اینجا بود. درست روبهرویم و در حوالی نفسهای تند شده از عصبانیت و اندوهم. نگاهش دوباره بهسمت چشمانم کشیده میشود. بغض گلویم را فشرد. سعی داشتم با تندتند بلعیدن آب دهانم، سرکوبش کنم.
هیچ کس حرف نمیزد. سکوت پیشه کرده بودند و انگار از اتفاق آن شب لعنتی خبر داشتند. الآن، در این وضع اسفناکبار، باید چه میکردم؟! به،سمتش حمله کنم و مشتهایم را حوالی س*ی*نهاش کنم؟ یا بیاهمیت، از کنارش بگذرم؟!
انگشتهای کاوه کمرم را محکمتر فشردند. رگ پیشانیام نبض گرفت و پشت هر دو بازویم با حسی از گر گرفتن، شروع بهسوختن کرد. بهخودم آمدم و از نگاه تلخش روی گرفتم.
-خوش اومدی ماهور جان.
انگار کیارش هم بهخودش آمده بود. ماهور جوابش را نداد و کاوه را هدفش قرار داد.
صدایی از مری و مریم در نیامد و حتی از شراره. لعنتی، او را فراموش کردم. بهسمت سالن رفتم که چشمان زل زده با حسرتش را روی ماهور شکار کردم. ل*ب زیرینم را محکم به دندان کشیدم و دستم را بیاهمیت به زخم و سوزشش، مشت کردم. دلم میخواست مشتم را به اندام ب*دن نحیف و کوچکش بکوبانم و با جیغ بگویم: «نگاهش نکن، او روزی تمام من بود!»
چشم گرد کرد و با هِیِ بلندی دهانش را با دستانش پوشاند و بعد هم صدای جیغ مری و مریم.
بهعقب برگشتم که ماهور و کاوه را گلاویز هم دیدم. ترسیده قدمی بهعقب برداشتم. کیارش سعی داشت جدایشان کند؛ اما حریف هیچ کدامشان نمیشد.
-بین*ا*موسی تا چه حد؟!
کاوه گفت و مشت ماهور روی گونهاش نشست:
-ببین کی از نا*موس حرف میزنه!
خندهای کرد و مسخره نگاهش را به شراره دوخت. کاوه یقهاش را گرفت و محکم بهعقب هلش داد که باعث شد به دیوار کناری اتاق آقابزرگ بخورد. مری جیغ میزد و از کیارش طلب کمک میکرد. مریم دستم را محکم گرفته بود و زیر ل*ب صلوات میفرستاد. خانهی وحشت شده بود این جا.
-صلوات بفرستین. ماهور جان، شما کوتاه بیا.
نگاه خندان و پر از تمسخر ماهور روی چهرهی عصبی کیارش، باعث شد کاوه باری دیگر بهسمتش یورش ببرد. پرستار آقابزرگ وارد اتاقش شد و در را بست.
نارون، با آمدنت آشوب به پا کردی. شدهای بانو، که با رفتنش همهجا را بهنابودی کشاند. من باید میرفتم. دور میشدم تا کسی بهخاطر من آسیب نبیند.
مری با دو بهسمتشان رفت و بین هر دویشان قرار گرفت. با التماس جیغ زد:
-بهخاطر نارون، بهخاطر نارون. توروخدا ...
نفس میزد. نمیتوانست بهخوبی حرف بزند و در برابر کامل کردن جملهاش کم میآورد. بازوان ماهور را گرفت و بهسختی بهعقب کشیدش.
-مرگ مروارید، تو کوتاه بیا.
هنوز هم گردنبند طلایی را که هدیهی تولد برایش خریده بودم، به گر*دن داشت. دستانش را مشت کرد و عصبی چشم بست. کیارش دست کاوه را گرفت و به داخل سالن هدایتش کرد. سکوت کرده بودم، حرفی نداشتم برای گفتن.
ماهور مری را پس زد و نزدیکمان شد. نگاهم کرد. یک نگاه پر از تهدید که؛پ، برایت دارم نارون!
نزدیک شراره شد. ترسیده ناخونهایش را به دندان کشید و قدمی بهعقب برداشت. چرا میترسد؟! مگر این دختر همانی نبود که باعث شده بود از خانهیشان بیرون بزنم و آن شب گند را تجربه کنم؟!
مچش را گرفت و بهسمت خودش کشاند. پوزخندی گوشهی ل*ب خونیاش نشست و چهرههای بهت زدهی تک تک افراد سالن را از نظر گذراند. نیم نگاهی به شراره انداخت و چشمکی نثار چهرهی مضطربش کرد.
-شراره، زن عقدی منه، شرارهی آریانفر!
بهعقب تلو خوردم و نگاهم را زوم ل*بهای ماهور کردم. عقد؟!
هیچ کس حرف نمیزد. سکوت پیشه کرده بودند و انگار از اتفاق آن شب لعنتی خبر داشتند. الآن، در این وضع اسفناکبار، باید چه میکردم؟! به،سمتش حمله کنم و مشتهایم را حوالی س*ی*نهاش کنم؟ یا بیاهمیت، از کنارش بگذرم؟!
انگشتهای کاوه کمرم را محکمتر فشردند. رگ پیشانیام نبض گرفت و پشت هر دو بازویم با حسی از گر گرفتن، شروع بهسوختن کرد. بهخودم آمدم و از نگاه تلخش روی گرفتم.
-خوش اومدی ماهور جان.
انگار کیارش هم بهخودش آمده بود. ماهور جوابش را نداد و کاوه را هدفش قرار داد.
صدایی از مری و مریم در نیامد و حتی از شراره. لعنتی، او را فراموش کردم. بهسمت سالن رفتم که چشمان زل زده با حسرتش را روی ماهور شکار کردم. ل*ب زیرینم را محکم به دندان کشیدم و دستم را بیاهمیت به زخم و سوزشش، مشت کردم. دلم میخواست مشتم را به اندام ب*دن نحیف و کوچکش بکوبانم و با جیغ بگویم: «نگاهش نکن، او روزی تمام من بود!»
چشم گرد کرد و با هِیِ بلندی دهانش را با دستانش پوشاند و بعد هم صدای جیغ مری و مریم.
بهعقب برگشتم که ماهور و کاوه را گلاویز هم دیدم. ترسیده قدمی بهعقب برداشتم. کیارش سعی داشت جدایشان کند؛ اما حریف هیچ کدامشان نمیشد.
-بین*ا*موسی تا چه حد؟!
کاوه گفت و مشت ماهور روی گونهاش نشست:
-ببین کی از نا*موس حرف میزنه!
خندهای کرد و مسخره نگاهش را به شراره دوخت. کاوه یقهاش را گرفت و محکم بهعقب هلش داد که باعث شد به دیوار کناری اتاق آقابزرگ بخورد. مری جیغ میزد و از کیارش طلب کمک میکرد. مریم دستم را محکم گرفته بود و زیر ل*ب صلوات میفرستاد. خانهی وحشت شده بود این جا.
-صلوات بفرستین. ماهور جان، شما کوتاه بیا.
نگاه خندان و پر از تمسخر ماهور روی چهرهی عصبی کیارش، باعث شد کاوه باری دیگر بهسمتش یورش ببرد. پرستار آقابزرگ وارد اتاقش شد و در را بست.
نارون، با آمدنت آشوب به پا کردی. شدهای بانو، که با رفتنش همهجا را بهنابودی کشاند. من باید میرفتم. دور میشدم تا کسی بهخاطر من آسیب نبیند.
مری با دو بهسمتشان رفت و بین هر دویشان قرار گرفت. با التماس جیغ زد:
-بهخاطر نارون، بهخاطر نارون. توروخدا ...
نفس میزد. نمیتوانست بهخوبی حرف بزند و در برابر کامل کردن جملهاش کم میآورد. بازوان ماهور را گرفت و بهسختی بهعقب کشیدش.
-مرگ مروارید، تو کوتاه بیا.
هنوز هم گردنبند طلایی را که هدیهی تولد برایش خریده بودم، به گر*دن داشت. دستانش را مشت کرد و عصبی چشم بست. کیارش دست کاوه را گرفت و به داخل سالن هدایتش کرد. سکوت کرده بودم، حرفی نداشتم برای گفتن.
ماهور مری را پس زد و نزدیکمان شد. نگاهم کرد. یک نگاه پر از تهدید که؛پ، برایت دارم نارون!
نزدیک شراره شد. ترسیده ناخونهایش را به دندان کشید و قدمی بهعقب برداشت. چرا میترسد؟! مگر این دختر همانی نبود که باعث شده بود از خانهیشان بیرون بزنم و آن شب گند را تجربه کنم؟!
مچش را گرفت و بهسمت خودش کشاند. پوزخندی گوشهی ل*ب خونیاش نشست و چهرههای بهت زدهی تک تک افراد سالن را از نظر گذراند. نیم نگاهی به شراره انداخت و چشمکی نثار چهرهی مضطربش کرد.
-شراره، زن عقدی منه، شرارهی آریانفر!
بهعقب تلو خوردم و نگاهم را زوم ل*بهای ماهور کردم. عقد؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: