با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
کسی که از سه هزار سال بهره
نگیرد تنگدست بسر می برد.
گوته
قدرشناسی نویسنده
این کتاب بدون یاری و پشتگرمی سیری دانوی¹ نگاشته نمیشد. از میکن ایمس² که دستنویس را خواند و اظهار نظرهای سودمند کرد و نیز از تروند برگ اریکسن³ به خاطر ملاحظات موشکافانه و کمکهای فاضلانهاش، در طول سالیان سپاسگزارم.
ی.گ 1. Siri Dannevig
3. Trond Berg Eriksen
2. Maiken Ims
دنیای سوفی - یوستین گردر
کسی که از سه هزار سال بهره
نگیرد تنگدست بسر می برد.
گوته
قدرشناسی نویسنده
این کتاب بدون یاری و پشتگرمی سیری دانوی¹ نگاشته نمیشد. از میکن ایمس² که دستنویس را خواند و اظهار نظرهای سودمند کرد و نیز از تروند برگ اریکسن³ به خاطر ملاحظات موشکافانه و کمکهای فاضلانهاش، در طول سالیان سپاسگزارم.
ی.گ
[HR][/HR]
1. Siri Dannevig
3. Trond Berg Eriksen
2. Maiken Ims
... در زمانی باید چیزی از عدم به وجود آمده باشد.....
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می رفت تکه اول راه را با یووانا آمده بود. درباره آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند. کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود آدمیزاد لابد بیش از یک
قطعه افزار است؟
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود. بعد از باغ آنها بنای دیگری نبود، خانه شان انتهای دنیا مینمود جنگل از همان جا شروع می شد.
آمد و آمد تا رسید به کوچه کلوور در آخر کوچه پیچ تندی بود، به نام پیچ ناخدا احدی گذارش به این طرفها نمی افتاد مگر در تعطیلات آخر هفته اوائل ماه مه بود شاخه های سرکش نرگسهای زرد گرد درختان میوه بعضی
از باغها پیچیده بود. برگهای سبز کمرنگ درختان غان تازه در آمده بود. شگفتا چگونه همه چیز در این وقت سال می شکفد! زمین که رو به گرمی نهاد و دانه های آخر برف که آب شد خروارها گیاه سبز از خاک بی جان سر
در می آورد، چه این را سبب می شود؟
سوفی در باغ را گشود به صندوق پست نگاهی انداخت. معمولاً مقدار زیادی
برگه آگهی و یک یا چند پاکت بزرگ برای مادرش آنجا بود، اینها را روی میز
آشپزخانه می ریخت و می رفت طبقه بالا اتاق خودش و به کارهای مدرسه اش میپرداخت.
[CENTER]باغ عدن
[/CENTER]
... در زمانی باید چیزی از عدم به وجود آمده باشد.....
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می رفت تکه اول راه را با یووانا آمده بود. درباره آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند. کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود آدمیزاد لابد بیش از یک
قطعه افزار است؟
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود. بعد از باغ آنها بنای دیگری نبود، خانه شان انتهای دنیا مینمود جنگل از همان جا شروع می شد.
آمد و آمد تا رسید به کوچه کلوور در آخر کوچه پیچ تندی بود، به نام پیچ ناخدا احدی گذارش به این طرفها نمی افتاد مگر در تعطیلات آخر هفته اوائل ماه مه بود شاخه های سرکش نرگسهای زرد گرد درختان میوه بعضی
از باغها پیچیده بود. برگهای سبز کمرنگ درختان غان تازه در آمده بود. شگفتا چگونه همه چیز در این وقت سال می شکفد! زمین که رو به گرمی نهاد و دانه های آخر برف که آب شد خروارها گیاه سبز از خاک بی جان سر
در می آورد، چه این را سبب می شود؟
سوفی در باغ را گشود به صندوق پست نگاهی انداخت. معمولاً مقدار زیادی
برگه آگهی و یک یا چند پاکت بزرگ برای مادرش آنجا بود، اینها را روی میز
آشپزخانه می ریخت و می رفت طبقه بالا اتاق خودش و به کارهای مدرسه اش میپرداخت.
گاهی نامههایی از بانک برای پدرش بود. پدر سوفی آدم عادی نبود، ناخدای نفتکشی غول پیکر بود و بیشتر سال را در دریا میگذراند. هر بار چند هفته به خانه می آمد، دور و بر خانه پرسه میزد؛ باغ و باغچه را برای سوفی و مادرش تر و تازه و مرتب میکرد؛ ولی وقتی میرفت و در دریا بود، دوری او بسیار بعید مینمود.
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود و آن هم به نام سوفی. روی پاکت سفید نوشته شده بود: «سوفی ،آموندسن شماره ۳ کوچه کلوور» و دیگر هیچ. نمیگفت از کیست. تمبر هم نداشت.
درب را که بست، پاکت را باز کرد. تکه کاغذی به اندازه خود پاکت درون آن بود. روی آن نوشته بود تو کیستی؟
همین و بس! فقط دو کلمه دستنوشته و علامت سؤال بزرگی به دنبالش.
دوباره به پاکت نگریست. نامه بی تردید مال خودش بود و کسی آن را در صندوق انداخته بود کی میتوانست باشد؟
سوفی بسرعت وارد ساختمان قرمز خانه شد. گربه اش، شرکان، مانند همیشه از میان بوته ها به ایوان پرید و پیش از آن که در بسته شود به داخل خزید.
مادر سوفی هر وقت اوقاتش تلخ بود میگفت ما در باغ وحش زندگی می کنیم. باغ وحش مگر محل تجمع حیوانات نیست؟ سوفی هم به راستی خانه را لانه جانوران کرده بود و از این کار خود بسیار هم خرسند بود. ماجرا با سه تا ماهی رنگی شروع شد. بعد دو تا مرغ عشق آمد، سپس یک لاک پشت، و آخر سر گربه نارنجی او اینها را برایش خریده بودند که از تنهایی درآید چون مادرش تا دیر وقت کار میکرد و پدرش هم که اغلب از خانه دور بود و اقیانوسها را می پیمود.
سوفی کیف مدرسه اش را انداخت زمین و غذای گربه را در کاسه ای پیشش گذاشت. روی صندلی آشپزخانه نشست نامه مرموز هنوز در دستش بود.
گاهی نامههایی از بانک برای پدرش بود. پدر سوفی آدم عادی نبود، ناخدای نفتکشی غول پیکر بود و بیشتر سال را در دریا میگذراند. هر بار چند هفته به خانه می آمد، دور و بر خانه پرسه میزد؛ باغ و باغچه را برای سوفی و مادرش تر و تازه و مرتب میکرد؛ ولی وقتی میرفت و در دریا بود، دوری او بسیار بعید مینمود.
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود و آن هم به نام سوفی. روی پاکت سفید نوشته شده بود: «سوفی ،آموندسن شماره ۳ کوچه کلوور» و دیگر هیچ. نمیگفت از کیست. تمبر هم نداشت.
درب را که بست، پاکت را باز کرد. تکه کاغذی به اندازه خود پاکت درون آن بود. روی آن نوشته بود تو کیستی؟
همین و بس! فقط دو کلمه دستنوشته و علامت سؤال بزرگی به دنبالش.
دوباره به پاکت نگریست. نامه بی تردید مال خودش بود و کسی آن را در صندوق انداخته بود کی میتوانست باشد؟
سوفی بسرعت وارد ساختمان قرمز خانه شد. گربه اش، شرکان، مانند همیشه از میان بوته ها به ایوان پرید و پیش از آن که در بسته شود به داخل خزید.
مادر سوفی هر وقت اوقاتش تلخ بود میگفت ما در باغ وحش زندگی می کنیم. باغ وحش مگر محل تجمع حیوانات نیست؟ سوفی هم به راستی خانه را لانه جانوران کرده بود و از این کار خود بسیار هم خرسند بود. ماجرا با سه تا ماهی رنگی شروع شد. بعد دو تا مرغ عشق آمد، سپس یک لاک پشت، و آخر سر گربه نارنجی او اینها را برایش خریده بودند که از تنهایی درآید چون مادرش تا دیر وقت کار میکرد و پدرش هم که اغلب از خانه دور بود و اقیانوسها را می پیمود.
سوفی کیف مدرسه اش را انداخت زمین و غذای گربه را در کاسه ای پیشش گذاشت. روی صندلی آشپزخانه نشست نامه مرموز هنوز در دستش بود.
توکیستی؟
ای کاش میدانست میدانست، البته که سوفی آموندسن است. اما سوفی آموندسن که بود؟ فکر این را نکرده بود هنوز
فرض کنیم با نام دیگری به دنیا آمده بود مثلاً أنه كنوتسن. آن وقت کس دیگری میبود؟ ناگهان یادش آمد پدر میخواسته اسم او را لیلمور مامان کوچولو بگذارد. سعی کرد پیش خود مجسم سازد دارد با مردم دست می دهد و خود را لیلمور آموندسن معرفی میکند ولی این درست نمی نمود. گویی کس دیگری بود که هر بار خود را معرفی می کرد.
از جای خود پرید رفت توی حمام نامه عجیب در دستش بود. رو به روی آینه ایستاد و به چشمهای خود خیره نگریست.
گفت: من سوفی آموندسن هستم.»
دختر درون آینه کوچکترین واکنشی نشان نداد هر چه سوفی کرد، او هم عیناً همان کرد. سوفی کوشید با یک حرکت آنی بازتاب خود را غافلگیر کند ولی دختر توی آینه به همان فرزی عمل کرد.
سوفی پرسید: «تو کیستی؟
باز پاسخی نشنید اما لحظه ای به شک افتاد که خود این سؤال را کرد یا تصویرش در آینه سوفی انگشت خود را بر بینی دختر آینه نهاد و گفت: «تو
منى.
و چون پاسخی نشنید جمله را وارونه کرد و گفت: «من توام.»
سوفی آموندسن معمولاً از ریخت و قواره خود ناراضی بود. مرتب می شنید که چشمهای زیبای بادامی دارد ولی این را شاید چون بینی اش زیادی کوچک و دهانش کمی گشاد بود مردم به او میگفتند گوشهایش هم خیلی نزدیک چشمهایش بود و از همه بدتر موهای صافش بود که کاریش نمی شد کرد. گاهی پدرش گیسوان او را نوازش میکرد و او را دختر موبور میخواند که نام قطعه ای موسیقی از کلود دیوسی بود. صدای پدر از جای گرم بلند می شد
توکیستی؟
ای کاش میدانست میدانست، البته که سوفی آموندسن است. اما سوفی آموندسن که بود؟ فکر این را نکرده بود هنوز
فرض کنیم با نام دیگری به دنیا آمده بود مثلاً أنه كنوتسن. آن وقت کس دیگری میبود؟ ناگهان یادش آمد پدر میخواسته اسم او را لیلمور مامان کوچولو بگذارد. سعی کرد پیش خود مجسم سازد دارد با مردم دست می دهد و خود را لیلمور آموندسن معرفی میکند ولی این درست نمی نمود. گویی کس دیگری بود که هر بار خود را معرفی می کرد.
از جای خود پرید رفت توی حمام نامه عجیب در دستش بود. رو به روی آینه ایستاد و به چشمهای خود خیره نگریست.
گفت: من سوفی آموندسن هستم.»
دختر درون آینه کوچکترین واکنشی نشان نداد هر چه سوفی کرد، او هم عیناً همان کرد. سوفی کوشید با یک حرکت آنی بازتاب خود را غافلگیر کند ولی دختر توی آینه به همان فرزی عمل کرد.
سوفی پرسید: «تو کیستی؟
باز پاسخی نشنید اما لحظه ای به شک افتاد که خود این سؤال را کرد یا تصویرش در آینه سوفی انگشت خود را بر بینی دختر آینه نهاد و گفت: «تو
منى.
و چون پاسخی نشنید جمله را وارونه کرد و گفت: «من توام.»
سوفی آموندسن معمولاً از ریخت و قواره خود ناراضی بود. مرتب می شنید که چشمهای زیبای بادامی دارد ولی این را شاید چون بینی اش زیادی کوچک و دهانش کمی گشاد بود مردم به او میگفتند گوشهایش هم خیلی نزدیک چشمهایش بود و از همه بدتر موهای صافش بود که کاریش نمی شد کرد. گاهی پدرش گیسوان او را نوازش میکرد و او را دختر موبور میخواند که نام قطعه ای موسیقی از کلود دیوسی بود. صدای پدر از جای گرم بلند می شد
خودش ناچار نبود با این موی صاف کدر سر کند. این روغنهای سر و کرمهای مو نیز هیچ کدام تأثیری در گیسوی سوفی نداشت. بعضی وقتها چنان خود را زشت می پنداشت که تصور میکرد شاید از ابتدا ناقص به دنیا آمده است. مادرش بارها درباره زایمان سخت او نالیده بود ولی آیا قیافه انسان به تولدش ربط دارد؟
عجیب نبود که نمی دانست کیست؟ و بی انصافی نیست که انسان در قیافه خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟
سوفی دوباره به دختر درون آینه نگریست.
تقریباً پوزش آمیز با خود گفت «گمانم بهتر است بروم بالا و تکلیف زیست شناسی مدرسه ام را انجام بدهم به راهرو که رسید، فکر کرد، نه بهتر است بروم بیرون توی باغ
پیشی پیشی پیشی!»
سوفی در پی گربه دوید او را داخل ایوان کرد و در جلو را پشت سرش بست.
همان طور که با نامه مرموز روی سنگفرش باغ ایستاده بود، احساسی بسیار عجیب به او دست داد احساس کرد عروسکی است که با حرکت عصایی سحر آمیز ناگهان جان یافته است.
در این دم در جهان بودن اینجا و آنجا رفتن و در ماجرایی شگفت انگیز شرکت داشتن فوق العاده نیست
شرکان سبکبال از روی شنها به درون انبوه بوته های تمشک پرید. گربه چالاک بود، از سبیل سفیدش گرفته تا دم جنبنده انتهای ب*دن براقش یکپارچه انرژی بود.
گربه نیز در باغ بود ولی ابداً مانند سوفی متوجه هستی خود نبود.
همین که سوفی به موجودیت خویش اندیشید این فکر به مغزش راه یافت که وجودش دائمی نیست با خود گفت حال در جهانم، ولی روزی دیگر اینجا
خودش ناچار نبود با این موی صاف کدر سر کند. این روغنهای سر و کرمهای مو نیز هیچ کدام تأثیری در گیسوی سوفی نداشت. بعضی وقتها چنان خود را زشت می پنداشت که تصور میکرد شاید از ابتدا ناقص به دنیا آمده است. مادرش بارها درباره زایمان سخت او نالیده بود ولی آیا قیافه انسان به تولدش ربط دارد؟
عجیب نبود که نمی دانست کیست؟ و بی انصافی نیست که انسان در قیافه خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟
سوفی دوباره به دختر درون آینه نگریست.
تقریباً پوزش آمیز با خود گفت «گمانم بهتر است بروم بالا و تکلیف زیست شناسی مدرسه ام را انجام بدهم به راهرو که رسید، فکر کرد، نه بهتر است بروم بیرون توی باغ
پیشی پیشی پیشی!»
سوفی در پی گربه دوید او را داخل ایوان کرد و در جلو را پشت سرش بست.
همان طور که با نامه مرموز روی سنگفرش باغ ایستاده بود، احساسی بسیار عجیب به او دست داد احساس کرد عروسکی است که با حرکت عصایی سحر آمیز ناگهان جان یافته است.
در این دم در جهان بودن اینجا و آنجا رفتن و در ماجرایی شگفت انگیز شرکت داشتن فوق العاده نیست
شرکان سبکبال از روی شنها به درون انبوه بوته های تمشک پرید. گربه چالاک بود، از سبیل سفیدش گرفته تا دم جنبنده انتهای ب*دن براقش یکپارچه انرژی بود.
گربه نیز در باغ بود ولی ابداً مانند سوفی متوجه هستی خود نبود.
همین که سوفی به موجودیت خویش اندیشید این فکر به مغزش راه یافت که وجودش دائمی نیست با خود گفت حال در جهانم، ولی روزی دیگر اینجا