خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
با صدای در، ترسیده کمرم را از دیوار بخارگرفته‌ی حمام فاصله دادم و دست زیر آب بردم تا از بودن ماهور، مطمئن بشوم که دوباره گفت:
- نارون؟! صدام رو می‌شنوی؟
لبخندی از روی شگفتی زدم و با ذوق از سرجایم بلند شدم. به‌سمت در رفتم و با خنده گفتم:
- آممم، آره.
دستی به پیشانی کشیدم و نفسی گرفتم.
- آره می‌شنوم.
همان‌طور که با دستگیره‌ی در خودم را سرگرم می‌کردم شانه‌ایی بالا انداختم و دوباره گفتم:
- فکر نمی‌کردم که، که آن‌قدر زود بیای!
دست جلوی دهانم و گرفتم و از خجالت چشم بستم. انگار که حرکاتم را می‌دید.
تقه‌ایی به در زد و متعجب گفت:
- تو خوبی؟
- خوبم، یعنی، سعی می‌کنم خوب باشم.
گلویم را کمی فشردم و دوباره زیر آب رفتم تا حرف‌مان ادامه پیدا نکند و بیشتر از این شرمنده نشوم؛ اما نمی‌دانستم این شرم و حیا برای چه بود؟!
و بدتر از آن، نمی‌دانستم باید چه‌کنم و این موضوع بی‌نهایت سردرگمم می‌کرد.
بعد از یک دوش سرهمی، موهای بلندم را از دور گردنم به‌عقب راندم و حوله‌ی ساده و کوتاهِ قهوه‌ایی رنگی را هم دور تنم پیچ دادم.
از کوتاهیِ حوله، پاهایم در معرض دید قرار گرفته بودند و آب، قطره‌قطره از موهایم تا به روی شانه‌های عر*یا*نم می‌چکید.
به چهره‌ی بشاش و خرمم در آیینه کوچکی که به دیوار وصل شده بود نگاهی انداختم.
آیینه‌اش ناگهانی، مرا یاد آیینه‌ی کدر بی‌بی سلطان در شب نامزدی‌ام با اسحاق انداخت.
تا خواست دلم غم بزند و دل‌گیر شود از دل‌تنگی‌های بی‌امانی که کابوس‌های شبانه‌ام را زیاد‌تر کرده‌ بودند، سرم را به‌چپ و راست تکان دادم تا افکار آلوده و بیمارم از ذهنم رها شوند و قلبم را از درد مچاله نکنند.
تبسمی ملیح روی ل*ب‌هایم جاخوش کرد و کشیدگی‌اش، گونه‌های سرخ و پرالتهابم را کمی به بالا کشاند و چشمان سبزم، برقی پررنگ زدند از این همه تازگی و شکوفایی.
انگشت سبابه‌ام را روی ل*ب‌هایم کشیدم و بعد هم روی ابروهای پرپشت و سیاهم. نیازی به رنگ و لعاب دادن نبود. همین سادگی را دوست داشتم و قرار هم نبود به حرف مریم گوش بدهم.
از چهره‌‌ی دل‌چسبی که در این مدت زمان کم، رنگ و رو گرفته بود، با خوش‌حالی روی گرفتم. دمپایی‌هایم را در آوردم و از حمام خارج شدم.
اتاق در تاریکی فرو رفته بود. صدای زوزه‌ی باد و تکان خوردن برگ‌های درختان باغ و شاید هم بوی زننده‌ی سیگار ماهور، تنها چیزی بود که در آن لحظه افکارم را مشغول می‌کرد.
در حمام را مردد بستم و به‌سمت چراغ اتاق رفتم که با صدایش دستم بی‌حرکت ماند.
- نکن!
چشم ریز کردم، متعجب سرم را جلو بردم که با سرخیِ سیگارش مواجه شدم.
- به جای زل زدن به من، بیا بشین کنارم.
کمی جلو رفتم که دستش را بالا برد و به آرامی روی تخت زد.
- درست این‌جا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
از حس خوب حرف زدنش، پروانه‌های کوچکی در معده‌ام شروع به بال‌بال زدن کردند و ناگهانی دلم ضعف رفت.
با لبخند، نفسی‌ گرفتم و نزدیکش شدم.
کنارش نشستم که با بالا و پایین شدن تخت، کمی به‌سمتم آمد.
آب دهانم را به‌سختی بلعیدم و با دست‌هایی لرزان جلوی شانه‌های بر*ه*نه‌ام را گرفتم.
- تاریکه، چیزی هم معلوم نیست!
چشم گرد کردم و با گر*دن کجی، متعجب گفتم:
- پس‌‌ چطور دیدی؟!
با خنده‌ای دل‌فریب، از سرجایش بلند شد و با زدن آخرین پک به سیگار بد بویش، از پنجره به بیرون انداختش.
- فرعی‌ها دیده می‌شن؛ اما اصلی‌ها ...
برگشت، چهره‌اش در حاله‌ای کم‌رنگ از روشنایی قرار گرفته بود.
با خنده نگاهم کرد و چشمکی زد:
- اما اصلی‌ها نه!
به‌جای خجالت و سرخ و سفید شدن، با صدای بلند خندیدم و دست‌هایم را دور شانه‌هایم تنگ‌تر کردم.
از سوز سرما انگشت‌های دست و پایم سِر شده بودند و پو*ست تنم می‌سوخت.
چهره‌ی بدحال ماه، نیم‌‌رخش را در معرض دید دل بی‌تابم قرار داده بود و چشمانم لحظه‌ای رهایش نمی‌کردند.
ناگهانی تصویر چهره‌ی برادر کیارش، در ذهنم نقش بست و یک مقایسه‌ی کوچک بین‌شان رد و بدل شد.
هر دو موهای مشکی و بی‌نهایت صاف؛ اما ماهور جدیداً مانند آریا موهایش رو به جوگندمی رفتن بود.
بینی‌های کشیده و استخوانی؛ اما او چهره‌اش خام و ماهور بی‌نهایت مردانه بود.
باز هم می‌گویم: چهره‌اش فریاد‌ می‌زند که من یک مرد سی‌ساله‌ام!
و شاید هم فریاد بزند: من یک پزشک ماهرم.
به افکارم لبخندی زدم و ل*ب‌های خشک از سرمایم را کمی تر کردم.
سرد بود، بی‌نهایت سرد؛ اما مرد روبه‌رویم هر سرمایی را تبدیل به گرما می‌کرد و هر زمستانی را تابستان.
یک مرد، تا چه حد می‌تواند برای معشوقش دوست داشتنی به‌نظر برسد؟!
- همون‌قدری که همون معشوق، می‌تونه برای مردش دوست‌داشتنی به نظر برسه.
چشم‌ گرد کردم و با دست جلوی دهانم را گرفتم. بلند خواندن افکارم همچین عواقبی هم دارد.
دستش را از جیب شلوارش درآورد، نزدیکم آمد و دوباره کنارم نشست. دست‌هایم را گرفت و به‌سمت خود کشاند. طره‌ای از موهای خیس بلندم را میان انگشت‌هایش گرفت و به آرامی پیچ داد و زمزمه کرد:
-ای عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته‌اند،
زلف آشفته‌ی تو، با دل سودایی ما!
با چکیدن قطره‌های آب از موهایم روی تنم، با لبخند چشم بستم و با یادآوری تک بیتی زیبا از مولانا ل*ب زدم:
- گر ب*وسه دهد بر ل*ب پوسیدهٔ من
گر زنده شوم عجب مدارید شما!
خنده‌ای کرد و نرمی ل*ب‌هایش بود که مرا به دنیایی دگر کشاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
بی‌حرکت، بی‌‌صدا و حتی بی‌نفس، با چشمانی از حدقه در آمده‌ نگاهش می‌کردم.
برای لحظه‌ای فاصله گرفت. نفس عمیقی کشیدم، انگار که خودش هم می‌خواست ریتم‌ نفس‌هایش را منظم کند. لبخندِ موذیانه‌ای زد و دوباره به غارتم برد.
این‌دفعه بدون هیچ تعجب و شوکه بودنی، دست دور گ*ردنش انداختم که با گازی ریز، همراهی‌ام کرد.
صدای زوزه‌ی باد و نفس‌هایمان، در آن لحظه تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید و من خوش‌حال از این یکی شدن، غرق در خوش‌حالی بودم.
دست بردم و ته‌ریش زبرش را لمس کردم که ناگهانی جدا شد و با لبخندی معنی‌دار که در تمام این سال‌ها اولین باری بود که به روی ل*ب‌هایش می‌‌دیدم، به انگشت‌هایم ب*وسه‌ای زد و بعد هم شانه‌های نم گرفته از خیسی‌ موهایم را غرقِ ب*وسه کرد.
چشم بستم و لذتش را به‌جان خریدم.
- عطر تنت، ویران کننده‌‌اس!
نگاه این مرد چه داشت که تا مرگ می‌کشاندم؟ امان از این نگاهِ گیرایش که جان به‌ل*بم می‌کرد.
- من دیوونه‌ بودم، اون‌قدر دیوونه که تونستم سه سال ازت دور بمونم!
تبسم به ل*ب، نزدیکش شدم و شستم را نوازش‌گونه روی صورتش به حرکت در آوردم.
- مهم نیست، من فراموش کردم، بدون هیچ ترسی. همین که هستی خوبه، همین که کنارمی و دیگه نمی‌ری. خوش‌حالم، از این‌که دارمت و قرار نیست از دستت بدم خیلی خوش‌حالم!
نزدیک آمد، چشم بست و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه‌ داد.
نفسی گرفت و خسته ل*ب زد:
- می‌خوامت.
فرو ریختم و به آنی از هم پاشیدم.
گر گرفتم، نبض گرفتم
مردم و دوباره زنده شدم.
به تکاپو افتادم و از هیجان، لرزیدم.
دوباره دست انداختم دور گ*ردنش، چشم بستم و مانند خودش با خستگی ل*ب زدم:
-‌ وَ تو همان جهنمی هستی که تنها در جان من آرام گرفته است!
تا خواست ل*ب باز کند و جوابم را بدهد، صدای در بود که از جا پراند‌مان.
به‌سرعت از سر جایم بلند شدم و ترسیده به‌سمت در اتاق خیز برداشتم که صدای ماهور باعث شد چشم گرد کنم و به‌سمتش برگردم.
- مریم؟ مروارید؟
دست روی بینی‌ام گذاشتم و برایش عصبی چشم گرد کردم.
- ماهور؟!
این‌دفعه با دو دست جلوی دهانم را گرفتم و با بدختی به ماهورِ بیخیالی که پاهای عر*یا*نم را دید می‌زد خیره شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
در هوا، برایش بشکنی زدم و زمزمه‌وار گفتم:
- ماهور؟ دایی نوید این‌جاست!
از سر جایش بلند شد، ابرویی بالا انداخت و با خنده به‌سمتم آمد.
- ماهور؟ چه‌خبر شده؟!
ل*ب گزیدم و سعی کردم ضربان قلبم را نادیده بگیرم، نوک انگشت‌های پایم حال از شدت ترس یخ بسته بودند و لرزش دست‌هایم، دگرگون کننده بود.
به بازویم چنگی زد و به داخل حمام فرستادم. دستش را روی بینی‌اش گذاشت و پچ‌پچ کنان ل*ب زد:
- فقط آب و باز کن و از خودت صدایی در نیار.
سرم را مطیعانه تکان دادم و در حمام را قفل و سپس آب را باز کردم.
از صدای برخورد آب به کف حمام، کمی فاصله گرفتم و گوشم را به در حمام چسباندم. صدایشان ضعیف به‌گوش می‌رسید و عصبی از این وضعیت، چنگی به گلویم زدم.
سعی کردم خالی شوم.
خالی از هر گونه دلهره و ترس،
رها شوم از تمام دگرگونی‌ها،
از حرف‌ها و نا به حقی‌ها.
چند دقیقه پیش را مرور کردم، ب*وسه‌هایش، هوایش، نفس‌هایش، عطر تنش، حرف‌هایش.
خط به خط این مرد را می‌خواستم که من بخوانم، مانند کتابی که خواندش با تکرار دل‌چسب است.
من ماهور را، پر از نیاز، پر از تکرار
پر از خواهش، می‌خواهم.
با صدای تقه‌ی در، رها شدم از اویی که به تازگی، در جای‌جای ذهنم پرسه می‌زند.
ل*ب‌هایِ خشک از اضطرابم را با زبان تر کردم و در را به آرامی باز کردم.
چهره‌ی خندانش مقابلم نمایان شد، ناخودآگاه تبسمی ملیح روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد.
به حوله‌ی تنم اشاره‌ای کردم و مسخره گفتم:
- نظرت چیه با این بیام پایین؟
تک خنده‌ای کرد و با گرفتن دستم از حمام خارجم کرد.
به‌سمت کمد چوبیِ کوچکی که قبلاً برای مری بود، کشاندم و با جدیت گفت:
- فقط بیست دقیقه فرصت داری تا آماده شدن، و این‌که ...
دستی به ته ریشش کشید و متفکر ادامه داد:
- سر و سنگین، متشخصانه و چیزی در حد همسر یک آقای دکتر، متوجه شدی عزیزم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
مطیعانه سرم را برایش تکان دادم و بی‌حرف به چشمانش خیره شدم.
لبخند مهربانی زد و با ب*وس*یدن گونه‌ام از اتاق خارج شد و مرا با فکرهای درهمم تنها گذاشت.
لباس‌ها را زیر رو می‌کردم و به‌دنبال مناسب‌ترین‌شان می‌گشتم.
به‌قول ماهور، چیزی در حد همسر یک آقای دکتر.
نمی‌دانستم به‌دنبال چه می‌گردم و کلافه‌ لابه‌لای خریدهای ماهور گشت می‌زدم.
زیاد نبودند؛ اما حساسیت حرف ماهور باعث شده بود در یک انتخاب خوب پافشاری کنم.
با عصبانیت حوله‌ی نم گرفته را از تنم خارج کردم و به پیراهن سبز بلندی که در آن وسط خودنمایی می‌کرد چنگی زدم.
موهای خیسم را که کم‌کم رو به فر شدن می‌رفتند پیچ و تابی دادم و بالای سرم جمع‌شان کردم.
خوش‌حال بودم، یک خوش‌حالی‌ای که پر بود از ترس و شگفتی.
روسری سفیدم را هم سر کردم و بدون نگاه کردن به چهره‌ام، از آیینه‌ای که انتظار دیدارم را می‌کشید خداحافظی‌ای گرفتم و قدم به بیرون گذاشتم. ل*ب‌هایم را خیس کردم و انگشت‌هایم را در هم قفل کردم.
نفس عمیقی کشیدم و با بسم‌الله‌ِ زیرلبی، از پله‌ها پایین رفتم.
همه بودند، حتی خاله مهربان و دوقلوهایش.
حتی برادر کیارش و یک فرد مسن دیگری که کنار آریا نشته بود و حرف می‌زدند.
کمی‌ جلو رفتم، آب دهانم را قورت دادم و به آرامی گفتم:
- سلام.
یک سلام کافی بود برای برگشتن سر‌های متعجب‌شان به‌سمتم.
- سلام نارون بابا، بیا این‌جا ...
سرفه‌ای کرد و با صدای خش دارش گفت:
- کنار من.
نگاه‌ متعجب‌شان رنگ غم به خود گرفت، اخمی کردم و بدون حرفی دیگر کنار آقابزرگ روی مبل دو نفره‌ نشستم.
دل‌سوزی‌ بزرگ‌ترین نقطه ضعف من در زندگی بود و هرگز دلم نمی‌خواست در چنین وضعیت دشواری قرار بگیرم.
دستم را گرفت و نرم فشرد. با افتخار نگاهش کردم و به‌پشت دستش ب*وسه‌ای زدم.
این مرد سن بالا، حتی بیماری‌اش هم برایم یک افتخار بود.
به جمع نگاهی انداختم، ساکت شده بودند.
- خوبی نارون دایی؟
- خوبم دایی جان، شما خوب هستین؟
لبخندی به چهره‌ی دلف‌ریب زندایی زدم و گفتم:
- شما خوب هستین زندایی جان؟
چشمانش را برایم باز و بسته کرد و ب*وسه‌ای برایم فرستاد.
- مگه می‌شه در همچین شب زیبایی خوب نبود؟
سر تکان دادم که آقابزرگ گفت:
- عروس خانم، خشکی دهن مهمونا رو با چاییِ خوش رنگت‌تر نمی‌کنی؟
دلم گرفت از این نفس تنگی‌ها و بریده حرف زدن‌هایش.
خواستم بلند بشوم که خاله فیروزه با یک سینی پر از چای وارد سالن شد.
- از قدیم گفتن این کارا برای عروسه نه برای کارکنای خونه!
آقا بزرگ سرفه‌ی عصبی کرد، مری زیر ل*ب غرید و من با اخم به تماشایش نشستم.
خاله فیروزه بی‌اعتنا به حرفش، چای‌ها را با لبخند مهربانش پخش می‌کرد.
نوبت به پسربچه‌ی کوچکی که کنار دایی نشسته بود شد، بلند گفت:
- مردا همه چایی‌خورن ...
استکانی برداشت و در حالی که حبه‌ای قند میان ل*ب‌هایش می‌گذاشت ادامه داد:
- دستتون درد نکنه عروس خانم.
چشم‌ گرد کردم و به ماهور شگفت‌زده خیره شدم.
صدای ریز خنده‌‌هایشان تعجبم را تبدیل به خنده و حرف بدجنسانه‌ی خاله مهربان، دوباره سکوت را مهمان ل*ب‌هایمان کرد.
- پسر خوب، به این خانم سن بالا می‌یاد عروس این عمارت باشه؟!
سری تکان داد و با خنده‌‌ای احمقانه رو به دایی نوید گفت:
-‌ والا نارون هم بهش نمی‌‌خوره عروست بشه.
هیچ‌کس چیزی نگفت. زندایی با اخم روی برگرداند، دایی نوید به ماهور عصبی نگریست و آقابزرگ خودش را با استغفرالله گفتن تسکین می‌داد.
دست‌هایم را مشت کردم و در قبال این سکوت با گستاخی تمام ل*ب زدم:
- حرف‌ها و تیکه بار کردن‌ها بمونه برای بعد مراسم.
- دخترمون حق می‌گه، اگه حرف‌ها تموم من ص*ی*غه رو بخونم بین این دو تا جوون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
نگاهم گره خورد به نگاهِ همان مرد مسن خوش خنده‌ای که قصدش از آمدن، خواندن ص*ی*غه‌ی محرمیت بین من و ماهور بود.
نگاهم را متعجب در جمع چرخاندم. مری نگران لبخندی زد و کیارش دقیق نگاهم می‌کرد.
خاله مهربان هم‌چنان اخم را شریک ابروهایش کرده بود. دایی و زندایی، به‌همراه آریا خوش‌حال نگاهم می‌کردند.
- نارون؟!
با صدای عصبی ماهور، به ابروهای بالا پریده‌ام تکانی دادم و سعی کردم بهت چشمانم را جمع و جور کنم.
- عزیزم همه منتظرت هستن، اگه آماده‌ای شروع کنیم؟
ل*ب باز کردم تا چیزی بگویم؛ اما فکرهایم مدام خط قرمز می‌خوردند و صدای زنگی کر کننده گوش‌هایم را به بازی گرفته بود.
عصبی بود و شوکه بودنم، بیشتر از هر چیز دیگری بر عصبانیتش می‌افزود.
بی‌فکر و پریشان حال برایش سری تکان دادم که اشاره کرد به‌سمتش بروم.
صدایشان را در آن لحظه نمی‌توانستم بشنوم. در واقع هوشیاریِ کاملی نداشتم.
هیجان زده و کمی هم بی‌قرار بودم. و اما حاظران جمع، آن‌ها فکر می‌کردند از خوش‌حالی است که تا این حد هیجان زده شده‌ام.
تنها کسی که به خرابی حالم پی برده بود، ماهور و نگاه‌های کنجکاو یا شاید هم نگران برادرش کیارش بود.
می‌خواستم، لحظه به لحظه‌ی اتفاق‌های خوب را کنار ماهور می‌خواستم و هرگز از این خواستن، خسته نمی‌شدم.
خطبه را خواندند و مهریه یک ماهه‌ام شد صد گل رز.
نمی‌دانستم چه بر زبان می‌آورم و معانی آیه‌ها چیست؟!
اما با ل*ذت تکرار می‌کردم خط به خط گفته‌های سید را و خوش‌حال به جمع نگاهی کوتاه می‌انداختم و سپس ماهور را هدف می‌گرفتم.
او هم خوش‌حال و شاید هم کمی ناراحت، گفته‌های سید را بر زبان می‌آورد‌.
دست زدند، شادی سر دادند و ب*وسه‌هایشان را حوالیِ صورت ملتهبم کردند.
به حلقه‌ی نگین‌داری که در انگشتم برق می‌زد با ذوق نگاه می‌کردم. زیبا و ساده بود. این سادگی ماهور را دوست داشتم.
- می‌دونستم دوست نداری زیادی تو چشم بزنه‌.
سر بلند کردم و به چهره‌‌اش که در اخم خفه شده بود نگاهی کردم.
- خوبه که هنوز یادت مونده.
و دوباره سر به زیر انداختم و مشغول دید زدن حلقه‌ام شدم.
- ناراحتی؟
نفسی گرفتم و به معنای نه، برایش سری تکان دادم. دست زیر چانه‌ام برد و باعث شد دوباره نگاهم قفل چشمانش شود.
- پس اون همه تعجب، برای چی بود؟
شانه‌ای بالا انداختم و آرام ل*ب زدم:
- من فقط شوکه شدم از کار بی‌خبرت.
شستش را روی ل*ب‌هایش کشید، چشم ریز کرد و با بدجنسیِ تمام گفت:
- می‌دونستی الان می‌تونم هر کاری که دلم می‌خواد رو انجام بدم؟
یک تای ابرویم را بالا انداختم. منظور حرفش را به‌درستی درک کرده بودم؛ اما جا نزدم و با اخمی مصلحتی گفتم:
- این حرف یعنی چی؟!
نیشخندی زد و با کمی تعلل، از جیب کتش دو بلیط در آورد.
در هوا تکان‌شان داد، نزدیکم آمد و لبه‌ی روسری‌ام را به کناری زد و زیر گوشم با زمزمه گفت:
- یعنی تا دو ساعت دیگه پرواز داریم.
دلم لرزید، نه از بلیط‌ها و رفتن به مسافرت؛ بلکه از ن*زد*یک*ی‌‌اش و گرمای نفس‌هایش.
چشم بستم و آب دهانم را به‌سختی بلعیدم.
نزدیک‌تر شد و ب*وسه‌ای به گوشِ بخار گرفته‌ام زد. دستم را به دیوار کناری‌ام تکیه دادم تا پس نیفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
برخورد نفس‌هایش به پوستم، اغما کننده‌ی روحم بود.
- این بازی پر از خباثته!
خنده‌ای کردم، ل*ب‌هایم را به هم فشردم و با سختی چشم گشودم.
با کف دست به تخت س*ی*نه‌اش زدم تا به عقب برود. ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم که حواسش معطوف ل*ب‌هایم شد.
دست زیر چانه‌اش بردم و به اجبار سرش را بالا گرفتم.
- پسر خوبی باش و بگو این بلیط‌ها چی هستن؟
با کمی درنگ، سری تکان داد و بی‌میل به‌عقب رفت.
دلش می‌خواست نزدیکم شود، آن‌قدر نزدیک که در هم آمیخته شویم. چیزی بود که خودم بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشیدم.
بدون این‌که نگاه از چشمانم بردارد بلیط‌ها را در جیب کتش گذاشت و با لبخندی کم‌رنگی گفت:
- می‌ریم کیش.
ابروهایم متعجب بالا پریدند و با حیرت تک خنده‌ای کردم.
ل*ب‌هایم را تر کردم و گیج پرسیدم:
- نه! یعنی ...
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و دوباره گفتم:
- کیش؟!
- یادم باشه بعد از برگشتنمون از دوستم یه نوبتی واست بگیرم.
مشت ریزی به بازویش زدم و با خنده بدجنسی نثارش کردم.
دور نبود؛ اما این رفتن برایم دور به‌نظر می‌رسید.
- از اون‌موقع تا حالا ده سال می‌گذره! من، بانو، مری و آقاجون.
گذشته بود، گذشته‌ای که هیچ‌وقت رهایم‌ نمی‌کرد دیگر هرگز تکرار نمی‌شد.
دوباره نزدیک آمد. روسری‌ام را کمی به‌عقب فرستاد و جدی شد.
- موهات خیسن!
- وقت خشک کردنشون رو ازم گرفتی.
- ولی ارزشش رو داشت.
هیچ نگفتم و به‌جایش در دل زمزمه کردم: صد البته که داشت.
دستی به ابروهایم کشید و با ناراحتی گفت:
- فکر کردم نمی‌خوای محرم بشیم و قراره جا بزنی.
مچ دستش را ناگهانی گرفتم که باعث شد ابروهایم جای خالی انگشت‌هایش را حس کنند.
- فکرهای اشتباه به قضاوت تبدیل می‌شن، ازت می‌خوام که راجع به من فکر اشتباهی نکنی ...
نفسم را رها کردم و با بالا انداختن شانه‌هایم ادامه دادم:
- شاید خیلی متعجب و هیجان‌زده شدم. نمی‌شد؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
ماه تولدش را از یاد برده بودم. به همین سادگی فراموش‌کاری در حال بلعیدن ذهنم بود و من هم یاری‌اش می‌کردم بی‌هیچ فکری.
در حالی که از راهرو خارج می‌شدیم برای لحظه‌ای سرم را به‌عقب چرخاندم و برای ماهور لبخند به ل*ب، آرام زمزمه کردم:
- دوستت دارم!
نمی‌دانم متوجه شد یا که نه. سرش را متعجب و با اخمی ریز به چپ و راست تکان داد.
- ای بابا دل بکن از آقاتون.
به ل*ب‌های ورچیده‌ و صورت خسته‌اش نگاهی انداختم و سرخوش گفتم:
- تا شیرین نشوی درک نکنی دل فرهاد را.
ابروهایش شگفت زده بالا پریدند و ناباور گفت:
- به‌به، به‌به عروس خانم!
چهره‌اش متفکر شد و با لودگی گفت:
- پس چرا من خواستگار ندارم؟
بی‌حوصله چشم چرخاندم و در حالی که سرم را به‌عقب می‌چرخاندم گفتم:
- نه این‌که من خیلی داشتم.
نبود، آن‌قدر چشم‌چشم کردم؛ اما دیگر در راهرو ندیدمش.
با کشیده شدن بازویم تلو خوران به‌جلو رفتم.
- همش برای تو؛ اما فعلاً بیا بریم تو جمع الان می‌گن این نوشکفته‌ها کجان؟!
چشمکی نثار چهره‌‌ام کرد و با صدای بلندش به جمع پیوست.
خواستم به ‌مت ماهور بروم و به دنبالش بگردم که چشمانم قفل دو تیله‌ی مشکی کنجکاو شد. این چشم‌ها جز کنجکاوی، قطعاً هیچ هدف دیگری نداشتند.
استکان چایش را روی میز گذاشت و حبه‌ی قندی که در دستش بود را به همان پسربچه‌‌ای که شیطنت از چهره‌اش می‌بارید، داد. کنار گوش کیارش حرفی را زمزمه کرد که نگاهش افتاد به من.
خواستم اخم را مهمان ابروهایم کنم؛ اما تعجب اجازه‌ای نمی‌داد. چشم چرخاندم و سعی کردم حواسم را معطوف مری و خاله سودابه‌ای که کنار هم نشسته بودند کنم. حرف می‌زدند و با ل*ذت می‌خندیدند؛ اما نتواستم و نگاه سنگینش باعث شد دوباره چشم بدوزم به تیله‌های کنجکاوش. حس کردم به‌سمتم می‌آید. برای همین کمی به‌جلو رفتم و مسیرم را تغییر دادم که به پاهایش سرعت داد و در آخر، دستم را اسیر پنجه‌هایش کرد.
با اخم برگشتم و زیر دستش زدم. این مرد به تمام معنا گستاخ و ترسناک بود. آب دهانم را مزه‌مزه و سپس شتاب زده بلعیدم.
- تبریک می‌گم نارون خانم.
بی‌حرف و با اخم سرم را برگرداندم؛ اما باز هم ماهور را پیدا نکردم. خواستم به دنبالش بروم که قبل از رفتنم با نیشخند نگاهش کردم و با تمسخر گفتم:
- امیدوارم روزی برسه که بشه روزیِ شما.
تک خنده‌ای کرد و با حالتی بامزه، چشمانش را باز و بسته کرد.
- اما من منظورم نامزدیتون نبود!
انگشت سبابه‌اش را به‌سمت پنجره‌ گرفت و به باغ اشاره‌ای کرد:
- منظورم دانه‌ی نارونی که کاشتید و جوانه زده بود.
خجالت، ترس و اضطراب. سه واژه‌ی درهمی که وجودم را از حالت تعادل خارج کرده بودند و حضور این مرد جوان هم بدترش می‌کرد.
با لبخندی کج و معوج سر تکان دادم و دستی به پیراهنم کشیدم.
- به‌لطف باغبونی که آقاجون قراره بیاره تبدیل می‌شه به نارونی کامل.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
چهره‌اش را دوست داشتم، خام و جذاب. مهربان و دوست داشتنی. برعکس پو*ست سبزه‌ی کیارش، گندم‌گون بود.
- نارون خانم؟
رگ زانویم زد، پایم لغزید و خجالت‌زده برای چند ثانیه‌ای چشم بستم.
- حالتون خوبه؟!
روسری‌ام را هول زده به جلو کشاندم و بدون نگاه کردن به چشمانش ل*ب زدم:
- بفرمایید؟ صدام زدید.
نفسش را پر صدا رها کرد و کمی نزدیکم شد. ن*زد*یک*ی‌اش باعث شد کمی به‌عقب بروم.
- اون آقایی که فکر می‌کنید بچه‌اس در واقع بیست و شش سالشه.
متعجب سر بلند کردم و به همان بچه‌ای که می‌گفت در واقع بچه نیست اشاره کردم:
- اون، نه! شوخی می‌کنید.
- نه اتفاقاً جدی می‌گم. تو یک دانشگاه بودیم و الان هم روان‌پزشک خوبی هستن.
آب دهانم را دستپاچه قورت دادم و ناباور سر تکان می‌دادم.
- پس اون حرفای وسط جمع ...
ل*ب‌هایم را تر کردم و با خنده ادامه دادم:
- اصلاً چرا این‌جان؟! خب، خب این وصلت چه ربطی به ایشون داره؟!
لبخند کم‌رنگی زد و گوشه‌ی چشمش را خاراند.
- خواست مزه بپرونه و چون من خواستم اومد.
سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم. سر به زیر انداختم و ل*ب گزیدم.
- وقتی حبه‌ی قند رو دادید دستش واقعاً مثل بچه‌ها شده بود.
ملایم خندید و بامزه گفت:
- اما از حق نگذریم روانپزشک خبره‌ای هست، درست مثل خودم.
سر بلند کردم و چشمان خندانش را از نظر گذراندم. دلم می‌خواست نامش را بپرسم؛ اما خجالت مانع پرسشم می‌شد.
خنده‌‌اش محو شد و جایش را بی‌تفاوتی پر کرد.
- بهش اعتماد نکنید، لطفاً!
نگاهش دستپاچه‌ام می‌کرد. انگار که بندبند وجودم را می‌خواند.
- منظورتون کیه؟!
- آقای تهامی.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم؛ اما جز هوا چیزی خارج نمی‌شد. در کسری از ثانیه چهره‌ی خندانم را عصبانیت پوشاند.
- بهش اعتماد نکنید.
انگشت سبابه‌ام را بالا آوردم و حرصی جلوی صورت حق به جانبش گرفتم.
- اون شخصی که می‌گید بهش اعتماد نکنم الان محرم من، و تا چند وقت دیگه همسر رسمی من به حساب می‌یاد.
نمی‌دانستم چه بگویم و این بیشتر از هر چیز دیگری عصبی‌ام می‌کرد.
- من فقط خوبی شما رو می‌خوام.
با اخم، سرم را به چپ و راست تکان دادم و ناباور نگاهش کردم.
- این خوبی کردن نیست، خود دشمنیه.
خنده‌ی احمقانه‌ای کرد و جوری که انگار از هیچ چیز خبر ندارم گفت:
- اگر خوبی کردن شده دشمنی، پس بهتون بابت این عزا، نه که محرمیت و عقد، تسلیت می‌گم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
نمی‌توانستم حرف‌هایش را درک کنم و خشم چهره‌ام نشان از عصبی بودنم را می‌داد.
به پنجره‌ی نیمه باز سالن نگاهی انداختم؛ اما ماهور را ندیدم.
از شدت حرص و عصبانیت نفس‌هایم تند شده بودند.
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و بی‌قرار سر تکان دادم. خواست نزدیکم شود که با صدای مرتعشی گفتم:
-لطفاً، لطفاً از من دوری کن.
رگ پیشانی‌ام نبض گرفته بود و نداستن، مانند خوره‌ای در حال خوردن جانم بود. از کنارش گذشتم و به‌سمت پله‌ها رفتم. او یک چیز می‌دانست که من بی‌خبر بودم و هشدار می‌داد از ن*زد*یک*ی‌ام به ماهور.
- عروس خانم نمی‌خوای دهنت و شیرین کنی؟
برگشتم و به نرجس سرخوشی که ل*ب‌هایش را به بازی دندانش گرفته بود، نگاهی انداختم که نرگس از پشت سرش گفت:
- شنیدیم می‌خوای با سپیده و آریا بری کیش؟
بی‌حرف و با عصبانیت نگاه‌شان می‌کردم که نرجس گفت:
- فکرش و کن بعد از اومدنش حامله باشه!
چشم بستم و نفسم را خالی کردم. نباید جواب‌شان را می‌دادم.
صدای خنده‌ی احمقانه‌شان گوش‌هایم را زجر می‌داد. بدون هیچ اهمیتی از پله‌ها بالا رفتم که نرگس گفت:
- می‌ذاشتی آموزشت بدیم!
و دوباره شلیک خنده‌های مزخرف‌شان.
وارد اتاقم شدم و بی‌نظم لباس‌هایم را در چمدان کوچک کرم رنگی که برای مری بود گذاشتم و روی لباس‌های تنم، تنها یک رو مانتویی ساده انداختم و دوباره با همان عصبانیت پر حرصم از اتاق خارج شدم.
به در بسته‌ی اتاق نگاهی انداختم و سعی کردم نفس‌های تندم را منظم کنم. دست روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام گذاشتم و آب دهانم را پشت سر هم قورت می‌دادم.
گاهی اوقات یک حرف، برای فروپاشی انسان و دگرگونی حالش کافی‌ست، تنها یک حرف.
با حرف‌ها می‌شود که تا به مرز خودکشی رفت و الآن من حس همان فرد شکست خورده‌ای را دارم که دلم یک خودکشی می‌خواهد. نفرین به حرف‌های نابه‌جا و زننده، نفرین.
به‌سمت پله‌ها رفتم و آرام‌تر از قبل، پایین رفتم و چمدان را هم به‌دنبال خود می‌کشاندم و هر از گاهی دستی به گردنم می‌کشیدم.
- حاظر و آماده و البته کمی هم عصبی!
سر بلند کردم و به آریای خندان نگاه کردم. دو پله‌ی باقی مانده را هم پایین آمدم و بی‌حوصله و شاید هم کمی عصبی گفتم:
- از کیارش و اون برادر کنجکاو مرموزش متنفرم.
خنده‌ای کرد و متعجب ابرو بالا انداخت. نزدیکم آمد و در آغوشم گرفت.
- کی دخترم و اذیت کرده؟
برای لحظه‌ای از آغوشش جدا شدم و با تندخویی گفتم:
- خودش و برادرش.
این‌دفعه صدای خنده‌اش بلندتر شد. دوباره سرم را به س*ی*نه‌اش چسباند و آهسته زمزمه کرد:
- ماهور تو حیاط، زیر درخت آلبالو منتظرته.
خنده‌ی آرامی کردم و دیوانه‌ای هم نثارش.
صورتم را میان دستانش گرفت و با مهربانی به پیشانی‌ام ب*وسه‌ای زد.
- قبل از رفتنت از آقاجون خداحافظی بگیر.
سر تکان دادم و بدون برداشتن چمدانم در حال را، باز کردم.
- نارون؟
برگشتم که به سالن پر از مهمان و چمدانم اشاره‌ای کرد.
بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداختم که گفت:
- کاوه بی‌منظور حرف می‌زنه. تو به‌دل نگیر.
پس نامش کاوه بود، کاوه.
سر تکان دادم و بدون هیچ‌حرف دیگری از خانه خارج شدم و به‌سمت باغ حرکت کردم. این مرد مرموز که نامش را به تازگی کشف کرده بودم باعث‌بانی شک و شبه‌ام به ماهور بود.
به پاهایم سرعت بخشیدم و در تاریکی باغ به جلو می‌رفتم. آن‌قدرها هم تاریک نبود. چند پایه برقی که در خیابان بودند تا حدودی باعث روشنایی‌اش شده بودند.
درخت‌های عر*یان اطرافم و زوزه‌ی باد، صح*نه‌ی جالبی بود که تا حدودی اضطرابم را کم می‌کرد.
به‌اطراف نگاهی انداختم، روی دسته‌ی نیمکت نشسته بود و در حال حرف زدن با کسی، مدام دستش را بالا و پایین می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا