خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
چشم بستم و فکرم را خالی از روزهای گذشته‌ام کردم. کاوه می‌دانست و قطعاً برادرش را هم از این قضیه با خبر گذاشته بود.
روشنایی می‌رفت و جایش را تاریکی فرا می‌گرفت. بیمارستان شلوغ‌تر شده بود و رفت و آمدها هم بیشتر. مریم کمک کرد تا لباس تن کنم. کارهای ترخصیم را انجام دادند. همراه با آقا محسن و خاله سودابه از بیمارستان خارج شدیم. هنوز هم وقتی که راه می‌رفتم زیر شکمم تیر می‌کشید و تا به کمرم می‌رسید.
این مرد خوب، این حاجی‌ِ دوست داشتنی، آقا محسنی که شوهر خاله‌ام بود، حکم یک پدر را برایم داشت. آن‌قدر که اهمیت می‌داد و رسیدگی می‌کرد، آن‌قدر که مهربان و دریا دل بود.
از خیابان‌های تهران که می‌گذشتیم، بی‌خود لرزی عجیب در دلم خانه می‌کرد و وجودم یخ می‌بست از این همه شلوغی.
سرمای باغ دلم را لرزاند، گوشه‌گوشه‌اش مرا به‌یاد ماهوری می‌انداخت که حاظر نشده بود حتی به ملاقاتم بیاید و از آن بدتر، هنوز هم از آن کیش لعنتی دل نکنده بود.
با برگشتم، آقابزرگم را دیدم. در حالتی وخیم و مرگ‌باری به سر می‌برد. از آن لحظه که محرمیت من و ماهور تمام شده بود و راهی کیش شدیم، حالش بد شده و سرفه‌های خشک امانش را بریده بودند. روی ت*خ*ت*ش، با دستگاه‌هایی که هر کدام وظیفه‌ای برای زنده نگه داشتن‌شان را داشتند به خواب رفته بود. مثل یک خوابی که حالا حالاها قرار نیست بیدار شود و باید دست به دعا شویم تا دوباره به دنیایمان برگردد. در دل خود را لعنت فرستادم، نفرین کردم و ناسزا گفتم. برای بار دوم باز هم تنهایش گذاشته بودم و حتی یک تلفن ساده هم نزدم برای جویای احوالش. روزها می‌گذشتند و خبری از ماهور نمی‌شد. روزها می‌گذشتند و من نمی‌دانستم چه کسی راهی تهرانم کرده است و حتی از آن مرد جوانی هم که برای بار آخر در آسانسور دیده بودمش نام و نشانی نداشتم. شب‌ها کنار تخت آقاجانم می‌نشستم، پنجره‌ی اتاقش را نیمه باز می‌گذاشتم و برایش حافظ می‌خواندم. از خاطرات دور و قدیم‌مان می‌گفتم، از تنهاییم در روستا و حس دوست داشتن به ماهوری که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
مری مرخص شده بود و یک پسر کوچک را به خانواده‌یمان اضاف کرده بود. کیارش پروانه‌‌وار به دورش می‌چرخید و مانند سربازی گوش به فرمان از دستوراتش بی برو برگشت اطاعت می‌کرد. مری حال دیگر آن مروارید سابق نبود.
صاحب فرزند شده بود و نامش را با انتخاب کیارش و آقابزرگ، اهورا گذاشته بودند.
از هیچ چیز خبر نداشت. مریم گفته بود نگوییم بهتر است. تازه فارغ شده است و اضطراب برایش مثل یک سم می‌ماند؛ اما کیارش از همه‌چیز آگاه بود و تنها به‌روی خودش نمی‌آورد.
در کارهای خانه به خاله فیروزه کمک می‌کردم و آخر هفته‌ها با مسعود به خرید می‌رفتیم و برای خانه، وسایل‌های مورد نیاز آشپزخانه را تهیه می‌کردیم. شب‌ها اهورا را روی پایم می‌گذاشتم و با گریه‌‌هایش کیارش را از خواب بیدار می‌کردم تا کمکم کند.
گاهی اوقات آن‌قدر دستپاچه می‌شدم در گریه‌هایش که خودم هم می‌نشستم و زار زار با این بچه گریه می‌کردم؛ اما در کمال تعجب کیارش با خنده ب*و*س*ه‌ای روی موهایم می‌نشاند و در این هنگام کمی آرام می‌شدم. گاهی اوقات با مریم به دانشگاهش می‌رفتیم. او ساعت‌ها کلاس‌هایش را سپری می‌کرد و من هم در محوطه‌ی به آن بزرگی گشت می‌زدم تا این‌که حراست دم‌مان را چید. همه چیز خوب پیش می‌رفت جز دل بی‌قرار من. هنوز که هنوز بود هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانست در آن جریزه چه به سرم گذشت، حتی مریم.
گاهی شب‌ها اهورا را کنارمان می‌گذاشتیم تا کیارش و مری آسوده بخوابند و من مسعود و مریم در سالن می‌نشستیم و با هم اسم و فامیل بازی می‌کردیم. باغبانی را که استخدام کرده بودند فقط سه بار دیده بودمش. بار اول آن‌قدر شوکه شده بودم که باورم نمی‌شد این همان باغبانی باشد که دم از خوشتیپی‌اش می‌‌زدند.
اندامی لاغر و نحیف با قدی کوتاه و عینک‌های گرد روی صورتش و به‌خصوص موهای ژولیده پولیده‌اش واقعاً دیدنی بودند. مسخره‌ی دست‌شان شده بودم و مریم و مری هم غش‌غش می‌خندیدند که چه‌قدر ساده و کم‌عقلم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
آن مردی که فکر می‌کردم پسر بچه‌ای بیش نیست و در واقع بیست و شش سالش بود، در این مدت یک‌بار به دیدن کیارش و مری آمده بود که با استقبال باز ما روبه‌رو شد و از قضا شب هم برای شام نگهش داشتیم؛ اما نهایت تعجبش آن‌جا بود که همراه با کاوه نیامد.
چهره‌اش بی‌نهایت بچگونه می‌زد و قدش شاید که با زور و سختی به یک و پنجاه می‌رسید.
من و مریم در طول شب کنارش نشسته بودیم و سرزنش‌های خاله سودابه و مری را برای کمک به خاله فیروزه نادیده می‌گرفتیم از بس که حرف‌های شیرین و بامزه‌ای می‌زد، دل کندن ازش برایمان سخت بود. نه خبری از دایی نوید و زندایی بود و نه از سپیده و آریا.
شاید یک‌ ماه گذشته بود، یک ماهی که برایم خوب پیش می‌رفت و سعی می‌کردم تمام اتفاق‌های تلخ را نادیده بگیرم؛ اما در این چند روز گه‌گداری دلم پیچ می‌خورد و یک سرگیجه‌ی عجیب و غریب روزهایم را خ*را*ب می‌کرد. گاهی اوقات آن‌قدر پیچ خوردن دلم شدید می‌شد که عُق می‌زدم و سراسیمه خود را به سرویس بهداشتی می‌رساندم و همان‌جا هم پخش زمین می‌شدم.
دیگر توانی برایم باقی نمی‌ماند که خارج بشوم و زانواهایم عجیب می‌لرزیدند و انگار اصرار بر این داشتند که بلند نشو، راه نرو، هنوز هم درد داریم.
روسری‌ِ دور سرم را محکم‌تر کردم و لبه‌هایش را بالای سرم گره زدم. یک پیراهن گشاد زرد رنگی که کمی پایین‌تر از زانوهایم بود را پوشیده بودم و در آشپزخانه به خاله فیروزه در خوردن کردن پیاز‌ها کمک می‌کردم.
چشم بستم و در حالی که اشک‌هایم سرازیر می‌شدند از سوزش‌شان، ل*ب زدم:
- وای خاله فیروزه؟! دیگه نمی‌تونم خورد کنم تا بن و ریشه‌ام سوخت از این پیازهای تند!
خنده‌ای کرد و در حالی که ادویه‌ها را در کاسه‌ای می‌ریخت و قاطی می‌کرد گفت:
-‌ غر نزن دختر. تا تهش رو باید پو*ست بکنی و خورد کنی تا واست آشی بپزم انگشت بخوری.
چهره‌ای زار به خود گرفتم و به سبد پیازها با درد خیره شدم.
- من کمک می‌کنم.
به قامت کیارشی که در چارچوب در آشپزخانه ایستاده بود نگاه خدا خیرت بدهی انداختم که خاله فیروزه گفت:
- عه پسرم تو چرا؟! نارون خودش خورد می‌کنه، مگه نه دخترم؟
چشم غره‌ای رفت و با تکان سر خواست که جواب مثبتی بدهم.
چاقو را در سبد انداختم و در حالی که آب بینی‌ام را بالا می‌کشیدم، غرولند گفتم:
- نخیر، من کور شدم. بقیه‌اش با پدر اهورا.
از سر جایم بلند شدم. کیارش خنده‌ای کرد و چشم آرامی گفت.
- نارون! مادر زشته. پسرم نمی‌خواد خودم هستم.
- این چه حرفیه آخه. پیاز خورد کردن رو دوست دارم.
از راه‌رو خارج شدم و دیگر صدایشان را نشنیدم. ادایش را در آوردم و با قیافه‌ای مسخره گفتم:
- پیاز خورد کردن رو دوست دارم. خاله!
- چرا بدت میاد ازش؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
شوکه از جایم پریدم و ترسیده چشم دوختم به نگاهش. بالاخره آمد و خود را نشان داد. نمی‌دانم چه نیرویی دارد که به‌سوی خودش می‌کشاندم.
- من، من با کیارش نبودم.
پوزخندی زد و گوشه‌ی ل*ب*ش را بالا فرستاد. تکیه‌اش را به دیواری که وصل می‌شد به راه‌روی آشپزخانه و سالن داده بود. به سر تا پایم نگاهی انداخت که خجالت زده پاهای تا نصفه ع*ر*ی*ا*نم را پشت هم مخفی کردم.
- خوش‌حالم که زنده می‌بینمت.
طعنه‌ی حرفش ناراحتم نکرد و برعکس خوش‌حال شدم. واقعیت‌ها را برایم رو می‌کرد و دیگر نمی‌خواستم فرار کنم.
- چرا همون شب بهم نگفتید؟
-‌ چون خودت نخواستی.
اخمی کردم به این خودمانی بودنش. ل*ب کج کردم و از عمد دوباره حرف‌هایم را جمع بستم.
- مثل ابله‌ها با من رفتار کردید.
- شاید چون ابله به‌نظر می‌رسی!
از حرفش جا خوردم. انتظار نداشتم آن‌قدر صریح و بی‌پروا حرف بارم کند.
- شما همیشه آن‌قدر گستاخید؟
نیشخندی زد و تکیه‌اش را از دیوار گرفت، نزدیک آمد؛ اما نه آن نزدیک شدنی که یک بند انگشت فاصله‌مان باشد.
- در مواقع ضروری، بله. همیشه همین‌قدر گستاخم.
ابرو بالا انداختم و به چشمانم چرخی دادم. یک روانپزشک گستاخ، جالب است.
نگاهش تا عمقم را در بر گرفت و انگار که بندبند وجودم را می‌خواند. پشت چشمی برایش ناز کردم و بی‌اهمیت به نگاه خیره‌اش از کنارش رد شدم که با حرفش، دهانم را باز و پشت سر هم پلک می‌زدم.
- یعن ... یعنی چی؟!
دستانم را پشتم پنهان کردم و در هم فشردم‌شان. همان نصفه آبرویی را هم که داشتم بر باد رفت.
- یعنی این‌که تست بارداری باید بدید. کاملاً واضح بود حرفم!
ناگهان یاد عق زدن‌ها و دل‌پیچه‌ام افتادم. سردرد‌های غیرمعمولی‌ام. همیشه کسل و خواب آلود بودنم. سرم را به چپ و راست تکان دادم و ناباور گفتم:
- نه!
- پس علائمش رو داری.
پوزخند صدا داری زد و به موهای مشکی و صافش چنگ محکمی زد و به‌عقب راندشان.
با حالت بدی نگاهم کرد و با کراهت ل*ب زد:
- چه‌قدر پست و خوار شدی، چه‌قدر بی‌ارزش و ...
دستی به صورتش کشید و عصبی چشم بست. نمی‌توانستم درکش کنم و بدتر از آن نمی‌دانستم باید چه بگویم. دستی به شکمم کشیدم که‌ نگاهش ثابت ماند روی حرکت دستم.
- امکان نداره، شما حق ندارید به من توهین کنید!
تک خنده‌‌ی مسخره و عصبی کرد و به‌سمتم آمد.
- شاید از این به بعد داشته باشم.
دستم را گرفت و به دنبال خود کشاند. هنوز گیج حرف‌های چند لحظه قبلش بودم و نمی‌توانستم هضم‌شان کنم. بی‌حرف دنبالش راه افتاده بودم و هیچ ‌نمی‌‌گفتم‌. دوباره با دست چپ شکمم را نوازش کردم که با کشیدن دست قفل شده‌ام میان انگشت‌هایش باعث شد از پله‌ها بالا برویم. بوی پیاز می‌دادم و شک نداشتم دست‌هایش پیازی شده‌اند.
به‌سمتم اتاقم کشاندم و در حالی که درش را باز می‌کرد با صدایی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
- آماده شو. می‌ریم بیمارستان.
د*ه*ان باز کردم تا چیزی بگویم؛ اما نمی‌توانستم. واژه‌ها برای خودشان چرخ می‌زدند و منِ نابلد نمی‌توانستم در آن آشوب ذهنی‌ام، کنار هم بچینم‌شان و حرف‌های قلبمه سلبمه بارش کنم.
- وقت واسه دید زدن زیاد هست نارون خانم! بفرمایید داخل اتاقتون، لباس‌هاتون رو عوض کنید تا بریم بیمارستان و از وضعیتتون مطمئن بشیم.
آب دهانم را بلعیدم. نمی‌خواستم مخالفت کنم. باید این موضوع را می‌فهمیدم. سر تکان دادم و داخل اتاق شدم. به‌سمت آیینه‌ام رفتم و دستی به گونه‌هایم کشیدم. یعنی من حامله بودم و مادر می‌شدم؟! ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و در آیینه ادای زنان باردار را در می‌آوردم. ل*ذت بخش‌ترین اتفاق دنیا همین مادر شدن می‌توانست باشد و بس. نمی‌دانستم خوش‌حال باشم یا ناراحت. گریه کنم یا بخندم. من زن دارم ...
دستم را مشت کردم و با درد چشم بستم.
- حتی اگه بچه‌ای هم در کار باشه، خودم به‌تنهایی بزرگش می‌کنم.
به آنی چیزی در قلبم فرو ریخت و صدای شکستنش گوش‌هایم را کر کرد. تنهایی بچه بزرگ کردن؟‌
دست از فکر و خیال برداشتم. روسری را از دور سرم باز کردم و روی موهایم انداختم. مانتویی بلند که تا قوزک پایم می‌رسید را تن کردم و از اتاق خارج شدم. تکیه داده بود به نرده‌های سفید کنار در و عمیقاً در فکر بود. گلویم را صاف کردم و از قصد گفتم:
- من حاضرم آقا کاوه‌.
سری تکان داد و رو به پله‌ها کرد.
- اول شما.
قبول کردم و از پله‌ها پایین رفتم. نمی‌خواستم صمیمی شویم و صحبت رسمی بودن را ترجیح می‌دادم به زود پسرخاله شدن. ناگهانی یاد خاله فیروزه افتادم که باید کمکش می‌کردم؛ اما کیارش هم کارش را خوب بلد بود.
از عمارت خارج شدیم و به‌سمت ماشینش رفتیم. این‌جور ماشین‌ها مرا یاد ماهور می‌انداختند‌. لعنتی‌‌ای در دل نثار خود کردم و دستی به سرم که پر بود از نام ماهور کشیدم. سوار شدیم و با حرکت ماشین مضطرب شدم.
نمی‌دانستم چه سودی برایش دارد که تا این حد نگران است برایم؟!
نیاز به بیمارستان نبود. یک داروخانه هم کارمان را راه می‌انداخت. برای همین گفتم:
- بریم داروخانه لطفاً.
جوابم را نداد که دوباره پرسیدم:
- چه فرقی به‌حال شما داره؟
نیم نگاهی به چهره‌ی سوالی‌ام انداخت و او هم با اخم گفت:
- چی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
نفسی گرفتم و چشمانم را باز و بسته کردم. حتی گفتنش هم رعش می‌انداخت به وجودم.
- باردار بودن یا نبودن من؟
اخمش را پررنگ‌تر کرد و بی‌تفاوت گفت:
- بذار به پای فامیل‌گری.
- نمی‌ذارم.
اخمش باز شد و کنجکاو پرسید:
- چرا؟!
- چون شما فامیل من نیستید.
لبخند پر غروری زدم و دوباره نگاهم را به بیرون دوختم. فکر کرده بود الآن حرف دیگری می‌زنم و برایش پسته و گردو خورد می‌کنم. چیزی نگفت، شاید هم جوابی نداشت برای گفتن.
بیرون، پر از مغازه‌های گوناگون، پر از ماشین‌های گران و ارزان، پر از آدم‌های متفاوت‌.
شاید کسی در این خیابان‌ها به‌دنبال یارش می‌گردد و شاید هم مهتاب شاهد ع*شاق دو عاشق باشند. همه به‌دنبال هم می‌گردند، کسی به‌دنبال ردپای دگری و کسی دیگر به‌دنبال خاطرات پراکنده‌اش در خیابان‌ها.
کنار داروخانه‌‌ی شبانه روزی ایستاد و با باز کردن کمربندش از ماشین پیاده شد. یعنی ممکن بود که باردار باشم؟ صاحب فرزند شوم آن هم از ماهور؟!
آن‌وقت هر شب به خیابان بزنم و دلتنگش شوم، برای خودم راه بروم و مهتاب را شاهد تنهاییم بگیرم. هنوز هم حرفش باورم نمی‌شود و دعا می‌کنم که تمامش خواب باشد. دعا می‌کنم بیدار شوم و کنارش روی تخت باشم و در آ*غ*و*ش هم به‌خواب رفته باشیم. با صدای موبایلی، سرم را نزدیک بردم که با دیدن عکس دختری که انگار در حال گرفتن تماس تصویری بود شوکه زومش شدم. پس کاوه هم از این کارها بلد بود.
به پیشانی‌ام کوباند و حرصی زیر ل*ب گفتم:
- آخه چرا بلد نباشه! هم خوش بر و روعه، هم تحصیل کرده‌ست. اصلاً قابل مقایسه با اون به‌دردنخور سست عنصر نیست.
چشم ریز کردم و بیشتر روی عکسش زوم شد.
- نگاه کن چه پیله‌اس!
- داری به کی می‌گی؟
- هی!
- متوجه‌ی اومدنم نشدی؟! خوبی؟
- خوبم. چه‌قدر کارات یواش و آهسته‌ان! زهر ترک شدم.
با بستن در، ابرویی بالا انداخت و نیم‌چه لبخندی را روی ل*ب‌هایش کاشت. نیم رخ مردانه‌اش مرا یاد ماهور می‌انداخت. انگشت‌های کشیده و مردانه‌اش که اندک موهای مشکی رنگی رویشان روییده بود. چشم بستم و نفسم را خسته رها کردم. باید که ازش تشکر می‌کردم؛ هوایم را همه جوره دارد و کمک حالم است.
دلم ماهور را می‌خواهد، صدایش، نگاهش، سرزنش‌ها و بداخلاقی‌هایش.
بعد از بررسی گوشی‌اش، ماشین را روشن کرد. چه‌قدر تلخ است که هر چیزی تو را یاد او بیندازد.
- دلتنگشی؟
دستم را مشت کردم و ناخون‌هایم را در گوشتش فرو بردم.
- نه!
- ‌نگران نباش، کم‌کم عادت می‌کنی.
به‌سمتش برگشتم، با یک دست فرمان ماشین را گرفته بود و دست دیگرش را تکیه‌ی شیشه‌ کرده و انگشت‌هایش را جلوی دهانش گرفته بود.
- به چی عادت می‌کنم؟
با انگشت سبابه‌اش، چتری بلند و رها شده روی پیشانی‌اش را به‌عقب راند و بی‌تفاوت‌تر از همیشه گفت:
- به نبودش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
ل*ب‌های خشکم را تر کردم که ماشین سرعت گرفت. دستم را بند دست‌گیره کردم و با لحنی نسبتاً متعجب گفتم:
- دلتنگش نیستم که بخوام به نبودش عادت کنم!
- اما من این‌طور نمی‌بینم. داری بال‌ می‌زنی که واقعاً بچه‌اش رو داشته باشی.
صدایم را بالا بردم و با لحنی بد جوابش را دادم:
- دیدِ شما اصلاً مهم نیست. ممنون که تا این‌جا هم کمک حالم بودی بقی ...
- شما؟!
ابروهایم بالا پریدند. به فرمان ماشین تابی داد و وارد کوچه‌ای شلوغ شد.
- همتون دیوونه شدین.
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و حرصی به تماشایش نشستم.
ماشینش را به کناری ‌پارک کرد و با خاموش کردنش به‌سمتم برگشت. دست‌هایش را به س*ی*ن*ه زد و اخمی را وسط ابروهای کشیده‌اش نشاند.
- نیازی نیست ان‌قدر رسمی حرف بزنی. عادی باش‌، می‌تونی؟
- من‌ نمی‌خوام با شما عادی برخورد کنم!
"شما" را بلند و کشیده گفتم که ابروی چپش به هوا رفت.
- می‌خوام کمکت کنم؛ اما خودت نمی‌ذاری.
- این‌جور رفتارها اسمشون کمک نیست.
به بیرون از ماشین نگاهی انداختم و محله‌ی نبستاً شلوغ را از نظر گذراندم.
- چرا این‌جاییم؟
جوابم را نداد که دوباره به چشمان مشکی وحشی‌اش نگاه کردم.
نفسم را پر حرص خالی کردم و شمرده شمرده ل*ب زدم:
- چرا، این‌جاییم؟
- چون این‌جا یه‌کار کوچیکی داشتم.
مانند خودش دست به س*ی*نه شدم و با تکان سر، نگاهم را به بیرون دادم.
- نارون خانم؟
نارون گفتنش چقدر قشنگ ‌بود.
- بله؟
- حالتون خوبه؟
- بله.
- ‌پس‌ منتظر بمون تا ده دقیقه دیگه پیشتم.
لحظه‌ای صبر کردم، نفسم را خسته بیرون فرستادم و آهسته گفتم:
- منتظر می‌مونم.
با اتمام حرفم از ماشین پیاده شد و تنهایم ‌گذاشت. کنجکاو و همین‌طور هم مطمئن بودم‌ که این‌جا نمی‌توانست خانه‌اش باشد. دلم می‌خواست پیاده بشوم و ببینم برای چه این‌جا آمده و باید تا ده دقیقه منتظر می‌ماندم.
- نه نارون نه! نکن زشته.
دستی به پیشانی‌ام‌ کشیدم و به جان پو*ست ل*ب*م افتادم.
- یعنی پیاده بشم؟
دستم سمت دستگیره‌ی در رفت. صدایی در مغزم مدام تکرار می‌شد که: ( پیاده شو بابا. بیخیال عواقبش. )
مانند یک پهلوان س*ی*ن*ه‌*ا*م را جلو دادم و از ماشین پیاده شدم. سرمای بیرون دلم را لرزاند و چشمانم را سوزاند.
چند تا پسر بچه‌ی کوچک فوتبال بازی می‌کردند و یک بقالی که مهتابی‌ایی را جلوی درش گذاشته بود تنها چیزهایی بودند که در کوچه دیده می‌شدند.
ناگهانی نگاهم به در سبز رنگ کوچکی که از قضا نیمه باز هم بود، خورد.
حس کردم که باید خودش باشد، همان خانه‌ای که ‌کاوه واردش شد. به مانتویم چنگی زدم و روسری‌ام را جمع و جور‌تر کردم. به‌سمت خانه رفتم. به‌اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی حواسش نیست و اتفاقاً کسی هم نبود. در را کمی به‌عقب هول دادم که صدای جیر جیر کردنش باعث شد دستم را پس بکشم و هول زده به‌عقب بروم.
از ترس دست روی دهانم گذاشتم و با چشمانی گشاد شده منتظر بودم تا کسی بیرون بیاید و دمم را بچیند و واقعاً هم همین شد.
دختری که سنش بیشتر از من بود، با چادری طوسی رنگ بیرون زد و با تعجب پرسید:
- کار شما بود؟
چهره‌ی بی‌روحش را از نظر گذراندم و با تته پته ل*ب زدم:
- نه، یعنی آره، من دنبال ...
- دنبال من می‌گشت.
با آمدن کاوه که پشت سرش بود، ترس و خجالتم بیشتر شد. به‌سمت کاوه رو کرد و متعجب گفت:
- خانم رو می‌شناسی؟
کاوه با تکان سر، حرفش را تایید کرد.
- پس من می‌رم تو ماشین‌ ...
به ماشین اشاره‌ای کردم و تا خواستم به‌سمتش بروم پایم به لبه‌ی سنگی برخورد کرد و تعادلم را از دست دادم و پخش زمین خیس از باران شدم. صدای آخم، بلندترین صدایی بود که در کوچه پیچید و باعث توقف بازی بچه‌ها شد.
کاوه سراسیمه به‌سمتم آمد و شانه‌هایم را گرفت.
- نارون؟! خوبی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
صورتم از درد در هم مچاله شده بود و نمی‌توانستم تکانی بخورم.
- به من نگاه کن!
با فریادش، بهت زده چشمانم را به صورت عرق گرفته از عصبانیتش دوختم.
چشم بست و با گرفتن نفسی، بازوانم را گرفت و از روی زمین بلندم کردم.
- آخ، درد می‌کنه.
- کاوه بیارش داخل تا یخ بذارم رو پاش.
- تکیه‌ات رو بده به من. نمی‌خواد آزاده، مرسی واسه دعوتت.
خجالت می‌کشیدم که به بازویم تکانی داد و دوباره گفت:
- دِ تکیه بده تا سوارت کنم.
روی پای راستم ایستادم و پای چپم را کمی بالا گرفتم. پیراهنش را دست گرفتم و به کمرش تکیه دادم.
- مواظب خودتون باشید.
همان‌طور که به‌سمت ماشین می‌رفتیم، صدای آخ و اوخ من هم بلندتر می‌شد.
- تو بیشتر‌. برو داخل دیگه تو کوچه نمون.
لحظه‌ای برگشتم و به دختری که با نگرانی نگاهم می‌کرد رو انداختم که با دست سرم را به‌سمت خودش برگرداند و با باز کردن در ماشینش به آهستگی روی صندلی نشاندم. خجالت می‌کشیدم از کاوه‌ای که تا این حد شرمنده‌اش کرده بودم.
با سوار شدنش ماشین را به حرکت در آورد. دستی به پای چپم کشیدم و با لحنی شرمنده گفتم:
- ببخشید.
جوابم را نداد که دوباره گفتم:
- نمی‌خواستم ان‌قدر تو دردسر بندازمت ...
- دردسر نیستی.
نگاهش کردم، اخم داشت و هنوز هم عصبی به‌نظر می‌رسید. در خود فرو رفتم و سعی کردم دیگر دردسرساز لحظه‌هایش نشوم.
همان‌طور که کیارش را قضاوت کردم و گمان داشتم پسر خوبی نیست، برای کاوه هم همین حدس و گمان‌ها را هم داشتم؛ اما شدیداً به یک بمب‌ بست فکری برخورد کردم و متوجه‌ی خوب بودن‌شان شدم. چقدر قضاوت نابه‌جا بد است. چه‌قدر شرمنده کننده است.
بالاخره وارد خیابان خانه‌یمان شدیم. خواستم پیاده بشوم که او زودتر دست به کار شد و به‌سمتم آمد. محتاطانه خارجم کرد و تا به داخل بردم. تشکری کردم و خجالت زده گفتم:
- اون‌قدرا هم درد نمی‌کنه. پله‌ها رو خودم می‌رم بالا.
بی‌توجه به حرفم، از چند پله‌‌ی ورودی هم بالا بردتم. نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم.
- فردا از جواب تست مطلعم کن.
از کتش بسته‌ای را در آورد و دستم داد. بیشتر خجالت کشیدم و سرم را به زیر انداختم.
برای مدت کوتاهی همان‌طور خیره نگاهم می‌کرد که با کشیدن دستی به موهایش از کنارم رد شد و از پله‌ها پایین رفت. قبل از دور شدنش کمی صدایم را بالا بردم و قدردان گفتم:
- ممنون.
نمی‌دانم شنید یا که نه؛ اما بعد از گفتن حرفم صدای بسته شدن در و لحظه‌ای بعد صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشینش روی کف خیابان به گوشم رسید.
- ممنون که هوام رو داری؛ اما، اما ای کاش به‌جای تو الآن ماهور کنارم می‌بود.
- چی می‌گی با خودت؟!
- هی!
برگشتم و به مری‌ای که آماده و حاظر روبه‌رویم ایستاده بود، با ترس نگاه کردم.
- ترسوندمت؟
لبخند بامزه‌ای به ل*ب داشت. صورتش را جلو آورد و با کج کردن گ*ردنش دوباره گفت:
- هوم؟
- آ، آره. چی شنیدی؟
ل*ب‌هایش را غنچه کرد و با بالا بردن چشمانش به صورتش حالتی داد که مثلاً دارد فکر می‌کند. غریدم:
- مری!
- آهان آره. این که با برادر شوهرم می‌گردی.
چشم ریز کرد و با شیطنتی خاص (هومِ) کشیده‌ای گفت‌.
اخمی کردم و در حالی که از کنارش رد می‌شدم داد زدم:
- نخیر!
او هم داد زد:
- آره.
ایستادم و این‌دفعه جیغ زدم:
- نخیر، نه!
نفس‌های تند و عصبانیتم در آخر تبدیل به بغض شدند و بغضم شد، گریه‌ای پر صدا. صورتم را با هر دو دستم پوشاندم و از عمق وجود زار زدم.
- نارونم؟ به‌خدا شوخی می‌کردم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت که با خشم پسش زدم.
بدون نگاه به چهره‌اش، به‌سمت پله‌ها دویدم و خود را به اتاقم رساندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
بلند داد می‌زدم و مانند کودکانی که اسباب بازی‌شان را گم کرده‌اند مدام تکرار می‌کردم:
- من ماهور رو می‌خوام.
هیچ‌کس وارد اتاقم نشد، هیچ‌کس نیامد و شک نداشتم همه در سالن چشم به پله‌ها دوخته‌اند و به حال ضجه‌هایم دل می‌سوزانند و مری هم پا به پای من اشک می‌ریزد. ای کاش آقاجانم خوب بود، ای کاش بانو بود و دردهایم را برایش خالی می‌کردم.
نمی‌خواهم، هیچ‌کس را به جز ماهور نمی‌خواهم حتی به شوخی و خنده. او تمام من است. او خودِ من در جان من است. با تمام اشتباهات و دروغ گفتنش، باز هم دوستش دارم. می‌خواهمش و این دوری شدید‌تر کرده است دوست داشتنم را. با صدای در، چشمانم را بستم تا هر که هست فکر کند خوابم؛ اما با بوی پیاز د*اغ و ادویه‌های گوناگون، حدس زدم که خاله فیروزه باشد. دستش که نوازش‌گونه به موهایم خورد، پلک‌هایم را از درد به هم فشردم.
- نارون مادر می‌دونی یاد چی افتادم؟ شب محرمیتت با ماهور، خاله مهربان چطور زد تو ذوقم و گفت به تو نمی‌یاد عروس عمارت باشی!
می‌خواست خنده به ل*ب*م بیاورد و فکرم را تغییر بدهد؛ اما در این کار ناتوان بود، چرا که ماهور قوی‌تر از این حرف‌ها بود.
- فکر کردن عروس منم، یعنی ان‌قدر جوون می‌زنم؟!
دوباره خنده‌ای کرد و با کشیدن روسری‌ از سرم نوازشش را بیشتر کرد.
- فردا حنا بزنم سرت؟
زیر گریه زدم که به‌سمتم آمد و در آ*غ*و*ش*م‌ گرفت.
- روله، روله‌ی من اشک نریزه الهی به دورت بگردم.
هق زدم و با درد نالیدم:
- یاد بی‌بیم میفتم.
ای کاش الآن کنارم می‌بود و با حرف‌هایش آرامم می‌کرد.
- بی‌بی! بی‌بیم رو می‌خوام خاله فیروزه.
آن‌قدر خسته و درد آور گریه می‌کردم که دل هر دشمنی را می‌لرزاند.
شانه‌هایش تکان می‌خوردند و سکوتش نشان از این را می‌داد که او هم پا به پای من در حال گریستن است. دلم نمی‌آمد اشک‌هایش را ببینم. من با آمدنم چه‌کرده‌ام؟! چه‌قدر که شوم بودم من.
از آ*غ*وش*م جدایش کردم و از روی تخت بلند شدم. روبه‌رویش زانو زدم و با لبخند گفتم:
- فردا تو حیاط، هم موهام رو حنا بزن هم دستام، خب؟
به چشمان خیسم ب*و*س*ه‌ای زد و گونه‌هایم را پاک کرد‌‌. سرش را به تایید حرفم تکان داد و پلک‌های نم زده‌ام را با شستش پاک کرد.
دستانش را گرفتم و ب*و*س*ه باران‌شان کردم. این دست‌ها بوی بی‌بی‌ام را می‌دهند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
خسته بودم. خسته از نشدن‌های زندگی‌ام و این در به دری در دوست داشتنم. خسته از آدم‌های اطرافم و حرف‌هایشان.
خاله فیروزه که از اتاق بیرون رفت، پاکت را باز کردم و بیبی چک را خارج. شاید پنج دقیقه طول کشید برای انجام مراحلش و حال من چشم‌ انتظار آن دو خط صورتی رنگی بودم که قرار بود دنیایم را تغییر بدهد. آن‌قدر که این روزها اشک می‌ریختم، سوسوی چشمانم ضعیف شده بودند و می‌ترسیدم خط‌ها را جابه‌جا ببینم.
با صدای در، ترسیده برگشتم و پشت سرم قایمش کردم.
- می‌تونم بیام داخل؟
- بیا.
در باز شد و چهره‌ی سرخ مری در چارچوب در ظاهر شد. می‌دانستم که‌ گریه کرده است. چشم بستم و نفسم را به‌ تندی خالی کردم. از بعد زایمانش کمی وا رفته بود.
- معذرت می‌خوام نارون. نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
لبخند پر اضطرابی زدم که نزدیک آمد و به آ*غ*و*ش*م کشید. به‌سرعت رهایش کردم که متعجب گفت:
- یعنی اون‌قدر ناراحتی از دستم؟
- نه، نه همچین چیزی نیست.
سمتش رفتم و ب*و*س*ه‌ای روی گونه‌اش کاشتم.
- من هیچ‌وقت از دستت ناراحت نمی‌شم. اون لحظه یه‌کم ...
نمی‌دانستم باید چه بگویم و چه چرت و پرتی سر هم کنم. هوفی کشید و بازوانم را نرم گرفت.
- بین تمام زن و شوهرهای دنیا دعوا هست. تو و ماهور که از اون اولین‌ها نیستین که با یه بحث کوچیک جمع کنی بیای‌ تهران و نادیده‌اش بگیری!
متوجه‌ی حرف‌هایش نمی‌شدم و تنها یک چیز می‌خواستم، جواب تستم.
سرم را تکان دادم و بدون درک درستی از حرف‌هایش، ل*ب زدم:
- درست می‌گی. من بچگی کردم.
به چانه‌ام ب*و*س*ه‌ای زد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت نگاهش را به چشمانم دوخت.
- تا پنج دقیقه دیگه پایین منتظرتیم. خاله مهربان و دخترها هم دارن میان.
خواست در را ببند که دوباره گفت:
- خوب از خوردن کردن‌ پیازها در رفتی ...
خنده‌ای کرد و تا خواست دهانش را باز کند، سریع گفتم:
- آره، کیارش زحمتش رو کشید.
دستی به شکمش کشید و با لبخند سری تکان داد. برو بیرون، لطفاً.
رفت؛ اما در را نبست. از رفتنش که مطمئن شدم بیبی چک را بالا آوردم که با دیدن دو خط صورتی شوکه، دست روی دهانم گذاشتم. نمی‌دانستم خوش‌حال باشم یا که ناراحت؟!
بین دو حالت قرار گرفته بودم و نمی‌دانستم باید در آن وضعیت به کاوه خبر بدهم یا نه؟ اگر قصدش کمک و خیر خواهی نباشد؟! یا شاید هم از قصد این‌کارها را می‌کند و برایم نقشه‌ای دارد.
تست را در کشوی میزم گذاشتم و با حسی که پر بود از خوش‌حالی، ترس و نگرانی به حیاط پشتی عمارت رفتم.
همه بودند. مری و کیارش، خاله سودابه خودش تک و تنها و اعتراض‌هایش که مریم دانشگاه داشت و آقا محسن هم کار و بارش اجازه‌ی آمدن را نمی‌داد.
دایی نوید و زندایی و یک دختر آرام و ساکتی که کنار مری نشسته بود و همان خواهر کیارش بود.
نگران و خسته، روی یکی از صندلی‌هایی که دور میز چوبی را احاطه کرده بودند نشستم و از آن دور به باغ خیره شدم.
نمی‌توانم باور کنم که کسی از ج*ن*س خودم در وجودم بزرگ می‌شود، رشد می‌کند و این موجود کوچک بچه‌ی من و ماهور است. با صدای بوق ماشینی، مسعود سریع به‌طرف باغ رفت.
- نارون؟
به دایی نوید نگاهی انداختم که لبخند مهربانی زد و با دست اشاره کرد به‌سمتش بروم. بی‌حوصله‌تر از آنی بودم که از سرجایم بلند شوم، برای همین نشسته روی صندلی به جلو کشاندمش که صدای خاله فیروزه بلند شد.
- نارون؟ مادر این چه کاریه؟!
ل*ب‌هایم را به دو طرف کشیدم و هیچ نگفتم.
- من نمی‌دونم فردا پس‌فردا چطور می‌خواد ازدواج کنه، بچه‌دار بشه و تشکیل خانواده بده‌.
دایی‌نوید دستم را گرفت و نرم فشرد. رو کردم به مری با خنده گفتم:
- آی مری، شبا کی اهورا رو می‌گیره؟ شبا کی تا صبح باهاش بیداره؟
خودش را به کیارش خندانی که قهوه‌ی در دستش را مزه می‌کرد چسباند.
- کی وقتی اهورا گریه می‌کنه پا به پاش اشک می‌ریزه؟
صدای خنده‌ی جمع مرا هم به خنده وا داشت. برایم زبان در آورد و نگاهش را به کیارش داد.
- کیارش این خیلی تلخه ...
- نارون جان؟
می‌دانستم دایی نوید چه می‌خواهد بگوید. حرفی که زندایی برای گفتنش خجالت داشت.
بدون نگاه به چشمانش آهسته گفتم:
- شما می‌دونستید؟
دستم را کمی محکم‌تر فشرد. ر*ا*ب*طه‌ی مری و کیارش چقدر قشنگ و خواستنی بود.
- تازگیا فهمیدم.
پوزخندی زدم و حرصی دستم را پس کشیدم. به‌سمتش برگشتم‌، چهره‌اش شرمنده بود.
- دایی، چرا دروغ؟! چرا سعی دارید لاپوشونی کنید؟
- نه نارون، همچین چیزی نیست. با برگشتت به تهران ماهور تماس گرفت و ...
با بالا آوردن دستم سکوت کرد. داد زدم:
- زندایی؟
از خاله سودابه‌‌ای که یک بند برایش حرف می‌زد روی گرفت و با اخم‌ نگاهم کرد. ابرو بالا انداختم و با تک خنده‌ای گفتم:
- جالبه. پسر شما خطا می‌کنه و اخم و تخماتون نصیب من می‌شه؟
بدون این‌که جوابم را بدهد سرش را دوباره به‌سمت خاله سودابه‌ای که نگران نگاهم می‌کرد انداخت.
- نارون زشته.
- هیچ هم زشت نیست مری ...
به‌سمتش برگشتم و شمرده شمرده گفتم:
- نامزدیِ، من با ماهور، تمامه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
برگشتم و دوباره سر جایم نشستم. نه دایی نوید مهم بود و نه زندایی برایم مهم نبود. به‌زودی راز ن*ج*س*ت ماهور را بر ملا می‌کردم که این‌گونه مضحک، دست خانواده‌ام نکند.
-سلام بر همگی.
نرگس و نرجس، با آن لباس‌های پاییزی‌شان در ظهر زمستانی عمارت آقابزرگ زیبا به‌نظر می‌رسیدند.
حوصله‌ی‌شان را نداشتم و تصمیم گرفتم جواب‌شان را هم ندهم.
-سلام دردونه.
-وای خاله! اهورا کجاست؟
نگاهم را ازشان برگرداندم که کیارش با خنده گفت:
-بالا. به‌سختی خوابوندیمش.
-هی! خودش تنها؟!
از سر جایم بلند شدم، خواستم بروم که خاله فیروزه صدایم زد.
-مادر نمیای کمک؟
مجبور به برگشت شدم که خاله مهربان هم وارد شد و به جمع سلام کرد. باز هم من بودم که جواب‌شان را ندادم.
به دیگ بزرگ آش نگاهی انداختم و با گرفتن ملاقه‌ی ده برابر خودش شروع به هم زدنش کردم. عطر ادویه و سبزی‌هایش در یک ظهر زمستانی واقعاً لذیذ بود.
-با سلام کردن قهری؟
سرم را برای لحظه‌ای بلند کردم و به نرجسی که رژ قرمزش در آفتاب نیمه‌جان حیاط برق می‌زد، نگاه کوتاهی انداختم که نرگس هم کنارش قرار گرفت.
-حالا ما هیچی، به مامان هم سلام نکردی!
نفسی گرفتم و بدون ذره‌ای اهمیت به حرف‌هایشان، مسعود را صدا زدم تا زیر تک شعله را برای سرخ کردن پیازها روشن کند.
-چیه بابا قیافه می‌گیری؟ روستایی!
نرگس به حرفش خندید و هر دو با پشت چشمی نازک کردن از کنارم رد شدند. همین که جواب‌شان را نمی‌دادم کافی بود. مسعود آمد، زیر تک شعله را روشن کرد و در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد گفت:
-فقط آبجی، خیلی زیادش نکنی گر می‌گیره. همین‌قدر کافیه.
با لبخند جوابش را دادم:
- باشه، ممنون.
من هم شروع به سرخ کردن پیازها کردم. زیر شعله را همان‌طور که گفت کم کردم و به‌سمت میز برگشتم. دایی نوید و خاله مهربان با هم حرف می‌زدند، نگاه کوتاهی به من انداخت و با کراهت سریع روی گرفت. یک زن، با این سن و سال، تا چه حد می‌تواند بد به‌نظر برسد؟!
-سلام.
با صدای کاوه، به سرعت و کمی هم‌ متعجب به‌سمتش برگشتم. نرگس بلند سلام داد و خواهر‌ش با لبخند بلند شد و به‌سمتش رفت.
لبخندی به قامت بلند بالایش زدم. اگر بانو بود گوشش را می‌کشید و تقه‌ای به چیزی چوبی می‌زد و با گفتن:
- ماشالله پسر جوونیه. خدا واسه خانواده‌اش حفظش کنه.
د*ه*ان همه‌یمان را می‌بست که کمتر توجه کنید؛ اما امروز، من بدون بانو، به پسر روبه‌رویم خیره شده‌ام. لباس‌هایش مرا یاد ماهور می‌اندازد‌. یک تیپ مردانه با این تفاوت که کاوه هنوز هم سرتر از ماهور من بود.
خسته سرم را روی میز گذاشتم و به احوال پرسی‌های اطرافم توجهی نکردم. دستم را روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم پسر است یا که دختره؟!
دوست داشتن را باید رها کرد. باید ماهور را می‌سپردم به همان خواب پریشانم و یک زندگی جدیدی را برای خودم می‌ساختم.
-خوبی؟
بوی عطرش‌را نفس کشیدم. تلخ و خوب بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
پیشانی بلند و روشنش، چشمان مشکی و موهای بی‌نهایت صافش، دل هر دختری را می‌لرزاند، جز منی که دلم هر لحظه برای ماهور می‌لرزید.
-وقتی به من نگاه می‌کنی می‌ری تو فکر.
-وقتی به تو نگاه می‌کنم یاد ماهور می‌افتم.
دندان‌هایش را آهسته روی هم سایید و پوزخندی زد.
-پس دیگه نگام نکن.
سر تکان دادم و بی‌حوصله گفتم:
-این به خودم مربوطه.
چشم ریز کرد و دستش را روی میز گذاشت.
-هر موقع، دیگه ماهور رو تو‌ی صورتم ندیدی، اون‌وقت اجازه‌ی نگاه کردن داری.
به چشمانم تابی دادم و با خنده گفتم:
-من فقط با هم مقایستون می‌‌کنم ...
-مثلاً؟!
به مری و کیارش نگاهی انداختم و آهسته ل*ب زدم:
-مثلاً می‌گم تو نسبتی با من نداری؛ اما واست مهمم. مثل ماهوری نیستی که هنوز از کیش برنگشته، یا مثلا می‌گم اخلاقت تند و وحشیانه نیست یا این‌که ...
-یا این‌که چی؟
سر برگرداندم و خیره به چشمانش گفتم:
-بی‌ریا و مهربون، چیزی که ماهور ازش کم داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
لبخند روی ل*ب*ش در آن لحظه چه‌قدر که دیدنی بود.
-چی می‌گید بهم؟
هوفی کردم و از صدای زجرآور و فضول نرگس نگاهم را به‌سمت دیگری سوق دادم.
-ذکر خیرتون بود.
-جدی می گید؟!
با خنده و تعجب به‌سمت صدای نرگس برگشتم. چه‌قدر ناز و کشیده حرف می‌زد در حضور کاوه.
کاوه هم لبخندی زد و از سر جایش بلند شد و به‌سمت کیارش رفت.
-هوم؟ خنده داره؟
-نه، به تو نخندیدم.
در حالی که نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم رو کردم به خاله سودابه‌ای که آش‌ را درون کاسه می‌ریخت.
-خاله؟
-نچسب!
به حرفش پوزخندی زدم. معلوم بود نچسب چه کسی است.
-جانم خاله؟
انگشتش را روی ملاقه‌ی آشی کشید و بعد هم به د*ه*ان گذاشتش. با خنده گفتم:
-به مریم بگو شب رو این‌جا بیاد.
-باشه عزیزم.
امشب همه چیز را به مری و مریم می‌گفتم.
با بسم‌الله و کلی نذر و نیاز، شروع به‌خوردن کردیم. عجیب خوش‌مزه به‌نظر می‌رسید. کشک و پیاز آشم کمی کم بود. غر زدم:
-خاله فیروزه کشک آش من کمه.
-پیاز ماله من هم کمه.
امان از دست این دو خواهر لجوج، امان.
خاله مهربان از جایش بلند شد و کمی هم پیاز د*اغ برای دخترانش آورد؛ اما کشکی که من می‌خواستم را نیاورد.
کیارش بلند شد و با همان مهربانیِ ذاتی‌اش گفت:
-نارون کشک آش من هم کمه. می‌ریزم واسه هر دومون.
سنگینی نگاهی باعث شد برگردم و مری خندان را نگاه کنم. با ذوق به صمیمی بودن رابـ*ـطه‌ی من و کیارش نگاه می‌کرد.
-می‌شه لطفاً پیاز هم بیاری؟
خواستم صمیمی‌ترش کنم، اما انگار پررویی کردم.
خاله فیروزه چشم غره رفت و ل*ب‌های مری وسیع‌تر شد. خوب می‌خواستم صمیمی‌تر بشوم.
نزدیک آمد، کمی از کشک درون کاسه را روی آشم ریخت و بعد هم پیازها را؛ اما ناگهانی اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد و حالت تهوعی عجیب از بوی پیازها تا مغز استخوانم را سوزاند. از عمق وجود عُق زدم و با دست جلوی دهانم را گرفتم.
قلبم از ترس نبض گرفته بود. همه متعجب نگاهم می‌کردند. به‌سرعت از سر جایم بلند شدم تا در معرض دیدشان نباشم. هنوز هم بوی پیازها را حس می‌کردم. نمی‌دانم چرا حالا؟ در این شرایط باید این‌طور می‌شدم؟! برای خورد کردن و سرخ کردن‌شان که خوب بودم.
وارد خانه شدم و مستقیم به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دور دهانم، دستم و کمی از لباسم کثیف شده بود. آب را باز کردم، مشتم را تندتند پر می‌کردم و به صورتم می‌ریختم.
دستی به شکمم کشیدم تا دل‌پیچه‌ام کمتر شود؛ اما نمی‌شد‌. دوباره عُق زدم که دار و ندار معده‌ام در روشویی خالی شد.
از بی‌نفسی و سر گیجه همان‌جا، روی پارکت‌ها نشستم و با بدبختی سرم را میان دستانم گرفتم.
به موهایم چنگ می‌زدم و یک لعنتی بدشوم را نثار خود می‌کردم.
-خوبی؟
با صدای نرگس، عصبی چشم بستم. نمی‌خواستم صدایش را بشنوم.
-لباست! وای کثیف شدی!
حرصی از سر جایم بلند شدم و سرش فریاد زدم:
-چیه؟ نگرانم شدی یا اومدی فضولی؟!
بازویش را گرفتم و به‌عقب هلش دادم.
-برو بیرون، زود.
ناباور چشم گرد کرد و متعجب گفت:
-این‌جا خونه‌ی پدربزرگمه. به چه حقی به من بی‌احترامی می‌کنی؟
سرم را میان دستانم گرفتم و دیوانه‌وار موهایم را به‌عقب می‌راندم. از کنارش رد شدم که با حرفش مات و مبهوت ایستادم.
-مثل همون مادرتی! بانو؟! عفریته‌ی دوهزاری.
با خشم به‌سمتش رفتم و به موهای رها شده دور شانه‌ا‌ش چنگ زدم. او هم کم نیاورد و گلویم را گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا