کامل شده رمان کلاغ‌زاده(جلد اول)|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بوی تازگی گچ را دوست داشتم. دلم می‌خواست ریه‌هایم را پر کنم از این بو. جایم گرم و نرم بود. دلم نمی‌خواست چشم باز کنم و دوباره سردرد بکشم.
سردرد؟!
چشمانم را به‌سرعت باز کردم و لابه‌‌لای افکارم به‌دنبال یک سرنخ می‌گشتم. در جایم غلتی زدم که ناگهانی، اتفاق‌های پیش آمده به‌سمتم هجوم آورند.
یک پله‌ی دیگر تا دیدن آقابزرگ مانده بود، مری و کیارش و بعد هم سرگیجه‌ام.
نفسم را خسته رها کردم و از زیر پتوی ضخیمی که رویم انداخته بودند، کمی بالا آمدم و تکیه‌ام را به دیوار پشت سرم دادم. سربرگردانم که دهانم از تعجب باز ماند! خودش بود؟!
پتو را به کناری زدم و آرام به‌سمتش رفتم.
دلم برای چهره‌اش تنگ شده بود؛ اگر زمان مرگ بانو کنارم می‌‌ماند، هیچ‌وقت به‌سمت پدرم نمی‌رفتم و در دام اسحاق نمی‌افتادم.
با فکری خبیثانه، بیشتر از قبل نزدیکش شدم. شالم را از روی سرم در آوردم، طره‌ای از موهایم را دست گرفتم و با تیزی‌شان، شروع به اذیت کردنش کردم.
اول از همه به‌سمت چشمانش رفتم و آرام روی پلک‌هایش تیزی موهایم را به حرکت در می‌آوردم‌.
اخمی کرد و به سرش تکانی داد.
این‌دفعه گونه‌هایش را هدف گرفتم و با دقت روی صورتش، موهایم را پیچ و تاب می‌دادم، او هم دستش را بالا می‌‌آورد و صورتش را می‌خاراند.
خنده‌ی ریزی کردم و با وارد کردن نوکِ موهایم به حفره‌ی بینی‌اش، زیرِ دستم زد و با عطسه‌ای بلند، عصبی چشم باز کرد و سر جایش نشست.
چشمانش قرمز بودند و این یعنی، بی‌خوابی کشیده است.
ل*ب‌هایم را جمع کردم و مظلوم به چهره‌ی عصبی‌اش خیره ماندم. چشم بست و با رها کردن نفسش، دوباره پلک‌هایش را از هم باز کرد. رنگ نگاهش تغییر کرده بود و حال به مهربانی می‌زد.
به‌سمتم آمد و چترهای بلندم را پشت گوشم زد. گرمای دستش خودِ آرامش بود.
- خیلی نگرانتم ...
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و ادامه داد:
- خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد!
صورتش را نزدیک‌ آورد، آن‌قدر نزدیک که پرتاب نفس‌های گرمش به‌سمت گونه‌های داغم، پی‌در‌پی شلیک می‌شدند.
- خوش‌حالم از این‌که دیر نیومدم.
با حرفش، تک خنده‌ای کردم و کمی ب‌ عقب رفتم‌.
دیر نیامده بود.
سرم را مسخره‌وار از حرفش تکان دادم و بی‌تفاوت گفتم:
- آره دیر نیومدی. اصلاً تو چرا گذشته رو داری با الآن قاطی می‌کنی؟ مُرد، روزایی که داشتیم دیگه مردن.
نزدیک آمد، دوباره ابروهای کشیده‌اش در هم گره خوردند و عصبی شستش را روی ل*ب‌های گوشتی‌اش کشید.
- از گذشته‌ای حرف می‌زنی که اگه بخوایم می‌تونیم دوباره زنده‌اش کنیم. ما ...
لبخند عصبی زد. پشت پلکش را خاراند و با حرص ادامه داد:
- ما می‌تونیم روی قدم‌های رفتمون دوباره راه بریم، می‌تونیم مثل گذشته و شاید هم بهتر از گذشته زندگیمون رو بسازیم.
- زندگیمون؟ از کدوم زندگی حرف می‌زنی؟!
نزدیک آمد، هر دو بازویم را دست گرفت و ل*ب‌هایش را با زبان، کمی تر کرد.
- آره، آره زندگیمون! نارون من نبوم، من از تو خیلی دور بودم، می‌تونی حرفم رو درک کنی؟ وقتی می‌گم دور یعنی یه کشور دیگه!
نگاهی به گ*ردنش انداختم.‌ پیراهن سفیدش را با گرمکن طوسی رنگی عوض کرده بود و گردنبند طلایی رنگی که در گ*ردنش بود بیشتر از هر وقتی زیبایی‌اش را به رخ می‌کشید.
- حواست هست؟!
بی‌توجه به کلام عصبی‌اش، دست بردم و گردنبندش را لمس کردم.
لبخندی زدم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- هنوز هم داریش؟
نفس‌هایش تند شده بودند و گونه‌هایم هم در حال سوراخ شدن.
- سیگار، زود عصبی شدن، خب دیگه چیا مونده که هنوز رو نکردی؟
انگشت‌های دستم را ناگهانی گرفت و میان دستش نرم فشرد.
- ‌من هیچ‌وقت نتونستم از خودم دورت کنم. همیشه بودی. موقع راه رفتن، غذا خوردن، درس خوندن، کار کردن، همیشه تو بودی! کنارم نه، تو وجودم ریشه زده بودی و با دور شدنمون از هم، ریشه‌ای که تو وجودم زدی یک‌هو رشد کرد. اون‌قدر بزرگ، که درونم پر شد از تو!
نگاهم را از گ*ردنش به چشمانش که فریاد می‌زدند باورم کن، سوق دادم و با لبخندِ کجی از قصد گفتم:
- ای کاش می‌تونستم حرف‌هایی که می‌گی رو باور کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
همان ته مانده‌‌ی نفسی هم که برایش مانده بود، با فشاری که ناشی از حرصش بود را روی صورتم خالی کرد و ل*ب‌هایش را روی هم فشرد‌.
ل*ب‌هایم می‌سوختند و گونه‌هایم در حال گر گرفتن.
- باورم نداری؟
دلم می‌خواست کمی اذیتش کنم، درست مثل قدیم که سر به سرش می‌گذاشتم و قهقه‌های خنده‌اش دلم را به هلالوش می‌انداخت.
ابرویی بالا انداختم و با لجاجت گفتم:
- نوچ.
چشم ریز کرد و دوباره پرسید:
- مطمئنی دیگه؟
شرارت از نگاهش می‌بارید. ترسیده، کمی به‌عقب رفتم و با شک گفتم:
- خب آره.
لبخند ژکوندی تحویل چهره‌ی متحیرم داد و دندان‌های سفید یک دستش را به نمایش گذاشت و ناگهانی به‌سمت صورتم یورش آورد!
با جیغ کوتاهی ترسیده کمرم به‌عقب خم شد و در نهایت، هر دو روی زمین افتادیم.
گونه‌ی چپم را کامل در د*ه*ان فرو برد و با گازی محکم، صدای جیغم بلندتر شد. دست‌هایم را مشت کرده و پی‌درپی حواله‌ی کمرش می‌کردم‌.
حسی از قلقلک و سوختن در صورتم جنب و جوش می‌کردند. نمی‌دانستم بخندم یا جیغ بزنم.
سرش را بلند کرد و خندان گفت:
- عجب چیزی شد!
دستم را روی گونه‌ام گذاشتم و محکم فشردمش. از درد چشم بستم و ابروهایم را در هم کشیدم.
- خیلی می‌سوزه ...
واقعاً هم خیلی می‌سوخت. مانند خون‌آشامی درنده، دندان‌های تیزش را در گوشتم فرو برده بود.
با لمس شدن ابروهایم توسط شست دستش، با اخم چشم باز کردم و به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش ضربه‌ای زدم.
- می‌شه بری عقب؟ دارم خفه می‌شم.
لبخند غمگینی زد و نگاهش را به چشمانم دوخت.
دست‌هایش را دو طرف سرم گذاشته بود و اجزای صورتم را از نظر می‌گذراند.
- هنوز، همون‌قدر سبز و خواستنی‌ان!
ابرویی بالا انداختم و با دهن کجی ‌گفتم:
- مبارک صاحبشون.
خنده‌ی کوتاهی کرد و سریع، اندام درشتش را به عقب کشید. نفس راحتی کشیدم که با حرفش، دوباره نفسم در س*ی*نه حبس شد.
- منظورت منم دیگه؟!
اگر بگفتم آره خودت را می‌گویم، اوج پررو بودن بود و اگر هم می‌گفتم‌ نه، نمی‌توانستم عواقب بعدش را پیش‌بینی کنم.
باید دوباره بحث را عوض می‌کردم. باید از اسارت حرف‌هایش رها می‌شدم. دستم را تکیه بر زمین کردم و آهسته بلند شدم.
- ساعت چنده؟
به ساعت مچی روی دستش نگاهی انداخت و بی‌تفاوت از سرجایش بلند شد‌.
- ده و نیم.
شالم را از روی پتوی پیچ خورده بلند کردم و موهایم را با دست کمی به‌عقب راندم‌. دست‌دست کردم تا پرم را پیدا کنم؛ اما نبود.
- می‌رم بیرون تا بیای آقا جو ...
- پر موهام؟!
- کدوم پر؟
عصبی دست بردم لایِ موهایم و تکان‌شان می‌دادم؛ اما نبود، نبود.
دستپاچه از سرجایم بلند شدم، نزدیک آمد و با تعجب گفت:
- کدوم پر؟! نارون به من نگاه کن.
نگاه شوکه‌ام را به چشمانش دوختم و با عجز سرم را میان دستانم گرفت.
- گمش کردم، گمش کردم باورم نمی‌شه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
مچ دستم را گرفت، در اتاق را باز کرد و به بیرون کشاندم.
اشاره‌ای به پله‌ها کرد و عصبی گفت:
- اون پایین آقاجون هست. از دیشب که اومدیم منتظرته و خانم هم یا خواب می‌ره یا غش می‌کنه! همین الآن می‌ری پایین و می‌شینی سر میز. فکر کردی دوسال اون‌ور بودی خبرایی شده؟! تموم ...
دستانش را به هم کوباند و دوباره گفت:
- ببین، تموم شد.
اخلاق جدید ماهور را نمی‌توانستم باور کنم. یعنی خودش بود؟! این همه تندخویی برای چه بود دیگر؟
نگاه پر خشمش، قلبم را تکه‌تکه می‌کرد و خودش هم نمی‌دانست با رفتارش چه بلایی سرم می‌آورد.
دستی به چشمانم کشیدم تا جلوی ریزش اشک‌های سرکشم را بگیرم. باز هم می‌سوختند و دل‌دل می‌کردند برای رها شدن روی گونه‌ام.
- این چیه؟ چرا هنوز دستته؟
دستم را کشید و انگشتی که حلقه داشت را بررسی ‌کرد. ابرویی بالا انداخت و پوزخند صداداری زد.
- اگه دلت هواییِ واسش، هنوز هم دیر نشده.
ل*ب‌هایش را با زبان تر کرد، انگشتم را فشرد و تلاش کرد تا حلقه را از دستم در بیاورد.
از درد اخمی کردم و با بغض ل*ب زدم:
- خودم در می ...
- خفه‌شو!
صدای دادش مانند تیری به قلبم شلیک شد و درد شکسته شدنش تمام تنم را بی‌حس کرد.
مانند ماهی‌ای که از آب گرفته شده
نفس‌های آخرم در لحظه به پایان رسیدند و
مانند شاپرکی که از مقصدش منحرف شده،
در نگاه غضب‌آلودش گم شدم.
- ماهور؟!
بالاخره حلقه را از دستم درآورد و جواب دایی را که تذکرانه صدایش زد، پاسخ داد:
- الان می‌یایم پایین.
سرش را تکان داد و نفس‌زنان حلقه‌ی اسحاق را جلوی چشمانم گرفت:
- پشت گوشت رو دیدی، این حلقه‌ی زشت و بدرد نخور هم می‌بینی.
قطره‌های اشک با هجوم، از چشمانم سرازیر می‌شدند.
می‌توانستم در جوابش بگویم: خودت خفه‌شو!
یا شاید هم چند سیلی آب‌دار نوش جانش می‌کردم؛ اما می‌دانستم که قلبم اجازه‌ی همچین کاری را نمی‌دهد.
شوکه به اشک‌هایم نگاهی انداخت و با بی‌معطلی جلو آمد.
کف دستش را روی دو طرف صورتم گذاشته بود و سعی داشت مانعِ گریه‌هایم شود.
بگذار فریاد بزند
خانه را بر سرم خ*را*ب کند
بد و بیراه بگوید و عصبی شود
هر چه می‌خواهد بگوید
هر کاری که می‌خواهد بکند؛ اما یک چیز را خوب می‌دانستم، امنیتی که در آغوشش داشتم را فقط یک‌جا می‌توانستم پیدا کنم، بعد از بانو خودش بود و تمام.
دل‌خور، از گرمای وجودش فاصله گرفتم و با ناراحتی گفتم:
- از وقتی رفتی، دلم دیگه برات تنگ نشد. دلم برای کسی که فکر می‌کردم همیشه کنارم هست تنگ می‌شد. نمی‌تونم دیگه بشناسمت و این بیشتر از هر چیزی آزاردهنده‌اس!
آب بینی‌ام را با آستین پیراهنم جمع کردم و ادامه دادم:
- نمی‌تونم درک کنم تا این حد بد شده باشی.
به شانه‌های پهنش چشم دوختم، گرمکن طوسی‌اش بی‌نهایت خواستنی‌اش کرده بود.
یک پزشک بداخلاق سیگاری!
در دل به شخصیتی که برایش ساختم خندیدم که با دوباره کشیدنم به آغوشش، غم و غصه مهمان دلم شد.
-‌‌ دلیل بداخلاقیا و زود عصبی شدن‌هام نه بیماریِ و نه تفاوتم با گذشته. تمام این اتفاق‌ها تقصیر فاصله‌ی بینمون بود. من فقط دلتنگم همین!
فینی کردم و از آغوشش جدا شدم.‌ جوابش را ندادم و به‌سمت پله‌ها قدم برداشتم.
حرف‌ها برای گفتن زیاد بود؛ اما الان موقعش نبود.
بی‌حرف دنبالم راه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و هم‌زمان با هم از پله‌ها پایین رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به‌سمت راه‌روی طویلی که کنار آشپزخانه بود پا تند کردم.
می‌خواستم در دل قل‌هو‌الله بخوانم، صلوات بفرستم؛ اما نه زبانم می‌چرخید و نه دل بی‌قرارم توانایی کاری را داشت.
پدربزرگی که سال‌ها کنارش زندگی می‌کردم حالا بعد از سال‌ها دوری، دوباره خانه‌ام را روی قلب مهربانش می‌گسترانم.
- نارون!
با صدای فیروزه خانم، سر جایم ایستادم. به‌سمتش برگشتم. بُهت چشمانش ثابت کرد که نمی‌دانست قرار است بازگردم.
شکسته شده بود و موهایش رو به سفیدی می‌‌زدند.
دیگر بانویی نبود تا ظرف رنگ را دست بگیرد و سفیدی موهایش را بپوشاند. ذوق‌زده، به‌سمتش رفتم و محکم در آغوشم کشیدمش. قدش تا شانه‌هایم می‌رسید. یا من زیادی بلند بودم یا او زیادی کوتاه بود.
- عزیزم، عزیزِدلم بوی بانو رو می‌ده، دخترکم.
تکان شانه‌هایش نشان از گریه‌هایش را می‌داد. دلتنگ بودم، حتی دلتنگ مورچه‌های خانه.
از خودم جدایش کردم و به گونه‌اش ب*وسه‌ای زدم.
- خیلی خوش‌حالم که دوباره ببینمت خاله فیروزه.
چشمانش را روی هم فشرد و با بغض گفت:
- ما بیشتر دخترم.
با لبخند از مهربانی‌اش روی گرفتم که با نگاهِ متعجب، غم‌زده و نگران آقابزرگ مواجه شدم. او دیگر موهایش کاملاً به سفیدی می‌زد.
آخ بانو، کجایی ببینی که همه به تو نیاز دارند.
میزی بیضی شکل که همه‌ی خانواده دورش جمع شده و در حال صبحانه خوردن بودند.
دلم برایش پر کشید، ریش‌های تازه نوک زده‌اش یک‌دست سفید شده بودند و لابه‌لای موهای برفی‌اش شاید که چند تار موی مشکی پیدا بکردی. با برخورد دستی به کمرم خواستم برگردم که زمزمه‌اش در گوشم پیچید:
- منتظرش نذار.
درست می‌گفت‌، نباید بیشتر از این چشم انتظار بگذاشتمش.‌سر تکان دادم، فشار دستش را بیشتر کرد و به‌سمت جلو هلم داد.
از روی صندلی‌اش بلند شد، خواست دستش را به لبه‌ی میز بگیرد که فنجان پر از چایش پخش زمین شد.
- آقاجون ...
با صدای بلند مری به خود آمدم و سریع به‌سمتش رفتم. حرف می‌زدند، ل*ب‌هایشان تنها نام ((آقاجون))را نجوا می‌کردند و با نگرانی، خیره به رفتارمان ماندند.
دستش را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش گذاشت و با سرفه‌های بلند سعی کرد به‌سمتم بیاید.
بی‌معطلی، در آغوشش جا شدم و عطرش را بو کشیدم.
این مرد دوست‌داشتنی پدربزرگ من بود، پدر بانو. این مرد شکست خورده را دوست داشتم.
دستانش را قفل کمرم کرد و ب*وسه‌هایش بودند که روی موهایم کاشته می‌شدند.
- کجا بودی؟ روله من، کجا بودی تو؟!
ای کاش پاهایم می‌شکست و هیچ‌وقت رهایش نمی‌کردم.
روی نوک پا ایستادم و سرم را کمی بالا گرفتم، دست انداختم دور گر*دن خوش بویش و گلویش را غرق ب*وسه کردم.
- نارون خانم پس چرا ما رو این‌جوری نبوسیدی؟
برای بار آخر، با خنده ب*وسه‌‌ای روی چانه‌اش زدم و از آغوشش جدا شدم. برگشتم و به دایی نوید نگاهی انداختم.
- چشم می*ب*و*سم؛ اما به نوبت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- بذار بهت بگم بابا، الآن دوباره یا غش می‌کنه یا این‌که خوابش می‌بره.
خجالت‌زده از حرف آریا، سر به زیر انداختم که آقابزرگ دستانش را قفل صورتم کرد و نگاهِ مهربانش را به نگاهم دوخت.
- سربه‌سر دخترم نذارید، آقاجونش به فداش.
دست‌هایش را از دور صورتم جدا کردم و به انگشت‌های کشیده‌اش ب*وسه زدم.
- نمی‌دونم چرا آقاجونش فدای ما نمی‌شه؟
- چون تو نارون نیستی!
حرف نرگس و بیشتر از آن، حرف ماهور شگفت‌زده‌ام کرد. شاید حس قشنگی باشد، کسی حسادت کند و کسی دیگر دفاع. کسی باشد از ج*ن*س تنفر و کسی دیگر از ج*ن*س محبت. حرف‌های طوفانی و دیگری واژه‌هایش پر باشد از ج*ن*س آرامش.
بودن ماهور، با تمام بداخلاقی‌هایش خوب بود.
صندلی‌ِ کنارش را کمی به‌عقب کشید و با مهربانی گفت:
- بشین باباجان تا این نوه‌های حسود به کشتنمون ندادن.
با لبخند، تشکری کردم و سرجایم نشستم.
- دستت دردنکنه آقاجون! حالا ما شدیم حسود؟
با خنده به آریا نگاهی انداختم و هم‌زمان با برداشتن زیتونی از ظرف مقابلم، گفتم:
- تو که حسود نبودی!
- خواستم بگم فقط نوه‌های دختری، اشتباه شد بابا.
با حرفش، این‌دفعه صدای اعتراض دخترها بود که بلند شد. طعم زیتون‌ها را دوست داشتم. طعم غذاهای این خانه را دوست داشتم. دست‌پخت فیروزه خانم حرف نداشت.
دوباره زیتونی برداشتم و با خنده به آقابزرگ گفتم:
- البته باز هم به جز من.
بلند خندید، نزدیک آمد و دوباره روی سرم ب*وسه‌ای زد.
زیر چشمانش پر از چروک شده بودند و پف پشت پلک‌هایش، نشان از سن زیادش را می‌داد؛ اما با این حال، ل*ب‌های کوچک و ابروهای کم پشت سفیدش چهره‌اش را خواستنی می‌کردند.
- خیلی بهت سخت گذشت؟
با حرف نرگس، از آقابزرگ روی گرفتم و گیج پرسیدم:
- چه سختی؟!
شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت نگاهش را به زیتون‌های روی میز داد.
- آخه داری تندتند می‌چپونی دهنت!
کمی دیگر مانده بود تا جوییدن کامل زیتون در دهانم؛ اما بغض سنگین پسش می‌زد و چشمانم رو به بارانی شدن می‌رفتند.
دلم می‌خواست زمین د*ه*ان باز کند و ببلعدم.
شک نداشتم که گونه‌هایم کم‌کم رو به سرخی می‌رفتند و قلبم هم نبضش به سقف رسیده بود.
- اتفاقاً مواد غذایی‌های روستا اصلاً قابل قیاس با شهر نیستن که.
مریم خواست دفاع کند؛ اما بدتر کرد. نباید می‌گفت تا بیشتر از این شرمنده نمی‌شدم.
ای کاش حداقل جلوی کیارش و خواهر برادرش آبروداری می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- به جایی که حواست و بدی به خوراکی‌های سر میز، سعی کن اول حرف زدن یاد بگیری!
از دفاع‌ کردن‌هایشان در برابر حرف نرگس، بیشتر معذب می‌شدم. موهای طلایی‌اش را روی شانه‌هایش رها کرده بود و عصبی نرگس را می‌پایید.
همه از حرفش معذب شده بودند و شاید هم برایم دل‌سوزی می‌کردند.
- اینا همسنن، خودشون با هم کنار میان نیازی ...
با کوبیده شدن فنجان آقابزرگ روی میز، خاله مهربان هم حرفش نصفه کاره ماند.
بعد از رفتن بانو مگر چند خواهر بودند که با هم نمی‌ساختند؟! مری و خاله سودابه و مهربان.
خسته بودم از این بگومگو‌های بی‌سر و ته‌شان.
- پاشو نرگس.
- بابا حالا یچی ...
- تو ساکت سودابه!
ای نارون شوم، ای سیاه‌بخت. باز هم آمدی و جنگ و جدال‌ها شروع شدند. باز هم آمدی و همه‌جا را به نحسی کشاندی.
خاله مهربان از روی صندلی‌اش بلند شد، به نرگس و نرجس اشاره‌ای کرد تا آن‌ها هم بلند بشوند.
در حالی که حلقه‌‌ را وارد روسری بلندش می‌کرد، گفت:
- تا وقتی بانو بود همیشه همین برخورد رو با بقیه‌ی بچه‌هات داشتی. حالا هم دخترش اومده!
آقابزرگ نفسی گرفت، چشم بست و زیرلب استغفرالله‌ای گفت و شروع به صلوات فرستادن کرد.
می‌دانستم نمی‌خواهد حرفی بزند که سبب ناراحتی‌شان شود.
- مهربان جان سخت نگیر ...
- شما که نمی‌دونی زن‌داداش! پس دخالت هم جایز نیست.
متعجب به خاله مهربان نگاه کردم، باورم نمی‌شد تا این حد بد شده باشد؛ البته همیشه بد بود و اخلاق درست حسابی نداشت، حالا که دیگر به سیم آخر زده بود.
اندام درشتش، فتوکپی خاله سودابه بود، مخصوصاً نوع پوشش و حجاب‌شان.
چهره‌ی‌شان اصلاً به بانو و مری نرفته بود.
آنها با چشم و ابروی مشکی، مری و بانو هم موهای طلایی با چشمانی روشن و گیرا.
دایی نوید، دست زندایی را گرفت و با لبخند بهش فهماند اهمیت ندهد.
می‌توانست سرزنشش کند؛ اما بحث را کِش نداد.
دلم به حالش سوخت. بخاطر یک زیتون؟!
روسری‌اش را جمع و جور کرد و با اخم رو به جمع گفت:
- همون بهتر که سالی یک‌بار همو ببینیم. از قدیم گفتن دوری و دوستی.
هیچ‌کس جوابش را نداد. در واقع هیچ‌کس از حاظران جمع حال و حوصله‌ی بحث کردن را نداشتند.
سرم را روی میز گذاشتم و بی‌اهمیت به اطرافم فکر کردم که پر موهایم را کجا گم کرده‌ام. آخرین‌بار سر پله‌ها و بعدش هم اتاقم.
- بی‌نزاکت‌، بی‌ادب. باید حتماً تیکه‌اش رو بپرونه‌.
- مریم؟!
لبخندی به مریم گفتن تذکرانه‌ی آقا‌ محسن زدم. ای کاش من هم محسن رنگی از ج*ن*س پدر، در زندگی‌ام داشتم. سر بلند کردم و به مری‌ای که در حال حرف زدن با کیارش بود نگریستم. ابروهایش را بالا می‌انداخت و به چشمان سبز کشیده‌اش پیچ و تابی می‌داد. کیارش هم اختیار از دست داده، با ولع حرف‌هایش را، اداها و کارهایش را با جان و دل می‌بلعید. شک نداشتم که در عمق وجودش نهال‌های کوچکی از عشقِ مری در حال ریشه زدنند.
دلم می‌خواست برگردم و به ماهوری که در حال حرف زدن با آریا بود نگاهی بیندازدم؛ اما خجالت‌زده بودم از بحث چند لحظه پیش‌آمده‌ و به جایش نگاهم را به برادر کیارشی که خیره نگاهم می‌کرد سوق دادم.
چشم و ابروی بی‌نهایت مشکی و موهای ل*خت و بلندش که مقداری‌ِشان هم روی پیشانی‌اش پخش و پلا شده بودند، چهره‌اش را خواستنی می‌کرد.
برخلاف قیافه‌ی مردانه‌ی ماهور، او بی‌نهایت خام و جذاب بود.
کمی به‌جلو آمد، دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت و بعدهم چانه‌اش را تکیه‌گاه‌شان کرد.
با ل*ذت و شاید هم لبخند ملیح و کوچکی که به سختی دیده می‌شد، زل‌زل خیره‌ام شد.
معذب از نگاه خیره و بی‌پروایش، چشم چرخاندم که دستی شانه‌هایم را لمس کرد و نرم فشرد.
گرسنه بودم و معده‌ام می‌سوخت؛ اما معذب بودنم اجازه‌ی خوردن را نمی‌داد.
-‌ افتخار هم‌قدم شدن در باغ رو به من می‌دید؟
با لبخند برگشتم، دستش را گرفتم و از روی صندلی‌ام بلند شدم.
مریم همیشه دوست‌داشتنی. در برخی از مواقع، واقعاً هم دوست‌داشتنی می‌شد.
- مفتخرم به هم‌قدم شدن باهاتون.
قبل از رفتن به بیرون، سمت آقابزرگ رفتم و گونه‌اش را محکم ب*و*سیدم.
دستم را گرفت، نگاهش شرمنده بود و این موضوع.
- نبینم آزردگی چهره‌ات رو آقاجون. به‌قول خودت، در دروازه رو می‌شه بست؛ اما در دهن مردم رو نه! من به‌دل نگرفتم تو هم به‌دل نگیر.
از سر جایش بلند شد، به صورتم ب*وسه‌ای زد و با گفتن: خوش‌حالم از بودن بانوی دوباره در خانه‌ام.
میز را ترک کرد و به اتاقش پناه برد.
- حالا که می‌رید حیاط ...
پاکت سیگارش را درآورد و در هوا تکانی داد:
- ‌چند کام دود غلیظ واسه درخت‌های باغ، سرمایه جاویدمون بشه.
خواست تا جو سنگین را عوض کند؛ اما جلوی دایی و زندایی خ*را*ب کرد؛ البته، می‌دانستم آریا هم سیگار می‌کشد، تعجبی نداشت.‌ ماهور روی شانه‌اش زد و تاکیدوار گفت:
-موافقم. بریم که هوا رو آلوده کنیم.
زندایی با اخمی تصنعی از کارهای مسخره‌اشان روی برگرداند و رو به خاله سودابه گفت:
- ببین پسرارو! حالا هی بگو کاش منم‌ پسردار می‌شدم.
با صدای خنده‌ی دایی نوید، لبخند مهمان ل*ب‌هایم شد.
- عاشق شوخیاشونم.
بخار نفسش، لاله‌ی گوشم را نمناک کرد. با خنده دستش را گرفتم و به‌سمت بیرون، جایی میان درخت‌ها پرواز کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
پرتقال‌های رسیده‌، انارهای سرخ و نارنگی‌های کوچک باغ، چشمان هر ببینده‌ای را به وجد می‌آورد.
راه می‌رفتیم و برگ‌های خشکِ زرد و نارنجی زیر کفش‌هایمان با ناله‌ای گوش‌خراش، خورد می‌شدند.
آسمان، خورشید را پس زده و ابرهایش را در خود جا کرده است.
باران در راه است و شاید هم بارش برف.
هر آن‌گاه فرود باران را بر سرت دیدی، بدان آسمان باری دیگر دست به خودکشی زده و ناراحت از دوباره زنده ماندنش، می‌گرید و می‌گرید و می‌گرید ...
شاید هم فرود برف‌های سپیدی که با کرشمه بر سر بام خانه‌ها فرو می‌ریزند، تکه‌‌‌ها‌یی از ابرهای مرده باشند.
صدای خنده‌هایشان و جیغ‌های گوش خراش مریم، روزنه‌‌ای از امید و خوشیِ دوباره‌ای را در دلم پخش می‌کرد.
چشم می‌بندم و کمی از اطرافم دور می‌شوم.
بوی چوب خیس خورده‌ی درخت‌ها، عطر میوه‌های تازه و بوی زننده‌ی سیگار آریا و ماهور.
خبری نشد، هیچ خبری از بی‌بی و پدرم نشد. دلم برای قلب عاشق اسحاق می‌سوزد.
بی‌رحم‌ترین کلمه‌ی دنیا، عشق است. بی‌شک قربانی‌های زیادی در راه پر دردش داده است.
- از فکر کردن خوشت می‌یاد؟!
این مرد چه داشت که صدایش هم آرامش را در رگ‌هایم می‌دواند‌؟ این مرد از ج*ن*س چه بود؟
- زیاد.
صدای قدم‌هایش نشان از نزدیک‌تر شدنش را می‌داد. چشم باز کردم و دل‌خور گفتم:
- وقتی فکر می‌کنم از واقعیت دور می‌شم. همین‌طور از آدم‌های اطرافم که سعی دارن دلتنگی‌هاشون رو با داد و بداخلاقی بروز ب*دن.
لبخندی زد، لبخندی که خانه‌ی دلم را لرزاند.
قدمی به‌جلو برداشت و با دل‌جویی گفت:
-‌‌ آدما وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشن، اذیت می‌کنن.
- من می‌خوام بدون اذیت شدن دوست داشته بشم.
قدمی دیگر به‌جلو آمد، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و جانم را به هلالوش می‌انداخت.
- همیشه تو بودی، همیشه تو هستی. این موضوع اذیت کننده‌تر از هر چیزیه.
عصبی، چترهایم را به داخل شال هدایت کردم و سرزنش‌وار گفتم:
- می‌تونستی نری، می‌تونستی دور نشی، اگه از ایران نمی‌رفتی الآن این وضعیت رو تجربه نمی‌کردیم!
قدم آخر را هم برداشت و نفس‌هایش بود که مرز تنم را جابه‌جا می‌کرد. نارون یعنی تا همین‌جا بود؟!
قسم خورده بودی دیگر اسمش را هم نیاوری، فراموشش کنی؛ اما نتوانستی.
- رفتنم بی‌دلیل نبود. بعد هم می‌دونستی که یه‌روزی بر می‌گردم؛ پس نباید سر از خود می‌رفتی. فکر کردی من با حرف بی‌بی‌ات اومدم دنبالت؟!
نمی‌خواستم حرف‌هایش را بشنوم، دوباره دست و پایم را گم کرده و به دنبال راهی برای فرار بودم‌.
- من خیلی وقته سپردمت دست فاصله‌ها، الآن هم می‌خوام یه زندگی جدید بسازم، بدون تو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- این‌جا چه‌خبره؟
با صدای آریا، ناخودآگاه کمی به‌عقب کشیده شدم و فاصله شد مهمان قلب‌هایمان؛ اما او بی‌حرکت، نگاهش هنوز زوم صورتم بود.
بی‌توجه به سنگینیِ چشمانی که سعی در تصرفم را داشتند، رو به آریا کردم و با لبخند گفتم:
- داشتیم حرف می‌زدیم. راستی، چرا سپیده رو با خودت نیوردی؟
سیگاری دیگر از پاکت سفید رنگش درآورد و در حالی که سعی بر روشن کردنش را داشت، بی‌میل گفت:
- خودمم نمی‌دونم!
موهای جوگندمی‌اش به دایی رفته بود، برعکس ماهور که موهای پرکلاغی‌اش همانند زندایی بود.
بنظر می‌رسید که از موضوعی خسته و از ((نمی‌دانمِ)) جوابش مشخص بود که مشکلش با سپیده‌ است‌.
دود غلیظ سیگارش، لابه‌لای افکارم مِهی سنگین انداخت و نگاهم را معطوف ماهور کرد.
نزدیک آمد و دستم را کشید. رو به آریا کرد و با عذرخواهی گفت:
- نارون به دود آلرژی داره، تو هم کم بکش واسه سنت ضرر داره.
- تویی که پزشک مملکتی، چرا می‌کشی؟
نگاهم کرد و با سرخوشی گفت:
- بماند!
خجالت‌زده و شاید هم از خدا خواسته دستش را محکم‌ فشردم و از آریایی که خبیثانه می‌خندید دور شدیم.
صدای مریم که فریاد می‌زد:
- من براتون میوه آوردم!
با زوزه‌ی باد هم آمیخته شد و ماهور هم کنار گوشم زمزمه کرد:
- تو خودت میوه‌ای.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
ل*ب به دندان کشیدم و با حرفش سر به زیر انداختم.
بوی عطرش، پاییز دلم را می‌زدود و بهار را به ارمغان می‌آورد.
نفس کشیدم. با جان و دل عطر خوش‌بویش را نفس کشیدم و ریه‌هایم را پر کردم از هوای خوبِ بهاری‌اش.
دستم را نرم‌نرمک می‌فشرد و کنار هم قدم می‌زدیم.
قدم تا با شانه‌هایش می‌‌رسید و این موضوع باعث خوش‌حالی‌ام می‌شد.
- می‌خوای بریم بیرون؟
- کجا مثلاً؟
چانه‌اش را خاراند و با نیم‌نگاهی کوتاهی که دوباره جانم را به ل*ب رساند، گفت:
- نمی‌دونم، مثلاً بریم تهران‌گردی، بریم بام و چند دست لباس بخریم و بعد هم بریم یه کافه‌ی دنج و من بشینم نگاهت کنم یه دل سیر تا چشمام خسته بشن و بعد هم از پشت پلک‌های به خواب رفته‌ام زوم صورتت بشم!
نفس عمیقی کشیدم که حجمی عظیم از هوای سرد، مویرگ‌های بینی‌ام را سوزاند.
- راستش ...
شانه‌ای بالا انداختم و دوباره گفتم:
- راستش نمی‌دونم.
- این لباس تنت، بدجور رو مخمه! می‌ریم خرید و بعد هم هرجایی که تو گفتی. خوبه؟
- مریم رو همراه خودمون بیاریم؟
- نه!
از تنها بودن با ماهوری که بعد از سه‌ سال دیده بودمش معذب بودم و نه گفتن قاطعانه‌اش هم اجازه‌ی درخواست دیگری را باقی نمی‌گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Noushin_salmanvandi

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-15
نوشته‌ها
316
لایک‌ها
3,892
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
آقابزرگ اجازه‌ی رفتن‌مان را صادر کرد و من خوش‌حالانه، سر از پا نمی‌شناختم.
می‌رفتیم و به‌قول خود ماهور، تهران‌گردی می‌کردیم. مانند قدیم خوش می‌گذراندیم و خنده‌هایمان لابه‌لای دیوارهای شهر می‌پیچید؛ اما ای کاش می‌دانستم این آشوب درونی‌ام، از کجا سرچشمه می‌گیرد؟!
بی‌خبری از بی‌بی و پدرم از یک‌طرف و ندانستن اتفاق‌هایی که بعد از رفتنم رخ داد هم از طرفی دیگر، دست به دست هم داده بودند تا اضطراب را روانه‌ی جانم کنند.
دل‌نگران بودم و باید خبری می‌گرفتم؛ اما با ماهور جدیدی که تازگیا کشفش کرده بودم از محالاتی می‌دانستم که سراغی از بی‌بی و‌ پدرم بگیرم.
از مری لباس‌های قبل از دوران بارداری‌اش را قرض گرفتم و مریمِ کنجکاو هم وعده‌ داد که شب را کنارمان سپری کند. بماند که آقا محسن و خاله سودابه با‌ گفتن: ((خسته‌‌اس و بگذار شب‌های بعدی)) چقدر سرزنشش کردند و اما من با خنده و مریم هم غرولندکنان، سعی داشتیم راضی‌شان کنیم و بالاخره هم توانستیم.
آقابزرگ هم بعد از اتفاق پیش آمده‌ی سر میز صبحانه، از اتاقش بیرون نیامد و تنها برای اجازه گرفتنم نزدش رفتم که با نگاهی غمگین راهی‌ام کرد.
غم نگاهش را دوست نداشتم و باید بعد از برگشتم، حتماً نزدش می‌رفتم و دلتنگی‌هایم را که مانند عقده‌ای چرکین در قلبم جای خوش کرده بودند، بیرون می‌ریختم.
مانتوی مشکی‌ بلندی که پشتش پر از گیپورهای ضربی شکل بود و شلوار چسبانی که تا نرسیده به زانو نارنجی و ادامه‌اش می‌شد خاکستری رنگ را تن کردم.
روسری حریر سفیدمشکی به همراه بوت‌های قهوه‌ای و سویشرت کوتاه چرمی، از شهیفه‌ همان نارون شانزده ساله‌ی دوباره را ساختند؛ اما موهای فر و بلندم را ساده از پشت بستم و از زیر روسری، روی کمرم رهایشان کردم.
مریم بساطش را کف اتاق چیده بود تا به چهره‌ی بقول خودش بی‌رنگ و روحم لعاب بدهد و مری هم در حالی که میوه‌های تازه چیده از باغ را د*ه*ان می‌چپاند، سرش را تکان می‌داد و می‌گفت:
- ماهور ساده‌ و زیبا پسنده، مگه همه مثل تو جلفن؟!
من و مریم هم غش‌غش به حرفش می‌خندیدیم.
***
خودِ جدیدم را دوست داشتم.
سریع‌تر از ماهوری که در آشپزخانه مشغول خوردن قهوه با آریا بود از خانه بیرون زدم و کنار ماشینش ایستادم تا بیرون بیاید و با چهره‌ی جدید و تازه‌ام کمی شوکه شود.
دست‌هایم را در هم قلاب کرده و منتظر، سرگرم بررسی ماشین سفیدش شدم. زیبا و بزرگ بود، به سنش می‌خورد و درست براندازه‌ی یک دکتر تحصیل کرده بود.
شاید مسخره به نظر برسد؛ اما نمی‌دانستم نام ماشینش چیست؟! یادم می‌آید چند سال پیش پرادو داشت و حال این زیباتر از پرادوی قبلی‌اش بود؛ اما اگر ردیفی از اسب‌ها را رو‌به‌رویم‌ می‌گذاشتند خیلی خوب نه؛ اما بهتر از دانستن نام ماشین‌ها از اسب‌ها شناخت داشتم. زندگی در روستا و چادرنشینی هم همین چیزها را دارد دیگر.
ناگهانی دلم پر کشید برای ناری و سپهر، برای خیمه‌های بزرگی که می‌گستراندیم و وحشت ناری از زلزله‌‌ای که رخ داد و آوار خانه‌هایشان و بعد هم شوق و ذوق‌شان برای بازسازیِ دوباره.
سخت است که تا دو سال در خیمه‌‌هایی که تنها چهارنفر را در خود جای می‌دادند و از صدای سگ‌های درنده و صدای کلاغ‌ها زندگی کنی و دَم نزنی.
به‌خاطر خواهرت و قولِ بانویی که گفت هرگز رهایش نکنم؛ اما امروز عهدشکنی کردم با بانویم. همه‌چیز را بخاطر اسحاق رها کرده و دوباره پا به تهران گذاشته‌ام.
- نارون؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا