کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
آن‌قدر حالم بد بود که برخورد دستش به صورتم، هیچ حسی را منتقل نمی‌کرد.
چشم بستم، دستش را خیس می‌کرد و پشت پلک‌های داغم را نم‌ناک می‌کرد. دستی به گردنم کشیدم تا نفسم بالا بیاید.
به ساعتش که خیس شده بود نگاهی انداختم و بی‌حال گفتم:
-‌ساعتت خیس شد.
مشتش را پر کرد و برای بار آخر به صورتم‌ پاشید.
-نگران اون نباش، ضد آبه.
با کناره‌های شالم، صورتم را خشک کردم و سرم را به داخل بردم.
-فقط حرکت کن. می‌خوام باد به صورتم بخوره.
با کمی تعلل، بالاخره سوار شد و راه افتاد. انگشت‌هایش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودند. انگار عصبی به‌نظر می‌رسید. خواستم بحث را عوض کنم، من قدردانشم.
-ماشینت رو عوض کردی؟
-‌نه، ماله کیارشه.
متعجب گفتم:
-‌پس چرا من اصلاً ندیدمش؟
نیم ‌نگاهی به صورتم انداخت و اجزایش را کامل، یک دور از نظر گذراند.
-چون تو اصلاً نیستی که ببینیش.
راست می‌گفت. این روزها هم که همش در اتاق، خودم را زندانی می‌کردم.
-ناهار خوردی؟
-یکم پیش صبحانه خوردم.
ضرب انگشت‌هایش روی فرمان بیشتر شدند.
-تو چرا نظم نداری؟
یک لحظه یادم افتاد که نزدیک به دو ماه است حالم دگرگون است.
ل*ب گزیدم و با صدایی نگران گفتم:
-‌می‌شه من و دکتر تنها باشیم؟
-البته که همین می‌شه.
سرم را به شیشه تکیه دادم که دوباره گفت:
-جواب سوالم رو ندادی!
-کدوم سوال؟ این‌که نظم ندارم؟
جواب نداد و این یعنی منتظر ادامه‌ی حرفم است.
-چون عادت کردم، وقتی هم به چیزی عادت کنم دیگه نمی‌تونم کنار بذارمش‌.
-حتی به آدما؟
نفسی گرفتم، سر چرخواندم و به نیم رخش خیره شدم.
-حتی آدما هم.
-پس به منم عادت کن!
چهره‌ام خشک و جدی شد. بدون هیچ اخم و عصبانیتی خیره نگاهش می‌کردم. این مرد را نمی‌فهمیدم.
ل*ب گزیدم و نامطمئن پرسیدم:
-به عنوان یک دوست؟
به فرمان پیچی داد و شیشه‌‌ی سمتش را کمی پایین داد.
-به عنوان چیزی که خودت می‌خوای.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خواستم بحث را عوض کنم و موفق هم شدم.
-کی می‌رسیم؟
-عجله داری؟
سر تکان دادم و نگاهم را به بیرون دوختم.
ماشین‌ها با سرعت‌های کم و زیاد از کنارمان عبور می‌کردند. آن‌طرف خیابان هم ردیفی بود از درخت‌ها.
-می‌خوام برگردم خونه، آقاجون تنهاست.
شیشه‌اش را پایین داد.
-مروارید که هست.
-اون مواظب اهوراست.
دوباره نیم نگاهی به نیم رخم انداخت. دستش را از شیشه بیرون برد، انگار که می‌خواست باد را لمس و به چنگ گیرد.
-شب، همه خونه‌ی ما دعوتن؟
شانه بالا انداختم و چهره‌ای بی‌تفاوت به خود گرفتم. اصلاً به من چه که دعوت بودند.
-‌آقاجونم رو تنها نمی‌ذارم.
-هومم ...
زیر چشمی نگاهش کردم که به ساعتش نگاهی انداخت و دوباره حواسش را به جاده داد.
-تا الان باید رسیده باشه.
یک اخم ‌کنجکاو مهمان ابروهایم شد، گر*دن صاف کردم و متعجب پرسیدم:
-کی؟
لـ*ـبخند مهربانی به چهره‌‌ی متعجبم زد و با پیچیدن به خیا*با*نی طویل، گفت:
-پرستار آقاجونت.
این دو برادر، مرزهای محبت و اهمیت را جابه‌جا کرده بودند.
می‌دانستم قرار است پرستار بیاید. به بیمارستان بزرگ مقابلم نگاهی انداختم. برای یک لحظه، ترس و اضطرابی ناشناخته در جانم دوید و رخنه کرد.
-چرا نرفتیم مطب؟
-این‌جا آشنا دارم.
بدون خاموش کردن ماشینش به‌سمتم برگشت.
-نیازی نیست از چیزی بترسی، من کنارتم!
متعجب نگاهش کردم. از کجا همه چیز را می‌فهمد؟ چه‌طور این همه می‌داند؟
ناگهان صدایی در مغزم پیچید:
«روان پزشکِ خبره‌ای است»
دلم می‌خواست در ماشین بمانم و به بیمارستان نر‌وم.
-نمی‌خوای پیاده بشی؟
بزرگ و ترسناک به‌نظر می‌رسید، پر از بیمار و پزشک.
سعی کردم بدون اهمیت دادن به افکار تلخ و بدم پیاده شوم.
چرا الآن یک غریبه باید کنارم باشد و جایِ خالی ماهور را با اعماق وجود حس کنم؟
شیشه‌ی سمتم را پایین داد و سرش را نزدیک آورد تا صدایش را بشنوم.
-صبر کن ماشین رو پارک کنم، الآن میام.
با‌ پایم روی زمین ضرب گرفتم و سعی داشتم نگاهم را تنها به زمین بدوزم.
-عه بابا جان، داری اذیت می‌کنی گل پسر!
صدایی باعث شد سر بلند کنم.
-نمی‌خوام، نمی‌خوام.
یک پسر بچه‌ی لجوج که از گوش دادن به حرف پدرش شانه خالی می‌کرد.
-دستت رو بده که بریم خونه! باشه؟
با پایش روی زمین زد و با داد گفت:
-خودت برو.
گریه می‌کرد. سعی داشت پسرش را دل‌ داری بدهد؛ اما فایده نداشت و او سخت اشک می‌ریخت.
-اگر به حرفم گوش ندی دیر خوب می‌شی‌ها!
دور سرش باند پیچی شده بود و زیر چشمانش قهوه‌ای.
پا کوبیدنش روی زمین مرا یاد روزی می‌انداخت که برای بار آخر در باغ از دست ماهور عصبانی شده بودم و زمین را له می‌کردم. او هم بلندم کرد و روی دوشش انداختم.
-نارون؟
با ترس به‌عقب برگشتم. چشمانم را کمی بهم فشردم و نفسی تازه گرفتم. چهره‌اش برق می‌زد، از روشنایی.
باد، موهای صاف و مشکی‌اش را به‌ر*ق*ص در آورده بود و روی پیشانی‌ِ بلند و براقش می‌ریخت‌ِشان. یک چهره‌ی خام، یک زیبایی خاص و خواستنی.
نرگس و نرجس حق داشتند با آن همه تخس بودن‌ِشان برای کاوه دلبری کنند و ناز و عشوه بیایند.
بی‌توجه به رفت و آمدهای اطراف‌مان، خیره‌ی هم بودیم. من محو زیبایی‌اش و او، او محو چه بود دیگر؟
-چشمات برق می‌زنن!
لبخند نامحسوسی مهمان ل*ب‌هایم شد، فکرم را به خودم گفت.
-رنگ چشمات ...
لبخندم پر رنگ‌تر شد، یعنی رنگ سبزشان را دوست دارد؟
به داخل اشاره‌ای کردم:
-بریم؟
او هم لبخندی زد و دستش را با فاصله از کمرم قرار داد تا به داخل هدایتم کند.
زانوهایم می‌لرزیدند، گلویم می‌سوخت. تپش قلبم و لرزش دستانم واقعاً بی‌دلیل و مضحک بودند.
با ورودِمان بوی ضدعفونی و ا*ل*ک*ل مشامم را نوازش کرد که باعث پیچ خوردن معده‌ام شد.
با لبه‌ی شالم جلوی د*ه*ان و بینی‌ام را گرفتم تا عق نزنم، حالم بی‌نهایت خ*را*ب بود.
دستش به کمرم خورد که مانند برق گرفته‌ها از سر جایم پریدم.
-آروم، آروم باش، حالت بد شده؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم. واقعاً دیگر رمق نداشتم.
-بوی این‌جا داره دیوونم می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بازویم را نرم و با احتیاط گرفت‌، بدون این‌که به کسی اطلاع بدهد از راه‌روی درازی که پر بود از صندلی‌های اِشغال شده توسط بیماران گذشتیم.
دیگر نتوانستم تاب بیاورم، وزنم روی زانوهایم سنگینی می‌کرد.
-خب همین‌جاست، تو برو داخل من اینج ...
پس افتادم، داد زد:
-نارون!
و اما من هیچ حسی نداشتم.
به سرعت شانه‌هایم را گرفت و به خودش چسباندم تا پخش زمین نشوم. نمی‌توانستم حرکتی کنم و معده‌ام می‌سوخت.
با ملایمت به صورتم می‌زد و مدام نامم را می‌خواند.
-نارون جان؟ عزیزم، صدام رو می‌شنوی؟
هوشیار بودم، فقط معده‌ام درد می‌کرد. به بازویش چنگی زدم و سرم را در س*ی*نه‌‌اش مخفی کردم، بوی عطرش را بو کشیدم.
-از این‌جا دورم کن! حالم، حالم داره بد می‌شه.
حتی قوایی هم برای حرف زدن نداشتم. بیشتر به‌خودش چسباندم و به‌سمت اتاقی که در انتهای راه‌رو بود، بردتم‌. با زدن تقه‌ای به در، منتظر ماندیم. سعی می‌کردم صاف بایستم؛ اما نمی‌توانستم و هیچ ‌تعادلی نداشتم.
بعد از چند ثانیه که برایم قد یک عمر گذشت در باز شد و زنی سفید پوش مقابل‌مان قرار گرفت.
نگران دستم را گرفت و به داخل کشاندم.
-ای وای! چی شدی تو دختر؟
-بوی ا*ل*ک*ل بهش نساخته.
-بذار دراز بکشه رو تخت ...
معذب بودم از این‌که همه را در دردسر می‌انداختم.
-خوبه، پاهاش رو هم بذار بالا.
دستی به معده‌ام کشیدم و نالیدم:
-درد دارم.
دستم را گرفت و خیره‌ی چشمانم گفت:
-‌نارون! خیلی حالت بده، آره؟
با زدن دست دکتر به روی شانه‌اش کمی به‌عقب رفت؛ اما نگاه نگرانش هنوز زوم ‌چشمانم بود.
-ای وای! برو ببینم پسر، وقت واسه این دل‌بریا زیاد هست. برو بذار من به کار برسم.
نگران گفت:
-فدایی! مواظبش باش.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و با درد، خطاب به بچه‌ام نالیدم:
-وای عزیزم چه‌قدر بابا پیدا کردی تو!
هنوز نگاهم‌ می‌کرد که لبخندی اطمینان بخش به نگرانی‌اش زدم. او هم لبخند پر استرسی به چهره‌ی بی‌حالم زد و بالاخره بیرون رفت.
نزدیک آمد، روی صندلی‌اش، مقابل دستگاه سونوگرافی‌اش نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
عینک روی چشمانش را تنظیم کرد. موهای سرخ و پو*ست سفیدش، با چشمان مشکی‌اش هم‌خوانی خاصی داشتند. سنش بالا می‌زد؛ اما چهره‌ی زیبایش واقعاً چشم‌نواز بود.
یعنی این زن، در جوانی‌اش چه شکلی بود؟
بدون نگاه به چهره‌ام، لبخند مهربانی زد.
-خب، خانم خوشگل من، چند سالشه؟
در دل، (ای بابا خوشگل خودتی که!) نثارش کردم که ناگهانی یاد تولد ماهور افتادم، یک ماه دیگر سی و یک ساله می‌شد.
-عزیزم؟ حواست رو به من بده.
-نوزده‌.
-برای بارداری سنت یه کوچولو ...
با انگشت، نقطه‌ای را نشونم داد و با همان لبخندش ادامه داد:
-ان‌قدر کوچولو کمه.
حرفش را قبول داشتم، نوزده سنی نبود برای بچه دار شدن.
-من این بچه رو می‌خوام.
لبخندش پر رنگ‌تر شد.
-باید هم بخوای! فرزندته، مادرشی.
چه‌قدر قشنگ محبت می‌کرد.پ، چه‌قدر با درک و فهم بود، حرف زدنش را دوست داشتم.
-غیر از الآن، تا به حال درد داشتی؟
با کمی فکر، سر جایم نیم خیز شدم که گفت:
-بلند نشو عزیزم، همون‌طور خوابیده بمون.
-قبل از این‌که متوجه‌ی بارداری‌ام بشم خ*و*ن*ر*ی*** داشتم و بعدش هم فقط دل درد و اذیت شدن معده‌ام، مثل الان.
-تست هم زدی؟
-بله‌.
-چه زمانی؟
-هفته‌ی پیش.
سر تکان داد و با گفتن:
-دکمه‌های مانتوت رو باز کن.
مرا با فکر و خیال‌های آشفته‌ام تنها گذاشت.
ترس داشتم، ترس از آن‌که هیچ ‌چیز خوب پیش نرود، من این بچه را دوست دارم و بی‌نهایت می‌خواهمش.
پیراهنم را بالا داد و ژله‌ای سرد را روی شکمم چرخاند و با گذاشتن دستگاهی رویش، چشم بستم و خدا را صدا زدم.
-خیلی کوچیکه!
چشم باز کردم و با لبخند دندان‌نمایی خیره‌ی نیم ‌رخش شدم.
-دلم ‌می‌خواد بدونم چند وقتشه، جنسیتش چیه؟ صدای ضربان قلبش رو بشنوم.
خنده‌ای کرد و با مهربانی گفت:
-مامان کوچولو، واسه این مراحل هنوز زوده ... باید بگم که هم حامله‌ای، هم در سلامت کامله و خیلی هم کوچولوعه.
باید هم ‌کوچک باشد، هنوز وارد ماه‌های مهم بارداری نشده‌ام که.
-ضربان قلب جنین تو سونوگرافی، ماه اول یا اوایل بارداری ممکنه قابل مشاهده نباشه که البته جای نگرانی هم نداره.
اما من نگران بودم.
-یعنی ممکنه مشکلی باشه؟
-مشکل که نه‌، علتش اینه که بخاطر رشد فرایندهای قلبی هنوز کامل شکل نگرفته باشه. خب حالا می‌تونی بلند بشی.
چند برگ دستمال از روی میز برداشتم و شکمم را تمیز کردم.
دکمه‌های مانتویم را بستم و از روی تخت پایین آمدم. معده‌ام در کمال ناباوری کمی آرام گرفته بود. می‌توانستم قسم بخورم تنها به‌خاطر مهربانی و حرف‌هایش بود.
-دکتر، من هنوز نتونستم ...
خجالت می‌کشیدم از بازگو کردنش.
دوباره لبخند زد، انگار که متوجه شده بود. این لبخندهایش خود آرامش بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
-نگران چیزی نباش. داروهای مورد نیازت رو که باید دوره‌ی بارداری استفاده کنی رو می‌نویسم؛ حتماً تهیه بشه و سر وقت هم استفاده کنی.
روی صندلی کنار میزش نشستم. قاب عکس، یک تلفن با کلی پرونده روی میزش به چشم می‌خورد.
به‌سمت در اتاقش رفت تا کاوه را صدا کند، پنجره‌اش رو به محوطه‌ی بیمارستان باز می‌شد و لبه‌اش را پر کرده بود از شمعدانی.
-توی راه‌رو عصبی قدم می‌‌زد.
نگاهش کردم، لبخند موذیانه‌ای زد که باعث خنده‌ام شد.
چشمکی نثار چهره‌ام کرد و با لحنی موذی‌تر گفت:
-با کاوه‌ی ما چه کردی دختر؟
با سرفه‌اش پشت سرم، چشم گرد کردم و متعجب به‌سمتش برگشتم.
نگاهم نمی‌کرد، سگرمه‌هایش در هم بودند و زوم رو به رویش بود.
ماسکی دستم داد و تا دوباره موقع خروجم ضدعفونی‌ها را بو نکنم و از حال نروم.
-خب نارون جان، الآن که مطلع شدی بارداری؟
سر تکان دادم که دوباره گفت:
-باید معاینه‌هات رو هر ماه، تا هفته سی‌و‌دو الی سی‌و‌چهار به طور مرتب انجام بدی، بعد از این مراحل نهایتاً تا هفته‌ی سی‌و‌شش، باید هر دو هفته‌ای یک‌بار آزمایش بدی و بعدش هم که تا زمان زایمان، مراقبت و معاینه‌های هفتگی نیازه‌.
من و کاوه، بدون حتی پلک‌ زدن مسخ حرف‌هایش شده بودیم و با هربار تاکید، سرمان را برایش مطیع‌وار بالا و پایین می‌کردیم.
به‌حالت کاوه و آن همه دقتش خنده‌ام گرفته بود، اگر واقعاً پدر بچه‌ام بود می‌گفت بگذار من به‌جای تو نفس بکشم.
-داروها با تجویز دکترن که می‌نویسم و باید تهیه کنی. کاوه خیلی مواظبش باش و بهش رسیدگی کن.
ل*ب گزیدم و دست‌هایم را در هم ‌مچاله کردم، خدا لعنتت نکند ماهور.
-حتماً همین‌طور می‌شه، فقط هر چیزی که نیاز هست رو بنویس.
سرش را بالا گرفت و از بالای عینک با همان لـبخند و چشمان ریز شده‌اش به هر دوی‌ِمان نگاهی انداخت که باعث شد سرم را جهتی دیگر بگیرم.
بعد از اتمام حرف‌های دکتر فدایی، بالاخره از دستش خلاص شدیم. با هر سختی‌ای که بود از بیمارستان خارج شدیم و البته به کمک ماسکی که داده بود، کارم راحت‌تر شد.
به دور تا دورم نگاهی انداختم. اطرافش را درخت‌هایی با قامت‌های کشیده و انواع گل و گیاه فرا گرفته بود.
دستی به شکمم کشیدم و منتظر کاوه ماندم.
با ذوقی خاص نوازشش می‌کردم؛ پس تو خیلی کوچکی آره؟
با لبخند سر بلند کردم که نگاهم درگیر چهره‌ای آشنا شد.
به تندی دستم را از روی شکمم بر داشتم، نباید می‌فهمید، نباید خبردار می‌شد.
حس کردم موهای سفیدش بیشتر شده‌اند و ریش‌هایش بلندتر از قبل؛ البته با کلی بی‌نظمی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
نامرتب و ژولیده بود.
به یاد نداشتم که تا این حد آشفته باشد. روپوش سفیدی به تن داشت و زیرش یک پیراهن مشکی رنگ دکمه‌دار پوشیده بود. غم نگاهش دلم را لرزاند. او پر بود از اندوه و من پر از درد. با خواهش نگاهم می‌کرد و من با نیاز.
دستی به ریش‌هایش کشید، پایش جلو آمد.
می‌خواست بیاید و نزدیکم شود؛ اما من گفته بودم که برای هم جز غریبه دیگر هیچ نیستیم.
تا یک ماه دیگر محرمیت‌مان هم تمام می‌شد، برای همیشه.
نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. خودش خواست برود و تنهایم بگذارد.
با صدای بوق ماشین کاوه، از بهت نگاهش در آمدم و با اخم از نگاه ملتمسانه‌اش روی گرفتم. عصبی بودم و کمی هم ناراحت. به تندی سوار شدم و هول زده گفتم:
-فقط برو.
بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم الآن گازش را می‌گیرد، حرکتی نکرد. عصبی به‌سمتش برگشتم.
-می‌شه حرکت کنی؟
در آن سرما، گرمم بود و پیشانی‌ام پر شده بود از عرق‌، با دست به صورتم باد می‌زدم.
-نمی‌خوام این‌جا بمونم.
اما او هم‌چنان آرام به‌نظر می‌رسید! ل*ب گزیدم و عصبی خنده‌ای کردم.
-نگران نباش، فکر می‌کنه با کیارشی چون شیشه‌های ماشین دودی‌ان و چیزی هم معلوم نیست.
انگشتم را عصبی به‌سمتش برگشتم و داد زدم:
-نگران نباشم؟ من اصلاً واسم مهم نیست که من و با کی می‌بینه.
من عصبی نگاهش می‌کردم و او آرام. بدون برداشتن نگاهم از روی چشمانش، ماسک را از روی بینی‌ و دهانم بر داشتم.
دندان قرچه‌ای کردم و با تندخویی گفتم:
-می‌خوای واسه رفتنت استخاره بگیرم؟
خندید، با ملایمت. هوفی کردم و به پیشانی‌ام زدم.
-می‌شه‌بری؟ می‌شه بس کنی؟ تو چه‌قدر لجبازی!
با کمی تعلل، بالاخره راه افتاد. با دور شدن‌مان از بیمارستان تمام ترس‌ها و عصبانیت‌هایم فروکش کردند.
-وقتی داد می‌زنی انتظار نداشته باش به حرفت گوش بدم.
-وقتی عصبی می‌شم خلق و خوم کلاً تغییر می‌کنه، دست خودم‌ نیست.
دوباره شیشه‌اش را پایین داد و دستش را بیرون برد.
-ازت انتظار یک ببخشید دارم؛ اما می‌ذارم به حساب حاملگی و بهم ریختگی هورمونات. دیگه هیچ‌وقت با صدای بلند و دستوری با من حرف نزن.
ابرو در هم کشیدم و طلب‌کارانه گفتم:
-مجبور نیستی تحملم کنی.
پوزخندی زد و با گفتن:
-فعلاً که مجبورم!
دستش به‌سمت سیستم رفت و آهنگی در فضای ماشین خط انداخت. می‌خواست که دیگر بحث را کش ندهم.
شبونه بی‌هوا دل‌تنگ می‌شم
یه بغض لعنتی درگیره بامن
یه جوری غم گرفته کوچه‌ها رو
نمی‌دونم هوا دل‌گیره یا من
نه دل بستم بهش از روی عادت
نه دل کندم ازش از رو حسادت
کم اوردم، نتونستم ببینم
جلو چشمم بهم کردی خیانت ...
(رضا‌مریدی)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
چند وقت بود که آهنگ گوش نمی‌دادم؟
چند وقت شده که بی‌خیال همه چیز شده‌ام و روزهایم را با گوشه گیر بودنم سر می‌کنم؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و تا رسیدن به خانه چشم بستم. از کجا به کجا کشیده شدم.
از روستا و نجات یافتن از دست اسحاق، تا به تهران و نامزدی‌ام با ماهور و حال هم بارداری‌ام.
زندگی‌ام مانند بانو شده است، انگار که تاریخ دوباره تکرار می‌شود. چه‌قدر دل‌تنگ بی‌بی‌ام شده‌ام، دل‌تنگ عطر حنای روی انگشت‌هایش، دل‌تنگ بداخلاقی‌های ناری و شیطنت‌های سپهر.
نگاه غم زده‌اش برای لحظه‌ای از جلوی چشمانم رد نمی‌شود.
با آن روپوش سفید و چشمان مشکی‌اش که تهی از هر گونه شادمانی بودند. خودش خواست دروغ بگوید، برود و تنهایم بگذارد. ای کاش می‌آمد و همه چیز را می‌گفت تا دیگر این همه دوری را تاب نمی‌آوردیم.
با توقف ماشین روبه‌روی رستوران کوچکی که سر درش نوشته بود: بال کبابی، جگری، دل و قلوه، سیرابی و ... نگه داشت.
سر چر خاندم و به کاوه‌ای که در حال باز کردن کمربندش بود نگاه کردم و متعجب گفتم:
-این‌جا باغ آقاجون نیست! نقشه‌ی راه رو اشتباه اومدی حاجی.
خنده‌ای کرد و از ماشین پیاده شد. خنده‌اش لبخندی به چهره‌ام آورد. به‌سمتم آمد و در را برایم باز کرد. بدون هیچ گونه اعتراضی پیاده شدم و کنارش ایستادم. ریموت ماشینش را زد و رو کرد به رستوران.
-‌جگریِ عباسی، خوشمزه‌ان، شرط می‌بندم یک‌بار امتحانش کنی دیگه نتونی دل بکنی.
ل*ب‌هایم را بهم فشردم و با ابروهایی بالا پریده سرم را به تاکید از حرفش تکان دادم.
-البته اگر که کبابی نخوای، سرخ می‌کنه واست مشتی‌وار که انگشت بخوری. از این چیزا که دوست داری؟
دوباره نگاهی به سر در انداختم و با گذاشتن‌ دندان‌هایم روی هم، با ل*ب‌هایی کش آمده گفتم.
-آره، خیلی هم زیاد دوست دارم؛ البته به‌جز اوم، سیرابی!
به‌سمت در شیشه‌ایش قدم گذاشت که من هم دنبالش راه افتادم‌.
-سیرابی‌هاش با ترشی حرف ندارن.
گرسنه بودم، هر چیزی که جلویم می‌گذاشتند را می‌خوردم.
-الآن اگر سنگ هم بذارن جلوم‌ می‌خورم.
لبخند پت و پهنی زد و هیچ نگفت.
رو به روی هم، روی تخت چوبی‌ای که کنارمان حوضچه‌ای پر از ماهی قرار داشت نشسته بودیم.
صدای بلبل می‌آمد و شرشر آبی که به حوض ریخته می‌شد.
به غیر از خودمان، سه نفر دیگر هم کمی آن‌طرف‌تر از تخت‌مان نشسته بودند. اطراف حوض پر از گل و گیاه‌های همه رنگه بود که بوی عطرشان اغوایت می‌کرد.
با لبخند نگاهش می‌کردم و او هم با توجه‌ی زیاد، کمی گوشه‌ی ل*ب*ش اِنحنای بی‌روحی داشت و زل زده بود به چشمانم.
این همه لطف، این همه محبت، چه‌گونه باید برایش جبران کنم؟
طاقتم از سنگینیِ نگاهش طاق شد و سر به زیر انداختم و مشغول جمع کردن کرک‌های روی قالیچه‌ی قرمزِ گل‌گلی تخت شدم.
-امشب که اومدی، می‌تونیم خلوت کنیم؟
سر بلند کردم و با چشمانی گرد شده از حرفش با تعجب گفتم:
-خلوت؟چه خلوتی؟
انحنای ل*ب*ش کشیده‌تر و کم‌کم تبدیل می‌شد به یک لبخند. ناخودآگاه فکر‌های بد به‌سمتم هجوم آوردند.
-معمولاً، وقتی دو نفر با هم خلوت می‌کنن ...
صورتش را نزدیک آورد، آهسته ل*ب زد:
-چه‌کار می‌کنن؟
قلبم از تپش زیادی می‌خواست به دهانم بیاید، آب دهانم را ترسیده بلعیدم.
-نمی... نمی‌دونم!
نفسش را بیرون فرستاد، به‌عقب رفت و دست به س*ی*نه شد.
-می‌شینن وَر دل هم و یک‌ریز حرف می‌زنن دیگه.
هوفی کردم و با خنده، "آهان" ترسیده‌ای گفتم. سرم را مخالفش قرار دادم و در دل خدا را شکر کردم. خیالم آسوده شد از این‌که فکرم اشتباه بود.
-تنها باشیم لطفاً.
دوباره با سرعت به‌سمتش چرخیدم و با همان چشمان از حدقه در آمده گفتم:
-تنها چرا؟
-چون حرف‌ خصوصی دارم باهات.
حس کردم می‌خواهد اذیتم‌ کند و البته هم‌ در این کار موفق شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با گذاشتن سینی اِستیل گردی جلوی‌مان، سرم را بالا گرفتم و به مرد لاغر اندامی که کاوه، عباسی خطابش می‌کرد، چشم دوختم.
چشمان پف کرده‌ی مشکی و بینی گوشتی‌ای داشت. با موهای فر و صورت کاملاً اصلاح شده، نه به اسمش و نه به چهره‌ و اندامش.
-نوش جون، گوارای ب*دن. آبجی مشتی پز درست کردم جون بگیری.
چشم گردم و با خنده‌ به‌سمت کاوه برگشتم.
پاهایم را بیشتر جمع کرده و دست‌هایم را معذب در هم قلاب کردم.
-دست شما درد نکنه.
-الآن می‌گم بچه‌ها پارچ دوغ رو هم بیارن. کاوه جان امری، فرمایشی؟
دستی به شانه‌اش زد و با همان لبخند مردانه‌اش که گه‌گداری هم خرج من می‌کرد، گفت:
-دستت درد نکنه، کم و کسری بود می‌گم.
با رفتنش نفسم را رها کردم و به سینی پر از خوراکی نگاهی انداختم که دلم ضعف رفت.
سر بلند کردم، می‌خندید؛ اما انگار خسته بود و چشمانش محتاج خواب بودند. با فکر به عباسی خنده‌ام‌ گرفت.
-به چی می‌خندی؟
یک تا از ابرویم را برایش بالا انداختم که خنده‌ام بیشتر شد.
-خودت به چی می‌خندی؟
-به این‌که همه جفت خطابمون می‌کنن.
پو*ست ل*ب*م را به دندان کشیدم و به تاکید از حرفش سر تکان دادم.
-فکر می‌کردم از اون مردای پر سیبیل و شکم داره.
تک خنده‌ی خسته‌ای کرد. لابه‌لای نان پر از جگر و دل را باز کرد. عطر کبابش به‌جای تهوع و عق زدن، سر مس‍تم کرد.
-خسته‌ای؟
تکه‌ای نان، سبزی و تربچه به همراه جگری بزرگ لای نان گذاشت و دستم داد. خجالت زده از کارش، با شرمندگی گفتم:
-ممنون، خودم لقمه می‌کردم.
-دیشب تا چهار مجبور شدم مطب بمونم! ساعت هشت تا یک ظهر هم آسایشگاه بودم.
طعم خوبی داشت، گرم و لذید.
-آسایشگاه چرا؟
لقمه‌ای دیگر گرفت و دستم داد. واقعاً نیاز به این کارها نبود.
-هر چیز که مربوط به کارم باشه جزئی از وظایفمه، از آسایشگاه و سالمندان گرفته تا تیمارستان‌ها و مطبم.
چه‌قدر متفاوت بود با ماهوری که دل‌بخواهی به بیمارستان می‌رفت و از شیفت‌های شبانه‌اش شانه خالی می‌کرد.
اگر ادامه بدهد اخراجش می‌کنند و قید تحصیلات خارجش را هم می‌زنند.
-پس خوش به‌ حال اونایی که، تو روان‌پزشک‌شونی!
با مهربانی نگاهم کرد و چیزی نگفت. نمی‌خواستم دوباره برایم لقمه بگیرد، برای همین دست به کار شدم و هر چه دم دستم بود لای نانم گذاشتم و با ولع شروع به خوردن کردم.
پیازهایی که در لیمو‌ی تازه غلت خورده بودند برایم چشمک می‌زدند، کاسه را سر کشیدم و از ترشی‌اش چهره‌ای در هم به خود گرفتم. واقعا گرسنه بودم.
لقمه‌‌هایم را بزرگتر می‌گرفتم و با گفتن:
-نگاه کن اندازه‌ی کله‌ی عباسی‌ان.
بدون جوییدن قورت‌شان می‌دادم؛ اما او خیره نگاهم می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
اگر مریم این‌جا بود آبرو برایم نمی‌گذاشت، دلتنگش شده بودم. با آوردن پارچ دوغ که پر بود از کرفس، حس کردم در حال چیدن ستاره‌های آسمان هستم.
طعم دوغش مرا یاد دوغ‌هایی که بی‌بی درست می‌کرد انداخت.
کنار کاوه، به طرز عجیبی نگرانی‌ها و ناراحتی‌هایم را فراموش می‌کردم؛ انگار که خودش هم این موضوع را فهمیده بود که محبتش را چند برابر از قبل خرجم می‌کرد.
راجع به خودش و کیارش، قضاوت‌های نابه‌جایی کردم که حق‌شان نبود.
به خانه رساندم و به هر طریقی که بود قول امشب را ازم گرفت. دلش می‌خواست به خانه‌یشان بروم، گفته بود باید حرف بزنیم؛ اما چه حرفی؟
با حسی خوب و انرژی کامل وارد شدم. به‌سمت اتاق آقاجان رفتم و بعد هم به طبقه‌ی بالا.
مری در حال حرف زدن با موبایلش، ناخون‌هایش را می‌جویید و در راه‌رو قدم‌ می‌زد. با صدای پایم به‌سمتم برگشت که با چهره‌ی آشفته‌اش روبه‌رو شدم.
-باشه، بعداً حرف می‌زنیم آقا کیارش، ببینم این کیه؟ نیازی به توضیح نیست.
دستش را بالا آورد و در هوا تکانش داد، و این کارش یعنی که بدبخت شدیم.
-گفتم شب حرف می‌زنیم، باید برم اهورا گریه می‌کنه.
تماسش را هول زده قطع کرد و به‌سمتم آمد، نگران شدم از حال و اوضاعش.
بازوانش را گرفتم و سعی داشتم آرامش کنم.
-چی‌شده مری؟ با کیارش دعوا کردی؟
سُر خورد و روی زمین نشست، با دست روی ران پایش زد و دوباره دستش را در هوا تکان داد.
-بگو که چی نشده!
مقابلش زانو زدم و دستانش را گرفتم.
-بگو ببینم، داری می‌ترسونیم.
از بالا به طبقه‌ی پایین نگاه کرد تا سر و گوشی آب بدهد، سالن را از نظر گذراند و من هم متعجب به کارهایش، نگاهش می‌کردم.
ناگهانی با چشمانی گرد شده به‌سمتم برگشت.
-دیدیش؟
صدایم را بالا بردم:
-کی؟ چی می‌گی مر ...
دهانم را گرفت و عصبی گفت:
-هیش! چته داد می‌زنی تو هم!
خدایا، چه بلایی سر مری آمده است که از حد نرمال و طبیعی خودش خارج شده است.
-پرستاری که کیارش آورده واسه آقاجون رو می‌گم، دیدیش؟
مشکوک شدم به حرفش، چشم ریز کردم و دستش را از روی دهانم پس زدم.
-نه، چه‌طور؟
حرصی با انگشتش نقطه‌ای را نشانم داد.
- فقط یک‌سال نارون، فقط یک‌سال از تو بزرگ‌تره. برو ببین چه‌جور واسه خودش تو خونه چرخ می‌زنه و بزک کرده دختر ور پریده.
چشمانش را با درد بست و موبایلش را عصبی در هوا تکان داد.
-به کیارش زنگ می‌زنم می‌گم این و از کجا اوردی؟ پرستار قحطی بوده رفتی واسه من عروس اوردی؟ می‌گه عزیزم سخت نگیر پیر نداشتیم.
با حرفش زیر خنده زدم و روی زمین ولو شدم، وای از این زن و شوهر سر به هوا.
با عصبانیت نگاهم می‌کرد و من با خنده. محکم روی دستم زد و غرید:
-زهرمار.
خنده‌ام شدت گرفت‌، از روی زمین بلند شدم و دستانش را گرفتم تا از این حال نجاتش بدهم.
یاد خودم افتادم که در کیش به سپیده حسادت می‌کردم و اجازه نمی‌دادم ماهور نگاهش کند. دلم از مرور خاطرات گرفت.
-مری یه اعتراف، من هم به سپیده حسادت می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با بدخلقی گفت:
-یک‌جور حرف می‌زنی انگار خودت شَلی یا کور!
داخل اتاقش شدم، سپهر در گهواره‌اش به خواب رفته بود.
تخس روی تخت بهم ریخته‌اش نشست و با اخم به پارکت‌های اتاقش خیره ماند.
-پس خودت چرا هم‌چین رفتار می‌کنی؟
جوابم را نداد‌، هنوز هم اخلاق بچگانه‌اش را دارد.
بی‌حرف کنارش نشستم و نگاهم را در اتاقش چرخاندم، تغییر کرده بود.
کاغذ دیواری طلایی با نقش‌های برگ ب*ر*جسته و تخت نقره‌ای بزرگش که تاجش به دیوار چسبیده بود، آیینه‌ی گردی با دور طلایی، یک میز سفید و صندلی چوبی طلایی را هم جلویش قرار داده بود. واقعاً تغییراتش حرف نداشت.
-خیلی وقت بود نیومده بودم اتاقت.
بدون نگاه کردنم، هوم سرد و آرامی گفت.
-مری بس کن دیگه! شب خونه مادر شوهرت دعوتی، پاشو به خودت برس. ترگل ورگل کن.
انگار که می‌خواستم بچه‌ای را با حرف‌هایم گول بزنم.
-من هم شب میام.
سرش را بالا گرفت. برق نگاهش لبخند به ل*ب*م آورد.
-جدی جدی میای؟!
سرم را تکان دادم و لبخند مفتخرانه‌ای به چهره‌اش که حس کردم از حالت خشک بودنش در آمده‌، زدم.
-پس بریم یه رنگ بزنیم به موهام.
خنده‌ای کردم و شالم را از روی سرم برداشتم. کارهایش یاد بانوام می‌انداخت.
-می‌بینم شنگول شدی!
-چیه، بده مگه؟
در حالی که از اتاق خارج می‌شدم، برای چهره‌‌ی هنوز درهمش چشمکی زدم.
-تو آشپزخونه منتظرتم.
به‌سمتم اتاقم رفتم. باید فرش راه‌رو هم تعویض می‌کردیم، رنگ و رویی برایش نمانده بود دیگر.
لبه‌ی پله‌ها را هم شمعدانی می‌گذاشتیم، پرده‌ها و مبل‌ها را هم عوض می‌کردیم تا دوباره خانه رنگ و رو بگیرد.
لباس‌هایم را عوض کردم و همان‌طور بی‌حوصله روی تخت پرت‌شان کردم. دلم می‌خواست به اتاقم برسم، رنگ و لعابش بدهم و وسایل جدیدی را جایگزین این فعلی‌ها کنم. موهای رها شده روی کمرم را با گیره بالای سرم جمع کردم و به‌سمت آشپزخانه رفتم.
دستی به شکمم کشیدم. از بزرگ شدنش هراس داشتم، از بی‌آبرویی و خار شدنم؛ اما ندای درونم چیز دیگری می‌گفت.
در اتاق آقاجون بسته بود. با اخم در را باز کردم که با دختر ظریفی که کنارش نشسته بود و پیراهنش را عوض می‌کرد روبه‌رو شدم. به‌سمتم برگشت، از سر جایش بلند شد و دست‌هایش را در هم گره زد.
- سلام.
مظلومیت نگاهش مرا یاد نارونی می‌انداخت که در روستا با زورگویی‌های اسحاق، دلش هوای مرگ می‌کرد. به سر تا پایش نگاهی انداختم، لباس‌های ساده و مشکی به تن داشت و روسری‌اش را پشت گ*ردنش گره زده بود. ترکیبات صورتش متناسب بهم بودند؛ اما به یک دختر نوزده ساله نمی‌خورد.
-سلام، خسته نباشی‌.
غمگین نگاهم کرد، تشکر کرد؛ اما صدایش آن‌قدر آرام بود که متعجب شدم از این‌که تشکرش را شنیدم.
سر به زیر نگاهم‌ کرد و بی‌هوا گفت:
-پدربزرگتون زخم ب*س*ت*ر گرفتن.
زخم ب*س*ت*ر گرفته بود؟ برای یک لحظه، قلبم نزد.
کمی جلو رفتم که او عقب‌تر رفت. دکمه‌های پیراهن آبی‌اش باز بود و ب*د*ن*ش گود رفته و پر از چرک شده بود.
نمی‌توانستم تکانی بخورم. زمان و مکان را از یاده برده بودم و فقط به مردی که عزیزتر از جانم بود نگاه می‌کردم. باندهای خونی کنار ت*خ*ت*ش و زخم‌های درشت گردی که روی پوستش خودنمایی می‌کردند، قلبم را به درد آورد.
***
-عزیز آقاجونش، امروز درس و کلاس چه‌طور بود؟
مقنعه‌ام را از سرم در آوردم و با بی‌حالی روی مبل ولو شدم.
-خسته کننده‌. بانو کجاست آقاجون؟
کیفم را کنار پایم انداختم و با خستگی چشم بستم. کنارم نشست، سرم را اسیر دستانش کرد و به موهایم ب*و*س*ه زد.
-این مادر تو هر روز رنگ به دست، یا می‌افته دنبال خاله فیروزه‌ات یا می‌افته دنبال من و هوار می‌کشه آقاجون، آقاجون موهات سفید شدن بیا رنگ بزنم.
از این‌که ادای بانوام را در می‌آورد با صدا می‌خندم که خاله فیروزه با لیوانی پر از شربت وارد هال می‌شود.
روسری قهوه‌ایی به سر دارد و با خجالت سعی دارد موهای مشکی شده‌اش را مخفی کند. نگاهم را به بالا می‌دوزم که با چشمان به شیطنت کشیده‌ی آقاجون مواجه می‌شوم.
-خاله فیروزه، تغییرات جدید مبارک.
لبخند معذبی می‌زند و سعی دارد نگاهش را بدزدد.
***
دست جلوی دهانم می‌گیرم و بغضم به آنی می‌شکند، هنوز هم باورش سخت است. موها و ریش‌هایش سفید یک‌دست شده بودند.
ناباور نزدیکش شدم و کنارش نشستم. با مشت به خودم زدم و با گریه نالیدم:
-آقاجون درد می‌کنه نفسی که به نفس تو بنده‌. من چه‌کنم با گذشته‌ای که داره خونم رو می‌مکه؟
دستش را گرفتم، دیگر گرم نبود. به انگشت‌هایش ب*و*س*ه‌ای زدم و با درد چشم بستم. دلم می‌خواست آن‌قدر گریه کنم تا همان‌جا کنارش بیهوش و بی‌نفس شوم.
-آقاجون من چه کنم؟ بدون تو چه کنم؟
هق‌هق‌ام در فضای اتاق پراکنده شده بود و میان دیوارها رسوخ می‌کرد.
می‌دانستم که او هم مانند بانو رفتنی است. قرار است برود و برای همیشه تنهایم بگذارد. پس من باید چه می‌کردم؟
با بدبختی به صورت لاغرش زل زدم. پایین قفسه‌ی س*ی*ن*ه‌اش، زخمی درشت و چرکین شکل گرفته بود. ل*ب‌ به دندان کشیدم و با حرص فشردم‌شان، طعم خون زبانم را خیس کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا