جوابم را نداد و بهجایش دست برد پشت کمرم و بهجلو هلم داد.
بیم و هراس داشتم از تنهاییمان و نمیدانستم در این وضعیت باید چه بگویم که ماهور را ناراحت نکند.
با صدای بسته شدن در، چمدان را بهجلو سُر داد که کنار پایم ایستاد. پشت سرم بود، بدون هیچ حرف و حرکتی همانجا ایستاده و منتظر عکسالعملی از جانب من بود. دهانم را باز کردم و بیصدا، هوای کم درون اتاق را بلعیدم. سرد بود، شاید هم کمی گرم. صدای پایش، یک قدمیای بود تا رسیدن به من و در آخر هم به پشت سرم چسبید و باعث شد از حرارت تنش چشم بندم و بی نفس، س*ی*نه بدرم از حجم این همه عشق. لبهی روسریام را گرفت که ناخودآگاه از روی سرم سر خورد و بهروی زمین افتاد.
انگار که منتظر تلنگری بود برای سقوط.
- خیسیِ موهات کم شدن.
ل*ب زیرینم را به د*ه*ان کشیدم و هیچ نگفتم. دست برد و سعی کرد کش دور موهایم را باز کند؛ اما میدانستم که نمیتواند.
دستانم را بالا بردم که گرمای انگشتهایش تپشی شد برای قلب بیقرارم. سعی کردم حواسم را پرت کنم و موهای خیس و فرم را از اسارت کش گیر کرده در لابهلایشان رها کنم. خندهای کرد و با حالتی بامزه گفت:
- چقدر هم که زیادن!
در جوابش لبخند دنداننمایی زدم و در حالی که کش را با موفقیت از موهایم به پایین میکشیدم، گفتم:
- بدت مییاد؟
(اوفیشی) از آزادی موهایم گفتم و سرم را تکان دادم. ناگهانی به آغوشم کشید و سرش را در موهایم فرو برد و عمیق بو کشید.
- از این همه موج ل*ذت میبرم. نارون تو همه چیزت من رو به اتمام میکشونه. انگار ...
بهسمت خودش برم گرداند، سردرگم ابرویی بالا انداخت و با تکان دستانش ادامه داد:
- انگار که تو همهایی! پر از دیوانگی و جنون.
به چشمانش زل زده بودم، دلم میخواست ادامه بدهد، بگوید. آنقدر بگوید تا گوشهایم پر شود از گفتههایش. آنقدر که پر شوم از او.
چشم بست، به دیوار تکیهام داد و سرش را نزدیک گوشم آورد.
به پیراهنش چنگی زدم و ل*ب گزیدم از این همه دیوانگی و جنون.
- رنجور عشق به نشود، جز به بوی یار.
صدایش، شعرهایش، گفتههایش، همه و همه را دوست دارم.
لالهی گوشم را ب*و*سید و دوباره زمزمه کرد:
- تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
تا چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم.
گر*دن کج کردم و در خود فرو رفتم. این مرد مرا به دیوانگی میکشاند. این مرد خودِ جنون و شیفتگی بود و من شیدای او.
سرش را بالا آورد و به چشمانم خیره ماند. نگاهش سُر خورد و ل*بهایم را هدف گرفت. بیشتر به دندان کشیدمشان که دست برد و آهسته نجاتشان داد.
- اجازه دارم.
دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و قبل از اینکه ادامهی حرفش را کامل کند، دستانم را بالا آوردم و قاب صورتش کردم. بدون هیچ لبخندی همدیگر را نگاه میکردیم. حرفها میزدیم با هم، در سکوت و تنها با نگاهمان.
ل*بهایم را نزدیک بردم و ایندفعه من بودم غارتزدهای که مانند جنگجویی تشنه، خود را سیراب میکرد.
بیم و هراس داشتم از تنهاییمان و نمیدانستم در این وضعیت باید چه بگویم که ماهور را ناراحت نکند.
با صدای بسته شدن در، چمدان را بهجلو سُر داد که کنار پایم ایستاد. پشت سرم بود، بدون هیچ حرف و حرکتی همانجا ایستاده و منتظر عکسالعملی از جانب من بود. دهانم را باز کردم و بیصدا، هوای کم درون اتاق را بلعیدم. سرد بود، شاید هم کمی گرم. صدای پایش، یک قدمیای بود تا رسیدن به من و در آخر هم به پشت سرم چسبید و باعث شد از حرارت تنش چشم بندم و بی نفس، س*ی*نه بدرم از حجم این همه عشق. لبهی روسریام را گرفت که ناخودآگاه از روی سرم سر خورد و بهروی زمین افتاد.
انگار که منتظر تلنگری بود برای سقوط.
- خیسیِ موهات کم شدن.
ل*ب زیرینم را به د*ه*ان کشیدم و هیچ نگفتم. دست برد و سعی کرد کش دور موهایم را باز کند؛ اما میدانستم که نمیتواند.
دستانم را بالا بردم که گرمای انگشتهایش تپشی شد برای قلب بیقرارم. سعی کردم حواسم را پرت کنم و موهای خیس و فرم را از اسارت کش گیر کرده در لابهلایشان رها کنم. خندهای کرد و با حالتی بامزه گفت:
- چقدر هم که زیادن!
در جوابش لبخند دنداننمایی زدم و در حالی که کش را با موفقیت از موهایم به پایین میکشیدم، گفتم:
- بدت مییاد؟
(اوفیشی) از آزادی موهایم گفتم و سرم را تکان دادم. ناگهانی به آغوشم کشید و سرش را در موهایم فرو برد و عمیق بو کشید.
- از این همه موج ل*ذت میبرم. نارون تو همه چیزت من رو به اتمام میکشونه. انگار ...
بهسمت خودش برم گرداند، سردرگم ابرویی بالا انداخت و با تکان دستانش ادامه داد:
- انگار که تو همهایی! پر از دیوانگی و جنون.
به چشمانش زل زده بودم، دلم میخواست ادامه بدهد، بگوید. آنقدر بگوید تا گوشهایم پر شود از گفتههایش. آنقدر که پر شوم از او.
چشم بست، به دیوار تکیهام داد و سرش را نزدیک گوشم آورد.
به پیراهنش چنگی زدم و ل*ب گزیدم از این همه دیوانگی و جنون.
- رنجور عشق به نشود، جز به بوی یار.
صدایش، شعرهایش، گفتههایش، همه و همه را دوست دارم.
لالهی گوشم را ب*و*سید و دوباره زمزمه کرد:
- تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
تا چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم.
گر*دن کج کردم و در خود فرو رفتم. این مرد مرا به دیوانگی میکشاند. این مرد خودِ جنون و شیفتگی بود و من شیدای او.
سرش را بالا آورد و به چشمانم خیره ماند. نگاهش سُر خورد و ل*بهایم را هدف گرفت. بیشتر به دندان کشیدمشان که دست برد و آهسته نجاتشان داد.
- اجازه دارم.
دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و قبل از اینکه ادامهی حرفش را کامل کند، دستانم را بالا آوردم و قاب صورتش کردم. بدون هیچ لبخندی همدیگر را نگاه میکردیم. حرفها میزدیم با هم، در سکوت و تنها با نگاهمان.
ل*بهایم را نزدیک بردم و ایندفعه من بودم غارتزدهای که مانند جنگجویی تشنه، خود را سیراب میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: