خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • 🌱فراخوان جذب ناظر تایید ( همراه با آموزش ) کلیک کنید
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
کلبه های پوشالی ،درختها تتمه آتش سوزیهای مهارشده، پرندگان مرده سنگهای سقط شده برها و گاومیشهای مغروق آدمهای غرق شده، تله ها جزایری از سنبلهای در هم پیچیده آبزی و خیلی چیزهای دیگر که به سمت اقیانوس آرام روانند از این همه هیچ چیز فرصت ته نشین شدن را در آب نداشته است همه چیز دستخوش تلاطم شدید و سرگیجه آور درونی آب است همه چیز در بستر پرتلاطم رود شناور است.
به مادرم گفتم که بیش از هر چیز خواهان نوشتن بوده ام، جز نوشتن طالب چیز دیگری نبوده ام هیچ چیز مادرم زن لجبازی است. پاسخی نمی دهد. به دنبال نگاهی گذرا سر بر میگرداند و نرم و فراموش نشدنی شانه بالا می اندازد. بعدها اولین کسی که از خانواده روی گرداند من بودم. هنوز چند سالی مانده است که مرا این دختر بچه را از دست بدهد. در مورد پسرها جای نگرانی نیست ولی میداند که این دختر روزی ترکش میکند روزی به این نتیجه میرسد که از خانه بزند بیرون دخترک در زبان فرانسه شاگرد اول شده است. آقای مدیر میگوید خانم دخترتان در زبان فرانسه شاگرد اول شده است مادرم چیزی نمیگوید هیچ چیز خوشحال هم نمی شود چون کسی که شاگرداول شده منم، نه پرهاش. این موجود ،کثیف این مادری که محبوبم است میگوید: در ریاضیات چطور؟ به او میگویند هنوز زود است بعداً مادرم میپرسد بعداً یعنی
کی؟ میگویند هر وقت دخترتان آمادگی داشته باشد، خانم. ،مادرم محبوبم با آن فیس و افاده باورنکردنی و جورابهای نخی که دو برایش رفو کرده در این منطقه حاره هنوز هم فکر میکند که لازمه خانم مدیر مدرسه بودن جوراب به پا کردن .است با آن پیراهنهای رقت انگیز و
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کد:
کلبه های پوشالی ،درختها تتمه آتش سوزیهای مهارشده، پرندگان مرده سنگهای سقط شده برها و گاومیشهای مغروق آدمهای غرق شده، تله ها جزایری از سنبلهای در هم پیچیده آبزی و خیلی چیزهای دیگر که به سمت اقیانوس آرام روانند از این همه هیچ چیز فرصت ته نشین شدن را در آب نداشته است همه چیز دستخوش تلاطم شدید و سرگیجه آور درونی آب است همه چیز در بستر پرتلاطم رود شناور است.
به مادرم گفتم که بیش از هر چیز خواهان نوشتن بوده ام، جز نوشتن طالب چیز دیگری نبوده ام هیچ چیز مادرم زن لجبازی است. پاسخی نمی دهد. به دنبال نگاهی گذرا سر بر میگرداند و نرم و فراموش نشدنی شانه بالا می اندازد. بعدها اولین کسی که از خانواده روی گرداند من بودم. هنوز چند سالی مانده است که مرا این دختر بچه را از دست بدهد. در مورد پسرها جای نگرانی نیست ولی میداند که این دختر روزی ترکش میکند روزی به این نتیجه میرسد که از خانه بزند بیرون دخترک در زبان فرانسه شاگرد اول شده است. آقای مدیر میگوید خانم دخترتان در زبان فرانسه شاگرد اول شده است مادرم چیزی نمیگوید هیچ چیز خوشحال هم نمی شود چون کسی که شاگرداول شده منم، نه پرهاش. این موجود ،کثیف این مادری که محبوبم است میگوید: در ریاضیات چطور؟ به او میگویند هنوز زود است بعداً مادرم میپرسد بعداً یعنی
کی؟ میگویند هر وقت دخترتان آمادگی داشته باشد، خانم. ،مادرم محبوبم با آن فیس و افاده باورنکردنی و جورابهای نخی که دو برایش رفو کرده در این منطقه حاره هنوز هم فکر میکند که لازمه خانم مدیر مدرسه بودن جوراب به پا کردن .است با آن پیراهنهای رقت انگیز و
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
از ریخت افتاده ای که دو وصله پینه شان کرده انگار همین حالا از آن مزرعه شمال فرانسه که کلی خاله و خانم باجی کنارش بوده، یکراست آمده است .اینجا از کفش و لباسش نهایت استفاده را میکند هیچ چیز را دور نمی.اندازد معتقد است که باید قدر همه چیز را دانست. کفشهاش پاشنه کفشهاش ساییده ،شده یک وری راه میرود، مثل سگ لنگ موهاش را سفت پشت سرش جمع کرده است و مثل چینیها گلوله کرده باعث خجالت ما شده است توی خیابان و جلو مدرسه باعث خجالتم می شود وقتی با آن رنوی ب ۱۲ میآید جلو مدرسه همه نگاهش می کنند ولی او این چیزها را احساس نمیکند مادرم طرفدار حبس و تنبیه و تباهی است نگاهم میکند میگوید مثل اینکه خیال رفتن داری. شب و روز فکر و ذکرش همین است برای من مهم نیست که حتماً به جایی برسم مهم این است از آن جایی که هستم بروم.
به محض اینکه مادرم حالش بهتر میشود و نوسیدی را پشت سر می گذارد شاپوی مردانه و کفشهای حاشیه طلایی را پیدا میکند، از من می پرسد که اینها دیگر چیست میگویم که چیزی نیست. نگاهم میکند، برایش جالب است لبخند میزند میگوید چیز بدی نیست، نسبتاً برازنده است سر و وضعت را عوض می.کند دیگر نمی پرسد؛ خودش هم میداند که توان چنین خریدهایی را دارد میداند که بعضی وقتها، مثل همان موردی که گفتم هر چه بخواهیم تهیه میکند، نه هم نمیگوید. بهش میگویم این اصلاً گران نیست نگران نباش. می پرسد کجا آن را دیده ام. میگویم خیابان کاتینا قاتی اجناس حراجی با مهربانی نگاهم میکند. احتمالاً این نوع لباس پوشیدن ابداعی را به نشانه بالیدن تخیلات دخترک
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
از ریخت افتاده ای که دو وصله پینه شان کرده انگار همین حالا از آن مزرعه شمال فرانسه که کلی خاله و خانم باجی کنارش بوده، یکراست آمده است .اینجا از کفش و لباسش نهایت استفاده را میکند هیچ چیز را دور نمی.اندازد معتقد است که باید قدر همه چیز را دانست. کفشهاش پاشنه کفشهاش ساییده ،شده یک وری راه میرود، مثل سگ لنگ موهاش را سفت پشت سرش جمع کرده است و مثل چینیها گلوله کرده باعث خجالت ما شده است توی خیابان و جلو مدرسه باعث خجالتم می شود وقتی با آن رنوی ب ۱۲ میآید جلو مدرسه همه نگاهش می کنند ولی او این چیزها را احساس نمیکند مادرم طرفدار حبس و تنبیه و تباهی است نگاهم میکند میگوید مثل اینکه خیال رفتن داری. شب و روز فکر و ذکرش همین است برای من مهم نیست که حتماً به جایی برسم مهم این است از آن جایی که هستم بروم.
به محض اینکه مادرم حالش بهتر میشود و نوسیدی را پشت سر می گذارد شاپوی مردانه و کفشهای حاشیه طلایی را پیدا میکند، از من می پرسد که اینها دیگر چیست میگویم که چیزی نیست. نگاهم میکند، برایش جالب است لبخند میزند میگوید چیز بدی نیست، نسبتاً برازنده است سر و وضعت را عوض می.کند دیگر نمی پرسد؛ خودش هم میداند که توان چنین خریدهایی را دارد میداند که بعضی وقتها، مثل همان موردی که گفتم هر چه بخواهیم تهیه میکند، نه هم نمیگوید. بهش میگویم این اصلاً گران نیست نگران نباش. می پرسد کجا آن را دیده ام. میگویم خیابان کاتینا قاتی اجناس حراجی با مهربانی نگاهم میکند. احتمالاً این نوع لباس پوشیدن ابداعی را به نشانه بالیدن تخیلات دخترک
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
تعبیر کرده است. او این بیوه تنها با آن جامه خاکستریش که هیئت زنی تارک دنیا را به او ،داده نه تنها سر و وضع ژولیده و عجیب و غریبم را می پسندد، بلکه خوشحال هم میشود.
تیره بختی با این شاپوی مردانه هم گره خورده است. باید پول به این خانه برسد از هر راهی که باشد فرق نمیکند اطراف خانه کویری است پسرها هم به کویر میمانند دست به هیچ کاری نمیزنند. زمینها هم همین طور شوره زار است پول هدر میرود این وضع بالاخره تمام می.شود تنها این دخترک میماند که او هم بزرگ میشود و بعد هم احتمالاً روزی یاد میگیرد که چطور باید پول به خانه آورد. برای همین است البته مطمئن ،نیست که مادرش اجازه میدهد تا دخترک با این سر و وضعی که شبیه هرزه کوچولوست بیرون برود. شاید به همین دلیل هم به این زودی بلد است چه کار کند بلد است نگاه دیگران را که به جانبش معطوف میشود به سمت پول سوق دهد و این چیزی است که خنده به لبهای مادر می آورد.
وقتی این کار به قصد کسب پول باشد مادر ممانعتی نمیکند. دخترک بعدها به مادر میگوید از دو تقاضا کردم که برای بازگشتم به فرانسه پانصد پیاسترا به من بدهد. مادر میگوید که کار خوبی کودی برای ماندن در پاریس چنین پولی لازم است دخترک میگوید که با پانصد پیاسترا کارها روبراه می.شود حدسش این بود راهی را که پیش گرفته احتمالاً همان راهی است که ما در پیش پایش گذاشته ولی کاش دخترک جسارتی و نیرویی برای این کار میداشت کاش آزردگی روحی حضوری مستمر نمی داشت جانکاه نبود
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
تعبیر کرده است. او این بیوه تنها با آن جامه خاکستریش که هیئت زنی تارک دنیا را به او ،داده نه تنها سر و وضع ژولیده و عجیب و غریبم را می پسندد، بلکه خوشحال هم میشود.
تیره بختی با این شاپوی مردانه هم گره خورده است. باید پول به این خانه برسد از هر راهی که باشد فرق نمیکند اطراف خانه کویری است پسرها هم به کویر میمانند دست به هیچ کاری نمیزنند. زمینها هم همین طور شوره زار است پول هدر میرود این وضع بالاخره تمام می.شود تنها این دخترک میماند که او هم بزرگ میشود و بعد هم احتمالاً روزی یاد میگیرد که چطور باید پول به خانه آورد. برای همین است البته مطمئن ،نیست که مادرش اجازه میدهد تا دخترک با این سر و وضعی که شبیه هرزه کوچولوست بیرون برود. شاید به همین دلیل هم به این زودی بلد است چه کار کند بلد است نگاه دیگران را که به جانبش معطوف میشود به سمت پول سوق دهد و این چیزی است که خنده به لبهای مادر می آورد.
وقتی این کار به قصد کسب پول باشد مادر ممانعتی نمیکند. دخترک بعدها به مادر میگوید از دو تقاضا کردم که برای بازگشتم به فرانسه پانصد پیاسترا به من بدهد. مادر میگوید که کار خوبی کودی برای ماندن در پاریس چنین پولی لازم است دخترک میگوید که با پانصد پیاسترا کارها روبراه می.شود حدسش این بود راهی را که پیش گرفته احتمالاً همان راهی است که ما در پیش پایش گذاشته ولی کاش دخترک جسارتی و نیرویی برای این کار میداشت کاش آزردگی روحی حضوری مستمر نمی داشت جانکاه نبود
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
حالا اصلاً یادم نیست در روایاتی که در کتابهایم نقل کرده ام و مربوط
به دوران کودکی است از گفتن چه چیزهایی تن زده ام، یا حتی چه چیزهایی را گفته ام فکر میکنم از مهری که به مادرمان می ورزیدم حرف زده ام ولی یادم نیست از کینه ای هم که به او داشتیم چیزی گفته ام یا نه، یا از محبتی که هر یک به دیگری داشتیم ،مخصوصاً از کینه کینه ای وحشتناک با سرگذشت مشترکی در ویرانی و مرگ که خود سرگذشت این خانواده ،بود سرگذشتی مشترک در همه چیز در عشق در کینه این چیزها هنوز هم از قوه درک من بیرون ،است هنوز هم برایم پذیرفتنی نیست چیزی است پنهان در اعماق وجودم و کور مثل نوزادی در بدو تولد کینه همیشه با سکوت آغاز می.شود و فراتر از کینه در واقع همین سکوت است، سکوت این حرکت بطی تمام زندگیم. هنوز اینجا هستم اینجا در برابر این کودکان فریب خورده و با حفظ همان فاصله ای که با رمز و راز دارم من هیچ وقت ننوشته ام خیال کرده ام که نوشته ام، هیچ وقت دوست نداشته ام خیال کرده ام که داشته ام من هیچ کاری نکرده ام جز انتظار کشیدن انتظار در برابر دری .بسته دوران کرجی سوار شدنهام در ،مکونگ دوره لیموزین سیاه رنگ مادرم هنوز زمینهای پشت سد را از دست نداده بود. هنوز هم گاهی اوقات مثل گذشته، شبها به سیر و سیاحت میرویم هر سه باهم باهم گاهی چند روزی طول میکشد. روی ایوان خانه یک طبقه مینشینیم روبروی کوههای سیام. بعد بر میگردیم مادرم در آنجا کاری ندارد با اینهمه می.آید برادر کوچکم و من کنارش مینشینیم روی ایوان و مقابل جنگل حالا دیگر بزرگ شده ایم دیگر خودمان را توی طشت نمیشوییم دیگر در مردابهای مصب رود به شکار پلنگ سیاه نمی رویم، دیگر نه به جنگل میرویم و نه به دهکده هایی که
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کد:
حالا اصلاً یادم نیست در روایاتی که در کتابهایم نقل کرده ام و مربوط
به دوران کودکی است از گفتن چه چیزهایی تن زده ام، یا حتی چه چیزهایی را گفته ام فکر میکنم از مهری که به مادرمان می ورزیدم حرف زده ام ولی یادم نیست از کینه ای هم که به او داشتیم چیزی گفته ام یا نه، یا از محبتی که هر یک به دیگری داشتیم ،مخصوصاً از کینه کینه ای وحشتناک با سرگذشت مشترکی در ویرانی و مرگ که خود سرگذشت این خانواده ،بود سرگذشتی مشترک در همه چیز در عشق در کینه این چیزها هنوز هم از قوه درک من بیرون ،است هنوز هم برایم پذیرفتنی نیست چیزی است پنهان در اعماق وجودم و کور مثل نوزادی در بدو تولد کینه همیشه با سکوت آغاز می.شود و فراتر از کینه در واقع همین سکوت است، سکوت این حرکت بطی تمام زندگیم. هنوز اینجا هستم اینجا در برابر این کودکان فریب خورده و با حفظ همان فاصله ای که با رمز و راز دارم من هیچ وقت ننوشته ام خیال کرده ام که نوشته ام، هیچ وقت دوست نداشته ام خیال کرده ام که داشته ام من هیچ کاری نکرده ام جز انتظار کشیدن انتظار در برابر دری .بسته دوران کرجی سوار شدنهام در ،مکونگ دوره لیموزین سیاه رنگ مادرم هنوز زمینهای پشت سد را از دست نداده بود. هنوز هم گاهی اوقات مثل گذشته، شبها به سیر و سیاحت میرویم هر سه باهم باهم گاهی چند روزی طول میکشد. روی ایوان خانه یک طبقه مینشینیم روبروی کوههای سیام. بعد بر میگردیم مادرم در آنجا کاری ندارد با اینهمه می.آید برادر کوچکم و من کنارش مینشینیم روی ایوان و مقابل جنگل حالا دیگر بزرگ شده ایم دیگر خودمان را توی طشت نمیشوییم دیگر در مردابهای مصب رود به شکار پلنگ سیاه نمی رویم، دیگر نه به جنگل میرویم و نه به دهکده هایی که
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
در آن فلفل کشت میکردند اطرافیانمان همه بزرگ شده اند. دیگر از بچه ها خبری نیست نه بر پشت گاومیشها و نه در جاهای دیگر آن حالات غریب به ما به ما هم سرایت کرد همان رخوتی که مادرم دچارش بود گریبان ما را هم گرفت چیزی نصیبمان نشد جز نگاه کردن به جنگل، انتظار کشیدن و گریستن از زمینهای قسمت پایین دیگر چیزی باقی نمانده و در زمینهای قسمت بالا خدمتکاران بچه خوک پرورش میدهند مزرعه برنج در اختیارشان گذاشته شده بی دستمزد ماندهاند و در کلبه هایی که مادرم ساخته بود بیتوته میکنند ما را هم مثل اعضای خانواده خودشان دوست .دارند طوری وانمود میکنند که انگار از کلبهها حفاظت کرده اند که البته می.کنند وسایل آشپزخانه مستعمل ،اند ولی چیزی کم و کر نیست. سقف پوسیده از بارانهای مداوم رو به خرابی ،است، ولی اسباب و اثاث مرتب اند. ظاهر کلبه ساده و بی آلایش ،است به طرحهای قلمی می ماند از توی جاده هم پیداست درها طی روز باز میمانند تا چوبهای کلبه باد بخورند و خشک ،بمانند شبها اما از ترس سگهای ولگرد و راهزنان کوهی درها بسته اند.
ملاحظه پس، میکنید که محل آشنایی با آن مرد ثروتمند صاحب لیموزین سیاه، برخلاف آنچه قبلاً نوشته بودم، در مهمانخانه رئام نبود، بلکه بعدها بعد از آنکه زمینها از دستمان ،رفت دو سه سال بعد، روی عرشه کرجی با او آشنا شدم حالا هم همان روز را دارم تعریف میکنم آن روز و آن نور آمیخته به گرما و مه را.
یک سال و نیم بعد از این ملاقات بود که ،مادرم به اتفاق ما به فرانسه
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کد:
در آن فلفل کشت میکردند اطرافیانمان همه بزرگ شده اند. دیگر از بچه ها خبری نیست نه بر پشت گاومیشها و نه در جاهای دیگر آن حالات غریب به ما به ما هم سرایت کرد همان رخوتی که مادرم دچارش بود گریبان ما را هم گرفت چیزی نصیبمان نشد جز نگاه کردن به جنگل، انتظار کشیدن و گریستن از زمینهای قسمت پایین دیگر چیزی باقی نمانده و در زمینهای قسمت بالا خدمتکاران بچه خوک پرورش میدهند مزرعه برنج در اختیارشان گذاشته شده بی دستمزد ماندهاند و در کلبه هایی که مادرم ساخته بود بیتوته میکنند ما را هم مثل اعضای خانواده خودشان دوست .دارند طوری وانمود میکنند که انگار از کلبهها حفاظت کرده اند که البته می.کنند وسایل آشپزخانه مستعمل ،اند ولی چیزی کم و کر نیست. سقف پوسیده از بارانهای مداوم رو به خرابی ،است، ولی اسباب و اثاث مرتب اند. ظاهر کلبه ساده و بی آلایش ،است به طرحهای قلمی می ماند از توی جاده هم پیداست درها طی روز باز میمانند تا چوبهای کلبه باد بخورند و خشک ،بمانند شبها اما از ترس سگهای ولگرد و راهزنان کوهی درها بسته اند.
ملاحظه پس، میکنید که محل آشنایی با آن مرد ثروتمند صاحب لیموزین سیاه، برخلاف آنچه قبلاً نوشته بودم، در مهمانخانه رئام نبود، بلکه بعدها بعد از آنکه زمینها از دستمان ،رفت دو سه سال بعد، روی عرشه کرجی با او آشنا شدم حالا هم همان روز را دارم تعریف میکنم آن روز و آن نور آمیخته به گرما و مه را.
یک سال و نیم بعد از این ملاقات بود که ،مادرم به اتفاق ما به فرانسه
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
برگشت تمام اسباب و اثاثش را میفروشد و بعد هم برای آخرین بار سری به سدبندی می.زند روی ایوان و در برابر خورشید رو به افول مینشیند باز هم برای بار ،آخر نگاهی به سیام میاندازد. بعد دیگر هیچ وقت به آنجا پا نگذاشت حتی وقتی باز از فرانسه بر میگردد همان وقت که رأیش عوض میشود و باز هم به هند و چین بر میگردد تا دوران بازنشستگیش را در سایگون بگذراند، دیگر نه پای آن کوه رفت، نه مقابل آن آسمان زرد گسترده بر فراز جنگل
بله این را هم باید بگویم که او بعدها در اواخر عمر، کارش را از سر گرفت. مدرسه آموزش زبان فرانسه دایر کرد مدرسه جدید فرانسوی. این کار به او امکان داد تا هم بخشی از هزینه تحصیل مرا بپردازد و هم تا زمانی که زنده بود زندگی پسر بزرگش را تأمین کند
برادر کوچک سه روز بعد از ابتلا به ذات الریه می میرد قلب تحمل نیاورده است. مادرم را در همان دوره ترک کردم دوره اشغال ژاپنیها از آن پس همه چیز تمام شد من هیچ وقت درباره کودکیمان و نیز درباره خودش چیزی از او نپرسیدم علت مرگ ،مادرم به نظر من، مرگ برادر کوچکم بود و زندگی برادر بزرگم هیچ وقت نتوانستم بر دهشتی که آنها در من ایجاد کرده بودند چیره شوم آنها دیگر هیچ ارزشی برایم ندارند. از روز به بعد دیگر هیچ خبری از آنها ندارم هنوز هم نمیدانم مادرم چطور توانست بدهیش را به خانواده شتی بپردازد. مدتها از آنها بی خبر ماندم.
آن
حالا دارم میبینمشان در تالار کوچک خانه مان در سادک نشسته اند ساری سفید به تن دارند حرفی نمی زنند ماهها و سالهاست که آنجا
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور

کد:
برگشت تمام اسباب و اثاثش را میفروشد و بعد هم برای آخرین بار سری به سدبندی می.زند روی ایوان و در برابر خورشید رو به افول مینشیند باز هم برای بار ،آخر نگاهی به سیام میاندازد. بعد دیگر هیچ وقت به آنجا پا نگذاشت حتی وقتی باز از فرانسه بر میگردد همان وقت که رأیش عوض میشود و باز هم به هند و چین بر میگردد تا دوران بازنشستگیش را در سایگون بگذراند، دیگر نه پای آن کوه رفت، نه مقابل آن آسمان زرد گسترده بر فراز جنگل
بله این را هم باید بگویم که او بعدها در اواخر عمر، کارش را از سر گرفت. مدرسه آموزش زبان فرانسه دایر کرد مدرسه جدید فرانسوی. این کار به او امکان داد تا هم بخشی از هزینه تحصیل مرا بپردازد و هم تا زمانی که زنده بود زندگی پسر بزرگش را تأمین کند
برادر کوچک سه روز بعد از ابتلا به ذات الریه می میرد قلب تحمل نیاورده است. مادرم را در همان دوره ترک کردم دوره اشغال ژاپنیها از آن پس همه چیز تمام شد من هیچ وقت درباره کودکیمان و نیز درباره خودش چیزی از او نپرسیدم علت مرگ ،مادرم به نظر من، مرگ برادر کوچکم بود و زندگی برادر بزرگم هیچ وقت نتوانستم بر دهشتی که آنها در من ایجاد کرده بودند چیره شوم آنها دیگر هیچ ارزشی برایم ندارند. از روز به بعد دیگر هیچ خبری از آنها ندارم هنوز هم نمیدانم مادرم چطور توانست بدهیش را به خانواده شتی بپردازد. مدتها از آنها بی خبر ماندم.
آن
حالا دارم میبینمشان در تالار کوچک خانه مان در سادک نشسته اند ساری سفید به تن دارند حرفی نمی زنند ماهها و سالهاست که آنجا
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
نشسته اند. صدای مادرم را میشنوم اشک میریزد و به آنها دشنام میدهد رفته است توی اتاقش و بیرون هم نمی آید، فریاد میزند که دست از سرش بردارند ولی آنها انگار کرند ساکت و لبخند بر ل*ب همانجا نشسته اند. سرانجام روزی همه چیز تمام شد. حالا دیگر همه شان مرده اند مادر و برادرانم مرده.اند خاطره شان هم برای من دیگر کهنه شده است. دیگر هیچ علاقه ای نسبت به آنها در خودم احساس نمیکنم چه میدانم شاید هم هیچ وقت دوستشان نداشته ام. من از آنها دست شسته بودم هیچ رایحه ای از پو*ست او در ذهنم باقی نمانده، رنگ چشمهاش هم از خاطر محو شده صداش را هم از یاد برده ام، از آن صدا فقط گاهی مهربانی آمیخته به خستگی شبانه در خاطرم زنده میشود. صدای خنده اش را دیگر نمی شنوم نه خنده و نه حتی فریادهاش را تمام شد دیگری چیزی به خاطر .ندارم به همین دلیل حالا درباره آن زن این قدر راحت میتوانم بنویسم این قدر طولانی و این قدر مبسوط، زنی که حالا دیگر به قالب نوشته رایج درآمده است.
مادرم مجبور بود از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۹ در سایگون بماند در سپتامبر ۱۹۴۲ برادر کوچکم از دنیا میرود آن زن دیگر قادر نبود جایی برود هیچ جا همانجا ماند به قول خودش پایش ل*ب گور بود. بعدها تصمیم گرفت که به فرانسه برگردد وقتی دوباره همدیگر را دیدیم پسرم دو ساله بود. او برای زندگی و مرگ به حومه لوآر اشر رفت و در عمارتی شبیه قصر لویی چهارده ساکن شد. در آنجا به اتفاق دو زندگی میکرده هنوز هم شبها میترسیده و به همین دلیل تفنگی برای خودش خریده بوده دو هم در طبقه ،آخر در اتاق زیر شیروانی پاسداری میداده. ضمناً
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کد:
نشسته اند. صدای مادرم را میشنوم اشک میریزد و به آنها دشنام میدهد رفته است توی اتاقش و بیرون هم نمی آید، فریاد میزند که دست از سرش بردارند ولی آنها انگار کرند ساکت و لبخند بر ل*ب همانجا نشسته اند. سرانجام روزی همه چیز تمام شد. حالا دیگر همه شان مرده اند مادر و برادرانم مرده.اند خاطره شان هم برای من دیگر کهنه شده است. دیگر هیچ علاقه ای نسبت به آنها در خودم احساس نمیکنم چه میدانم شاید هم هیچ وقت دوستشان نداشته ام. من از آنها دست شسته بودم هیچ رایحه ای از پو*ست او در ذهنم باقی نمانده، رنگ چشمهاش هم از خاطر محو شده صداش را هم از یاد برده ام، از آن صدا فقط گاهی مهربانی آمیخته به خستگی شبانه در خاطرم زنده میشود. صدای خنده اش را دیگر نمی شنوم نه خنده و نه حتی فریادهاش را تمام شد دیگری چیزی به خاطر .ندارم به همین دلیل حالا درباره آن زن این قدر راحت میتوانم بنویسم این قدر طولانی و این قدر مبسوط، زنی که حالا دیگر به قالب نوشته رایج درآمده است.
مادرم مجبور بود از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۹ در سایگون بماند در سپتامبر ۱۹۴۲ برادر کوچکم از دنیا میرود آن زن دیگر قادر نبود جایی برود هیچ جا همانجا ماند به قول خودش پایش ل*ب گور بود. بعدها تصمیم گرفت که به فرانسه برگردد وقتی دوباره همدیگر را دیدیم پسرم دو ساله بود. او برای زندگی و مرگ به حومه لوآر اشر رفت و در عمارتی شبیه قصر لویی چهارده ساکن شد. در آنجا به اتفاق دو زندگی میکرده هنوز هم شبها میترسیده و به همین دلیل تفنگی برای خودش خریده بوده دو هم در طبقه ،آخر در اتاق زیر شیروانی پاسداری میداده. ضمناً
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
ملکی هم در آمبوآز برای پسر ارشدش خریده بوده. درختها را هم به سفارش پسر ارشد یکسره قطع میکنند بعد با پول به دست آمده از فروش درختها پسر ارشد به قمارخانه با کارای پاریس رفته و ق*مار کرده است. پول حاصل از درختهای قطع شده یک شبه به باد میرود. خاطرم زمانی مکدر شد که فهمیدم برادرم پول حاصله از درختها را حیف و میل کرده است. برادرم اشکم را در آورد تا آنجا که به یاد دارم، او را در حال خواب توی ماشینش پیدا میکنند در محله مونپارناس و جلو کافه کویل رو به موت بوده است. بعدش را دیگر نمیدانم. او، همان مادر، توی قصرش به کاری دست زده بوده که واقعاً دور از تصور است. تمام این کارها را برای پسر ارشدش کرده بوده برای او برای آن پسرک پنجاه ساله ای که بلد نبوده پول درآورد ،مادر چند دستگاه جوجه کشی برقی می خرد و در تالار بزرگ طبقه پایین نصبشان میکند. یکباره صاحب ششصد جوجه میشود چهل متر مربع پر از جوجه در استفاده از نور ماوراء بنفش برای جوجه ها دچار اشتباه شده بعد هم میبیند که هیچ کدام از جوجه ها قادر به غذا خوردن .نیست منقار ششصد جوجه باز می ماند بسته نمی شود همه شان از گرسنگی سقط میشوند. او دیگر هم هیچ وقت این کار را از سر نگرفت به عمارت اربابی مادرم که رفته بودم جوجه ها تازه از تخم مر برآورده بودند جشنی بیا بود. بوی زننده جوجه های سقط شده و بوی غذاهای مانده شان چنان شدید بود که غذا خوردن در نزد مادرم با استفراغ همراه میشد.
آن زن در کنار دو و مردی که او پسر خود میخواندش، در اتاق بزرگ طبقه اول همان اتاقی که او در آن گوسفند میبست، جان سپرد. در فصل
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کد:
ملکی هم در آمبوآز برای پسر ارشدش خریده بوده. درختها را هم به سفارش پسر ارشد یکسره قطع میکنند بعد با پول به دست آمده از فروش درختها پسر ارشد به قمارخانه با کارای پاریس رفته و ق*مار کرده است. پول حاصل از درختهای قطع شده یک شبه به باد میرود. خاطرم زمانی مکدر شد که فهمیدم برادرم پول حاصله از درختها را حیف و میل کرده است. برادرم اشکم را در آورد تا آنجا که به یاد دارم، او را در حال خواب توی ماشینش پیدا میکنند در محله مونپارناس و جلو کافه کویل رو به موت بوده است. بعدش را دیگر نمیدانم. او، همان مادر، توی قصرش به کاری دست زده بوده که واقعاً دور از تصور است. تمام این کارها را برای پسر ارشدش کرده بوده برای او برای آن پسرک پنجاه ساله ای که بلد نبوده پول درآورد ،مادر چند دستگاه جوجه کشی برقی می خرد و در تالار بزرگ طبقه پایین نصبشان میکند. یکباره صاحب ششصد جوجه میشود چهل متر مربع پر از جوجه در استفاده از نور ماوراء بنفش برای جوجه ها دچار اشتباه شده بعد هم میبیند که هیچ کدام از جوجه ها قادر به غذا خوردن .نیست منقار ششصد جوجه باز می ماند بسته نمی شود همه شان از گرسنگی سقط میشوند. او دیگر هم هیچ وقت این کار را از سر نگرفت به عمارت اربابی مادرم که رفته بودم جوجه ها تازه از تخم مر برآورده بودند جشنی بیا بود. بوی زننده جوجه های سقط شده و بوی غذاهای مانده شان چنان شدید بود که غذا خوردن در نزد مادرم با استفراغ همراه میشد.
آن زن در کنار دو و مردی که او پسر خود میخواندش، در اتاق بزرگ طبقه اول همان اتاقی که او در آن گوسفند میبست، جان سپرد. در فصل
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
یخبندان طی چند ،زمستان تا واپسین زمستان ،حتی چهار و بعضی وقتها
شش رأس گوسفند در اطراف تختش بود.
در همانجا در همان خانه ،لوآر بعد از آنکه در بدریهای بی وقفه اش تمام میشود بعد از پایان گرفتن ماجراهای این خانواده برای اولین بار حضور جنون را به وضوح در او میبینم میبینم که مادرم به کلی دیوانه شده است دو و برادرم تنها کسانی اند که همیشه محرم این دیوانگی بوده اند من اما نه هیچ وقت او را چنین ندیده بودم، دیوانه بودن مادرم را هیچ وقت ندیده بودم و او چنین بود ،دیوانه از بدو تولد دیوانه جنونی جاری در خون او از دیوانگی بیمار نبود دیوانگی را همچون سلامتی زیسته بود و همواره در کنار دو و پسر ارشد جز این دو با کسی تفاهم نداشت. از دیرباز دوستان بیشماری داشت ر*اب*طه چندین و چند ساله اش را با آنها حفظ کرده بود دوستان تازه ای هم پیدا کرده بود که اغلبشان جوان بودند و تازه به منطقه مستعمره نشین اطراف بوته زار آمده بعدها هم دوستانی از اهالی تورن فرانسه پیدا کرده بود که بعضیهاشان بازنشسته های مستعمرات فرانسه بودند افراد بیشماری را با سن و سال مختلف دور خود جمع میکرد دلیلش هم البته به گفته آنان درایت سرشارش بوده و سرزنده بودنش و آن رفتار خاص طبیعیش که هیچ وقت کسالت ایجاد نمی کرده است.
بودند.
آن عکس حاکی از یاس را نمیدانم چه کسی گرفته است، عکس حیاط خانه سایگون را میگویم شاید آخرین عکسی بوده که پدرم گرفته و بعد، چند ماه بعد، به دلیل ضعف مزاج به فرانسه بر میگردد. قبلاً محل
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کد:
یخبندان طی چند ،زمستان تا واپسین زمستان ،حتی چهار و بعضی وقتها
شش رأس گوسفند در اطراف تختش بود.
در همانجا در همان خانه ،لوآر بعد از آنکه در بدریهای بی وقفه اش تمام میشود بعد از پایان گرفتن ماجراهای این خانواده برای اولین بار حضور جنون را به وضوح در او میبینم میبینم که مادرم به کلی دیوانه شده است دو و برادرم تنها کسانی اند که همیشه محرم این دیوانگی بوده اند من اما نه هیچ وقت او را چنین ندیده بودم، دیوانه بودن مادرم را هیچ وقت ندیده بودم و او چنین بود ،دیوانه از بدو تولد دیوانه جنونی جاری در خون او از دیوانگی بیمار نبود دیوانگی را همچون سلامتی زیسته بود و همواره در کنار دو و پسر ارشد جز این دو با کسی تفاهم نداشت. از دیرباز دوستان بیشماری داشت ر*اب*طه چندین و چند ساله اش را با آنها حفظ کرده بود دوستان تازه ای هم پیدا کرده بود که اغلبشان جوان بودند و تازه به منطقه مستعمره نشین اطراف بوته زار آمده بعدها هم دوستانی از اهالی تورن فرانسه پیدا کرده بود که بعضیهاشان بازنشسته های مستعمرات فرانسه بودند افراد بیشماری را با سن و سال مختلف دور خود جمع میکرد دلیلش هم البته به گفته آنان درایت سرشارش بوده و سرزنده بودنش و آن رفتار خاص طبیعیش که هیچ وقت کسالت ایجاد نمی کرده است.
بودند.
آن عکس حاکی از یاس را نمیدانم چه کسی گرفته است، عکس حیاط خانه سایگون را میگویم شاید آخرین عکسی بوده که پدرم گرفته و بعد، چند ماه بعد، به دلیل ضعف مزاج به فرانسه بر میگردد. قبلاً محل
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

سرپرست آزمایشی مطبوعات + دستیار مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
منتقد انجمن
خبرنگار انجمن
تایپیست انجمن
راهنمای انجمن
ادمین اعلانات
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
199
کیف پول من
98,417
Points
433
خدمتش را عوض کرده بود، به پنوم پن اعزام شده بود. بیشتر از چند هفته آنجا دوام نمی آورد بر میگردد. بعد هم یک سالی طول نمیکشد که میمیرد مادرم از رفتن به فرانسه امتناع میکند همراهش نمی رود همانجا که بود می ماند در پنوم پن جا خوش میکند، در آن مسکونی مجلل مشرف به رود ،مکونگ در آن قصر قدیمی پادشاه کامبوج، در وسط هکتارها باغ مخوف میماند ترس هم از همانجا بر او عارض می شود. شب که میشود ما را هم میترساند. چهار نفریم و همگی روی تخت میخوابیم میگوید از شب میترسد از مرگ پدرم ،هم بعدها در همان مسکونی باخبر میشویم قبل از رسیدن ت*ل*گرام باخبر شده بود، شب قبل از مرگ آن هم از طریق نشانه ای که فقط خودش توانسته آن را ببیند و بشنود از طریق پرنده ای که در دل شب آواز خوانده، پرنده ای حیران و گمگشته در اتاق ضلع شمالی ،عمارت در همان اتاقی که محل کار پدرم بود و باز در همان اتاق مادرم چند روز بعد از مرگ شوهرش و همچنان در دل ،شب خود را در برابر تصویر پدرش یافته است، بله، پدر خودش زن چراغ را که روشن میکند مرد را میبیند، آنجا ایستاده در کنار میز در تالار هشت ضلعی بزرگ ،عمارت زن را نگاه میکند. آن فریاد یادم است کسی را صدا میزد مادرم ما را بیدار کرد و ماجرا را برایمان شرح داد. از سر و وضع آن مرد گفت از رفتارش و از اینکه لباس روزهای تعطیلش را به تن داشته خاکستری گفت که نگاهش مستقیم به زن بوده است. مادرم میگوید اصلاً نمیترسیدم به طرف تصویر دویده، تصویر ناپدید شده است. هر دوشان در موسم پرندگان مرده اند، در موسم خیال از این بابت نسبت به بصیرت مادرمان در همه زمینه ها حتی در مورد ،مرگ احترام بی چون و چرایی قائل بودیم
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور


کد:
خدمتش را عوض کرده بود، به پنوم پن اعزام شده بود. بیشتر از چند هفته آنجا دوام نمی آورد بر میگردد. بعد هم یک سالی طول نمیکشد که میمیرد مادرم از رفتن به فرانسه امتناع میکند همراهش نمی رود همانجا که بود می ماند در پنوم پن جا خوش میکند، در آن مسکونی مجلل مشرف به رود ،مکونگ در آن قصر قدیمی پادشاه کامبوج، در وسط هکتارها باغ مخوف میماند ترس هم از همانجا بر او عارض می شود. شب که میشود ما را هم میترساند. چهار نفریم و همگی روی تخت میخوابیم میگوید از شب میترسد از مرگ پدرم ،هم بعدها در همان مسکونی باخبر میشویم قبل از رسیدن ت*ل*گرام باخبر شده بود، شب قبل از مرگ آن هم از طریق نشانه ای که فقط خودش توانسته آن را ببیند و بشنود از طریق پرنده ای که در دل شب آواز خوانده، پرنده ای حیران و گمگشته در اتاق ضلع شمالی ،عمارت در همان اتاقی که محل کار پدرم بود و باز در همان اتاق مادرم چند روز بعد از مرگ شوهرش و همچنان در دل ،شب خود را در برابر تصویر پدرش یافته است، بله، پدر خودش زن چراغ را که روشن میکند مرد را میبیند، آنجا ایستاده در کنار میز در تالار هشت ضلعی بزرگ ،عمارت زن را نگاه میکند. آن فریاد یادم است کسی را صدا میزد مادرم ما را بیدار کرد و ماجرا را برایمان شرح داد. از سر و وضع آن مرد گفت از رفتارش و از اینکه لباس روزهای تعطیلش را به تن داشته خاکستری گفت که نگاهش مستقیم به زن بوده است. مادرم میگوید اصلاً نمیترسیدم به طرف تصویر دویده، تصویر ناپدید شده است. هر دوشان در موسم پرندگان مرده اند، در موسم خیال از این بابت نسبت به بصیرت مادرمان در همه زمینه ها حتی در مورد ،مرگ احترام بی چون و چرایی قائل بودیم
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا