کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
این‌جا بود. درست روبه‌رویم و در حوالی نفس‌های تند شده از عصبانیت و اندوهم. نگاهش دوباره به‌سمت چشمانم کشیده ‌می‌شود. بغض گلویم را ‌فشرد. سعی داشتم با تندتند بلعیدن‌ آب دهانم، سرکوبش کنم.
هیچ کس حرف نمی‌زد. سکوت پیشه کرده بود‌ند و انگار از اتفاق آن شب لعنتی خبر داشتند. الآن، در این وضع اسفناک‌بار، باید چه می‌کردم؟! به،سمتش حمله کنم و مشت‌هایم را حوالی س*ی*نه‌اش کنم؟ یا بی‌اهمیت، از کنارش بگذرم؟!
انگشت‌های کاوه کمرم را محکم‌تر فشردند. رگ پیشانی‌ام نبض گرفت و پشت هر دو بازویم با حسی از گر گرفتن، شروع به‌سوختن کرد. به‌خودم آمدم و از نگاه تلخش روی گرفتم.
-خوش اومدی ماهور جان.
انگار کیارش هم به‌خودش آمده بود. ماهور جوابش را نداد و کاوه را هدفش قرار داد.
صدایی از مری و مریم در نیامد و حتی از شراره. لعنتی، او را فراموش کردم. به‌سمت سالن رفتم که چشمان زل زده‌ با حسرتش را روی ماهور شکار کردم‌. ل*ب زیرینم را محکم به دندان کشیدم و دستم را بی‌اهمیت به زخم و سوزشش، مشت کردم. دلم می‌خواست مشتم را به اندام ب*دن نحیف و کوچکش بکوبانم و با جیغ بگویم: «نگاهش نکن، او روزی تمام من بود!»
چشم ‌گرد کرد و با هِیِ بلندی دهانش را با دستانش پوشاند و بعد هم صدای جیغ مری و مریم.
به‌عقب برگشتم که ماهور و کاوه را گلاویز هم دیدم. ترسیده قدمی به‌عقب برداشتم. کیارش سعی داشت جدایشان کند؛ اما حریف هیچ‌ کدا‌مشان نمی‌شد.
-بی‌ن*ا*موسی تا چه حد؟!
کاوه گفت و مشت ماهور روی گونه‌اش نشست:
-ببین کی از نا*موس حرف می‌زنه!
خنده‌ای کرد و مسخره نگاهش را به شراره دوخت. کاوه یقه‌اش را گرفت و محکم به‌عقب هلش داد که باعث شد به دیوار کناری اتاق آقابزرگ بخورد. مری جیغ می‌زد و از کیارش طلب کمک می‌کرد. مریم دستم را محکم گرفته بود و زیر ل*ب صلوات می‌فرستاد. خانه‌ی وحشت شده بود این جا.
-صلوات بفرستین. ماهور جان، شما کوتاه بیا.
نگاه خندان و پر از تمسخر ماهور روی چهره‌ی عصبی کیارش، باعث شد کاوه باری دیگر به‌سمتش یورش ببرد.‌ پرستار آقابزرگ وارد اتاقش شد و در را بست.
نارون، با آمدنت آشوب به پا کردی. شده‌ای بانو، که با رفتنش همه‌جا را به‌نابودی کشاند. من باید می‌رفتم. دور می‌شدم تا کسی به‌خاطر من آسیب نبیند.
مری با دو به‌سمتشان رفت و بین هر دویشان قرار گرفت. با التماس جیغ زد:
-به‌خاطر نارون، به‌خاطر نارون. توروخدا ...
نفس‌ می‌زد. نمی‌توانست به‌خوبی حرف بزند و در برابر کامل کردن جمله‌اش کم می‌آورد. بازوان ماهور را گرفت و به‌سختی به‌عقب کشیدش‌.
-مرگ مروارید، تو کوتاه بیا.
هنوز هم گردنبند طلایی را که هدیه‌ی تولد برایش خریده بودم، به گر*دن داشت. دستانش را مشت کرد و عصبی چشم بست. کیارش دست کاوه را گرفت و به داخل سالن هدایتش کرد. سکوت کرده بودم، حرفی نداشتم برای گفتن.
ماهور مری را پس زد و نزدیکمان شد. نگاهم کرد. یک نگاه پر از تهدید که؛پ، برایت دارم نارون!
نزدیک شراره شد. ترسیده ناخون‌هایش را به دندان کشید و قدمی به‌عقب برداشت. چرا می‌ترسد؟! مگر این دختر همانی نبود که باعث شده بود از خانه‌یشان بیرون بزنم و آن شب گند را تجربه کنم؟!
مچش را گرفت و به‌سمت خودش کشاند. پوزخندی گوشه‌ی ل*ب خونی‌اش نشست و چهره‌های بهت زده‌ی تک‌ تک افراد سالن را از نظر گذراند. نیم نگاهی به شراره انداخت و چشمکی نثار چهره‌ی مضطربش کرد.
-شراره، زن عقد‌ی منه، شراره‌ی آریانفر!
به‌عقب تلو خوردم و نگاهم را زوم ل*ب‌های ماهور کردم. عقد؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
مغزم فرمان فرار می‌داد و رخوت تنم، دستورش را سرکوب می‌کرد. دوستش داشت؟! تمام حرف‌هایش به من دروغ بود و از من استفاده کرده بود؟!
دست مریم از دور بازویم شل شد و با ناباوری نجوا کرد:
-نه!
حس خیسی پاهایم و تیر عمیق زیر شکمم، باعث شد کمر خم کنم و دوباره دست مریم را بگیرم.
-مر*تیکه تو چی بلغور می‌کنی واسه خودت؟ هان؟!
صدای فریاد کیارش و دویدن کاوه به‌سمت ماهور، مانند سایه‌‌ای از مقابل چشمانم گذر کرد. نمی‌توانستم دردی که تمام بدنم را محاصره کرده بود، تحمل کنم. توان پاهایم از دست رفت و در آخر زانو زدم.
صدای بلند شکستنی به گوشم رسید؛ اما من، نمی‌توانستم به‌اطراف نگاه کنم.‌ دستی به شلوارم کشیدم که پانسمان سفیدم رنگ سرخ به خود گرفت. خون! این خون بود؟! نه... نه! نباید این اتفاق می‌افتاد.‌ من این بچه را می‌خواستم.
صدای ضعیف آقابزرگ آمیخته شد در داد و هوارهایشان.
انگار در جایی دیگر بودم. با حسی از قلقلک ران پایم، پاهایم را جفت هم کردم، به‌خیال این‌که خونریزی‌ام متوقف می‌شود؛ اما فایده‌ای که نداشت هیچ، تمام اندام ب*دن‌های داخلی‌ام را هم به‌سمت نابودی کشاند.
-نارون؟!
چهره‌اش را تار می‌دیدم و صدایش را نمی‌توانستم تشخیص بدهم. پلک چپم تند می‌زد و در گوش‌هایم هوا جریان داشت.
جیغ زد:
-خون!
***
-همین یک بار به خیمه بیا، قولت می‌دهم شب خوبی داشته باشی، ها؟! نظرت چیست؟ به قربان چهره‌ی ماهت بروم من!
زن، به چشمان سورمه کشیده‌اش تابی داد و کف دستش را به‌طرفش گرفت.
-چه قدر می‌دهی تا بیایم؟
کمی نزدیکش شد و اطرافش را پایید تا مطمئن شود کسی جز خودشان نیست. به‌سرعت سرم را دزدیدم تا نبینتم.
-ببین، ببین چه پیدا کرده‌ام!
صدایش دوباره کنجکاوم‌ کرد‌.
-اوه ها! طلاست یا داری مرا خر می‌کنی، ها؟
چشمان زن برقی زد و صدای پر از ل*ذت اسحاق، حالم را دگرگون کرد.
-بردم مغازه حاج فیضی، خودش گفت طلاست، ها؟ چه می‌کنی امشب؟ همراهی می‌شوی با من، یا قرار است تا صبح چانه بزنیم؟
اگر موبایل ناری همراهم بود، از این صح*نه فیلم می‌گرفتم و به بی‌بی‌ام نشان می‌دادم تا بفهمد اسحاق چه پست فطرتی است که نمونه‌اش، همان پدر به مثال خوبش است.
-به یک شرط همراهت می‌شوم.
شالش را به کنار زد، یقه‌ی بازش را در معرض دید چشمان آتشین اسحاق قرار داد و طلا را در مشتش فشرد.
-هر چه تو بگویی! شرط هم بذاری، روی چشمان ما جا دارد!
دستانش را محکم روی چشمانش زد و بعد هم سر خم کرد. زن خنده‌ای کرد و با گرفتن پیراهنش، آهسته گفت:
-امشب در خیمه‌ی من، این‌جا خلوت است!
حرفش را زد و به داخل کشاندش. آب دهانم را تند تند می‌بلعیدم تا بغضم را قورت بدهم. از صداهایشان، گوش‌هایم را محکم فشردم و شروع به دویدن کردم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
هق زد و با بدبختی سرش را گرفت.
-یعقوب، ‌ناری دختر منم هست! نمی‌تونی بدون رضایت مادرش عقدش کنی!
ناخون‌هایم را به دندان کشیدم و کنار دیوار نشستم. خاله سودابه با لیوانی آب نزدیک بانو شد و کنارش روی تخت جای گرفت.
-اون بچه فقط سیزده سالشه! چرا متوجه نیستی؟!
چشم بست و با مشت روی پایش زد. مری دستش را گرفت و خاله سودابه، شانه‌اش را فشرد.
-تهدیدم نکن. من؟ یا اون برادر از خدا بی‌خبرت که باعث شد بیام تهران؟
مریم ‌کنارم‌ نشست و بغض کرده گفت:
-ناری رو فقط چند بار دیدم. ای کاش بیاد تهران پیش خودمون.
سر تکان دادم و ناخن‌های بیشتری را در دهانم فرو بردم.
خاله مهربان هم حالا به جمعمان اضافه شده بود. با بدخلقی گفت:
-قطع کن بره دیگه بانو! خودت رو اسیر این دو تا بچه کردی که چی؟!
اخمی کردم و تند گفتم:
-پس‌ چرا شما خودت رو اسیر نرگس و نرجس کردی؟
مری با لبخند ل*ب گزید و خاله سودابه برایم چشم‌غره رفت.
-توی دادگاه همه چیز مشخص می‌شه.
چادرش را از روی سرش کشید و با اخم و تَخم گفت:
-تو حرف نزنی، می‌گن لالی دختر؟! تُ*خم و ترکه‌ی همون مردی دیگه.
با عصبانیت از سر جایم بلند شدم که مریم دستم را چسبید.
-مهربان اومدی این‌جا بشی مرهم دردهام؟ یا تو هم شدی نمک رو زخمم؟
استغفرالله‌‌ای‌ گفت و دست بانو را گرفت.
-ببین چه به روزت آوردی خواهر من. با غصه خوردن، ناری شوهر نمی‌کنه؟ یا نارون رو نمی‌برن؟
عصبی غریدم:
-مگه ‌مملکت قانون نداره؟!
جوابم را نداد و چشم‌غره‌ای دیگر از طرف خاله سودابه نثارم شد.
بانو با لبخند نگاهم کرد و دستش را به‌سمتم دراز کرد. این زن سی و دو ساله، صاحب دو فرزند دختر بود، ناری سیزده ساله و منِ نه ساله؛ اما چهره‌ی بانویم به دختران بیست ساله‌ای می‌خورد که موهای طلایی و چشمان سبزش، زیبایی‌اش را خیره کننده‌تر و سنش را کمتر می‌کند. در آ*غو*شش جای گرفتم.
-مهربان اگه می‌تونی از نرگس یا نرجس دل بکن و با این سن‌ شوهرشون بده!
حرف خاله سودابه لبخند روی ل*بم را عمیق‌تر کرد.
-فرق دارن عزیز من.
مری غرید:
-حرف‌ها می‌‌زنی خواهر من‌! از جگر گوشه‌مون بگذریم که چی؟!
***
-بالأخره به‌هوش اومدی مامان کوچولو؟!
ناخن شستم را روی تخت کشیدم و پلک‌هایم را از هم باز کردم. انگشتم درد می‌کرد. صورتش را نزدیک آورد، موهای قرمزش از زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش بیرون زده بودند و عینک به چشم نداشت.
-زنده‌اس؟
سرش را با لبخند به‌عقب برد و با خوش‌حالی گفت:
-البته که زنده‌اس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
ل*ب‌های خشکم به لبخند باز شدند. دهانم را باز کردم تا نفس‌ بکشم. بچه‌ی من، به قول مری، جگر گوشه‌‌ام، زنده بود و دیگر هیچ چیز نمی‌خواستم.
نفس‌هایم را «ها» مانند به بیرون رها می‌کردم؛ اما باز هم س*ی*نه‌ام‌ می‌سوخت و تلاشم بدترش می‌کرد. آرنجم را تکیه به تخت کردم تا بلند بشوم؛ اما گیج رفتن سرم باعث شد دوباره روی بالشتم رها شوم‌.
-عزیزم!
مثل یک خط یا صدای بوق ماشینی که از دور می‌رسد، تار می‌دیدمش؛ اما می‌دانستم که دکتر فدایی است. موهای سرخش سرنخی بود برای شناختش.
-به خودت ... کاوه منتظرته ... تنبلی بسه.
حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و انگار که بین هر کلمه‌اش یک برش بود و همین برایم نامفهومش می‌کرد.
دستم را به‌سختی بلند کردم که انگشت‌هایم تیری خفیف کشیدند. دوباره آنژیوی روی دستم و ک*بودی‌های پوستم.
-صد و سی و پنج روز دیگه مشخص می‌شه جنسیت نی‌نی کوچولوت.
عطر تنش سرگیجه‌ام را بیشتر کرد و حرفش، دلم را به تالاپ تولوپ انداخت. صد و سی و پنج روز دیگر تا مشخص شدن جنسیتش؟!
ل*ب‌های خشکم را با ذوق تَر کردم و نگاهم را به چشمان خندانش دوختم‌:
-صد و ... سی و ... پنج روز.
سرفه‌ای کردم و ادامه دادم:
-می‌فهمم؟ آره؟!
چشمانش را با مهربانی برایم باز و بسته کرد و این یعنی؛ «آره.»
گلویم خشک شده بود و محتاج یک لیوان آب خنک بود. انگشت سبابه‌ی منجمد شده‌ا‌م را روی تـ*ـخت فشار دادم تا دردش آرام شود.
-آب، تشنمه.
خواب‌هایی که دیده بودم هنوز در ذهنم پرسه می‌زدند. هر گوشه‌اش پر شده بود از اسحاق و بانو. مثل یک سپیدی و سیاهیِ درهم آمیخته شده.
-این هم آب.
دست برد زیر گردنم و کمی به‌سمت بالا کشاندم. طعم آب را دوست دارم، خوش‌مزه‌ است و دل‌چسب. دل‌تنگ طعمش بودم.
تشنه بودم و دکتر فدایی هم با خنده لیوان را برایم پر می‌کرد.
با صدای در و سپس قدم‌هایی که روی زمین کشیده می‌شدند، دل از آب کندم و سر روی بالشتم گذاشتم.
-خب، آقا کاوه هم اومدن نارون جان.
از سر جایش بلند شد، تـ*ـخت را دور زد و دوباره گفت:
-به بقیه‌ی بیمارهام هم باید رسیدگی کنم. دوباره میام بهت سر می‌زنم.
تشکر کردم. نمی‌دانم فهمید یا که نه؛ اما من تمام تلاشم را برای باز کردن دهانم کرده بودم.
نزدیک شد. بوی عطر پخش شده روی لباسش را دوست داشتم. روی صندلی نشست و کمی به‌سمت تختم هلش داد. دستم را گرفت و نرم فشرد. سر چرخاندم و نگاهش کردم. چشمانش سرخ و چهره‌اش بی‌روح به‌نظر می‌رسید.
-ببخشید!
صدای آهسته‌اش در سکوت اتاق خط انداخت و لای دیوارها نفوذ کرد:
-نارون ببخشم.
می‌بخشیدم؟! برای چه کسی که کاری نکرده بود را باید می‌بخشیدم؟!
-شراره رو هم ببخش!
لبخندی غمگین کنج ل*بم خانه کرد.
-می‌دونه؟
مردمک چشمانش را روی اجزای صورتم چرخاند و نگران پرسید:
-کی؟
-ماهور.
نگاهش نگران‌تر شد. نفسش را خسته رها کرد.
-می‌دونه، که من، حامله‌ام؟!
سکوت کرد و این یعنی، نه. نباید می‌دانست.
چشمانم جوشیدند و بی‌اختیار اشک ریختم.
-پس می‌دونه!
-وقتی بی‌هوش شدی. خون‌ریزی داشتی و مدام می‌گفتی بچم.
سرم را ناباور به چپ و راست تکان دادم و نالیدم:
-می‌شه یعقوب دو، می‌شم بانو!
منظور حرف‌هایم را نمی‌دانست؛ اما من، می‌دانستم که چه می‌گویم و این تاریخ است که دوباره تکرار می‌شود.
-می‌برتش، ازم می‌گیرتش!
با گریه نالیدم:
-کاوه نذار، نذار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دستم را محکم فشرد. چیزی نگفتم؛ چون آنژیو نداشت و درد نمی‌کرد. من هم ‌انگشتانم را دور دستش پیچ دادم، جوری که قفل هم شدند.
-نارون؟
پلکش زد و عصبی چشم بست. آب بینی‌ام را بالا کشیدم. سعی داشتم بر گریه‌هایم غلبه کنم؛ اما نمی‌توانستم.
-نمی‌دونه که ...
دست آزادش را مشت کرد و روی تخت گذاشت. نگران شدم. عصبی بودن از کاوه بعید بود.
با پریشان حالی نگاهم کرد.
-معذرت می‌خوام!
کمرم را کمی به بالا کشیدم. هنوز هم درد داشتم.
-داری دقم می‌دی، بگو چی شده؟!
به شکمم نگاهی انداخت. می‌خواست بحث را عوض کند:
-درد نداری؟
انگشت‌هایم را دور دستش محکم‌تر کردم.
-نه، ندارم. فقط بگو، چی شده؟
-آب می‌خوری؟
دلم می‌خواست جیغ بزنم: «نه آب می‌خوام و نه هیچ درد دیگه‌ای! فقط بگو ماهور فهمیده یا نه!» اما با چند بار باز و بسته کردن چشمانم، آرامشم را به دست آوردم.
-ماهور می‌دونه؟
غمگین، سر تکان داد که ناگهانی زیر گریه زدم و دستم را پس کشیدم.
-بدبخت شدم!
هق زدم و صورتم را با حسی از ناامیدی پوشاندم.
-ای خدا! من چه گناهی کردم؟ چرا؟!
-گفتم من پدرشم!
قلبم برای لحظه‌ای توقف کرد و گوش‌هایم کیپ شدند. دستان شُل شده‌ام روی ملافه‌ی سفید افتادند و ناباور نگاهش کردم.
-مجبور شدم ‌نارون؛ اگه نمی‌گفتم من پدرشم، خدا می‌دونست عاقبتت چی می‌شه!
سوزش انگشت شستم باعث شد ناخونم را در گوشتش فرو ببرم. نمی‌توانستم حرف‌هایش را باور کنم.
-ماهور، می‌دونی؟ نه!
نمی‌دانستم باید چه بگویم، باید چه کنم و چه عکس‌العملی از خود نشان بدهم. تنها یک فکر در ذهنم خط می‌انداخت. شده بودم بد*کاره. او مرا بد خطاب می‌کرد، یک زن بد، بد!.نباید این‌طور می‌شد، اعتمادی که نسبت به من داشت، از دست رفت.
-می‌تونی بگی دروغه!
تند و تیز نگاهش کردم. می‌گفتم دروغ است، آن‌وقت چه می‌شد؟
انگار ذهنم را خواند که گفت:
-اون وقت بچت رو می‌بره و می‌شه یعقوب‌ و تو هم بانو!
جدی بود. هم حالت چهره‌اش و هم حرف زدنش. یعقوب و بانو ...
دوباره دستش را گرفتم. با التماس چشمانم را دوختم به نگاه پریشان و مشوشش.
-نفهمه، می‌برتش کاوه.
عصبی از سر جایش بلند شد و دستی به موهایش کشید.
-تو جریان شراره رو می‌دونستی؟ اون شب برای همین حالت بد شد و رفتی خونه؟!
جوابش را ندادم که به‌سمتم برگشت و فریاد زد:
-آره؟! می‌دونستی خواهرم گند آورده بالا؟
ملافه را میان مشتم فشردم و نگاهم را به میله‌های آهنی تـ*ـخت دوختم. از تمام مردهای کنارم می‌ترسیدم. همه‌یشان زود عصبی می‌شدند و داد و فریاد می‌کردند.
قدم‌های بلندش را برداشت و به‌سمتم آمد، بازوانم را دست گرفت و با صدایی که از درد و بغض دو رگه شده بود، ل*ب زد:
-آره نارون؟ می‌دونستی شراره شده عقد‌ی کسی که می‌خواست شوهرت بشه؟! می‌دونستی و چیزی نگفتی؟
چشم بستم و قطره‌های اشک را‌هشان را پیش گرفتند.
-خدایا! دارم دیوانه می‌شم نارون!
پیشانی‌اش پر شده بود از عرق، و چتری‌های مشکی‌اش پراکنده شده بودند روی خیسی‌شان.
مشتش را با ضربه‌های آرام به پیشانی‌اش می‌کوباند.
-از تو معذرت بخوام یا لعنت بفرستم به خودم؟
موهایش را حرصی به‌عقب کشید که دلم لرزید‌. این موهای صاف و مشکی، فقط برای نوازش‌ کردن ساخته شده‌ بودند، نه چنگ و کشیدن.
مچش را گرفتم. نگاهم کرد، هوای چشمانش ابری بود.
-از دیشب نخوابیدم. نه من، نه کیار، شدیم مرغ سر کنده‌ای که به خودمون می‌پیچیم، شدیم دو تا بی‌غیرت که از پس خواهرشون برنیومدن. بی‌آبرو شدیم.
غم دلش را می‌فهمیدم. بی‌آبرویی حس تلخی‌ است.
-منم بی‌آبر ...
با گذاشتن دستش روی دهانم، ادامه‌ی حرفم را قورت دادم.
-تو نه، تو نگو. برای دومین باره که دارم بهت می‌گم به خودت توهین نکن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
لبریز بود از احساس و این را از چشمان غمگینش می‌فهمیدم. هر دویمان محتاج یک آ*غو*ش گرم و حرف‌های آرام‌بخش بودیم.
دستش از روی دهانم کنار رفت و گونه‌ام را به تسلط گرمایش در آورد. آهسته نجوا کرد:
-معذرت می‌خوام.
همین عذرخواهیِ ساده‌اش برایم کلی ارزش داشت. همین که بیخیال غرورش می‌شد و تکیه به دوست داشتنش می‌داد تا به دستم بیاورد.
-ببرم، دورم کن از همه. می‌تونی؟!
علاوه بر چشمانم، حال گلویم هم می‌سوخت و جمله‌ام را ناقص تحویلش دادم. لبخند بی‌روح روی ل*ب‌هایش، در این وضعیت نامساعد، به‌خوبی مطلعم‌ می‌کرد که حرفم را دوست داشته.
-اول باید خوب بشی‌.
-خوبم.
آب دهانم را جمع کردم و یک‌جا قورتش دادم.
-از بوی ا*ل*ک*ل، بیزارم. از رنگ این تخت از، از همیشه مریض بودن و ک*بودی، ک*بودیِ روی دستم.
سنگینی روی سـ*ـینه‌ام، نفس‌هایم را تند کرد.
-از فرار، از نبود آرامش. نتونستم هیچ‌وقت دختری کنم، نتونستم ...
ل*ب‌هایم را بهم فشردم و نفس حبس شده‌ام را با فشار بلعیدم.
-کاوه. من، تو! چه‌قدر پیچیده‌اس همه چی!
مانند کودکانی دل آزرده، زیر گریه زدم.
-نمی‌خوام با به‌دنیا اومدنش، تاریخ نارون واسش تکرار بشه.
سرم را روی بالشتم گذاشتم، چشم بستم و گریستم.
تـ*ـخت را دور زد و دوباره روی صندلی‌اش نشست. دستش را روی شکمم حلقه کرد که حس منقبض شدنش تا به ماهیچه‌‌ی پاهایم هم رسید.
-نگام کن!
نگاهش کردم. زیر نور لامپ اتاق، چهره‌اش برق می‌زد.
-به قسم اعتقاد داری؟
سر تکان دادم که لبخند بی‌جانی زد.
-باور چی؟ بهم باور داری؟
با کمی مکث، دوباره سر تکان دادم.
-پس قسم می‌خورم واست ...
نفسش را به بیرون فوت کرد و دستم را گرفت:
-قسم‌ می‌خورم، واست پدری کنم. باورت می‌شم تا کنارم به آرامش برسی و بچت، نبود پدر رو حس نکنه. نارون، قسم می‌خورم به خدای احد و واحد که نذارم درد بکشی‌.
قطره‌‌ای اشک از چشمم چکید و روی لـ*ـبه‌ی بینی‌ام تا به روی بالشتم سقوط کرد. هم برای من پدری می‌کرد و هم برای بچه‌ام.
-فقط کمکه.
این حرفش، دلم را آزرده کرد؛ اما به روی خودم نیاوردم و جوابش را با لبخند دادم. کمکم می‌کرد؟! و این یعنی دلش برایم می‌سوخت.
-ترح ...
-نیست! ترحمی در کار نیست.
-پس چرا می‌خوای کمکم‌ کنی؟
نگاهش را به شکمم دوخت و آهسته ل*ب زد:
-شاید به‌خاطر کسی که قراره به‌زودی به جمعمون اضافه بشه.
رنجور شدم؛ اما لبخند را از روی ل*ب‌هایم پاک نکردم.
-پس، خوش به حالش!
خواست حرفی بزند که در به‌شدت باز شد و مریم به همراه مری، سراسیمه به‌داخل آمدند. کاوه به تندی دستش را از روی شکمم برداشت و با چند سرفه‌ی مصلحتی، از روی صندلی بلند شد و نزدیکشان رفت.
مریم با بهت صورتش را گرفت و خودش را در حصار دستانم جای داد:
-نارونم، خواهر کوچولوی من!
دستش را دَوران روی شکمم به‌حرکت در آورد و شروع به گریه کردن کرد. می‌دانستم که مریم هم فهمیده است و دیگر مخفی کاری، کار درستی نیست.
با خنده دستش را گرفتم:
-ترسوندیش! الآن می‌گه چه خاله‌ی ترسناکی!
سرفه کردم که دستش را برداشت و هولکی لیوان پر آب را جلوی دهانم گرفت.
-مریم آروم‌تر!
صدای مری باعث شد دست لرزیده‌ی مریم تا حدودی کنترل شود. نفسی گرفتم و سـ*ـینه‌ام را صاف کردم.
-نارون خاله، من با کاوه بیرونم. اهورا رو با کیارش می‌خوام بفرستم خونه. شب من و مریم کنارتیم.
نگاهش را به کاوه دوخت و بازویش را گرفت.
-کاوه هم به اندازه‌ی کافی خسته شد.
لبخند به اجباری زد و دستی به موهایش کشید.
-اتفاقا بیمار دارم مطب. مواظب خودت باش، میام بهت سر می‌زنم تا مرخص بشی.
-مرسی.
همین را گفتم و همراه با مری از اتاق بیرون رفتند. «مرسی؟» باید بیشتر می‌گفتم؛ اما من کوتاهی کردم.
-سرزنشت نمی‌کنم، خیلی هم واست خوش‌حالم. مری غر می‌زد که بهش بال و پر نده، سر به هوا می‌شه؛ اما من اهمیتی ندادم.
بینی‌اش را با دستمال دستش محکم چلوند و دوباره گفت:
-فکرشون واسه عهد بوقه؛...
حرصی به تخته‌ی سـ*ـینه‌اش زد:
-خودم وکیلت می‌شم، تو اصلاً غمت نباشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دستش را به‌آرامی فشردم و چشم بستم. پیشانی‌اش را روی دستم گذاشت که از حرارتش، کمی انگشت‌هایم را تکان دادم. دلم می‌خواست وقتی چشمانم را باز می‌کردم، کنار بانو و آقابزرگ می‌بودم‌، موهایم را شانه می‌زد و بعد هم می‌بافتشان.
ذهنم مسیری شد به‌سمت کوچه‌‌ای که اولین بار ماهور بـ*ـو*سیدم، کوچه‌ی قاصدک و اولین بـ*ـو*سه‌‌یمان. دستش که ماهرانه موهایم را می‌بافت و عطر خوشِ تنش که تمام مشامم را پر کرده بود. به خودم قول می‌دهم که هیچ‌وقت به‌خاطرش گریه نکنم، غصه نخورم و سعی کنم به‌دست فراموشی بسپارمش. به خودم قول می‌دهم که نامش را از گوشه به گوشه‌ی ذهنم پاک کنم.
-خوابه؟
صدای پچ‌پچ مری باعث شد چشمانم را بسته نگه دارم. از حرف زدن بیزارم.
-فکر کنم آره.
صدای بالشتک صندلی و در آخر عطر تیز همیشگی‌اش،‌ باعث شد به‌سمت چپ بچرخم تا در دید‌شان نباشم.
-ملافه رو بیشتر بکش روش.
دست مریم لغزید روی ملافه‌ام که با صدای خش دارم، لـ*ـب زدم:
-خوبه، می‌خوام بخوابم.
چیزی نگفتند و سعی کردم بخوابم، سعی کردم ذهنم را انحراف بدهم به‌سمت چیزهایی که دوستشان داشتم و الآن هم کنارم بودند. دستم را روی شکمم گذاشتم و در ذهنم مدام با خود تکرار کردم:
-دوستت دارم، دوستت دارم ...
همیشه همین بود. چیزهایی را که دوست داشتیم، یا برای ما نبودند و یا از دستشان می‌دادیم. به ندرت پیش می‌آمد مورد علاقه‌ترین‌های زندگی‌مان، کنارمان بمانند؛ اما من، تو را می‌خواهم‌. خسته‌ بودم از رفتن‌های آدم‌های دوست داشتنی اطرافم. باید دوستت ندارم تا بمانی، باید بهایت ندهم تا بمانی. هر چه عقب‌تر بروی، آن‌ها نزدیک‌تر می‌شوند و اگر تو بخواهی روزی نزدیکشان بشوی، می‌شوند مسافر راه دور!
-ماهور بیرونه؟
سوال مریم در گوشم پیچید و زنگ خورد. فکر می‌کردند خوابم.
-تا چند دقیقه پیش، تو راه‌رو بود.
نفس مریم، خسته رها شد.
-باورش نمی‌شه نارون همچین کاری کرده باشه!
-حالا این‌ها به کنار! اون شراره‌ی چشم سفید چطور تونست همچین غلطی کنه؟
صدایش از عصبانیت اوج گرفت که مریم تند گفت:
-هیش، بیدار می‌شه.
صدای کشیدن کف دستش روی پایش، نشان از اضطرابش می‌داد.
-مریم انگار دارن تو دلم رخت می‌‌شورن. کیارش بیچاره حتی نمی‌تونست سرش رو بالا بگیره و تو چشم‌هام نگاه کنه!
-طفلی! کاوه هم معذب بود.
-اگر خانوادش بفهمن که همچین غلطی کرده، نمی‌ذارن ایران بمونه.
نمی‌گذاشتند ایران بماند؟! به همین راحتی؟! باید سن‌گسارش می‌کردند.
-الآن فقط نارون مهمه.
من مهم نبودم. اگر ذره‌ای خاطرم اهمیت داشت که ماهور همچین مصیبت‌هایی را روانه‌ی زندگی‌ام نمی‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با زنگ خوردن موبایل مری، مریم سکوت کرد و من گوش‌هایم را تیز کردم. از الآن هر اتفاقی که می‌افتاد، در محور اصلی این جریان‌های پیش آمده بود.
-جانم عزیزم؟
ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و دستِ زیر سرم را مشت کردم.
-چی؟! مطمئنی کیارش؟!
با صدای نگرانش، قلبم تند زد و ترس مانند سیاهی شب، تمامم را فرا گرفت.
-والا به من گفت می‌ره مطب، صبر کن ببینم.
-چی شده خاله؟
طعم خون، زبان خشکم را خیس و طعم دهانم را گس کرد.
در اتاق باز شد و شلوغیِ صداها به‌داخل حمله کردند.
-نه نیستش! کیارش بچه‌ام رو بده دست مامان، خودت برو دنبالش.
دیگر نتوانستم تاب بیاورم. هر چیز که بود، به کاوه و ماهور مربوط می‌شد. از سر جایم بلند شدم و به مریم ‌نگاه کردم. نگاهش به مری بود و دو طرف صورتش را با دست گرفته بود.
مری تند به‌داخل آمد که پشت سرش هم یک پرستارِ لـ*ـبخند به ل*ب به چشمم خورد.
موبایلش را قطع کرد و به‌سمتم آمد:
-چرا بلند شدی آخه دختر؟ خوبی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟
جواب هیچ‌ کدام از سوال‌هایش را ندادم و به جایش پرسیدم:
-چی شده؟
-سوزن داری، قرص باید بخوری و بعد هم ناهارت.
من ساعت یازده و نیم سوپ خورده بودم. چهره‌ی گرد و پو*ست سبزه‌اش با مقنعه‌ی سفیدش، بامزه‌اش کرده بود.
-ساعت چنده؟
مریم جواب داد:
-دو و نیم.
-پس الآن وقت ناهار نیست.
-وقتش نیست؛ چون شما بی‌هوش بودی.
اخم کردم. عصبی بودم و بی‌حوصله.
-آنژیو اذیتم می‌کنه!
او هم تخس جوابم را داد:
-مجبوری تحملش کنی.
از لحنش خوشم نیامد. به سوزن‌های ترسناک نگاهی انداختم. همیشه می‌ترسیدم.
-کی مرخص می‌شم؟
سوزن‌ها را در آورد و دوباره لبخند زد:
-هر وقت دکتر فدایی گفتن، ترخیصید.
نگاهم را به مریِ نگران دوختم:
-خواب نبودم، صدات رو شنیدم؛ پس دروغ بهم نگو، چی شده؟
نیم‌ نگاهی به مریم انداخت که حرصی گفتم:
-مری به من نگاه کن، به من!
نفسش را سنگین رها کرد و لبه‌ی تختم نشست:
-کیارش زنگ زد، گفت که خبری از کاوه نیست، ببین ماهور هنوز بیمارستانه.
اخمم عمیق‌تر شد. لعنت بهت نارون.
-این‌جاست؟
لـ*ـب تَر کرد. خواست ‌دوباره مریم را نگاه کند؛ اما پشیمان شد.
-فکر کنم، اوم، یکم پی ...
-نیست!
سر تکان دادم و گلویم را فشردم.
-ماهور نیست!
-نارون این‌جوری نکن با خودت.
اصلاً حرف‌ها‌یشان برایم‌ مهم نبود‌. می‌خواستم بروم پیدایش کنم. استرس گرفتم از نبود هر دویشان.
-خب خانمی، قرص‌هات رو هم بخور تا ناهارت رو بیارن.
برو بابایی در دل نثارش کردم و تکیه‌ام را به بالشتم دادم. خانمی کوفت بخورد به‌جای قرص و ناهار.
بعد از اتمام کارش، وضعیتم را بررسی کرد. قبل از این‌که از در خارج بشود، جدی گفت:
-قرص‌ها نیازن، وگرنه دوباره می‌افتی رو دور خونریزی و احتمال سقط بچت زیاد می‌شه!
ناباور نگاهش کردم که بدون حرف اضافه‌ی دیگری از اتاق خارج شد. سقط شدن بچه‌ام؟! نمی‌توانست حقیقت داشته باشد.
تخت بغلی‌مان خالی بود و پنجره‌‌‌‌ی کنارش تا نیمه، باز.
-مریم، بده! قرص‌ها رو بده بخورم.
با حرفش، ترس ریشه زد در جانم.
-از هر کدوم یکی.
مری متعجب گفت:
-مگه‌ چند تاست؟!
-اوم، سه تا.
باید می‌فهمیدم کاوه کجاست و بدتر از آن ماهور. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و مطمئن بودم مری هم همین حس را دارد و به‌روی خودش نمی‌آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
ساعت دو و نیم بود و من کلافه. دیر می‌گذشت و من هر ثانیه بی‌حوصله‌تر می‌شدم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام در حال متلاشی بود و انگار پو*ست تنم چنگ می‌خورد. انـ*ـدام ب*دن‌های داخلی‌ام بعد از آن شب لعنتی‌ای که با ماهور سپری شد، درد می‌کرد. شبی که اثراتش، تنِ بیمارم روی تـ*ـخت بیمارستان شده بود.
مریم کنارم نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود. مری ناخن‌هایش را می‌جویید و طول اتاق را پی‌درپی طی می‌کرد؛ اما من، نگاهم به نور غلیظی بود که از پنجره تا به‌داخل خیمه زده بود و برای سیاهی شب لحظه شماری می‌کردم.
خوابم می‌آمد. قرص‌هایش خواب‌آور و تسکین دهنده‌ی درد بودند.
***
شاخه‌های درخت را به کناری زدم. تیزیِ یکی از همان شاخه‌ها، پشت پایم را زد. از سوزشش چهره درهم کشیدم؛ اما در کمال تعجب، هیچ خونی از‌ پایم نیامد.
نور نبود و بوی رطوبت، بینی‌ام را می‌سوزاند.
شروع به دویدن کردم. یک لحظه ترسیدم. ایستادم و دست روی شکمم گذاشتم. ناگهان تیر کشید و باعث شد پاهایم‌ گرمی خون را حس کنند. جیغ زدم:
-نه! نه! نرو ..‌.
اگر می‌رفت و تنهایم می‌گذاشت، دیگر برای همیشه بی‌کس می‌شدم.
صدای قارقار کلاغ، برچسب سکوت را به ل*بم زد. خون می‌آمد و تا به زمین پوشیده از علف می‌رسید. سبزه‌های زیر پایم خونی شدند.
دستی سرد روی شانه‌ام نشست. با ترس به‌عقب برگشتم که ماهور را دیدم. زیر چشمانش گود رفته بود و پوستش به سفیدی می‌زد.
-کشتیم!
به‌جلو آمد که من به‌عقب رفتم. نگاهش ترسناک بود و مردمک چشمانش زوم صورتم.
-قاتل!
هر دو دستم را روی شکمم گذاشتم و به‌عقب رفتم.
-تو، باعث مرگ منی!
گریه می‌کردم؛ اما گریه‌ی بدون اشک. صورتم خیس نمی‌شد و خونم بند نمی‌آمد.
صدای قارقار کلاغ نزدیک‌تر شد. انگار می‌خواست چیزی بگوید و نمی‌توانست.
تند به‌سمتم آمد، بازوانم را گرفت و فریاد زد:
-تو کشتیم!
***
به ملافه‌ی تـ*ـخت چنگی زدم و با ترس چشم باز کردم. گردنم خیس‌ از عرق شده بود و پیشانی‌ام ملتهب. بالأخره شب شده بود و باد نرم‌نرمک به‌داخل اتاق سرک می‌کشید. سینی غذا روی میز گذاشته شده بود.
جز‌ من و مریم، هیچ‌کس در اتاق حضور نداشت. سرش را روی دسته‌ی صندلی گذاشته و خواب بود. روسری‌ام را از سرم در آوردم و موهایم را به‌عقب راندم. گرمم بود و ذهنم بی‌قرار. سعی کردم نفس‌های تند شده‌ام را منظم کنم؛ اما نمی‌توانستم و این بدتر حالم را دگرگون می‌کرد.
باید می‌رفتم، باید خودم ماهور را پیدا می‌کردم. هولکی آنژیو را از دستم کشیدم که باعث شد پوستم بسوزد. اهمیتی ندادم. ملافه را روی زمین انداختم و از روی تـ*ـخت پایین آمدم. قطره‌های خون با شتاب روی زمین ریختند و لکه‌ی گردی به وجود ‌آوردند.
باد میان موهایم پیچید. از موهایم متنفرم. از بلندی و فر بودنشان بیزار بودم. دمپایی‌های پلاستیکیِ آبی کنار تـ*ـخت را پا کردم و با سختی به‌سمت در رفتم. خواب مریم و خاله سودابه مثل هم بود. به‌قول آقابزرگ: «وقت خواب، سنگین و ناشنوا می‌شن!»
در را باز کردم، نور راه‌رو زیاد بود و تک و توکی آدم به چشم می‌خورد. روسری سر نداشتم و ذره‌ای هم برایم مهم نبود. بدون این‌که در اتاق را ببندم، بیرون رفتم. معده‌ام از گرسنگی ضعف می‌رفت و پو*ست دستم می‌سوخت.
راه‌رو را طی کردم. دو مسیر با اتاق‌های کنار هم، روبه‌رویم بود. اگر پرستار یا دکتری می‌دیدم، دوباره در آن اتاقم زندانی‌ام می‌کردند.
خواستم به‌سمتی دیگر بروم که صدایی آشنایی، پاهایم را میخ زمین کرد. با ترس زمزمه کردم:
-یا خدا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به رنگ دیوارها چشم دوختم. یک آبی و سفید کم‌رنگ و کدر، مثل آبیِ آسمان دلم که رو به کدری می‌رود و در آخر، شب حکمرانش می‌شود.
این صدا، امکان ندارد که برای خودش باشد، امکان ندارد به تهران بیاید‌. خودش بارها گفته بود روستا چیز دیگری است که شهر به یک سومش هم نمی‌رسد.
دست زخمی‌ام را بالا آوردم. دور مچم دیگر کبود نبود و حال، خون خشک شده‌ به چشم می‌خورد.
ای خدا، ای خدا! حالا چه‌کنم؟! اگر پیدایم کنند، زنده زنده دفنم می‌کنند. می‌شوم طعمه‌ی سگ‌ها و گرگ‌های درنده‌ی روستا.
دستم را بند دیوار کردم و سرم را کمی جلو بردم تا ببینم چه کسی در اتاق است. دلم می‌خواست کف زمین می‌‌نشستم و با بدبختی زار می‌زدم.
-شهر نمی‌سازدش. ببین چقدر لاغر شده ا‌ست!
ترسیده، دهانم را گرفتم و دست روی قلب کوبنده‌ام گذاشتم. این صدا، این صدا، برای حلیمه بود؟!
نزدیک و نزدیک‌تر شدم تا این‌که دیدمشان. خودشان بودند، همان افرادی که از دستشان فرار کرده بودم.
آب دهانم را به‌سختی بلعیدم و به عمویم که روی تخت افتاده بود، نگاه کردم. مریض احوال بود و حتی توان نداشت که کلمه‌ای حرف بزند.
-من بروم دکتر خبر کنم، ها؟ چه می‌گی؟!
-نمی‌دانم اسحاق.‌‌ به خدا که دیوانه شده‌ام!
یک بار در زندگی ترس را تجربه کردم و آن هم وقتی بود که از مرگ بانو باخبر شدم. همان روزی که کوله‌ی سبزم را عصبی روی پله‌های خانه انداختم و غریدم: «من دیگه مدرسه نمی‌رم!» همان روزی که هیچ‌کس در خانه نبود تا دوباره نازم را بکشد و بگوید: «بالأخره فارغ می‌شوی، بالأخره تمام می‌شود، عروسی‌ات را می‌بینیم.»
در آن روز هیچ‌کس نبود. من بودم و بادی که وحشیانه خودش را به در و دیوار خانه می‌کوباند. من بودم و درختان قامت کشیده‌ی عزاداری که باد، برگ‌هایشان را به زوزه در می‌آورد.
گفتند: «دیگر بانو نیست، مادرت مرد!» یک دختر شانزده ساله را که آرزو داشت شب‌ها کنار خواهرش بخوابد، آرزو داشت پدرش به شهر بیاید و کنارشان زندگی کند را ترساندند.
وقتی ماهور رهایم کرد و گفت که از ایران می‌رود و چهار سال تمام تنهایم گذاشت، معنی ترس را فهمیدم. حالا دومین ترس را تجربه می‌کردم.
نمی‌توانستم راه بروم. پاهایم کرخت شده‌ بودند و تمام وجودم می‌لرزید. می‌دانستم که کشته می‌شوم، شاید سنگ‌سار، شاید هم زنده به گورم می‌کردند.
در اتاق کامل باز شد. سُر خوردم و روی زمین افتادم. نمی‌توانستم، به‌خدا قسم، نمی‌توانستم حرکتی کنم. بی‌خودی که اسمش را ترس نگذاشته‌اند.
موهایم، احاطه‌ام کرده بودند و لباس‌های بیمارستان در تنم زار می‌زدند.
حس کردم پایش لرزید. همان پای ناتوانش که به‌سختی روی زمین می‌کشیدش.
-الله اکبر.، الله اکبر!
صدایش ترس داشت. پُر بود از لرز و درد. باورش نمی‌شد.
به زمین چنگ زدم و به اشک‌هایم اجازه‌ی ریختن دادم. مرا می‌کشت. نارون بدبخت شدی.
مگر ساعت چند بود که کسی پیدایش نمی‌شد؟!
-نا... نارو... نارون!
ایست حرفی‌اش، به دوزخ کشاندم. تبریک می‌گویم اسحاق، بالأخره نارون را پیدا کردی.
-اسحاق؟ چه شد ...
بقیه‌ی حرف در دهنش ماسید. سیلیِ محکمی که از حیرت به گونه‌اش زد، باعث شد بیشتر در دیوار پشت سرم فرو بروم و سر به زیر بیندازم.
-خدا مرگم بدهد! این خودش است اسحاق؟!
برخورد پاشنه‌های ظریفی به کاشی‌های بیمارستان و در آخر صدای دکتر فدایی، باعث شد خدا را به‌خاطر شنیدن دعاهایم، در دل بارها شکر کنم.
-نارون جان؟ عزیزم این‌جا چرا؟!
نزدیک شد که اسحاق پایش را تند به‌جلو سراند. با لکنت جیغ زدم:
-ن ... نه! دکتر، دکتر نیاد!
دست‌هایم را گرفت و با لحنی تند، خطاب به اسحاق گفت:
-لطفاً دور بمونید آقا!
از روی زمین بلندم کرد. روپوشش را محکم چسبیدم که دستی به پشت کمرم کشید.
-این خانم برای ماست.
نباید نگاهش می‌کردم، نباید. نباید نگاهش می‌کردم‌. نه.
-دخالت هم جایز نیست!
صدای بلندش فضای خلوت راه‌رو را پر کرد:
-گفتم دور بمونید آقای محترم؛ وگرنه حراست رو خبر می‌کنم.
سرم را در شانه‌اش مخفی کردم. موهایم را به نوازش دستش درآورد و به‌عقب راند. به‌سمت اتاقم هدایتم کرد و من پاهایم توانی برای راه رفتن نداشتند.
-خیلی خب نارون جان، من کنارتم، جایی برای ترس نیست.
داد زد:
-این خانم برای ماست!
دست‌هایم به وضوح می‌لرزیدند:
-نه! ن ... نه! دروغ می‌گه. نیستم!
-باشه عزیزم. من الآن اطلاع می‌دم رسیدگی کنن.
بلندتر از قبل داد زد:
-پیدایت می‌کنم.
گو‌ش‌هایم را گرفتم تا صدای عذاب‌آورش را نشنوم.
دو پرستار از اتاق خارج شدند و متعجب گفتند:
-خانم دکتر این صداها چیه؟
-چیزی نیست. من رسیدگی ‌می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا