خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
برایم مهم نبود که باردارم و شاید آسیب ببینم، در آن لحظه تنها یک چیز را می‌خواستم. کندن موهای نرگس و خراش دادن پوستش.
جثه‌ی او کمی درشت‌تر بود و اما قد من هم بلندتر، به پو*ست دستش چنگی زدم که با جیغ گلویم را رها کرد. از فرصت استفاده کردم و حجم بیشتر موهایش را بین مشتم گرفتم و به‌دنبال خود کشاندم.
جیغ ‌زد:
-روانی، موهام!
عصبی فریاد زدم:
-باید گریه‌ات رو در بیارم.
ناخون‌های بلندش را در گوشت بازویم فرو برد که این دفعه جیغ من در فضای خانه طنین انداخت.
دست بردم و محکم فکش را فشردم؛ اما کم نمی‌آورد. رهایش کردم و سیلیِ محکمی مهمان گونه‌اش کردم. با این کارم بغض چشمانش را خیس کرد و با خشم به‌سمتم یورش آورد. ناخونش گوشه‌ی ل*ب*م را خراش داد.
-حیوونک روستایی!
-بد ذات به درد نخور!
گونه‌ی چپش را مالش می‌داد و با نفرت نگاهم می‌کرد، شال افتاده روی زمینش را بلند کردم و با یک پوزخند، به سر تا پایش نگاه حقیرانه‌ای انداختم و بعد هم شالش را توی صورتش پرت کردم.
-به سلامت ...
دستانم را بهم‌ کوباندم و بلندتر گفتم:
-زود جل و پلاست رو جمع کن.
در حالی که از خستگی نفس‌ می‌زد، انگشتش را تهدیدوار جلویم گرفت و با حالتی از جنون گفت:
-بهت نشون می‌دم!
بی‌اهمیت به تهدید احمقانه‌اش سریع به‌سمت پله‌ها رفتم، هر چه حرف بد بود را بارم کرد و من هم بی‌اهمیت وارد اتاقم شدم.
گلویم درد می‌کرد و گوشه‌ی ل*ب*م می‌سوخت. وضعیتم را که در آیینه بررسی کردم با یک قیافه‌ی درب و داغان کتک خورده روبه‌ رو شدم.
دستی به پشت سرم کشیدم که حجمی از موهایم لابه‌لای انگشت‌هایم‌ گیر کردند.
-خدا لعنتت کنه، آخ!
در حال بررسی وضعم بودم که در اتاقم به‌شدت باز و سپس کوبیده شد به دیوار. بدون این‌که برگردم در آیینه به چهره‌ی عصبی خاله مهربان نگاهی انداختم.
-خدایا، باید اسم مرده رو بیاریم وسط بگیم چطور دخترش رو تربیت کرده؟ البته خواهر بدبخت من که تقصیری نداشته، وقتی که تو افتادی دست یه مشت اراذل و اوباش روستایی ...
برگشتم و با نفرت نگاهم را به چشمان عصبی‌اش دوختم.
-تو این حرف‌ها رو می‌کنی تو کله‌ی دخترت، آره؟
به‌سمتش رفتم و با گرفتن بازویش بیرون انداختمش و در را محکم بهم کوباندم. انگار که هنوز در شوک کارم بود؛ اما لحظه‌ای بعد به‌خودش آمد و داد زد:
-بی‌تربیت، بی‌شخصیت!
بگو، هر چه دل تنگت می‌خواهد بگو ای مهربان نامهربان.
با در آوردن لباس‌های بیرونی‌ام روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم.
شوهر بدبختش از دست همین اخلاقش سکته کرد.
به پهلو چرخیدم و با بستن چشمانم، نفهمیدم چه شد که خواب به چشمانم رجوع کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
***
نیمه‌های شب بود، پنجره‌‌ی اتاقم باز و هوای سرد به داخل هجوم می‌آورد.
گرسنه بودم و به‌شدت دلم ه*و*س املت قارچ‌های خاله فیروزه را کرده بود.
از سر جایم بلند شدم که گردنم از درد تیری عمیق کشید.مالشش دادم؛ اما بی فایده بود و دردش بیشتر از این حرف‌ها بود.
به‌سختی نیم خیز شدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم، گردنم را گرفتم و با صاف کردن کمرم از سر جایم بلند شدم و پنجره را بستم.
من ماندم و یک اتاق تاریک.
بدون زدن لامپ، از اتاق خارج شدم و مسیر پله‌ها را در پیش گرفتم. دلم می‌خواست به اتاق آقاجانم بروم و کنارش بخوابم. پله‌ها را با احتیاط کامل پایین می‌رفتم و دستم را بند نرده‌ها کرده بودم. نمی‌توانستم به گردنم حرکتی بدهم و این درد جان‌سوز، باعث شده بود رگش بگیرد. پاورچین به‌سمت سالن رفتم و آباژورش را روشن کردم تا از این تاریکی خفقان آور نجاتش بدهم.
با صح*نه‌ای که دیدم، شوکه سر جایم ایستادم. نگاهم را بین هر دویشان چرخ می‌دادم و با خنده‌ای که سعی داشتم مخفی‌اش کنم، ل*ب‌هایم را بهم فشردم و با بهت گفتم:
-اینجا...؟
-سعی کردم آرومش کنم ...
چهره‌ای سخت به خود گرفت و با تکان دادن شیشه‌ی شیرش دوباره گفت:
-بیدارت کردم؟
لبخند ناباوری زدم و نگاهم را به پیراهنش که کثیف شده بود، دوختم.
سرش را با کمی مکث پایین آورد که متوجه‌ی لکه‌ی روی لباسش شد.
-این، داشتم آروغش رو می‌گرفتم، اومم، کار خرابی شد.
نزدیک‌شان شدم، روی مبل سه نفر نشسته بود و اهور را هم کنارش گذاشته بود.
چتری‌هایم را پشت گوش زدم و با خنده گفتم:
-بذار من کمک می‌کنم.
-دستت درد نکنه نارون جان، تو رو هم بیدار کردم.
لبخندی زدم و در حالی که دستمال کاغذی‌ها را از روی مبل بر می‌داشتم گفتم:
-نه این‌طور نیست، امشب بی‌خواب شدم.
-من و مروارید که برنامه‌ی هر شبمون همینه‌.
کمر صاف کردم و دستمال‌ها را در سطل طلایی کنار عسلی‌ها گذاشتم.
-برو بخواب، من حواسم هست.
کش و قوسی به تنش داد و خمیازه‌ی خسته‌ای کشید.
-پس بذار شیرش رو درست کنم.
خواستم سرم را تکان بدهم که صدای آخم بلند شد‌.
-چی‌شد؟
دستم را بالا آوردم و دردمند گفتم:
-رگ گردنم گرفت.
-هوا سرده، بیشتر مراقب خودت باش!
با لبخند جوابش را دادم که نگران نگاهم کرد، لبخندم عمیق‌تر شد.
-خوبم، فقط بد خوابیدم.
چیزی نگفت. به‌سمت آشپزخانه رفت. حتی به رویم هم نیاورد دعوای عصری‌ام را با نرگس‌.
آهی کشیدم و دمغ از اتفاق‌های‌ پیش آمده‌ی اخیر، روی مبل کنار اهورایی که خیره نگاهم می‌کرد نشستم. دست‌های کوچکش را گرفتم و با عشق خیره شدم به صورت گرد و سفیدش.
دلم می‌خواست لپ‌های صورتی کوچکش را ببوسم، دهانش و لباس‌های تنش بوی شیر می‌دادند.
دستی به شکمم کشیدم، کسی در من زندگی می‌کرد. ناخواسته یا خواسته‌اش اهمیتی نداشت. تنها یک چیزش مهم بود، خودش و سلامتی‌اش.
-اهورا کوچولو، عزیزم!
کوچک بود، خیلی کوچک و ظریف. دهانش را کمی باز کرد و در جایش غلتی زد، به انگشت‌‌های کوچکش ب*و*س*ه زدم و عطر تنش را بو کشیدم. چه‌قدر بوی خوبی می‌داد. عطر تنش حسی از زندگی را به وجودت القا می‌کرد.
-خاله جون، پسر قشنگم.
بلندش کردم، دستانش را جمع کرد و جلوی دهانش گرفت، به خودم چسباندمش و از روی لباس به تن کوچکش ب*و*س*ه زدم.
-خب، این هم از شیر آقا اهورا.
روبه‌رویم ایستاد و با خستگی گفت:
-اگه اذیت کرد صدام ‌کن.
-این دفعه نوبت مریه.
دستی به گونه‌های گرد و سرخ اهورا کشیدم. چه‌قدر دوست داشتنی به‌نظر می‌رسید.
-نه‌ نارون جان، بیدارش نکنی بد خواب می‌شه.
خنده‌ای کردم و ابرو بالا انداختم از این همه محبت و عشق.
-هوم، چه زن دوست.
او هم خنده‌ای کرد و شیشه‌ی شیرش را روی پاف کنار مبل‌‌ها گذاشت، خواست به‌سمت پله‌ها برود که انگار چیزی یادش آمد. به‌سمتم برگشت و جدی گفت:
-اگر اهورا گریه‌ کرد کافیه فقط بیدارم کنی.
لبخندی زد و جوری که کسی نشود گفت:
-نشینی گریه کنی ها!
یاد بی‌بی و اسحاق افتادم. ناری و حلیمه، دستی به پایم کشیدم و با قورت دادن آب دهانم، به‌سختی گفتم:
-باشه، باشه صدات می‌زنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
دستش را بند پله‌ها کرد و با لبخند قدردانه‌ای، معذب گفت:
-پس من دیگه می‌رم بالا.
کوسن روی مبل را برداشتم و با گرفتن نگاه از چهره‌اش به آرامی ل*ب زدم:
-خوب بخوابی.
کوسن را روی پایم گذاشتم و اهورا را رویش خواباندم، آهسته تکانش می‌دادم تا به خواب برود.
سرش کچل بود و فقط چند تار مو روی کله‌اش دیده می‌شد، به آرامی دستی روی کله‌ی کچلش کشیدم و با خنده نگاهش کردم.
-عزیزدلم‌...
او هم ل*ب‌های کوچکش را برایم باز و بسته کرد که دلم برایش ضعف رفت.
گرسنه بودم و معده‌ام، حال و هوای املت قارچ‌های خاله فیروزه را کرده بود.
دستی به گوشه‌ی ل*بم کشیدم که باعث شد بسوزد. زخمش تازه بود و بی‌شک دیر خوب می‌شد. نفسی گرفتم و هم‌زمان با تکان پاهایم، خسته چشم بستم و با دست شروع به مالش دادن گردنم کردم تا کمی دردش آرام شود. صدای اهورا و بازیگوشی‌هایش با این سن کمش، لبخند به ل*ب*م می‌آورد.
شاید بعدها، اگر خدا بخواهد، روزی برسد که بچه‌ی خودم را روی پاهایم بگذارم و تکانش بدهم. با این فکر ته دلم غنج رفت؛ اما حس ترس به‌سرعت جایش را پر کرد.
یک زن بی‌چاره و تنها، مانند بانویم می‌شدم. همان‌قدر بی‌کس و بی‌پناه؛ اما همیشه برای هر کاری راهی هست و ایمان داشتم به خدایی که هرگز رهایم نمی‌کند.
با صدای برخورد سنگی به پنجره‌ی سالن، چشمانم وحشت زده باز شدند و به اهورا نگاهی انداختم.
از روی پایم بلندش کردم و در گهواره‌ی کوچک آبی‌سفیدش گذاشتمش، قلبم از اضطراب در حال پس افتادن بود.
از سر جایم بلند شدم و به پنجره‌ی بزرگ سالن که پوشیده از پرده‌های حریر بود نگاهی انداختم؛ اما نمی‌توانستم چیزی را ببینم و برایم آن‌قدرها واضح نبود.
با صدای باز شدن در و سپس بسته شدنش، هیِ آرامی کشیدم و با ترس سر جایم ایستادم.
سایه‌ای بلند در راه‌رو‌ نقش بست که تا به دو پله‌‌‌ هم رسید.
عرق‌های سرد و درشت را به خوبی روی پو*ست کمر و پیشانی‌ام حس می‌کردم. نوک انگشت‌های پایم یخ بسته بودند و مدام نگاهم را بین سایه‌ی بلند و اهورا چرخ می‌دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
انگشت‌هایم را در هم قلاب کردم و با فکر به این که ممکن است دزد باشد، تمامِ وجودم را ترس فرا گرفت. دهانم را برای هر گونه تلنگری از جانب همان سایه برای فریاد و کمک خواستن باز کردم که جلو آمد و در نهایت قامت کشیده‌اش بود که در معرض دیدم قرار گرفت.
در آن لحظه چشمانم شاهد اتفاقی شده بودند که ناباوری را برایم در پی داشت. نمی‌توانستم حضورش را بعد از هفته‌ها، این‌جا و کنارم باور کنم.
چند بار پلک زدم تا دیدم درست شود؛ اما درست می‌دیدم، خودش بود.
سکوت، حکم فرمایی‌اش را در آن لحظه بین‌ِمان آغاز کرده بود و کوبش قلبم، در حال بند آوردن نفسم شده بود.
د*ه*ان باز کردم و حجمی عظیم از هوای اطرافم را بلعیدم. از کی ندیده بودمش؟
سه هفته‌ای می‌شد که چهره‌اش را فقط در ذهنم تجسم‌ می‌کردم و با خیالش روزهایم را می‌گذراندم. صدایش در سرم چرخ می‌زد. آخرین بار، چه گفته بود؟
-من زن دارم، من زن دارم نارون.
یک قدم به‌عقب رفتم که تلنگری شد برایش که از راه‌روی نیمه تاریک دل بکند و به‌سمتم بیاید.
سرمای درونم بیشتر شد و دهانم از یک آشوب درونی، طعمی گس به خود گرفت.
نبودش یک مصیبت و بودنش هم مصیبتی دیگر. آخ که من چه کنم با این مصیبتی که شده است بلای جانم؟
روبه‌رویم قرار گرفت. مسخ نگاهِ غم‌زده‌اش شدم و عطر تلخش را با هر قدرتی که داشتم، نفس کشیدم و مشامم را پر کردم از بوی خوشش.
دلتنگی را در چشمان بی‌قرارش می‌دیدم. با نوک انگشتانش موهای آشفته‌‌ام را نوازش کرد و من از این حس خوب چشم بستم و به کل از یاد بردم اتفاق‌های تلخی را که پشت سر گذاشته بودم.
-من حتی اشتباه کردن با تو رو هم دوست دارم ... خطا نکردیم؛ چون کارمون شرعی بوده. ما محرمیم بهم، ولی اگر اشتباست، دوستش دارم.
چشم باز کردم، نگاهم در آن روشناییِ کم‌سو از آباژور، برق می‌زد. برق اشکی که سعی داشتم جلوی چکیده شدنش را در برابر حرف‌هایش بگیرم.
-از خودم بدم می‌یاد. تو پاک و معصومی؛ اما من! من باعث شدم این بلاها سرت بیان.
پلک‌هایم را بهم فشردم و قطره‌ی سمج اشکم، بالاخره راهی گونه‌ام شد. با نوک انگشت، اشکم را پاک کرد و شستش را به روی گونه‌ام کشید.
-باید برم، باید ازت فاصله بگیرم. من به تو ضربه می‌زنم نارون.
مثل کاوه صدایم می‌زد. مثل آقابزرگ صدایم می‌زد.
هنوز هم زیباتر از صدای مردانه‌ی آن‌ها نامم را می‌خواند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
اشکم چکید و چشمانش با غم بسته شد. انگشتانش تارهای بیشتری از موهایم را شکار کردند و هم‌زمان شستش را نوازش‌وار روی صورتم به حرکت در آورد.
نزدیک‌تر آمد، آن‌قدر نزدیک که فاصله‌یمان شده بود یک نفس.
-تو پاک‌ترین آدمی هستی که تا به‌ حال دیدم و من در نهایت خودخواهی، باعث شدم واسه خودم باشی. من مرد نیستم، به من می‌گن نامرد.
ل*بم را به دندان کشیدم و محکم گازش گرفتم. قطره‌های اشک بیشتری از چشمانم در حال سرازیر شدن بودند و رنگ غم نگاهش، پر رنگ‌تر شد.
نگاهم می‌کرد، چشمانمان خیره‌ی هم بود و نمی‌توانستیم از هم روی بگیریم.
-می‌بخشیم؟
دستم روی قلبم که به‌شدت بالا و پایین می‌شد، نشست. نفس کم آورده بودم و این اشک‌ها امانم را بی امان کرده بودند.
-از من ...
با دست جلوی دهانم را گرفتم و از عمق وجود هق زدم، ناگهان یاد حرف کاوه افتادم که گفته بود چقدر بی‌ارزش شد‌ه‌ام.
نگاه سوزناکش هنوز زوم چشمانم بود.
-از من طلب بخشش می‌کنی، چرا؟
سرم را با گریه به چپ و راست تکان دادم و با گریه‌ای که نمی‌توانستم جلویش را بگیرم نالیدم:
-به‌خاطر دروغت؟ یا ...
آب بینی‌ام را بالا کشیدم و عصبی صورت خیسم را با ل*به‌های پیراهنم پاک کردم.
-یا به‌خاطر کاری که نباید باهام می‌کردی ولی، ولی نامردانه انجامش دادی، طلب بخشش می‌کنی؟
هیچ نمی‌گفت، در واقع جوابی برای حرف‌هایم نداشت. خوب می‌دانستم که عذاب وجدانی سنگین را با خود حمل می‌کند که سعی دارد با فاصله گرفتن ازم، کمترش کند.
-بگو، بگو به‌خاطر کدوم حماقتت ببخشمت؟
نگاهش می‌گفت که دوستم دارد و عقلش می‌گفت که باید برود؛ اما من نمی‌توانستم قبول کنم، نمی‌توانستم همین‌طور بی‌خیال رفتنش شَوَم.
دستم را مشت کردم و به س*ی*نه‌ ستبرش کوباندم.
-تو بدتر از صد تا مثل اسحاقی! حداقل اون دوست‌ داشتنش واقعی بود.
دستش شُل شد و موهای آشفته‌ام را رها کرد. نگاهش پر از حرف شد، پر از پشیمانی.
-من لایق تو نیستم نارون، تو پاکی ...
مشتم را دوباره به او کوباندم و این دفعه با فریاد حرفش را قطع کردم:
-نیستم، دیگه پاک و معصوم نیستم! گول خوردم، گول حرفات رو خوردم.
پلک‌هایم را بهم فشردم و با کف دست موهایم را به‌عقب راندم.
-الآن اومدی این‌جا که چی؟ با فاصله گرفتن از من، خودت رو از عذاب وجدان نجات بدی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
صدای گریه‌ی اهورا باعث شد نگاه از چهره‌ی دمغ و سر خورده‌اش بگیرم و کنار اهورا زانو بزنم. او هم مانند من گریه می‌کرد.
صدای پای کسی که از پله‌ها پایین می‌آید باعث رفتن ماهور شد.
سر بلند کردم و قبل از خروجش از خانه با صدای لرزانی از گریه و عصبانیت گفتم:
-دیگه هیچ‌وقت نیا ...
ایستاد، دوباره سایه‌اش در راه‌رو نقش بست. صدای نگران مری و آمدنش به‌سمت اهورا باعث شد با خیالی راحت از سر جایم بلند شوم. بدون رفتن به‌سمتش دوباره گفتم:
-از الآن به بعد من و تو دوتا غریبه‌ایم. هیچ‌وقت نمی‌بخشمت! حالا می‌تونی بری.
بعد از لحظه‌ای کوتاه، صدای بسته شدن در آمد. رفت، به همین راحتی دوباره تنهایم ‌گذاشت.
مثل سال‌های قبل، مثل همان موقع‌ها که با مرگ بانو چهار سال تمام رهایم کرد و از ایران خارج شد.
مثل همان موقع‌ها که با رفتنش، من هم لج کردم و پا به آن روستای نفرین شده‌ گذاشتم، فقط خدای من می‌داند که چه ها کشیدم و چه ها دیدم.
این بود دوست داشتنش؟ این بود عشق و محبتش؟
به‌سمت مری نگران برگشتم، چشمانش نمناک شده بود و با غم نگاهم می‌کرد. لابد صدایمان را شنیده بود.
بی آبرو شده بودم و از فردا می‌شدم‌ نقل همه‌ی زبان‌ها.
اهورا را در دستانش گرفته بود و خیره‌ی چشمانم، اشک می‌ریخت. بینی‌اش را بالا کشید و ناباور سر تکان داد.
-نارون تو چه‌کار کردی با خودت؟
چشم بستم و به اشک‌هایم اجازه‌ی ریختن دادم. نزدیکم آمد، اهورا را تکان می‌داد و عصبی پو*ست ل*ب*ش را به دندان می‌کشید.
-نارونم، کیش چه اتفاقی افتاد واست؟
ل*ب‌هایم را بهم فشردم و از نگاهش روی گرفتم.
-بگ، اگه به من‌ نگی می‌خوای به کی بگی درد دلت رو؟
-مری ...
با صدای کیارش که نگران به هر دویمان‌ نگاه می‌کرد د*ه*ان بستم و معذب سر به زیر انداختم.
-کیارش، اهورا رو بگیر ببر بالا.
مانند همیشه از حرفش اطاعت کرد و با گرفتن اهورا، دوباره راهیِ طبقه‌ی بالا شد.
خواستم من هم به اتاقم بروم که آرنجم را گرفت و عصبی غرید:
-کجا؟ من و تو حرف داریم.
چیزی نگفتم، آرنجم را گرفت و به‌دنبال خود کشاند. عصبانیت‌های مری را خوب می‌شناختم، در نهایت منجر به گریه و زاری می‌شد.
وارد آشپزخانه شدیم، درش را بست و به‌سمتم آمد.
-تا نکشیم نمی‌شینی سر جات نه؟ دختر تو می‌خوای دقم بدی؟
نگاه اشکی‌ام را به‌ چشمان خیس از غمش دوختم.
-مری‌ ...
سر تکان داد و صورتم را قاب گرفت.
-بگو، به من بگو.
-‌ماهور، ماهور زن داره.
نمی‌توانست حرفم را باور کند، نفسی گرفت و با باز و بسته کردن چشمانش عصبی‌تر از قبل گفت:
-جدی باش.
-جدی‌ام.
دستش رها شد و با دهانی باز، زل‌ زل نگاهم می‌کرد.
-‌بقیه‌اش رو هم‌ که شنیدی.
دستی به پشت گ*ردنش کشید و با حالی دگرگون روی صندلی‌ نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
ازش روی گرفتم و با پشت کردن بهش، سعی کردم از دست‌ سوال‌هایش نجات پیدا کنم.
چه‌قدر که می‌‌خواستم رها شوم‌، از دست سوا‌ل‌هایشان، درک نکردن‌ها و اخلاق‌های زننده‌یشان.
-بدبخت شدیم، بی‌آبرو شدیم ...
با دست روی پایش می‌زد، کارش درست مانند حرکت بانو بود.
-بگو تو اون خ*را*ب شده چه غلطی کردین؟
برگشتم به‌سمتش و با اخم ل*ب زدم:
-حق نداری با من این‌طوری حرف بزنی!
از سر جایش بلند شد، مقابلم ایستاد و حرصی گفت:
-چطور حرف بزنم خوبه؟ می‌خوای قربون صدقه‌ات برم؟
-نیازی به قربون صدقه رفتنت نیست، بذارشون واسه کیارش خرجشون کن، ولی جوری باهام حرف نزن که حس کنم بی‌ارزشم.
داد زد:
-یعنی نیستی؟
با بهت نگاهش می‌کردم؛ اما او اصلاً برایش مهم نبود. به من گفته بود بی ارزش؟
صدایش را بالاتر برد:
-به آقاجون گفتم نذار برن، این دوتا جوونن، کم عقلن. گفت نه بذار راحت باشن! محرم هم شدن و ماهور قول یک هفته رو داده.
دوباره روی صندلی نشست و با گریه روی ران پایش می‌زد.
-آخ نارون، آخ تو چه کردی با خودت دختر؟ از فردا می‌شی پچ‌پچ‌ مردم. باید بشینی ازشون نیش و کنایه بخوری، اولیش خواهر خودم ...
با دست به س*ی*ن*ه‌اش زد و دوباره گفت:
-اولیش مهربانه که بی‌آبروت می‌کنه!
حرف‌هایش را قبول داشتم؛ اما نمی‌توانستم کنار کسی بمانم که هیچ درکی از احساسات دیگران ندارد. با کوله باری از اندوه در آشپزخانه را باز کردم و قبل از خارج شدنم، بدون این‌که نگاهش کنم به آرامی ل*ب زدم:
-من بی‌ارزش نیستم، فقط به کسی که فکر می‌کردم دوستم داره اعتماد کردم!
بدون این‌که اجازه‌‌ بدهم جوابم را بدهد، پا تند کردم و به‌سمتم اتاقم رفتم.
خسته بودم، خسته از آدم‌های اطرافم. برای منی که دخترم، زشت است، بی‌آبرویی دارد و مایه‌ی ننگ‌شان می‌شوم؛ اما ماهور چه؟
هنوز هم نمی‌توانم آمدن و بعد هم رفتنش را باور کنم.
آمد و رفت. همین دو کلمه‌ی پر تضاد زشت، بیزار‌م از هر آمدن و رفتنی.
اگر خاله‌هایم بفهمند؟ اگر آقابزرگ بهوش بیاید و از باردار بودنم مطلع شود، آن‌وقت است که باید راهیِ روستا بشوم و به دست عمو یا پدرم کشته شوم.
وارد اتاقم شدم و تکیه‌ام را به در بسته‌اش دادم. پاهایم را در شکمم جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم، دوباره تنها و بی‌کس شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
قلبم می‌سوزد از این همه بدبختی، از ندانم کاری‌ها و احمق بودنم.
باید چه می‌کردم؟ فرار می‌کردم یا این‌که می‌‌نشستم و منتظر تقدیرم می‌ماندم که چه برایم رقم می‌زند؟
ای کاش الان بی‌بی کنارم بود. دست‌هایم را حنا می‌زد و موهایم را می‌بافت.
برایم قصّه می‌گفت و من هم با جان و دل گوش می‌دادم. ای کاش الآن ناری و سپهر کنارم بودند.
خِیمه‌ها را باز می‌کردیم و به آسمان پر ستاره خیره می‌شدیم و روزهای ابری سوار بر اسب به‌ دشت می‌رفتیم.
از سر جایم بلند شدم، نزدیک به پنجره‌ی بسته‌ی اتاقم شدم و تا آخر بازش کردم. سوز سرما و باد باعث شد چشم ببندم. هر دو آرنجم را تکیه به لبه‌اش دادم و سرم را بیشتر بیرون بردم. باد می‌وزید و موهای پریشانم را به ر*ق*ص می‌آورد. یاد کیش افتادم. یاد دلبری‌های سپیده، غر زدن‌هایم برای خرید و حسادت کردن‌هایم.
یاد دو شبی که کنار ماهور بودم و روی بازویش به خواب می‌رفتم، یاد شعر و غزل‌هایی که برایم خرج می‌کرد.
چشم باز کردم و در تاریکی به حال خود گریستم. مهتاب نیمه کامل و انگار که رنگ نگاهش بیمار بود، مانند من.
شاید می‌دانست که هر دو دردمندیم که نقش چهره‌اش را روی پیکر و موهای رها شده در دست بادم انداخت.
بدون بستن در پنجره، روی تختم دراز کشیدم و بدون‌ گذاشتن سرم روی بالشت چشم بستم و در خود مچاله شدم.
***
از روزهای تکراری خسته شده بودم. کم می‌خوردم و بیشترش خواب بودم. حالت تهوعم بیشتر شده بود و مری به هر طریقی می‌خواست که حرف‌های آن شب را از دلم در بیاورد، کمکم کند؛ اما من با کم محلی‌هایم‌ نادیده‌اش می‌گرفتم.
مریم هر روزش شده بود دانشگاه و خاله مهربان هم فقط یک‌بار تلفن کرده بود، آن هم به‌خاطر حال پدرش و نه کسی دیگر؛ اما نرجس می‌آمد، به مری و اهورا سر می‌زد و بعد هم بدون هیچ‌ گفت و گویی با هم، می‌‌رفت.
هیچ کدام‌شان برایم مهم نبودند‌، فقط یک چیز را می‌خواستم. خوب شدن آقاجانم‌ و دوباره رو به راه شدنش. طی این مدت چند باری به‌هوش آمد؛ اما نمی‌توانست حرفی بزند و فقط سرفه‌ می‌کرد. زخم بستر گرفته بود و کیارش برایش پرستاری تمام وقت گرفته بود، تا رسیدگی کند بهش.
خاله فیروزه و مسعود راهی تبریز شده بودند و‌ قرار شد یک ماه را کنار مادر پیرش که از قضا بیمار هم بود سپری کنند.
باغبانی را که استخدام کرده بودیم، در این دو هفته فقط یک‌بار آمد و با رسیدگی‌هایش به درخت‌ها و گل‌ها، انگار که جانی ‌دوباره به باغ داده بود.
هر روز اتاقش را تمیز می‌کردم، از قفسه‌ی کتاب‌خونه‌اش گرفته تا لبه‌های ت*خ*ت و پنجره‌اش. وارد اتاقش شدم، کنار ت*خ*ت*ش نشستم و قرآن را باز کردم.
نیت کرده بودم برای سلامتیِ دوباره‌اش ختمش کنم و از امروز شروع کرده بودم به خواندنش. روسری‌ام را محجبانه زیر چانه‌ام‌ گره زدم و با صدای آهسته‌ای شروع به خواندنش کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
با هر کلمه‌اش آرامشی عجیب به قلبم سرازیر می‌شد.
با هر با خواندنش، به این پی می‌بردم که خدا از رگ گر*دن به ما نزدیک‌تر است و هرگز رهایمان نمی‌‌کند. هرگز رهایم نمی‌کند، خدایی که رحیم است، غفار است، کریم است، رها نمی‌کند خلقی را که خودش خالقش بوده است.
آخرین کلمه‌ها را می‌خواندم:
-«ثُمَّ اَنتُم، هَوُلا تَقتُلونَ اَنفُسَکُم ...
باز این شما هستید که یک‌دیگر را می‌کشید»
که با حسی از سنگینیِ نگاهی، سرم را بالا آوردم.
نگاهم زوم دو تیله‌ی مشکی رنگ شد. همان موهای صاف، همان چهره‌ی خام و جذاب. دست به س*ی*نه، تکیه‌اش را به در داده بود و با اخم نگاهم می‌کرد.
آب دهانم را بلعیدم و دوباره شروع به خواندن قرآنم کردم. «باز این شما هستید که یک‌دیگر را می‌کشید»
چقدر همین یک جمله حرف در خودش جای داده بود.
لحظه‌ها گذشت، به دنبالش دقیقه‌ها؛ اما او هم‌چنان همان جا ایستاده نگاهم‌ می‌کرد.
قرآن را بستم، ب*و*س*ی*د*مش و به پیشانی‌ام زدمش. با خواندن آیت‌الکرسی و صلوات، قرآن را کنار تخت آقاجانم گذاشتم و از سر جایم بلند شدم.
نزدیکش شدم و درحالی که گره‌ی روسری‌ام را باز می‌کردم، آهسته گفتم:
-سلام.
لبخندی زد و جوابم را با خوش رویی داد.
-علیک سلام حاج خانم.
روسری را آزاد روی موهایم گذاشتم و از اتاق خارج شدم، او هم به دنبالم آمد و روی مبل تک نفره‌‌ نشست.
-کسی خونه نیست؟
نگاهی به طبقه‌ی بالا انداختم و بی‌تفاوت گفتم:
-مری و اهورا بالا تو اتاقشونن، کیارش هم شرکته‌.
-وَ تو؟
چهره‌ام را سوالی کردم و با کمترین فاصله، مقابلش نشستم.
-وَ من چی؟
دست‌هایش را در هم گره زد و با نگاه انداختن به ساعت مچی‌اش گفت:
-فقط یک ساعت وقت داریم.
کنار ابرویم را خاراندم و متعجب گفتم:
-برای چی؟
-وقت گرفتم برات، می‌خوام از وضعیتت مطمئن بشم.
چیزی در دلم ‌تکان خورد. پدر بچه‌ام نبود، هیچ‌ نسبتی نداشتیم؛ اما آن‌قدر مراقب و مهربان رفتار می‌کرد که دلم ‌می‌خواست برای همیشه داشته باشمش.
-من که گفتم، باردار نیستم.
سر به زیر انداختم و انگشت‌هایم را در هم مچاله کردم.
نفسش را خالی کرد و بدون هیچ رو دروایسی گفت:
-امروز مشخص می‌شه‌. و اگر بودی، باید با هم حرف بزنیم.
سر را بلند کردم، مردمک چشمانش لغزید و سیب گلویش بالا و پایین شد.
-چرا ان‌قدر براتون مهمم؟
-فقط می‌خوام کمکت کنم.
نمی‌خواستم به بیمارستان بروم، اگر می‌خواست واقعاً کمک کند پس باید همه چیز را می‌گفتم. اصلاً بگذار عالم و آدم بفهمند که من حامله‌ام.
-آقا کاوه؟
لبخند کم‌رنگی زد و با تکان سر گفت:
-بفرمایید؟
نفسی گرفتم و با این پا و آن پا کردن، جوری که کسی نشنود، بالاخره حرفم را گفتم.
-من، باردارم.
ل*ب بالایش را به دندان کشید و بدون ذره‌ای تغییر در چهره‌اش، نگاهش را خیره‌ی چشمانم کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
چیزی نمی‌گفت و این نگفتنش بدجور کلافه‌ام می‌کرد، حتی در این مدت ازم نخواسته بود نتیجه‌ی تست را بهش بگویم.
-نمی‌خواید چیزی بگید؟
-نه.
با اخم‌ گفتم:
-‌چرا؟
-‌ تا کی می‌خوای جمع ببندی و شما خطابم ‌کنی؟
نگاه دزدیدم از تیله‌های مشکی رنگش.
-کی دیگه این پسوند آقا رو از زبونت می‌‌ندازی دور؟
از سر جایم بلند شدم، بی‌قرار بودم و نمی‌دانستم باید چه کنم. معذب بودم، واقعاً در حضور این مرد مهربان و آرام معذب بودم‌؛ اما یک دل‌خوری عجیب به‌خاطر اِهانتش که بی‌ارزش و پست خطابم کرده بود داشتم.
دستانم را در هوا تکان دادم و بی‌خیال نسبت به حرف‌هایش گفتم:
-‌حالا که فهمیدید، پس دیگه نیازی هم به بیمارستان نیست.
او هم بلند شد، با اخمی غلیظ مقابلم ایستاد و انگشتش را به سمتم گرفت.
-‌نخیر خانم! ان‌قدر بی‌اهمیت نباش. حاظر شو، من بیرون تو ماشین منتظرت می‌مونم.
برای چند ثانیه خیره ماند به چشمانم، ل*ب‌هایم را بهم فشردم. حس گرما داشتم، حس نفس تنگی و عرق.
به‌سرعت از جلوی نگاهِ کشنده‌اش دور شدم و به‌سمت پله‌ها دویدم که بلند گفت:
-آروم‌تر!
برایش مهم بودم؟ چرا؟
هیچ‌کس تا این حد به من ارزش نداده بود، تا این حد برایش مهم و خاص نبود‌‌ه‌ام جز بانو.
زمین تا آسمان با ماهور فرق دارد، حتی فکر به ماهوری که تنهایم ‌گذاشته قلبم را به درد می‌آورد. در دل خدا را شکر کردم برای بودن مردی مانند کاوه و شاید هم کیارشی که همه جوره هوایمان را دارد.
در اتاق مری باز بود. به‌سمت اتاق‌شان رفتم؛ اما در لحظه‌ی آخر پشیمان شدم. خواستم برگردم که با صدایش ایستادم.
- سایه‌ات رو دیدم، از من فرار نکن.
دلم می‌خواست بروم داخل اتاقش، به آ*غ*و*ش بکشمش و عطر تنش را با تمام وجود بو کنم. چقدر دلم می‌خواستش؛ اما نادیده گرفتم بهانه‌های دلم را و از کنار اتاقش دور شدم. هیچ‌کس را نمی‌خواهم. لباس‌هایم را هولکی پوشیدم و موهای آشفته‌ام را همان‌طور از زیر شال رها کردم که تا انحنای کمرم رسیدند. دیگر دوست‌شان نداشتم. چه‌قدر نیازمند دست‌های ماهور‌ی هستند که ماهرانه می‌بافت‌شان.
دستم را روی قلبم گذاشتم و به س*ی*نه‌ام چنگی زدم. چه‌قدر که درد می‌کرد این خاطرات. از خانه خارج شدم، سرما و بوی چوب درختان خیس خورده و عطر میوه‌ها، حسی دل‌انگیز را به وجودم القا می‌کرد.
وارد کوچه شدم، ماشینی سورمه‌ای رنگ که کمی دراز‌تر از ماشین قبلی‌اش بود جلوی در خانه پارک شده بود. نمی‌توانستم داخلش را با وجود شیشه‌های دودی ببینم و مطمئن نبودم خودش باشد که با زدن تک بوقی، ترسیده از جا پراندم.
در حیاط را بستم و به‌سمتش رفتم. در را برایم باز گذاشته بود. سوار شدم که بوی عطرش، باعث شد حسی از تهوع به‌سمتم هجوم بیاورد.
با اولین عُق زدنم، جلوی دهانم را گرفتم و شیشه را پایین دادم.
- نارون؟ خوبی؟
با دست هوا را به داخل می‌آوردم، شالم را کمی به‌عقب فرستادم تا بیشتر باد بخورم. عُق بعدی را هم زدم و با ترس چشم بستم. نمی‌خواستم در ماشینش کار خرابی کنم و به گند بکشمش.
- ببینمت، نارون؟!
صدایش عصبی و نگران بود.
- می‌شه حرکت کنی؟
بدون ذره‌ای توجه به حرفم، بطریِ آبی در آورد و از ماشین پیاده شد.
به‌سمتم آمد و در را باز کرد. در حالی که اخم‌هایش در هم بودند، ل*ب زد:
- صورتت رو بیار جلو.
به حرفش گوش دادم، شالم را پشت گوش زدم و سرم را جلو بردم.
دستش را پر از آب کرد و به صورتم پاشید. قطره‌های آب راه‌شان را از گردنم گرفتند و وارد یقه‌ام شدند.
حسی از قلقلک باعث شد با خجالت دستی به س*ی*نه‌ام بکشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا