آهسته بهسمتش قدم بر میداشتم؛ اما خشخش برگهای زیر پایم و خوردشدنشان باعث میشد آهستگیِ راه رفتنم بهم بریزد.
میدانستم که کارم اشتباه است؛ اما حس شکی که نسبت به ماهور پیدا کرده بودم هیچ جوره رفع نمیشد.
با نزدیک شدنم به تماسش پایان داد و بهعقب برگشت که با دیدنم متعجب سر جایش ایستاد.
- نارون؟!
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و در حالی که نفسهای تند شده از عصبانیتم را کنترل میکردم مشکوک گفتم:
- اینجا، دور از همه، داشتی با کی حرف میزدی؟
اخمی کرد و بهسمتم آمد؛ اما من سعی میکردم خونسردی چهره و کلامم را حفظ کنم.
- از این اخلاقا نداشتیم!
مانند کودکی عصبی و بهانهگیر، پای چپم را بر زمین کوباندم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- از الآن به بعد داریم. با کی حرف میزدی؟
نزدیک آمده بود و حال نفسهای تند او بدتر از برخورد باد به صورتم بود.
موبایلش را در جیب کتش گذاشت و با همان اخمی که رو به غلیظتر شدن بود گفت:
- یک ساعت دیگه پروازه، آمادهایی؟
- اول باید بگی اونی که باهاش حرف میزدی کی بود؟
اخمش باز شد و لبخند ملیحی بر ل*بهایش نشاند. ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی میکرد لبخندش را قورت بدهد گفت:
- تو الان حساس شدی نسبت به من، یا اینکه شکاک؟!
- هیچکدوم و باید بهت بگم که من کیش نمییام.
- الآن بهت میفهمونم.
پشت چشمی برایش نازک کردم و بیاهمیت به حرفش، خواستم برگردم که ناگهانی دست زیر پاهایم برد و روی شانههایش انداختم.
با جیغی که زدم تکانی به خودش داد که بازوانش را محکم گرفتم و التماسگونه گفتم:
- بذارم پایین. الآن مییفتیم!
از قصد دوباره تکانی به خودش داد که دوباره جیغ ترسیدهای کشیدم.
- ماهور! ماهور بذارم پایین الان می ...
با سرعت بخشیدن به قدمهایش حرفم نصفه ماند و تنهای صدای فریادم بود که با باد هم آمیخته میشد و خندههای ماهوری که از ته دل بود.
خوشم آمده بود. همان اوایلش کمی ترسناک شده بود و اما الآن، دلم نمیخواهد پایین بیایم.
در حیاط را باز کرد و از روی سه پلهی کوچک بالا رفت و در آخر وارد خیابان همیشه خلوت شدیم.
بهسمت ماشینش حرکت میکرد که با خنده گفت:
- مثل اینکه خوشت اومده دیگه صدات در نمییاد!
دست جلوی دهانم گرفتم تا صدای خندهام بلند نشود.
- نه اصلاً کارت درست نیست. بذارم پایین کسی میبینه.
نفسی گرفت و بهآرامی پایینم گذاشت. لباسم را مرتب کردم و به چشمان همچون شبش زل زدم.
- با کی حرف میزدی؟
اخمی کرد و در حالی که ریموت ماشین را میزد به سردی گفت:
- سوار شو.
دست به س*ی*نه شدم و ابرو بالا انداختم. برای لحظهای چشم بست و با سرعت بهسمتم آمد. بازویم را گرفت و با زور بهسمت ماشین کشاندم.
- این کارت درست نیست، من از هیچکدومِ حاظرای جمع خداحافظی نگرفتم! چمدونم ...
در حالی که در را باز میکرد گفت:
- به اندازهی کافی خوش و بش کردی، چمدونت رو هم خودم میارم.
با اخم سوار شدم و بهحالت قهر از چهرهی حق به جانبش رویگرفتم که لبهی مانتویم را گرفت و با جمع کردنش به زیر پایم فرستادش.
- لابهلای در گیر میکرد.
به چهرهام حالت مسخرهای دادم و با نازک کردن صدایم گفتم:
- وای ممنون آقامون!
ملایم خندید و با چشمک گفت:
- خواهش میکنم ضعیفه.
میدانستم که کارم اشتباه است؛ اما حس شکی که نسبت به ماهور پیدا کرده بودم هیچ جوره رفع نمیشد.
با نزدیک شدنم به تماسش پایان داد و بهعقب برگشت که با دیدنم متعجب سر جایش ایستاد.
- نارون؟!
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و در حالی که نفسهای تند شده از عصبانیتم را کنترل میکردم مشکوک گفتم:
- اینجا، دور از همه، داشتی با کی حرف میزدی؟
اخمی کرد و بهسمتم آمد؛ اما من سعی میکردم خونسردی چهره و کلامم را حفظ کنم.
- از این اخلاقا نداشتیم!
مانند کودکی عصبی و بهانهگیر، پای چپم را بر زمین کوباندم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- از الآن به بعد داریم. با کی حرف میزدی؟
نزدیک آمده بود و حال نفسهای تند او بدتر از برخورد باد به صورتم بود.
موبایلش را در جیب کتش گذاشت و با همان اخمی که رو به غلیظتر شدن بود گفت:
- یک ساعت دیگه پروازه، آمادهایی؟
- اول باید بگی اونی که باهاش حرف میزدی کی بود؟
اخمش باز شد و لبخند ملیحی بر ل*بهایش نشاند. ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی میکرد لبخندش را قورت بدهد گفت:
- تو الان حساس شدی نسبت به من، یا اینکه شکاک؟!
- هیچکدوم و باید بهت بگم که من کیش نمییام.
- الآن بهت میفهمونم.
پشت چشمی برایش نازک کردم و بیاهمیت به حرفش، خواستم برگردم که ناگهانی دست زیر پاهایم برد و روی شانههایش انداختم.
با جیغی که زدم تکانی به خودش داد که بازوانش را محکم گرفتم و التماسگونه گفتم:
- بذارم پایین. الآن مییفتیم!
از قصد دوباره تکانی به خودش داد که دوباره جیغ ترسیدهای کشیدم.
- ماهور! ماهور بذارم پایین الان می ...
با سرعت بخشیدن به قدمهایش حرفم نصفه ماند و تنهای صدای فریادم بود که با باد هم آمیخته میشد و خندههای ماهوری که از ته دل بود.
خوشم آمده بود. همان اوایلش کمی ترسناک شده بود و اما الآن، دلم نمیخواهد پایین بیایم.
در حیاط را باز کرد و از روی سه پلهی کوچک بالا رفت و در آخر وارد خیابان همیشه خلوت شدیم.
بهسمت ماشینش حرکت میکرد که با خنده گفت:
- مثل اینکه خوشت اومده دیگه صدات در نمییاد!
دست جلوی دهانم گرفتم تا صدای خندهام بلند نشود.
- نه اصلاً کارت درست نیست. بذارم پایین کسی میبینه.
نفسی گرفت و بهآرامی پایینم گذاشت. لباسم را مرتب کردم و به چشمان همچون شبش زل زدم.
- با کی حرف میزدی؟
اخمی کرد و در حالی که ریموت ماشین را میزد به سردی گفت:
- سوار شو.
دست به س*ی*نه شدم و ابرو بالا انداختم. برای لحظهای چشم بست و با سرعت بهسمتم آمد. بازویم را گرفت و با زور بهسمت ماشین کشاندم.
- این کارت درست نیست، من از هیچکدومِ حاظرای جمع خداحافظی نگرفتم! چمدونم ...
در حالی که در را باز میکرد گفت:
- به اندازهی کافی خوش و بش کردی، چمدونت رو هم خودم میارم.
با اخم سوار شدم و بهحالت قهر از چهرهی حق به جانبش رویگرفتم که لبهی مانتویم را گرفت و با جمع کردنش به زیر پایم فرستادش.
- لابهلای در گیر میکرد.
به چهرهام حالت مسخرهای دادم و با نازک کردن صدایم گفتم:
- وای ممنون آقامون!
ملایم خندید و با چشمک گفت:
- خواهش میکنم ضعیفه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: