خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
ناله و زاری زنان بیشتر می‌شود، موی می‌کنن و دیگر هیچ‌، "مانندی" در کار نیست.
آن‌ها واقعاً شوهر مرده‌ای شده‌اند که موی می‌کنند و شیون به پا می‌کنند؛ اما دخترکی هفده ساله‌ی تنها، در گوشه‌‌ی خیمه‌‌ای سیاه، در ظلمت شب پنهان شده است و از ترس شکارچیان بیرون از خیمه، به‌تنهاییِ خودش پناه برده است. صدای بی‌بی و اسحاق، صدای ناری و نامم را با فریاد خواندن.
- نارون؟!
با (هی) بلند و ترسیده‌ام‌ چشمان ‌درشت و سیاه شده از آرایشش را برایم‌ گرد می‌کند و به تندی دستش را روی س*ی*ن*ه‌اش می‌گذارد.
-‌ ترسوندیم!
چشم بستم و با خالی کردن نفسم، به‌آرامی گفتم:
- ببخشید.
با نوازش گونه‌ام، چشم باز کردم که با لبخند مهربانش مواجه شدم.
- عزیزدلم.
من هم به لبخند کوچکی اکتفا کردم. از گذشته بیزار بودم، بیزار.
- بعد از خوردن کجا بریم؟
به خوراکی‌های روی میز‌ نگاهی انداختم. گرسنه نبودم و حتی میل خوردن هم نداشتم. صبحانه‌اش به اندازه‌ی‌کافی سنگین بود.
- اوهو دخترخانم؟! حداقل یکم ناخونک بزن بهشون. همشون رو که من خوردم.
خنده‌ی بامزه‌ای کرد و با چنگال نصفه‌ای از کیکش را برید.
- خوش‌مزه‌اس، امتحان کن.
سر تکان دادم و چنگالم را برداشتم. تکه‌ای از کیک مثلثی پر از شکلاتم را برش دادم. درست می‌گفت، خوش‌مزه و لذید بود.
-‌ من و زن داداش وقتی می‌یایم‌ کیش این‌جارو ول نمی‌کنیم.
فنجانم را دست گرفتم و با نزدیک‌ بردنش به لـب‌هایم ‌گفتم:
- زن داداشت چند سالشه؟
- سی.
- و داداشت؟
- سی و یک.
لبخندی زدم و با تر کردن ل*ب‌هایم دوباره گفتم:
- مثل ماهور. سی و یک سالشه!
- این اسم، این سن، اصلا همه چیز تو رو یاد ماهور می‌ندازه.
هیچ نگفتم و به‌جایش دهانم را پر از قهوه‌ای کردم که به‌جای تلخ بودن، یک مزه‌ی خاص دیگری را می‌داد.
- تو خیلی مغروری. من که این‌جور حس می‌کنم.
چشم ریز کردم و با خنده گفتم:
- من مغرور نیستم؛ اما تو خیلی دختر رکی هستی.
- شاید به‌خاطر همینه که اقوام آریا دوستم ندارن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
رنگ غم نگاهش، لبخند به ل*ب*م آورد. کمی بدجنسانه به‌نظر می‌رسیدم؛ اما واقعاً با حرف‌های رکش، هر کسی را آزار می‌داد.
فنجان را به بازی گرفتم و با لبخند مرموزانه‌ای که سعی در لاپوشونی‌اش را داشتم، ل*ب زدم:
- اگر که از حرف‌های قلبمه سلمبت کم کنی، می‌شه گفت یه‌کم بهتر می‌شی.
ل*ب‌هایم را بهم فشردم و نگاهم‌ را به چشمانش دوختم.
- قلمبه سلمبه؟!
سر تکان دادم و نگاهم را به پنجره‌ی بلند کافه دادم.
- اوهوم.
پرتوی بی‌جان خورشید، ملایمتی از ج*ن*س خواب را مهمان چشمانم می‌کرد. دلم می‌خواست چشم ببندم و به دیشب فکر کنم. به ماهور و دست‌های مردانه‌اش که ماهرانه نقطه به نقطه بدنم را لمس می‌کردند.
-‌ نارون جان؟!
بدون این‌که نگاهش کنم، سر تکان دادم که دوباره گفت:
- می‌شه به‌من نگاه کنی؟
نگاهش کردم، لبخند به ل*ب داشت و‌ گوشه‌ی ل*ب*ش شکلاتی شده بود که زبانش را در آورد و با یک حرکت، تمیزش کرد.
- خودم داشتم سنگینی کاکائوش رو حس می‌کردم.
نرم خندید و با درست کردن شالش، عینک‌هایش را روی چشم گذاشت و از سر جایش بلند شد.
- بریم؟
کیفم را از روی صندلی بلند کردم و با پوشاندن موهایم، از سر جایم بلند شدم.
- آفتابش اون‌قدرها هم تیز نیست که بخوای عینک بزنی!
بازویم را گرفت و در حالی که لبخند پر غروری به ل*ب داشت، گفت:
- نیازه عزیزم و این‌که من عادت کردم بهش.
چشم چرخاندم و چهره‌ی کج و معوجی به خود گرفتم.(عادت کردم بهش!)
از میز‌ها گذشتیم. رفت تا حساب کند. دستانم را در هم قفل کردم و کنار در خروجی کافه ایستادم تا بیاید. هر چه زیبایی و خوشی است را کیش در خود جای داده.
کافه‌ی نسبتاً شلوغی با پنجره‌های بلندی که شهر زیر پایت را به نمایش می‌گذارد. میز و صندلی‌های گرد و چوبی‌ای که بیشترشان را پسر و دخترهای جوان، اشغال کرده است و اندک بوی دودی که شامل قلیان‌های بزرگی می‌شود که مشامت را پر می‌کند از میوه‌های گوناگونی که انگار بویی دیگر به خود گرفته‌اند.
خنده‌های با ناز دختر‌ها و لبخند ملیح پسرانی که سعی در جذاب داشتن چهره‌شان را داشتند واقعاً که دیدنی بود.
- خب بریم؟
بابت دعوتش و حساب کردن میزمان، تشکر کردم و با هم از کافه خارج شدیم. خرید با سپیده خوب بود؛ البته اگر که حرف‌هایش را نادیده می‌گرفتی خوب‌تر هم می‌شد. از همه‌جای کیش سر در می‌آورد و با رفتن به پاساژ‌های آن‌چنانی، روحم را به وجد می‌آورد. خرید می‌کردیم، من می‌گفتم کافی است و اصرار داشت که کم خرید کرده‌ایم و باید به پاساژ‌های دیگر هم سر بزنیم.
دست‌هایمان دیگر جایی برای خرید‌های اضافه را نداشتند و باز هم او، کم نمی‌آورد. هر از گاهی با گفتن خیلی نحیف و خشکی و لباس‌ها در تنت زار می‌زنند، ل*ب‌هایم را آویزان می‌کرد. در آخر هم با گفتن نمی‌دانم ماهور استخوانی مثل تو را چگونه تحمل می‌کند اشکم را در می‌آورد.
توان راه رفتن را نداشتم. دست‌هایم پر از نایلون‌های خرید و سرم از درد، سنگین شده بود. ایستادم؛ اما او سرخوشانه بدون این‌که حواسش باشد، راهش را در پیش گرفته بود. به‌اطراف نگاهی انداختم. مغازه‌های باز و رفت و آمد آدم‌های گوناگون بیشتر از هر چیز دیگری به‌چشم‌ می‌خوردند.
چهره‌ای زار به خود گرفتم و با فریاد صدایم را کشیدم:
- دیگه نمی‌تونم، نمی‌تونم!
با تعجب به‌سمتم برگشت. سرش را چرخاند و به چشم‌های کنجکاو کنارش نگاه پر خجالتی انداخت و سپس با دو به‌سمتم آمد. سعی می‌کردم جلوی لرزش پاهایم را بگیرم و پس نیفتم؛ اما در این کار ناموفق بودم.
- نارون؟! دختر نکن زشته، من آبرو دارم این‌جا! همه ما رو می‌شناسن.
خرید‌هایم را روی زمین انداختم و با کوباندن پایم روی زمین، صورتم را با دست پوشاندم.
- دارم از خستگی جون می‌دم.
به زمزمه‌ها اهمیتی نمی‌دادم و تنها به یک چیز می‌اندیشیدم، خواب.
دستانم را گرفت که باعث شد صورتش را ببینم.
- ا*و*ف از دست تو. مصطفی به‌جای نگاه کردن بیا این‌جا کمک.
د*ه*ان باز کردم و بهت زده به مصطفی‌ای که تمامش را استخوان پوشانده بود نگریستم. باریک و دراز، صفت مناسبی بود برایش.
به‌سمتم آمد. خواستم بازویم را بگیرد که بلند داد زدم:
- به من دست نزن.
چشم آرامی گفت و با تسلیم دستانش را بالا آورد.
سپیده ل*ب گزید و با چشم غره‌‌، زیرلبی گفت:
- زشته دوست باباایناس.
- تو هم که همه دوست و آشناهاتونن. بریم!
دستم را در هوا تکان دادم و در حالی که سعی می‌کردم خریدها را از روی زمین بردارم خسته‌تر از قبل گفتم:
- فقط بریم. زود، زود باش.
- آبجی بذار ما کمک می‌کنیم.
از خدا خواسته کمر صاف کردم و با تکان سر، به‌عقب رفتم. نه چشم‌های کنجکاو اطراف و نه صاحب مغازه‌هایی که با خنده نگاهم می‌کردند برایم مهم نبودند. تنها آ*غ*و*ش گرم و نرم ماهور و کمی خواب برایم اهمیت داشت و بس.
سپیده به بازویم چنگی زد و در حالی که از پاساژ خارج می‌شدیم زیر گوشم‌ گفت:
- خیلی بی‌ذوق و لوسی. تازه قرار بود بعد از خرید ببرمت استخر و جکوزی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
ایستادم و با چشمانی از حدقه در آمده، انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار جلویش تکان دادم.
- نه! هیچ جا نمی‌ریم. یه راست هتل ترنج.
خنده‌ای کرد و با دوباره چسباندن بازویم گفت:
- خیلی خب حالا.
با خارج شدن‌مان، نفس کشیدم هوای خنک کیش و ظهر زمستانه‌اش را.
- بیا بریم تاکسی منتظره. من شیشه رو می‌دم پایین، از اون‌جا بو بکش‌.
چشم ریز کردم و با دهن کجی سوار تاکسی زرد رنگی شدیم. انگشت‌های پایم را در کفش ورز دادم و خمیازه‌ی طولانی‌ای کشیدم.
به‌سمت سپیده‌ برگشتم. در حال بررسی خریدها بود و با خودش یه یکی دوتا می‌کرد که چیزی را جا نگذاشته باشد. به شانه‌اش زدم که با اخم تکانش داد. هوفی کردم و خسته گفتم:
- الان می‌ریم‌ کجا؟
بعد از چند لحظه، دستانش را به هم کوباند و خوشحال گفت:
- ممنون از این‌که آبروی بنده رو تو پاساژ بردی و جلوی مصطفی سنگ رو یخم کردی.
نفسم را خسته رها کردم و با حالتی دل‌جویانه گفتم:
- خیلی خب دیگه خسته بودم نمی‌تونستم راه برم. الآن کجا می‌ریم؟
گر*دن کج کرد و با همان ادا اطوارهایی که برای آریا در می‌آورد، پشت سر هم شروع کرد به پلک زدن.
- چکار می‌کنی الآن؟!
پلک زدن‌هایش را تند‌تر کرد و لبخندش را هم وسیع‌تر.
خنده‌ای کردم و متعجب گفتم:
- من آریا نیستم.
- می‌د‌ونم.
این دختر خودش در لوس بودن و بچگی‌ هیچ چیز کم نداشت، آ‌ن‌وقت این انگ را به من می‌چسباند.
می‌دانستم که قرار نیست به هتل برویم. چیزی نگفتم و سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.
با برخورد انگشتی به شانه‌ام، نوچ‌نوچی کردم و (هوم) زیر لبی گفتم.
- می‌خوام کاری کنم که تمام خستگیت از تنت در بره.
سر تکیه داده به شیشه‌ام را تکان دادم تا بل‌که برود و بگذارد چرت کوتاهی بزنم؛ اما مگر می‌رفت و از حرف کم می‌آورد؟!
- این لباس شبی که گرفتیم واست خیلی تو تنت شیک بود ها!
می‌خواست سر حرف را باز کند و من هم از خستگی و خواب زیاد بی‌جوابش گذاشته بودم.
- موبایلم زنگ می‌خوره.
در دل خدا را شکر کردم که بیخیال می‌شود و الآن می‌رود؛ اما با حرفی که زد مانند برق گرفته‌ها، سرم را از شیشه فاصله دادم و با چشمانی گرد به سپیده‌ نگاه کردم.
- آ، آره اونم این‌جاست!
دست دراز کردم و موبایلش را گرفتم. صدای بم و مردانه‌اش که در گوشم پیچید تمام خستگی‌هایم را زدود.
- نارونم؟ همه چیز روبه‌راهه؟ تو خوبی؟
ل*ب تر کردم و با لبخندی که نمی‌توانستم پنهانش کنم‌ گفتم:
- خوبه. همه چیز خوبه جز منی که دلتنگ توام.
ل*ب ورچیدم، نفسش را خالی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
- کنار سپیده بهت خوش می‌گذره. بعد از گشت زدن یک راست هتلید. خیلی خب؟
جواب دلتنگی‌ام را باید که با من هم دلتنگ توام می‌داد، نه با نصیحت‌ کردن. جز باشه دیگر هیچ نگفتم. تماس را پایان دادم و با دادن موبایل به سپیده‌ای که به بیرون خیره شده بود، دوباره سرم را تکیه‌ی شیشه‌ی ماشین کردم. این‌دفعه دیگر چشم نبستم تا غرق گذشته نشوم. کمی، اگر کمی می‌توانستم این مرد را درک کنم، همه چیز درست می‌شد. با هر تغییر رفتار ماهور، یاد حرف‌های کاوه می‌افتم که عزا را به من تبریک گفت نه جشن را.
به‌سمت سپیده برگشتم و با گرفتن مچ دستش، ملتمسانه نگاهش کردم.
- نمی‌خوام هیچ جا برم. خسته‌ام برای گردش و تفریح بهتره برگردیم هتل.
لبخند ملایمی زد و با شستش پشت دستم را نوازش کرد.
- باشه عزیزم. هر جور تو راحتی.
با تغییر آدرس، در کمترین زمان به هتل رسیدیم. آریا منتظرمان بود و با روی باز به پیشوازمان آمد؛ اما خبری از ماهور نبود و مثل این‌که با چند نفر از دوستان قدیمی‌اش به استخر رفته بودند.
بند حوله‌ام را محکم‌تر کردم و عصبی روی تخت نشستم. دستی به موهایم کشیدم تا از خیس نبودن‌شان مطمئن شوم. تنها موهای ریزه‌ی پشت گردنم تر و فر شده بودند.‌ پاهایم را تندتند تکان می‌دادم. ناخونم را با حرص به دندان کشیدم و بی‌قرار می‌جویدمش‌ که با صدای در، ترسیده از روی تخت بلند شدم و دست‌هایم را در هم گره زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
پایش را روی زمین سُر می‌داد. سه دکمه‌ی بالای پیراهنش باز شده بود و گردنبند طلایی‌اش شدیداً به چشم می‌خورد.
نزدیکش شدم، ل*ب‌هایم را با زبان تر کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- ماهور، خوبی؟
در راه رفتن هیچ تعادلی نداشت. چشمانش سرخ و انگار که هوشیاری کاملی نداشت. کتش را روی زمین انداخت، نزدیکش شدم و نگران بازویش را گرفتم. بوی تیز ا*ل*ک*ل باعث شد چشم ببندم و نفسم را در س*ی*نه حبس کنم.
- تو امشب استخر نبودی مگه نه؟!
به کناری رفت، موهایش را با هر دو دستش به‌عقب فرستاد و با چهره‌ای سرخورده نگاهش را به چشمانم دوخت.
- رفتن یا، یا که نرفتن من، واسه تو، فرقی هم داره؟
اخمی کردم و دوباره بازویش را گرفتم.
- حالت به‌جا نیست داری چرت می‌بافی بهم.
- بگو.
- هست، واسم مهمه. کافیه دیگه!
دستش را پس کشید و با صدای بلندی گفت:
- کافی نیست نارون!
به‌اطراف نگاهی انداخت، دستی به صورتش کشید و چشمانش را محکم بهم فشرد‌.
- من با تو چه‌کار کردم؟!
می‌دانستم، خوب می‌دانستم که یک چیز شده است. از قبل‌تر‌ها می‌دانستم این رازی را که با خودش مانند زنانی آبستن حمل می‌کند به‌شدت روی دوشش سنگینی می‌کند و بی‌قرار گفتنش است.
دستی به گردنم کشیدم، دوباره نزدیکش شدم. چشمانم می‌جوشید و بغض بی‌خان‌مان هم راهِ گلویم را سد کرده بود. دلم شور می‌زد که اتفاق‌های بدی در راه است و شک نداشتم این حس بدی که در جانم رخنه کرده، درست است.
- حرفی که تو دلت سنگینی می‌کنه رو بگو‌.
بدون جواب دادن به حرفم، بقیه‌ی دکمه‌های پیراهنش را از هم باز کرد و به کناری پرتش کرد.
تلوخوران قدمی به‌سمتم برداشت و با همان حال خرابش گفت:
- حتی اگه باعث بشه از دستت بدم؟
- آره. حتی اگه باعث بشه از دستم بدی.
به بازویم چنگی زد و به روی تخت پرتم کرد. با سنگینی وزنش و بوی تیز الکلش، چشم بستم و گردنم را به سمت چپ کج کردم.
- چرا، چرا تو؟!
سرش را پایین برد و بینی‌اش را در گودی گردنم فرو برد که باعث شد به ملافه‌های تخت چنگ بزنم.
- بهت نیاز دارم، همین امشب.
دستش به‌سمت بند حوله‌ام رفت که مچش را گرفتم و نامطمئن گفتم:
- نه ماهور. تو الآن هوشیار نیستی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
-تو همه‌ی حالات می‌خوامت! چه موقع سرخوشی، چه موقع هوشیاری، متوجه‌ای؟
این نگاه، این صدا، این گرما چه دارد که مرا وا می‌دارد به سکوت و تسلیم شدن در برابر خواسته‌هایش؟!
-دوست داشتنت اشتباه و تجربه‌ی بودن باهات، اشتباه‌تر از هر اشتباهیِ! اما من عاشق این اشتباهم.
دست برد و موهایم را از حصار کش آزاد کرد و آبشاری شد و تخت را در بر گرفت.
بادی که از پنجره‌ی اتاق تا به داخل می‌وزید و پرده‌ها را تکان می‌داد به هر سویی که خودش دلش می‌خواست می‌کشاند. مانند ماهور، مانند حرف‌هایش.
-ازم نگذر نارون، حتی اگه اشتباهت باشم و نتونی خطات رو جبران کنی!
باد، می‌بلعید حرف‌هایش را و گوش‌هایم می‌سوختند مانند چشمانم که نیاز به اشک داشتند. گوش‌هایم از شنیدن حرف‌های پر صداقتش و چشمانم، از نگاهِ سوزانده‌اش.
لمس می‌کند، هر جایی را که دلش بخواهد و باران باد غوطه‌ور در اتاق را همیاری می‌کند. به جولان می‌کشد جان بی‌قرار و بی‌تابم را. قطره‌ قطره فرو می‌ریزد؛ مانند منی که فرو می‌ریزم با هر بار لمس شدنم، با هر بار یکی شدن‌مان.
بودنمان با هم، عصرانه‌ای می‌شود که باد و طوفان دل‌چسب‌ترش هم می‌کند‌. می‌دانم که اشتباه است و این مسیر برای من نیست؛ اما باز هم عقل را نادیده گرفته‌ام و تنها به دل گوش می‌سپارم.
-اون‌قدر دوستم داشته باش که چشم‌هات رو روی خطاهام ببندی.
نفسی گرفتم و با گره خوردن ابروهایم بهم، با دست به کتفش زدم تا کمی به‌عقب برود؛ اما نمی‌رفت و این سنگینی وزنش و خستگی طولانی از رابـ*ـطه‌، بیشتر اذیتم می‌کرد.
-‌ماهور، دارم اذیت می‌شم!
عطر مو‌هایم را، نفس کشید؛ اما به‌عقب نرفت.
-هیچ‌وقت، هیچ‌وقت نمی‌ذارم بری.
تیر می‌کشید قفسه‌ی س*ی*ن*ه‌ام و دل‌دردی عجیب، این تیر کشیدن را بیشتر می‌کرد.
ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم و چشم بستم از درد عظیمی که در همین چند لحظه، به جانم افتاده بود. محکم‌تر از قبل به کتفش زدم که بالاخره به‌عقب رفت و باعث شد نفسم را آسوده خالی کنم. ملافه را به دور تنم‌ پیچ دادم و به‌سختی از روی تـ*ـخت بلند شدم. شد دوبار.
برای بار دوم این هم آ*غو*شی را تجربه و لمس کرده بودم. ملافه را بیشتر دور تنم پیچ دادم. پاهایم درد می‌کردند و تا کف‌شان، تیر می‌کشید. به‌سمت حمام قدم بر می‌داشتم که با حرفش، بی‌هدف ایستادم.
-من زن دارم!
باد می‌وزید؟ یا که من دیگر حسش نمی‌کردم؟!
صدای سوت قطاری دلهره‌آور، در گوش‌هایم در حال پیچیدن بود و چشمانم، هر بار سیاهی می‌رفتند. د*ه*ان باز کردم و هوای اتاق را بلعیدم؛ اما بی‌فایده‌ترین کار ممکن بود. دو طرف گیج‌گاهم، نبض گرفته و تا پشت سرم را به چالشی از درد می‌کشاند.
ملافه‌ را محکم چسباندم و بی‌اهمیت به حرفش به‌سمت حمام رفتم. ( زن دارد؟! )
شانه‌هایم را گرفت، چهره‌اش را از نم چشمانم نمی‌توانستم واضح ببینم و انگار که پرده‌ای بین‌مان‌ بود.
بلند خندیدم و با انداختن ابروهایم به هوا مسخره گفتم:
-زن... زن داری؟!
اشک‌هایم می‌ریختند و خنده‌هایم بلندتر شده بودند. نگران نگاهم می‌‌کرد. خنده‌ام بلند‌تر شد.
صورتم را پاک کردم و با خنده گفتم:
-این اشک‌ها از روی خنده‌ان ها! نگران نباش.
-نارون نکن.
زانوهایم خم شدند و در آخر به روی زمین سقوط کردم. بلند می‌خندیدم، آن‌قدر بلند که انگار بانو برگشته است و از فرط خوش‌حالی نمی‌دانم چه کنم.
سرم را به زیر انداختم و موهایم را با دستانم گرفتم. با خنده سرم را تکان می‌دادم و باز شدن ملافه و عریانیِ تنم دیگر برایم مهم نبود. پاهایم را لمس کرد که جیغ زدم:
- نکن، نکن به من دست نزن.
بدون این‌که به حرفم اهمیتی بدهد، دستش را بالا برد و کمرم را گرفت.
- گفتم دست نزن. وقتی عصبیم لمسم‌ نکن.
با دست جلوی دهانم را گرفتم و با خنده موهایم را به‌عقب می‌راندم.
صدای اسب می‌آمد، صدای بی‌بی سلطان و ناری که سپهر را در حصار دستانش گرفته بود و او هم گریه می‌کرد و نمی‌خوابید. صدای اسحاق و پدر.
تصویر بانو جلوی چشمانم جان گرفت. لـ*ـبخند و فرو رفتگی کنار ابرویش، موهای فرِ بلند و طلایی رنگش، چشمان سبزش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
ای کاش بودی و حال روزم را می‌دیدی. دلم روستا‌یمان را می‌خواهد.
خیمه‌ها و زوزه‌ی بادی که هر از گاهی تکان‌شان می‌داد. مدرسه‌ی روستا با آن پسرهایی که هر ‌کدام‌شان در طول مسیر رفت و آمدمان، اذیت‌مان می‌کردند. هنوز هم به یاد دارم دست‌هایشان را وقتی که ادای زنگ زدن را در می‌آوردند و کنار گوش‌شان می‌گذاشتند. با یک چشمک هم اعلام می‌کردند که منتظر هستند.
صورتم را پوشاندم، به اشک‌هایم اجازه‌ی ریختن دادم و هق‌هقه‌ام بود که در فضای اتاق پیچید، از پنجره‌های باز فرار می‌کردند، خبر می‌رساندند و نقش آسمان به‌ غروب رفته را بر پهنای پیکرم هم‌چو باران خزانی، ثبت می‌کردند.
نم‌ زده شدم، بی‌هوا شدم، به ناامیدی کشیده شدم و نهایت در هیچی فرو رفتم. گریه‌هایم، مرور خاطرات تلخ و شیرین، حضور گرم بانو در کنارم، همه و همه دست به دست هم داده‌ بودند تا مرا دیوانه کنند.
-بانو، بانو من رو ببین چه‌قدر داغون شدم.
با گریه به خود اشاره کردم و جیغ زدم:
-ببین، ببین دارن باهام چه‌کار می‌کنن. ببین نارونت رو چقدر له کردن.
مچ دستانم را گرفت و به‌سمت خود کشاند. رمقی در تن نداشتم برای مقابله با زندان دست‌هایش.
-نارون به‌خدا من دوست دارم. من عاشقتم. می‌تونی این رو بفهمی؟! می‌خوامت. مهم نیست من زن داشته باشم یا ...
-نگو!
گوش‌هایم را پوشاندم و خودم را به‌عقب کشاندم. ملافه‌ی پیچیده شده‌ی دورم را دست گرفتم و بدنم را به‌عقب کشیدم. هم‌زمان با عقب رفتن من، او جلو می‌آمد و ملتمسانه نگاهم می‌کرد.‌ با نفرتی که در چشمانم خانه کرده بود، غریدم:
-دستات بوی گند خ*ی*ا*نت می‌ده.
حرصی به زمین چنگ زدم. دست دراز کرد تا دوباره در حصار دستانش بگیرد. به تندی از سر جایم بلند شدم و به‌سمت در اتاق دوییدم. می‌خواستم که فرار کنم و رها شوم از کثافتی که بوی نجاستش تمامم‌ را در بر گرفته بود. پیچ خوردن دلم و تیر کشیدن کمرم، باعث می‌شد چشمانم سیاهی برود و تعادلم را از دست بدهم. از پشت در حصار دستانش گرفت که باعث شد جیغ‌ها و دست و پا زدن‌هایم را حواله‌اش کنم.
-یکم آروم بگیر، حرف می‌زنیم.
-به من دست نزن، نزن!
او می‌گفت و من هم قدرت صدایم را چندین برابر می‌کردم تا حرف‌هایش را نشنوم، تا خامش نشوم و یک هم آ*غو*شی دیگری را تجربه نکنم. نفس کم آوردم، دست از تقلا کردن برداشتم که باعث شد دستانش از دور کمرم شُل شود‌. به‌سمتش برگشتم، نگاهم را به تـ*ـخت دوختم. حس نفرت و بیزاری ناگهانی در وجودم ریشه زد.
مانند یک دیوانه به‌سمتش رفتم و تمام ملافه‌هایش را زیر مشت و لگدهایم گرفتم.
-نارون نکن، عزیزم.
به سـ*ـینه‌ی بی پوشش چنگی زدم و با فریاد گفتم:
- به من نگو عزیزم!
دستانش را بالا آورد، تسلیم شده بود در برابرم‌.
-خیلی خب، هر چی تو بگی، فقط آروم باش. داری به خودت آسیب می‌‌رسونی.
با تعجب نگاهش کردم. دست جلوی دهانم ‌گرفتم و با صدایی بلند شروع به خنده کردم.
تعجبم، حال به او هم سرایت کرده بود.
-تو، تو خودت آسیبی. تو خودت باعث این اتفاقات شدی.
عصبی خندیدم‌ و زمزمه کردم:
-به من می‌گه به خودت آسیب می‌رسونی!
نمی‌توانستم آرام بگیرم، می‌خواست کمکم‌ کند و این کمک کردن‌هایش بیشتر از قبل عصبی‌ام می‌کرد.
جیغ زدم، موی کندم، ناله و زاری کردم، فحاشی کردم؛ اما زبانم برای نفرین نمی‌چرخید.
بی‌حال روی زمین دراز کشیدم. او هم تکیه‌اش را به تـ*ـخت داده بود و سیگار پشت سیگار دود می‌کرد. سیگار می‌کشید تا آرام شود؛ اما من باید چه می‌کردم تا که آرام شوم؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
-نمی‌ذارم بری، نمی‌ذارم.
خستگی و مظلومیت صدایش باعث شد چشم ببندم و گریه‌هایم را بیشتر کنم.
-می‌خوام برگردم تهران.
-تا فردا.
-الان.
باید می‌رفتم، دور می‌شدم از این جزیره‌.
-نمی‌شه.
به حلقه‌ی دستم نگاهی انداختم. چه‌قدر برایش ذوق داشتم، چه‌قدر دوستش داشتم.
با درد، با اندوه، با هر سختی‌ای که بود، حلقه را از دستم در آوردم و جلوی پایش انداختم. انگشتم دوباره خالی ماند. سردرگم و گیج بودم.
-‌حل... حلقه‌ات؟!‌
نادیده گرفتم حرفش را. به‌سختی از سر جایم بلند شدم، چشمانم از گریه‌ی زیادی می‌سوختند و پاهایم ناتوان‌تر از قبل شده بودند.
-کجا؟
دوباره نادیده‌اش گرفتم. خواستم به‌سمت حمام بروم و لباس‌هایم را تن کنم؛ اما مگر این تن را ندیده بود؟!
مگر ل*م*س*ش نکرده بود و به بازیش نگرفته بود؟!
هوای اتاق رو به تاریکی می‌رفت. آن‌قدرها هم نمی‌توانست واضح باشد. بی‌حال، بی‌حوصله، خسته و پر از مرگ بودم. ملافه را رها کردم، سُر خورد و به روی زمین افتاد. صدایش بلند شد.
-نارون؟
قبل از این‌که به‌سمتم بیاید، لباس‌هایم را از کنار کنسول برداشتم و به تن کردم.
صدایم می‌زد، خواهش داشت دوباره حلقه را بندازم دستم؛ اما من توجهی نمی‌کردم. نه این‌که از قصد باشد، حس و حالی برای حرف زدن نداشتم. گیج و منگ بودم. خواب آلود و خسته، ناباور و حیران. به‌سمت در رفتم که موبایلش زنگ خورد و حواسش هم پرت.
-بذار بعد آریا.
آریا بود. لابد به یک عصرانه‌ی ناب و خاص می‌خواست دعوت‌مان کند.
-چی؟ لازم نکرده شما برید پایین ما هم ‌می‌یایم.
در را باز کردم، با انگشت شست و سبابه‌اش دو طرف سرش را گرفته بود و به لبه‌ی تخت عصبی لگد می‌زد. آخرین قطره‌ی اشکم را هم برایش ریختم و از اتاق خارج شدم.
از راه‌رو گذاشتم که صدای باز شدن دری آمد. هول‌زده مسیر پله‌ها را در پیش گرفتم. نباید پیدایم می‌کرد. زیاد بودند و من هم خسته. از آخرین پله‌هایی که نمی‌دانستم برای کدام طبقه است پایین رفتم و با فشردن دکمه‌ی آسانسور، مضطرب منتظر ماندم.
چشم بستم و شروع به‌شمردن تا کردم.
- یک، دو، سه.... ده!
ده گفتنم هم‌زمان شد با توقفش. وارد شدم که به‌همان مرد جوان برخورد کردم. از چهره‌اش نگاه گرفتم تا چشمان پف کرده از گریه‌ام را نبیند و باعث رسوایی‌ام نشود. بوی عطر تلخش مرا یاد کاوه می‌انداخت. کاوه‌ای که حقیقت را گفته بود و من هم ناسزا بارش کردم.
حس کردم آسانسور می‌چرخد. ترسیده دستم را تکیه‌ی آیینه‌اش دادم که صدایش در فضا خط انداخت.
-خانم، خانم شما حالتون خوبه؟
نبودم، خوب نبودم. آب می‌خواستم و کمی خواب.
-معذرت می‌خوام؛ اما مجبورم.
با گرفتن شانه‌هایم، متوجه‌ی عذرخواهی‌اش شدم. فارغ از هر گونه شرم و حیا در حصار دستانش رها شدم و بدون باز کردن چشمانم آهسته ل*ب زدم:
- نذار ببینتم، نذار پیدام کنن.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
-ببین اندازه‌ات هست؟
با مریم اسم و فامیل بازی می‌کردیم و آقاجون برایمان میوه پو*ست می‌کند. هر از گاهی مچ مریم را هنگام تقلب می‌گرفتم و با خودکار قرمز روی صورتش یک نقش می‌انداختم و او هم داد قال می‌کرد.
-نارون خانم با شما هستم!
در حالی که پرتقال نارنجیِ پررنگ را در د*ه*ان می‌گذاشتم، با لپ‌هایی باد کرده گفتم:
-اندازه هم باشه من خوشم نمی‌یاد ازش‌.
کلافه لباس را سر جایش گرفت و خسته گفت:
-آخه دختر چرا این همه ایراد می‌گیری.
مریم خنده‌ای می‌کند و به پهلویم ضربه‌ی آرامی می‌زند.
-خاله بانو یه‌جور واسه نارون لباس انتخاب می‌کنید که انگار به‌جای من، خواستگاری این شلغمه!
مامان هوفی می‌کند و دوباره به دنبال لباس می‌گردد برایم.
آقاجون خنده‌ای می‌کند و در حالی که چاقوی زردی به‌دست دارد، سیب‌های سرخ را قاچ می‌کند‌.
-بیا بابا جان بذار دهنت وله این دخترای سر به هوا کن.
رو به مریم می‌کنم و چشمانم را برایش ریز می‌کنم.
-مریم؟! نمردیم و یه خواستگار واست اومده پزش رو دادی به عالم و آدم‌ ها!
صدای خنده‌هایشان بلند و بلندتر می‌شود.
همه چیز بر هم می‌ریزد، باران می‌گیرد و ابرهای سیاه، باغ آقابزرگ را می‌پوشانند. همه می‌روند و تنها من می‌مانم در آن ظلمت.
دستی برایم دراز می‌شود تا کمکم کند، چهره‌اش از میان انبوهی مه مشخص می‌شود و در نهایت فریاد می‌زنم، فریاد می‌زنم تا نزدیکم نیاید؛ اما او اصرار دارد که دستم را بگیرد و برای نجاتم آمده. اسحاق به‌دنبالم آمده.
کلاغ‌ها پرواز می‌کنند، در آن سیاهی و خنده‌های اسحاق، ترسناک‌تر می‌شود. اشاره‌ای می‌کند به پرواز‌شان و سپس به موهایم نگاهی می‌اندازد. خشمگین می‌شود و با فریاد می‌گوید که پر را چه کرده‌ام؟!
ما کلاغ‌زاده‌ایم.
جد بر جدمان، یک شومی را با خودشان به‌همراه داشته‌اند که حال به ما رسیده است و شده‌ایم یک کلاغ‌زاده.
***
-پنج تا ‌کافیه؟
اخمی می‌کنم و با نگاه به بانو داد می‌زنم:
-بگو بس کنه. پیر پسر!
مری می‌خندد و خاله مهربان می‌گوید:
-حالا اون پسره، تو که دختری باید مواظب سن و سالت باشی.
آقا محسن سرفه‌ای می‌کند و خاله سودابه با خنده به بانوی اخم کرده نگاهی می‌اندازد.
-اول از دخترای شما که سنشون از من بیشتره شروع می‌شه و بعد به من می‌رسه.
لبخند پر غروری می‌زنم که مریم با خوش‌حالی برایم چشمکی می‌زند و خاله مهربان و دخترانش هم گستاخی را نثارم می‌کنند.
-نگفتی پنج تا‌ بچه کافیه؟
-عه بس کن دیگه ماهور بچه شدی.
خود را در حصار دستانِ زندایی جای می‌کنم که دوباره می‌گوید:
- جوجه اردک زشت.
آریا هم در حالی که کباب‌ها را سیخ می‌زند، خندان می‌گوید:
- جوجه اردک زشتِ لوس.
این‌دفعه صدای معترض دایی نوید بلند می‌شود و پشت بندش آقاجون با آن سبد پر از میوه در دستش می‌آید‌.
بلند می‌شوم تا کمکش کنم، سبد را از دستش می‌گیرم که کسی را پشت سرش می‌بینم، اسحاق. دست دراز می‌کند به‌سمتم و اما من جیغ می‌زنم.
-نارون؟ نارون جان؟!
با صدای بم مردانه‌ای که انگار از ته چاه به گوش می‌رسد، به‌سختی چشم باز می‌‌کنم و از یک نور شدید، دوباره چشم می‌بندم و پلک‌هایم را به روی هم می‌فشارم.
-خداروشکر، خداروشکر که به‌هوش اومدی. الآن دکتر رو صدا می‌زنم، تو تکون نخوری کافیه‌.
تشنه بودم، سرم درد می‌کرد و پیچ خوردن دلم، این سر درد را بیشتر می‌کرد.
دستم را روی شکمم گذاشتم و از درد در خود مچاله شدم.
-درد، درد می‌کنه.
می‌آمدند، می‌رفتند، حرف می‌زدند و سوزن بود که وارد دستم می‌کردند. کم‌کم دردم آرام و چشمانم دوباره بسته شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
در یک خلا گیر کرده‌ام. هیچ صدایی نمی‌آید و همه‌جا تیره و تاره است.
خود را نمی‌بینم، تنها با دست ل*م*س می‌کنم جای‌جای بدنم را و چشمانم ناامیدانه به‌اطراف می‌چرخند. صدای خش‌خش برگ‌هایی که زیر پای کسی خورد می‌شوند و نفس‌های تندش که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. به لباسم دستی می‌کشم که متوجه‌ی لباس نامزدی‌ام می‌شوم.
همان لباس، چین‌های بلند و پیچ در پیچش، اسحاق از بازار روستا برایم خریده بود. دستم را به‌سرعت بر می‌دارم و با کراهت چشم می‌بندم تا سیاهی بیشتر از این چشمانم را نبلعد.
باد می‌آمد و صدایش در باد گم می‌شود، نفسش‌هایش به صورتم می‌خورد و من از ترس، در خود مچاله می‌شوم.
- نارون، منم، ماهور.
جیغ می‌کشم و دست روی گوش‌هایم می‌گذارم. در صدایم گم می‌شوم و انگار به‌جایی دیگر که پر بود از روشنایی پرتاب می‌شوم.
به پلک‌هایم تکانی می‌دهم تا باز‌شان کنم؛ اما دردی سخت در گردنم می‌پیچد. صدای ماهور و جیغم هنوز در گوشم زنگ می‌خورد. با گرمای دستی پلک‌هایم را به‌سختی نیمه باز کردم. تار می‌دیدم. دستم را بالا آوردم که آخم بلند شد.
- نکن فدات بشم. دستت زخمی شده.
چشمانم را بیشتر باز می‌کنم و به‌اطراف نگاهی می‌اندازم. خاله سودابه چادرش را جلوی صورتش گرفته بود و شانه‌هایش می‌لرزیدند. چشمانم را به پایین سوق دادم که متوجه‌ی ک*بودی دست چپم و آنژیو‌‌ام شدم. می‌دانستم کجایم، بیمارستان و شاید هم تهران.
- الهی دورت بگردم. قربونت برم چه کردی با خودت تو آخه دختر!
چشمانم را سنگین باز و بسته کردم، هنوز هم خوابم می‌آمد و نمی‌توانستم به‌خوبی چهره‌هایشان را ببینم.
- نارون دیگه چشمات رو نبند! می‌دونی چند روزه که منتظریم تا بیدار بشی‌.
دلم سوخت برای صدای اشک آلودش. می‌دانستم که مریم است. سعی کردم چشمانم را باز کنم، می‌خواستم به چهره‌اش لبخندی بزنم و از این همه تشویش و نگرانی نجاتش بدهم؛ اما نمی‌توانستم به عضلات صورتم تکانی بدهم.
نزدیک شد، به گونه‌هایم دستی کشید و دست آنژیو زده‌ام را غرق ب*و*س*ه کرد.
- آ... آب!
سراسیمه از سر جایش بلند شد و انگار که از حرف زدنم خوش‌حال شده باشد، بلند گفت:
- چشم، چشم تو جون به‌خواه.
صدای ریختن آب در لیوان را دوست داشتم، مانند صدای بارانی بود که در کیش به پنجره‌ی اتاق من و ماهور می‌خورد. اصلاً ماهور کجا بود؟!
لیوان را نزدیک به ل*ب‌هایم کرد و با تشر گفت:
- مامان اگر می‌خوای همین جوری آب غوره بگیری برو بیرون!
با ورود قطره‌های آب به دهانم، حس کویری را داشتم که بعد از سال‌ها باران می‌خورد به خاکش. از تشنگی زیاد به لیوان گ*از می‌زدم و می‌خواستم‌ که تمام آب را ببلعم.
صدای فین‌فین خاله سودابه آمد و تکان سرش. به‌سمتم آمد و دستم را گرفت.
- مادر یه‌کم آروم‌تر. مریم دوباره لیوان رو پر کن.
چشمانم حال، کامل باز شده بودند و می‌توانستم اطراف را ببینم. من، مریم و خاله سودابه تنها کسان حاظر در اتاق بودیم که ناگهانی در باز شد و پرستاری تماماً سفید پوش وارد شد.
- خب‌ خب، می‌بینم که به‌هوش اومدی و خداروشکر حالت هم خیلی خوبه.
چشمانم می‌خواستند بسته شوند و اما من مقابله می‌کردم.
- گردنم، گردنم اذیته.
با نزدیک آمدنش، بوی ا*ل*ک*ل مشامم را پر کرد. یاد آن شب و ماهور در لحظه‌‌ای در خاطرم تداعی شد. تخت را بالا آورد و بعد هم با دادن چند مسکن و چیزی را تزریق کردن، از اتاق خارج شد.
دوباره مریم آمد و کنارم نشست، دستم را به‌نرمی گرفت و رو به خاله سودابه گفت:
- بابا پایین منتظرته، تازه پیامک زد.
- زود رسید!
مریم شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش را به نیم‌رخم سوق داد. با جمع کردن چادرش، ب*و*س*ه‌ای به گونه‌ام زد که به‌سختی لبخندی تحویلش دادم.
-‌ نارون، مادر ما می‌‌ریم و دوباره بر می‌گردیم. مریم کنارته.
چشمانم را برایش باز و بسته کردم و به‌آرامی گفتم:
- راحت باشید.
گونه‌هایش سرخ شدند و چشمانش نمناک. می‌خواست دوباره گریه کند که مریم دوباره با تشر گفت:
- مامان!
تندتند سر تکان داد و از اتاق خارج شد. آب دهانم را بلعیدم و کمی گردنم را بالا آوردم.
- دهنت رو باز کن.
قرصی بزرگ را در دهانم ‌گذاشت، لیوان پر آب را یک نفس سر کشیدم و با خیالی آسوده سرم را روی بالشت گذاشتم. برای لحظه‌ای چشم بستم که حرف ماهور در گوش‌هایم مانند زنگی به صدا در آمد.
من زن دارم... من زن دارم... من زن دارم...
به ملافه‌ی تخت چنگی زدم و به‌سرعت گردنم را بلند کردم.
- نارون؟ چی‌شدی؟!
نفس‌هایم تند شده بودند، همه‌چیز بر می‌گشت و خاطرات را بیشتر به یاد می‌آوردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
- این‌جا، این‌جا نیست؟
دست‌پاچه شده بود، دستانم را گرفت و سعی داشت آرامم کند.
- کی نارون؟ کی رو می‌گی؟
- ماهور.
سرش را بالا و پایین کرد با لحنی آرام گفت:
- نه به‌خدا، نه. ماهور مونده کیش.
چهره‌ام را با دست پوشاندم و با درد زیر گریه زدم. ناله کردم:
- مریم.
او هم پا به پای من اشک می‌ریخت.
- جانم؟
- به من دروغ گفت، ازم استفاده کرد.
به آ*غ*و*ش*م کشید و هر دو با شانه‌هایی لرزان، گریه می‌کردیم. صدای گریه‌هایم بلندتر شدند و در فضای خالی اتاق خط می‌انداخت.
- دروغ بود، دروغ!
پشت کمرم را نوازش می‌کرد و به کتف چپم ب*و*س*ه می‌زد.
- بیا الآن راجبش حرف نزنیم. هوم؟
به مانتوی تنش چنگی زدم و با درد نالیدم:
- تو رو خدا من رو از این‌جا ببر. ببرم عمارت آقاجون.
- باید شب رو بمونی، فردا بر می‌گردیم. باشه نارونم؟
- نه نه، همین الان.
- باشه، چشم. به بابا می‌گم کارای ترخصیت رو انجام بده.
از آ*غ*و*ش*ش جدا شدم. سرم را بی‌حال روی بالشت گذاشتم. به چشمان پف کرده‌‌اش نگاهی انداختم که لبخند گرمش را مهمان صورتم کرد.
- هیچی نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم مریم.
دوباره گریه می‌کنم که با کف هر دو دستش پهنای صورتم را هدف می‌گیرد و خیسی‌شان را پاک می‌کند.
- دیگه گریه نکن قربونت برم.
- شما، شما می‌دونستین؟!
- چی رو؟
زبانم نمی‌چرخید برای گفتنش، نفسم را رها کردم و با درد چشم بستم.
- این‌که، این‌که زن داره.
ل*ب گزیدم تا گریه نکنم؛ اما نمی‌شد.
- بعد از اومدن تو فهمیدیم.
- به من دروغ گفت، ازم استفاده کرد، بازیم داد.
- وقتی آوردنت خون‌ریزی داشتی.
سر به زیر انداخت، حس کردم خجالت می‌کشد برای گفتن حرفی که زیر زبانش وول می‌خورد. انگشت‌هایش را در هم گره زد.
- گفتن که باید، باید همون بار اول ...
نفسی گرفت و دوباره گفت:
- نارون نباید این‌کارو می‌کردی.
با پشت دست جلوی دهانم را گرفتم و با گریه گفتم:
- بهش اعتماد داشتم، مثل چند سال پیش، مثل قبل.
- ماهور بعد رفتنش از ایران، دیگه ماهور قبلی نشد‌.
روسریِ فیروزه‌ رنگی به سر داشت و مانتو‌یی مشکی‌ هم به تن. موهای فرش را به داخل روسری‌اش فرستاد و با لبخند گفت:
- جز من و مامان هیچ‌کس نمی‌دونه. از این بابت خیالت راحت باشه.
سرم را مخالفش گرفتم و به پنجره‌ی اتاق چشم دوختم.
- واسم مهم نیست. خلاف شرع نبود کارم. محرم بودیم و من هم عاشق‌.
خواست تا بحث را عوض کند، دستانش را خوش‌حال بهم کوباند و سرخوش گفت:
- خاله مروارید فارغ شد.
لبخندی زدم و بی‌جواب گذاشتمش. بچه‌ی کیارش و مری.
- تا پس‌فردا مرخصه. اگه ما هم امشب بریم خونه می‌تونیم.
- مریم کافیه! نمی‌خوام بشنوم، حتی نمی‌خوامم ببینم.
آهی کشید و دیگر هیچ نگفت. به پیشانی‌ام ب*و*س*ه‌ای زد و با گفتن:
- می‌رم به بابا زنگ بزنم.
تنهایم گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا