ناله و زاری زنان بیشتر میشود، موی میکنن و دیگر هیچ، "مانندی" در کار نیست.
آنها واقعاً شوهر مردهای شدهاند که موی میکنند و شیون به پا میکنند؛ اما دخترکی هفده سالهی تنها، در گوشهی خیمهای سیاه، در ظلمت شب پنهان شده است و از ترس شکارچیان بیرون از خیمه، بهتنهاییِ خودش پناه برده است. صدای بیبی و اسحاق، صدای ناری و نامم را با فریاد خواندن.
- نارون؟!
با (هی) بلند و ترسیدهام چشمان درشت و سیاه شده از آرایشش را برایم گرد میکند و به تندی دستش را روی س*ی*ن*هاش میگذارد.
- ترسوندیم!
چشم بستم و با خالی کردن نفسم، بهآرامی گفتم:
- ببخشید.
با نوازش گونهام، چشم باز کردم که با لبخند مهربانش مواجه شدم.
- عزیزدلم.
من هم به لبخند کوچکی اکتفا کردم. از گذشته بیزار بودم، بیزار.
- بعد از خوردن کجا بریم؟
به خوراکیهای روی میز نگاهی انداختم. گرسنه نبودم و حتی میل خوردن هم نداشتم. صبحانهاش به اندازهیکافی سنگین بود.
- اوهو دخترخانم؟! حداقل یکم ناخونک بزن بهشون. همشون رو که من خوردم.
خندهی بامزهای کرد و با چنگال نصفهای از کیکش را برید.
- خوشمزهاس، امتحان کن.
سر تکان دادم و چنگالم را برداشتم. تکهای از کیک مثلثی پر از شکلاتم را برش دادم. درست میگفت، خوشمزه و لذید بود.
- من و زن داداش وقتی مییایم کیش اینجارو ول نمیکنیم.
فنجانم را دست گرفتم و با نزدیک بردنش به لـبهایم گفتم:
- زن داداشت چند سالشه؟
- سی.
- و داداشت؟
- سی و یک.
لبخندی زدم و با تر کردن ل*بهایم دوباره گفتم:
- مثل ماهور. سی و یک سالشه!
- این اسم، این سن، اصلا همه چیز تو رو یاد ماهور میندازه.
هیچ نگفتم و بهجایش دهانم را پر از قهوهای کردم که بهجای تلخ بودن، یک مزهی خاص دیگری را میداد.
- تو خیلی مغروری. من که اینجور حس میکنم.
چشم ریز کردم و با خنده گفتم:
- من مغرور نیستم؛ اما تو خیلی دختر رکی هستی.
- شاید بهخاطر همینه که اقوام آریا دوستم ندارن.
آنها واقعاً شوهر مردهای شدهاند که موی میکنند و شیون به پا میکنند؛ اما دخترکی هفده سالهی تنها، در گوشهی خیمهای سیاه، در ظلمت شب پنهان شده است و از ترس شکارچیان بیرون از خیمه، بهتنهاییِ خودش پناه برده است. صدای بیبی و اسحاق، صدای ناری و نامم را با فریاد خواندن.
- نارون؟!
با (هی) بلند و ترسیدهام چشمان درشت و سیاه شده از آرایشش را برایم گرد میکند و به تندی دستش را روی س*ی*ن*هاش میگذارد.
- ترسوندیم!
چشم بستم و با خالی کردن نفسم، بهآرامی گفتم:
- ببخشید.
با نوازش گونهام، چشم باز کردم که با لبخند مهربانش مواجه شدم.
- عزیزدلم.
من هم به لبخند کوچکی اکتفا کردم. از گذشته بیزار بودم، بیزار.
- بعد از خوردن کجا بریم؟
به خوراکیهای روی میز نگاهی انداختم. گرسنه نبودم و حتی میل خوردن هم نداشتم. صبحانهاش به اندازهیکافی سنگین بود.
- اوهو دخترخانم؟! حداقل یکم ناخونک بزن بهشون. همشون رو که من خوردم.
خندهی بامزهای کرد و با چنگال نصفهای از کیکش را برید.
- خوشمزهاس، امتحان کن.
سر تکان دادم و چنگالم را برداشتم. تکهای از کیک مثلثی پر از شکلاتم را برش دادم. درست میگفت، خوشمزه و لذید بود.
- من و زن داداش وقتی مییایم کیش اینجارو ول نمیکنیم.
فنجانم را دست گرفتم و با نزدیک بردنش به لـبهایم گفتم:
- زن داداشت چند سالشه؟
- سی.
- و داداشت؟
- سی و یک.
لبخندی زدم و با تر کردن ل*بهایم دوباره گفتم:
- مثل ماهور. سی و یک سالشه!
- این اسم، این سن، اصلا همه چیز تو رو یاد ماهور میندازه.
هیچ نگفتم و بهجایش دهانم را پر از قهوهای کردم که بهجای تلخ بودن، یک مزهی خاص دیگری را میداد.
- تو خیلی مغروری. من که اینجور حس میکنم.
چشم ریز کردم و با خنده گفتم:
- من مغرور نیستم؛ اما تو خیلی دختر رکی هستی.
- شاید بهخاطر همینه که اقوام آریا دوستم ندارن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: