آنقدر حالم بد بود که برخورد دستش به صورتم، هیچ حسی را منتقل نمیکرد.
چشم بستم، دستش را خیس میکرد و پشت پلکهای داغم را نمناک میکرد. دستی به گردنم کشیدم تا نفسم بالا بیاید.
به ساعتش که خیس شده بود نگاهی انداختم و بیحال گفتم:
-ساعتت خیس شد.
مشتش را پر کرد و برای بار آخر به صورتم پاشید.
-نگران اون نباش، ضد آبه.
با کنارههای شالم، صورتم را خشک کردم و سرم را به داخل بردم.
-فقط حرکت کن. میخوام باد به صورتم بخوره.
با کمی تعلل، بالاخره سوار شد و راه افتاد. انگشتهایش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودند. انگار عصبی بهنظر میرسید. خواستم بحث را عوض کنم، من قدردانشم.
-ماشینت رو عوض کردی؟
-نه، ماله کیارشه.
متعجب گفتم:
-پس چرا من اصلاً ندیدمش؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و اجزایش را کامل، یک دور از نظر گذراند.
-چون تو اصلاً نیستی که ببینیش.
راست میگفت. این روزها هم که همش در اتاق، خودم را زندانی میکردم.
-ناهار خوردی؟
-یکم پیش صبحانه خوردم.
ضرب انگشتهایش روی فرمان بیشتر شدند.
-تو چرا نظم نداری؟
یک لحظه یادم افتاد که نزدیک به دو ماه است حالم دگرگون است.
ل*ب گزیدم و با صدایی نگران گفتم:
-میشه من و دکتر تنها باشیم؟
-البته که همین میشه.
سرم را به شیشه تکیه دادم که دوباره گفت:
-جواب سوالم رو ندادی!
-کدوم سوال؟ اینکه نظم ندارم؟
جواب نداد و این یعنی منتظر ادامهی حرفم است.
-چون عادت کردم، وقتی هم به چیزی عادت کنم دیگه نمیتونم کنار بذارمش.
-حتی به آدما؟
نفسی گرفتم، سر چرخواندم و به نیم رخش خیره شدم.
-حتی آدما هم.
-پس به منم عادت کن!
چهرهام خشک و جدی شد. بدون هیچ اخم و عصبانیتی خیره نگاهش میکردم. این مرد را نمیفهمیدم.
ل*ب گزیدم و نامطمئن پرسیدم:
-به عنوان یک دوست؟
به فرمان پیچی داد و شیشهی سمتش را کمی پایین داد.
-به عنوان چیزی که خودت میخوای.
چشم بستم، دستش را خیس میکرد و پشت پلکهای داغم را نمناک میکرد. دستی به گردنم کشیدم تا نفسم بالا بیاید.
به ساعتش که خیس شده بود نگاهی انداختم و بیحال گفتم:
-ساعتت خیس شد.
مشتش را پر کرد و برای بار آخر به صورتم پاشید.
-نگران اون نباش، ضد آبه.
با کنارههای شالم، صورتم را خشک کردم و سرم را به داخل بردم.
-فقط حرکت کن. میخوام باد به صورتم بخوره.
با کمی تعلل، بالاخره سوار شد و راه افتاد. انگشتهایش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودند. انگار عصبی بهنظر میرسید. خواستم بحث را عوض کنم، من قدردانشم.
-ماشینت رو عوض کردی؟
-نه، ماله کیارشه.
متعجب گفتم:
-پس چرا من اصلاً ندیدمش؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و اجزایش را کامل، یک دور از نظر گذراند.
-چون تو اصلاً نیستی که ببینیش.
راست میگفت. این روزها هم که همش در اتاق، خودم را زندانی میکردم.
-ناهار خوردی؟
-یکم پیش صبحانه خوردم.
ضرب انگشتهایش روی فرمان بیشتر شدند.
-تو چرا نظم نداری؟
یک لحظه یادم افتاد که نزدیک به دو ماه است حالم دگرگون است.
ل*ب گزیدم و با صدایی نگران گفتم:
-میشه من و دکتر تنها باشیم؟
-البته که همین میشه.
سرم را به شیشه تکیه دادم که دوباره گفت:
-جواب سوالم رو ندادی!
-کدوم سوال؟ اینکه نظم ندارم؟
جواب نداد و این یعنی منتظر ادامهی حرفم است.
-چون عادت کردم، وقتی هم به چیزی عادت کنم دیگه نمیتونم کنار بذارمش.
-حتی به آدما؟
نفسی گرفتم، سر چرخواندم و به نیم رخش خیره شدم.
-حتی آدما هم.
-پس به منم عادت کن!
چهرهام خشک و جدی شد. بدون هیچ اخم و عصبانیتی خیره نگاهش میکردم. این مرد را نمیفهمیدم.
ل*ب گزیدم و نامطمئن پرسیدم:
-به عنوان یک دوست؟
به فرمان پیچی داد و شیشهی سمتش را کمی پایین داد.
-به عنوان چیزی که خودت میخوای.
آخرین ویرایش توسط مدیر: