با صدای در، ترسیده کمرم را از دیوار بخارگرفتهی حمام فاصله دادم و دست زیر آب بردم تا از بودن ماهور، مطمئن بشوم که دوباره گفت:
- نارون؟! صدام رو میشنوی؟
لبخندی از روی شگفتی زدم و با ذوق از سرجایم بلند شدم. بهسمت در رفتم و با خنده گفتم:
- آممم، آره.
دستی به پیشانی کشیدم و نفسی گرفتم.
- آره میشنوم.
همانطور که با دستگیرهی در خودم را سرگرم میکردم شانهایی بالا انداختم و دوباره گفتم:
- فکر نمیکردم که، که آنقدر زود بیای!
دست جلوی دهانم و گرفتم و از خجالت چشم بستم. انگار که حرکاتم را میدید.
تقهایی به در زد و متعجب گفت:
- تو خوبی؟
- خوبم، یعنی، سعی میکنم خوب باشم.
گلویم را کمی فشردم و دوباره زیر آب رفتم تا حرفمان ادامه پیدا نکند و بیشتر از این شرمنده نشوم؛ اما نمیدانستم این شرم و حیا برای چه بود؟!
و بدتر از آن، نمیدانستم باید چهکنم و این موضوع بینهایت سردرگمم میکرد.
بعد از یک دوش سرهمی، موهای بلندم را از دور گردنم بهعقب راندم و حولهی ساده و کوتاهِ قهوهایی رنگی را هم دور تنم پیچ دادم.
از کوتاهیِ حوله، پاهایم در معرض دید قرار گرفته بودند و آب، قطرهقطره از موهایم تا به روی شانههای عر*یا*نم میچکید.
به چهرهی بشاش و خرمم در آیینه کوچکی که به دیوار وصل شده بود نگاهی انداختم.
آیینهاش ناگهانی، مرا یاد آیینهی کدر بیبی سلطان در شب نامزدیام با اسحاق انداخت.
تا خواست دلم غم بزند و دلگیر شود از دلتنگیهای بیامانی که کابوسهای شبانهام را زیادتر کرده بودند، سرم را بهچپ و راست تکان دادم تا افکار آلوده و بیمارم از ذهنم رها شوند و قلبم را از درد مچاله نکنند.
تبسمی ملیح روی ل*بهایم جاخوش کرد و کشیدگیاش، گونههای سرخ و پرالتهابم را کمی به بالا کشاند و چشمان سبزم، برقی پررنگ زدند از این همه تازگی و شکوفایی.
انگشت سبابهام را روی ل*بهایم کشیدم و بعد هم روی ابروهای پرپشت و سیاهم. نیازی به رنگ و لعاب دادن نبود. همین سادگی را دوست داشتم و قرار هم نبود به حرف مریم گوش بدهم.
از چهرهی دلچسبی که در این مدت زمان کم، رنگ و رو گرفته بود، با خوشحالی روی گرفتم. دمپاییهایم را در آوردم و از حمام خارج شدم.
اتاق در تاریکی فرو رفته بود. صدای زوزهی باد و تکان خوردن برگهای درختان باغ و شاید هم بوی زنندهی سیگار ماهور، تنها چیزی بود که در آن لحظه افکارم را مشغول میکرد.
در حمام را مردد بستم و بهسمت چراغ اتاق رفتم که با صدایش دستم بیحرکت ماند.
- نکن!
چشم ریز کردم، متعجب سرم را جلو بردم که با سرخیِ سیگارش مواجه شدم.
- به جای زل زدن به من، بیا بشین کنارم.
کمی جلو رفتم که دستش را بالا برد و به آرامی روی تخت زد.
- درست اینجا.
- نارون؟! صدام رو میشنوی؟
لبخندی از روی شگفتی زدم و با ذوق از سرجایم بلند شدم. بهسمت در رفتم و با خنده گفتم:
- آممم، آره.
دستی به پیشانی کشیدم و نفسی گرفتم.
- آره میشنوم.
همانطور که با دستگیرهی در خودم را سرگرم میکردم شانهایی بالا انداختم و دوباره گفتم:
- فکر نمیکردم که، که آنقدر زود بیای!
دست جلوی دهانم و گرفتم و از خجالت چشم بستم. انگار که حرکاتم را میدید.
تقهایی به در زد و متعجب گفت:
- تو خوبی؟
- خوبم، یعنی، سعی میکنم خوب باشم.
گلویم را کمی فشردم و دوباره زیر آب رفتم تا حرفمان ادامه پیدا نکند و بیشتر از این شرمنده نشوم؛ اما نمیدانستم این شرم و حیا برای چه بود؟!
و بدتر از آن، نمیدانستم باید چهکنم و این موضوع بینهایت سردرگمم میکرد.
بعد از یک دوش سرهمی، موهای بلندم را از دور گردنم بهعقب راندم و حولهی ساده و کوتاهِ قهوهایی رنگی را هم دور تنم پیچ دادم.
از کوتاهیِ حوله، پاهایم در معرض دید قرار گرفته بودند و آب، قطرهقطره از موهایم تا به روی شانههای عر*یا*نم میچکید.
به چهرهی بشاش و خرمم در آیینه کوچکی که به دیوار وصل شده بود نگاهی انداختم.
آیینهاش ناگهانی، مرا یاد آیینهی کدر بیبی سلطان در شب نامزدیام با اسحاق انداخت.
تا خواست دلم غم بزند و دلگیر شود از دلتنگیهای بیامانی که کابوسهای شبانهام را زیادتر کرده بودند، سرم را بهچپ و راست تکان دادم تا افکار آلوده و بیمارم از ذهنم رها شوند و قلبم را از درد مچاله نکنند.
تبسمی ملیح روی ل*بهایم جاخوش کرد و کشیدگیاش، گونههای سرخ و پرالتهابم را کمی به بالا کشاند و چشمان سبزم، برقی پررنگ زدند از این همه تازگی و شکوفایی.
انگشت سبابهام را روی ل*بهایم کشیدم و بعد هم روی ابروهای پرپشت و سیاهم. نیازی به رنگ و لعاب دادن نبود. همین سادگی را دوست داشتم و قرار هم نبود به حرف مریم گوش بدهم.
از چهرهی دلچسبی که در این مدت زمان کم، رنگ و رو گرفته بود، با خوشحالی روی گرفتم. دمپاییهایم را در آوردم و از حمام خارج شدم.
اتاق در تاریکی فرو رفته بود. صدای زوزهی باد و تکان خوردن برگهای درختان باغ و شاید هم بوی زنندهی سیگار ماهور، تنها چیزی بود که در آن لحظه افکارم را مشغول میکرد.
در حمام را مردد بستم و بهسمت چراغ اتاق رفتم که با صدایش دستم بیحرکت ماند.
- نکن!
چشم ریز کردم، متعجب سرم را جلو بردم که با سرخیِ سیگارش مواجه شدم.
- به جای زل زدن به من، بیا بشین کنارم.
کمی جلو رفتم که دستش را بالا برد و به آرامی روی تخت زد.
- درست اینجا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: