سر روی تختش گذاشتم و از عمق وجودم گریستم. چهقدر گذشتهام درد میکند و هیچکس نیست که بفهمد و درکم کند.
ردپای آدمهای زندگیام، روی شانهام سنگینی میکند و خاطراتشان کابوسهای شبانهام شده است.
-گریه و ناراحتی براشون خوب نیست.
درست میگفت، نباید جلویش گریه میکردم؛ اما نمیتوانستم خوددار باشم، نمیتوانستم.
-شما بهتره بیرون بمونید.
با صدای به حرص کشیدهی مری که پرستار را خطابش قرار داده بود، سر بلند کردم.
از سر جایش بلند شد و با عذرخواهیِ آرامی از اتاق خارج شد. حوصلهام برای کارهای مری نمیکشید و نمیخواستم باهاش بحث کنم.
-الآن متوجه شدی؟
سرم را تکان دادم. کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد.
-به هوش میاد؛ اما سرفهها امونش نمیدن. نمیتونه تکونی بخوره و همین باعث شده زخم بستر بگیره.
دوباره صدای هقهقام بلند شد و با درد صورتم را پوشاندم. نمیخواستم از دستش بدهم و نمیتوانستم هیچ کاری کنم.
-نارون، فدات بشم گریه نکن. من هم گریه میکنم اونوقت!
معدهام سوخت و سوزشش تا به گلویم رسید. دلپیچهام شروع شد و سرم به دوران افتاد.
به تندی از سر جایم بلند شدم تا جلویش عُق نزنم؛ اما قبل از خارج شدنم، حالت تهوع معدهام را بهم ریخت و مساوی شد با استفراغم و پخش شدنش روی زمین.
زانوهایم سست شدند و روی زمین افتادم. صدای جیغ مری و کمک خواستنش از پرستار، مانند زنگی بیوقفه در مغزم به صدا در آمد.
-خاک به سرم، وای نارونم!
از پشت سر شانههایم را گرفته بود و با صدای لرزان از بغضی میگفت:
- نکن، تو رو خدا نکن دختر، خودت رو کشتی!
معدهام که خالی شد، خواستم بلند شوم/ اما سرم گیج میرفت و دیدم تار شده بود.
-بذار من کمک میکنم.
-نیازی نیست من گرفتمش.
-اما سرشون گیج میره!
با پشت دست دور دهانم را تمیز کردم و دستم را بند دیوار کردم تا بلند شوم. صدایشان عذابآور بود برایم. هنوز پاهایم میلرزیدند و معدهام میسوخت.
-لطفاً اینجا رو تمیز کنید.
از کنار ک*ث*ی*ف کاریام رد شدم. مری بینهایت بد خلق و خو شده بود.
-من خودم میرم دنبالش. شما کاری که گفتم رو انجام بدید.
بهسمت توالت کنار پلهها رفتم تا از دست غر زدنهایش نجات پیدا کنم.
از درد، دست روی شکمم گذاشتم. داخل شدم و در را قفل کردم تا کسی نیاید.
به چهرهی بیروحم در آیینه خیره شدم. ترسناک، رنگ پریده و زیر چشمانم به قهوهای میزد.
دور دهانم ک*ث*ی*ف و لکهای درشت از استفراغم روی پیراهن سفیدم خودنمایی میکرد.
آب را باز کردم. صدای شرشرش یاد حوضچهی رستوران عباسی انداختم. مشتم را تندتند پر از آب میکردم و به صورتم میپاشیدم. گردنم خیس شد و تا به لباس زیرم کشید. سرمای آبش را دوست داشتم.
لکهی روی پیراهنم را پاک کردم و با بستن دوبارهی موهایم از توالت خارج شدم. روی اولین پله نشستم و با دست سرم را گرفتم. تمام وجودم درد میکرد.
با افتادن سایهای مقابلم، سر بلند کردم که با نگاه نگران و سوالیاش مواجه شدم.
او که خدمتکار خانه نبود. پرستار بود و بس. این رفتار مری اصلاً درست نبود.
نفسی گرفتم. انگشتهایم را روی معدهام گذاشتم و فشردمش.
-نمیدانستم این علائم بخاطر چی بود. مدام حالت تهوع داشتم و با کوچکترین چیز عق میزدم. تست زدم، فهمیدم باردارم. رفتم بیمارستان و آزمایش دادم. اونوقت بود که فهمیدم بارداریم قطعی شده.
نوک انگشتهای دستم یخ بستند. نفسهایم تند شدند و ضربان قلبم شدت گرفت. پس همه چیز را فهمیده بود.
نزدیک آمد، کنارم روی اولین پله نشست و با مهربانی دستم را گرفت.
-ازش مواظبت کن. مثل بانو باش واسش. تا هر کجا که تو بگی، من کنارتم و ازت حمایت میکنم.
ل*بهایم را بهم فشردم و با بغض نگاهش کردم. دلم میخواست زمین دهن باز کند و ببلعدم.
-مری؟!
اشکم سرازیر شد. با غصه چشم بستم که سرم را در آ*غ*و*ش گرفت و روی س*ی*ن*هاش فشرد. حالا او هم گریه میکرد. انگار که واقعاً درکم کرده بود.
-بهش اعتماد کردم. ازم استفاده کرد. گفت زن داره مری!
گریهام شدت گرفت. به پیراهنش چنگ زدم و با گریه نالیدم:
-وقتی توی اتاق، چشم دوخته بودم به در که بیاد، وقتی نگرانش بودم اون، اون رفته بود سرخوش کرده بود، گفت زن داره.
به سرم ب*و*س*ه*ای زد و کمرم را نوازش میکرد.
ردپای آدمهای زندگیام، روی شانهام سنگینی میکند و خاطراتشان کابوسهای شبانهام شده است.
-گریه و ناراحتی براشون خوب نیست.
درست میگفت، نباید جلویش گریه میکردم؛ اما نمیتوانستم خوددار باشم، نمیتوانستم.
-شما بهتره بیرون بمونید.
با صدای به حرص کشیدهی مری که پرستار را خطابش قرار داده بود، سر بلند کردم.
از سر جایش بلند شد و با عذرخواهیِ آرامی از اتاق خارج شد. حوصلهام برای کارهای مری نمیکشید و نمیخواستم باهاش بحث کنم.
-الآن متوجه شدی؟
سرم را تکان دادم. کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد.
-به هوش میاد؛ اما سرفهها امونش نمیدن. نمیتونه تکونی بخوره و همین باعث شده زخم بستر بگیره.
دوباره صدای هقهقام بلند شد و با درد صورتم را پوشاندم. نمیخواستم از دستش بدهم و نمیتوانستم هیچ کاری کنم.
-نارون، فدات بشم گریه نکن. من هم گریه میکنم اونوقت!
معدهام سوخت و سوزشش تا به گلویم رسید. دلپیچهام شروع شد و سرم به دوران افتاد.
به تندی از سر جایم بلند شدم تا جلویش عُق نزنم؛ اما قبل از خارج شدنم، حالت تهوع معدهام را بهم ریخت و مساوی شد با استفراغم و پخش شدنش روی زمین.
زانوهایم سست شدند و روی زمین افتادم. صدای جیغ مری و کمک خواستنش از پرستار، مانند زنگی بیوقفه در مغزم به صدا در آمد.
-خاک به سرم، وای نارونم!
از پشت سر شانههایم را گرفته بود و با صدای لرزان از بغضی میگفت:
- نکن، تو رو خدا نکن دختر، خودت رو کشتی!
معدهام که خالی شد، خواستم بلند شوم/ اما سرم گیج میرفت و دیدم تار شده بود.
-بذار من کمک میکنم.
-نیازی نیست من گرفتمش.
-اما سرشون گیج میره!
با پشت دست دور دهانم را تمیز کردم و دستم را بند دیوار کردم تا بلند شوم. صدایشان عذابآور بود برایم. هنوز پاهایم میلرزیدند و معدهام میسوخت.
-لطفاً اینجا رو تمیز کنید.
از کنار ک*ث*ی*ف کاریام رد شدم. مری بینهایت بد خلق و خو شده بود.
-من خودم میرم دنبالش. شما کاری که گفتم رو انجام بدید.
بهسمت توالت کنار پلهها رفتم تا از دست غر زدنهایش نجات پیدا کنم.
از درد، دست روی شکمم گذاشتم. داخل شدم و در را قفل کردم تا کسی نیاید.
به چهرهی بیروحم در آیینه خیره شدم. ترسناک، رنگ پریده و زیر چشمانم به قهوهای میزد.
دور دهانم ک*ث*ی*ف و لکهای درشت از استفراغم روی پیراهن سفیدم خودنمایی میکرد.
آب را باز کردم. صدای شرشرش یاد حوضچهی رستوران عباسی انداختم. مشتم را تندتند پر از آب میکردم و به صورتم میپاشیدم. گردنم خیس شد و تا به لباس زیرم کشید. سرمای آبش را دوست داشتم.
لکهی روی پیراهنم را پاک کردم و با بستن دوبارهی موهایم از توالت خارج شدم. روی اولین پله نشستم و با دست سرم را گرفتم. تمام وجودم درد میکرد.
با افتادن سایهای مقابلم، سر بلند کردم که با نگاه نگران و سوالیاش مواجه شدم.
او که خدمتکار خانه نبود. پرستار بود و بس. این رفتار مری اصلاً درست نبود.
نفسی گرفتم. انگشتهایم را روی معدهام گذاشتم و فشردمش.
-نمیدانستم این علائم بخاطر چی بود. مدام حالت تهوع داشتم و با کوچکترین چیز عق میزدم. تست زدم، فهمیدم باردارم. رفتم بیمارستان و آزمایش دادم. اونوقت بود که فهمیدم بارداریم قطعی شده.
نوک انگشتهای دستم یخ بستند. نفسهایم تند شدند و ضربان قلبم شدت گرفت. پس همه چیز را فهمیده بود.
نزدیک آمد، کنارم روی اولین پله نشست و با مهربانی دستم را گرفت.
-ازش مواظبت کن. مثل بانو باش واسش. تا هر کجا که تو بگی، من کنارتم و ازت حمایت میکنم.
ل*بهایم را بهم فشردم و با بغض نگاهش کردم. دلم میخواست زمین دهن باز کند و ببلعدم.
-مری؟!
اشکم سرازیر شد. با غصه چشم بستم که سرم را در آ*غ*و*ش گرفت و روی س*ی*ن*هاش فشرد. حالا او هم گریه میکرد. انگار که واقعاً درکم کرده بود.
-بهش اعتماد کردم. ازم استفاده کرد. گفت زن داره مری!
گریهام شدت گرفت. به پیراهنش چنگ زدم و با گریه نالیدم:
-وقتی توی اتاق، چشم دوخته بودم به در که بیاد، وقتی نگرانش بودم اون، اون رفته بود سرخوش کرده بود، گفت زن داره.
به سرم ب*و*س*ه*ای زد و کمرم را نوازش میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: