کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
سر روی تختش گذاشتم و از عمق وجودم گریستم‌. چه‌قدر گذشته‌ام درد می‌کند و هیچ‌کس نیست که بفهمد و درکم کند.
ردپای آدم‌های زندگی‌ام، روی شانه‌ام سنگینی می‌کند و خاطرات‌شان کابوس‌های شبانه‌ام شده است.
-گریه و ناراحتی براشون خوب نیست.
درست می‌گفت، نباید جلویش گریه می‌کردم؛ اما نمی‌توانستم خوددار باشم، نمی‌توانستم.
-‌شما بهتره بیرون بمونید.
با صدای به حرص کشیده‌ی مری که پرستار را خطابش قرار داده بود، سر بلند کردم.
از سر جایش بلند شد و با عذرخواهیِ آرامی از اتاق خارج شد. حوصله‌ام برای کارهای مری نمی‌کشید و نمی‌خواستم باهاش بحث کنم.
-الآن متوجه شدی؟
سرم را تکان دادم. کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد.
-به هوش میاد؛ اما سرفه‌ها‌ امونش نمی‌دن. نمی‌تونه تکونی بخوره و همین باعث شده زخم بستر بگیره.
دوباره صدای هق‌هق‌ام بلند شد و با درد صورتم را پوشاندم. نمی‌خواستم از دستش بدهم و نمی‌توانستم هیچ کاری کنم.
-نارون، فدات بشم گریه نکن. من هم گریه می‌کنم اون‌وقت!
معده‌ام سوخت و سوزشش تا به گلویم رسید. دلپیچه‌ام شروع شد و سرم به دوران افتاد.
به تندی از سر جایم بلند شدم تا جلویش عُق نزنم؛ اما قبل از خارج شدنم، حالت تهوع معده‌ام را بهم ریخت و مساوی شد با استفراغم و پخش شدنش روی زمین.
زانوهایم سست شدند و روی زمین افتادم. صدای جیغ مری و کمک خواستنش از پرستار، مانند زنگی بی‌وقفه در مغزم به صدا در آمد.
-خاک به سرم، وای نارونم!
از پشت سر شانه‌هایم را گرفته بود و با صدای لرزان از بغضی می‌گفت:
- نکن، تو رو خدا نکن دختر، خودت رو کشتی!
معده‌ام که خالی شد، خواستم بلند شوم/ اما سرم گیج می‌رفت و دیدم تار شده بود.
-بذار من کمک می‌کنم.
-نیازی نیست من گرفتمش.
-اما سرشون گیج می‌ره!
با پشت دست دور دهانم را تمیز کردم و دستم را بند دیوار کردم تا بلند شوم. صدا‌یشان عذاب‌آور بود برایم. هنوز پاهایم می‌لرزیدند و معده‌ام می‌سوخت.
-لطفاً این‌جا رو تمیز ‌کنید.
از کنار ک*ث*ی*ف کاری‌ام رد شدم. مری بی‌نهایت بد خلق و خو شده بود.
-من خودم می‌رم دنبالش. شما کاری که گفتم رو انجام بدید.
به‌سمت توالت کنار پله‌ها رفتم تا از دست غر زدن‌هایش نجات پیدا کنم.
از درد، دست روی شکمم گذاشتم. داخل شدم و در را قفل کردم تا کسی نیاید.
به چهره‌ی بی‌روحم در آیینه خیره شدم. ترسناک، رنگ پریده و زیر چشمانم به قهوه‌ای می‌زد.
دور دهانم ک*ث*ی*ف و لکه‌ای درشت از استفراغم روی پیراهن سفیدم خودنمایی می‌کرد.
آب را باز کردم. صدای شرشرش یاد حوضچه‌ی رستوران عباسی انداختم. مشتم را تندتند پر از آب می‌کردم و به صورتم می‌پاشیدم. گردنم خیس شد و تا به لباس زیرم کشید. سرمای آبش را دوست داشتم.
لکه‌ی روی پیراهنم را پاک کردم و با بستن دوباره‌ی موهایم از توالت خارج شدم. روی اولین پله‌ نشستم و با دست سرم را گرفتم. تمام وجودم درد می‌کرد.
با افتادن سایه‌ای مقابلم، سر بلند کردم که با نگاه نگران و سوالی‌اش مواجه شدم.
او که خدمتکار خانه نبود. پرستار بود و بس. این رفتار مری اصلاً درست نبود.
نفسی گرفتم. انگشت‌هایم را روی معده‌ام گذاشتم و فشردمش.
-نمی‌دانستم این علائم بخاطر چی بود. مدام حالت تهوع داشتم و با کوچکترین چیز عق می‌زدم. تست زدم، فهمیدم باردارم. رفتم بیمارستان و آزمایش دادم. اون‌وقت بود که فهمیدم بارداریم قطعی شده.
نوک انگشت‌های دستم یخ بستند. نفس‌هایم تند شدند و ضربان قلبم شدت گرفت. پس همه چیز را فهمیده بود.
نزدیک آمد، کنارم روی اولین پله نشست و با‌ مهربانی دستم را گرفت.
-ازش مواظبت کن. مثل بانو باش واسش. تا هر کجا که تو بگی، من کنارتم و ازت حمایت می‌کنم.
ل*ب‌هایم را بهم فشردم و با بغض نگاهش کردم. دلم می‌خواست زمین دهن باز کند و ببلعدم‌.
-‌مری؟!
اشکم سرازیر شد. با غصه چشم بستم که سرم را در آ*غ*و*ش گرفت و روی س*ی*ن*ه‌اش فشرد. حالا او هم گریه می‌کرد. انگار که واقعاً درکم کرده بود.
-بهش اعتماد کردم. ازم استفاده کرد. گفت زن داره مری!
گریه‌ام شدت گرفت. به پیراهنش چنگ زدم و با گریه نالیدم:
-وقتی توی اتاق، چشم دوخته بودم به در که بیاد، وقتی نگرانش بودم اون، اون رفته بود سرخوش کرده بود، گفت زن داره.
به سرم ب*و*س*ه‌*ای زد و کمرم را نوازش می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
-‌تنهام.
نرم به کمرم زد. حرفم برایش خطا بود.
-دیگه این حرف رو نزن. مگه من مردم که بذارم تنهایی بکشی و بلایی سرت بیاد.
از آ*غ*و*ش*ش جدا شدم. اشک‌هایم را پاک کردم و با ترس گفتم:
-همش حس می‌کنم قراره برگردم روستا.
"هیِ" بلندی کشید و دست روی دهانم‌ گذاشت.
-زبونت رو گ*از بگیر دختر! این حرف‌ها چیه‌ که می‌زنی تو؟!
گوشش را کشید و تقه‌ای به چوب پله زد.
-دور از جون.
-واسه آقاجون چه‌کار کنیم؟
صورتم را قاب گرفت. با لبخند به چشمانم نگاهی انداخت و سپس به‌سمت شکمم سوقش داد.
-اول به این کوچولو فکر کن. آقاجون رو هم که پرستار گرفتیم. ماهور هم در هفته دو بار میاد و وضعیتش رو بررسی می‌کنه.
چشم گرد کردم که تند گفت:
-تو می‌ری پیش سودابه یا می‌گم مریم بیاد پیشت، خیلی خب عزیزم؟
-‌از کجا فهمیدی که، که ...
خجالت می‌کشیدم به زبان بیاورمش. عصبی از سر جایم بلند شدم و دستم را بند پیشانی‌‌ام‌کردم.
-تو گناه نکردی که ان‌قدر عذاب وجدان داری ... حرف‌های اون شبم درست نبود، نتونستم درکت کنم؛ اما نباید کسی بفهمه. باید یه راهی پیدا کنیم. نارون به‌خدا قسم فردا می‌شی بد و بیراهه فامیل.
یاد حرف عمویم افتادم وقتی که می‌گفت بانو ب*د* *ک*ا*ر*ه است و باعث ننگ‌مان شده. وقتی گفتند که باید بمیرد و این لکه را پاک کند.
-نمی‌خوام شب بیام؛ اما قولِ به کاوه و نرفتنم باعث می‌شه شرمنده‌اش بشم.
هوفی کردم و با جویدن پو*ست ل*ب*م کمرم را گرفتم.
لحظه‌ای نگاهش برق زد و لبخند‌ی نامحسوس روی ل*ب‌هایش جا خوش کرد.
-خیلی دور و برت می‌پلکه این آقا کاوه!
آب دهانم را بلعیدم. از فکرش ترسیدم.
-‌نه، نه فقط کمکه. آره کمک می‌کنه.
لبخندش مرموز شد، مثل لبخند دکتر فدایی.
از مقابلش رد شدم. از روی پله‌ها بالا رفتم و دست‌پاچه گفتم:
-‌ می‌رم واسه شب حاضر بشم.
وارد اتاقم شدم و درش را محکم بستم. باید چه می‌کردم؟!
به پدربزرگی که سال‌ها زحمت‌مان را کشیده بود فکر می‌کردم یا بچه‌ای که قرار است باعث رسوایی و بی‌آبروییم شود؟!
به‌سمت آیینه‌ام رفتم. پیراهنم را بالا دادم و دستی به شکمم کشیدم. هنوز هم تخت و بدون برآمدگی بود.
ملافه‌ی روی تختم را جمع کرم و زیر پیراهنم گذاشتمش. مانند زن حامله‌ای که وارد نه ماه شده است به‌نظر می‌رسیدم.
عصبی لباس‌هایم را در آوردم و وارد حمام شدم. هنوز هم شکمم از ژلِ سونوگرافی لزج بود.
***
با یک دوش ده دقیقه‌ای از حمام خارج شدم. حوله‌ی کوتاهم را دور کمرم گره زدم و به‌سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم.
تا آخر بازش کردم که هوای سرد بیرون، تن خیس و ع*ر*ی*ا*ن*م را لرزاند.
درخت‌ها در غروب آسمان تماشایی شده بودند و برگ‌هایشان نرم‌‌نرمک تکان می‌خوردند.
لامپ اتاقم را زدم و یک پیراهن بلند تنگ فیروزه‌ای را به تن کردم. کمربند سفیدم را هم دور کمرم بستم و پالتوی خاکستری کوتاهی را که برای مریم بود روی پیراهنم انداختم. یاد لباس‌هایی که در کیش با سپیده خریده بودیم افتادم.
غمگین نفسم را رها کردم و موهای خیسم را همان‌طور رها کرده و شالم را رویش انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خارج شدنم هم‌زمان شد با خروج مری و اهورا از اتاق‌شان‌.‌ سوتی کشید و رو به اهورا گفت:
-ببین خاله‌ات چه‌قدر ه*و*س*ن*ا*ک شده پسرم!
اورا لابه‌لای آ*غ*و*ش*ش گذاشته بود. هیچ چیزش پیدا نبود.
نزدیک آمد و اجزای صورتم را از نظر گذراند.
-چرا آرایش نکردی؟
ل*ب ورچیدم و شانه بالا انداختم.
-نداشتم.
"هومِ" آرامی گفت و با گرفتن دستم، از پله‌ها سرازیر شدیم که با خنده گفتم:
-مری، اهورا تو بغلته!
دستم را کشید و به‌سمت سالن برد. اهورا را روی مبل گذاشت و زیپ کیفش را باز کرد.
-به جنگولک‌ بازی‌های مامانش عادت کرده.
کیف لوازم آرایشی کوچکش را در آورد و با خنده‌ای شیطانی گفت:
-مواد منفجره‌‌ی من.
لحن حرف زدنش و نگاه موذیانه‌اش مرا هم به خنده وا داشت.
-خوش بگذره‌. خیالتون از پدرتون راحت باشه من کاملاً حواسم هست.
مری با پشت چشمی نازک کردن تشکری کرد و اما من، با لبخند نگاهش کردم و یک خسته نباشید هم تنگش چسباندم.
مری غر می‌زد که چرا پرواش می‌کنی و من می‌گفتم این همه زحمت می‌‌کشد؛ اما مگر کوتاه می‌‌آمد؟!
غر می‌زد که پول می‌گیرد. ده دقیقه کامل زیر دستش بودم تا آرایشم‌ کند. اهورا که گریه می‌کرد، صداهای اجق وجقی از خودش در می‌آورد تا آرامش کند. کیارش رسیده بود و مدام زنگ می‌زد «خانم، خسته‌‌ام زود باش بیا که بریم.» اما با گفتن نارون زیر دستم است شانه خالی می‌کرد و غر می‌زد تا خوشگلت نکنم ول کنت نیستم.
می‌دانستم این کارهایش به‌خاطر چیست و به خیال خودش برای کاوه دلبری کنم.
بماند که در ماشین چقدر به کیارش غر زد و او هم با خنده سر تکان می‌داد و می‌گفت نارون خانم ببین ما چی می‌کشیم از دست خاله‌اتون؟!
روبه‌روی در مشکی رنگی که یک چشمیِ گردی رویش بود ایستاده بودیم. کلِ آپارتمان از گل پر بود.
به گفته‌‌ام یک جعبه شکلات شیک و بزرگ هم خریده بودیم. نمی‌خواستم دست خالی بروم، آن هم برای اولین بار.
با دومین تقه و زنگ زدن، در توسط خواهرش که قبلاً هم دیده بودمش باز شد.
با رویی گشاده و مهربان در را باز کرد و به‌عقب رفت.
-خوش اومدید.
کیارش نگاهم کرد که اول من بروم، سرم را نامحسوس برایش تکان دادم که دستم را گرفت.
-سلام به روی ماهت خواهر شوهر گرامی. بگیر که برادر زاد‌ه‌ات یه بند می‌گفت خاله شهلا.
خنده‌ام گرفته بود از دست کارهای مری.
داخل شدیم که نگاهم گره خورد به دو تیله‌ی مشکی. لبخند پیروزمندانه‌ای به ل*ب داشت و نگاه از چهره‌ام نمی‌گرفت.
کیارش خواهرش را بـ*ـغل کرد و با ب*و*س*ه باران کردنش به‌سمت کاوه‌ی زومِ چهره‌ام رفت.
-خوش آمدی مهربانوی خوشگلم.
برگشتم و به خانم مسنی که بازویم را گرفته بود نگاهی انداختم.
-سلام، ممنونم. باعث زحمتتون هم شدیم.
-این چه حرفیه گل دختر. رحمتی شما.
لبخند ملیحی به ل*ب نشاندم و چیز دیگری نگفتم.
-فالت رو گرفتم. بابای بچه‌ات شد اسمش رحمت.
چشمکی نثار چهره‌ام کرد و برشی از سیب بزرگ را وارد دهانش کرد. سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
روی مبل نشستم و خواهر کیارش هم کنارم. اهورا را در آ*غ*و*ش گرفته بود و مدام نازش می‌کرد.
-خوش اومدی دخترم.
از سر جایم بلند شدم و با تشکر دست‌هایم را در هم‌ گره زدم.
پدر و مادر کیارش بودند. عضو‌های خانواده‌شان کم؛ اما صمیمی و گرم بودند. مادرش کنارم نشست و پدرش روبه‌رویم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به‌جز مری که شلوغ بازی در می‌آورد و ناز کردن‌های خواهرشوهرش برای اهورا کسی حرفی نمی‌زد. شاید هم به‌خاطر حضور من بود که کمی معذب رفتار می‌کردند.
مشغول ور رفتن با آستین‌های پیراهنم شدم و سرم را تا ممکن‌ترین حد پایین انداختم که با حرف آریا کمی سر جایم ‌جا‌‌به‌‌جا شدم.
-ایشون هم نارون خانم گل ما، نوه‌ی آقابزرگ، دختر خدابیامرز بانو هستن.
نام بانو قلبم را خراشید وقتی که خدابیامرزی پسوندش شد.
مادرش کمی متعجب، "آهان" کشیده‌ای گفت و متفکر دست روی چانه‌اش گذاشت.
نگاهم را به کیارش دادم که با لبخندی آرامش‌بخش نگاهم می‌کرد و سپس به‌سمت انگشت‌های حلقه شده‌ی کاوه دور دسته‌ی مبل که به‌سختی می‌فشردش، سوق دادم.
مردمک چشمانم را بالا کشاندم و چهره‌ی جذاب و سردش را هدف گرفتم. سعی داشت آرام و مجذوب به‌نظر برسد.
-عزیزم، نامزد ماهور جانه دیگه، درسته؟
کف دستم پر شد از عرق‌.
-امم، نه خب ...
هوفی کردم و به سختی ادامه دادم:
-مسئله‌اش تمام شد.
برق نگاهی، باعث شد دلم یخ بزند. و برق این نگاه برای خواهر کیارش بود که دلم می‌خواست نامش را بدانم. حس کردم خیالش راحت شده و آرام ‌گرفته است.
چرا؟! چرا باید ذوق کند از جدایی من و ماهور؟!
دیگر کسی سوال نپرسید. حالا هم مری غمگین‌ گوشه‌ای کنار مادر شوهرش کز کرده بود و نگاهم ‌می‌کرد. حالم در حال دگرگون شده بودن بود و به هوا احتیاج داشتم. با صدای گریه‌ی اهورا، کاوه هم از فرصت استفاده کرد و گفت:
-نارون خانم، اگر به هوا احتیاج دارید اتاق من بالکن داره.
اهورا به دست مری سپرده شد و من هم از سر جایم بلند شدم. هیچ‌کس حرف کاوه را به‌خاطر روانپزشک بودنش به منظور نمی‌گرفت.
-خب آقا کیارش، پایه‌ی یه‌دست تخته نرد هستی؟
صدای خنده‌ی کیارش باعث شد دوباره به خواهرش که زومم شده بود نگاه کنم.
-بدجور می‌خوام شکستت بدم پدر.
صدای خنده‌ی پدرش و بالا رفتن گوشه‌ی ل*ب دخترکی که با سردی کاملی نگاهم می‌کرد، جانم را به هلالوش انداخت.
-پس یا علی.
خدایا، دیوانه می‌شوم. این دختر برای چه خوش‌حال است؟!
دلم می‌خواهد روی زمین بنشینم و زار زار گریه کنم.
با گرمای دستی از چهره‌ی یخ زده‌اش روی گرفتم.
-راحت باش با کاوه. بهش اعتماد کن دخترم.
حس کردم، قسم می‌خورم منظور حرفش را به خوبی حس کردم‌.
امشب همه یک چیزی‌شان شده بود که من نمی‌دانستم.
در ذهنم به دنبال فامیلی کیارش می‌گشتم؛ اما خالی بود، ذهنم از جست و جو درد می‌کرد.
لبخند مضطربی به چهره‌اش زدم و با گفتن "چشمی" آرام، از پدرش هم برای رفتنم عذرخواهی کردم که با مهربانی جوابم را داد.
-برای شام صداتون می‌زنم. الان هم می‌گم شراره میوه بیاره واستون.
تشکری کردم و به دنبال کاوه راه افتادم‌. پس نامش شراره بود.
پشت سر کاوه قدم بر می‌داشتم. راه‌روی باریک و درازی که پر بود از قاب عکس‌های کوچک و بزرگی با نقاشی‌های عجیب و جالب‌ و نور قرمز مخفی‌ای که نقش انداخته بود به سر تا سرش.
ایستاد، با کمی مکث به‌سمتم برگشت. نگاهش جدی خشک و بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
-حرف‌های تو اتاقمون همون‌جا هم دفن می‌شن! به من اعتماد داری؟
داشتم. خیلی زیاد هم به این مرد مهربان و جسور روبه‌رویم اعتماد داشتم. سر تکان دادم که دستم را گرفت و باعث شد هم‌قدم قدم‌هایش بشوم.
گنگ دنبالش راه افتادم. دستش د*اغ بود و این حرارت پو*ست دستم را می‌سوزاند.
چه‌قدر ضعیف شده‌ام که با کمی محبت و باارزش شدنم، به‌سمت کسی متمایل می‌شوم که می‌خواهم از ماهوری که زمین زدم و شکستم داده بود، فاصله بگیرم.
یک در چوبیِ سیاه، درست مثل در خانه‌‌یشان می‌ماند، بازش کرد. اول من وارد شدم و بعد هم او.
در را بی‌صدا بست و برق لوستر آویزان به سقف اتاقش را زد. یک ت*خ*ت دو نفره‌ی قرمز رنگ و یک کتاب‌خانه‌‌ که پر بود از از کتاب.
کنار ت*خ*ت*ش، لپ تاپ و تبلت و بقیه‌ی وسیله‌های برقی‌اش به چشم می‌خورد. یک میز گرد چوبی نخودی شکل با دو صندلی‌ِ کوچک قرمزی که دورش را در بر گرفته بودند، منظره‌ی زیبایی را به‌وجود آورده بودند.
-پسندیدی؟
هنوز هم پشت سرم بود.
-خیلی دکوراسیون جالبی داره اتاقت.
-موهات خیلی بلندن!
ل*ب گزیدم از حسِ حرفش.
-هیچ‌وقت کوتاهشون نکن.
با فکر به این‌که ماهور، لمس و بوی‌شان کرده و گاهی هم می‌بافت‌شان، وجودم پر شد از نفرت.
-یه روزی از ته می‌زنمشون.
به‌سمتم آمد، نیم نگاهی به چهره‌ی درهمم انداخت و پرده‌های اتاقش را به کناری زد.
-چرا؟! چون مربوط می‌شن به ماهور؟
همه چیز را می‌فهمید و این اصلاً خوب نیست، لعنتی.
تماماً شیشه بود و چوبش سفید. دست‌گیره‌ی درش را پایین کشید و با باز شدنش، باد، وحشیانه به‌سمتم هجوم آورد.
دستش را به‌سمتم دراز کرد. چه‌قدر در این چند روز باورش کرده بودم.
دستش را گرفتم و با هم وارد بالکونش که پر بود از گلدان‌های هزار رنگ و خوش‌بو شدیم‌.
-از این‌که اتاقم همچین بالکنی داره خوش‌حالم.
-پنجره‌ی اتاق من هم رو به باغ باز می‌شه.
لبخند عمیقی زد. دست به س*ی*ن*ه شد و تکیه‌اش را به دیوار کوتاه بالکنش داد. آسمان پر بود از ستاره‌های روشنی که برایم چشمک می‌زدند و وزش باد خنکی که بی‌نهایت دل‌چسب بود. چشم بستم از ل*ذت هوایش‌.
-نارون؟
بدون این‌که چشم باز کنم آهسته ل*ب زدم:
-بله؟
-تو زیبایی و برای ماهور زیادی.
برایش زیبا بودم؟!
ماهور هم همین را می‌گفت. اگر زیبا بودم، پس چرا رهایم‌ کرد؟! چرا دروغ گفت؟!
نگاهش کردم. چهره‌اش سخت و ناخوانا شده بود.
-داری برخلافش حرف می‌زنی که خودت رو تو دلم جا بدی؟! باید بگم‌ که از راه اشتباهی وارد شدی آقا کاوه، چون ماهور هم درست مثل تو همین حرف‌ها رو در گوشم زمزمه می‌کرد.
-من ماهور نیستم.
یک قدم نزدیکم شد که نفس‌هایم نا‌منظم شدند. اشتباه می‌کردم. نباید نسبت به این مرد حساس می‌شدم. نارون لطفاً، لطفاً خوددار باش.
-و این‌که من خیلی وقته تو دلت جا باز کردم.
اخم متعجبی کردم‌. نمی‌توانستم حرفش را هضم کنم.
-نمی‌تونی به خودت دروغ بگی. فقط نمی‌خوای قبولش کنی، چون داری این رو به خودت می‌قبولونی که ریزترین احساسی هم به من نداری.
لعنت به تو مرد‌. همه چیز را می‌فهمد، حس می‌کند و می‌خواند.
خدایا، کمکم کن تا دیوانه نشده‌ام. زبانم برای گفتن حرفی نمی‌چرخید و آشوب درونی‌ام دگرگون کننده بود.
-پس به من اعتماد کن.
پوزخندی زدم:
- با همین حرف‌های ماهور خر شدم که الآن حامله‌ام‌.
ناباور سر تکان دادم. امکان ندارد که فکرم درست باشد.
-تو، تو به من علاق ...
-نه! نه همچین چیزی نیست، فقط کمکه!
زبانش یک چیز می‌گفت و چشمانش چیز دیگری.
گیج پرسیدم:
-متوجه نمی‌شم، نمی‌تونم بفهممت.
-با من ازدواج کن.
پو*ست گندم‌گون و شفافش زیر نگاه تب‌دار مهتاب برق می‌زد. خنده‌ی ناباوری کردم و قدمی به‌عقب برداشتم.
-تو دیوونه شدی! حواست نیست چی می‌گی. خدایا!
دستی به صورتم کشیدم و متعجب‌تر از قبل گفتم:
-من حامله‌ام، از یه مردی که الآن ولم کرده، من رسوام، بی آبروام.
دوباره نزدیک آمد.
-از اولش دروغ بود ر*اب*طه‌اتون.
داد زدم:
-پس همون اول همه چیز رو می‌گفتی!
او هم صدایش را بالا برد. ترسیدم کسی بفهمد.
-اون‌وقت چی تغییر می‌کرد؟ ازدواجت با من یا حامله نشدنت؟!
دندان قرچه‌ای کردم و دستم را مشت کردم‌.
-اگه می‌گی که علاقه‌ای بهم نداری، پس چرا پی‌گیر ازدواجم با خودتی؟!
زوم چشمانم شد. گفته بود رنگ سبزشان را دوست دارد.
به آرامی ل*ب زد:
-تو لایق اون نیستی و هیچ‌وقت واسه من بی‌آبرو نمی‌شی.
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و چشم چرخاندم.
-لابد تو لایقمی؟!
گ*ردنش را بالا گرفت‌. طوری که چانه‌اش با زمین موازی شد.
نگاه سرد و مغرورش را به چشمانم دوخت.
-اگر منتظر رسوا شدنتی من می‌کشم عقب. همین رو می‌خوای؟!
-نه تا وقتی که بفهمم علت کمک کردنت به من چیه؟
هر دوی‌مان پا ب*ر*ه*ن*ه روی کاشی‌های بالکن ایستاده بودیم و باد به تن و ب*دن‌مان اصابت می‌کرد. نمی‌دانستم چه بلایی دارد سرم می‌آید.
نسبت به کاوه حساس شده‌ام و فکر به ماهور امانم نمی‌دهد. من این را نمی‌خواهم. قسم می‌خورم به خدای احد و واحد که نمی‌خواهم درگیر دو مرد شوم؛ اما نیازهای زنانه و اخلاق‌های کاوه از پا در می‌آورد هر زن سر سختی را.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
-بهم اعتماد کن.
اعتماد داشتم و بدتر از آن این بود که نمی‌دانستم در برابر حرف‌هایش چه عکس‌العملی باید نشان بدهم. برای همین بیخیال گفتم:
-دوستم داری؟
دندان‌هایش را روی هم فشرد و چیزی‌ نگفت. سخت بود برایش گفتن حرفی که شاید ماه‌‌ها پشت زبانش گیر کرده و سنگینی می‌کند.
-بگو، دوستم داری؟!
می‌خواهم بدانم. اصلاً برای چه بدانم؟ برای چه آن‌قدر مهم است برایم؟!
ذهنم، قلبم را یاری نمی‌دهد. همه‌ام شده است فکر به ماهوری که گمان داشتم زندگی در کنارش به اوج زیبایی می‌رسد و حالا هم کاوه‌ای که تمامم را بر هم ریخته.
با تقه‌ای که به در خورد، کمی عقب‌ رفت و در را باز کرد.
شراره با ظرفی پر از میوه وارد شد.
-داداش تلفنت مدام زنگ می‌خوره.
نگاهم کرد و با گفتن "یک لحظه صبر کن" به داخل اتاقش رفت.
حالا، من و شراره‌ی مرموز تنها مانده بودیم. دختر سر به زیری که یک جای کارش می‌لنگید.
لبخند بدجنسانه و در عین حال پیروزمندانه‌ای به چهره‌ام زد و کمی نزدیکم شد.
-عادت داری مردا رو ا*غ*و*ا کنی؟
ابرو بالا انداختم و بهت زده نگاهش کردم. آرنجم از درد تیر کشید و قلبم نبض گرفت!
-چی، یعنی چی؟
نزدیکم آمد و حرصی ل*ب‌هایش را باریک کرد. درست مثل یک خط.
انگشت سبابه‌اش را تهدیدوار برایم تکان داد.
-دیگه هیچ‌وقت نزدیکش نشو، نه برادرم و نه ماهور!
تپش‌هایم خاموش شده بودند و حالا دیگر قلبم نمی‌زد. می‌ترسیدم و هر لحظه امکان داشت پس بیفتم.
به‌سمتم آمد و با کف دست به تخت س*ی*ن*ه‌*ام کوباند که اختیار از دست دادم و کمرم محکم به دیوار پشت سرم برخورد کرد.
-توعه لعنتی حامله‌ای! از عشق من؟! از شوهر من؟! برو به همون خ*را*ب شده‌ای که ازش اومدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
ل*ب‌های کوچکش با حرص تکان می‌خوردند و موهای مشکیِ بسته‌‌ی ‌نه بلند و کوتاهش به ر*ق*ص باد در آمده بودند. چشمان مشکی‌ و کشیده‌اش به کاوه رفته بود و ابروهای طلایی با پو*ست سبزه‌اش چهره‌ای بامزه از او ساخته بودند.
تمام اجزای صورتش را ارزیابی می‌کردم. از فرم بینی عملی شده‌اش تا خال کوچک کنار چانه‌اش.
باید می‌دیدم، باید باور می‌کردم و می‌فهمیدم که این دختر چه دارد که من ندارم.
نفس‌هایش تند و بی‌قرار شده بودند، بر عکس من که انگار دوش آب یخ گرفته‌ام. نمی‌توانستم از دیوار کنده بشوم، نمی‌توانستم جوابش را بدهم و ل*ب‌هایم هر لحظه خشک‌تر از قبل می‌شدند.
-فقط برو.‌ از این‌جا برو واسه همیشه. همون روز اولی که دیدمت می‌دونستم با اومدنت ن*ح*س*ی به بار میاری و باعث جدایی من و ماهور می‌شی.
او چه دارد که من ندارم؟!
به‌سختی دستم را بلند کردم و با نوک انگشت صورتش را لمس کردم که محکم دستم را پس زد و غرش کرد:
-دیوونه شدی مگه؟! نکنه عقلت با حرفام پاره سنگ برداشته؟
می‌خواستم بفهمم این دختر واقعی است. واقعاً خون زیر پوستش جریان دارد و نفس می‌کشد.
واقعاً زن و ه*م*خ*و*ا*ب ماهور شده بود؟!
خدایا! کمکم کن، کمکم کن تا واقعاً دیوانه نشوم و عقلم ‌پاره سنگ بر ندارد.
سرم را با بدبختی گرفتم و به چپ راست تکانش می‌دادم. این اتفاق دور از واقعیت است.
وقتی به تهران پا گذاشتم مریم گفت: «بعد از رفتن تو مری هم با کیارش آشنا شد یکسال بعد هم حامله شد»
کی وقت کردند به همه دروغ بگویند؟!
اصلاً ماهور کی به ایران آمد و با این دختر آشنا شد؟!
عاشقش بود؟ عاشق شراره؟! نه، نه امکان ندارد.
بازویم را کشید؛ اما سرم را بلند نکردم. نمی‌خواستم نگاهش کنم. شیطان در چشمان این دختر خانه کرده است.
-حالا که فهمیدی ماجرا از چه قراره، برو بذار ما هم زندگیمون رو کنیم. وقتی قرار شد ماهور بیاد خواستگاری من، خانم دلش هوای تهران کرد و دلِ ماهور هم هوایی شد.
بازویم را بیشتر به‌سمت خودش کشاند‌. صدایش آزارم می‌داد. مغزم درد می‌کند از حرف.
-باور کن بود و نبودت واسش فرقی نداره. نه تنها اون بلکه همه! تو باعث مرگ بانو و نبود الآن خواهرت هستی نارون خانم!
چشم بستم. نباید گریه می‌کردم. باید حرف می‌زدم و گیس‌هایش را لای انگشت‌هایم می‌پیچاندم و با تمام توان می‌کشیدم‌. قفسه‌ی س*ی*ن*ه‌ام از هیجان بالا و پایین می‌شد و زیر شکمم تیر می‌کشید.
-تو واسش ه*و*س بودی‌، ه*و*س گذشته که طعمت رو چشید و حالا ولت کرد. فکر این‌که بچه‌ی تو شکمت رو بندازی گر*دن داداشم از ذهنت بنداز بیرون وگرنه رسوای آدم و عالمت می‌کنم.
بالاخره پس افتادم و روی زمین سرد سقوط کردم. ه*و*س بودم برایش؟!
***
میز مستطیلی شکلی که با ساتن طلایی پوشیده شده بود را دیروز ظهر بانو سفارش داده و صبحی به دست‌مان رسیده بود.
همه‌ی خانواده در ساعت 9:51 دقیقه‌ی شب دور میز جمع شده بودیم. خاله مهربان و سودابه، دایی نوید و زندایی، آقا محسن و آقا بزرگ، بانو و مری، مریم و نرگس و نرجس.
طبق معمول خاله مهربان غر می‌زد که میز فلان است و بهمان. بانو هم با ملایمت سعی داشت راضی‌اش کند. روی میز پر بود از غذاهایی که خاله فیروزه به کمک بانو و مری درست کرده بودند که بانو با هر بار نگاه به غذاها، آ*هِ سردی می‌کشید و می‌گفت:« ای کاش ناری این‌جا بود.»
آقا بزرگ هم دستش را می‌گرفت و با گفتن: "خدا بزرگ است" نور امید را به دلش می‌انداخت.
ماهور درست رو به روی من نشسته بود. یک مرد جوان پخته‌ای که بیست و هفت سال داشت و در حال به پایان رساندن دکترای عمومی‌اش بود.
نگاهش را می‌خواند وقتی که با حرارت زل‌زل خیره‌ی چشمانم می‌شد و لبخند را از روی ل*ب‌هایش پاک نمی‌کرد. من هم جسورانه صورت شش تیغه‌ی سفیدش را بررسی می‌کردم.
با لبخندی فریبنده دهن باز می‌کند:
-خاله بانو؟! با این میز شامی که چیدی به سرم زده در آینده دو تا زن جفت و جور کنم واسه خونه‌ام.
صدای اعتراض دخترها و بشکن آریا خنده به ل*ب‌مان آورد، جز منی که با حرص نگاهش می‌کردم.
-یکیش چشم آهویی و اون یکی شهلایی.
-آخ اگر شوهر من دم از دو تا بودن زن بزنه چشماش رو می‌ذ‌ارم کف دستش.
-من همین که پولدار باشه کافیه.
صدای نرگس باعث سکوت جمع می‌شود.
***
با صدای کاوه که شراره را سرزنش می‌کرد، از گذشته‌ای که ماهور امضای حرفش را حالا به نتیجه رسانده بود دل می‌کنم و دستم را بند دیوار می‌کنم.
-داداش به‌خدا یهو پس افتاد.
-یعنی چه که یهو پس افتاد؟! پس تو کجا بودی که نگرفتیش؟
نباید گریه می‌کردم. گریه نه نارون نه، تو ضعیف نیستی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
اولین قطره‌ی اشکم مصادف شد با حلقه شدن دست کاوه دور بازویم.
با ناخون‌های بلند و رنگ و رو رفته از حنایم، به کاشی‌های یک‌دست سفید چنگی زدم و با درد چشم بستم. ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم. نمی‌خواستم جلو‌یشان گریه کنم.
با دست موهای ریخته شده جلوی صورتم را به کناری زد. نگاهش نگران و صدایش واهمه داشت.
-بگو بهم نارون، بگو چی‌شده؟
اما من نمی‌توانستم چیزی ‌بگویم. اصلاً چه داشتم برای گفتن؟!
خواهرت کسی که سال‌ها می‌خواستمش را ربوده و او همان کسی است که باعث وضع الانم شده است؟!
-داری دیوونم می‌کنی! حرف بزن، بگو بهم! بگو چی‌شده؟
صدای بلندش باعث شد اشک‌هایم بیشتر از قبل سرازیر شوند.
ای کاش زودتر پیدایت می‌کردم. ای کاش در موقع فرارم از روستا به‌جای ماهور تو می‌آمدی.
سرم را به س*ی*نه‌ی ستبرش چسباندم و با حلقه کردن دستانم دور کمرش به پیراهنش چنگی زدم که شک نداشتم ناخون‌هایم در گوشتش هم فرو رفتند.
این س*ی*نه‌ی پهن و مردانه، این آرامش و ضربان قلب، رهایم می‌کرد از تمام ناامیدی‌ها. بدون هیچ منظوری، بدون هیچ دوست داشتنی، کاوه برایم خوب بود.
سرم را به س*ی*نه‌اش فشرد. ریتم قلبش نامنظم شده بود و دستانش هم د*اغ.
صدایی نمی‌آمد و این یعنی، من و کاوه در بالکن تنها مانده بودیم.
-نگرانتم، خیلی نگرانتم دختر.
اشک می‌ریختم و برایم مهم نبود که پیراهنش ک*ث*ی*ف می‌شود.
او بعد از آقا بزرگ تنها ناجیِ دوست داشتنیِ من است.
الآن باید چه می‌کردم؟! داد و هوار راه می‌انداختم وبه پیشنهاد ازدواج چند دقیقه قبلش فکر می‌کردم؟!
اصلاً مگر من که هستم. یک دختر بی‌ارزشی که حتی کاوه هم به زبان آورده بود. من نحسم، شومم و بدبخت. مثل کلاغ‌زاده‌ای که از جد بر جدش این شومی و نحسی برایش به ارث رسیده است.
-آروم باش. الآن تو در حصار منی، جات امنه. گریه نکن، ان‌قدر از چشمات کار نکش.
بیشتر از قبل در خودش فشردم. انگار که از این آ*غ*و*ش ل*ذ*ت*ی نایاب نصیبش می‌شد که هیچ کجا نمونه‌اش را پیدا نمی‌کرد.
اگر از چشمانم کار نکشم، دیوانه می‌شوم.
هیچ چیز را نمی‌فهمم.
لحظه‌ای به گذشته پرتاب می‌شوم و بعد هم به حال.
-ببر، از این‌جا ببرم، بریم.
گلویم از حجم بزرگیِ بغضم که هر چه می‌شکنمش هم تمام نمی‌شود، می‌سوزد و طعم گس زبانم، به حالت تهوع می‌اندازتم.
-می‌خوای بریم؟
سر تکان می‌دهم که به‌سختی از حصار دستانش جدایم می‌کند. سر به زیر می‌اندازم. نمی‌خواهم نگاهم آغشته به نگاهش شود.
قاب می‌گیرد صورتم را و کمی می‌فشرد دو طرفش را.
حس خواستنش را به خوبی درک می‌کنم. شاید احمقانه به‌نظر برس؛ اما او عاشق من است.
-از این‌جا می‌برمت؛ اما به یه شرط؟
حوصله‌ام نمی‌کشد برای هیچ شرط و شروطی. جواب که نمی‌دهم، دوباره می‌گوید:
-گریه نکن، فقط گریه نکن تا از این‌جا بریم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به‌سختی از اتاق و بعد هم از آن راه‌روی دراز خانه‌شان خارجم کرد.
با هر سختی‌ای که بود از دست سوال‌های مادرش و مری نجات پیدا کردیم؛ اما کیارش و پدرش، نگران بودند و تاکید داشتند قبل از رفتنم به خانه، به بیمارستان بروم؛ اما من جز اتاق تاریکم هیچ چیز را نمی‌خواستم.
موهایم را در صورتم ریخته بودم تا مبادا اشک‌هایم را ببینند؛ اما ندایی درونم می‌گفت: "کور که نیستند!"
از آپارتمان چند طبقه و آسانسور لعنتی‌شان بالاخره رهایی پیدا کردم و سوار ماشین کاوه، با آخرین سرعت سعی داشت که به بیمارستان برویم؛ اما من با اشک و زاری‌ و التماس‌هایم راضی‌اش کردم تا راهی خانه‌ام کند.
وقتی نمی‌توانی چیزی را باور کنی، گنگ می‌شوی. عقلت هر چه‌قدر هم وسیع باشد، باز هم برای هضم آ‌ن‌چه که انتظارش را نداشته‌ای نمی‌گنجد. مثل غذایی می‌ماند که معده‌ات توانِ پذیرفتنش را ندارد و مدام پسش می‌زند.
نمی‌توانم باور کنم، نه ر*ا*ب*ط*ه‌ی ماهور و شراره را، و نه خودم را. باید چه می‌کردم؟!
این سوال مانند خوره‌ای به جانم افتاده است. از این به بعدم را چه کنم؟! به باد بگویم یا به باران؟!
به برگ‌های زرد پلاسیده بگویم یا به ابرها؟!
به که بگویم‌ که می‌خواهمش، من این مرد بد را می‌خواهم.
کاوه، دقیقاً تا اتاقم رساندم. اگر اجازه می‌دادم لباس‌هایم را عوض می‌کرد و بعد هم کنارم می‌خوابید.
نگرانم بود و این را از چشمان مشکی نافذش می‌فهمیدم. انگار که جسارت پیدا کرده بود، چون دوباره به حصار دستانش کشید و این‌دفعه، ب*و*س*ه‌ای روی موهایم نشاند و با گفتن: «یه روزی، یه روزِ خوب می‌شه سهممون» رهایم کرد و رفت.
لباس‌هایم را کامل درآوردم و یک پیراهن کوتاهِ سفید شد نصیب تن ع*ر*ی*ا*نم.
پنجره را تا آخر باز کردم و کنار ت*خ*ت، در تاریکی نشستم. صدای برخورد باد به درختان و رعد و برق سهم‌گین، وحشت را روانه‌ی دلم می‌کرد. ای کاش اصرار نمی‌کردم که کاوه برود.
سر روی زانوانم گذاشتم و به ماهور فکر کردم‌‌. به او، شراره، به ر*ا*ب*ط*ه‌ی پنهانی بین‌شان.
از گریه خسته بودم، همان‌طور که از کابوس‌های شبانه‌ام بی‌زار بودم. همان‌طور که خاله فیروزه را با آن پا دردش به بالا می‌کشاندم تا کنارم بخوابد و دستش را بگیرم.‌ من از ضعیف بودن بیزارم.
سنگینی سایه‌ای باعث شد سر بلند کنم. اشک‌هایم متوقف شدند و ترسی عظیم جایش را گرفت.
من و آقابزرگ در خانه تنها بودیم و پرستارش هم خواب بود.
از سر جایم بلند شدم که باد سرد از لا به لای پاهای ع*ر*ی*ا*نم رد شد و لرز به تنم انداخت. درِ اتاقم جیر جیری کرد و تا انتها باز شد.
این‌دفعه را شک نداشتم که دزد باشد. کمی عقب‌ رفتم، می‌توانستم داد و فریاد کنم؛ اما هیچ‌کس نبود که به دادم برسد.
در تاریکی قدم به داخل گذاشت و اسم دزد را در ذهنم پس زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با هر قدمش به داخل، حسی از خواستن، دلتنگی، نیاز و ترس را به قلبم اضافه می‌کرد.
در آن گوشه کنارها هم شاید حسی باشد بنام نفرت که از الآن متعلق داشت به خود ماهور.
عقب رفتم، آن‌قدر عقب که کمرم به پنجره‌ی باز خورد و باد، محکم شلاقم زد. زیر دلم پیچ خورد؛ اما اهمیتی ندادم و نگاهم را هدف گرفته بودم روی اجزای صورتش که از دلتنگی دوست داشتم کل به کلش را ب*ب*و*س*م. من چه مرگم شده است؟!
باید بی‌زار باشم از او و نفرینش کنم؛ اما هر بار دلتنگ و عاشق‌ترش می‌شوم.
نزدیک آمد. نفس‌های تند و بی‌قرارش پرتاب صورتم می‌شدند. می‌دانست در برابرش ضعیفم. او باعث بانی حال الآن من است.
صدایش در گوشم پیچید، مانند فریادی بلند.
صدای تلخ و بمش، صدای گرفته و مردانه‌اش.
-از این‌که کنارته، نزدیک شده بهت و لمست می‌کنه، حس خوبی داری؟!
شکمم نبض گرفته بود و روی معده‌ام می‌زد.
-برو عقب.
صدایم آن‌قدر آرام بود که در گلویم خفه شد.
چانه‌ام را گرفت و محکم میان دست تنومندش فشرد. "آخی" غلیظ از ل*ب‌هایم خارج شد.
-بگو، بهم بگو وقتی کنارته حس خوبی داری؟!
دست بردم و سعی داشتم چانه‌ام را نجات بدهم؛ اما مچ هر دو دستم را گرفت و پایین آورد.
تقلا می‌کردم تا از زیر دستش در بروم؛ اما با در برگرفتنم این اجازه را نمی‌داد.
حس کردم در آن هوای عظیمی که در اتاقم جریان داشت، بی‌هوایی را.
-هر شب باهاشی. الآن هم باهاش بودی و به خواسته‌هاش رسوندیش. ل*ذ*ت می‌بره نه؟!
جا خوردم از حرف‌هایش. زل زدم به چشمانش تا مطمئن شوم این خودِ ماهور است؟!
سرش را نزدیک گوشم برد و آهسته ل*ب زد:
-یه شب با اون، امشبم واسه من، هوم؟!
نگاهم کرد، پوزخندش حالم را بد کرد. آب دهانم را جمع کردم و با قدرت توی صورتش پرتابش کردم که سیلی محکمی را مهمان گونه‌ام کرد.
از درد چشم بستم؛ اما گریه نکردم. به موهایم چنگی زد و به‌سمت ت*خ*ت کشاندم.
-نباید بهت اعتماد می‌کردم. تو،تو یه دیوونه‌ای.
صورتم را محکم به ت*خ*ت کوباند و موهایم را به دست گرفت. دلم لرزید از آسیب رساندن به موجود کوچکی که در وجودم بود.
-آره من دیوونه‌ام، پس چرا با یه دیوونه بودی؟!
داد زدم:
-چون باورت داشتم؛ اما توی ک*ث*ا*ف*ت ...
و حرف در دهانم ماسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا