کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
مریم هنوز خواب بود که با صدای در، از سر جایش پرید و صاف نشست.
-چرا کاوه نموند کنارت آخه؟!
ل*ب‌هایم از خشکی زیاد پوسته زده بودند.
-نارون این چه وضعیه؟!
صدای متعجب مریم از دور می‌آمد. دیگر توانی برای بی‌هوش شدن نداشتم. هر وقت که صداها را از دور می‌شنیدم و صدای بوق ماشینی در گوشم می‌پیچید، خبر از بی‌هوش شدنم را می‌داد.
-دکتر ...
خم شدم و در نهایت، جان از تنم رفت و روی زمین ولو شدم؛ اما این دفعه چشم نبستم.
با گریه جیغ زدم:
-مریم!
کف دستانم را روی گوش‌هایم گذاشتم و اشک ریختم.
-مریم پیدام کردن.
توقف زمان را حس کردم. عقربه‌های ساعت خمیازه‌ای کشیدند و به یک‌دیگر خسته نباشید گفتند.
مریم جلویم زانو زد و دستانم را گرفت:
-چی داری می‌گی؟!
در باز شد و کسی بیرون زد. مریم تکانم داد و من، گریه‌هایم بلندتر شدند.
-اسحاق، این‌جاست؟!
ناخون‌هایم را تا انتهای گردنم کشیدم و ضجه زدم:
-این‌جان مریم، این‌جا!
به آ*غو*شم کشید. دست انداختم دور کمرش و محکم فشردمش.
در دوباره باز شد و نور راه‌رو به‌داخل دوید.
-کمک کن بذاریمش روی تخت.
بلندم کردند. دمپایی‌هایم را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم‌. دکتر فدایی سعی داشت آرامم کند و مریم، گنگ نگاهم می‌کرد.
-نارون جان من امشب شیفتم و بیمارها زیاد. نذار دل نگرونت بمونم دختر! به کاوه زنگ می‌زنم بیاد کنارت. کسی نمی‌تونه بهت آسیبی برسونه. این‌جا بیمارستانه عزیزم. نگران نباش!
موبایلش را از جیب روپوشش درآورد و در حالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
-دارم باهاش تماس می‌گیرم.
درد من آمدن کاوه نبود. نمی‌فهمید در دلم چی می‌گذرد.
-شاید، شاید خودش نبود.
به گلویم چنگی زدم و در خودم جمع شدم.
به‌سمت در رفت، خواست قفلش کند که موبایلش زنگ خورد. یادش رفت! باید خودم قفلش می‌کردم.
-سلام بابا.
ناخون‌هایم را مضطرب به دندان کشیدم.
-خوبیم‌، نارون هم خوبه.
خوش به حال مریم که پدری مثل تو دارد.
-چرا زحمت کشیدی قربونت برم! من نمی‌تونم بیام پایین، بیا بالا خودم میام ازت می‌گیرم.
داد زدم:
-مریم نرو! توروخدا نرو!
-چشم بابا‌‌‌‌.
به تماسش پایان داد. نزدیک آمد، دستم را گرفت و بـ*ـو*سید.
-نمی‌رم. هیچ‌جا نمی‌رم‌.
در باز شد که با ترس چشم بستم.
-هیش. نارونم دکتره، چیزی نیست.
بوی عطرش زودتر از خودش نزدیک شد. عصبی گفت:
-الآن متوجه‌ی دستت شدم. دختر‌ه‌ی نادون! نترسیدی رگت پاره بشه؟!
انگار مریم هم تازه فهمید که آنژیو را از دستم کشیدم. با چهره‌ای شوکه شده نالید:
-خاک به سرم نارون! خاک به سرم!
-باید بخوابه. این دختر قرار نداره. بچه‌ش رو هم داره تو تَنِش می‌ذاره.
با این حرفش دستی روی شکمم کشیدم و زمزمه کردم:
-نرو!
صدایم را شنید و عصبی‌تر از قبل گفت:
-با این کارهای تو اگه نره، جای شکرش باقیه!
دستم را گرفت. باز هم سرم و خواب. چرا متوجه نمی‌شدند اسحاق این‌جاست؟ دیگر چه می‌توانست بدتر از این باشد؟!
سوزش دستم باعث شد ابروهایم از اخم بهم پیوند بخورند.
-الآن بر می‌گردم.
نالیدم:
-نرو!
-اومده بالا! فقط ازش بگیر‌مشون. دکتر فدایی که کنارته.
چشم بستم و سر تکان دادم. دکتر فدایی همین‌جا کنارم است و مدام به جانم غر می‌زند دختر بدی شده‌ام؛ اما من بد نبودم، فقط ترس داشتم. ترس از کسانی که به‌خاطرشان بانویم کشته شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خوابم می‌آمد و چشمانم هر لحظه سنگین‌تر می‌شدند. بوی عطرش دور و دورتر می‌شد.
نجوا کردم:
-نرو!
صدایی نیامد و تن خسته‌ام کرخت شد. باد به پنجره می‌خورد و بیشتر بازش می‌کرد‌.
-یه دختر خوب، همیشه باید به حرف مامانش گوش بده، وگرنه مورچه‌ها شب می‌رن تو موهای بلندش و بعد چی می‌شه نارون؟!
برگشتم و با ترس به چشمان سبزش نگاه کردم.
-موهاش خورده می‌شن!
با ملایمت خندید:
-پس هر وقت‌ گفتم شونه بیار موهات رو ببافم، نه نشنوم، باشه مامان جان؟
قطره‌ای اشک از چشمم سر خورد و روی بالشت افتاد. انگار که می‌دیدمش و خاطره‌هایش برایم رنگ و رو گرفته بودند. دست‌های چربش که زیر نور آفتاب برق می‌زدند و موهای طلایی‌ بلندش، دنیای بیمارم را به ویرانی می‌کشاند.
-نارون؟!
چشمانم برای دید زدن ناتوان شده بودند؛ اما صدای بانو دمی رهایم نمی‌کرد‌.
-باید بریم.
دوباره سوزش دستم و کشیده شدن سِرُم. بانو بود، می‌خواست مرا با خودش ببرد.
ل*ب‌هایم به‌سختی از هم باز شدند:
-بانو؟
دست برد زیر کمرم. نمی‌توانستم تکانی بخورم و خوابم می‌آمد.
جوابم را نداد که دوباره زمزمه کردم:
-مامان؟!
هیچ نگفت و تیزی نفس‌هایش گلویم را زد. روی دست‌هایش انداختم و چیزی را روی سرم انداخت.
***
جنگ درونی، بالاترین مرحله از جنگیدن در زندگی بود. وقتی می‌خواستی به‌خودت ثابت کنی که می‌توانی و در آخر، این توانستن‌های اجباری شکستت می‌دادند. وقتی می‌خواستی خودت را قوی نشان بدهی و این یعنی، درون تو پر بود از شکسته‌های خودت. مثل یک ضعف و دل‌پیچه، مثل یک سردرگمی و تهوع.
کافی‌ بود یک بار اتفاق تلخی را تجربه کرده باشی، پیشانی‌ات را می‌بـ*ـو*سید، دست‌هایت را می‌گرفت و با لبخند می‌گفت:
-دیگر رهایت نمی‌کنم.
ما هرگز از تلخی‌ها رها نمی‌شدیم؛ فقط عادت می‌کردیم به بودنشان در زندگی‌مان.
مانع‌ها را رد می‌‌کرد و این را کمرم که هر بار روی صندلی ماشین بالا و پایین می‌شد، حس می‌کرد. بوی چرم کاپشنی، معده‌ام را بهم ریخت و باعث حالت تهوعم شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بالشتک صندلی را به‌چنگ گرفتم و گردنم را بالا آوردم. از روی مانع بعدی رد شد که آخی ریز از میان ل*ب‌هایم خارج شد. پشت گردنم درد می‌کرد و سرم گیج می‌رفت.
با هر قوتی که بود، کاپشن را کناری زدم. منظره‌‌ی سبزی که تند از جلویم می‌گذشت، در قاب نگاهم نقش بست و لاستیک‌های تیز ماشین روی آسفالت، به واهمه کشاندم. سر چرخاندم و با کسی مواجه شدم که ترس از بودنش، خودِ جهنم بود برایم. نباید این اتفاق می‌افتاد. تمامش خواب است و رویا.‌ هیچ‌چیز واقعی نیست.
دست برد و آیینه‌ی جلوی ماشین را به‌سمتم تنظیم کرد. نفرت نگاهش، نفسم را حبس کرد و تلخی لبخندش، سم شد برایم‌.
-بیدار شدی، بالأخره!
کاپشنش را به کناری پرت کردم و به‌عقب نگاهی انداختم.
-خبری از تهران نیست دیگر شهیفه.
به ماشین، در خیابان طویل و خلوت پیچی داد که با ترس گوش‌هایم را گرفتم و جیغ زدم‌.
-آ ... آ ببین، هیچ‌کس نیست.
باز هم شده بودم شهیفه‌اش. خدا لعنتش کند که دیگر رهایم نمی‌کرد. دست چپم را روی شکمم گذاشتم و با وحشت سر بلند کردم.
-باشه، باشه! فقط این کار رو نکن.
ابروهای پر و مشکی‌اش درهم گره خوردند و دوباره ماشین را به حالت اولش در آورد. من با این دیوانه، این‌جا چه‌می‌کردم؟!
-ها شهیفه خانم، ها؟! حالا فهمیدی چه غلط اضافه‌ای کردی، وقتی همان شب نامزدی رفتی؟
با حرص سر تکان داد و مشتش را به فرمان کوباند.
-نگفتی اسحاق می‌شود عزرائیل جانم؟!
برای لحظه‌ای به‌عقب برگشت و فریاد زد:
-ها؟ نگفتی؟
در خود مچاله شدم و هراسیده نگاهش کردم. پدرش مسبب مرگ بانویم شده بود و خودش هم به زودی قاتلم می‌شد.
-دیگر نمی‌روی!
گریه کردم، شاید دلش به حالم بسوزد.
-اشک تمساح نه، تو اشک بانو می‌ریزی‌!
دستم را دور شکمم حلقه کردم و به در ماشین چسبیدم.
-دهنت رو آب بکش، بعد اسم مامانم رو بیار.
ترمز ناگهانی ماشینش باعث شد به‌جلو پرت شوم و پیشانی‌ام محکم به صندلی بخورد. دست بردم و به موهایم چنگ زدم که سرگیجه‌ام بیشتر شد. رگ کنار گیج‌گاهم نبض گرفته بود و معده‌ام پیچ می‌خورد.
صدای باز و بسته شدن در ماشین و بعد از چند ثانیه، در کناری‌ام را باز کرد و بازویم را گرفت:
-تو جان به ل*بم کردی، خانه خ*را*ب شدم از دستت! قسمت دادم به سه ناقو شهیفه، گفتم نرو؛ اما تو چه کردی؟! رفتی و شدی نارون آقاجانت. ای لعنت به خودت و ذات کثیفت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با پشت دست اشک‌هایم را پس زدم. غرشی کرد و به موهایم چنگی زد. گریه کردم؛ اما التماس، نه‌.
-چرا نخواستی زنم بشی، ها؟
به‌عقب هلم داد که کمرم محکم به ماشین خورد. ل*ب گزیدم تا صدای هق‌هقم بلند نشود.
موهایم را به‌سمت خودش کشاند که گردنم کج شد‌.
-بگو شهیفه، بگو چرا نخواستی شریک من بشی، ها؟!
آب دهانش از فریادی که زد، روی صورتم پخش شد و بوی تعفن بدنش، مثل همیشه نفسم را بند آورد.
از قدرت دستش که جنون‌وار موهایم را می‌کشید، دندان ساییدم و دستم را مشت کردم.
-ازت متنفرم! از تویی که فکر می‌کنی شهیفه‌ام، متنفرم!
دست مشت شده‌ام را بالا آوردم و محکم به پای شَل و ناتوانش زدم که آخی گفت و خم شد.
-ازت متنفرم!
پا تند کردم و مخالفش، به‌سمت جاده‌ی درازی که درخت‌های قامت کشیده‌ی اطرافش آن را ترسناک می‌کردند، دویدم. هنوز لباس‌های بیمارستان تنم بود و بوی ضدعفونی کننده‌اش در دست باد، مشامم را آلوده به تهوع می‌کرد.
-شهیفه!
صدای فریادش در باد گم شد. اهمیتی ندادم و مسیرم را پیش گرفتم. دستم را بند شکمم کردم و با نفس‌هایی بریده از دوییدنم، نجوا کردم: «نرو، تو دیگه، تنهام نذار!»
پای چپم تیک زد و باعث شد نقش بر زمین شوم. باید بلند می‌شدم، می‌دوییدم؛ اما نمی‌توانستم و پایم یاری‌ام نمی‌کرد.
مشتم را حواله‌ی زانویم‌ کردم و با گریه داد زدم:
-زود باش! پاشو!
درد می‌کرد و با هر مشتم، بدتر می‌‌شد. به جاده‌ی وسیع روبه‌رویم‌ با بدبختی نگاهی انداختم. تا کجا فرار می‌کردم؟!
صدای تیز لاستیک‌های ماشینش و در آخر پیاده شدنش، به‌یقین رساندم که پایانم اسحاق است و بس.
با سیلی‌ای که به صورتم زد، جری شده از کارش، مشت‌های ریز و ناتوانم را حواله‌ی سـ*ـینه‌اش کردم که چشم بست و زیر گریه زد. باورش برایم سخت بود که اسحاق جلویم گریه کند و مظلومانه به آ*غو*شم بکشد. دست‌هایم را تند و پشت سر هم می‌بـ*ـو*سید و التماس می‌کرد ببخشتم.
با هر زوری که بود، دوباره سوار ماشینم کرد و به‌سمت روستا حرکت کرد.
بگذار برود. بالأخره که می‌فهمیدند دزدیده شدنم کار خودش است. من به کاوه اعتماد داشتم. او ایمان من در لحظه‌های سختم بود. من به خدایی که هر بار از چاله‌های زندگی‌ام نجاتم می‌داد، ایمان داشتم.
خبری از آن همه خیمه نبود. بیشتر خانه‌ها ساخته شده بودند و تک و توکی خانه‌ی نیمه ساز به چشم‌ می‌خورد. روستایی که من در آن بودم، دیگر مثل قدیم ساده و بی‌آلایش نبود. شده بود مثل بازارش، شلوغ و باصفا.
برای لحظه‌ای کوتاه حضور اسحاق را در کنارم از یاد بردم. ناری و سپهرم را می‌دیدم و این خودش دنیایی بود برایم. کوچه‌های گِلی تنگ کنار هم و زمین فوتبال وسیعی که کنارش بود، باعث شد دلم بگیرد.
بدون هیچ‌ حرفی از ماشین پیاده‌ام کرد، بازویم را گرفت و به‌سمت خانه‌ی کوچکی که معلوم بود در کوچکش به تازگی رنگ شده، کشاند. چشمانش از خوش‌حالی برق می‌زدند و اما من، با نفرت نگاهش می‌کردم.
-آخ اگر کسی رد شود و این موهای بلند آویزانت را ببیند، گر*دن نمی‌ذارم برایش به ولای علی‌!
لُنگ قرمز و کهنه‌ی ماشینش را روی موهایم گذاشت و کاپشنش را روی شانه‌هایم انداخت.
کلید را از جیبش درآورد و تقه‌ای به در زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با خنده گفت:
-دست نمی‌زنم، همین دیشب یوسف رنگش زده.
-ازت متنفرم!
خنده‌اش بیشتر شد.
-ها! تنفر داشته باش. خودش هم حسی هست دیگر!
در توسط پسر بچه‌ای باز شد. چشمان مشکی کنجکاوش زوم چهره‌ام شدند. نمی‌شناختمش؛ اما حسی می‌گفت که باید برادر مرضیه باشد.
اسحاق گوشش را پیچاند و سرخوش گفت:
-به زن داداش سلام نمی‌کنی توله؟
خجالت زده از کار اسحاق، گوشش را گرفت و از چشمانم ‌نگاه دزدید.
-سلام زن داداش.
با مشت به بازویش زدم و عصبی غریدم:
-ولش کن بچه رو.
نزدیک آمد که من عقب رفتم.
-نگاهی به کوچه بینداز، سه خانه بیشتر ندارد. به اون آخری نگاهی کن.
چشم دوختم به در کوچک آبی رنگی که کنارش زنگ سفیدی به چشم می‌خورد.
-خان درستش کرد. گفت خانه‌ی اسحاق و شهیفه!
پدرم را می‌گفت. خانی که هیچ‌وقت نتوانست یک خان واقعی باشد و هم زنش را به کشتن داد، و هم مصیبتی شد برای دو فرزندش.
-آخ شهیفه! تو چرا گوش وایستادی؟! برو داخل!
پسر بچه‌ ترسیده به‌داخل رفت. حق هم داشت. همه در این روستا از اسحاق و یوسف ترس داشتند.
نگاهش کردم، چشمانش غم داشت.
-نمی‌دانی این چند ماهی که نبودی، چه‌گذشت بر ما!
شش ماه دور بودم از همه‌یشان. شش ماهی که فکر می‌کردم آرامش دارم.
-پدرم خان شد.
با این حرفش، لحظه‌ای قلبم از کار افتاد و خون در رگ‌هایم منجمد شد. دستم را گرفت و به‌داخل حیاط کشاند.
-اما کدام پدر؟! دیدی که، تخت بیمارستان شده‌ است محل خان بازی‌اش.
حرفش را زد و بعد هم بلند خندید. یک مرد نادان، بی‌نهایت کم عقل و پست بود اسحاق. کسی که به پدر خودش در بسـ*ـتر مرگ هم می‌خندید، جزایش سنگ‌ساری بود و بس.
زبانم نمی‌چرخید که بپرسم پدرم کجاست. صدایی در اعماق وجودم فریاد زد: «زنده یا مرده‌اش مگر فرقی هم برایت دارد؟»
در حیاط را بست و نگاهش را به پشت سرم داد. نوک کلید را در گوشش فرو کرد. وقتی گوشش می‌خارد، برایش مهم نیست چه در دست دارد، فقط تیز باشد، کافی‌ بود.
-پشت سرت نگاه بینداز.
باید نگاه می‌کردم. اصلاً این خانه برای چه کسی بود؟!
با گرفتن شانه‌هایم، ترسیده به‌عقب برگشتم که با چهره‌ی نیمه‌ی دیگرم مواجه شدم. اشک‌های ریز و مرواریدی‌اش صورتش را خیس کرده بودند.
ناباور زمزمه ‌کردم:
-ناری!
به آ*غو*شم کشید و هق زد‌. به خودم آمدم و دست‌هایم را دور کمرش حلقه کردم.
-ناری بیرون نرود‌ ها! وگرنه آن طرف چشمت هم بادمجان کاشته می‌شود!
با این حرفش، از آ*غو*شش جدا شدم و به‌سمتش یورش بردم. از ضربه‌های پی‌درپی‌م آخی گفت و سعی کرد از خودش جدایم کند؛ اما من، وحشیانه ناخون‌هایم را در گوشت گ*ردنش فرو بردم و لگدش زدم.
-ولش کن خواهر، ولش کن.
داد زدم:
-تو این کار رو باهاش کردی؟ آره؟!
به‌عقب هلم داد و پیراهن چرکی‌اش را صاف کرد.
-الله اکبر! من چرا؟! شوهر ندارد که من دست بلند کنم؟
دستی به صورتم کشیدم و از عمق وجود جیغ زدم. شانه‌هایم را گرفت و به‌سمت خانه کشاندم.
-تهران وحشی‌ات کرده ها!
خواستم دوباره به‌سمتش حمله کنم که به‌سرعت بیرون زد و در را بست. خدا لعنتم کند. در نبود من به ناری چه گذشته بود که خودم خبر نداشتم.
یک فرش از رنگ و رو رفته‌ی سرخ، پشتی‌های کوچکی که به دیوار تکیه داده بود و رخت خواب‌هایی که در اتاق گذاشته بودند، خانه‌ی ناری را تشکیل می‌دادند.
-رفتی، نگفتی خواهر دارم نارون؟
‌نگفت شهیفه و این خودش دنیایی برایم ارزش داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با گریه دستی زیر چشم کبود شده‌اش کشیدم.
-کی؟ ناری کی این کار رو کرد؟
جوابم را نداد و به‌جایش گفت:
-می‌دونی بی‌پدر شدیم؟
دندان‌هایم را بهم فشردم، دستم را مشت کردم و محکم به قلبم کوباندم.
-الهی آمین! بار الله شکرت!
دست روی دهانم گذاشت و ناله کرد:
-نگو نارون، نگو. خدا رو خوش نمیاد به مرده بد و بیراه بگی.
دستش را از روی دهانم بر داشتم و بـ*ـو*سه زدم.
-کی به این حال و روز انداختت؟!
دوباره جوابم را نداد. پای راستش را به‌سختی کنارم کشید.
-شکست، تازگی‌ها گچش رو باز کردم.
ناباور سر تکان دادم.
-فکر می‌کردن من فراریت دادم! شدم مضحک مردم روستا و هر روز از یکی حرف می‌خوردم.
با اندوهی فراوان نگاهم کرد.
-می‌گن‌ ما شومیم، بختمون سیاهه و پیشونیمون کوتاه!
چشم بستم، نفسم را رها کردم و به آ*غو*شش کشیدم. یاد حرف کاوه افتادم. وقتی می‌گفتم بی‌آبرو شده‌ام، دست روی دهانم می‌گذاشت و اجازه‌ نمی‌داد باقی‌اش را کامل کنم.
-دیگه این حرف رو نزن. ما هم‌دیگه رو داریم.
بوی پیراهنش، بوی بی‌بی را می‌داد. چه‌قدر دل‌تنگش بودم.
-بی‌بی کجاست؟
- رفت تبریز. گفت نمی‌خواد بعد از مرگ یعقوب‌خان، این‌جا بمونه.
پس چه‌طور باید می‌دیدمش؟! دیگر هیچ‌کس نبود که فریادرَسم شود و از این روستا نجاتم بدهد.
از آ*غو*شم درآمد. به‌سختی از سر جایش بلند شد و پیراهن بلند چین‌چینیِ مشکی‌اش را کمی صاف کرد‌. همه می‌گفتند ناری از من زیباتر است و چهره‌اش مثل بانو، خاص و متعجب‌آور است. اگر ک*بودی زیر چشم و پارگی گوشه‌ی ل*بش را نادیده می‌گرفتم، به قول نرجس، باید عنوان دختر شایسته می‌دادیمش.
اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی غمگین روی ل*ب‌های کوچک و سرخش نشاند.
-سپهر خوابه، می‌خوای ببینیش؟
سر تکان دادم که دستم را گرفت و به‌سمت تک اتاق خانه‌اش کشاندم. اتاقی که خفه بود و هیچ پنجره‌ای نداشت.
سپهر را گوشه‌ی رخت‌خواب‌ها خوابانده بود و پتوی صورتی رنگی را رویش کشانده بود.
به پشت شانه‌ام بـ*ـو*سه‌ای زد که با درد چشم بستم.
چهره‌ی معصومش در خواب، خوردنی بود. کنارش دراز کشیدم و انگشت‌های کوچکش را دست گرفتم.
-لباس بیمارستان تنته!
دست دراز کردم، جلو آمد و نوک انگشتانم را گرفت.
-کنارم دراز بکش ناری. بذار حس کنم خواهرمی.
پهلویم را نرم فشرد و طبق گفته‌ام، کنارم دراز کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
گرمای دست سپهر، مثل کاوه آرام‌بخش بود و دوست داشتنی.
بوی تازگی گچ، دلم را می‌زد؛ اما سعی کردم به‌روی خودم نیاورم.
-نمی‌دونم چرا این‌جام ناری! چشم باز کردم، دیدم تو ماشینشم.
با دست به صورتش زد و نیم‌خیز شد.
-خاک به سرم! بدون خبر آوردت این‌جا؟
سر تکان دادم و به‌سمتش برگشتم.
-بیا بریم ناری، تو لایق اینجا نیستی! من و تو پدربزرگ داریم، ما یه خانواده‌ایم.
ترس در چشمانش خانه کرد. دستی به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش کشید و کمی عقب‌تر رفت.
-آتشم می‌زنن!
اخمی کردم و عصبی گفتم:
-غلط کردن.
انگشت اشاره‌اش را به‌سمتم گرفت و با بغض گفت:
-یادت نره با مادرمون چه کردن!
چشمانم سوخت. هوای گریه کرده بودند دوباره. هوای سرد و خفه‌ی اتاق را بلعیدم و کمی پلک زدم تا دیدم از کدری در بیاید.
-ببین چی کار صورتت کردن نامردها، باز هم می‌گی نه؟!
نگاه کوتاهی به سپهر انداختم و دوباره گفتم:
-این بچه چه گناهی کرده که خانواده‌ی ارازل و اوباشی داشته باشه؟ اصلا اون گوربه‌گور شده کجاست؟
گره‌ی روسری‌اش را کمی شل کرد و سر به‌ زیر انداخت‌:
-تهران‌.
ته دلم از حرفش لرزید.
-چرا ندیدمش؟!
شانه بالا انداخت و خودش را با پرز‌های موکت قهوه‌ای زیر پایش، مشغول کرد.
-بیا بریم فدات بشم، جای ما این‌جا نیست ناری.
پوزخندی تلخ، گوشه‌ی ل*بش نشست که قلبم را به درد آورد.
-بیست و شش ساله که این‌جا زندگی می‌کنم.
خواستم جوابش را بدهم که در به صدا درآمد.
دوباره گره‌ی روسری‌اش را سفت کرد و به‌سختی از سر جایش بلند شد.
-کنار سپهر بمون تا بیام.
سر تکان دادم و تکیه‌ام را به دیوار دادم. خلق و خوی الآن ناری، به‌خاطر بانویی است که شانزده سال بزرگش کرده بود؛ وگرنه می‌شد یکی مثل حلیمه.
صدای اسحاق، لرز به تنم انداخت. دوباره دست‌های کوچک سپهر را گرفتم تا آرامشش تزریق وجودم شود. در جایش غلتی زد و با دست آزادش، چشمانش را خاراند.
ل*ب‌های خشک و ترک برداشته‌ام را نمناک کردم و بالشتش را روی پایم گذاشتم.
-مان ... مانی.
بـ*ـغلش کردم و روی پایم گذاشتمش.
-بخواب پسرم.
می‌دانست که ناری نیستم. یک پسر بچه‌‌ی سه ساله می‌توانست به خوبی صدای مادرش را تشخیص بدهد.
بغض کرده گفت:
-نه، مانی!
تندتند پاهایم را تکان می‌دادم تا صدای گریه‌اش به بیرون نرود و اسحاق را به داخل اتاق نکشاند؛ اما زهی خیال باطل.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
در اتاق باز شد و قامت اسحاق، روبه‌رویم ظاهر شد‌.
-این بچه مادرش را می‌خواهد.
به سپهر نگاهی انداختم، از روی پایم بلند شد و خواب‌آلود سعی داشت به‌سمت اسحاق برود.
-ای عمو به فدای پاهای گردش!
نزدیکش شد و به تندی بـ*ـغلش کرد. دلم نمی‌خواست سپهر تا این حد وابسته‌ی اسحاق شود. دلم شور می‌زد و گواه بد می‌داد. پس ناری کجا مانده بود؟
دست‌هایم را درهم قلاب کردم و زانوهایم را در شکمم جمع. لُپش را به دندان کشید که جیغ سپهر بلند شد. از صدای جیغش دلم ضعف رفت.
از اتاق بیرون زد و با گفتن بچه را بگیر‌، دوباره به‌داخل آمد و در را هم بست.
تند از سر جایم بلند شدم و گوشه‌ی دیوار کز کردم. گچش خیس و سرد بود.
-عطر تنت پخش و پلای اتاق شده، چشم بارگوی من.
چتری‌هایم را هولکی پشت گوش زدم.
-من بارگوی تو نیستم!
لبخند هوسناکی زد و دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد.
-دلت نمی‌خواهد اسب سواری کنی؟
به دیوار پشت سرم چنگی زدم که نرمیِ گچ‌، زیر ناخون‌هایم رفت.
-نزدیکم نشو!
توجه‌ای نکرد و به‌سمتم آمد.
-دوش نمی‌گیری، ها؟
مشتم را به دیوار کوباندم.
-گفتم نزدیک نشو!
این بی‌توجه‌ایش داشت دیوانه‌ام‌ می‌کرد. با صدایی که پر شده بود از لرز، داد زدم:
-نا... ناری؟
-صدایش نزن. مرغ گرفتم پاک کند. شب کباب بذارم منقل برایت‌.
نباید جلویش گریه می‌کردم، نباید جلوی این مرد، ضعف به‌خرج می‌دادم.
-مگه ناری کلفتِ وَردست توئه که هر چی بگی، بگه چشم؟!
نزدیک شد و بازویم را گرفت. جیغ زدم و به‌عقب هلش دادم؛ اما سانتی هم تکان نخورد.
آهسته و با حرص زمزمه کرد:
-تو برعکس ناری، وحشی و رام نشدنی‌ای!
آب دهانم را جمع کردم و یک‌جا حواله‌ی صورتش کردم. خنده‌ی عصبی‌ای کرد و با کف دستش، زیر چشمانش را تمیز کرد.
در زده شد و التماس‌های ناری به گریه انداختم.
-اسحاق ولش کن، توروخدا! حالش خوب نیست!
نیشخندی زد و به ل*ب‌هایم ‌نگاهی انداخت.
-راست می‌گوید؟
بخار دهانش باعث شد کمر خم کنم و عق بزنم. دلم پیچ خورد و معده‌ام سوخت. روی زمین افتادم و سرم را گرفتم. نه، الآن موقعش نبود.
ترسیده به‌عقب رفت و کنارم زانو زد‌. چانه‌ام را بالا گرفت و با شک و تردید به چشمانم خیره شد. نباید می‌فهمید، نباید از حامله شدنم مطلع می‌شد.
-نارون؟! اسحاق بیا بیرون، توروخدا این دختر رو ول کن!
چانه‌ام را محکم فشرد، چشمانش رو به سرخی می‌رفتند. دوباره عق زدم و دو طرف پهلویم را گرفتم. پلکش زد و نفس‌هایش تند شد.
-شه ... شهیفه.
ناخون‌هایش را در گوشت صورتم فرو برد. چهره‌‌ام رنگ وحشت به خود گرفت. با دست دیگرش به موهایم‌ چنگی زد و سرم را محکم به دیوار کوباند. از درد جیغی کشیدم و این‌بار التماسش کردم تا رهایم‌ کند.
صدای گریه‌ی سپهر و بی‌وقفه در زدن ناری، اضطراب را روانه‌ی دلم می‌کرد.
-وای به‌حالت حدسم درست باشد، وای به‌حالت شهیفه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
حفره‌های بینی‌اش با خشم، باز و بسته می‌شدند. ترس چشمانم، شک و شبه‌اش را به‌یقین رساند. فریادی کشید و برای بار آخر، سرم را محکم به دیوار کوباند.
فکر می‌کردم، چشمانم سیاهی می‌‌روند و دیدم تار می‌شود؛ اما چهره‌ی بانو، سفیدی را مهمان نگاهم کرد.
***
-یک، دو، سه، حرکت!
از شوق جیغی کشیدم و چین پیراهن بی‌بی را چسبیدم.
-بارگوی من برای تو.
عصای بی‌بی را گرفتم و با اخم گفتم:
-نمی‌خوام!
-اسحاق سربه‌سر دردانه‌ام نذار.
دیگر چیزی نگفت و به‌جایش، لبخندی موذیانه زد.
ناری نزدیکم آمد. شوق نگاهش دیدنی بود. حرفی زیر زبانش سنگینی می‌کرد. نگاه بی‌قرارم را که دید، بالأخره دل به دریا زد و گفتش:
-شاید خاله بشی نارون!
به‌جای خو‌شحال شدن، ناباور نگاهش کردم. ناری مادر می‌شود، به‌همین سادگی.
بی‌بی دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. می‌خواست روستا را نشانم بدهد. با اخم از ناری روی گرفتم و به‌خاطر مادر شدنش، لعنتش کردم. وارد خیمه شدیم. بی‌بی در صندوقچه‌اش را باز کرد و پرِ کبوتر سیاه رنگی را دستم داد و گفت:
-همیشه کنار موهایت آویزش کن. این پر، شانس تو است.
***
-پاهایش را که باز نمی‌کند!
درد داشتم و تورم سرم را به‌خوبی حس می‌کردم.
-به‌‌هوش آمد! دختر جان پاهایت را باز کن ببینم آبستنی یا نه!
دستش که روی شکمم بود را پس زدم و سعی کردم از سر جایم بلند شوم.
-نکن. سرت پانسمان خورده، بدتر می‌شوی ها!
گرمای آشنایی که دستم را گرفت، نور امید به دلم انداخت:
-ناری؟
خواستم چشم باز کنم که سردردم مانعش شد. فین‌فینی کرد و دستم را محکم‌تر فشرد:
-جان ناری؟
-آب.
آخرین بار را به یاد آوردم. پر موهایم که بی‌بی داده بود، یا ضربه‌ی سرم به دیوار؟!
باید فرار می‌کردم. اگر می‌ماندم، زنده زنده به کشتنم می‌دادند. با هر توانی که بود، چشم باز کردم. اطرافم را تار می‌دیدم و صداها گنگ به گوشم می‌رسیدند.
از سر جایم نیم‌خیز شدم که مسعوده خانم را دیدم.
با ترس زمزمه کردم:
-ن ... نه! نه!
می‌خواستند بچه‌ام را بکشند.
-دراز بکش شهیفه‌‌. به خدا قسم، حرمت نذاشتی برای اهالی روستا.
دست روی شکمم گذاشتم و ترسیده پتوی رویم را به کناری زدم‌.
ناری لیوان آب را جلویم گرفت که محکم پسش زدم:
-قابله خبر کردین، آره؟!
با گریه سر تکان داد و قسم خورد که اسحاق آوردتش.
چرا نمی‌آمدند دنبالم؟ مریم که آخرین بار حال و اوضایم را دیده بود، وقتی که گفتم اسحاق پیدایم کرده است.
-لباست را درار، پا باز کن تا ببینم آبستنی یا نه.
دستکش‌های پلاستیکی سفیدش را دستش کرد که هراسیده جیغی کشیدم و از سر جایم بلند شدم. این زن، قابله‌ی روستا است. از همان روز اولی که آمده بودم، حس خوبی به کارهایش نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
گیج می‌رفتم و جلویم را پلکانی می‌دیدم. ناری بازویم را گرفت و خواهش کرد برگردم سر جایم؛ اما من نمی‌توانستم بیخیال بچه‌ام بشوم.
تلو خوردم و چند بار نزدیک بود روی زمین بیفتم.
-ناری بیارش، بذار دراز بکشه‌. به خداوند قسم، اسحاق بیاید، هیچ‌کس زنده بیرون نمی‌زند ها!
باید فرار می‌کردم‌، نباید طعمه‌اش می‌شدم.
-نارون بیا برگردیم.
با گریه‌ی سپهر، برای لحظه‌ای رهایم کرد که از فرصت استفاده کردم و به‌سمت حیاط رفتم. شب شده بود و سیاهیِ روستا مثل هر شب، صدای ناله‌ی زنی را می‌داد که به ناحق سنگ‌سارش کردند و آن زن، بانوی من بود.
در حیاط را باز کردم. چشمانم را محکم فشردم تا دیدم واضح شود. هیچ‌کس در کوچه نبود جز یک نفر، برادر مرضیه که با نگرانی نگاهم می‌کرد.
خواستم پس بیفتم که به‌سمتم آمد، خم شد و زانوهایم را گرفت:
-تو زن داداش من نیستی، آبجی منی! فرار کن از دستشون!
با صدای فریاد ناری، به‌سرعت در حیاط را بست و ملتمسانه گفت:
-برو!
باد، صدای ناله‌‌ی زنی که سنگ‌سارش کردند را با خودش به‌همراه می‌آورد. زنی که تمامیِ اهالی روستا را نفرین کرده بود به‌خاطر تهمت‌های ناروایی که نثارش کردند.
با پای بر*ه*نه و موهای آزادی که در هوا رها شده بودند، از کوچه‌ گذشتم. نور ماشینی آشنا، چشمم را زد که باعث توقفم شد.
من، نارونی که اهالیِ روستا به نام شهیفه صدایم‌می‌زدند، دختر بانو و یعقوب‌خان، با داشتن خواهری مثل ناری. حال، مادریِ فرزندی را قرار است داشته باشم که پدرش ماهور است.
من، کلاغ زاده‌ای شوم و نحسی هستم که ردپایم روی بام خانه‌ها، ننگ و سیاهی می‌اندازد.

اتمام‌ رمان کلاغ‌‌زاده (جلد یک)
ممنون از کسانی که همراهی کردند.
تک‌تک واژه‌هایم، تقدیم به نگاهِ تویی که مرا می‌بینی و من نه.
یاری‌ام کردی. بارها پس زدم و ناامید شدم؛ اما تو ریشه کرده‌ای در جان من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا