کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
می‌دانی باور یک دختر چه زمانی ته می‌کشد؟
زمانی که ناامید شود از آن کسی که دوستش دارد و به خیال می‌کشید، جنون عشقش را‌. زمانی در هم شکسته می‌شوی که روحت را تکه‌تکه کند و لاشه‌‌های اضافه‌اش را جلوی گرگ‌های درنده بیندازد.
در آن شب، در آن تاریکی و باد، وقتی که آسمان نعره می‌زد و برگ درختان می‌رقصیدند من برای چندمین بار شکستم. مهتاب، نگاه خجالت زده‌اش را از اتاقم برداشت و نخواست ببیند نفس‌های آلوده‌ی مردی را که سعی داشت در سکوت شب، یک زن را بدرد.
خواستم داد و هوار کنم، فریاد بزنم و کمک بخواهم؛ اما یک چیز بود که اجازه نمی‌داد، بی‌آبرویی.
همان کلمه‌ی نحسی که به‌خاطرش بانویم کشته شد و امشب، من زیر تن قدرتمند مردی که فکر می‌کردم پاره‌ی تنم است کشته می‌شوم. مثل مردان بی‌رحمی می‌ماند که گریه‌ها و التماس کردن‌هایم را نادیده می‌گیرد و بیشتر هم مثل یک حیوان درنده، سعی دارد کارش را تمام کند.
صدایم را نمی‌شنید و غرش‌های ترسناکش، مرا به‌سمت مرگ می‌کشاند. دست روی شکمم گذاشتم و نالیدم برای موجود کوچکی که سعی داشتم از چنگال مرد ظالم رو به رویم نجاتش بدهم؛ اما با تقلاهای من او حریص‌تر می‌شد.
دیگر گریه نمی‌کنم، نگران نمی‌شوم.
بلند شد، دستش را لای موهایش کشید و پنجره را بست.
سرد بود، هوای اتاق بی‌نهایت سرد و عذاب آور بود.
در خودم مچاله شدم. لباس‌هایش را از روی زمین برداشت و به تن کرد. سنگینی نگاهش قلبم را خراش می‌داد. سرم درد می‌کرد و بدنم کوفته بود.
ای‌کاش چشم می‌بستم و برای همیشه می‌خوابیدم.
قبل از رفتنش کنارم زانو زد، دستم را گرفت؛ اما بی‌جان‌تر از آنی بودم که بخواهم پسش بزنم.
-الان فهمیدی به کی تعلق داری؟
چشم بستم‌. نمی‌خواستم چهره‌اش را ببینم. گوشه‌ی ل*بم از سیلی‌‌اش می‌سوخت.
داد زد:
-به من!
سرم تیر می‌کشید و حالم به طرز فجیعی بد بود‌.
-برو بهش بگو چه شبی داشتی باهام، باید بدونِ صاحب تو کیِ!
من سگ نیستم، من سگ نیستم! باید می‌رفت و تنهایم می‌گذاشت‌. ای‌کاش سپیدی صبح را نبینم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
می‌خواهم بمیرم. ذره، ذره کشته شوم و بعد هم دفن شوم.
-از این به بعد هر خطایی که کنی مساوی می‌شه با تکرار همچین شبی!
چه‌قدر تلخ حرف می‌زند. چه‌قدر نامرد شده است مردی را که روزی دست راستم بود.
کمربندش را از روی زمین برداشت. شلوار پارچه‌ای، مردانه‌ترش می‌کند. مردانه‌تر؟!
چرا مری و کیارش نمی‌آیند. نمی‌خواهم تن بدونِ پوششم را دید بزند. نمی‌خواهم حرف بزنم و ذهنم از انبوهِ پرسه‌های افکارم درد می‌کند.
ای‌کاش کسی این‌جا بود که با اسحله مغزم را هدف می‌گرفت. تیر می‌زد و حرف‌هایم روی دیوار پاشیده می‌شدند. قبل از رفتنش، ملافه‌ی روی تخت را رویم انداخت و با گفتن (قبل از خواب لباس بپوش) از اتاق بیرون رفت.
با صدای بلند خندیدم. نمی‌توانستم خنده‌هایم را کنترل کنم، نگرانم شده بود، نگران نارون؟!
قهقه می‌زدم و در این میان، اشک می‌ریختم. خنده‌های با گریه‌‌ام.
به همین راحتی مرا خورد کرد و بعد هم رفت.
دوباره صدای قدم‌هایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شوند به اتاقم و باعث لرز دلم می‌شود. مچ‌هایم درد می‌کنند از فشار دست‌های قوی و مردانه‌اش. مطمئنم لکه‌های بنفش تا فردا صبح روی پو*ست سفیدم نقش می‌اندازد.
لامپ راه‌رو زده شد و بعد هم صدای تقه‌ای که به در اتاقم خورد. خدایا، این بار خودش نباشد.
به‌سختی دست چپم را بالا آوردم و ملافه را تا روی سرم کشیدم. زیر دلم پیچ می‌خورد و من اهمیتی نمی‌دهم. می‌خواهم بمیرم و دیگر صبح را نبینم. ای‌کاش کسی بیاید و لطفی جوان‌مردانه در حقم بکند و به قتل برساندم.
در باز شد، از زیر ملافه‌ی سفیدم هاله‌ی باریک نور را که تا انتهای اتاقم راه باز کرده بود را می‌دیدم. اگر خودش باشد یعنی چه می‌شود؟!
دوباره تکرار کارش و حرف‌های زننده‌اش!
کمی جلو آمد که سریعاً چشم بستم و ملافه را در دستم فشردم.
-نارون خانم؟!
صدای متعجب پرستار آقا بزرگ، ترس را از دلم زدود.
آهی غلیظ به‌خاطر راحت شدن خیالم، از وجودم بیرون زد و بعد هم هجوم اشک‌های د*اغ روی صورتم.
-پنجره رو باز گذاشتید. ای وای! خدایی نکرده مریض می‌شید.
پنجره را بست، باد خاموش شد و دیگر صدایی نیامد.
-راستش از طبقه‌ی بالا صدا شنیدم. اوم مثل، مثل صدای جیغ شما و بعد هم بسته ش ...
-برو بیرون!
صدای خش دار و گرفته از گریه‌ام، حتی باعث تعجب خودم هم شد.
دستش که به ملافه خورد، جیغ گرفته‌ای زدم:
-بی ... بیرون، برو.
هق‌هقم نمی‌گذاشت حرفم را کامل کنم. گلویم از فشار دست‌هایش می‌سوخت و باعث گرفتگی صدایم شده بود. چشم بستم و با درد به حال و روزم گریستم.
تمامِ من درد می‌کند و هیچ‌کس نیست که بفهمد. همه دلیل می‌خواهند و حال من، خودش دلیلی است برای تمام سوال‌های بی‌جوابشان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
هراسیده دستش را به‌عقب کشید و به تندی از اتاق خارج شد.
دیگر هیچ خجالتی در کار نبود و با صدای بلند گریه می‌کردم. به خودم و ماهور لعن و نفرین می‌فرستادم و پدرم را، به‌خاطر هیچ‌وقت پدری نکردنش، ناسزا می‌گفتم.
پدری که همیشه سعی داشت خوب و مهربان باشد؛ اما هیچ‌وقت نتوانست و تمام کارهایش به حکم عمویم انجام می‌شد. تمام خان بازی‌ها و بزرگ ایل بودنش دروغ بود و پشیزی هم ارزش نداشت.
لبه‌ی سرد و کلفت ملافه را به دندان کشیدم تا صدایم بلند‌تر نشود. یک حال بهم خوردگی، یک اکراه و انزجاری نسبت به خودم پیدا کرده‌ام که دلم می‌خواهد بدون طلوع خورشید، تمام شوم. من یک لکه‌ی کثیفم، پر از آلودگی و نحسی.
با دردی که می‌دانم هیچ‌گاه تمام نمی‌شود، چشم بستم و خواب را با تمام قدرت به‌سمت چشمانم کشیدم‌.
***
-نارون، عزیزم چت شده تو؟!
صدای متعجب مری، باعث نشد تکانی بخورم و حتی چشم باز کنم. صدایش را گوش‌هایم می‌شنید و مغزم درکش می‌کرد.
-چرا رو تخت نیستی تو دختر؟!
هیچ‌کس را کنارم نمی‌خواستم. اگر جوابش را ندهم می‌رود.
-هی! یا ابلفضل! نارون؟!
مچ دستم را گرفت و به‌سمت خودش کشاند که به سرعت زیر ملافه‌ام بردمش. لعنت به منِ حواس پرت.
صدای برخورد دستش به صورتش باعث شد بغض کنم.
-دس‌ ... دستت! نارون دستت؟!
صدایش می‌لرزید و بغض داشت. درست مثل من، مثل دیشب و ناله‌های گوش خراشم.
با یک حرکت ملافه را از روی سرم کشید که این‌دفعه صدای جیغ بلندش به گوشم رسید.
-چرا، چرا بدون لباس؟! نارون دستت!
دست‌هایم را به‌سختی بلند کردم و جلوی ب*دنم گرفتم. با گریه از سر جایش بلند شد و در اتاق را بست. نزدیکم آمد و دست برد زیر شانه‌هایم.
پشت پلک‌هایم از شدت گریه‌ی دیشب می‌سوختند‌.
-ببین با یادگاریِ بانو چه کردیم ما. خدا لعنتمون کنه!
گریه‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. به‌سختی از سر جایم بلندم کرد. حس کردم نفسش دیگر بالا نمی‌آید. خواستم بگویم خوبم، خواستم جوابش را بدهم؛ ‌اما نمی‌توانستم.
-یا علی!
با دست به صورتش زد و بلندتر از قبل گفت:
-یا حسین!
می‌خواستم بگویم به حمام ببرتم؛ اما این زبان آتش گرفته نمی‌چرخید. باید تمام بدنم را لیف می‌کشیدم و موهایم.‌، موهایم بوی دستانش را می‌دهد.
-گردنت، چرا ان‌قد ک*بودی؟ چرا؟!
یاد بانو افتادم. وقتی که با مریم روی درخت رفته بودیم و بعد هم پای من پیچ خورد و از بلندی افتادم. مریم می‌خندید و بانو جیغ می‌زد (بچم مرد!)
یک‌ساعت بعدش پایم کوفته و بنفش شده بود‌. ماهور می‌گفت (دکتر شدم که گوشِ شیطونی مثل تو رو بپیچونم.)
-نارون تو رو قرآن بگو دیشب چی شده؟!
به‌سختی پلک زدم. تار می‌دیدمش، نمی‌توانستم چیزی بگویم.
انگار متوجه شد توانی برای حرف زدن ندارم که ملافه را دور تنم پیچید و باعث شد از سر جایم بلند شوم.
درد می‌کرد تمام بدنم و با راه رفتنم انگار که چیزی زیر شکمم تکان می‌خورد.
به‌سمت حمام بردتم و خودش هم داخل آمد. می‌خواست حمامم بدهد و من هم همین را می‌خواستم.
اگر گریه نمی‌کرد همه چیز خوب می‌شد؛ اما آن‌قدر با سوز دل، اشک می‌ریخت و خودش را نفرین می‌کرد که باعث گریه‌ی من هم شد.
آب سرد و گرم را باز کرد. ملافه را داخل سبد حمامی گذاشت و زیر دوش بردتم.
موهای بلندم را شست، خواست لیف بکشد که با حرص و درد از دستش گرفتم و شروع به کشیدن روی بدنم کردم.
آن‌قدر محکم که ناخون‌هایم پوستم را خراش می‌دادند.
مری جیغ می‌زد و با گریه التماس می‌کرد بس کنم؛ اما فکر به دیشب و برخورد دست‌های ماهور به جای‌‌جای بدنم باعث می‌شد لیف را محکم‌تر روی بدنم بکشم و به هیچ چیز دیگری اهمیتی ندهم.
-نارون، نکن فدات بشم! خودت رو زخمی کردی، نکن تورو خدا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
هیچ‌کس مرا نمی‌فهمد. خدا لعنتتان کند که همیشه بر خلاف عقایدم نظر می‌دهید. خدا مرا لعنت کند که به ماهور دل بستم.
اگر می‌ماندم روستا و با اسحاق عقد می‌کردم، اگر پایم به تهران کشیده نمی‌شد، هیچ‌وقت این اتفاق‌های تلخ را تجربه نمی‌کردم.
-امروز نرگس و نرجس میان این‌جا ها! می‌خوای این‌جوری درب و داغون ببینت، آره؟!
می‌خواست سرم را شیره بمالد که مثلاً به خودم بیایم. این زن چرا تمام کارهایش به بانو رفته بود؟!
لیف را از دستم کشید و با یک آب تنی دیگر، حوله‌ام را دور بدنم پیچاند.
-اتفاقاً مریم هم زنگ زد گفت که این هفته فقط دو روزش رو دانشگاه داره، می‌خواد بیاد پیشمون بمونه.
نه جوابش را می‌دادم و نه نگاهش می‌کردم. پشت پلک‌هایم در حال ترکیدن بودند و سرم سنگین شده بود.
به‌جای گرفتن مچ‌های دستم، بازوانم را گرفت و من رو به کنار خودش کشید. لباسش خیس از آب شده بود و شانه‌هایش از گریه می‌لرزیدند.
-نارون، نارونم دارم دیوونه می‌شم!
اگر او با دیدن وضع الآنم در حال دیوانه شدن است؛ پس منی که دیشب هر چه تلخی بود را تجربه کرده، باید چه کنم؟!
سر به بیابان بزنم یا این‌که خودکشی کنم؟!
به سر شانه‌هایم بو*سه‌ای زد و صورتم را قاب گرفت. چشم بستم تا نگاهش نکنم. من آلوده‌ام و نحس.
پشت پایم درد می‌کرد و تمامش به‌خاطر قدرت پاهای ماهوری بود که سعی داشت نگهم دارد و جلوی تقلا کردن‌هایم را بگیرد.
تندتند نفس کشیدم تا گریه نکنم. چیزی روی قلبم به‌شدت سنگینی می‌کرد که باعث سخت شدن و تند کشیدن نفس‌هایم می‌شد.
روی تخت نشاندم، بی‌حرف از اتاق بیرون زد و بعد از سه دقیقه با یک دست لباسی که پیراهنش زرد بود و شلوارش سفید، داخل آمد.
موهای بلندم تمامم را در بر گرفته بودند. دلم یک چاقو می‌خواست. یک چاقوی تیز و برنده که موهایم را با شومی می‌بریدم، با سیاهی و بدختی.
رمقی برای پوشیدن نداشتم و از مری هم برای دیدن ب*دن بی‌پوششم خجالت نمی‌کشیدم.
با احتیاط کامل لباس‌ها را تنم کرد. وقتی که خواست موهایم را خشک کند زیر دستش زدم و بی‌حرف دیگری روی تختم دراز کشیدم.
-فدات بشم الهی، سرما می‌خوری بدتر می‌شی.
روی تخت جابه‌جا شدم و رویم را به دیوار کردم. حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم و مخصوصاً موهایی که قرار است قاتلشان بشوم.
با پایین رفتن تخت، متوجه‌ی نشستنش شدم. اهورا کجا بود که بهانه‌ی مری را نمی‌گرفت؟!
چرا نمی‌رفت به بچه‌اش رسیدگی کند و تنهایم بگذارد؟!
انگشت شستش را نرم روی بازویم کشید و آب بینی‌اش را با فین‌فینی که حاصل از گریه‌هایش بود بالا کشید.
-دیشب، دیشب ماهور این‌جا بود؟
با درد چشم بستم و رو تختی را در دستم فشردم. اسمش را نیاور، عذابم می‌دهد. بغض کردم؛ اما گریه نه.
مری می‌دانست همه چیز را و قطعاً پرستار هم صداهای شنیده‌ی دیشب را برایشان گفته بود.
موبایلش صدا داد. دستش را از روی بازویم برداشت و جواب داد.
-مریم، کجایی خاله؟
مریم می‌آید این‌جا، حال و روزم را می‌بیند. او هم برایم دل می‌سوزاند و بعد هم گریه می‌کند.
-چی؟! مگه مسعود اومده تهران؟!
مسعود هم می‌آید. همه می‌آیند و می‌فهمند.
-فیروزه هم باهاشه؟ تو از کجا دیدیش؟!
با دست گوش‌هایم را پوشاندم تا صدایش را نشنوم؛ اما نمی‌شد. خرناسه‌های وحشیانه‌ی ماهور هنوز هم در گوشم زنگ می‌خورند.
-عه؟ آره فیروزه گفت حالش نامساعده، آخی!
دلم می‌خواهد گریه کنم و نمی‌توانم.
-نارون هم همین‌جاست. صبحانه که نخوردی؟
گوش‌هایم را بیشتر فشردم. حرف نزن.
-خیلی خُب، منتظرتونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به یک خواب عمیق نیاز داشتم و مری دست بردار نبود. مدام سوال‌هایش را می‌پرسید و وقتی جوابی نمی‌گرفت، اشک می‌ریخت.
نمی‌خواستم حرف بزنم و درک نمی‌کرد که به آرامش احتیاج دارم، نه درد و دل کردن. با رفتنش در اتاقم را هم بست و تنهایم گذاشت.
نخوابیدم؛ اما چشمانم را روی هم گذاشتم. نمی‌خواستم به دیشب فکر کنم؛ اما درد مرموز زیر شکمم، همه چیز را برایم تداعی می‌کرد.
ای‌کاش بی‌بی‌ سلطانم این‌جا بود. برایم آواز می‌خواند و با آن لهجه‌ی زیبایش، حنا را روی ناخون‌هایم می‌گذاشت. موهای بلندم را شانه می‌زد و بعد هم می‌بافتشان. آخر هفته‌ها به بازار روستا می‌رفتیم و پارچه می‌خریدیم.
با ناری اسب سواری می‌کردیم و حلیمه را هم به‌خاطر ترسو بودنش مسخره می‌کردیم.
تغییری نکرده بودم، همان وضع دل درد و همان بی‌حرفی‌هایم ...
حتی وقتی گفتند آقا بزرگ به هوش آمده است، عکس‌العملی از خودم نشان ندادم و به‌جایش در دل خدا را شکر و سپاس کردم.
سراغم را می‌گرفت. مری و مریم هر روز به اتاقم می‌آمدند و حالا علاوه بر مری، آه و ناله‌های مریم هم اضافه شده بود. به آقا بزرگ گفته بودند نارون کمی بد حال است و تب دارد؛ اما این حرف نگران‌ترش کرد و می‌خواست چند باری را از روی پله‌ها بالا بیاید.
کیارش هر بار جلویش را می‌گرفت و با حرف‌های تسکین بخشش، سعی داشت آرامش کند.
خاله سودابه هم مدام می‌آمد و سراغمان را می‌گرفت و شب‌ها هم آقا محسن به دنبالش می‌آمد؛ اما مریم گفته بود فعلا می‌ماند و نارون را با حال بدش تنها نمی‌گذارد؛ اما کدام حال بد؟! کدام تب و بیماری؟!
از آن شب لعنتی و شوم، سه روز می‌گذرد. سه روزی که جز آب و سوپ، هیچ چیز دیگری نمی‌خورم. مری التماس می‌کرد به‌خاطر بچه‌‌ای که دارم، مراعات کنم و به خودم برسم؛ اما هیچ‌ چیز برایم مهم نبود.
مریم هنوز نمی‌دانست که باردارم و شاید هم بهتر است بگویم فکر می‌کرد من هنوز همان نارونم؛،یک دختر پاک و ساده.
سینی استیل گرد را به‌سمتم هدایت کرد و با چشمان غم زده‌اش نگاهم کرد؛ اما من نگاهم روی کاسه‌ی سفید ب*ر*جسته از گل‌های سبز که حالا پر شده بود از سوپ قرمز رنگ، بود. سوپ جو را دوست دارم.
-نمی‌خوای بخوری؟
بی‌حرف، قاشق را برداشتم و کمی از سوپ را مزه‌ کردم. معده‌ام می‌سوخت و از امروز صبح، درد شکمم بیشتر شده بود.
-نمی‌خوای حرف بزنی؟!
جوابش را ندادم که با صدای بغض کرده‌ای گفت:
-نارون ما این حرف‌ها رو با هم داشتیم؟! که نگی و مخفی کنی؟
مزه‌اش را دوست داشتم. دست‌پخت مری مثل بانویم است، خوش‌مزه و لذیذ.
-کی می‌خوای به خودت بیای؟ آقا جون با اون حال و وضعش هر روز داریم جلوش رو می‌گیریم نیاد بالا ریخت و قیافت رو ببینه‌، بعد تو ...
به حرف‌هایش حق می‌دادم. نمی‌دانست و نابه‌جا قضاوتم می‌کرد. نزدیک آمد، بازویم را گرفت که قاشق از دستم افتاد. صورتم را قاب گرفت و در حالی که گونه‌های سرخش از گریه خیس می‌شدند، با ل*ب‌های کوچکش زمزمه کرد:
-به امام حسین می‌رم و دیگه هم پشت سرم رو نگاه نمی‌کنم نارون! به قران مجید می‌رم و دیگه نمی‌گم دخترخاله‌ای داشتم. ببین ...
عقب رفت و با دست به سر و ریختم اشاره‌ای کرد.
-ببین چی شدی آخه بد ذات! چته تو؟ انگار شدی یه زن پنجاه سالِ، نه یه دختر نوزده سالِ!
او هیچ‌ چیز نمی‌دانست و این نداستنش زجرم می‌داد.
با پشت دست، محکم صورتش را پاک کرد و آخرین تیرش را هم زد.
-تو رو به ارواح خاک خاله بانو قسمت می‌دم نارون، بگو بهم چی شده؟
با دست صورتش را پوشاند و هق زد. چه‌قدر بی‌ملاحظه قسمم می‌دهد این دختر سرتق.
چشمانم جوشیدند و سوزششان باعث شد، قطره‌ها‌ی اشک مسیری شوند تا به روی گونه‌هایم بریزند.
-مریم؟
ایستاد، با کمی درنگ دستش را بر داشت و حیران نگاهم کرد. انگار باورش نمی‌شد حرف زد‌ه‌ام.
-یه آیینه می‌دی؟
آن‌قدر آهسته گفته بودم که شک داشتم صدایم را شنیده باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
اما او هم‌چنان، بی‌حرف نگاهم می‌کرد.
کلافه از نگاه خیره‌اش قاشقم را برداشتم و مشغول خوردن سوپم شدم. باید هر چه زودتر کاسه را خالی می‌کردم تا به بیرون برود. از دست سوال‌هایش که چرا گر*دن و مچ‌های دستم کبود شده‌اند خسته بودم دیگر.
-نار... نارون؟!
چند قاشق دیگر تا به اتمام سوپم مانده بود. گرمی‌اش معده‌ام را قلقلک می‌داد.
-فدات بشم، نارون تو حرف زدی!
اهمیت ندادم. به صدای متعجبش اهمیتی ندادم و مشغول کار خودم شدم. با هر بار خم شدن سرم، پشت گردنم تیر تیزی می‌کشید که آخم را در می‌آورد. با دیدن آیینه‌ی دور سفیدی که جلویم گرفته شد، با دو دلی و کمی تعلل از دستش گرفتم. چشم بستم و دستم روی شکمم گذاشتم. می‌ترسیدم از چهره‌ای که بعد از سه روز قرار است ببینمش.
با خارج کردن نفسم، چشم باز کردم و آیینه را جلوی صورتم گرفتم.
آب دهانم را به‌سختی بلعیدم و قاشق را به کناری پرت کردم.
-من، من زشتم!
دستش را روی پایم گذاشت و تند گفت:
-نه نه، همچین چیزی نیست. تو نارون مایی، چِشم زمرّدیِ ما! من فقط خواستم بگم که به خودت بیای.
زیر چشمانم آن‌قدر گود رفته و قهوه‌ای شده بودند که رنگ سبزشان، دیگر هیچ زینت بخشی نبود برایشان.
گوشه‌ی ل*بم زخمی دیده می‌شد که در حال خوب شدن بود و کنار گونه‌ام یک لکه‌ی زرد کوچک جای خودش کرده بود.
آیینه را پایین‌تر بردم، دور گردنم لکه‌های یکی در میان بنفشی دیده می‌شدند که انگار قصد داشتند دیگر زحمت را کم کنند و دوباره پوستم به حالت طبیعی‌اش برگردد.
-حالا که خودت رو دیدی، به خودت بیا. از لاک افسردگیت بزن بیرون و بشو همون نارون قبلی!
دستی به صورتم کشیدم و ناخون‌هایم را آهسته در گوشتش فرو بردم.
-مثل هفتاد ساله‌ها، مثل بدبخت‌ها، من ...
ناخون‌هایم را بیشتر در گوشت پوستم فرو بردم.
-من کثیف و نحسم!
آیینه را ناگهانی از دستم کشید. هنوز صورت درب و داغانم را خوب بررسی نکرده بودم. نباید این کار را می‌کرد.
به سینی‌ لگدی زدم و با جیغ از سر جایم بلند شدم.
-من زشتم، من نحسم، آلوده‌ام!
نزدیک به کنسولی که آیینه و لوازم آرایشی‌ها را روی خودش جای داده بود شدم و همه‌‌اشان را روی زمین ریختم.
نه بغضی داشتم و نه گریه‌ام می‌آمد. جیغ زدم:
-نمی‌خوام، هیچ‌کدوم رو نمی‌خوام.
از پشت سر بازوانم را در بر گرفت و با گریه التماسم می‌کرد؛ اما من نمی‌فهمیدم، نمی‌شنیدم و می‌خواستم همه چیز را بر هم بریزم.
-نارون نکن تو روخدا، زشته‌! خواهر و بردار کیارش پایینن.
با این حرفش، جری‌ترم کرد. به‌عقب هُلش دادم و بقیه‌ی‌ وسایل اتاقم را هم، خورد کردم.
-از همتون متنفرم، همتون برید به درک!
به‌سمت در رفت و با داد مری را صدا می‌زد‌؛ اما من به کمک هیچ‌کس احتیاج نداشتم.
آیینه‌ی قدی اتاقم رو به کدری بود و به چهره‌ی زارم پوزخند می‌زد.
زمزمه کردم:
-من نحسم، کثیفم، آلوده‌ام!
با تمام توان جیغ زدم و مشتم را به شیشه‌اش کوباندم.
صدای جیغ مریم و کمک خواستنش باعث شد دوباره مشتم را پر کنم و به شیشه‌ی نیمه خوردش بکوبانم. داد زدم:
-به من نگاه نکن.
اما صدها نفر در آن آیینه، خیره به چهره‌ام بودند. صدها نفر از ج*ن*س خودم.
پیشانی‌ام را تکیه به شیشه‌های خورده‌اش دادم و تندتند نفس می‌کشیدم.‌ صدای بانو برای لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. خدایا دارم دیوانه می‌شوم. نارون گفتن‌هایش، صدای خنده‌هایش.
با حسی از گرمای تنی و گریه‌های آشنایی از دور، به‌سرعت سرم را از روی آیینه برداشتم و پسش زدم.
به‌عقب رفتم که پایم تیزیِ شیشه‌ای را لمس کرد و سوزشش تا مغز استخوانم را سوزاند. کاوه و شراره، مری و کیارش.
همه بودند و من این همه را نمی‌خواستم.
-کیارش تو روخدا، وای دست‌هاش! الهی خدا من رو ببره!
حس می‌کردم، قطره‌های خونی که از دستم چکه می‌کردند روی زمین را حس می‌کردم.
کیارش سعی داشت مری را آرام کند؛ اما صدای خودش هم از ترس می‌لرزید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به چشمان سیاهش زل زدم. خواست جلو بیاید که به‌سرعت تکه‌ای شیشه از روی زمین بر داشتم و با تهدید به‌سمتش گرفتم‌.
-خیلی خُب! آروم باش نیازی به این کارها نیست. شیشه رو روی زمین بذار.
بدونِ این‌که نگاه از چشمانش بردارم، با صدای گرفته از جیغم زمزمه کردم:
-مانتوم، مانتو بهم بدین.
سرش را برای لحظه‌ای کوتاه به‌سمت مریم چرخاند و با گفتن:
-یه مانتو بهش بده.
دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت.
-بذار پایین!
شیشه را در دستم فشردم که تیزی‌اش باعث خراش کف دستم شد.
-کاوه، یک کاری کن!
صدای ناله‌ی مری باعث شد کمی به‌عقب‌تر بروم.
-ببین از دستت داره خون میاد.
قلبش به تندی بالا و پایین می‌شد و ترس در چشمانش رسوخ کرده بود.
مانتویی به‌سمتم گرفته شد، با همان دست‌های زخمی شده گرفتمش و با صدای لرزانی گفتم:
-برید، برید بیرون.
سر تکان داد. سعی داشت آرامم کند؛ اما خودش مضطرب بود و حالش بدتر از من، خ*را*ب بود.
انگار که خبر مرگ عزیزی را بهش داده بودند که با درد نگاهم می‌کرد.
-کیارش بچه‌ها رو بیرون ببر.
یعنی فهمیده بود؟! خودش گفته بود که روانپزشک خبره‌ای است و همه چیز را می‌فهمد.
-برید بیرون!
فریادش باعث شد تکانی بخورم و در خود مچاله بشوم. پایش را به جلو سر داد و تند گفت:
-تو نه، نارون تو نترس!
مری از گریه هق می‌زد و کیارش و مریم سعی داشتند آرامش کند. پس شراره چه؟! خوش‌حال است که در این وضع می‌بینتم؟
صدای گریه‌هایشان دور و دورتر می‌شد و در آخر قسمی که مری به کاوه داد تا به بیرون بیاورتم. فکر می‌کرد می‌میرم؟
چشم بستم و شیشه را در دستم فشردم که دوباره داد زد:
-نبند! به من نگاه کن.
قلبم می‌سوخت و نفسم بالا نمی‌آمد. نگاهش کردم. آن‌قدر چهره‌اش در درد پوشیده شده بود که هر آن ممکن بود گریه کند.
-نارون!
صدایم نزن. اسم من پر از نحسی است، مثل کلاغ‌های شومی که در روستا بالای خیمه‌هایمان یک صدا غار غار می‌کردند.
قفسه‌ی س‍*ینه‌اش در حال ترکیدن بود، درست مانند من.
نفسش را خالی کرد، آب دهانش را قورت داد که سیب گلویش بالا و پایین شد.
-ازت خواهش می‌کنم، لطفاً، بندازش.
چشمان سیاهش، درست مثل شب و پیشانی روشن و بلندش مثل روز روشن. بینی قلمی‌اش و ابروهای کشیده‌ی مشکی‌اش. این مرد، این مرد از من چه می‌خواهد؟!
او همه چیز دارد، پر است از خوبی و زیبایی؛ اما من چه؟
شیشه را روی زمین انداختم و با دست صورتم را پوشاندم. جیغ زدم:
-بهم نگاه نکن.
انگار که تازه یادم آمده بود چه‌قدر زشت و ترسناک شده‌ام. ازش خجالت می‌کشیدم. او کجا و من کجا؟!
دست‌هایش را دراز کرد و به‌سرعت، من را به کنار خود کشاند. می‌خواستم تقلا کنم و به‌عقب بروم؛ اما امنیت و گرمای حصار دستان مردانه‌اش، تمام معادله‌های زنانه‌ام را بر هم می‌ریخت.
با مشت به س‍*ینه‌ی پهنش کوباندم و جیغ زدم:
-ازم فاصله بگیر. تو نمی‌دونی من چقدر نحس ...
ادامه‌ی حرفم مساوی شد با گذاشتن دستش روی دهانم. صورتم را گرفت و به چشمانم زل زد.
-دیگه هیچ‌وقت به خودت این حرف رو نزن.
سرم را به چپ و راست تکان دادم که یعنی نه و این واقعیت است.
به پیشانی‌ام بـ*ـو*سه‌ای عمیق زد، کمرم را گرفت و به خودش چسباندم.
-از این به بعدت رو بسپار دست من! قول می‌دم دستی که دراز شده به‌سمتت رو قطع کنم.
با این حرفش پی بردم به این‌که ماجرا را می‌داند. این مرد مرموز همه چیز را می‌فهمد.
خجالت زده چشم بستم که دوباره دستش را دورم گره زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
باید کنار بگذاری آدم‌های خوب زندگی‌ات را برای روز مبادا. آن‌هایی که خودت را بخواهند و دوستت بدارند.
باید دل بسپاری به کسی که جز تو، کسی دیگر به چشمش نمی‌آید. مانند کاوه‌ای که حس بیزاری جویانه‌ام را، تبدیل به صلحی کرده است که درونم به راه افتاده.
-بریم رو ت*خ*ت دستت رو پانسمان کنم؟
نمی‌خواستم جدا شوم، نباید رهایم می‌کر‌د. آهسته ل*ب زدم:
-نه!
حلقه‌ی دستش را دور کمرم تنگ‌تر کرد که باعث شد کامل به او بچسبم.
-الان لج می‌کنی نارون خانم؟
لحن محبت آمیز و شوخ صدایش، گرمای وجودم را به اوج رساند.
-نه، فقط نرو!
تند شدن نفس‌هایش و کوبش قلبش، آهنگی در گوشم شد. او برعکس هر مردی است که تا به حال در زندگی‌ام شناخته‌ام. یک برعکس شگفت انگیز.
-پس حداقل اجازه بده مریم خانم رو صدا بزنم کمکمون کنه.
سرم را از رویش برداشتم و به دست‌های خونی‌ام نگاهی انداختم.
-می‌سوزه!
هوای اتاق را با حرص بلعید. انگار سعی داشت آرام به نظر برسد؛ اما قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش و دندان قروچه کردن‌هایش به خوبی ثابت می‌کردند که عصبی است.
-بشین روی تخت تا بیام.
به‌سرعت پیراهن سفیدِ خونی‌ شده‌اش را چسبیدم که باعث شد دستم بیشتر بسوزد.
-آخ!
- باز کن دستت رو، باز کن بذار هوا بخوره.
مشت‌هایم را باز کردم. معده‌ام می‌سوخت و شکمم پیچ می‌خورد.
-نرو، همین‌جا بمون.
از لابه‌لای خورده شیشه‌‌ها ردم کرد. روی تخت نشستم و او هم کنارم نشست. دستش را دراز کرد و شانه‌های خمیده‌ام را در بر گرفت.
موبایلش را از جیب کتش در آورد و با گرفتن شماره‌ای، با انگشت‌هایش نرم بازویم را فشرد.
-مشت نکن!
صدای بلندش باعث شد به تندی دوباره دستانم را باز کنم. با بغض نالیدم:
-هوا می‌خوره بدتر می‌سوزن.
مچ دستم را گرفت و به قلبش فشرد.
-کیارش! به شراره بگو جعبه کمک‌های اولیه رو بیاره بالا!
-بگو مریم بیاد.
نگاهم کرد؛ اما کوتاه ...
-منتظرم. آره خوبه نگران نباشید. نیازی نیست، بگو مریم بیاره.
اگر می‌گذاشتند چند تیر به قلب شراره می‌زدم و بعد هم مغزش را هدف می‌گرفتم.
تماسش را که قطع کرد به هر دو کف دستم بـ*ـو*سه‌‌ای زد و با لبخندی غمگین نگاهم کرد.
-دلت برام می‌سوزه؟
لبخند، جایش را به اخمی پر رنگ داد.
-چرا باید دلم واست بسوزه؟!
نگاهِ بی‌روحم را به چشمان سیاهش دوختم.
-چون همیشه آسیب می‌بینم.
چیزی نگفت و به جایش اخمش غلیظ‌تر شد.
-من ضعیفم.
دستی به شکمم کشیدم که بغضم بیشتر شد.
-لایق این بچه هم نیستم.
صورتش را نزدیک آورد و با شستش، گونه‌ام را نوازش کرد.
-تو قوی‌ترین دختری هستی که تا به حال دیدم، و من مجذوب همین قوی بودنت شدم!
از نگاهش روی گرفتم و مچ‌هایم را از حصار دستانش آزاد کردم.
-به من ترحم نکن. اعتماد به نفس الکی هم نده!
-خواستن، اسمش ترحم نیست و واقعیت هم، اسمش اعتماد به نفس الکی نیست.
من شده‌ام بیمارش و او هم روانپزشک مهربانی که سعی دارد قانعم کند.
-همه‌ی ما گاهی اوقات به تخلیه شدن نیاز داریم.
با خنده‌‌‌ای ملایم، اشاره‌ای به آیینه‌ی شکسته شده کرد.
-مثلا تو از نوع دیوونگیشی!
نخندیدم، نگاهش نکردم و اصلاً حرف‌هایش را درک نمی‌کردم. در مغز من چیزهایی دیگر عبور می‌کرد.
-کی بهت گفت؟
صدایش در نیامد. به‌عقب رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. پاهایم از روی تخت آویزان شدند.
-از چی خبر داری؟ مروارید بهت گفت؟!
بلند شد. پنجره را کمی باز کرد و تکیه‌اش را به دیوار داد.
-شغلم رو درک کن. نیازی نیست کسی چیزی بگه! کافیه نگاهت کنم تا بفهمم دیروز رو چه‌جور سر کردی؛ اما این استثنا فقط واسه توعه نارون، نه کسی دیگه!
چیزی در دلم فرو ریخت، مثل یک ترس و خجالت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
یک حس نفرت انگیزی نسبت به‌تمام دانسته‌های ذهنش راجع به خودم دارم. ای‌کاش روانپزشک نبود.
سر به زیر انداختم و سعی داشتم نگاهش نکنم.
-من نمی‌دونم باید چه‌کار کنم!
نزدیک آمد. قد بلندش روی تن نحیفم سایه انداخت. دستش را بند تاج تخت کرد و محکم فشردش.
-کافیه کنارم باشی، دیگه نیازی به فکرهای هرج و مرجی که تو ذهنت می‌گذره نیست.
-به من کمک نکن.
انگشت‌های دستش از فشار زیاد رو به سفیدی می‌رفتند.
-مثل این‌که خون برگشته به مغزت، دوباره بلبل ز*ب*ون شدی!
شوخی نبود و با جدیت حرفش را زد. آهی کشیدم، خواستم جوابش را بدهم که در زده شد.
-می‌تونم بیام داخل؟
به کاوه نگاهی انداختم که به آرامی گفت:
-چه‌کار کنیم؟ به‌نظرت راهش بدیم داخل؟
شانه‌ای بالا انداختم و چیزی ‌نگفتم. همان‌طور که به‌سمت در می‌رفت زمزمه کرد:
-سکوت نشانه‌ی رضایته!
گاهی اوقات هم نشانه‌ی «خیر» است و تو حوصله‌ای برای بیان کردنش نداری.
سر بلند کردم که با چشمان پف کرده و سرخش مواجه شدم. مظلوم نگاهم می‌کرد. مریم را در هر شرایطی دوست دارم، حتی بیشتر از خودم.
جعبه را از دستش گرفت و متشکرانه ل*ب زد:
-ممنونم! شما برید پایین تا دستش رو پانسمان کنم، بعد صداتون می‌زنم تا بالا بیاید.
با بغضی که سعی داشت قورتش بدهد رو به کاوه گفت:
-می‌شه کنارش بمونم؟
- بهتره پایین بمونید.
سی درصد از این‌که کاوه می‌گفت مریم پایین بماند، به‌خاطر راحتی‌ام بود و بقیه‌اش به‌خاطر تنهایمان.
قبل از رفتن، صدایش زدم که خوش‌حال به‌سمتم برگشت.
-جان مریم؟
-ده دقیقه دیگه بیا بالا!
به پاهایش سرعت داد. بـ*ـو*سه‌ای روی گونه‌ام نشاند و با گفتن:
-قربونت برم الهی، چشم!
از اتاق بیرون زد.
-از تنهایی با من بیزاری؟
کیف قرمز که یک علامت به‌اضافه‌ی سفید رویش حک شده بود را باز کرد.
-نه، فقط نمی‌خوام دیگه خسته‌ات کنم.
کلافه نفسش را فوت کرد.
-تو خستگی نیستی برای من. می‌تونی درک کنی حرفم رو؟! تعارف که نداریم با هم دختر خوب!
وسایل مورد نیازش را در آورد و به‌سمتم آمد.
-بریم حمام اتاقت بهتره، روشویی که داره؟
سر تکان دادم و با هم وارد حمام شدیم. سرمایش لرز به شانه‌هایم انداخت و گرمای دلم را زدود.
-خب این بتادین و این هم سرم فیزیولوژی. نیازی به بخیه نیست، زخمش اون‌قدرها عمیق نیست. پس جای نگرانی هم باقی نمی‌مونه خانم سرتق!
به ل*ب‌های گوشتی‌اش که در حال جنبیدن بودن زوم شدم.
این همه مهربانی را یک‌جا در قلبت جای داده‌ای، اذیت نمی‌شوی؟!
شب‌ها از درد سنگینی‌اش می‌توانی راحت بخوابی؟!
با سوزش دست‌هایم، جیغی زدم و سعی کردم به‌عقب بروم؛ اما او محکم گرفته بودم.
-باید قبل از این‌کارت به عواقبش هم فکر می‌کردی.
بالاخره بغضم شکسته شد و در فضای حمام، صدای گریه‌هایم پیچید.
-سعی کن تحمل کنی. خوبه، گریه کن یکم آروم بشی.
ل*ب گزیدم که باز هم سوزش و جیغ دیگر‌م.
اخم‌هایش سخت در هم بودند و پیشانی‌اش پر از عرق شده بود. هر وقت عصبی بشود، پیشانی‌اش خیس می‌شود.
گ*از استریل را باز کرد. اول دور دست راستم و بعد هم چپ پیچید. هنوز می‌سوختند؛ اما نه به اندازه‌ی بار اول.
-دل درد دارم.
سرش را بلند کرد. چتری‌هایش روی پیشانی‌اش پراکنده شده بودند.
-حالت تحوع چی؟
معذب سرم را به‌سمتی دیگر گرفتم. الهی خدا بکشتم از دست این مرد که ان‌قدر رک و پو*ست کنده حرف می‌زند.
-تب هم داری؟
به سختی د*ه*ان باز کردم:
-کم!
-پس باید قرص دیفنوکسیلات بخوری و البته هیوسین!
متعجب چشم گرد کردم.
-دینفوس، چی؟!
خنده‌ای کرد و با گرفتن بازویم از حمام خارج شدیم.
-الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم بهتره بریم بیمارستان معاینه بشی.
بی‌حوصله روی تخت نشستم و عصبی غریدم:
-حرفشم‌ نزن!
-مسئولیت پذیر باش.
دست به سـ*ـینه شدم و ابرو در هم کشیدم.
-واسم مهم‌ نیست.
-این که به یه جسم کوچیک آسیب بزنی؟
با خشم نگاهش کردم و داد زدم:
-تقصیره پدرشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
قدم‌هایش را بلند برداشت و در نهایت، بالای سرم قرار گرفت.
-کدوم پدر؟! همونی که خودت هم قبولش نداری؟
سرم را بلند کردم. وجودم از حرص و درد پر شده بود.
-آره، همون بد ذاتی که من رو به این حال و روز انداخته!
قطره‌‌‌ی اشک سمج، کنج چشمم چکید که با پشت دست محکم پسش زدم.
-پس الآن هم مهم نیست از این به بعدم چی می‌شه. نگرانی‌هات رو خرج یکی دیگه کن، نه من!
مردمک‌های مشکی‌اش را روی چشمانم ثابت نگه داشته بود. انگار که می‌خواست درد دلم را بخواند.
کمی به‌سمتم متمایل شد که موازی هم قرار گرفتیم.
لـ*ـب‌هایم را بهم فشردم و دست مشت شده‌ام را محکم به سـ*ـینه‌اش کوباندم.
-برو!
دوباره کوباندم؛ اما ضعیف‌تر از دفعه‌ی قبل‌.
-از من فاصله بگیر.
هیچ حرکتی نمی‌کرد، بی‌حرف خیره نگاهم می‌کرد. چشم بستم و با درد گریه کردم.
-من نحسم کاوه، از من فاصله بگیر.
خواستم این بار مشتم را محکم به سـ*ـینه‌ی خودم بکوبانم که مچم را گرفت.
پارگی‌های دستم به شدت می‌سوختند؛ اما سوزشش به اندازه‌ی قلب مچاله شده‌ام نبود.
پای چپش را روی تخت گذاشت، جوری که زیر اندام ب*دن ب*ر*جسته‌‌اش مخفی شدم.
-رفتن، کار ماهورِ نه من!
بازوی چپم را میان دست پهن و مردانه‌اش گرفت و آهسته فشردش.
-دیگه هیچ‌وقت حرف از رفتن من نزن و نگو ازم فاصله بگیر.
دستش را از روی بازویم به بالا کشید و در نهایت، چانه‌ام را به حصار انگشت شست و اشاره‌اش در آورد.
-وقتی شکمت بزرگ‌تر بشه، بدونِ این‌که مردی کنارت باشه، مطمئن باش سایه‌ی سنگین بی‌آبرویی زندگیت رو از هم‌ می‌پاشونه! در دروازه رو می‌شه بست؛ اما دهن مردم ...
پلک زدم تا چهره‌اش را از پشت پرده‌ی خیس نگاهم بهتر ببینم. جدی بود و از هر کلمه‌اش صداقت می‌بارید.
-ببین، جوابی نداری! چون می‌دونی دارم واقعیت رو می‌گم. می‌خوای بگم اولین نفری که رسوای آدم و عالمت می‌کنه کیِ؟! یا بهتره بگم چه کسایی‌ان؟
چانه‌ام را رها کرد که سر به زیر انداختم. حرف‌هایش را قبول داشتم و هیچ‌ جوابی هم برایشان نداشتم.
پایش را برداشت و صاف ایستاد. دستی به پیراهن خاکستری‌اش کشید و با لبخند، ل*ب زد:
-به اندازه‌ی کافی هم آبیاری شدم.
با خجالت ل*ب گزیدم. نقطه به نقطه‌ی پیراهن خوش دوختش را خون گرفته بود. به‌سمت کمدم رفت، مانتو به همراه شالی انتخاب کرد و کنارم روی تخت انداخت.
-می‌ایستم در اتاقت تا بپوشی با هم بیمارستان بریم.
-اما ...
صدای بلندش باعث شد حرف در دهانم‌ ماسیده شود!
-اما، بی اما نارون! تا یه ربع دیگه حاضر و آماده بیرون باش، وگرنه می‌یام به زور تنت می‌کنم.
حرفش را زد و بعد هم بیرون رفت. آن‌قدر جدی گفته بود که شک نداشتم‌ کارش را عملی می‌کند.
به‌سختی لباس‌هایی را که انتخاب کرده بود را تن کردم. موقع پوشیدن شلوار لی‌ام چند بار صدای آخ و اوخم بلند شد. مگر من جای سالمی هم داشتم؟!
با تقه‌اش به در، شالم را سر کردم و بی‌حوصله بیرون زدم.
-دکتر فدایی چشم انتظارته‌!
جوابش را ندادم و به‌سمت پله‌ها رفتم.
-می‌تونی راه بری؟
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم. مو به موی قضایا را می‌دانست؛ اما انگار به چیز دیگری فکر می‌کرد و من اشتباه می‌کردم.
با صدای باز شدن در خانه، نگاهم معطوف راه‌رو شد. بند مانتویم را دست گرفتم و از‌ پله‌ها پایین رفتم. سرگیجه داشتم و خوابم می‌آمد.
دستی به سرم کشیدم که صدایی آشنا، مرا از دنیای بیمار گونه‌ام به وحشت سه شب پیش انداخت.
صدای مردانه‌اش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و در آخر، چهره‌ی ... این چهره برای خودش است؟!
مثل همیشه، همان قدر خوشتیپ و سر حال، با مسعود احوال پرسی کرد و به داخل آمد.
کاوه از فرصت استفاده کرد و دستش را دور کمرم حلقه کرد. کیارش از سر جایش بلند شد و نزدیکمان آمد.
نگاهش از چشمانم به‌سمت دست حلقه شده‌ی کاوه دور کمرم سوق داده شد و سپس، پانسمان‌های دستم که کمرنگیِ خون رویشان به چشم می‌خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا