بوی تازگی گچ را دوست داشتم. دلم میخواست ریههایم را پر کنم از این بو. جایم گرم و نرم بود. دلم نمیخواست چشم باز کنم و دوباره سردرد بکشم.
سردرد؟!
چشمانم را بهسرعت باز کردم و لابهلای افکارم بهدنبال یک سرنخ میگشتم. در جایم غلتی زدم که ناگهانی، اتفاقهای پیش آمده بهسمتم هجوم آورند.
یک پلهی دیگر تا دیدن آقابزرگ مانده بود، مری و کیارش و بعد هم سرگیجهام.
نفسم را خسته رها کردم و از زیر پتوی ضخیمی که رویم انداخته بودند، کمی بالا آمدم و تکیهام را به دیوار پشت سرم دادم. سربرگردانم که دهانم از تعجب باز ماند! خودش بود؟!
پتو را به کناری زدم و آرام بهسمتش رفتم.
دلم برای چهرهاش تنگ شده بود؛ اگر زمان مرگ بانو کنارم میماند، هیچوقت بهسمت پدرم نمیرفتم و در دام اسحاق نمیافتادم.
با فکری خبیثانه، بیشتر از قبل نزدیکش شدم. شالم را از روی سرم در آوردم، طرهای از موهایم را دست گرفتم و با تیزیشان، شروع به اذیت کردنش کردم.
اول از همه بهسمت چشمانش رفتم و آرام روی پلکهایش تیزی موهایم را به حرکت در میآوردم.
اخمی کرد و به سرش تکانی داد.
ایندفعه گونههایش را هدف گرفتم و با دقت روی صورتش، موهایم را پیچ و تاب میدادم، او هم دستش را بالا میآورد و صورتش را میخاراند.
خندهی ریزی کردم و با وارد کردن نوکِ موهایم به حفرهی بینیاش، زیرِ دستم زد و با عطسهای بلند، عصبی چشم باز کرد و سر جایش نشست.
چشمانش قرمز بودند و این یعنی، بیخوابی کشیده است.
ل*بهایم را جمع کردم و مظلوم به چهرهی عصبیاش خیره ماندم. چشم بست و با رها کردن نفسش، دوباره پلکهایش را از هم باز کرد. رنگ نگاهش تغییر کرده بود و حال به مهربانی میزد.
بهسمتم آمد و چترهای بلندم را پشت گوشم زد. گرمای دستش خودِ آرامش بود.
- خیلی نگرانتم ...
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و ادامه داد:
- خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد!
صورتش را نزدیک آورد، آنقدر نزدیک که پرتاب نفسهای گرمش بهسمت گونههای داغم، پیدرپی شلیک میشدند.
- خوشحالم از اینکه دیر نیومدم.
با حرفش، تک خندهای کردم و کمی ب عقب رفتم.
دیر نیامده بود.
سرم را مسخرهوار از حرفش تکان دادم و بیتفاوت گفتم:
- آره دیر نیومدی. اصلاً تو چرا گذشته رو داری با الآن قاطی میکنی؟ مُرد، روزایی که داشتیم دیگه مردن.
نزدیک آمد، دوباره ابروهای کشیدهاش در هم گره خوردند و عصبی شستش را روی ل*بهای گوشتیاش کشید.
- از گذشتهای حرف میزنی که اگه بخوایم میتونیم دوباره زندهاش کنیم. ما ...
لبخند عصبی زد. پشت پلکش را خاراند و با حرص ادامه داد:
- ما میتونیم روی قدمهای رفتمون دوباره راه بریم، میتونیم مثل گذشته و شاید هم بهتر از گذشته زندگیمون رو بسازیم.
- زندگیمون؟ از کدوم زندگی حرف میزنی؟!
نزدیک آمد، هر دو بازویم را دست گرفت و ل*بهایش را با زبان، کمی تر کرد.
- آره، آره زندگیمون! نارون من نبوم، من از تو خیلی دور بودم، میتونی حرفم رو درک کنی؟ وقتی میگم دور یعنی یه کشور دیگه!
نگاهی به گ*ردنش انداختم. پیراهن سفیدش را با گرمکن طوسی رنگی عوض کرده بود و گردنبند طلایی رنگی که در گ*ردنش بود بیشتر از هر وقتی زیباییاش را به رخ میکشید.
- حواست هست؟!
بیتوجه به کلام عصبیاش، دست بردم و گردنبندش را لمس کردم.
لبخندی زدم و با بیتفاوتی گفتم:
- هنوز هم داریش؟
نفسهایش تند شده بودند و گونههایم هم در حال سوراخ شدن.
- سیگار، زود عصبی شدن، خب دیگه چیا مونده که هنوز رو نکردی؟
انگشتهای دستم را ناگهانی گرفت و میان دستش نرم فشرد.
- من هیچوقت نتونستم از خودم دورت کنم. همیشه بودی. موقع راه رفتن، غذا خوردن، درس خوندن، کار کردن، همیشه تو بودی! کنارم نه، تو وجودم ریشه زده بودی و با دور شدنمون از هم، ریشهای که تو وجودم زدی یکهو رشد کرد. اونقدر بزرگ، که درونم پر شد از تو!
نگاهم را از گ*ردنش به چشمانش که فریاد میزدند باورم کن، سوق دادم و با لبخندِ کجی از قصد گفتم:
- ای کاش میتونستم حرفهایی که میگی رو باور کنم.
سردرد؟!
چشمانم را بهسرعت باز کردم و لابهلای افکارم بهدنبال یک سرنخ میگشتم. در جایم غلتی زدم که ناگهانی، اتفاقهای پیش آمده بهسمتم هجوم آورند.
یک پلهی دیگر تا دیدن آقابزرگ مانده بود، مری و کیارش و بعد هم سرگیجهام.
نفسم را خسته رها کردم و از زیر پتوی ضخیمی که رویم انداخته بودند، کمی بالا آمدم و تکیهام را به دیوار پشت سرم دادم. سربرگردانم که دهانم از تعجب باز ماند! خودش بود؟!
پتو را به کناری زدم و آرام بهسمتش رفتم.
دلم برای چهرهاش تنگ شده بود؛ اگر زمان مرگ بانو کنارم میماند، هیچوقت بهسمت پدرم نمیرفتم و در دام اسحاق نمیافتادم.
با فکری خبیثانه، بیشتر از قبل نزدیکش شدم. شالم را از روی سرم در آوردم، طرهای از موهایم را دست گرفتم و با تیزیشان، شروع به اذیت کردنش کردم.
اول از همه بهسمت چشمانش رفتم و آرام روی پلکهایش تیزی موهایم را به حرکت در میآوردم.
اخمی کرد و به سرش تکانی داد.
ایندفعه گونههایش را هدف گرفتم و با دقت روی صورتش، موهایم را پیچ و تاب میدادم، او هم دستش را بالا میآورد و صورتش را میخاراند.
خندهی ریزی کردم و با وارد کردن نوکِ موهایم به حفرهی بینیاش، زیرِ دستم زد و با عطسهای بلند، عصبی چشم باز کرد و سر جایش نشست.
چشمانش قرمز بودند و این یعنی، بیخوابی کشیده است.
ل*بهایم را جمع کردم و مظلوم به چهرهی عصبیاش خیره ماندم. چشم بست و با رها کردن نفسش، دوباره پلکهایش را از هم باز کرد. رنگ نگاهش تغییر کرده بود و حال به مهربانی میزد.
بهسمتم آمد و چترهای بلندم را پشت گوشم زد. گرمای دستش خودِ آرامش بود.
- خیلی نگرانتم ...
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و ادامه داد:
- خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد!
صورتش را نزدیک آورد، آنقدر نزدیک که پرتاب نفسهای گرمش بهسمت گونههای داغم، پیدرپی شلیک میشدند.
- خوشحالم از اینکه دیر نیومدم.
با حرفش، تک خندهای کردم و کمی ب عقب رفتم.
دیر نیامده بود.
سرم را مسخرهوار از حرفش تکان دادم و بیتفاوت گفتم:
- آره دیر نیومدی. اصلاً تو چرا گذشته رو داری با الآن قاطی میکنی؟ مُرد، روزایی که داشتیم دیگه مردن.
نزدیک آمد، دوباره ابروهای کشیدهاش در هم گره خوردند و عصبی شستش را روی ل*بهای گوشتیاش کشید.
- از گذشتهای حرف میزنی که اگه بخوایم میتونیم دوباره زندهاش کنیم. ما ...
لبخند عصبی زد. پشت پلکش را خاراند و با حرص ادامه داد:
- ما میتونیم روی قدمهای رفتمون دوباره راه بریم، میتونیم مثل گذشته و شاید هم بهتر از گذشته زندگیمون رو بسازیم.
- زندگیمون؟ از کدوم زندگی حرف میزنی؟!
نزدیک آمد، هر دو بازویم را دست گرفت و ل*بهایش را با زبان، کمی تر کرد.
- آره، آره زندگیمون! نارون من نبوم، من از تو خیلی دور بودم، میتونی حرفم رو درک کنی؟ وقتی میگم دور یعنی یه کشور دیگه!
نگاهی به گ*ردنش انداختم. پیراهن سفیدش را با گرمکن طوسی رنگی عوض کرده بود و گردنبند طلایی رنگی که در گ*ردنش بود بیشتر از هر وقتی زیباییاش را به رخ میکشید.
- حواست هست؟!
بیتوجه به کلام عصبیاش، دست بردم و گردنبندش را لمس کردم.
لبخندی زدم و با بیتفاوتی گفتم:
- هنوز هم داریش؟
نفسهایش تند شده بودند و گونههایم هم در حال سوراخ شدن.
- سیگار، زود عصبی شدن، خب دیگه چیا مونده که هنوز رو نکردی؟
انگشتهای دستم را ناگهانی گرفت و میان دستش نرم فشرد.
- من هیچوقت نتونستم از خودم دورت کنم. همیشه بودی. موقع راه رفتن، غذا خوردن، درس خوندن، کار کردن، همیشه تو بودی! کنارم نه، تو وجودم ریشه زده بودی و با دور شدنمون از هم، ریشهای که تو وجودم زدی یکهو رشد کرد. اونقدر بزرگ، که درونم پر شد از تو!
نگاهم را از گ*ردنش به چشمانش که فریاد میزدند باورم کن، سوق دادم و با لبخندِ کجی از قصد گفتم:
- ای کاش میتونستم حرفهایی که میگی رو باور کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: