خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
جوابم را نداد و به‌جایش دست برد پشت کمرم و به‌جلو هلم داد.
بیم و هراس داشتم از تنهایی‌مان و نمی‌دانستم در این وضعیت باید چه بگویم که ماهور را ناراحت نکند.
با صدای بسته شدن در، چمدان را به‌جلو سُر داد که کنار پایم ایستاد. پشت سرم بود، بدون هیچ حرف و حرکتی همان‌جا ایستاده و منتظر عکس‌العملی از جانب من بود. دهانم را باز کردم و بی‌صدا، هوای کم درون اتاق را بلعیدم. سرد بود، شاید هم کمی گرم. صدای پایش، یک قدمی‌ای بود تا رسیدن به من و در آخر هم به پشت سرم چسبید و باعث شد از حرارت تنش چشم بندم و بی نفس، س*ی*نه بدرم از حجم این همه عشق. لبه‌ی روسری‌ام را گرفت که ناخودآگاه از روی سرم سر خورد و به‌روی زمین افتاد.
انگار که منتظر تلنگری بود برای سقوط.
- خیسیِ موهات کم شدن.
ل*ب زیرینم را به د*ه*ان کشیدم و هیچ نگفتم. دست برد و سعی کرد کش دور موهایم را باز کند؛ اما می‌دانستم که نمی‌تواند.
دستانم را بالا بردم که گرمای انگشت‌هایش تپشی شد برای قلب بی‌قرارم. سعی کردم حواسم را پرت کنم و موهای خیس و فرم را از اسارت کش گیر کرده در لابه‌لایشان رها کنم. خنده‌ای کرد و با حالتی بامزه گفت:
- چقدر هم که زیادن!
در جوابش لبخند دندان‌نمایی زدم و در حالی که کش را با موفقیت از موهایم به پایین می‌کشیدم، گفتم:
- بدت می‌یاد؟
(اوفیشی) از آزادی موهایم گفتم و سرم را تکان دادم. ناگهانی به آغوشم کشید و سرش را در موهایم فرو برد و عمیق بو کشید.
- از این همه موج ل*ذت می‌برم. نارون تو همه چیزت من رو به اتمام می‌کشونه. انگار ...
به‌سمت خودش برم گرداند، سردرگم ابرویی بالا انداخت و با تکان دستانش ادامه داد:
- انگار که تو همه‌ایی! پر از دیوانگی و جنون.
به چشمانش زل زده بودم، دلم‌ می‌خواست ادامه بدهد، بگوید. آن‌قدر بگوید تا گوش‌هایم پر شود از گفته‌هایش. آن‌قدر که پر شوم از او.
چشم بست، به دیوار تکیه‌ام داد و سرش را نزدیک گوشم آورد.
به پیراهنش چنگی زدم و ل*ب گزیدم از این همه دیوانگی و جنون.
- رنجور عشق به نشود، جز به بوی یار.
صدایش، شعرهایش، گفته‌هایش، همه و همه را دوست دارم.
لاله‌ی گوشم را ب*و*سید و دوباره زمزمه کرد:
- تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
تا چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم.
گر*دن کج کردم و در خود فرو رفتم. این مرد مرا به دیوانگی می‌کشاند. این مرد خودِ جنون و شیفتگی بود و من شیدای او.
سرش را بالا آورد و به چشمانم خیره ماند.‌ نگاهش سُر خورد و ل*ب‌هایم را هدف گرفت. بیشتر به دندان کشیدم‌شان که دست برد و آهسته نجات‌شان داد.
- اجازه دارم.
دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و قبل از این‌که ادامه‌ی حرفش را کامل کند، دستانم را بالا آوردم و قاب صورتش کردم. بدون هیچ لبخندی هم‌دیگر را نگاه می‌کردیم. حرف‌ها می‌زدیم با هم، در سکوت و تنها با نگاه‌مان.
ل*ب‌هایم را نزدیک بردم و این‌دفعه من بودم غارت‌زده‌ای که مانند جنگ‌جویی تشنه، خود را سیراب می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
شاید جهان من تو باشی، تویی که در جان من رخنه کرده‌ای و به شکل دنیایی دگرگون در آمده‌ای. شاید تو، من باشی و من هم، تو.
که چه می‌داند زمان بدو تولدمان چه اتفاقی افتاده است برایمان؟!
آن زمان که چشم گشودیم و روح‌مان در جسم‌مان دوید، آن زمان که به‌دنیا آمدیم و شناختیم هر شناختی را.
اولین باری که چشمانم تو را دید و نگاهم آغشته شد به مردمک‌های مشکی رنگ همچو شبت، یا شاید هم آغشته به ل*ب‌هایی که حال، مزه‌مزه کردن‌شان به دست من سپرده شده است.
بی‌پروا به‌سوی هم تاخته‌ایم و پر عطش، مجبور به سیراب یک‌دیگر شده‌ایم.
تو که هستی؟! از خود بارها می‌پرسم که تو گمشده‌ی کدام راهی که مقصدت شده‌ست پیکر من، روح من. چه داری که تا این حد مرا گرفتار کرده‌ای؟!
نمی‌دانم و این نمی‌دانم‌ها مرا به‌سوی تو می‌کشانند. می‌خواهم کشفت کنم، مانند گنجی‌ گران‌بها و شاید هم معمایی سخت.
دست دور گ*ردنش می‌اندازم و بیشتر از قبل هم‌دیگر را به غارت می‌بریم. حمله کرده‌ایم به هم، و چه جنگ زیبایی‌ست که چشم بسته به یک‌دیگر پیوند می‌خوریم. این جنگ خودِ کامل شدن و آغاز شدن ماست. مرا بخوان، مرا ب*ب*و*س، مرا بشنو. به تو محتاجم.
به کنار می‌روم و تندتند نفس می‌کشم، دست روی س*ی*ن*ه‌ام می‌گذارم و پیشانیِ عرق گرفته‌ام را با پشت دستم پاک می‌کنم. نگاهم می‌کند، او هم کم آورده بود. با نفس‌های تند و تیزش دستی به گونه‌های گر گرفته‌ام‌ می‌کشد و لبخندی به ل*ب‌های سرخم، از گازهای ریزش می‌زند.
عرق‌هایم بیشتر می‌شود و حال کمرم از حجم گرما، می‌سوزد. چشم می‌بندم و چهره در هم مچاله می‌کنم. سویشرتم را از تنم خارج می‌کند و بی‌اهمیت روی زمین می‌اندازد.
تا چند لحظه پیش خسته بودم، خوابم می‌آمد و حال، خسته‌ی لمس دستانش و خواب‌آلود آ*غ*و*ش*ش*م.
یقه‌اش را نرم می‌گیرم و آهسته می‌گویم:
- گرمه ماهور، دارم می‌سوزم.
دکمه‌های پیراهنم را با ملایمت مردانه‌اش شروع به باز کردن می‌کند.
- قراره بیشتر بسوزیم.
چشم باز می‌کنم و به نگاه نه چندان خندانش، چشم می‌دوزم. به آخرین دکمه که می‌رسد مچ دستش را می‌گیرم و با تردید اخمی ریز میان ابروهایم می‌نشیند‌.
- به من اعتماد داری؟
داشتم، در هر لحظه‌ به ماهوری که الآن دیگر بالاتر از پسردایی بود برایم، اعتماد کافی داشتم و می‌دانستم امشب چه می‌خواهد یا بهتر است بگویم چه می‌خواهیم.
-‌نارون؟!
نفسی گرفتم و دوباره چشم بستم.
- دارم، اعتماد دارم بهت.
نمی‌توانستم با چشمان بسته چهره‌اش را ببینم؛ اما حس کردم که لبخند را مهمان ل*ب‌هایش کرده است.
- هیچ‌وقت نرو.
سرش را در گردنم فرو برد و با ب*و*س*ه‌های ریزش دل بی‌قرارم را به هلالوش انداخت.
خنده‌ای کردم و با زدن به ت*خ*ت س*ی*ن*ه‌اش، کمی از خود جدایش کردم. دستی به گردنم کشیدم و با خنده گفتم:
- می‌خاره! قلقلکم اومد.
ل*ب‌هایش را تر کرد و او هم با خنده، دستم را گرفت و به‌سمت تخت کشاند.
- می‌خوای بیشتر قلقلکت بدم؟
هول‌زده به‌عقب رفتم و انگشتم رو تهدیدوار به‌سمتش گرفتم.
- نه! این‌کارو نمی‌کنی.
چشم ریز کرد و در حالی که دکمه‌های‌پیراهنش را باز می‌کرد، نیشخندی زد و با تکان سر گفت:
- چرا، اتفاقاً قراره همین کار و کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
لبخندی زدم و هیچ نگفتم‌. چشمانم ثابت ماندند روی انگشت‌های کشیده‌ی مردانه‌اش که با حوصله دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کردند. با دیدن س*ی*نه‌ی پهن و ستبرش، لبخند ناخواسته‌ای زدم و به اندک موهای روییده‌ی رویشان خیره شدم.
دستش ناگهانی ایستاد. لبخندم محو شد و نگاهم را به چشمانش دادم.
با کمی تعلل، دست دراز کرد و طره‌ای از موهای نم گرفته‌ام را میان انگشت‌هایش پیچ و تاب داد که باعث شد قفلِ س*ی*نه‌اش بشوم.
- نارون؟
ل*ب‌هایم را تر کردم و در حالی که دست دور گ*ردنش می‌انداختم به آرامی ل*ب زدم:
- جان؟
کشیدگی‌ ل*ب‌هایش، چهره‌اش را خواستنی‌تر کرد و باعث می‌شد دلم بلرزد.
- نارون؟
ل*ب گزیدم و با لبخند گفتم:
- جان؟
خنده‌ای کرد و دستش را نواز‌ش‌گونه روی صورتم به حرکت در آورد.
- این بازی پر از خباثته.
چشم بستم از گرمای انگشتانش و دستانم را بیشتر قفل گ*ردنش کردم.
- من این بازی رو دوست دارم.
- به هر بهایی؟!
سر تکان دادم و آرام‌تر از قلب گفتم:
- آره، به هر بهایی دوسش دارم.
- بعد از اتمام بازی دیگه نمی‌تونی فرار کنی!
- فرار نمی‌کنم.
چشم باز کردم و نگاهم را به چشمان جدی‌اش دوختم. با شیطنت لبخندی زدم و چند دکمه‌ی باقی مانده‌ی پیراهنش را هم خودم باز کردم.
- دوستم داری؟
با به ب*وسه کشیدنش، جوابش را دادم که دوباره گفت:
- بگو، بگو دوستم داری؟
سر تکان دادم که نزدیک شد و دست انداخت دور کمرم و با انگشت شصتش، گوشه‌ی چشمانم را به بازی گرفت.
پلک‌هایم سنگین شدند و دوباره چشم بستم.
- بگو نارون. بگو دوستم داری؟!
خندیدم، آهسته، ملایم و با خوش‌حالی خندیدم.
- آره، آره دارم.
- پس حاضری یکی شدن رو باهام تجربه کنی؟
به آنی تیر کشید قلبم و برای لحظه‌ای روحم از جسمم فرار کرد.
خیس شدم، خیس از شرم و حیا. خیس از خوش‌حالی و ترس.
آب دهانم را بلعیدم و سعی کردم نفس‌های تندم را منظم کنم.
- می‌خوای بشیم ما؟
هیچ نخواستنی در کار نیست. تمامم شده بود یک چیز: (می‌خواهم!)
اما نمی‌توانستم بگویم و انگار که خودش فهمید.
- برگرد.
با چشمانی بسته، مطیعانه حرفش را گوش دادم و برگشتم. انگشتش را آهسته و طوری که قصدش اذیت کردن است روی کمرم به حرکت در آورد و من هم با دل ضعفه، هر لحظه انتظار سست شدن زانوهایم و پخش شدنم بر روی زمین را می‌کشیدم.
دوباره کارش را تکرار کرد، این‌دفعه آهسته‌تر از قبل.
گردنم خم شد و موهای بلندم صورتم را احاطه کردند.
- صاف شو.
نمی‌توانستم و نمی‌دانست دارد چه بلایی به سرم می‌آورد.
- صاف شو نارون.
دوباره آب دهانم را بلعیدم و با کمی سعی، کمر خم و گر*دن افتاده‌ام را صاف کردم.
بند‌های لباسم را دست گرفت و از هم بازشان کرد و در آخر کمر عر*یا*نم در معرض دیدش قرار گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
بی‌قراریِ نفس‌هایم و لرزش کمرم، مرا به خجالتی وا می‌داشت که سعی در انکار کردنش را داشتم.
چتری‌هایم را پشت گوش زدم و دست‌ گذاشتن روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام، هم‌زمان شد با در آمدن لباس از تنم و در نهایت، پخش شدنش بر روی زمین.‌ به تندی چشم بستم و ل*ب گزیدم از این صح*نه‌ی ناخواسته.
بازوانم را گرفت و به‌دنبال خود کشاند. به‌سمت خودش برم برداند، به آغوشم کشید و پر از خواستن، به خودش می‌فشردم. دست انداختم دور کمرش و در جواب کارش، من هم حلقه‌ی دستانم را سخت‌تر کردم. عطرش را دوست داشتم، این عطر مرا به بهار می‌برد و
ب*وسه‌های ریزش بر روی موهایم، به تلاطم ‌می‌کشاندم.
- تو من رو به اغما می‌کشونی نارون. مثل یه دیوونگی می‌مونی ...
صورتم را قاب گرفت که باعث شد از س*ی*نه‌اش جدا شود. نگاهش همیشگی نبود. پر از غم، پر از شکست و شرمندگی را در پی داشت.
نگاهش سُر خورد و لـب‌هایم را هدف گرفت؛ اما من همچنان نظاره‌گر چشمانش بودم.
- مثل خواستنی، خواستنی که بی‌تکراره.
به گوشه‌ی ل*بش ب*وسه‌ای زدم و آهسته گفتم:
- پس همیشه من و بخواه.
- شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی!
لبخندی زدم، لبخندی به اشعارش که تماماً برای من صرف می‌شد.
لبخندی به تک‌تک واژه‌های پر معنایش که عشق ازشان چکه می‌کرد.
مانند رگ‌های من که قطره به قطره‌ی خونش، برای تو و دوست داشتنت چکه می‌‌کند.
دستانم را از دور کمرش رها کرد و با نیمچه لبخندی که به‌سختی در چهره‌اش دیده می‌شد، ل*ب‌هایم را به دندان گرفت که ناگهانی به روی تخت پرتاب شدیم.
گاه می‌خندیدیم و گاهی دیگر، تنها نجوایی که از ل*ب‌هایمان خارج می‌شد عاشقانه‌هایی بودند که برای هم خرج می‌کردیم و صد البته ماهور در این کار خبره‌تر از من بود. از بس که می‌گفت شیفت‌های شب در بیمارستان و روزهای دور از غربت، سعدی و حافظ مرا به دیار و تن و روح تو می‌کشاند دیگر از بر شده بودم بیشترشان را.
یکی شدن، دور شدن از دنیای تنهایی است و شاید هم یک خداحافظی تلخ و غم‌انگیز با تمام دخترانگی‌هایت.
به بستر می‌کشد تن خسته‌ام را
و مرا به دنیای خود می‌برد.
مانند پادشاهی که کشورگشایی می‌کند
و تسلط دارد بر هر آن‌چه که هست و نیست.
انگار که بر بال قو، بر بالای بلند‌ترین برج‌ جهان در حال پروازیم و خوشبختی می‌دود در رگ‌هایمان.
یا شاید هم سوار بر اسبی که به ناکجا آباد می‌تازد و بودن در کنار یار، این نداستن و تاختن را جذاب‌تر می‌‌کند. به‌سوی قلّه‌ای برویم که فتحش به دست ما است و بر بلندای سپیده‌ای زندگی کنیم که ظلمتش تنها شب باشد و دگر هیچ.
با تو، ما شدن را می‌خواهم. با تو، یکی شدن را می‌خواهم.
ای تو، با روح من یکی شده‌ای و حال جسم‌مان، عجب‌ یکی شدن را خوب بلدد و مرا به‌سوی مرگ می‌کشاند.
مرگی که خوشایند است و پر شده است از ل*ذت. مرگی که در آغـ*وش تو و به‌خاطر تو باشد.
***
پرتاب نور، از لابه‌لای پرده‌های حریر و نازک باعث می‌شد تا چشمانم را درهم جمع کنم و چهره‌ی درهمی به‌خود بگیرم. سعی کردم به پهلوی چپ بخوابم؛ اما نمی‌توانستم و با جسمی دیگر برخورد می‌کردم.
دستی به چشمانم کشیدم و به‌سختی پلک گشودم. با دیدن چهره‌ی ماهور که غرق در خواب بود کمی جا خوردم. موهایش نامنظم روی پیشانی‌اش افتاده بودند و اخم‌هایش هم در هم. ل*ب‌هایم را تر کردم و با مرور دیشب، لبخند عمیقی زدم. ملافه‌ را دور تن عر*یا*نم پیچاندم و با روی گرفتن از چهره‌‌اش، نگاهم سر خورد به ملافه‌ی سفید جمع شده‌ای گوشه‌ی تخت. با گر گرفتن گونه‌هایم، عرق‌ سردی روی کمرم نشست و دوباره شرم را مهمان دلم کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
با تکان خوردن ت*خ*ت، سر برگرداندم و به ماهور نگاهی انداختم. دستانش را زیر بالشت برده بود و برخورد نور به بالا تنه‌ی ع*ر*ی*ا*ن*ش، خواستنی‌ترش می‌کرد.
با پیچاندن ملافه‌ی سفید دور تنم، در کمال تعجب از روی تخت پایین آمدم و با چشمانی گرد به سمت حمام رفتم.
باید از مری می‌پرسیدم که او هم آرام و سرخوش بعد از شب ازدواج‌شان از خواب بیدار شده و محتمل هیچ دردی نشده است یا که فقط من خلق عجیب این دوره‌ام؟!
اگر می‌گفتم شاید هم دعوا و کمی سرزنشم می‌کرد، شاید هم که نه، درک می‌‌کرد.
شانه‌ای بالا انداختم و بی‌اهمیت وارد حمام شدم. زندگیِ خودم است و حال هم محرم ماهور هستم و طی آینده، قرار است ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدهیم.
حمام این هتل برای خودش دنیایی بود. کاشی‌های سفید و طلایی‌اش از تمیزی برق می‌زدند و دوش نقره‌ای رنگش و وان نسبتاً بزرگ کنار دیوار و سرویسش، با حمام آقاجون و قدیمی‌اش کاملاً متفاوت بود.
ملافه را از دور تنم باز کردم و به کناری انداختم. آب سرد را باز کردم و با هیجان زیرش رفتم. نفس در س*ی*ن*ه‌ام حبس شد و سپس با آهی غلیظ خارج شد.
خود را در آغـ*وش گرفتم و با لرز، سعی می‌کردم تا گرمای تنم به آب سرد عادت کند و بعد از دقایقی هم همین شد و تا حدودی از لرزم کاسته شد. بعد از یک حمام سرسری و با یک شست و شوی ساده، حوله‌ی سفید رنگ تمیزی را که در حمام بود تن کردم و هول زده از سرما خارج شدم و به‌سمت چمدانم رفتم.
ن*زد*یک*یِ در اتاق گذاشته شده بود. لبخندی زدم و به‌سمتش رفتم. بند حوله‌ام را محکم‌ کردم و به‌سمتش خم شدم، بازش کردم و به لباس‌های نوام چشمکی زدم. با ذوقی خاص نگاه‌شان می‌کردم.
شلوار پارچه‌ای زرد رنگی را به همراه پیراهن کوتاه سفید رنگی برداشتم و از بین دو رو مانتویی گلبهی و طوسی رنگی که باید انتخاب می‌کردم دچار شک و تردید شدم.
بیخیال و سرخوش از سرجایم بلند شدم و به‌عقب برگشتم تا از خواب ماهور مطمئن شوم. خواب بود، آن‌قدر عمیق که هیچ چیز نمی‌توانست بیدارش کند.
بینی‌ام را بالا کشیدم و بند حوله‌ام را باز کردم تا لباس‌هایم را تن کنم.
چشم‌چشم می‌کردم تا ماهور بیدار نشود و در این وضعیت، آن هم کنار در شکارم نکند.
با پوشیدن شلوار و پیراهنم، نگاهی به خود انداختم و بالاخره تصمیم بر آن شد که رو مانتوی طوسی رنگم را به همراه شال هم‌ رنگ خودش بردارم. خدا می‌دانست سپیده چه لباس‌هایی قرار است بپوشد و من بی‌خبرم.
دست به کمر زدم و چهره‌اش را با آن موهای چتری شده‌ روی پیشانی سفیدش و چشمان مشکی درشتش را در ذهن تداعی کردم. اخمی کردم با حرص، چمدانم را بستم. اصلاً هم زیبا به نظر نمی‌رسید.
نفسی گرفتم و چمدان هر دویمان را به آرامی کنار تخت گذاشتم. نگاهی به سر و وضعم در آیینه‌ی قدی که کنار کنسول تخت بود انداختم. همه‌ چیز خوب بود جز چهره‌ی بی‌روح و آرایش نکرده‌ام.
هوفی کردم که چتری‌ها خیسم تکانی خوردند. چشمانم را در کاسه چرخی دادم و کلِ موهای خیسم را بالای سرم بستم و دوباره شالم را سر کردم. دمغ از این چهره‌ی بی‌روحم، پاورچین‌پاورچین از اتاق خارج شدم. به‌طول راه‌رو نگاهی انداختم.
- آخیش!
لبخند جان‌داری زدم و بلندتر از قبل گفتم:
- آخیش ...
کنجکاو به اطراف سرک می‌کشیدم. یعنی اتاق سپیده و آریا کدام یکی از آنها بود؟!
اصلاً ساعت چند است؟!
از راه‌رو خارج شدم و به‌سمت آسانسور رفتم که درش باز شد و دو خانم مسن با دستانی پر از نایلون، خارج شدند.
لبخندی زدند و من هم با لبخند، جواب‌شان را دادم. وارد شدم و با زدن دکمه‌ی همکف، دست به س*ی*ن*ه منتظر توقفش شدم.
گیج و منگ دستی به شکمم کشیدم و از نبود هیچ گونه دردی متعجب در آیینه به خود نگاهی انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
به چهره‌ی متعجبم لبخندی زدم و بعد هم برای خود در آیینه‌ی آسانسور، ب*وسه‌ای فرستادم که هم‌زمان شد با متوقف شدنش.
شالم را روی شانه‌هایم پهن کردم و دو طرف مانتویم را با دست چپ گرفتم و با دست آزادم در را باز کردم.
با دیدن دو مرد نبستاً جوانی که منتظر ایستاده بودند، سر به زیر انداختم و از کنارشان رد شدم؛ اما کنجکاو برگشتم. وارد شدند و لحظه‌ی آخر نگاه آن‌که جوان‌تر بود به نگاهِ کنجکاوم برخورد کرد که به تندی سر برگرداندم و مسیرم را در پیش گرفتم. چقدر چهره‌اش آشنا به‌نظر می‌رسید.
یک ثانیه هم نشد که دیدمش؛ اما باز هم آشنا می‌زد. با صدای شکمم، اخم‌هایم در هم رفتند. گرسنه بودم، آن هم به‌شدت.
دور و برم تا حدودی شلوغ بود و سر و صداهای کمی به گوش می‌رسید.
با برخورد دستی به روی شانه‌ام، هراسیده به عقب برگشتم.
- چته دختر منم.
نفسی گرفتم و با تکان سر گفتم:
- ترسوندیم!
دستش را طلبکارانه به کمر زد و با اخمی مصلحتی گفت:
- به‌جای ترسیدن بیا بریم صبحانه. من که ضعف کردم از گرسنگی.
- دقیقاً‌ من هم داشتم به‌همین فکر می‌کردم.
دستم را گرفت و در حالی که به‌دنبال خود می‌کشاند گفت:
- به چی؟
- به‌ گرسنگی دیگه!
به گ*ردنش تابی داد و اطراف را از نظر گذراند.
- دنبال کسی می‌گردی؟
نگاهم کرد و با اخم گفت:
- آره. آریا قرار بود با ماهور بیان پایین بریم صبحانه‌.
- اوهو. اون که الان خوابه! حالا تا بیدار بشه‌.
به ل*ب‌هایش پیچ و تابی داد. به پله‌های ورودیِ سالن رسیدیم که ناگهانی ایستاد و اخمش غلیظ‌تر شد.
- ببین همیشه همینه. اون‌وقت پدر مادرش از دست من شاکین که آره با پسرمون نمی‌سازی. نمی‌دونن که پسرشون چه آب زیرکاهیه.
چشم ‌گرد کردم که دوباره دستم را گرفت و از پله‌ها پایین رفتیم.
جلوی من، علناً از دایی نوید و زندایی بد می‌گفت.
- والا! این‌جور هم نگاهم نکن. فقط می‌گن پسرم و بس.
به چشمانم چرخی دادم و دستم را عقب بردم. دو پله‌ی باقی مانده را هم پایین آمدیم و این‌دفعه من با اخم گفتم:
- لطفاً جلوی من از دایی و زنداییم بد نگو!
دور ل*ب‌هایش را با انگشت سبابه‌اش کمی پاک کرد و دوباره دستم را گرفت.
- خیلی خب تو هم! معلوم نیست طرف‌دار حقی یا طرف‌دار ناحق!
- طرف‌دار هیچکدوم.
خنده‌ای کرد و با تاسف سری تکان داد.
- ماهور بداخلاق و تو هم که بدتر از اونی. دلم به حال بچه‌‌ی آینده‌اتون می‌سوزه‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
- منم دلم می‌سوزه واسه بچه‌ات. از بس که غر می‌زنی.
با صدا خندید و هیچ نگفت. دستیگره‌ی در شیشه‌ای را گرفت و به‌عقب هلش داد. وارد سالن بزرگی که پر بود از میز‌های نبستاً شلوغی که هر‌کس مشغول خوردن بود شدیم. یک ست سفید و طلاییِ زیبایی که روحت را نوازش می‌کرد به‌شدت به چشم می‌خورد.
- بریم اون‌جا.
با اشاره‌ی انگشتش به میزی که کنج دیوار بود و اطرافش کمی خلوت‌تر از بقیه میزها بود، اشاره‌ای کرد و من هم با تکان سر موافقت کردم.
- آریا و ماهور می‌دونن این‌جاییم؟
- مگه‌ جز این‌جا، جای دیگه‌ای هم هست؟
شانه‌ای بالا انداختم که زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند معناداری زد.
یک میز گرد بزرگی که پنج صندلی سفید با‌ پایه‌‌های طلایی دورش را احاطه‌ کرده بودند. صدای قاشق چنگال‌ها و عطر خوش گل‌ها و شاید هم پرتاب خسته‌ی خورشید به‌داخل رستوران هتل، تنها بازیگران در صح*نه‌ بودند.
یکی از صندلی‌ها را به‌عقب کشیدم‌ و با خستگی‌ای باور نکردنی رویش نشستم. سپیده هم رو به رویم نشست و با آن چشمان درشتش زل‌زل نگاهم‌ می‌کرد.
سرفه‌ای کردم و کمی در خود جمع شدم که دستانش را در هم قلاب و سپس روی میز گذاشت.
با گیجی سری تکان دادم و نامطمئن پرسیدم:
- چیزی شده؟!
کمی خودش را به‌جلو کشاند و با ریز کردن چشمانش گفت:
- تغییر کردی!
لبخند معنادار دیگری زد و با کشیدن ل*ب‌هایش به دو طرف دوباره گفت:
- مثلاً بشاش‌تر و سرحال‌تر شدی.
دستی به گونه‌هایم کشیدم که با چشمانی از حدقه در آمده و دهانی نیمه باز زل زدم به چشمان پر از شیطنتش.
- شاید، شاید چون حمام بودم.
نوچ نوچی‌ کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
دستی به پای چپم کشیدم و از خجالت انگشت‌های ‌پایم را در کفش جمع کردم.
- نیازی به خجالت نیست. دوره‌اییه که بالاخره هر کسی تجربش می‌کنه؛ اما ...
انگشتش را به طرفم گرفت و با صورتی پر از خنده گفت:
- اما نارون خانم واسه شما خیلی زود بود ها!
نمی‌دانستم چه بگویم و بیشتر از هر چیز دیگری، شرم داشتم از این دختر بازیگوشِ زرنگ.
به‌عقب رفت و تکیه‌اش را به صندلی داد. ل*ب ورچید و غم آلود نگاهم کرد.
- حالا خوبه شما محرم همین. من و آریا که اصلا محرمیت هم نداشتیم و اتفاقاً هم تو کیش این اتفاق واسمون افتاد!
به اطراف نگاهی انداخت و با چهرا‌‌ی متفکر گفت:
- البته این هتل نبود.
مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. این دختر عجیب‌ترین خلقی بود که تا به‌حال دیده بودم.
- تو خیلی ...
گنگ و نامفهوم شانه‌ای بالا انداختم و گیج پلک زدم.
- خیلی چی؟ خیلی شجاعم یا خیلی گستاخ؟
نفسم را رها کردم و با خنده گفتم:
- خیلی باحالی‌!
خنده‌ای کرد و چشمکی هم نثارم.
با آمدن گارسون، بحث‌مان خاتمه پیدا کرد و من هم راحت شدم از بازگو کردن اتفاق‌های دیشب؛ اما سپیده را رد می‌کردم، با مری و مریم باید که چه بکردم؟!
یک صبحانه‌ی به‌قول خودش ایرانیِ تمام عیاری که بساط املت و نیمرو و آن پنیرهای محلی معروفی که مدام از خوشمز‌گی‌شان می‌گفت سفارش داد و هر دو منتظر آریا و ماهور ماندیم.
- چایی‌های این‌جا معرکه‌ان.
در هوا بشکنی زد و با تکان دادن ا*ن*د*ا*م ریزه‌میزه‌اش با ناز گفت:
- چایی چایی با ب*و*س*ه جون می‌ده، قند ل*ب تو به من امون می‌ده.
ل*ب گزیدم و با خنده به شور و شیطنتش خیره ماندم.
- به‌خدا که آریا با تو پیر نمی‌شه‌!
دستش در هوا خشک شد. پشت چشمی برایم نازک کرد و با نازک کردن صدایش گفت:
- نه این‌که پسر بیست ساله‌اس برا همون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
لبخند از روی ل*ب‌هایش ناپدید شد و انگشت‌هایش یک ضرب، ریتم گرفتند روی میز و کمی عصبی به‌نظر می‌رسید.
ل*ب‌هایش را به د*ه*ان کشید و سپس با خالی کردن نفسش بی‌حوصله گفت:
- حالا که این‌جوری می‌پیچونن، ما هم بعد از صبحانه می‌ریم کیش گردی تا خود شب.
لبخندی به این عصبانیت کودکانه و لحن حرف زدن پر حرصش زدم.
- وقتی من اومدم خب ماهور خواب بود. تا بیدار بشه و دوش بگیره مطمئنن طول می‌کشه!
ل*ب ورچید و با تکان سر، حرفم را قبول کرد.
- تو احیاناً شش ماهه به‌دنیا نیومدی؟
خنده‌ی بی‌حالی کرد و با تکیه دادن چانه‌اش به دستش گفت:
- اتفاقاً از نه ماه هم چند روز گذشت.
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم که متعجب کمر صاف کرد و با چشمانی از حدقه در آمده براندازم ‌کرد.
از کارش، با بهت به خودم نگاه کردم که با صدای بلندی گفت:
-‌ تو شب اولت نبود مگه نه؟!
د*ه*ان باز کردم و متعجب‌تر از قبل گفتم:
- سپیده آروم!
به‌طراف نگاهی انداختم. هیچ‌کس حواسش نبود. یا مشغول حرف زدن بودند و یا خوردن.
- نارون باورم نمی‌شه ...
دهانش را با دستانش پوشاند و ناباور سر تکان می‌داد.
عصبی بودم از دست این دختر نادان کم عقل‌ که هوش و حواس برای آدم باقی نمی‌گذارد.
- تو چرا ان‌قدر آروم و راحتی؟!
انگشتم را روی بینی‌ام گذاشتم و عصبی غریدم:
- ببینم می‌تونی کله کیش رو با خبر کنی.
با خنده‌ ل*ب گزید و به چشمانم زل زد.
سعی کردم از نگاهش روی بگیرم؛ اما مگر می‌شد از چشمان این آهوی وحشی روی گرفت؟!
- می‌دونی نه، نه ببین بذار واست جا بندازم.
گلویش را صاف کرد و با بالا آوردن دستانش سعی داشت جو بهم ریخته را درست کند‌.
کمی پلک زد تا توانست جلوی تعجبش را بگیرد.
- تو یا شب اولت نبوده یا این‌که اصلاً درد سست نیستی؛ اما خب باز هم نمی‌شه! تو چه‌جور آدمی هستی؟! نکنه از بس که موندی روستا و نمی‌دونم ...
شانه‌ای بالا انداخت و با حالت ندانسته‌ای ادامه داد:
- از این چیزهای مقوی و هزار کوفت و زهرمار دیگه خوردی قوی شدی.
نگاهش می‌کردم. بدون هیچ اخم و تعجبی، تنها نگاهش می‌کردم. می‌خواستم ببینم تا کی قرار است این اراجیف را ببافد و تحویلم بدهد.
آب دهانم را بلعیدم، دست بردم و گردنم را فشردم.
-‌ نارون من، من منظوری ...
- من روستایی نیستم.
(ببخشید) کوتاهی گفت و از نگاهم روی گرفت. نفسی گرفتم و بی‌اهمیت به حرف‌ها و رفتار زننده‌اش، نگاهم را به در ورودی سال دوختم.
خسته از نیش زدن‌های اطرافیانم چشم‌ بستم. پر از درد بود، پر از بغض. هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها را نمی‌خواستم و انگار که در یک بی‌هیچی دست و پا می‌زدم، در یک برهه.
یک‌بار خاله مهربان و دخترانش و باری دیگر برادر کیارش، حال هم سپیده. حرف‌های‌شان خالی از لطف نیست برایم.
- عزیزم؟!
چشم گشودم و به چهره‌ی سرحال ماهور که کنارم نشسته بود نگاه کردم. ریش‌های بلندش آراسته به‌نظر می‌رسیدند و گرمکن یشمی رنگش عجیب به پو*ست گندم‌گونش می‌آمد.
کف دستش را روی گونه‌ام گذاشت و به‌آرامی نجوا کرد:
-‌ نارون من چیزیش شده؟
- انقدر لی‌لی به لالاش نذار لوس می‌شه.
اما ماهور همچنان بی‌اهمیت به حرف سپیده دوباره تکرار کرد:
- نارون؟!‌ چیزی شده؟
لبخندی زدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. کف دستش را ب*و*س*یدم و سپس با گرفتن دستش، سرم را به‌سمت آریا و سپیده گرفتم.
یک پیراهن سفید به تن داشت و با سویشرت سپیده ست کرده بود. دست به س*ی*ن*ه و با لبخند نگاه‌مان می‌کرد.
- ما می‌خوایم بعد از صبحانه بریم کیش گردی.
دستانش را بهم کوباند و لبخند دندان‌نمایی تحویل‌مان داد.
با آمدن گارسون، میز چیده شد و من هم از حرف‌ها و دنیایشان فاصله گرفتم. نمی‌شنیدم چه می‌گفتند و تنها صدای خنده‌هایشان بود که به گوش می‌رسید. یعنی یک حرف تا این حد می‌تواند خرابت کند نارون؟! به خودت تهنیت بگو که انقدر ضعیفی.
- نارون؟!
با صدای آرام و عصبی ماهور، به‌سمت دنیایشان کشیده شدم. سگرمه‌هایش سخت در هم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
عصبانیت‌های بیخود ماهور را دوست نداشتم. دلم می‌خواست هر لحظه شاد و مهربان ببینمش‌.
- من خوبم، اگه مدام نگی نارون نارون.
به چشمانم چرخی دادم و کارد را برای برش پنیر برداشتم.
- الان این حرف یعنی چی؟!
به صبحانه‌ی روی میز اشاره‌ای کردم و با سرخوشی گفتم:
- یعنی بخور و کمتر بگو.
نیم نگاهی به چهره‌‌‌اش انداختم و در حالی که لقمه را وارد دهانم می‌کردم، دوباره گفتم:
- البته به‌قول آقاجون.
- بیا این‌جا ببینم.
دست دور شانه‌ام انداخت و به‌سمت خودش کشاندم.
- توخوردنی‌تری که!
با آرنج به پهلویش کوباندم و به آریا و سپیده‌ی مشغول حرف زدن نگریستم.
- آخ، می‌بینم به‌جای ضعیف شدن، قوی‌تر شدی.
کارد پنیر را برداشتم و جلویش گرفتم.
- اگه اذیت کنی با این طرفی.
ب*و*س*ه‌ای روی بینی‌ام زد و با نوک دندان، پنیر روی کارد را به د*ه*ان کشید و با باز و بسته کردن چشمانش، مطیع‌وار گر*دن کج کرد.
خوب بود. در کنار ماهور همه‌چیز خوب بود. از دیشب و شب خوب‌مان و از این صبحانه‌ی چهار نفره‌‌ای که همه‌اش با حرف‌ها و مسخره بازی‌های سپیده می‌گذشت. سعی می‌کرد دلم را رام کند و با شوخی کردن‌هایش عذرخواهی کند؛ اما جواب تمام کارهایش می‌‌شد لبخند‌های کوچک و ساده‌ی من.
آریا اجازه داد تا با سپیده به گردش برویم؛ اما ماهور راضی نمی‌شد و با آوردن بهانه‌‌هایی که دلم تاب نمی‌‌آورد، نگران می‌شوم، جلوی رفتن‌مان را می‌خواست بگیرد و سپیده هم با بلبل زبانی‌هایش مانند وکیلانی زبر و رنگ از بی‌زبانی‌ام دفاع می‌کرد.
کارتش را دستم داد و با گفتن رمزش، اطمینان خاطرم‌ کرد که هر چه می‌خواهم بخرم و در آخر هم با گفتن لباس شب یادت نرود، دوباره آرنجم مهمان پهلوی نازنینش شد.
- من موبایل ندارم.
مظلوم به هر سه‌یشان نگاه می‌کردم و با لبانی ورچیده دوباره گفتم:
- چه‌کار کنم حالا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
کیف پول من
0
Points
0
- از همراهِ من استفاده کن. هوم؟
شانه‌‌ای بالا انداختم که دوباره گفت:
- البته نه. سپیده که موبایل داره.
- راست می‌گه ...
موبایلش را از جیبش در آورد و با لبخند دندان‌نمایی در هوا تکانش داد.
- از ماله من استفاده کن.
با تر کردن ل*ب‌هایم، سر تکان دادم و چیز دیگری نگفتم.
- خب شما خانما برید بالا آماده بشید، من و ماهور هم تا مقصد مورد نظر می‌رسونیمتون.
لبخندی زدم که سپیده با ذوق دستش را چسبید و گونه‌اش را نوازش‌وار روی بازویش می‌کشید‌. شباهت زیادی به گربه‌های لوس داشت.
- خیلی خوبه که هستی و از اون خوب‌تر اینه که همسر منی.
خنده‌ای کردم که ماهور دستم را گرفت و باعث شد از روی صندلی بلند شوم.
- کجا؟
- مگه نمی‌خوای آماده بشی؟
به لباس‌هایم نگاهی انداختم و با بی‌اهمیتی گفتم:
- نه همینا خوبن دیگه. هم پوشیده‌ان و هم مناسب.
از کنار میز‌ها رد شدیم و با باز کردن در، از صدای برخورد کارد و چنگال‌ها بهم و همهمه‌ی همگانی نجات پیدا کردیم.
- چرا روی میز اخمات تو هم بودن؟
شالم را روی شانه‌هایم پهن کردم و بی‌حوصله ل*ب زدم:
- من که گفتم چیزی نیست!
- هست، هست و نمی‌خوای بگی.
شقیقه‌هایم را فشردم و با خستگی نالیدم:
- ماهور بس کن‌. اخلاقت خیلی بچگانه‌اس! اگر چیزی بود بهت می‌گفتم.
بازویم را چسبید و به گوشه‌ای که کمی فاصله داشت از در شیشه‌ایِ در معرض دید، کشاند.
- به‌خاطر، به‌خاطر دیشبه؟
چشمانم را باز و بسته کردم و سعی کردم آرام به‌نظر برسم. نگاهش کردم، این مرد ماهور قبلی نبود دیگر.
- عزیزم، نه به‌خاطر دیشبه و نه چیز دیگه‌ایه. گفتم که حالم خوبه.
نگاهم کرد، نگاهش پر بود از درد. شاید هم تمام اخلاق‌هایش برای همین نگاه پر دردش بود. رازی داشت و نگفتن این راز، بیشتر عصبانی‌اش می‌کرد.
استغفرالله‌ زیرلبی‌ای گفت و با رها کردن بازویم، به موهای مرطوبش چنگی زد.
نزدیکش شدم و با گذاشتن دستانم روی س*ی*ن*ه‌اش، حس گرما و ل*ذت زیر پوستم دوید.
- ماهور، ان‌قدر عصبی نباش. هر اتفاقی که بیفته اولین نفر تویی که با خبر می‌شی.
با بالا و پایین شدن سیب گلویش، متوجه شدم آب دهانش را به‌سختی می‌بلعد.
- شاید راست می‌گن، من لیاقت تو رو ندارم.
- کیا؟! کیا راست می‌گن؟
چشم بست و پلک‌هایش را بهم فشرد. نمی‌خواست حرف بزند و من هم اجباری نداشتم به ادامه دادن.
نفسی گرفتم و با نگاه انداختن به‌اطراف، به تندی ب*و*س*ه‌ای روی ل*ب‌هایش نشاندم که چشمان گرد شده‌اش را به نمایش گذاشت.
لبخند دندان‌نمایی زدم و با زدن چشمکی به چهره‌ی مات و مبهوتش با ناز و غمزه کارتش را جلوی چشمانش تکان دادم.
- هر چی که خواستم بگیرم دیگه آره؟
تعجب نگاهش، جایش را به لبخند داد. مهربان و پر معنا نگاهم‌ می‌کرد.
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم و در حالی که از کنارش رد می‌شدم با خنده گفتم:
- سکوت نشانه‌ی رضایت. شب می‌بینمت.
***
صدای شیهه‌ی اسب‌ها و زوزه‌ی باد، فریاد کودکان، ناله و زاری زن‌ها و صدای تیراندازی وحشت را روانه‌ی قلب‌مان می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا