خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
آهسته به‌سمتش قدم بر می‌داشتم؛ اما خش‌خش برگ‌های زیر پایم و خوردشدن‌شان باعث می‌شد آهستگیِ راه رفتنم بهم بریزد.
می‌دانستم که کارم اشتباه است؛ اما حس شکی که نسبت به ماهور پیدا کرده بودم هیچ جوره رفع نمی‌شد.
با نزدیک شدنم به تماسش پایان داد و به‌عقب برگشت که با دیدنم متعجب سر جایش ایستاد.
- نارون؟!
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و در حالی که نفس‌های تند شده از عصبانیتم را کنترل می‌کردم مشکوک گفتم:
- ای‌نجا، دور از همه، داشتی با کی حرف می‌زدی؟
اخمی کرد و به‌سمتم آمد؛ اما من سعی می‌کردم خون‌سردی چهره و کلامم را حفظ کنم.
- از این اخلاقا نداشتیم!
مانند کودکی عصبی و بهانه‌گیر، پای چپم را بر زمین کوباندم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- از الآن به بعد داریم. با کی حرف می‌زدی؟
نزدیک آمده بود و حال نفس‌های تند او بدتر از برخورد باد به صورتم بود.
موبایلش را در جیب کتش گذاشت و با همان اخمی که رو به غلیظ‌تر شدن بود گفت:
- یک ساعت دیگه پروازه، آماده‌ایی؟
- اول باید بگی اونی که باهاش حرف می‌زدی کی بود؟
اخمش باز شد و لبخند ملیحی بر ل*ب‌هایش نشاند. ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی می‌کرد لبخندش را قورت بدهد گفت:
- تو الان حساس شدی نسبت به من، یا این‌که شکاک؟!
- هیچ‌کدوم و باید بهت بگم که من کیش نمی‌یام‌.
- الآن بهت می‌فهمونم.
پشت چشمی برایش نازک کردم و بی‌اهمیت به حرفش، خواستم برگردم که ناگهانی دست زیر پاهایم برد و روی شانه‌هایش انداختم.
با جیغی که زدم تکانی به خودش داد که بازوانش را محکم گرفتم و التماس‌گونه گفتم:
- بذارم پایین. الآن می‌یفتیم!
از قصد دوباره تکانی به خودش داد که دوباره جیغ ترسیده‌ای کشیدم.
- ماهور! ماهور بذارم پایین الان می ...
با سرعت بخشیدن به قدم‌هایش حرفم نصفه ماند و تنهای صدای فریادم بود که با باد هم آمیخته می‌شد و خنده‌های ماهوری که از ته دل بود.
خوشم آمده بود. همان اوایلش کمی ترسناک شده بود و اما الآن، دلم نمی‌خواهد پایین بیایم‌.
در حیاط را باز کرد و از روی سه پله‌ی کوچک بالا رفت و در آخر وارد خیابان همیشه خلوت شدیم.
به‌سمت ماشینش حرکت می‌کرد که با خنده گفت:
- مثل این‌که خوشت اومده دیگه صدات در نمی‌یاد!
دست جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده‌ام بلند نشود.
- نه اصلاً کارت درست نیست. بذارم پایین کسی می‌بینه.
نفسی گرفت و به‌آرامی پایینم ‌گذاشت. لباسم را مرتب کردم و به‌ چشمان هم‌چون شبش زل زدم.
- با کی حرف می‌زدی؟
اخمی کرد و در حالی که ریموت ماشین را می‌زد به سردی گفت:
- سوار شو.
دست به س*ی*نه شدم و ابرو بالا انداختم. برای لحظه‌ای چشم بست و با سرعت به‌سمتم آمد. بازویم را گرفت و با زور به‌سمت ماشین کشاندم.
- این کارت درست نیست، من از هیچ‌کدومِ حاظرای جمع خداحافظی نگرفتم! چمدونم ...
در حالی که در را باز می‌کرد گفت:
- به اندازه‌ی کافی خوش و بش کردی، چمدونت رو هم خودم میارم‌.
با اخم سوار شدم و به‌حالت قهر از چهره‌ی حق به جانبش روی‌گرفتم که لبه‌ی مانتویم را گرفت و با جمع کردنش به زیر پایم فرستادش.
- لابه‌لای در گیر می‌کرد.
به چهره‌ام حالت مسخره‌ای دادم و با نازک کردن صدایم گفتم:
- وای ممنون آقامون!
ملایم خندید و با چشمک گفت:
- خواهش می‌کنم ضعیفه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
سرم را به شیشه‌ی سرد ماشین تکیه دادم و فارغ از اتفاق‌های پیش آمده‌ی اخیر، چشم بستم.
دلم می‌خواست که پروازمان برای فردا می‌بود تا بتوانستم خریدهای مری را ببینم و با مریم کمی حرف بزنم.
دلم آ*غ*و*ش گرم آقابزرگ را با آن نصیحت‌های دوست داشتنی‌اش را می‌خواهد. دل‌تنگ بی‌بی و شب‌هایمان بودم.
شب کنار هم خوابیدن‌مان و صبحش را با نگاه به صورتش گرد و مهربانش شروع کردن. شاید هم دل‌تنگ ناری و اخلاق بدش بودم.
سپهر خوردنی‌‌ام با آن لپ‌های سرخ و چشمان سبزش.
چشم باز می‌کنم و به حلقه‌‌ای که در انگشت چپم خودنمایی می‌کند خیره می‌شوم. دل‌گیر تماشایش می‌کنم و لبخندی از روی دوست داشتن به سادگی و زیباییش می‌زنم.
به گذشته پرتاب می‌شوم، شبی که اسحاق انتظار می‌کشید تا حلقه را دستش کنم. خنده‌ای کردم و به خیابان خلوت چشم دوختم.
- لعنت بهت اسحاق. لعنت به خودت و دوست داشتن نحست بچه کلاغ بدشوم!
با باز شدن در ماشین، برگشتم و به ماهور نگاهی انداختم. موبایلش را به همراه پاکت سیگار و کیف پولش، جلوی ماشین گذاشت و بدون بستن در به‌سمتم آمد. سعی کردم نگاهش نکنم؛ اما ناموفق بودم.
کمی چشم‌چشم کردم تا به نتیجه رسیدم که، بله به‌سمت آریا رفت و چمدانم را از دستش گرفت.
معذب در جایم کمی جابه‌جا شدم. بعد از چند لحظه‌ی کوتاه دوباره به‌سمت ماشینش آمد. عطر آکنده روی پیراهنش دیوانه کننده بود. چشم بستم و با عطش سرمایش را به ریه‌هام کشیدم.
صندلی‌اش را کمی به‌جلو کشاند و چمدان را به‌عقب گذاشت.
بعد از اتمام کارش سوار شد و با گفتن بسم‌الله، ماشین را به حرکت در آورد.
- کم حرف بودی یا کم حرف شدی؟
جوابش را ندادم. از خیابان خارج شد و برای ماشین آریا که جلوی‌مان بود، تک بوقی زد‌.
- من از آقاجون و اهالی خونه خداحافظی گرفتم و قول دادم که باهاشون تماس می‌گیری.
دوباره جوابش را ندادم که برای ثانیه‌ای برگشت و نگاهم کرد.
- نارون خانم؟!
صدایم را بی‌حوصله و کش‌دار کردم:
- بله؟
خنده‌ای کرد و با همان لحن گفت:
- رخصت سیگار کشیدن رو می‌دید حاج خانم؟
بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداختم که با لحنی موزیانه گفت:
- شما که حساسیت داشتی!
ل*ب گزیدم و بدون نگاه کردنش گفتم:
- خب آره.
(هومِ) آرامی گفت و قطعاً در دل(خر خودتی) را هم حواله کرد.
- نمی‌خوای بگی؟!
انگشت‌های پایم را در کفش فشردم و با تردید گفتم:
- حلقه‌ای که با خودم ...
با کوباندن دستش روی فرمان ماشین، ترسیده چشم گرد کردم و به‌سمتش برگشتم.
به تندی کنار خیابان نگه داشت و با خشم به چشمانم زل زد.
- ان‌قدر اون حلقه‌ی کوفتیِ بدردنخور واست مهمه که می‌پرسی کجاست؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم که صدایش را بالا برد:
- پس چرا می‌پرسی که چه‌کارش کردم؟! مگه نمی‌گم از اون مر*تیکه‌ی دوهزاری و اون اهالی به گند کشیده‌‌‌ حرف نزن؟
متعجب، ترسیده و ناباور به چشمانش خیره مانده بودم.
- خانواده‌ی پدری تو خط قرمز منن نارون!
دستانش را بالا آورد و در هوا به‌حالت ضرب‌دری گرفت و با صدای بلندی که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت:
- خط قرمز! می‌تونی بفهمی؟! هر کاری می‌خوای انجام بده، هر چی می‌‌خوای بگو؛ اما رو خط قرمز من دست نذار،نذار!
حتی قدرت سر تکان دادن را هم نداشتم، حتی نمی‌توانستم از پر موهای گمشده‌ام هم چیزی بگویم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
حرکات تند و رفتارهای تندخویانه‌اش را نمی‌توانستم درک کنم.
لحظه‌ای خوب و بعد از دقایقی بدتر از هر بدی‌ای می‌شد. این رفتارش باعث می‌شد بیشتر به درستی حرف‌های کاوه پی‌ ببرم.
شاید هم این محرمیت باعث شده بود تا این حد احساس راحتی کند و هر چه بخواهد بارم کند.
به سختی، آن‌قدر سخت که سعی کردم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم. از چهره‌ی غضبناکش روی گرفتم و به شیشه‌ی بخار گرفته‌ی دودی خیره شدم.
دلم خواب می‌خواست، من هم بد شده بودم آن‌قدر بد که از هیچ کدامِ حاظران جمع خداحافظی نگرفتم و مانند این هول زده‌ها دست ماهور را گرفتم و پیش به‌سوی کیش.
کمی صبر کرد، کمی کوتاه و سپس ماشین را به حرکت در آورد؛ اما در همان کمیِ کوتاه، سنگینی نگاهش را حس می‌کردم که با خشم نگاهم می‌کند و شاید هم با پشیمانی.
- نمی‌خواستم داد بزنم.
- سپیده خیلی خوشبخته و قدر ندون!
برای لحظه‌ای به نیم رخم نگاهی انداخت و دوباره به مسیر روبه‌رویش چشم دوخت.
- چرا؟ چون خیلی بد و بیراه می‌گه به همه و از مامان بابام بیزاره؟!
نیش کلامش را نادیده گرفتم و با انگشت سبابه‌ام روی بخار شیشه نقشی کشیدم و به آرامی ل*ب زدم:
- نه. چون آریا رو داره.
چشم بستم و دستم را مشت کردم؛ اما برخلاف انتظارم هیچ گریه‌ای سر ندادم.
جوابم را نداد و به جایش سرعت ماشین را بیشتر کرد.
- وقتی نمی‌تونی جواب حرفام رو بدی ازشون فرار می‌کنی!
برگشتم و نگاهش کردم. لعنت به‌ دوست‌داشتنی که رهایم نمی‌کند.
انگشت‌هایش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود و به حالتی بی‌قرارانه لابه‌لای موهایش دست می‌‌کشید. موهای مشکی‌اش با رگه‌های سفیدی که به نقره‌ای می‌زد.
حلقه‌‌ام را لمس کردم که اضطراب ناشناخته‌ای به جانم رخنه کرد.
به خیابان وسیعی که پر بود از انواع مغازه‌ها کنجکاو نگاهی می‌انداختم که با توقف ماشین روبه‌روی ساختمانی چند طبقه‌ی سفید رنگ،‌ نگاهم را از اطراف به سفیدی دیوارهای سنگی‌اش دادم.
زیبا بود و انگار که چل‌چراغانی‌اش کرده بودند.
- خونه‌ی پدر مادر سپیده‌اس.
ابرویی بالا انداختم و با کمی دقت متوجه‌ی ماشین آریا شدم.
- قشنگه.
- نه به اندازه‌ی باغ آقاجون و عمارتش.
نگاهش کردم، لبخند غمگینی زد و انگشت‌هایم را قفل دستانش کرد.
- منظورم خونشون نبود. ماشین آریا رو می‌گفتم!
با شگفتی نگاهم کرد و از خنده انگشت شستش را روی گونه‌ام کشید که با اخم به‌عقب رفتم.
خنده‌اش را جمع و جور کرد و با سر به ماشینش اشاره کرد:
- کادنزاست‌. باید هم‌ قشنگ باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
سر تکان دادم و بی‌حرفِ دیگری از چهره‌ی سرخورده‌اش روی گرفتم.
شستش را پشت دستم به نوازش در آورد، سعی کردم مقابله کنم؛ اما نمی‌شد و گرمای همان انگشتش، دنیایم‌ را به نابودی می‌کشاند.
امان از این مرد و دوست‌ داشتنش، امان.
- نمی‌ذارم بری، از دستت نمی‌دم. هیچ‌وقت.
چشم بستم و حرفش را در ذهنم مزه‌مزه کردم. نمی‌ذارد بروم و نمی‌خواهد از دستم بدهد.
تلخ خندیدم و بدون باز کردن چشمانم، به آرامی گفتم:
- دوستم داشته باش.
فشار دستش را بیشتر کرد و کمی به‌سمت خودش کشاندم. با تکان شانه‌هایم خسته چشم باز کردم.
-‌نارون؟!
نفسم را با فشار رها کردم و محزون گفتم:
- هوم؟
- به من نگاه کن.
سرم را تکیه به پشتی صندلی دادم و به‌سمتش برگشتم. اخم داشت، اخمی عمیق.
از اخم‌هایش می‌ترسیدم، همان‌قدر که از داد و فریادهایش هراس داشتم.
ل*ب بالاییش را با دندان کمی خاراند و او هم ‌مانند من، خسته نفسش را از د*ه*ان خارج کرد.
بی‌حال و خسته بودم، کمی هم شکست خورده.، کمی. آن‌قدر کم که دیگر توانی برای مقابله با هیچ چیز و هیچ‌‌کس را نداشتم.
چشمانم می‌جوشیدند و گونه‌هایم ملتهب شده بودند. سعی کردم بگویم. حرف دلم را رو کنم تا درونم خالی از حرف‌های سنگین شود.
- یه چیزی رو مخفی می‌کنی!
بغض‌آلود شانه‌ای بالا انداختم و با قورت دادن آب دهانم ادامه دادم:
- یه چیزی که باعث شده این‌جوری با من رفتار کنی.
سرش را به چپ و راست تکان داد و دمغ گفت:
- نه، نه نارون همچین چیزی نیست. اگر، اگر هم باشه ...
ل*ب‌هایش را به هم فشرد و با ساییدن دندان‌هایش به هم، مشتش را محکم به روی پایش کوباند و لعنتیِ بلندی نثار خود کرد.
انگشت‌هایم را آهسته از لابه‌لای دستش خارج کردم. دوباره چشم بستم و بی‌اهمیت به رفتار بعدی‌اش به دنیای خود رفتم.
ای کاش می‌دانستم چی می‌خواهد و زیر زبانش چه می‌گذرد که توان بازگو کردنش را ندارد.
درست گفته بودم، ماهور بی‌نهایت خودرای شده بود و تمام کارهایش هم د‌ل‌بخواهی.
با پخش شدن موزیکی ملایم در فضای ماشین که تنها نواختن پیانو بود، بیشتر در جایم فرو رفتم و چشمانم برای خواب، سنگین شدند.
بعد از حمام، آن هم یک دوش آب گرم که پو*ست تنت را به جلز ولز بیندازد، پشت بندش یک خواب عمیق هم می‌چسبد.
***
نمی‌دانستم چه شده و حتی به کجا رفته‌ام، تنها به پیراهن سرخ رنگی که پر بود از گل‌های ریز سفید چشم دوخته بودم و به جای عطر مانده بر پیراهنش، خون بود که مشامم را پر می‌کرد.
شانه‌هایم را می‌فشردند، دستم را می‌گرفتند و دل‌سوزانه به آ*غ*و*ش می‌کشاندنم. سعی داشتند تا از حال و هوای بانو درم بیاورند و پیراهن جا مانده‌اش را از میان چنگالم آزاد کنند.
صدای آه و ناله‌های خاله‌هایم و به خصوص مری، به جای‌ گریه و زاری سر دادنم باعث می‌شد هر لحظه احساس خفگی کنم.‌
به دنبالش می‌گشتم، در گوشه‌ به گوشه‌ی خانه‌ی آقاجانم به دنبال مادرم‌ می‌گشتم و نمی‌توانستم پیدایش کنم. اتاقش خالی بود و خانه‌ حال به جای صدای خنده‌هایش، غرق در گریه و زاری بود.
لباسش را بیشتر از قبل به چنگ کشیدم و با فریاد نامش را صدا زدم.
- نارون؟!‌ نارون عزیزم؟
با برخورد سیلی‌های آرامی به گونه‌‌هایم و تکرار اسمم، به سختی چشم باز کردم.
- نارون جان؟ خانمم؟!
ل*ب‌های خشکم را تر کردم و دستم را بالا آوردم. با صدایی که از خواب خشن شده بود ل*ب زدم:
- خوابم برد.
- کابوس می‌‌دیدی؟
سرم را تکان دادم که پشت دستم را ب*و*سید و اندامش را به‌عقب کشاند و در آخر از ماشین‌ پیاده شد‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
گردنم پر شده بود از عرق‌های چسبناک و سرم به‌شدت سنگینی می‌کرد.
دلم می‌خواست دوباره بخوابم و در ادامه‌ی خواب به‌دنبال بانو بگردم؛ اما می‌دانستم که نمی‌شود.
به شیشه‌‌ی سمتم تقه‌ای زد و بعد هم در را باز کرد. با هجوم باد سرد به سر و رویم، چشم بستم و روسری‌ام را هول زده به‌عقب فرستادم تا گر*دن عرق گرفته‌ام خنک شود.
گرمم بود و احتیاجم به هوای سرد بی‌نهایت بود.
-‌چکار می‌‌کنی نارون؟!
با صدای بلندش ترسیده چشم باز کردم که ناگهانی زیر دستم زد و روسری‌ام را به‌جلو کشاند.
بهت زدم نگاهش می‌کردم. ناباور به انجام رفتارش گفتم:
- من، من فقط گرمم بود!
بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد. خوابم می‌آمد و این خواب، هر لحظه گیج و منگ‌ترم می‌کرد.
- بیای پایین درست و حسابی باد می‌خوری. این‌جور که نمی‌شه روسری‌ات رو بدی هوا همه گردنت رو دید بزنن که چی؟! این‌جا اروپا نیست، ایرانه منم یه مرد ایرانی ...
- ماهور؟!
با عصبانیت نامش را صدا زدم و بازویم را حرصی از دستش خارج کردم.
متعجب و شاید هم کمی عصبی گفتم:
- از سر شب داری بدخلقی می‌کنی، هیچی ‌نمی‌‌گم‌؛ اما انگار با کوتاه اومدن من داری بدتر می‌شی!
نفسی گرفت و با کشیدن ل*ب‌هایش به داخل دهانش در ماشین را بست. متاسف سری تکان داد که دوباره گفتم:
- تمومش کن. باور کن خوب بودن کار سختی نیست‌. اگر نمی‌تونی ...
ل*ب گزیدم و استغفرالله آرامی به زبان آوردم.
- اگر نمی‌تونم چی؟! بگو دیگه؟
از چهره‌ی دوباره حق به جانبش با اخم چشم گرفتم که دیدم آریا به‌سمت‌مان می‌آید.
- ببین، خوب نگاه کن کی داره فرار می‌کنه و از بازگو کردن حرف‌های دلش طفره می‌ره‌.
عصبی‌تر از قبل چشم بستم و دستی به گردنم‌ کشیدم. نمی‌خواستم بحث‌مان ادامه‌دار شود و ناراحتی‌ای پیش بیاید.
- ماهور؟ این‌جا جای بحثه؟! نیم ساعت دیگه پروازه. به‌جای‌ عجله کردن به نارون چرا گیر می‌دی؟
نگاهش کردم که عصبی چشم بست و به موهایش چنگی زد.
در مقابل حرفش هیچ‌نگفت. آریا به‌سمتم آمد و بازویم را گرفت.
- بریم، خودش می‌یاد.
(باشه‌ی) آرامی گفتم و بدون نگاه به ماهور، همراهی‌اش کردم.
- سپیده داخل منتظرمونه و بی‌صبرانه منتظر دیدنته.
لبخندی زدم و هیج نگفتم. در واقع ماهور دیگر حس و حالی برای حرف زدنم باقی نگذاشته بود.
به‌سمت گیت ورودی فرودگاه حرکت کردیم و بعد چند بررسی‌ جزیئ روی صندلی انتظار نشستیم.
رو به آریا کردم و متعجب گفتم:
-‌ دیر نشده؟ ماهور که سر شب گفت دو ساعت دیگه پروازه و الان هم تو گفتی نیم ساعت دیگه!
لبخند مهربانی زد و با فرستادن نصفه‌ای از چتری‌ام به داخل روسری‌ ملایم گفت:
-‌ الان شد بیست دقیقه دیگه.
به چشمانم چرخی دادم و بی‌حوصله گفتم:
- خیلی خسته کننده‌اس. حتی سپیده رو هم نیست! ماشین ماهور چی می‌شه؟! اصلاً خودش کجاست؟
از سرجایم بلند که شدم که به کسی که پشت سرم بود برخورد کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
چشمان درشت قهوه‌ای رنگ و موهای چتری شده به روی پیشانی‌اش بیشتر از هر نقاط دیگری در صورتش به چشم‌ می‌خوردند.
لبخند ملیحی بر ل*ب داشت و بانمک نگاهم می‌کرد. نمی‌توانستم از درشتیِ چشمانش نگاه بردارم.
لبخندش پررنگ‌تر شد و در نهایت با ب*وسه‌اش روی گونه‌ام، وارد بهت زدگی‌ام کرد.
- سپیده‌اس نارون جان.
ابرو بالا انداختم و سعی کردم بر تعجب بیش از حدم غلبه کنم.
- نارون خانمِ محبوب، خوش‌حالم می‌بینمت.
صدای ظریف و ل*ب‌های سرخ رنگش، تضادی را در ذهنم به وجود آورده بودند و به طرز عجیبی حسادتم نسبت به این زن خوش برو رو را بر می‌انگیخت.
به اجبار لبخندی زدم و با تکان دادن سرم ‌گفتم:
-‌ آمم بله، بله. خوب هستین؟!
با لبخند چشمانش را برایم باز و بسته کرد و دیگر هیچ‌ نگفت.
با پیج شدن اسم پروازمان و زمانش، نفسی گرفتم که آریا گفت:
- باید بریم دیگه دخترا.
همراهی‌اش کردیم؛ اما من کمی آهسته‌تر از آن‌ها حرکت می‌کردم. دستی به پیشانی‌ام کشیدم و گنگ به هر دویشان نگاه می‌کردم.
سپیده بی‌نهایت سنش کم می‌زد و آریا شاید چهل و یک و شاید هم ...
- نوزده و چهل و دو.
با چشمانی گرد برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم.
مانند کودکی که کاری خطا کرده است و حال از اشتباهش پشیمان شده است نگاهم می‌کرد.
پشت‌ چشمی برایش نازک کردم و به راهم ادامه دادم.
- دستت رو بده من.
با این حرفش، لبخند مرموزی زدم و دستانم را در جیب سویشرتم فرو بردم.
- داری اذیتم می‌کنی؟
- هی!
به گوشم دستی کشیدم و متعجب گفتم:
- ترسیدم.
لبخندش پررنگ‌تر از قبل شد. ذهنم پر شده بود از سوال‌های متفاوت و نمی‌دانستم باید از کدام‌شان شروع کنم.
- زمان پرواز رو بهم دروغ گفته بودی؟
نه نگاهم کرد و نه جوابم را داد. چشم ‌چرخاندم و به دست آریا که دور کمر سپیده حلقه شده بود زل زدم.
خوشبخت بودند، اگر که سپیده بدخلقی‌هایش را کنار می‌گذاشت؛ اما من هیچ بدی‌ای از او ندیده بودم. شاید هم باید صبر می‌کردم تا به موقعش.
سوار اتوبوس سفید رنگی شدیم و من همچنان به ماهور بی‌اهمیتی می‌کردم. همه چیزش شده بود دروغ.
زمان پرواز و حرف زدن مشکوک در باغش و حتی فرصت ندادن خدانگهداری‌ام با خانواده را.
زود می‌گذشت، لحظه به لحظه‌امان زود می‌گذشت.
هم‌چنان کنارش نشسته بودم و آریا و سپیده هم کنار هم.
گاهی دستم را می‌گرفت و به حالتی عذرخواهانه می‌فشردش و اما من با بدجنسی تمام، دستم را به‌عقب می‌کشاندم. با پیاده شدن‌مان، به‌سمت محیط مستقر شده‌ی هواپیما‌ها رفتیم.
ماهور با دادن کارت‌های پروازمان به مسئول گیت، آخرین سرشماری‌ها را‌ هم انجام دادند و پس از عبور از گیت پرواز وارد تونل متصل به هواپیما شدیم و توسط مهمان‌داران به صندلی‌های خود هدایت شدیم.
به چهار صندلی که کنار هم بودند نگاهی انداختم و بعد هم به شماره‌ام. وارد شدم و کنار پنجره نشستم و ماهور هم ‌کنارم.
اما سپیده ساک‌های دستی کوچکش را در محفظه‌ی بالای سرمان گذاشت و بعد هم کنار ماهور نشست.
متعجب نگاهش کردم که چهره‌ای خسته به خود گرفت و رو به آریا گفت:
- بشین دیگه عزیزم
اخمی کردم و دستم را دور بازوی ماهور حلقه کردم. خندان چشمانم را از نظر گذراند که با حسادت گفتم:
- فقط به من نگاه کن. سعی کن گردنت به‌سمت راست برنگرده.
ابروی چپش را با حالتی خاص بالا انداخت و با تر کردن ل*ب‌هایش، آهسته گفت:
- بوی حسادت می‌یاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
نیم نگاهی به سپیده‌ای که در حال بستن کمربندش بود انداختم و دوباره نگاهم را به ماهوری که صورتش پر شده بود از خنده دادم.
- می‌خوای من ببندم واست؟
سر تکان دادم. لبخند مهربانی زد و به آرامی گفت:
- چشم نارون خانم.
کمی جلو آمد و بعد از چند ثانیه‌ای که جز تعجب دیگر برایم هیچ نگذشت کمربندم را بست.
سرش را بالا گرفت و مانند پسربچه‌ای که شیطنت از سر و رویش می‌بارید به چشمانم زل زد.
- ممنون، ممنون ماهور!
متعجب به چشمانم چرخی دادم. یک‌‌بار خوب می‌شد و یک‌بار بد.
با لبه‌ی روسری‌ام تندتند به خودم باد می‌زدم. نگاهش کشنده‌ترینِ من بود و خودش نمی‌دانست.
صاف نشست، خواست سرش را برگرداند که فکش را محکم چسباندم.
- عه! گفتم برنگرد.
شستش را روی ل*ب‌هایش کشید و با خنده چهره‌ای پر شگفتی به خود گرفت.
دستش را گرفتم و سرم را به نشانه‌ی (برنگرد) به چپ و راست تکان دادم.
نمی‌دانم در نگاهش چه جای داده بود که دلم نمی‌خواست لحظه‌ای از تیله‌هایش روی بردارم.
نه صداهای اطراف و آموزش‌ دادن‌شان و نه بشکن‌های آریا از حالتی که داشتیم خارج‌مان نکرد.
پرواز کردیم، به آسمان رفتیم و لمس کردیم عمق خوبی‌‌ها را. مانند پرنده‌ای که اولین پروازش را تجربه می‌کند و در پهنای آسمان گم می‌شود.
- الان بالاییم.
نفسی گرفتم و به اضطراب شیرینی که در دلم رخنه کرده بود لبخندی زدم.
- بخوابیم؟
- می‌ترسی؟
شانه‌ای بالا انداختم و ل*ب‌های خشکم را به دندان کشیدم.
- اولین بارم که نیست.
گونه‌ام را به نوازش در آورد و با عطوفت گفت:
- پس بخوابیم.
برای بار آخر به سپیده و آریایی که دست‌هایشان قفل هم بودند نگاهی انداختم و به تقلید از کارشان، انگشت‌های ماهور را به دور انگشت‌هایم پیچ دادم. با همان اضطرابی که برایم شیرین به‌نظر می‌رسید چشم بستم و دست ماهور را بیشتر از قبل فشردم.
خوب بود، به جرئت می‌توانم بگویم بداخلاقی‌هایش، مهربانی‌‌هایش، همه و همه خوب بودند. مانند یک ناجی‌ست برایم، یک همسر قانون‌مند محترمی که گاهی بداخلاق و عصبی می‌شود
به کمک کشیده می‌شوم تا پرتاب به غم نشوم؛ آن‌چنانی که در دل آسمان گم بشوم.
به گذشته بخندم یا که برایش بگریم؟!
به کدامین سو بنگرم تا تازگی را بینم و بار شانه‌هایم را خالی کنم؟!
گرفتار مبتلایی شده‌ام که فراموشی بیشتر از قبل یادآوری‌اش می‌کند و کسی در من هر بار دست به خودکشی می‌‌زند.
بی‌هوایم می‌کند، آن‌قدر که ذهنم می‌خشکد و بی‌نفس می‌شوم.
سقوط می‌کنم و با دستانی که نور می‌‌بخشد به ظلمات وجودم، به بهشت کشیده می‌شوم. بهشتی که در آن جز غوطه‌وری در خوشی هیچ نیست.
هر بار می‌میرم، به ظلمت و اندک هیچی کشیده می‌شوم. نفس‌هایم خسته می‌شوند از بی‌هواییِ تویی که در هوایم نیستی.
چه بر سر واژه‌هایم آمده است که مانند مداری به دور دوست‌داشتنت چرخ می‌زنند و دعاگویت شده‌اند؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
افسوس و هزار افسوس از این همه بهم ریختگی در بن و ریشه‌ام.
من یک دگرگونی‌ام، یک حالتی عجیب که ردپایی از عاشقانه و تراژدی را به‌همراه خود دارم.
من یک بی‌راهه‌ام که منحرف شده‌ام به‌سوی گمراهی و باتلاق، تنها راه نجاتم برای رفتن به‌سوی مرگ است. همه‌چیز زود می‌گذرد و عجیب دل‌گیرم از این روزهای زودگذر.
نمی‌خواهم تمام بشود، روزهایم با ماهور را دوست دارم و دلم می‌خواهد هر روز یک آغاز جدیدی در صفحه‌ی زندگی‌‌مان باشد.
با باز کردن چشمانم، هواپیما هم سقوط کرده بود به روی زمین و بعد هم در حال برداشتن وسایلامون بودیم. سپیده گاهی خوب می‌شد و گاهی بد؛ اما آریا تمام مهربانی‌اش را یک‌جا به پایش می‌ریخت و تا می‌توانست ناز این دخترک کم سن و سال بهانه‌گیر را می‌کشید.
همسن خودم بود؛ اما پر از تفاوت بودیم. او کم حوصله و من پر از صبر. با کوچک‌ترین حرف آریا غیظ می‌‌کرد و تا ب*وسه‌هایش را خرجش نمی‌کرد به صراط مستقیم هدایت نمی‌شد.
آب و هوای خنک و دل‌چسبش، باد ملایم و مکان‌های دیدنی‌اش هر بیننده‌ای را به وجد می‌آورد. این‌جا، جزیره‌ی زیبا در خلیج فارس مرا به یاد گذشته‌ای می‌کشاند که با بانو قبل‌ها سفرش کرده بودیم.
با خنده به آریا و ماهوری که چمدان به‌دست بودند نگاهی انداختم. ماهور غرولند دستی به ریش‌های بلندش می‌کشید و آریا مدام به موهایش چنگ می‌زد. ماشین خودشان را می‌خواستند و به تاکسی سواری عادت نداشتند.
سپیده هم با چشمانی گرد نگاهم می‌کرد و بعد هم ریز‌ریز می‌خندید.
نزدیک ماهور شدم. دستش را گرفتم و با لبخند گفتم:
- الان می‌ریم کجا؟
تبسمی دلنشین روی ل*ب‌هایش نقش بست و با گرفتن دستم گفت:
- می‌ریم هتل.
سر تکان دادم و هیچ نگفتم. با عبور تاکسیِ زرد رنگی ماهور سر برگرداند و رو به آریا و سپیده گفت:
- اومد بچه‌ها. بریم دیگه.
با سوار شدن و جا دادن چمدان‌هایمان، ماهور هم نام هتل را به راننده گفت.
- من به تاکسی‌سواری اصلاً عادت ندارم!
دکمه‌ی پیراهنش را باز کرد و بعد هم با حرص موهایش را به عقب راند.
- اصلاً!
(اصلاً) را عصبی و کمی هم با خشم گفت.
سپیده دستش را گرفت و چشمانش را زوم گ*ردنش کرد.
- می‌تونیم خودرو اجاره کنیم نهایتاً. حالا اگر خواستی می‌تونی مثلاً با راننده‌اش رو کرایه کنی.
نگاهم کرد و متفکر گفت:
- نظر تو چیه نارون جان؟
شانه‌ای بالا انداختم. بی‌تفاوت گفتم:
- من نمی‌دونم. راستش الآن فقط به خواب فکر می‌کنم.
با صدای خنده‌ی آریا، ماهور سر برگرداند و چشمکی نثار چهره‌ی خسته‌ام کرد که از نگاهِ پر حرف سپیده دور نماند.
خنده‌ای کرد و در حالی که چتری‌های ریخته روی پیشانی‌اش را درست می‌کرد گفت:
- آخه من خیلی میام کیش، یا به‌خاطر کارهای بابا یا با داداش و همسرش. دیگه کامل واردم.
(اوهوم) آرامی گفتم و چشمانم را در حدقه برایش چرخی دادم.
کارهای بابا یا همراه با داداش و همسرش؟!
ای کاش به‌جای تو الان مری یا مریم کنارم نشسته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
با خنده روی پایم زد و با ناز و غمزه ابرویی بالا انداخت و آهسته کنار گوشم گفت:
- این آقایون بداخلاق رو می‌بینی؟ فقط ما زن‌ها می‌تونیم سرحال بیاریمشون.
چشم گرد کردم و با نیمچه تعجبی که مانند نقابی روی صورتم جا خوش کرده بود، به تابعیت از حرفش سر تکان دادم.
با دستمالی که دستش بود، دور ل*ب‌هایش را محتاطانه پاک کرد و دوباره گفت:
- خوبه؟ پخش و پلا نشده که؟
با دقت دور ل*بش را بررسی کردم. حرفه‌ای بود در رنگ و لعاب دادن به صورتش.
- خوب شده.
ل*ب‌هایش را کمی غنچه کرد و حالتی متفکرانه به خود گرفت.
- کم حرفی یا ...
انگشت سبابه‌اش را تکیه‌ی چانه‌اش کرد و با صدای آرامی که جذابیتش را چند برابر می‌کرد، ل*ب زد:
- یا این‌که از من خجالت می‌کشی؟!
ادا و اطوارش خواستنی بود، آن‌قدر خواستنی که حتی برای مَنی که هم‌ج*ن*س خودش بودم، برایم کمی حسادت را در پیش داشت و شاید هم به‌قول مریم باحال بود.
چتری‌هایم را پشت گوش انداختم و در حالی که چهره‌ام را از برخورد تند باد به چشمانم جمع می‌کردم گفتم:
- نه این‌طور نیست واقعاً. فقط خسته‌ام و به خواب احتیاج دارم.
لبخند پهنی زد که گونه‌های درشتش جمع شدند و درشتی چشمانش را کشیده‌تر. انگار که در اجزای صورتم به دنبال چیزی می‌گشت و هر لحظه هم دقیق‌تر می‌شد.
معذب لبه‌ی روسری‌ام را دست گرفتم که گفت:
- من و تو، واسه این دو برادر خیلی زیادی هستیم.
ناگهانی از حرفش خنده‌ای کردم. زیادی بودیم؟!
نمی‌توانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. آن‌قدر که بامزه گفته بود.
ماهور به عقب برگشت و آریا هم کنجکاوانه نگاه‌مان می‌کرد. این حرفش را با جان و دل قبول داشتم.
- چیزی شده؟!
سپیده شال حریر مشکی‌اش را با همان ناز و کرشمه‌ی خاصش به روی شانه‌‌ی‌ چپش انداخت و بی‌تفاوت به بهت‌زدگی چهره‌‌شان گفت:
- ذکر خیرتون بود آقایون.
ماهور برایم چشم ریز کرد که ل*ب‌هایم را به د*ه*ان کشیدم و با خنده دستی به گونه‌هایم زدم.
- مثلاً چه ذکر خیری؟
- آریا؟! عزیزم گفتم ذکر خیرتون بود و تمام ...
رو کرد به من و با انداختن ابروهایش به بالا، با چشم غره به هر دویشان گفت:
- دیدی گفتم.
- موافقم.
مفتخرانه از قبولی حرفش، گردنی کج کرد و بعد هم چشمکی نثارم.
- خوبه.
با تمام شدن حرف سپیده، راننده اعلام کرد که رسیدیم و نگاه من بود که مانند لیزری قوی، نقطه به نقطه‌ی هتل را هدف می‌گرفت.
با شگفتی و پر از ناباوری به‌اطراف نگاه می‌کردم. شتاب‌‌زده پیاده شدم و دست جلوی دهانم گرفتم.
تا چشم کار می‌کرد آب می‌دیدی و خانه‌های ییلاقیِ زیبایی که روی دریا مستقر شده بودند. آن‌طرف‌تر هم هتلی بزرگ که روی خشکی بود و
پر از درخت، گل، گیاه و هر چیز دیگری که به چشم‌ می‌خورد دیده می‌شد.
با حلقه شدن دستی دور کمرم، ترسیده به‌عقب برگشتم که با چهره‌ی ماهور مواجه شدم.
- پسندیدی؟
با ذوق خندیدم و دستش را محکم فشردم.
- این‌جا عالیه، عالی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
- با تو عالی‌تر هم می‌شه.
- خب خب کبوترهای عاشق، بحثتون رو بذارید واسه رفتن به اتاقتون. الآن نصفه شبه و همه خسته.
ل*بم را محکم به دندان کشیدم و با خنده از چهره‌‌ی پر شیطنتش سعی داشتم روی بگیرم؛ اما موفق نمی‌شدم.
سپیده دستش را گرفت و با اخمی تصنعی گفت:
- عزیزم بهتره بریم داخل که ما هم بحث داریم.
این‌دفعه از تعجب د*ه*ان باز کردم و به‌جای خنده، چشمان گرد شده‌‌ام را تحویلش دادم. بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و با آریا به‌سمت هتل حرکت کردند.
- این، این همیشه ان‌قدر راحت حرف می‌زنه؟!
ماهور گیج سری تکان داد و با خنده‌ای که بیشترش را بهت‌زدگی گرفته بود، گفت:
- نمی‌دونم، شاید هم خیلی ذوق‌ زده شده.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و در حالی که به راه رفتن‌شان می‌نگریستم، ناباور گفتم:
- الآن به دایی و زندایی حق می‌دم.
واقعاً به دایی نوید و زنداییم حق می‌دادم با همچین عروس گستاخ و بی‌پروایی که بدون هیچ رو دروایسی، حرفش را می‌زد و بعد هم راهش می‌گرفت و یک خدانگهدار هم‌ پشتش.
با حسی از سوزش گونه‌ام، جیغ کوتاهی کشیدم. عصبی غریدم:
- ماهور؟!
دستی به ریش‌هایش کشید و با خنده نگاهم‌ کرد‌.
- گفتم گ*از نگیر!
گونه‌ی‌ خیسم را پاک کردم و عصبی‌تر از قبل غریدم:
- اه اه، ماهور!
خواست به‌سمتم بیاید که دوباره جیغ زدم و به‌عقب رفتم؛ اما با صدای دو شخصی که لباس مخصوص هتل را به تن داشتند با خجالت د*ه*ان بستم و پشت سر ماهور قرار گرفتم؛ اما خجالتم باعث‌ نمی‌شد که عصبانیتم کم‌ شود.
- چمدون‌ها و باقی وسایل رو لطف می‌کنید.
- البته.
به‌سمت‌شان رفت و جفت هم قرارشان داد.
- خب همین ‌دوتا هستن.
با گرفتن دسته‌هایشان، ماهور تشکری کرد و ما هم پشت سرشان حرکت کردیم.
- آریا فرستاده.
- چرا انعام ندادی؟!
لحظه‌ای به گونه‌‌ام نگاهی کرد و بعد هم دوباره به مسیرش چشم دوخت.
- انعام هم می‌دم؛ اما این‌جا نه.
بی‌حرف، دوباره‌ با آستین پیراهنم جای گازش را پاک کردم که نگاهم آمیخته شد با فضای روبه‌رویم.
تماماً سنگ و شیشه، همه‌اش پر بود از روشنایی و یک فضای دل‌چسب را به‌وجود آورده بود.
دیوارهای بلندی که توانسته بودند همچین هتل زیبایی را بسازند و چل‌چراغانی کردنش در شب، زیباتر به‌نظر می‌رسید.
باد می‌وزید. بر‌گ درختان تکان می‌خوردند و صدای موج دریا، حسی از خوشبختی را در زیر پوستم به‌جریان می‌انداخت.
وارد شدیم، زیبایی‌اش چشمانم را هدف قرار داد و کمالات و محبوبیتش، مرا به دنیایی دگر کشاند.
ماهور دستم را گرفت و نزدیک به میز متصدی پذیرش هتل که دایره مانند و کمی طویل و شیشه‌ای بود برد.
با ادب و احترامی فراوان خوش‌آمد گویی کرد. انگار که از قبل اتاق‌هایمان را رزرو کرده بود.
برگشتم و به سپیده و آریایی که روی کاناپه‌ی زرشکی‌ رنگی تکیه داده بودند و خوش و بش می‌کردند، نگریستم.
سنگینی نگاهم را حس کرد، برایم بوسی فرستاد و بیشتر به آریا چسبید. به لبخندی کوتاه اکتفا کردم. بعد از دقایقی کوتاه، ماهور دوباره دستم را گرفت و به‌دنبال خود کشاند.
- تو از قبل همه‌ی کارها رو کرده بودی؟!
نیم‌ نگاهی به چشمان پر تعجبم انداخت و لبخند مرموزی زد.
- آره.
به آریا اشاره‌ای کرد تا دنبال‌مان بیایند.
- ما این‌جا می‌مونیم؟ یعنی روی خشکی یا، یا که اون‌جا روی آب؟
دستم را نرم فشرد و با شستش نوازشش کرد.
- این‌جا، روی خشکی.
اخمی کردم و در حالی که دکمه‌ی آسانسور را می‌فشرد، غرولند گفتم:
- اما من روی آب رو بیشتر دوست داشتم.
منتظر ماندیم تا پایین بیاید و داخل شویم.
- اون‌جا هم می‌ریم.
دست به س*ی*نه، اخمم را غلیظ‌تر کردم و به آسانسور اشاره کردم.
- طبقه‌هاش خیلی زیادن.
- داری بهونه می‌گیری دیگه نارون.
روی برگرداندم که آریا و سپیده را پشت سرمان دیدم. هر دو لبخند به ل*ب داشتند.
خوشبخت بودند، یا می‌خندیدند یا همسرش ب*وسه‌هایش را خرج ادا و اطوارش می‌کرد.
با ایستادن آسانسور چهار نفرمان واردش شدیم و دوباره با زدن دکمه‌ای، بعد یک دقیقه توقف کرد.
سپیده با ذوق در را باز کرد و به راهروی دل‌باز و با صفایی که دریا را در معرض دیدمان قرار می‌داد، قدم برداشت.
سقفش پر بود از لامپ‌های نامرعی‌ای که خود را در لابه‌لای گچ‌بُری‌های مربعی‌ای مخفی کرده بودند و یک روشنایی خاصی را در محیط راه‌رو پراکنده می‌کرد.
تابلوهای کوچک و بزرگ متصل به دیوار و کاغذ دیواریِ تماماً سفیدش که پر بود از نقش گل‌های طلایی.
- همین‌جاست عزیزم!
با گرفتن بازویم، از حال و هوای دید زدن در آمدم و به چمدانم که هنوز دست همان فرد بود نگاهی انداختم.
ماهور تشکری کرد و با دادن انعامی خوب، در اتاق را باز و سپس به داخل هدایتم کرد.
پاهایم سنگین شده بودند و به‌سختی حرکت می‌کردند.
- ما، ما این‌جا تنها می‌مونیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا