ترسیده، هی بلندی کشیدم و بهعقب برگشتم.
از نگاه ترسیدهام چشم گرد کرد و عصبی گفت:
- میدونی چقدر صدات زدم؟ تو عالم هپروت داشتی سیر میکردی؟!
کنایهی حرفش باز هم دلم را رنجاند.
- منتظر بودم که بیای ...
نزدیک آمد و با بدبینی چشم ریز کرد.
بازویم را گرفت و میان پنجههای فولادینش فشرد.
- این موها چرا آویزونن؟
با بسته شدن درب خانه، ل*ب گزید و عصبیتر از قبل رهایم کرد.
نفس سنگینم را رها کردم و به موهای جوگندمیِ ناجیام نگاهی انداختم. لبخندی زد و نزدیک آمد.
ای کاش اخلاق ماهور هم کمی، تنها کمی به تو میرفت.
پدرانه، به گونهام ب*وسهای زد و با مهربانی که سعی داشت تلخیِ حرفش را لاپوشونی کند گفت:
- من باید برم، سپیده حالش خوب نیست، روبهراه که شد مییایم خونه آقاجون دیدنت.
سر تکان دادم و با لبخند گفتم:
- خوشحال میشم.
یعنی این مرد با وقار مرز چهل سال را رد کرده بود؟!
شکستگی چهرهاش که همین را میگفت. ایندفعه ب*وسهای روی موهایم نشاند و به سمت ماشینش رفت.
قبل از سوار شدنش، با نگاه مفتخرانهای براندازم کرد و رو به ماهورِ همچنان عصبی گفت:
- مواظب دخترعمم باش، آخه بد تو چشم میزنه!
از حرف دلچبسش، لبخند گ*شا*دی زدم.
ماهور هم بیحرف، دندان قرچهای کرد و حرصی سوار شد؛ اما آریا به منظرهای که ساخته بود میخندید. با چشمک دلفریبانهاش، او هم سوار شد و با زدن تک بوقی کوتاه، خداحافظی کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با گفتن بسمالله سوار شدم و خود را برای جنگ و جدال آماده کردم؛ اما برخلاف تصورم هیچ نگفت.
با روشن شدن ماشین، نگاهم را به دنیای بیرون از پنجرهی دوختم و سعی کردم تا حدودی فکرم را آزاد بگذارم. آنقدر آزاد که رها شوم از اسارت سختیهایم.
همیشه چیزی هست به نام مرزها، مرزهای ناشناختهای که اگر هر روز هم آنها را ببینی، باز هم چشمانت بینی و بینالله میخورند که هرگز چنین چیزهایی را ندیدهایم و حقیقت را دروغ میپندارند.
مانند دنیای من!
دنیای تلخ و تاریکم که اگر هر روز هم بنشینم و به روشنیهای بعد از تاریکیها فکر کنم، حسی از نشدن آنچنان در وجودم شروع به فصل عوض کردن میکنند که نه تاریکی را باور میکنم و نه روشنایی را.
گاه سختیهایت، آنقدر بزرگ میشوند که ایمانت را نسبت به فرداهایی که اتمام همهی این سختیهاست، از دست میدهی و در این میان، خدا ناگهانی از راه میرسد و نورهای خوشی را در قلبت میافکند.
نباید خدایم را گم کنم. نور او، باعثبانیِ بودنِ الآنم است.
خدایی که اگر در درونم گم شود، مرا در اعماق ستارهها و کهکشانهای روشنش، محفوظ میدارد تا روزی دوباره، در ژرفای وجودم بهدنبالش بگردم.
به آسمان آبی تهران خیره میشوم و ناگهانی دلم هوای مرضیه را میکند.
در آن روستای نسبتاً کوچک، آدمهای زیادی زندگی میکردند و من هم لابهلای آن آدمها، دوستی داشتم. ظهر که میشد، به کنار آب میرفتیم و تا غروب حرف میزدیم.
از سختیهایش میگفت، از نداریِ خانوادهاش، شب و روز کار کردن برادرش در شهر و پدری که رهایشان کرد.
غمگین میشدم؛ اما او میخندید. دردش را با گفتن: اگر امروز خوشی نباشد، فردای دیگر روشنی چشمانت را کور میکند؛ اما اگر هرگز خوشی نباشد، مثل چیزی تا روز مرگت، جهان بعدت به اندازهی دنیایی که حال در آن زندگی میکنی، وسعتی از خوشحالیها میشود!
تسکین میداد و من هم همیشه در دل، انشاللهای نثار حرفهایش میکردم.
از نگاه ترسیدهام چشم گرد کرد و عصبی گفت:
- میدونی چقدر صدات زدم؟ تو عالم هپروت داشتی سیر میکردی؟!
کنایهی حرفش باز هم دلم را رنجاند.
- منتظر بودم که بیای ...
نزدیک آمد و با بدبینی چشم ریز کرد.
بازویم را گرفت و میان پنجههای فولادینش فشرد.
- این موها چرا آویزونن؟
با بسته شدن درب خانه، ل*ب گزید و عصبیتر از قبل رهایم کرد.
نفس سنگینم را رها کردم و به موهای جوگندمیِ ناجیام نگاهی انداختم. لبخندی زد و نزدیک آمد.
ای کاش اخلاق ماهور هم کمی، تنها کمی به تو میرفت.
پدرانه، به گونهام ب*وسهای زد و با مهربانی که سعی داشت تلخیِ حرفش را لاپوشونی کند گفت:
- من باید برم، سپیده حالش خوب نیست، روبهراه که شد مییایم خونه آقاجون دیدنت.
سر تکان دادم و با لبخند گفتم:
- خوشحال میشم.
یعنی این مرد با وقار مرز چهل سال را رد کرده بود؟!
شکستگی چهرهاش که همین را میگفت. ایندفعه ب*وسهای روی موهایم نشاند و به سمت ماشینش رفت.
قبل از سوار شدنش، با نگاه مفتخرانهای براندازم کرد و رو به ماهورِ همچنان عصبی گفت:
- مواظب دخترعمم باش، آخه بد تو چشم میزنه!
از حرف دلچبسش، لبخند گ*شا*دی زدم.
ماهور هم بیحرف، دندان قرچهای کرد و حرصی سوار شد؛ اما آریا به منظرهای که ساخته بود میخندید. با چشمک دلفریبانهاش، او هم سوار شد و با زدن تک بوقی کوتاه، خداحافظی کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با گفتن بسمالله سوار شدم و خود را برای جنگ و جدال آماده کردم؛ اما برخلاف تصورم هیچ نگفت.
با روشن شدن ماشین، نگاهم را به دنیای بیرون از پنجرهی دوختم و سعی کردم تا حدودی فکرم را آزاد بگذارم. آنقدر آزاد که رها شوم از اسارت سختیهایم.
همیشه چیزی هست به نام مرزها، مرزهای ناشناختهای که اگر هر روز هم آنها را ببینی، باز هم چشمانت بینی و بینالله میخورند که هرگز چنین چیزهایی را ندیدهایم و حقیقت را دروغ میپندارند.
مانند دنیای من!
دنیای تلخ و تاریکم که اگر هر روز هم بنشینم و به روشنیهای بعد از تاریکیها فکر کنم، حسی از نشدن آنچنان در وجودم شروع به فصل عوض کردن میکنند که نه تاریکی را باور میکنم و نه روشنایی را.
گاه سختیهایت، آنقدر بزرگ میشوند که ایمانت را نسبت به فرداهایی که اتمام همهی این سختیهاست، از دست میدهی و در این میان، خدا ناگهانی از راه میرسد و نورهای خوشی را در قلبت میافکند.
نباید خدایم را گم کنم. نور او، باعثبانیِ بودنِ الآنم است.
خدایی که اگر در درونم گم شود، مرا در اعماق ستارهها و کهکشانهای روشنش، محفوظ میدارد تا روزی دوباره، در ژرفای وجودم بهدنبالش بگردم.
به آسمان آبی تهران خیره میشوم و ناگهانی دلم هوای مرضیه را میکند.
در آن روستای نسبتاً کوچک، آدمهای زیادی زندگی میکردند و من هم لابهلای آن آدمها، دوستی داشتم. ظهر که میشد، به کنار آب میرفتیم و تا غروب حرف میزدیم.
از سختیهایش میگفت، از نداریِ خانوادهاش، شب و روز کار کردن برادرش در شهر و پدری که رهایشان کرد.
غمگین میشدم؛ اما او میخندید. دردش را با گفتن: اگر امروز خوشی نباشد، فردای دیگر روشنی چشمانت را کور میکند؛ اما اگر هرگز خوشی نباشد، مثل چیزی تا روز مرگت، جهان بعدت به اندازهی دنیایی که حال در آن زندگی میکنی، وسعتی از خوشحالیها میشود!
تسکین میداد و من هم همیشه در دل، انشاللهای نثار حرفهایش میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: