با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد، تنگدست به سر می برد.
- گوته -
قدرشناسی نویسنده
این کتاب بدون یاری و پشتگرمی سیری دانوی¹ نگاشته نمیشد. از میکن ایمس² که دستنویس را خواند و اظهار نظرهای سودمند کرد و نیز از تروند برگ اریکسن³ به خاطر ملاحظات موشکافانه و کمکهای فاضلانهاش، در طول سالیان سپاسگزارم.
- ی.گ - 1. Siri Dannevig
3. Trond Berg Eriksen
2. Maiken Ims
دنیای سوفی - یوستین گردر
کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد، تنگدست به سر می برد.
- گوته -
قدرشناسی نویسنده
این کتاب بدون یاری و پشتگرمی سیری دانوی¹ نگاشته نمیشد. از میکن ایمس² که دستنویس را خواند و اظهار نظرهای سودمند کرد و نیز از تروند برگ اریکسن³ به خاطر ملاحظات موشکافانه و کمکهای فاضلانهاش، در طول سالیان سپاسگزارم.
- ی.گ -
1. Siri Dannevig
3. Trond Berg Eriksen
2. Maiken Ims
... در زمانی باید چیزی از عدم به وجود آمده باشد.....
سوفی آموندسن، از مدرسه به خانه میرفت. تکهی اول راه را با یووانا آمده بود. دربارهی آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود. آدمیزاد لابد بیش از یک
قطعه افزار است.
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود. بعد از باغ آنها بنای دیگری نبود. خانهشان انتهای دنیا مینمود جنگل از همانجا شروع میشد.
آمد و آمد تا رسید به کوچه کلوور. در آخر کوچه، پیچ تندی بود به نام پیچ ناخدا احدی. گذارش به این طرفها نمیافتاد مگر در تعطیلات آخر هفته.
اوایل ماه مه بود؛ شاخههای سرکش نرگسهای زرد گرد درختان میوه بعضی از باغها پیچیده بود.
برگهای سبز کمرنگ درختان غان تازه درآمده بود. شگفتا! چگونه همه چیز در این وقت سال می شکفد؟! زمین که رو به گرمی نهاد و دانههای آخر برف که آب شد، خروارها گیاه سبز از خاک بیجان سر در میآورد. چه این را سبب میشود؟
سوفی درب باغ را گشود و به صندوق پست نگاهی انداخت. معمولاً مقدار زیادی برگه آگهی و یک یا چند پاکت بزرگ برای مادرش آنجا بود، اینها را روی میز آشپزخانه میریخت و میرفت طبقه بالا اتاق خودش و به کارهای مدرسهاش میپرداخت.
[CENTER]باغ عدن
[/CENTER]
... در زمانی باید چیزی از عدم به وجود آمده باشد.....
سوفی آموندسن، از مدرسه به خانه میرفت. تکهی اول راه را با یووانا آمده بود. دربارهی آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود. آدمیزاد لابد بیش از یک
قطعه افزار است.
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود. بعد از باغ آنها بنای دیگری نبود. خانهشان انتهای دنیا مینمود جنگل از همانجا شروع میشد.
آمد و آمد تا رسید به کوچه کلوور. در آخر کوچه، پیچ تندی بود به نام پیچ ناخدا احدی. گذارش به این طرفها نمیافتاد مگر در تعطیلات آخر هفته.
اوایل ماه مه بود؛ شاخههای سرکش نرگسهای زرد گرد درختان میوه بعضی از باغها پیچیده بود.
برگهای سبز کمرنگ درختان غان تازه درآمده بود. شگفتا! چگونه همه چیز در این وقت سال می شکفد؟! زمین که رو به گرمی نهاد و دانههای آخر برف که آب شد، خروارها گیاه سبز از خاک بیجان سر در میآورد. چه این را سبب میشود؟
سوفی درب باغ را گشود و به صندوق پست نگاهی انداخت. معمولاً مقدار زیادی برگه آگهی و یک یا چند پاکت بزرگ برای مادرش آنجا بود، اینها را روی میز آشپزخانه میریخت و میرفت طبقه بالا اتاق خودش و به کارهای مدرسهاش میپرداخت.
گاهی، نامههایی از بانک برای پدرش بود. پدر سوفی آدم عادی نبود، ناخدای نفتکشی غول پیکر بود و بیشتر سال را در دریا میگذراند. هر بار چند هفته به خانه می آمد. دور و بر خانه پرسه میزد؛ باغ و باغچه را برای سوفی و مادرش تر و تازه و مرتب میکرد؛ ولی وقتی میرفت و در دریا بود، دوری او بسیار بعید مینمود.
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود و آن هم به نام سوفی. روی پاکت سفید نوشته شده بود: «سوفی آموندسن شماره ۳ کوچه کلوور» و دیگر هیچ. نمیگفت از کیست. تمبر هم نداشت.
درب را که بست، پاکت را باز کرد. تکه کاغذی به اندازه خود پاکت درون آن بود. روی آن نوشته بود تو کیستی؟
همین و بس! فقط دو کلمه دستنوشته و علامت سؤال بزرگی به دنبالش.
دوباره به پاکت نگریست. نامه بی تردید مال خودش بود و کسی آن را در صندوق انداخته بود. کی میتوانست باشد؟
سوفی، به سرعت وارد ساختمان قرمز خانه شد. گربهاش شرکان، مانند همیشه از میان بوتهها به ایوان پرید و پیش از آن که درب بسته شود، به داخل خزید.
مادر سوفی، هر وقت اوقاتش تلخ بود میگفت ما در باغ وحش زندگی می کنیم. باغ وحش مگر محل تجمع حیوانات نیست؟ سوفی هم به راستی خانه را لانه جانوران کرده بود و از این کار خود بسیار هم خرسند بود. ماجرا با سهتا ماهی رنگی شروع شد. بعد دوتا مرغ عشق آمد، سپس یک لاک پشت، و آخر سر گربه نارنجی او اینها را برایش خریده بودند که از تنهایی درآید؛ چون مادرش تا دیر وقت کار میکرد و پدرش هم که اغلب از خانه دور بود و اقیانوسها را می پیمود.
سوفی کیف مدرسهاش را انداخت زمین و غذای گربه را در کاسهای پیشش گذاشت. روی صندلی آشپزخانه نشست. نامهی مرموز هنوز در دستش بود.
گاهی، نامههایی از بانک برای پدرش بود. پدر سوفی آدم عادی نبود، ناخدای نفتکشی غول پیکر بود و بیشتر سال را در دریا میگذراند. هر بار چند هفته به خانه می آمد. دور و بر خانه پرسه میزد؛ باغ و باغچه را برای سوفی و مادرش تر و تازه و مرتب میکرد؛ ولی وقتی میرفت و در دریا بود، دوری او بسیار بعید مینمود.
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود و آن هم به نام سوفی. روی پاکت سفید نوشته شده بود: «سوفی آموندسن شماره ۳ کوچه کلوور» و دیگر هیچ. نمیگفت از کیست. تمبر هم نداشت.
درب را که بست، پاکت را باز کرد. تکه کاغذی به اندازه خود پاکت درون آن بود. روی آن نوشته بود تو کیستی؟
همین و بس! فقط دو کلمه دستنوشته و علامت سؤال بزرگی به دنبالش.
دوباره به پاکت نگریست. نامه بی تردید مال خودش بود و کسی آن را در صندوق انداخته بود. کی میتوانست باشد؟
سوفی، به سرعت وارد ساختمان قرمز خانه شد. گربهاش شرکان، مانند همیشه از میان بوتهها به ایوان پرید و پیش از آن که درب بسته شود، به داخل خزید.
مادر سوفی، هر وقت اوقاتش تلخ بود میگفت ما در باغ وحش زندگی می کنیم. باغ وحش مگر محل تجمع حیوانات نیست؟ سوفی هم به راستی خانه را لانه جانوران کرده بود و از این کار خود بسیار هم خرسند بود. ماجرا با سهتا ماهی رنگی شروع شد. بعد دوتا مرغ عشق آمد، سپس یک لاک پشت، و آخر سر گربه نارنجی او اینها را برایش خریده بودند که از تنهایی درآید؛ چون مادرش تا دیر وقت کار میکرد و پدرش هم که اغلب از خانه دور بود و اقیانوسها را می پیمود.
سوفی کیف مدرسهاش را انداخت زمین و غذای گربه را در کاسهای پیشش گذاشت. روی صندلی آشپزخانه نشست. نامهی مرموز هنوز در دستش بود.
تو کیستی؟
ای کاش میدانست. میدانست؛ البته که سوفی آموندسن است؛ اما سوفی آموندسن که بود؟ فکر این را نکرده بود هنوز.
فرض کنیم با نام دیگری به دنیا آمده بود؛ مثلاً أنه كنوتسن. آن وقت کس دیگری میبود؟ ناگهان یادش آمد پدر میخواسته اسم او را لیلمور مامان کوچولو بگذارد. سعی کرد پیش خود مجسم سازد دارد با مردم دست می دهد و خود را لیلمور آموندسن معرفی میکند؛ ولی این درست نمینمود. گویی کس دیگری بود که هر بار خود را معرفی میکرد.
از جای خود پرید و رفت توی حمام. نامهی عجیب در دستش بود. رو به روی آینه ایستاد و به چشمهای خود، خیره نگریست.
گفت: «من سوفی آموندسن هستم.»
دختر درون آینه کوچکترین واکنشی نشان نداد. هر چه سوفی کرد، او هم عیناً همان کرد. سوفی کوشید با یک حرکت آنی بازتاب خود را غافلگیر کند؛ ولی دختر توی آینه به همان فرزی عمل کرد.
سوفی پرسید: «تو کیستی؟»
باز پاسخی نشنید؛ اما لحظهای به شک افتاد که خود این سؤال را کرد یا تصویرش در آینه. سوفی انگشت خود را بر بینی دختر آینه نهاد و گفت: «تو منى.»
و چون پاسخی نشنید جمله را وارونه کرد و گفت: «من توام.»
سوفی آموندسن معمولاً از ریخت و قواره خود ناراضی بود. مرتب میشنید که چشمهای زیبای بادامی دارد؛ ولی این را شاید چون بینیاش زیادی کوچک و دهانش کمی گشاد بود، مردم به او میگفتند. گوشهایش هم خیلی نزدیک چشمهایش بود و از همه بدتر موهای صافش بود که کاریش نمیشد کرد. گاهی پدرش گیسوان او را نوازش میکرد و او را دختر موبور میخواند که نام قطعهای موسیقی از کلود دیوسی بود. صدای پدر از جای گرم بلند میشد.
تو کیستی؟
ای کاش میدانست. میدانست؛ البته که سوفی آموندسن است؛ اما سوفی آموندسن که بود؟ فکر این را نکرده بود هنوز.
فرض کنیم با نام دیگری به دنیا آمده بود؛ مثلاً أنه كنوتسن. آن وقت کس دیگری میبود؟ ناگهان یادش آمد پدر میخواسته اسم او را لیلمور مامان کوچولو بگذارد. سعی کرد پیش خود مجسم سازد دارد با مردم دست می دهد و خود را لیلمور آموندسن معرفی میکند؛ ولی این درست نمینمود. گویی کس دیگری بود که هر بار خود را معرفی میکرد.
از جای خود پرید و رفت توی حمام. نامهی عجیب در دستش بود. رو به روی آینه ایستاد و به چشمهای خود، خیره نگریست.
گفت: «من سوفی آموندسن هستم.»
دختر درون آینه کوچکترین واکنشی نشان نداد. هر چه سوفی کرد، او هم عیناً همان کرد. سوفی کوشید با یک حرکت آنی بازتاب خود را غافلگیر کند؛ ولی دختر توی آینه به همان فرزی عمل کرد.
سوفی پرسید: «تو کیستی؟»
باز پاسخی نشنید؛ اما لحظهای به شک افتاد که خود این سؤال را کرد یا تصویرش در آینه. سوفی انگشت خود را بر بینی دختر آینه نهاد و گفت: «تو منى.»
و چون پاسخی نشنید جمله را وارونه کرد و گفت: «من توام.»
سوفی آموندسن معمولاً از ریخت و قواره خود ناراضی بود. مرتب میشنید که چشمهای زیبای بادامی دارد؛ ولی این را شاید چون بینیاش زیادی کوچک و دهانش کمی گشاد بود، مردم به او میگفتند. گوشهایش هم خیلی نزدیک چشمهایش بود و از همه بدتر موهای صافش بود که کاریش نمیشد کرد. گاهی پدرش گیسوان او را نوازش میکرد و او را دختر موبور میخواند که نام قطعهای موسیقی از کلود دیوسی بود. صدای پدر از جای گرم بلند میشد.
خودش ناچار نبود با این موی صاف کدر سر کند. این روغنهای سر و کرمهای مو نیز هیچکدام تأثیری در گیسوی سوفی نداشت. بعضی وقتها چنان خود را زشت میپنداشت که تصور میکرد شاید از ابتدا ناقص به دنیا آمده است. مادرش بارها دربارهی زایمان سخت او نالیده بود؛ ولی آیا قیافهی انسان به تولدش ربط دارد؟
عجیب نبود که نمیدانست کیست.
بیانصافی نیست که انسان در قیافهی خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند؛ اما انتخاب خودش، دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟
سوفی دوباره به دختر درون آینه نگریست.
تقریباً پوزش آمیز با خود گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و تکلیف زیستشناسی مدرسهام را انجام بدهم.»
به راهرو که رسید، فکر کرد: «نه! بهتر است بروم بیرون توی باغ.»
- پیشی! پیشی! پیشی!
سوفی در پی گربه دوید. او را داخل ایوان کرد و درب جلو را پشت سرش بست.
همانطور که با نامه مرموز روی سنگفرش باغ ایستاده بود، احساسی بسیار عجیب به او دست داد. احساس کرد عروسکی است که با حرکت عصایی سحر آمیز ناگهان جان یافته است.
در این دم، در جهان بودن، اینجا و آنجا رفتن و در ماجرایی شگفتانگیز شرکت داشتن، فوقالعاده نیست.
شرکان، سبکبال از روی شنها به درون انبوه بوتههای تمشک پرید. گربه چالاک بود، از سبیل سفیدش گرفته تا دم جنبنده انتهای ب*دن براقش یکپارچه انرژی بود.
گربه نیز در باغ بود؛ ولی ابداً مانند سوفی متوجه هستی خود نبود.
همین که سوفی به موجودیت خویش اندیشید، این فکر به مغزش راه یافت که وجودش دائمی نیست. با خود گفت: «حال در جهانم؛ ولی روزی دیگر اینجا
خودش ناچار نبود با این موی صاف کدر سر کند. این روغنهای سر و کرمهای مو نیز هیچکدام تأثیری در گیسوی سوفی نداشت. بعضی وقتها چنان خود را زشت میپنداشت که تصور میکرد شاید از ابتدا ناقص به دنیا آمده است. مادرش بارها دربارهی زایمان سخت او نالیده بود؛ ولی آیا قیافهی انسان به تولدش ربط دارد؟
عجیب نبود که نمیدانست کیست.
بیانصافی نیست که انسان در قیافهی خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند؛ اما انتخاب خودش، دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟
سوفی دوباره به دختر درون آینه نگریست.
تقریباً پوزش آمیز با خود گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و تکلیف زیستشناسی مدرسهام را انجام بدهم.»
به راهرو که رسید، فکر کرد: «نه! بهتر است بروم بیرون توی باغ.»
- پیشی! پیشی! پیشی!
سوفی در پی گربه دوید. او را داخل ایوان کرد و درب جلو را پشت سرش بست.
همانطور که با نامه مرموز روی سنگفرش باغ ایستاده بود، احساسی بسیار عجیب به او دست داد. احساس کرد عروسکی است که با حرکت عصایی سحر آمیز ناگهان جان یافته است.
در این دم، در جهان بودن، اینجا و آنجا رفتن و در ماجرایی شگفتانگیز شرکت داشتن، فوقالعاده نیست.
شرکان، سبکبال از روی شنها به درون انبوه بوتههای تمشک پرید. گربه چالاک بود، از سبیل سفیدش گرفته تا دم جنبنده انتهای ب*دن براقش یکپارچه انرژی بود.
گربه نیز در باغ بود؛ ولی ابداً مانند سوفی متوجه هستی خود نبود.
همین که سوفی به موجودیت خویش اندیشید، این فکر به مغزش راه یافت که وجودش دائمی نیست. با خود گفت: «حال در جهانم؛ ولی روزی دیگر اینجا
نخواهم بود.»
آیا پس از مرگ حیاتی هست؟ این پرسش دیگری بود که به مخیله گربه نمیرسید و چه خوب.
مادربزرگ سوفی، چندی پیش جان سپرده بود. شش ماه بعد هنوز هر روز به یاد او می افتاد. ناروا نیست که زندگی باید پایان یابد؟
اندیشناک روی سنگفرش ایستاد. سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد که فراموش کند روزی میمیرد؛ ولی نمیتوانست. به محض آن که به زنده بودن فکر میکرد، فکر مردن نیز به ذهنش می آمد و بلعکس.
زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود، به ارزش زندگی پی میبرد. مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن میچرخاند و هر چه یک روی سکه بزرگتر و روشنتر میشد، روی دیگر هم بزرگتر و روشنتر جلوه مینمود.
فکر کرد اگر ندانیم که میمیریم، طعم زنده بودن را نمیتوانیم بچشیم و بدون دریافت شگفتی شگرف زندگی، تصور مرگ نیز ناممکن است.
یادش آمد روزی که پزشک به مادربزرگش خبر داد که بیماریاش لاعلاج است، چیزی بدین مضمون بر زبان آورد گفت: «تا این لحظه، نفهمیده بودم زندگی چه زیباست.»
تأثر آور نیست که انسان باید بیمار شود تا بفهمد زنده بودن چه نعمتی است؟ و یا باید نامه مرموزی در صندوق پست خانه بیابد.
چطور است برود ببیند؛ شاید نامه دیگری رسیده باشد. سوفی شتابان به سوی درب بزرگ دوید و داخل صندوق سبز را نگریست. حیرت زده دید پاکت سفید تازهای درست مثل اولی آنجاست. پاکت قبلی را که برداشت صندوق یقیناً خالی بود. روی این پاکت هم نام او بود. پاکت را گشود و یادداشتی به اندازه اولی درآورد.
نوشته بود جهان چگونه به وجود آمد؟
سوفی فکر کرد نمیداند. بیشک، هیچکس واقعاً نمیاند. با این حال، سوفی اندیشید، پرسش خوبی است. برای نخستین بار در زندگیاش، حس کرد درست نیست آدم در جهان به سر برد و جویا نشود ابتدا چگونه به وجود آمد.
نخواهم بود.»
آیا پس از مرگ حیاتی هست؟ این پرسش دیگری بود که به مخیله گربه نمیرسید و چه خوب.
مادربزرگ سوفی، چندی پیش جان سپرده بود. شش ماه بعد هنوز هر روز به یاد او می افتاد. ناروا نیست که زندگی باید پایان یابد؟
اندیشناک روی سنگفرش ایستاد. سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد که فراموش کند روزی میمیرد؛ ولی نمیتوانست. به محض آن که به زنده بودن فکر میکرد، فکر مردن نیز به ذهنش می آمد و بلعکس.
زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود، به ارزش زندگی پی میبرد. مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن میچرخاند و هر چه یک روی سکه بزرگتر و روشنتر میشد، روی دیگر هم بزرگتر و روشنتر جلوه مینمود.
فکر کرد اگر ندانیم که میمیریم، طعم زنده بودن را نمیتوانیم بچشیم و بدون دریافت شگفتی شگرف زندگی، تصور مرگ نیز ناممکن است.
یادش آمد روزی که پزشک به مادربزرگش خبر داد که بیماریاش لاعلاج است، چیزی بدین مضمون بر زبان آورد گفت: «تا این لحظه، نفهمیده بودم زندگی چه زیباست.»
تأثر آور نیست که انسان باید بیمار شود تا بفهمد زنده بودن چه نعمتی است؟ و یا باید نامه مرموزی در صندوق پست خانه بیابد.
چطور است برود ببیند؛ شاید نامه دیگری رسیده باشد. سوفی شتابان به سوی درب بزرگ دوید و داخل صندوق سبز را نگریست. حیرت زده دید پاکت سفید تازهای درست مثل اولی آنجاست. پاکت قبلی را که برداشت صندوق یقیناً خالی بود. روی این پاکت هم نام او بود. پاکت را گشود و یادداشتی به اندازه اولی درآورد.
نوشته بود جهان چگونه به وجود آمد؟
سوفی فکر کرد نمیداند. بیشک، هیچکس واقعاً نمیاند. با این حال، سوفی اندیشید، پرسش خوبی است. برای نخستین بار در زندگیاش، حس کرد درست نیست آدم در جهان به سر برد و جویا نشود ابتدا چگونه به وجود آمد.
این دو نامهی مرموز، سوفی را گیج کرده بود. تصمیم گرفت برود و در «مخفیگاه» خود بنشیند. مخفیگاه سوفی، جای کاملا محرمانهای بود که در آن پنهان میشد. هر گاه خیلی عصبانی یا خیلی مغموم یا خیلی خوشحال بود، به آنجا میرفت.
پیرامون بنای قرمز خانهی آنها، باغی بزرگ پر از گل و بوته، درختان گوناگون میوه، چمنی پهناور، یک نیمکت تاب و آلاچیقی کوچک بود. آلاچیق را پدربزرگش وقتی بچهی اول آنها چند هفته پس از تولد درگذشت، برای مادربزرگ ساخت.
نام کودک، ماریه بود. بر سنگ قبر او نوشته بود: «ماریه کوچولو، پیش ما آمد؛ سلامی کرد و رفت.»
در گوشهای از باغ، پشت بوتههای تمشک، بیشهای انبوه بود که در آن گل و میوهای نمیرویید. این درواقع پرچین گیاهی کهن بود که باغ را از جنگل جدا میکرد؛ ولی چون در بیست سال گذشتع کسی به آن نرسیده بود، به صورت تودهای درهم برهم و نفوذناپذیر درآمده بود. مادربزرگ میگفت: «زمان جنگ که جوجهها در باغ ویلان بودند، همین دیوار گیاهی مانع میشد که روباهها آنها را بگیرند.»
این پرچین کهن، همانند لانههای خرگوش در انتهای دیگر باغ، به درد هیچکس نمیخورد؛ مگر سوفی. اهل خانه از راز دختر خبر نداشتند.
سوفی از بچگی میدانست که در پرچین گیاهی سوراخ کوچکی وجود دارد. نخستین باری که درون آن خزید، به حفرهای بزرگ در میان شاخ و برگها رسید. مثل خانهای کوچک بود. مطمئن بود کسی نمیتواند او را آنجا پیدا کند.
سوفی، در حالی که دو پاکت را در دست میفشرد، دواندوان به گوشهی باغ رفت. چهار دست و پا به داخل پرچین چپید. مخفیگاه وی آنقدر ارتفاع داشت که میتوانست کم و بیش سرپا بأیستد؛ ولی امروز بر روی ریشههای مارپیچ نشست. از روزنههای ریزریز بینبرگها و شاخهها میتوانست بیرون را ببیند. سوراخها، هیچکذام بزرگتر از سکهی کوچکی نبود؛ با این حال، سراسر باغ را به خوبی میدید.
این دو نامهی مرموز، سوفی را گیج کرده بود. تصمیم گرفت برود و در «مخفیگاه» خود بنشیند. مخفیگاه سوفی، جای کاملا محرمانهای بود که در آن پنهان میشد. هر گاه خیلی عصبانی یا خیلی مغموم یا خیلی خوشحال بود، به آنجا میرفت.
پیرامون بنای قرمز خانهی آنها، باغی بزرگ پر از گل و بوته، درختان گوناگون میوه، چمنی پهناور، یک نیمکت تاب و آلاچیقی کوچک بود. آلاچیق را پدربزرگش وقتی بچهی اول آنها چند هفته پس از تولد درگذشت، برای مادربزرگ ساخت.
نام کودک، ماریه بود. بر سنگ قبر او نوشته بود: «ماریه کوچولو، پیش ما آمد؛ سلامی کرد و رفت.»
در گوشهای از باغ، پشت بوتههای تمشک، بیشهای انبوه بود که در آن گل و میوهای نمیرویید. این درواقع پرچین گیاهی کهن بود که باغ را از جنگل جدا میکرد؛ ولی چون در بیست سال گذشتع کسی به آن نرسیده بود، به صورت تودهای درهم برهم و نفوذناپذیر درآمده بود. مادربزرگ میگفت: «زمان جنگ که جوجهها در باغ ویلان بودند، همین دیوار گیاهی مانع میشد که روباهها آنها را بگیرند.»
این پرچین کهن، همانند لانههای خرگوش در انتهای دیگر باغ، به درد هیچکس نمیخورد؛ مگر سوفی. اهل خانه از راز دختر خبر نداشتند.
سوفی از بچگی میدانست که در پرچین گیاهی سوراخ کوچکی وجود دارد. نخستین باری که درون آن خزید، به حفرهای بزرگ در میان شاخ و برگها رسید. مثل خانهای کوچک بود. مطمئن بود کسی نمیتواند او را آنجا پیدا کند.
سوفی، در حالی که دو پاکت را در دست میفشرد، دواندوان به گوشهی باغ رفت. چهار دست و پا به داخل پرچین چپید. مخفیگاه وی آنقدر ارتفاع داشت که میتوانست کم و بیش سرپا بأیستد؛ ولی امروز بر روی ریشههای مارپیچ نشست. از روزنههای ریزریز بینبرگها و شاخهها میتوانست بیرون را ببیند. سوراخها، هیچکذام بزرگتر از سکهی کوچکی نبود؛ با این حال، سراسر باغ را به خوبی میدید.
این دو نامهی مرموز، سوفی را گیج کرده بود. تصمیم گرفت برود و در «مخفیگاه» خود بنشیند. مخفیگاه سوفی، جای کاملا محرمانهای بود که در آن پنهان میشد. هر گاه خیلی عصبانی یا خیلی مغموم یا خیلی خوشحال بود، به آنجا میرفت.
پیرامون بنای قرمز خانهی آنها، باغی بزرگ پر از گل و بوته، درختان گوناگون میوه، چمنی پهناور، یک نیمکت تاب و آلاچیقی کوچک بود. آلاچیق را پدربزرگش وقتی بچهی اول آنها چند هفته پس از تولد درگذشت، برای مادربزرگ ساخت.
نام کودک، ماریه بود. بر سنگ قبر او نوشته بود: «ماریه کوچولو، پیش ما آمد؛ سلامی کرد و رفت.»
در گوشهای از باغ، پشت بوتههای تمشک، بیشهای انبوه بود که در آن گل و میوهای نمیرویید. این درواقع پرچین گیاهی کهن بود که باغ را از جنگل جدا میکرد؛ ولی چون در بیست سال گذشتع کسی به آن نرسیده بود، به صورت تودهای درهم برهم و نفوذناپذیر درآمده بود. مادربزرگ میگفت: «زمان جنگ که جوجهها در باغ ویلان بودند، همین دیوار گیاهی مانع میشد که روباهها آنها را بگیرند.»
این پرچین کهن، همانند لانههای خرگوش در انتهای دیگر باغ، به درد هیچکس نمیخورد؛ مگر سوفی. اهل خانه از راز دختر خبر نداشتند.
سوفی از بچگی میدانست که در پرچین گیاهی سوراخ کوچکی وجود دارد. نخستین باری که درون آن خزید، به حفرهای بزرگ در میان شاخ و برگها رسید. مثل خانهای کوچک بود. مطمئن بود کسی نمیتواند او را آنجا پیدا کند.
سوفی، در حالی که دو پاکت را در دست میفشرد، دواندوان به گوشهی باغ رفت. چهار دست و پا به داخل پرچین چپید. مخفیگاه وی آنقدر ارتفاع داشت که میتوانست کم و بیش سرپا بأیستد؛ ولی امروز بر روی ریشههای مارپیچ نشست. از روزنههای ریزریز بینبرگها و شاخهها میتوانست بیرون را ببیند. سوراخها، هیچکذام بزرگتر از سکهی کوچکی نبود؛ با این حال، سراسر باغ را به خوبی میدید.
این دو نامهی مرموز، سوفی را گیج کرده بود. تصمیم گرفت برود و در «مخفیگاه» خود بنشیند. مخفیگاه سوفی، جای کاملا محرمانهای بود که در آن پنهان میشد. هر گاه خیلی عصبانی یا خیلی مغموم یا خیلی خوشحال بود، به آنجا میرفت.
پیرامون بنای قرمز خانهی آنها، باغی بزرگ پر از گل و بوته، درختان گوناگون میوه، چمنی پهناور، یک نیمکت تاب و آلاچیقی کوچک بود. آلاچیق را پدربزرگش وقتی بچهی اول آنها چند هفته پس از تولد درگذشت، برای مادربزرگ ساخت.
نام کودک، ماریه بود. بر سنگ قبر او نوشته بود: «ماریه کوچولو، پیش ما آمد؛ سلامی کرد و رفت.»
در گوشهای از باغ، پشت بوتههای تمشک، بیشهای انبوه بود که در آن گل و میوهای نمیرویید. این درواقع پرچین گیاهی کهن بود که باغ را از جنگل جدا میکرد؛ ولی چون در بیست سال گذشتع کسی به آن نرسیده بود، به صورت تودهای درهم برهم و نفوذناپذیر درآمده بود. مادربزرگ میگفت: «زمان جنگ که جوجهها در باغ ویلان بودند، همین دیوار گیاهی مانع میشد که روباهها آنها را بگیرند.»
این پرچین کهن، همانند لانههای خرگوش در انتهای دیگر باغ، به درد هیچکس نمیخورد؛ مگر سوفی. اهل خانه از راز دختر خبر نداشتند.
سوفی از بچگی میدانست که در پرچین گیاهی سوراخ کوچکی وجود دارد. نخستین باری که درون آن خزید، به حفرهای بزرگ در میان شاخ و برگها رسید. مثل خانهای کوچک بود. مطمئن بود کسی نمیتواند او را آنجا پیدا کند.
سوفی، در حالی که دو پاکت را در دست میفشرد، دواندوان به گوشهی باغ رفت. چهار دست و پا به داخل پرچین چپید. مخفیگاه وی آنقدر ارتفاع داشت که میتوانست کم و بیش سرپا بأیستد؛ ولی امروز بر روی ریشههای مارپیچ نشست. از روزنههای ریزریز بینبرگها و شاخهها میتوانست بیرون را ببیند. سوراخها، هیچکذام بزرگتر از سکهی کوچکی نبود؛ با این حال، سراسر باغ را به خوبی میدید.