مریم هنوز خواب بود که با صدای در، از سر جایش پرید و صاف نشست.
-چرا کاوه نموند کنارت آخه؟!
ل*بهایم از خشکی زیاد پوسته زده بودند.
-نارون این چه وضعیه؟!
صدای متعجب مریم از دور میآمد. دیگر توانی برای بیهوش شدن نداشتم. هر وقت که صداها را از دور میشنیدم و صدای بوق ماشینی در گوشم میپیچید، خبر از بیهوش شدنم را میداد.
-دکتر ...
خم شدم و در نهایت، جان از تنم رفت و روی زمین ولو شدم؛ اما این دفعه چشم نبستم.
با گریه جیغ زدم:
-مریم!
کف دستانم را روی گوشهایم گذاشتم و اشک ریختم.
-مریم پیدام کردن.
توقف زمان را حس کردم. عقربههای ساعت خمیازهای کشیدند و به یکدیگر خسته نباشید گفتند.
مریم جلویم زانو زد و دستانم را گرفت:
-چی داری میگی؟!
در باز شد و کسی بیرون زد. مریم تکانم داد و من، گریههایم بلندتر شدند.
-اسحاق، اینجاست؟!
ناخونهایم را تا انتهای گردنم کشیدم و ضجه زدم:
-اینجان مریم، اینجا!
به آ*غو*شم کشید. دست انداختم دور کمرش و محکم فشردمش.
در دوباره باز شد و نور راهرو بهداخل دوید.
-کمک کن بذاریمش روی تخت.
بلندم کردند. دمپاییهایم را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. دکتر فدایی سعی داشت آرامم کند و مریم، گنگ نگاهم میکرد.
-نارون جان من امشب شیفتم و بیمارها زیاد. نذار دل نگرونت بمونم دختر! به کاوه زنگ میزنم بیاد کنارت. کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه. اینجا بیمارستانه عزیزم. نگران نباش!
موبایلش را از جیب روپوشش درآورد و در حالی که از اتاق خارج میشد، گفت:
-دارم باهاش تماس میگیرم.
درد من آمدن کاوه نبود. نمیفهمید در دلم چی میگذرد.
-شاید، شاید خودش نبود.
به گلویم چنگی زدم و در خودم جمع شدم.
بهسمت در رفت، خواست قفلش کند که موبایلش زنگ خورد. یادش رفت! باید خودم قفلش میکردم.
-سلام بابا.
ناخونهایم را مضطرب به دندان کشیدم.
-خوبیم، نارون هم خوبه.
خوش به حال مریم که پدری مثل تو دارد.
-چرا زحمت کشیدی قربونت برم! من نمیتونم بیام پایین، بیا بالا خودم میام ازت میگیرم.
داد زدم:
-مریم نرو! توروخدا نرو!
-چشم بابا.
به تماسش پایان داد. نزدیک آمد، دستم را گرفت و بـ*ـو*سید.
-نمیرم. هیچجا نمیرم.
در باز شد که با ترس چشم بستم.
-هیش. نارونم دکتره، چیزی نیست.
بوی عطرش زودتر از خودش نزدیک شد. عصبی گفت:
-الآن متوجهی دستت شدم. دخترهی نادون! نترسیدی رگت پاره بشه؟!
انگار مریم هم تازه فهمید که آنژیو را از دستم کشیدم. با چهرهای شوکه شده نالید:
-خاک به سرم نارون! خاک به سرم!
-باید بخوابه. این دختر قرار نداره. بچهش رو هم داره تو تَنِش میذاره.
با این حرفش دستی روی شکمم کشیدم و زمزمه کردم:
-نرو!
صدایم را شنید و عصبیتر از قبل گفت:
-با این کارهای تو اگه نره، جای شکرش باقیه!
دستم را گرفت. باز هم سرم و خواب. چرا متوجه نمیشدند اسحاق اینجاست؟ دیگر چه میتوانست بدتر از این باشد؟!
سوزش دستم باعث شد ابروهایم از اخم بهم پیوند بخورند.
-الآن بر میگردم.
نالیدم:
-نرو!
-اومده بالا! فقط ازش بگیرمشون. دکتر فدایی که کنارته.
چشم بستم و سر تکان دادم. دکتر فدایی همینجا کنارم است و مدام به جانم غر میزند دختر بدی شدهام؛ اما من بد نبودم، فقط ترس داشتم. ترس از کسانی که بهخاطرشان بانویم کشته شد.
-چرا کاوه نموند کنارت آخه؟!
ل*بهایم از خشکی زیاد پوسته زده بودند.
-نارون این چه وضعیه؟!
صدای متعجب مریم از دور میآمد. دیگر توانی برای بیهوش شدن نداشتم. هر وقت که صداها را از دور میشنیدم و صدای بوق ماشینی در گوشم میپیچید، خبر از بیهوش شدنم را میداد.
-دکتر ...
خم شدم و در نهایت، جان از تنم رفت و روی زمین ولو شدم؛ اما این دفعه چشم نبستم.
با گریه جیغ زدم:
-مریم!
کف دستانم را روی گوشهایم گذاشتم و اشک ریختم.
-مریم پیدام کردن.
توقف زمان را حس کردم. عقربههای ساعت خمیازهای کشیدند و به یکدیگر خسته نباشید گفتند.
مریم جلویم زانو زد و دستانم را گرفت:
-چی داری میگی؟!
در باز شد و کسی بیرون زد. مریم تکانم داد و من، گریههایم بلندتر شدند.
-اسحاق، اینجاست؟!
ناخونهایم را تا انتهای گردنم کشیدم و ضجه زدم:
-اینجان مریم، اینجا!
به آ*غو*شم کشید. دست انداختم دور کمرش و محکم فشردمش.
در دوباره باز شد و نور راهرو بهداخل دوید.
-کمک کن بذاریمش روی تخت.
بلندم کردند. دمپاییهایم را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. دکتر فدایی سعی داشت آرامم کند و مریم، گنگ نگاهم میکرد.
-نارون جان من امشب شیفتم و بیمارها زیاد. نذار دل نگرونت بمونم دختر! به کاوه زنگ میزنم بیاد کنارت. کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه. اینجا بیمارستانه عزیزم. نگران نباش!
موبایلش را از جیب روپوشش درآورد و در حالی که از اتاق خارج میشد، گفت:
-دارم باهاش تماس میگیرم.
درد من آمدن کاوه نبود. نمیفهمید در دلم چی میگذرد.
-شاید، شاید خودش نبود.
به گلویم چنگی زدم و در خودم جمع شدم.
بهسمت در رفت، خواست قفلش کند که موبایلش زنگ خورد. یادش رفت! باید خودم قفلش میکردم.
-سلام بابا.
ناخونهایم را مضطرب به دندان کشیدم.
-خوبیم، نارون هم خوبه.
خوش به حال مریم که پدری مثل تو دارد.
-چرا زحمت کشیدی قربونت برم! من نمیتونم بیام پایین، بیا بالا خودم میام ازت میگیرم.
داد زدم:
-مریم نرو! توروخدا نرو!
-چشم بابا.
به تماسش پایان داد. نزدیک آمد، دستم را گرفت و بـ*ـو*سید.
-نمیرم. هیچجا نمیرم.
در باز شد که با ترس چشم بستم.
-هیش. نارونم دکتره، چیزی نیست.
بوی عطرش زودتر از خودش نزدیک شد. عصبی گفت:
-الآن متوجهی دستت شدم. دخترهی نادون! نترسیدی رگت پاره بشه؟!
انگار مریم هم تازه فهمید که آنژیو را از دستم کشیدم. با چهرهای شوکه شده نالید:
-خاک به سرم نارون! خاک به سرم!
-باید بخوابه. این دختر قرار نداره. بچهش رو هم داره تو تَنِش میذاره.
با این حرفش دستی روی شکمم کشیدم و زمزمه کردم:
-نرو!
صدایم را شنید و عصبیتر از قبل گفت:
-با این کارهای تو اگه نره، جای شکرش باقیه!
دستم را گرفت. باز هم سرم و خواب. چرا متوجه نمیشدند اسحاق اینجاست؟ دیگر چه میتوانست بدتر از این باشد؟!
سوزش دستم باعث شد ابروهایم از اخم بهم پیوند بخورند.
-الآن بر میگردم.
نالیدم:
-نرو!
-اومده بالا! فقط ازش بگیرمشون. دکتر فدایی که کنارته.
چشم بستم و سر تکان دادم. دکتر فدایی همینجا کنارم است و مدام به جانم غر میزند دختر بدی شدهام؛ اما من بد نبودم، فقط ترس داشتم. ترس از کسانی که بهخاطرشان بانویم کشته شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: