خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
58
کیف پول من
19,018
Points
80
#پارت_۳۹


زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش در رفته بود. صدای قدم‌های آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش می‌کشد. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش می‌بیند.
- ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم. دیدم یکی دو ساعته این‌جا نشستید، فکر کردم بی‌خواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرام‌بخشه هم خواب‌آور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمی‌دانست جواب محبت همسایه‌اش را چه‌طور بدهد. از جا بلند می‌شود، از حوض آب بیرون می‌آید. با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمی‌دارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کم‌کم می‌رفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی می‌زند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش می‌کند، می‌پرسد:
- شما هم بی‌خواب شده بودید؟
لیلا لبخندی می‌زند و سر به زیر می‌گوید:
- بعضی شب‌ها هر کاری می‌کنم خوابم نمی‌بره، یا دمنوش درست می‌کنم یا شربت.
لیلا حرف می‌زد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت می‌کند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید این‌بار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق می‌کرد. با خودش فکر می‌کند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زده‌اند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر می‌گوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسأله‌ای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمی‌دونم دمنوش یا این شربت می‌تونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین می‌چرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهنتون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان می‌کند و لیوان خالی شربت را به دست لیلا می‌دهد.
- یه مسأله شخصیه. با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض می‌کند و روی تخت دراز می‌کشد. سعی می‌کند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه می‌کند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بی‌خوابی شبش را فریاد می‌زند.
مادر، لیوان چایی را روی میز می‌گذارد و در صورت پسرش دقیق می‌شود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشم‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- اصلاً نخوابیدم. نمی‌ذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون می‌افته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگه‌ای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع می‌کند.
- اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم؛ خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا می‌چینی.
حسین اخم می‌کند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ می‌فهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه می‌دهد و دست به س*ی*نه می‌گوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آینده‌ات نداری؟ یه جوری حرف می‌زنی آدم فکر می‌کنه خیلی چشم و‌ گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع می‌کند.
- خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر می‌کنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا می‌برد و آرام می‌گوید:
- آروم باش، من تو رو خوب می‌شناسم لازم نیست این‌ها رو بهم یادآوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری، هیچ عجله‌ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و‌ پدرت فقط پیشنهاد دادیم، قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسأله‌ای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر می‌کشد. کلید موتورش را برمی‌دارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج می‌شود.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۹


زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش در رفته بود. صدای قدم‌های آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش می‌کشد. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش می‌بیند.
- ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم. دیدم یکی دو ساعته این‌جا نشستید، فکر کردم بی‌خواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرام‌بخشه هم خواب‌آور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمی‌دانست جواب محبت همسایه‌اش را چه‌طور بدهد. از جا بلند می‌شود، از حوض آب بیرون می‌آید. با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمی‌دارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کم‌کم می‌رفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی می‌زند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش می‌کند، می‌پرسد:
- شما هم بی‌خواب شده بودید؟
لیلا لبخندی می‌زند و سر به زیر می‌گوید:
- بعضی شب‌ها هر کاری می‌کنم خوابم نمی‌بره، یا دمنوش درست می‌کنم یا شربت.
لیلا حرف می‌زد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت می‌کند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید این‌بار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق می‌کرد. با خودش فکر می‌کند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زده‌اند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر می‌گوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسأله‌ای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمی‌دونم دمنوش یا این شربت می‌تونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین می‌چرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهنتون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان می‌کند و لیوان خالی شربت را به دست لیلا می‌دهد.
- یه مسأله شخصیه. با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض می‌کند و روی تخت دراز می‌کشد. سعی می‌کند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه می‌کند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بی‌خوابی شبش را فریاد می‌زند.
مادر، لیوان چایی را روی میز می‌گذارد و در صورت پسرش دقیق می‌شود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشم‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- اصلاً نخوابیدم. نمی‌ذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون می‌افته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگه‌ای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع می‌کند.
 - اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم؛ خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا می‌چینی.
حسین  اخم می‌کند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ می‌فهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه می‌دهد و دست به س*ی*نه می‌گوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آینده‌ات نداری؟ یه جوری حرف می‌زنی آدم فکر می‌کنه خیلی چشم و‌ گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع می‌کند.
 - خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر می‌کنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا می‌برد و آرام می‌گوید:
- آروم باش، من تو رو خوب می‌شناسم لازم نیست این‌ها رو بهم یادآوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری، هیچ عجله ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و‌ پدرت فقط پیشنهاد دادیم، قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسأله‌ای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر می‌کشد. کلید موتورش را برمی‌دارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
58
کیف پول من
19,018
Points
80
#پارت_۴۰

تمام طول راه سرش پر می‌شود از سؤالات مختلفی که فقط کلافه‌ترش می‌کند. هیچ پاسخی برای سؤالاتش پیدا نمی‌کند و این سردرگمی به خستگیش اضافه می‌کند. وارد مغازه که می‌شود، علی با تعجب نگاهش می‌کند و با نگرانی می‌پرسد:
- خوبی داداش؟ اتفاقی افتاده؟
کلاه ایمنی‌اش را روی پیش‌خوان مغازه رها می‌کند و می‌گوید:
- نپرس.
علی به قیافه گرفته‌اش نگاهی می‌اندازد.
- تا حالا ندیده بودم این‌قدر آشفته باشی. خب حرف بزن، من و تو کی از هم چیزی رو پنهان کردیم؟ بگو چه مشکلی پیش اومده؟ با هم حلش می‌کنیم.
حسین بی حس روی صندلی مغازه می‌نشیند و همان‌طور که به رفیقش خیره می‌شود می‌گوید:
- مامان و بابام دیشب تصمیم گرفتند لیلا رو برام خواستگاری کنند.
علی با تعجب می‌کند.
-چی؟ مگه میشه؟ بدون مقدمه؟ یهویی گفتن بیا برو لیلا رو بگیر؟
حسین پوزخندی می‌زند.
- می‌بینی چقدر مسخره است؟! برای من ده برابر مسخره‌تره. اصلاً نمی‌فهمم این پیشنهاد از کجا دراومد. من اصلاً این خانم رو نمی‌شناسم. هیچ وقت هم به چشم خواستگار نگاهش نکردم. وجودش توی اون خونه تا حالا برام جلب توجه نکرده؛ چه برسه که فکر کنم می‌خوام باهاش ازدواج کنم. حس می‌کنم مامان و بابا از روی ترحم می‌خوان یه لطفی در حقش بکنن. من نمی‌خوام. دلم می‌خواد وقتی کسی رو برای زندگی انتخاب می‌کنم از روی علاقه باشه، نه از روی ترحم و اجبار. باور کن علی، از این قضیه حس خوبی ندارم. یه جای کار می‌لنگه. از دیشب تا حالا هزار تا سؤال بی‌جواب توی ذهنم نقش بسته. اگه واقعاً محسن لیلا رو برای زندگی انتخاب کرده بود، چرا درباره‌اش حرفی نزد؟! این عجیب نیست که این مسأله‌ی به این مهمی رو از همه پنهان کرده؟ اصلاً وقتی یه طرف قضیه نیست، چه‌طوری باید به حرف‌های طرف مقابل اعتماد کنیم؟ از کجا معلوم راست میگه؟
علی سری تکان می‌دهد و با کمی مکث می‌گوید: یعنی میگی ممکنه لیلا انتخاب محسن نباشه؟پس چه دلیلی می‌تونه داشته باشه که خودش رو این‌طوری معرفی کرده؟ از شما و خانواده‌تون چی می‌دونه؟ چرا این همه نزدیک شده؟ راستش من اولش تعجب کردم که اجازه دادید توی خونه‌تون زندگی کنه! یه کمی بعید بود.
حسین سری تکان می‌دهد.
- می‌بینی؟! من هنوز باورم نشده که بابام با یه تلفن راضی شد یه دختر غریبه، تنها و مجرد رو بیاره خونه. نمی‌دونم واقعاً توی ذهن مامان و بابام چی می‌گذره؟ اگه خرافاتی بودم می‌گفتم حتماً جادو شدند‌.
علی مثل این‌که موضوع مهمی یادش آمده باشد می‌پرسد:
- راستی! تا حالا نگفته چه‌طوری خبر شهادت محسن بهش رسیده؟ یادمه اون موقع آقای محمدی مشهد بود و اصلاً از ماجرا خبر نداشت. چند روز بعد برگشت و فهمید محسن شهید شده. این خانم از کجا فهمیده بود؟ از کجا خبردار شده بود محل خاک‌سپاری محسن کجاست؟ اون روز تنها بود، اون اطراف هم کسی نبود، چه‌طوری برگشت؟
حسین کلافه از روی صندلی بلند می‌شود.
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. همه چیز برام عجیبه. این‌قدر سؤال توی مغزم ردیف کردم؛ اما برای هیچ کدوم جواب ندارم. باید در موردش بیشتر تحقیق کنم. تازه فهمیدم که ما هیچی درباره‌اش نمی‌دونیم.
علی با لبخند می‌گوید:
- مثل این‌که تازه از خواب بیدار شدی؟ طرف دو ماهه توی خونتون زندگی می‌کنه الان می‌خوای بری تحقیق کنی؟
حسین می‌گوید:
- شاید دیر شده باشه؛ اما فرصت تموم نشده. در ضمن، لیلا متهم نیست، فقط یه مورد مشکوکه.
علی: پس حق با من بود؛ اما تو مثل همیشه به حرف من گوش نکردی، سرسری گرفتی.
حسین یک لیوان آب برای خودش می‌ریزد.
- آره اشتباه کردم؛ اما اون روز واقعاً حالم بد بود. چه انتظاری داری؟ مرگ محسن اتفاق خیلی سختی بود، هیچ کس نمی‌تونه درک کنه اون روزها ما چی می‌کشیدیم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۴۰

تمام طول راه سرش پر می‌شود از سؤالات مختلفی که فقط کلافه‌ترش می‌کند. هیچ پاسخی برای سؤالاتش پیدا نمی‌کند و این سردرگمی به خستگیش اضافه می‌کند. وارد مغازه که می‌شود، علی با تعجب نگاهش می‌کند و با نگرانی می‌پرسد:
- خوبی داداش؟ اتفاقی افتاده؟
کلاه ایمنی‌اش را روی پیش‌خوان مغازه رها می‌کند و می‌گوید:
- نپرس.
علی به قیافه گرفته‌اش نگاهی می‌اندازد.
- تا حالا ندیده بودم این‌قدر آشفته باشی. خب حرف بزن، من و تو کی از هم چیزی رو پنهان کردیم؟ بگو چه مشکلی پیش اومده؟ با هم حلش می‌کنیم.
حسین بی حس روی صندلی مغازه می‌نشیند و همان‌طور که به رفیقش خیره می‌شود می‌گوید:
 - مامان و بابام دیشب تصمیم گرفتند لیلا رو برام خواستگاری کنند.
علی با تعجب می‌کند.
-چی؟ مگه میشه؟ بدون مقدمه؟ یهویی گفتن بیا برو لیلا رو بگیر؟
حسین پوزخندی می‌زند.
- می‌بینی چقدر مسخره است؟! برای من ده برابر مسخره‌تره. اصلاً نمی‌فهمم این پیشنهاد از کجا دراومد. من اصلاً این خانم رو نمی‌شناسم. هیچ وقت هم به چشم خواستگار نگاهش نکردم. وجودش توی اون خونه تا حالا برام جلب توجه نکرده؛ چه برسه که فکر کنم می‌خوام باهاش ازدواج کنم. حس می‌کنم مامان و بابا از روی ترحم می‌خوان یه لطفی در حقش بکنن. من نمی‌خوام. دلم می‌خواد وقتی کسی رو برای زندگی انتخاب می‌کنم از روی علاقه باشه، نه از روی ترحم و اجبار. باور کن علی، از این قضیه حس خوبی ندارم. یه جای کار می‌لنگه. از دیشب تا حالا هزار تا سؤال بی‌جواب توی ذهنم نقش بسته. اگه واقعاً محسن لیلا رو برای زندگی انتخاب کرده بود، چرا درباره‌اش حرفی نزد؟! این عجیب نیست که این مسأله‌ی به این مهمی رو از همه پنهان کرده؟ اصلاً وقتی یه طرف قضیه نیست، چه‌طوری باید به حرف‌های طرف مقابل اعتماد کنیم؟ از کجا معلوم راست میگه؟
علی سری تکان می‌دهد و با کمی مکث می‌گوید: یعنی میگی ممکنه لیلا انتخاب محسن نباشه؟پس چه دلیلی می‌تونه داشته باشه که خودش رو این‌طوری معرفی کرده؟ از شما و خانواده‌تون چی می‌دونه؟ چرا این همه نزدیک شده؟ راستش من اولش تعجب کردم که اجازه دادید توی خونه‌تون زندگی کنه! یه کمی بعید بود.
حسین سری تکان می‌دهد.
- می‌بینی؟! من هنوز باورم نشده که بابام با یه تلفن راضی شد یه دختر غریبه، تنها و مجرد رو بیاره خونه. نمی‌دونم واقعاً توی ذهن مامان و بابام چی می‌گذره؟ اگه خرافاتی بودم می‌گفتم حتماً جادو شدند‌.
علی مثل این‌که موضوع مهمی یادش آمده باشد می‌پرسد:
- راستی! تا حالا نگفته چه‌طوری خبر شهادت  محسن بهش رسیده؟ یادمه اون موقع آقای محمدی مشهد بود و اصلاً از ماجرا خبر نداشت.  چند روز بعد برگشت و فهمید محسن شهید شده. این خانم از کجا فهمیده بود؟ از کجا خبردار شده بود محل خاک‌سپاری محسن کجاست؟ اون روز تنها بود، اون اطراف هم کسی نبود، چه‌طوری برگشت؟
حسین کلافه از روی صندلی بلند می‌شود.
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. همه چیز برام عجیبه. این‌قدر سؤال توی مغزم ردیف کردم؛ اما برای هیچ کدوم جواب ندارم. باید در موردش بیشتر تحقیق کنم. تازه فهمیدم که ما هیچی درباره‌اش نمی‌دونیم.
علی با لبخند می‌گوید:
- مثل این‌که تازه از خواب بیدار شدی؟ طرف دو ماهه توی خونتون زندگی می‌کنه الان می‌خوای بری تحقیق کنی؟
حسین می‌گوید:
- شاید دیر شده باشه؛ اما فرصت تموم نشده. در ضمن لیلا متهم نیست، فقط یه مورد مشکوکه.
علی: پس حق با من بود؛ اما تو مثل همیشه به حرف من گوش نکردی، سرسری گرفتی.
حسین یک لیوان آب برای خودش می‌ریزد.
- آره اشتباه کردم؛ اما اون روز واقعاً حالم بد بود. چه انتظاری داری؟ مرگ محسن اتفاق خیلی سختی بود، هیچ کس نمی‌تونه درک کنه اون روزها ما چی می‌کشیدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا