میدانی باور یک دختر چه زمانی ته میکشد؟
زمانی که ناامید شود از آن کسی که دوستش دارد و به خیال میکشید، جنون عشقش را. زمانی در هم شکسته میشوی که روحت را تکهتکه کند و لاشههای اضافهاش را جلوی گرگهای درنده بیندازد.
در آن شب، در آن تاریکی و باد، وقتی که آسمان نعره میزد و برگ درختان میرقصیدند من برای چندمین بار شکستم. مهتاب، نگاه خجالت زدهاش را از اتاقم برداشت و نخواست ببیند نفسهای آلودهی مردی را که سعی داشت در سکوت شب، یک زن را بدرد.
خواستم داد و هوار کنم، فریاد بزنم و کمک بخواهم؛ اما یک چیز بود که اجازه نمیداد، بیآبرویی.
همان کلمهی نحسی که بهخاطرش بانویم کشته شد و امشب، من زیر تن قدرتمند مردی که فکر میکردم پارهی تنم است کشته میشوم. مثل مردان بیرحمی میماند که گریهها و التماس کردنهایم را نادیده میگیرد و بیشتر هم مثل یک حیوان درنده، سعی دارد کارش را تمام کند.
صدایم را نمیشنید و غرشهای ترسناکش، مرا بهسمت مرگ میکشاند. دست روی شکمم گذاشتم و نالیدم برای موجود کوچکی که سعی داشتم از چنگال مرد ظالم رو به رویم نجاتش بدهم؛ اما با تقلاهای من او حریصتر میشد.
دیگر گریه نمیکنم، نگران نمیشوم.
بلند شد، دستش را لای موهایش کشید و پنجره را بست.
سرد بود، هوای اتاق بینهایت سرد و عذاب آور بود.
در خودم مچاله شدم. لباسهایش را از روی زمین برداشت و به تن کرد. سنگینی نگاهش قلبم را خراش میداد. سرم درد میکرد و بدنم کوفته بود.
ایکاش چشم میبستم و برای همیشه میخوابیدم.
قبل از رفتنش کنارم زانو زد، دستم را گرفت؛ اما بیجانتر از آنی بودم که بخواهم پسش بزنم.
-الان فهمیدی به کی تعلق داری؟
چشم بستم. نمیخواستم چهرهاش را ببینم. گوشهی ل*بم از سیلیاش میسوخت.
داد زد:
-به من!
سرم تیر میکشید و حالم به طرز فجیعی بد بود.
-برو بهش بگو چه شبی داشتی باهام، باید بدونِ صاحب تو کیِ!
من سگ نیستم، من سگ نیستم! باید میرفت و تنهایم میگذاشت. ایکاش سپیدی صبح را نبینم.
زمانی که ناامید شود از آن کسی که دوستش دارد و به خیال میکشید، جنون عشقش را. زمانی در هم شکسته میشوی که روحت را تکهتکه کند و لاشههای اضافهاش را جلوی گرگهای درنده بیندازد.
در آن شب، در آن تاریکی و باد، وقتی که آسمان نعره میزد و برگ درختان میرقصیدند من برای چندمین بار شکستم. مهتاب، نگاه خجالت زدهاش را از اتاقم برداشت و نخواست ببیند نفسهای آلودهی مردی را که سعی داشت در سکوت شب، یک زن را بدرد.
خواستم داد و هوار کنم، فریاد بزنم و کمک بخواهم؛ اما یک چیز بود که اجازه نمیداد، بیآبرویی.
همان کلمهی نحسی که بهخاطرش بانویم کشته شد و امشب، من زیر تن قدرتمند مردی که فکر میکردم پارهی تنم است کشته میشوم. مثل مردان بیرحمی میماند که گریهها و التماس کردنهایم را نادیده میگیرد و بیشتر هم مثل یک حیوان درنده، سعی دارد کارش را تمام کند.
صدایم را نمیشنید و غرشهای ترسناکش، مرا بهسمت مرگ میکشاند. دست روی شکمم گذاشتم و نالیدم برای موجود کوچکی که سعی داشتم از چنگال مرد ظالم رو به رویم نجاتش بدهم؛ اما با تقلاهای من او حریصتر میشد.
دیگر گریه نمیکنم، نگران نمیشوم.
بلند شد، دستش را لای موهایش کشید و پنجره را بست.
سرد بود، هوای اتاق بینهایت سرد و عذاب آور بود.
در خودم مچاله شدم. لباسهایش را از روی زمین برداشت و به تن کرد. سنگینی نگاهش قلبم را خراش میداد. سرم درد میکرد و بدنم کوفته بود.
ایکاش چشم میبستم و برای همیشه میخوابیدم.
قبل از رفتنش کنارم زانو زد، دستم را گرفت؛ اما بیجانتر از آنی بودم که بخواهم پسش بزنم.
-الان فهمیدی به کی تعلق داری؟
چشم بستم. نمیخواستم چهرهاش را ببینم. گوشهی ل*بم از سیلیاش میسوخت.
داد زد:
-به من!
سرم تیر میکشید و حالم به طرز فجیعی بد بود.
-برو بهش بگو چه شبی داشتی باهام، باید بدونِ صاحب تو کیِ!
من سگ نیستم، من سگ نیستم! باید میرفت و تنهایم میگذاشت. ایکاش سپیدی صبح را نبینم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: