، عزیز من. می‌دونی بعد از رفتنت چیا کشیدیم ما؟!
دوباره چشمانم روی صورت مهربانش ثابت ماندند. نمی‌توانستم بگویم درست است، من هم دلتنگ‌تان شده‌ام و از دوری‌تان تب کردم. نمی‌خواستم از رنج این دو سه سال برای‌شان بگویم. ب*وسه‌هایش که تمام، به‌عقب رفتم و بدون ذره‌ایی تغییر در حالت چهره‌ام، ل*ب زدم:
- می‌شه هر چه سریع‌تر از این‌جا بریم؟‌ ممکنه بفهمن نیستم و بیان پایین.
با دست، به صورتِ گردش زد و به ماهور اشاره کرد:
- خاک به‌سرم، راست می‌گه! زود باشید، زود باشید سوار بشیم تا نیومدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خاله جلو نشست و من هم عقب.‌ با بسم‌الله گفتن ماهور، ماشین روشن شد.
برای بار آخر، به درخت‌های بلندی که حکومت چند ساله‌اشان را در روستا با باد و سوز زمستانی جشن می‌گرفتند، نگاه کردم و با ناراحتی از تک‌تک خاطره‌هایم که باید همین‌جا برای همیشه دفن‌شان می‌کردم وداع کردم. هنوز هم باورش برایم سخت بود که بی‌بی همه‌ی کارها را کرده است و امشب هم راهی تهرانم کرد.‌ از دست طعنه‌هایشان راحت می‌شدم، از دست اسحاق و پدرش و شاید هم از دست ناری.
دور می‌شدیم و از این دور شدن، حس خوش‌حالی و ترس داشتم.‌ تا به‌حال شده است برای کاری، هم خوش‌حال باشی و هم ترسیده؟ هم دلت رضا باشد و هم ناراحت و نالان؟
الان، من همان حسم‌. خوش‌حال و ترسیده، ناراحت و نالان.
- نارون مادر؟!
با صدای خاله، از فکر و خیال بیرون آمدم. در خود جمع شدم و با صدای آرامی که انگار از ته چاه در می‌آمد، جواب دادم:
- بله؟
با کمی تلاش، اندام درشتش را روی صندلی تکانی داد و به‌سمتم برگشت. اخم تصنعی کرد و دوباره گفت:
- می‌ریم خونه آقاجون حرف می‌زنیم. همه اون‌جا منتظرتن. دیگه نمی‌ذاریم برگردی.
دلم از حرف آخرش غنج رفت، دیگر برگشتی در کار نبود؛ اما با این حال چهره‌ی حق جانبی به خود گرفتم‌. سرم را تکان دادم و با لحنِ مسخره‌ای گفتم:
- جدی؟ یه‌موقع سختشون نباشه منتظر می‌مونن! البته ممکنه تا الان یادشون رفته باشه‌ نارونی هم هست ...
- کسی یادش نرفته.
با صدای ماهور، باقیِ حرف در دهانم ماسید. به نیم رخش چشم‌دوختم. رانندگی می‌کرد و حواسش به جاده‌ی جلویش بود‌.
- این چه حرفیه خاله جان؟!‌ ماهور راست می‌گه، مگه کسی ‌می‌تونه هم‌خونِ خودش رو فراموش کنه؟
بدون این‌که نگاه از نیم رخش بردارم، گفتم:
- شما تونستید. سه سال تموم من رو این‌جا رها کردین. فقط همون اوایل می‌اومدین دیدنم، بعدش چی؟ نگفتید من مثل ناری نیستم؟!
نفسی گرفتم و دوباره ادامه دادم:
- تو این دو_سه سال کی گفت من زنده‌ام یا مرده؟ تا فهمیدین می‌خوام بشم زن یه دیوونه اومدین یهو شدین ناجی من!
-‌ خودت نخواستی مادر. ببین تا گفتی بیاین دنبالم دیگه نمی‌خوام بمونم اومدیم.
متعجب نگاهش کردم. پرسشی سرم را برایش تکان دادم:
- من گفتم؟!
- آقاجونت رو ندید ...
- خاله!
باز‌ هم صدای مردانه‌اش بود که در فضای ماشین خط انداخت.‌ نگاه التماس‌گونه‌ی کوتاهی به خاله سودابه انداخت و تند گفت:
- بذار برسیم بعد.
دوباره به جاده‌ی مقابلش چشم‌ دوخت. خاله هم به تابعیت از حرفش، سرش را تکان داد و ناراحت، صاف سر جایش نشست؛ اما من می‌خواستم بگویم، می‌خواستم حرف بزنم و گلایه کنم از نبودشان.
- نباید باور می‌کردید. من دوسال تنها بودم! با رفتن بانو، شما هم رفتید. هیچ‌وقت نگفتم نمی‌خوام ببینمتون، هیچ‌وقت نشد فراموشتون کنم؛ اما شما تونستید، خیلی خوب هم تونستید.
- کسی فراموشت نکرد نارونم. از دور همیشه هواسمون بهت بود. بذار برسیم مادر، بذار تو. حرف می‌زنیم حالا.
پوزخندی به مادر گفتنش زدم. مهربانی‌اش برای خودش. سرم را تکیه به شیشه‌ی دودی ماشین دادم و چشم بستم.
ماهوری که من می‌شناختم پر حرف بود، می‌نشستیم در باغ به آن بزرگی حرف‌ها می‌زدیم. از دخترهای خوشگل دانشگاه‌شان می‌گفت و کلافه شده بود از این همه خاطرخواه. حسادت می‌کردم و در قبال حرف‌هایش، من هم با پرویی می‌گفتم:
- یعنی از من خوشگل‌ترن؟
با صدای بلند می‌خندید و گنجشک‌های کوچک روی شاخه‌های درخت را فراری می‌داد.
داد و هوار راه می‌انداختم و با بدجنسی می‌گفتم:
- صدای خنده‌هات اون‌قدر زشتن که پرنده‌های خوشگلم رو فراری می‌دن.
من همان کلاغ نحسم. همان بخت‌برگشته‌ی بدشوم که وارد هر زندگی‌ای می‌شوم، به نابودی می‌رسانمش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
چشم‌ باز کردم، پرِ روی موهایم را لمس کردم و دوباره به نیم‌رخش چشم دوختم.
شاید به سی‌ سال رسیده بود، زیبا نبود؛ اما تا دلت بخواست می‌توانستی مردانگی را در چهره‌اش ببینی. چهره‌اش داد می‌زد که من یک مرد سی ساله‌ام!
- تموم؟
با صدایش جا خوردم و دست‌‌هایم را در هم قلاب کردم.
- ‌چی تموم؟
به فرمان ماشین پیچ و تابی داد و سرعتش را کم کرد.
-‌ نگاه کردنت!
با حرفش، ناگهان گرمم شد. قلبم دوباره نبض گرفت و گلویم سوخت. حس کردم به کمی هوا احتیاج دارم.
-‌ من که به تو نگاه نمی‌کردم.
کنار جاده ایستاد، صدای خاله سودابه نمی‌آمد. سرم را جلو بردم که با چشمانِ بسته‌اش مواجه شدم. به خواب رفته بود. لبخندی زدم و دوباره سرم را به‌عقب بردم.
- سنگینی نگاهت رو حس کردم.
سیگاری را میانِ انگشت‌هایش گرفت، نزدیک برد و میان ل*ب‌هایش گذاشت و با شعله‌ی تیز فندک، روشنش کرد.
- نمی‌دونستم سیگار می‌کشی!
شیشه‌‌اش را کمی پایین آورد. ماشین را دوباره به حرکت درآورد و با خستگی که صدایش را دورگه می‌کرد، ل*ب زد:
- بعد از رفتن تو، آره!
انگشت‌های دستم به وضوح می‌لرزیدند. دوباره صدای قلبم و خجالت چهره‌ام. اگر صدایش را می‌شنید رسوا می‌شدم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- الان، الان که دیگه هستم.
حجمِ عظیمی از دودی که در دهانش بود را به بیرون رها کرد و سر تکان داد.
- پس باید بیشترش کنم.
متعجب پرسیدم:
- حالا چرا؟!
گونه‌هایش کمی بالا رفتند و چروک‌های ریز، زیر چشمانش، نشان از لبخندش را می‌دادند.
-‌ چون الان دیگه نمی‌دونم از ذوقِ وجودت چجور خوش‌حالیم رو بروز بدم.
نوکِ انگشت‌های پایم‌ می‌سوختند و کله‌ام تیر می‌کشید.
یک شب، فقط یک شب برایِ تغییر زندگی‌ام کافی بود.
حرف‌هایش را دوست داشتم، درست مثل قدیم.
ماهوری را که بعد از آمدنم به روستا به‌دست گذشته سپردمش، حال کنارم است و حرف‌هایش بوی دلتنگی می‌دهد. خواستم بحث را عوض کنم، مصلحتی سرفه‌ای کردم.
- دارم اذیت می‌شم ...
- بخاطر سیگار؟
دوباره سرفه‌‌ای کردم و این‌دفعه با بدجنسی گفتم:
- آره. حس می‌کنم الان دارم خفه می‌شم.
دست‌هایم را مشت کردم و به س*ی*نه‌ام ضربه‌های آرامی حواله کردم.
زیرچشمی ‌نگاهش کردم، سیگارش کوفتش شده بود.
دوباره کنار خیابان ترمز آرامی گرفت، شیشه را پایین ‌کشید و سیگارش را به بیرون پرت کرد. به‌سمتم‌ چرخید و نگران گفت:
- معذرت می‌خوام. خوبی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم. کمی هم نگرانی برای این همه دوریِ بین‌مان خوب بود.
ذهنم را خالی از خاطرات گذشته و نگرانی‌هایم برای آینده کردم.
- آلرژی پیدا کردی؟
خسته بودم و خوابم می‌آمد؛ اما با این حال، ‌چشمانم را نیمه‌باز کردم و مستقیم به قرنیه‌ی چشمانش زل زدم. چقدر تغییر کرده بود این مرد!
بی‌دلیل لبخندی زدم. لبخندی به نگاهِ نگرانش.
- مگه باید حتماً آلرژی داشته باشم؟
دستی به موهایش کشید و ل*ب زیرینش را با زبانش، کمی تر کرد.
- دیدم اذیت شدی، گفتم ممکنه تو این‌ مدت به دود سیگار آلرژی پیدا کرده باشی.
ابروهایم را بالا انداختم و هیچ‌ نگفتم. در واقع نمی‌دانستم باید چه بگویم و چه رفتار پسندیده‌ای از خود، در برابرش نشان بدهم. حرف‌هایش دستپاچه‌ام می‌کرد و حالا علاوه‌بر صدایِ بلند قلبم، نفس‌های تند و تیزم هم به جمع‌مان اضافه شده بود.
- نارون، ما خیلی از هم دور موندیم، می‌خوام جبرانش کنم.
دست بردم و چنگی به رانِ پایم زدم، ناگهانی فکری به سرم خطور کرد. لبخندی زدم و ذوق زده گفتم:
- می‌شه آهنگ بذاری؟
شاید این‌طور دیگر صدای نفس‌هایم به گوشش نمی‌رسید. بالاخره روی ل*ب‌های خشکش لبخند ملیحی نشاند.
- آهنگ هم‌ می‌ذاریم.
از چهره‌‌‌ام روی گرفت. هم‌زمان با حرکت ماشین، آهنگ ملایمی هم در فضای پر سکوت بین‌مان پخش شد.
عادت خوابیدن خاله سودابه‌ام را به خوبی می‌دانستم. تنها با یک فاجعه‌ی بزرگ‌ می‌توانستی بیدارش کنی. مانند زلزله‌ای که در روستایمان رخ داد و شاید هم انفجاری بزرگ و مهیب.
پیانو می‌زد، آهنگش همین بود. صدای نواختن آرام‌بخش یک پیانو.
سرم‌ را تکیه به بالشتکِ کوچک صندلی‌ام دادم و با صدایِ ل*ذت‌بخش پیانو، به خواب رفتم.
***
- وای مامان بیدارش کن دیگه! یعنی خودشه؟!
- به‌نظرت هنوزم چشماش سبزن؟
با صدایِ بلند خنده‌هایشان در جایم کمی جابه‌جا شدم.
در رویایم بودند، حرف می‌زدند و با خنده، از خودشان پذیرایی می‌کردند.
دلم می‌خواست به‌قسمت دیگری از خوابم بروم تا از دست صداهایشان راحت بشوم.
- آخه مگه نوزاده که تازه رفته باشه تو یک‌سال و رنگ چشماش پریده باشن؟!
دوباره صدای خنده و حرف‌های‌ نامفهوم‌شان بود که در گوشم پیچید.
نه صدای غارغار کلاغی بالای سر چادرم می‌آمد و نه خبری از سگ‌های روستا بود.
دستم را کمی جلو بردم تا گرمای تنِ بی‌بی‌ام را پیدا کنم؛ اما هر چقدر دستم جلو می‌رفت، فضای خالی هم بیشتر حس می‌شد.
- بیدارش کنیم؟ فکر کنم داره خواب می‌بینه.
صدای پچ‌پچ مردانه‌ای بود که دوباره در گوشم نجوا کرد.
خمیازه‌ای کشیدم و زیر ل*ب نالیدم:
- بی‌بی؟
- دیدین گفتم داره خواب می‌بینه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دیشب را به یاد آوردم، مرحله به مرحله‌اش را مرور کردم و ترسیده چشم باز کردم و سیخ سر جایم نشستم. به صندلی ماشین چنگی زدم و بیشتر در جایم فرو رفتم.
درهای ماشین باز و سرهایشان را داخل آورده بودند و زل‌زل نگاهم می‌کردند.
- سلام عزیزم، خوش اومدی.
چرخیدم و به دخترِ مو طلاییِ که رویِ ل*ب‌های کوچکش لبخند نشانده بود، نگاه کردم.
خودش بود، مری من. باورش برایم سخت بود که بعد از مدت‌ها توانسته بودم دوباره ببینمش. هیجان زده ل*ب زدم:
- مری؟
- جان مری!
ل*ب‌هایم را روی هم فشردم و با ذوق گفتم:
- باورم‌ نمی‌شه، خودتی؟!
خنده‌ی ریزی کرد و ((آره‌ی)) بامزه‌ای گفت. دلم برایش ضعف رفت. به‌سمت در ماشین هجوم بردم و بازش کردم. الحمدالله این در را باز نکرده بودند. با خوشحالی پیاده شدم.
- پس ما چی؟ ما هم ب*غ*ل می‌خوایم!
بی اهمیت به‌اطرافم و حرف‌هایشان، ماشین را دور زدم و نزدیکش شدم، دست‌هایش را از هم باز کرد و مشتاق به‌سمتش پرواز کردم.
عطرش را بو کشیدم، شانه‌هایش را محکم فشردم و دستانم را قفل کمرش‌ کردم.
حس کردم کمی ورم کرده باشد، شاید هم از حالت استخوانی در آمده و کمی‌ تنش، گوشت گرفته بود.
ب*وسه‌های ریزی روی موهایم‌ می‌نشاند و با مهربانی می‌گفت:
- اگه بدونی چقدر دلتنگت بودیم.
نتوانستم تاب بیاورم، از خودم جدایش کردم که نگاهم به روی شکمش افتاد.
با چشمانی‌ گرد، نگاهی به شکمش انداختم و بعد هم به صورتِ خندانش. انگشت سبابه‌ام را نزدیک شکمش‌ بردم و با تعجب ‌گفتم:
- بزرگ شده!
صدای خنده‌هایشان بلند شد، نگاه‌شان کردم. همه بودند. خاله سودابه و مریم دخترش. آقا محسن شوهر خاله سودابه. آریا برادر ماهور و دایی و زنداییم.
خاله مهربان به همراه دو دخترش و سه نفر دیگری که نمی‌شناختم!
- خانم حامله‌اس نارون جان.
نگاهم چرخید و رویِ چشمان شیطنکِ مریم ‌جا خوش کرد. دستم را جلوی دهانم گرفتم و با ذوق‌زدگی بررسی‌شان می‌کردم.
حامله بود، یعنی ازدواج ‌کرده و برای خودش تشکیل یک زندگی داده‌ است. مریلایِ تنبل من.
مریم به‌سمتم آمد و محکم در آغوشم‌ کشید. کارهای مری را تکرار کرد و از دل‌تنگی‌اش گفت.
همه آمدند، خوشحال بودند و نوبتی بغلم می‌کردند.
آریا کمی پیر شده بود؛ اما هنوز جذابیتش را حفظ کرده و از صلابت خاصی برخوردار بود.
همسرش را ندیدم؛ اما در قبالش دایی و زندایی دوست‌داشتنی‌ام را محکم در آ*غ*و*ش کشیدم؛ اما مگر دل‌تنگی‌ام رفع می‌شد؟!
آقا محسن، برای دوباره آمدنم به جمع‌شان تبریک گفت. هنوز هم سر و سنگین بود، همان‌قدر خوب، همان‌قدر بی‌نظیر و متین.
عطرشان را بو کشیدم، چهره‌هایشان را با خوش‌حالی بررسی می‌کردم و آن‌ها هم در جواب، صورتم‌ را غرق ب*وسه می‌کردند. همه را در آ*غ*و*ش کشیدم‌، جز سه نفر... خاله مهربان و دو دخترش، نرگس و نرجس دوقلویی که همسن خودم بودند و آن سه نفری که بعد فهمیدم یکی‌ از آنها، همسر مری است و دو نفد دیگر خواهر و برادر همسر مری!
خاله مهربان هنوز هم همان اخلاق را داشت، اخلاقی که دو دخترش هم از خودش به ارث برده بودند.
حس کردم‌ کمی ‌گیج شده‌ام و به تعداد خانواده‌امان هم اضاف‌تر شده است. دستی به پیشانی‌ام‌ کشیدم و با لبخند درمانده‌ای، وضعیتم را جمع و جور کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دوباره در دل غصه خوردم و با آمدنم ای‌کاش‌هایم، شروع به جوانه زدن در بن و ریشه‌ام کردند.
ای کاش باز هم مانند قدیم بانو بود، ای کاش باز هم صدای خنده‌هایش در باغ می‌پیچید و مریمِ همیشه بازیگوش را نصیحت می‌کرد. با کشیده شدن دستم، از دنیای بیمارگونه‌ام به جمع‌شان کشیده شدم.
- این چیه؟! حلقه‌ی ازدواج انداختی دستت؟
به چهره‌‌اش نگاهی‌انداختم، مثل خواهرش زیبا بود، شاید هنوز هم زیباتر.
با اخم ظریفی انگشت‌هایم را از میانِ دستش خارج کردم. نمی‌دانستم باید چه بگویم و این بیشتر از هر چیزی آزارم می‌داد. دوباره دخالت‌های این دو خواهر، شروع شدند.
- بهتره بریم داخل. آقا بزرگ منتظر دخترمونه.
به آقا محسن نگاهی انداختم و با لبخند، از حرفِ به‌موقعش تشکر کردم.
اما مگر می‌شد از دست حرف‌های این دو خواهر نفس راحتی کشید؟!
خاله سودابه و زندایی کنار هم ایستاده بودند و با مهربانی نگاهم می‌کردند و پشت‌ سرشان هم، دایی نوید مشغول حرف زدن با موبایلش بود. صدای مریم بلند شد و به‌تابعیت از حرف پدرش گفت:
- بابا راست می‌گه، بریم دیگه. تازه خیلی هم دیر شده!
با تعجب ل*ب زدم:
- مگه ساعت چنده؟!
طبق عادت همیشگی‌اش دستش را متوصل به کمرش کرد و با اشاره به آسمان بالای سرش، خندان گفت:
- سه صبح.
مری دستی به شکمش کشید و با خنده چشمکی برایم زد. دست همسرش را گرفت و به‌سمت خانه قدم برداشت.
- نارونم بیا بریم. خوش خواب بودی ماهور هم راضی نمی‌شد بیدارت کنیم.
به قامت بلند کیارش نگاهی انداختم، پوستی سبزه و بینیِ کشیده‌ای داشت. از قامت بلندش مشخص بود که ورزشکار است. از نگاهِ خیره‌ام سر به زیر انداخت. بی‌توجه به مری رو کردم و پرسیدم:
- سه صبح؟! خواب رفتم پس، الان کجاست؟
- بیمارستان.
با صدای نرجس ابرویی بالا انداختم و دوباره به کیارشی که کمرِ مری را گرفته بود و به‌سمت خانه هدایتش می‌کرد خیره شدم. خواهر و برادرش را هم به پیشوازم آورده بود. برادرش مانند خودش بود؛ اما چهره‌ی خام‌تری داشت و به چهره‌ی خواهرش هم نتوانستم خوب دقت کنم.
-‌ یک‌سال بعد از رفتنت با کیارش عقد کرد.
با صدایش، به‌سمتش برگشتم و سرم را مفهومی تکان دادم. موهایش هنوز هم بلند بودند، چشمان مشکی و پو*ست روشنش در تاریکی شب، بسیار زیبایش کرده بودند؛ اما باز هم می‌گفتم: نرگس هنوز زیباتر بود!
از کنارم رد شد و کنار خواهرش ایستاد. خاله مهربان دستی به زانوهایش کشید و با گفتن با اجازه‌ای کوتاه، هر سه‌یشان به‌سمت خانه رفتند.
آریا هم نزدیک آمد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و با خنده‌، زیر گوشم زمزمه کرد:
- به‌به! خانم قراره ازدواج کنن؟ آقا مهندسن یا دکتر.
ایستادم، از حرف آخرش چشم گرد کردم!
اسحاق؟! دکتر باشد یا مهندس. بلند زیر خنده زدم و دست جلوی دهانم گرفتم.
شاید این اولین خنده‌‌ام بود و شاید هم اولین خوش‌حالی‌ام.‌ آثار غم روی صورتم، آنچنان پخش شده بود که باید نصف روز می‌خندیدم تا سایه‌ی شوم بدبختی‌هایم کنده و رها شوند.
- خدارو شکر خنده‌ی دخترمون هم دیدیم.
با حرف آقا محسن دستی به گونه‌هایم کشیدم. سعی کردم جلوی خنده‌‌ام را بگیرم؛ اما نمی‌شد.
مریم به‌سمتم آمد و به بازویم چنگی زد. با خباثت پچ‌پچ‌ کنان گفت:
- چی گفت زیر گوشت که غش‌غش می‌خندی؟
- مریم؟
با صدای تذکرِ خاله سودابه، رهایم کرد و معترضانه گفت:
- مامان!
لبخندی زدم و دستش را گرفتم. به‌سمت باغ قدم برداشتیم.
- عه، مریم بردیش؟
با صدای آریا، مریم ببخشید مسخره‌ای گفت و بازویم را محکم‌تر از قبل چسبید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بدون حرف کنار هم راه می‌رفتیم. انگار که به سکوت نیاز داشتیم و این موضوع را جفت‌مان فهمیده بودیم.
دلتنگ بودم، وَ چقدر محروم بودم برای رفع دلتنگی‌هایم، برای رفع غم‌هایم و هر روز خوش‌حالی کردن‌ها‌‌یمان.
در سفید خانه‌ی آقا بزرگ، در این تاریکی شب برق می‌زد و انگار که صدایم می‌‌زد:
- وارد شو!
از بوی رنگش، می‌توانستی متوجه‌ شوی که بُرس رنگ‌کاری، چند روز پیش در را لمس و رنگ‌آمیزی کرده است.
نفس عمیقی کشیدم. بعد از گذشت سه سال، دوباره زندگی‌ام را کنار آقا بزرگ شروع می‌کردم؛ اما این‌دفعه بدون بانو.‌ دست مریم را رها کردم و دستگیره‌ی طلایی در را لمس کردم. هنوز هم طلایی رنگ بود. محکم فشردمش، این دستیگره‌‌ی در را هم روزی بانو لمس کرده است. دست‌هایم می‌لرزیدند و این لرزش، تا به پاهایم هم رسید.
این روزها، تپش قلبم به اوج رسیده بود و با تلنگری کوچک نبض می‌گرفت.
ل*ب‌های خشکم را تر کردم و دوباره نفسی گرفتم. در نیمه‌بازی را که بلندی‌اش مانند دروازه می‌ماند را کامل باز کردم و از روی سه پله‌ی نبستاً بلندش پایین رفتم. فضای باغ، مرکز چشمانم را هدف گرفت.
چین پیراهنم را دست گرفتم و آب دهانم را به سختی قورت دادم.
درخت‌هایم دیگر رو به کهن‌سالی بودند. در این زمستان، برگی برای‌شان نمانده بود و اگر هم خوب دقت بکردی، شاید چند برگ نارنجی که کم‌کم رو به زردی می‌رفتند را می‌دیدی.
یک جاده‌ی طویل که پر بود از برگ‌های خشک پاییزی، از میان درخت‌‌ها می‌گذشت و انتهایش می‌شد حصارهای چوبیِ بلندی که دور تا دور فضای باغ را می‌پوشاندند.
فکم می‌لرزید و معده‌ام تیر می‌کشید. بغض گلویم را می‌فشارد
نگاهم می‌سوزد
چشمانم بارانی می‌شود
خورشید دلم پر می‌زند و شب ...
وَ شب دوباره سقفِ تیره‌اش را
روی دل رنج‌آورم می‌گستراند.
ستاره‌های باقی مانده‌‌‌ی قلبم
با انفجاری مهیب خودکشی می‌کنند
وَ من، دوباره از نو می‌میریم.
قطره‌‌های اشک راه‌شان را در پیش‌ گرفتند. تحسین می‌گویم به اشک‌هایم که تا این حد شعور و کمالات دارند. مسیر گونه‌ام را به خوبی یاد گرفته‌اند و دیگر نیازی به اجازه‌ام برای ریختن ندارند.
چشمانم را باز و بسته کردم و به ‌سمت دو نیمکتی که کنار درخت توت هنوز هم مثل قدیم زشتی‌ِشان را به رخ می‌کشیدند قدم برداشتم.
چقدر آقابزرگ گفته بود بگذارید تعویض‌شان کنم، این نیمکت‌های کهنه به باغ زیبایم نمی‌خورند و ما هم جنگ و جدال راه می‌انداختیم که همین زشت بودن‌شان باغ را قشنگ و قدیمی کرده است.
روی چوب‌های چروک و نَم گرفته‌اش دستی کشیدم و با لبخندی غمگین، برگ‌های پلاسیده‌ی روی صندلی‌شان را روی زمین ریختم.
یاد گذشته‌ای که دیگر تکرار نمی‌شود، بندِ دلت را پاره می‌کند، روحت را بیمار و وجودت را در قعر خفگی‌ می‌‌اندازد.
دلم‌ می‌خواهد سنگینی خاطراتم را بالا بیاورم؛ آن‌قدر عق بزنم‌ که ذهنم خالیِ‌خالی شود.
نیکمت‌های قهوه‌ای رنگی که به هم چسبیده بودند و هفت نفری روی‌شان آوار می‌شدیم و به‌سختی خودمان را جا می‌کردیم، چقدر تنها شده‌اند.
با درد چشم بستم، نفس سنگینم را خالی و از نیمکت‌ها فاصله گرفتم.
دستم را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام گذاشتم و به‌سمت خانه‌ی سنگی آقابزرگ پا تند کردم.
می‌خواستم دور بشوم، دور از این باغ و خاطرات قدیمی‌اش. همه به داخل رفته و مرا به حال خود رها کرده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با هر قدم، ن*زد*یک*ی‌ام به خانه بیشتر می‌شد و حس می‌کردم وزنی سنگین روی سرم قرار گرفته است و هر لحظه امکان دارد نقش بر زمین شوم.
نگاهم زوم سه پله‌ی مرمریِ شد که روزهای تابستانی با بانو روی اولین پله‌اش می‌نشستیم و موهایم را می‌بافت.
به آسمان تاریک بالای سرم نگاه کردم. ستاره‌ها فرار کرده بودند و ابرها در دریای سیاهش، دریانوردی می‌کردند.
با صدای تیکِ در، نگاه از سقف بی‌ستاره‌ام گرفتم و به مری مو طلاییم خیره شدم. غمِ نگاهش را حس می‌کردم و بیشتر از آن، لاپوشونی‌اش برای نفهمیدنم را.
- نمی‌خوای بیای بالا؟ چشماش به در خشک شدن نارون!
من نارون بودم. دیگر کسی ‌مرا شهیفه نمی‌نامید.
پایم را روی اولین پله گذاشتم. چشمانم را باز و بسته کردم تا سرگیجه‌ام کمتر شود.
-‌ حسِ، حسِ بدی دارم.
یک دستش را روی شکمش گذاشت و دست دیگرش را به لبه‌ی در گرفت تا پایین بیاید.
- نیا پایین ...
- مگه می‌شه؟ می‌ترسم پس بیفتی. رنگ به رو هم نداری!
دستی به صورتم کشیدم. از دور هم، چهره‌ام فریاد می‌زد که مبتلا به غم است.
پایم را روی دومین‌ پله گذاشتم که سنگینی سرم شدت گرفت و چشمانم بیشتر از دفعه‌‌ی قبل، شروع به سوختن کردند.
((آخِ)) آرامی زیر ل*ب گفتم که ترسیده داد زد:
- چی‌شد؟!
سمت چپ سرم نبض گرفته بود و نمی‌توانستم پلک بزنم؛ اما با این حال به‌سختی سر بلند کردم تا نگران نشود.
- کیارش؟
عصبی نگاهش کردم و با اخم گفتم:
- صداش نزن.
با خنده، نزدیک‌تر شد و حسودی را هم‌ نثارم کرد. به پله‌ها نگاهی انداخت و مظلوم گفت:
- بدون کیارش نمی‌تونم. تازه خیلی هم لیزن!
خواستم به مظلومیت و لحن بچه‌گانه‌اش بخندم، اما جوابش شد یک آخِ دیگر از میان ل*ب‌های ترک خورده‌ام.
حس می‌کردم، سوختن مویرگ‌های سرم را به درستی حس می‌کردم و از دردش، سرم در حال ترکیدن بود.
باید خالی می‌شدم، شاید کمی داد و فریاد، کمی گریه و ناله برایم خوب بود.
شاید هم گرفتنِ ماهور زیر مشت و لگد‌هایم به وضعیت حالم بهبود می‌بخشید.
نگاهی به مری انداختم، تنها نبود و بی‌شک کیارش کنارش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش را داشت.
آن‌قدر سریع به بیرون آمد که لحظه‌ای شک کردم شاید فالگوش حرف‌هایمان ایستاده بود.
صدای‌شان مانند زنگی در گوشم می‌پیچید و در آخر، باعث تیر کشیدن سرم می‌شد.
نمی‌توانستم چهره‌ی‌شان را واضح ببینم. انگار که در دریای وسیعی غرق شده بودم و با باز کردن پلک‌هایم، شدت آب مرکز چشمانم را هدف می‌گرفت و سوزشش، دنیایم را ویران می‌کرد.
حس سوزش کف دستم و درد انگشت‌های پایم، زجرآور‌ترین قسمت از دگرگونی حالم بود.
دیگر تاب نیاوردم. نمی‌توانستم با حجم درد استخوان سوزی که در این چند ثانیه به جانم افتاده بود مقابله کنم. چشم بستم و بدون ترس از سقوطم، جسمم را به دست باد گوش خراشی که در دل شب نعره می‌کشید، سپردم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا