چشم بستم و فکرم را خالی از روزهای گذشتهام کردم. کاوه میدانست و قطعاً برادرش را هم از این قضیه با خبر گذاشته بود.
روشنایی میرفت و جایش را تاریکی فرا میگرفت. بیمارستان شلوغتر شده بود و رفت و آمدها هم بیشتر. مریم کمک کرد تا لباس تن کنم. کارهای ترخصیم را انجام دادند. همراه با آقا محسن و خاله سودابه از بیمارستان خارج شدیم. هنوز هم وقتی که راه میرفتم زیر شکمم تیر میکشید و تا به کمرم میرسید.
این مرد خوب، این حاجیِ دوست داشتنی، آقا محسنی که شوهر خالهام بود، حکم یک پدر را برایم داشت. آنقدر که اهمیت میداد و رسیدگی میکرد، آنقدر که مهربان و دریا دل بود.
از خیابانهای تهران که میگذشتیم، بیخود لرزی عجیب در دلم خانه میکرد و وجودم یخ میبست از این همه شلوغی.
سرمای باغ دلم را لرزاند، گوشهگوشهاش مرا بهیاد ماهوری میانداخت که حاظر نشده بود حتی به ملاقاتم بیاید و از آن بدتر، هنوز هم از آن کیش لعنتی دل نکنده بود.
با برگشتم، آقابزرگم را دیدم. در حالتی وخیم و مرگباری به سر میبرد. از آن لحظه که محرمیت من و ماهور تمام شده بود و راهی کیش شدیم، حالش بد شده و سرفههای خشک امانش را بریده بودند. روی ت*خ*ت*ش، با دستگاههایی که هر کدام وظیفهای برای زنده نگه داشتنشان را داشتند به خواب رفته بود. مثل یک خوابی که حالا حالاها قرار نیست بیدار شود و باید دست به دعا شویم تا دوباره به دنیایمان برگردد. در دل خود را لعنت فرستادم، نفرین کردم و ناسزا گفتم. برای بار دوم باز هم تنهایش گذاشته بودم و حتی یک تلفن ساده هم نزدم برای جویای احوالش. روزها میگذشتند و خبری از ماهور نمیشد. روزها میگذشتند و من نمیدانستم چه کسی راهی تهرانم کرده است و حتی از آن مرد جوانی هم که برای بار آخر در آسانسور دیده بودمش نام و نشانی نداشتم. شبها کنار تخت آقاجانم مینشستم، پنجرهی اتاقش را نیمه باز میگذاشتم و برایش حافظ میخواندم. از خاطرات دور و قدیممان میگفتم، از تنهاییم در روستا و حس دوست داشتن به ماهوری که هیچوقت تمام نمیشود.
مری مرخص شده بود و یک پسر کوچک را به خانوادهیمان اضاف کرده بود. کیارش پروانهوار به دورش میچرخید و مانند سربازی گوش به فرمان از دستوراتش بی برو برگشت اطاعت میکرد. مری حال دیگر آن مروارید سابق نبود.
صاحب فرزند شده بود و نامش را با انتخاب کیارش و آقابزرگ، اهورا گذاشته بودند.
از هیچ چیز خبر نداشت. مریم گفته بود نگوییم بهتر است. تازه فارغ شده است و اضطراب برایش مثل یک سم میماند؛ اما کیارش از همهچیز آگاه بود و تنها بهروی خودش نمیآورد.
در کارهای خانه به خاله فیروزه کمک میکردم و آخر هفتهها با مسعود به خرید میرفتیم و برای خانه، وسایلهای مورد نیاز آشپزخانه را تهیه میکردیم. شبها اهورا را روی پایم میگذاشتم و با گریههایش کیارش را از خواب بیدار میکردم تا کمکم کند.
گاهی اوقات آنقدر دستپاچه میشدم در گریههایش که خودم هم مینشستم و زار زار با این بچه گریه میکردم؛ اما در کمال تعجب کیارش با خنده ب*و*س*های روی موهایم مینشاند و در این هنگام کمی آرام میشدم. گاهی اوقات با مریم به دانشگاهش میرفتیم. او ساعتها کلاسهایش را سپری میکرد و من هم در محوطهی به آن بزرگی گشت میزدم تا اینکه حراست دممان را چید. همه چیز خوب پیش میرفت جز دل بیقرار من. هنوز که هنوز بود هیچکدامشان نمیدانست در آن جریزه چه به سرم گذشت، حتی مریم.
گاهی شبها اهورا را کنارمان میگذاشتیم تا کیارش و مری آسوده بخوابند و من مسعود و مریم در سالن مینشستیم و با هم اسم و فامیل بازی میکردیم. باغبانی را که استخدام کرده بودند فقط سه بار دیده بودمش. بار اول آنقدر شوکه شده بودم که باورم نمیشد این همان باغبانی باشد که دم از خوشتیپیاش میزدند.
اندامی لاغر و نحیف با قدی کوتاه و عینکهای گرد روی صورتش و بهخصوص موهای ژولیده پولیدهاش واقعاً دیدنی بودند. مسخرهی دستشان شده بودم و مریم و مری هم غشغش میخندیدند که چهقدر ساده و کمعقلم.
روشنایی میرفت و جایش را تاریکی فرا میگرفت. بیمارستان شلوغتر شده بود و رفت و آمدها هم بیشتر. مریم کمک کرد تا لباس تن کنم. کارهای ترخصیم را انجام دادند. همراه با آقا محسن و خاله سودابه از بیمارستان خارج شدیم. هنوز هم وقتی که راه میرفتم زیر شکمم تیر میکشید و تا به کمرم میرسید.
این مرد خوب، این حاجیِ دوست داشتنی، آقا محسنی که شوهر خالهام بود، حکم یک پدر را برایم داشت. آنقدر که اهمیت میداد و رسیدگی میکرد، آنقدر که مهربان و دریا دل بود.
از خیابانهای تهران که میگذشتیم، بیخود لرزی عجیب در دلم خانه میکرد و وجودم یخ میبست از این همه شلوغی.
سرمای باغ دلم را لرزاند، گوشهگوشهاش مرا بهیاد ماهوری میانداخت که حاظر نشده بود حتی به ملاقاتم بیاید و از آن بدتر، هنوز هم از آن کیش لعنتی دل نکنده بود.
با برگشتم، آقابزرگم را دیدم. در حالتی وخیم و مرگباری به سر میبرد. از آن لحظه که محرمیت من و ماهور تمام شده بود و راهی کیش شدیم، حالش بد شده و سرفههای خشک امانش را بریده بودند. روی ت*خ*ت*ش، با دستگاههایی که هر کدام وظیفهای برای زنده نگه داشتنشان را داشتند به خواب رفته بود. مثل یک خوابی که حالا حالاها قرار نیست بیدار شود و باید دست به دعا شویم تا دوباره به دنیایمان برگردد. در دل خود را لعنت فرستادم، نفرین کردم و ناسزا گفتم. برای بار دوم باز هم تنهایش گذاشته بودم و حتی یک تلفن ساده هم نزدم برای جویای احوالش. روزها میگذشتند و خبری از ماهور نمیشد. روزها میگذشتند و من نمیدانستم چه کسی راهی تهرانم کرده است و حتی از آن مرد جوانی هم که برای بار آخر در آسانسور دیده بودمش نام و نشانی نداشتم. شبها کنار تخت آقاجانم مینشستم، پنجرهی اتاقش را نیمه باز میگذاشتم و برایش حافظ میخواندم. از خاطرات دور و قدیممان میگفتم، از تنهاییم در روستا و حس دوست داشتن به ماهوری که هیچوقت تمام نمیشود.
مری مرخص شده بود و یک پسر کوچک را به خانوادهیمان اضاف کرده بود. کیارش پروانهوار به دورش میچرخید و مانند سربازی گوش به فرمان از دستوراتش بی برو برگشت اطاعت میکرد. مری حال دیگر آن مروارید سابق نبود.
صاحب فرزند شده بود و نامش را با انتخاب کیارش و آقابزرگ، اهورا گذاشته بودند.
از هیچ چیز خبر نداشت. مریم گفته بود نگوییم بهتر است. تازه فارغ شده است و اضطراب برایش مثل یک سم میماند؛ اما کیارش از همهچیز آگاه بود و تنها بهروی خودش نمیآورد.
در کارهای خانه به خاله فیروزه کمک میکردم و آخر هفتهها با مسعود به خرید میرفتیم و برای خانه، وسایلهای مورد نیاز آشپزخانه را تهیه میکردیم. شبها اهورا را روی پایم میگذاشتم و با گریههایش کیارش را از خواب بیدار میکردم تا کمکم کند.
گاهی اوقات آنقدر دستپاچه میشدم در گریههایش که خودم هم مینشستم و زار زار با این بچه گریه میکردم؛ اما در کمال تعجب کیارش با خنده ب*و*س*های روی موهایم مینشاند و در این هنگام کمی آرام میشدم. گاهی اوقات با مریم به دانشگاهش میرفتیم. او ساعتها کلاسهایش را سپری میکرد و من هم در محوطهی به آن بزرگی گشت میزدم تا اینکه حراست دممان را چید. همه چیز خوب پیش میرفت جز دل بیقرار من. هنوز که هنوز بود هیچکدامشان نمیدانست در آن جریزه چه به سرم گذشت، حتی مریم.
گاهی شبها اهورا را کنارمان میگذاشتیم تا کیارش و مری آسوده بخوابند و من مسعود و مریم در سالن مینشستیم و با هم اسم و فامیل بازی میکردیم. باغبانی را که استخدام کرده بودند فقط سه بار دیده بودمش. بار اول آنقدر شوکه شده بودم که باورم نمیشد این همان باغبانی باشد که دم از خوشتیپیاش میزدند.
اندامی لاغر و نحیف با قدی کوتاه و عینکهای گرد روی صورتش و بهخصوص موهای ژولیده پولیدهاش واقعاً دیدنی بودند. مسخرهی دستشان شده بودم و مریم و مری هم غشغش میخندیدند که چهقدر ساده و کمعقلم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: