• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 328
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
35
لایک‌ها
62
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,468
Points
44
#پارت_۱۹


ناهار در سکوت سنگینی صرف می‌شود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمی‌تواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله می‌خورد و با تشکری سرسری میز را ترک می‌کند.
چند لحظه‌ی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج می‌شود. همین که پایش به کوچه می‌رسد، نفس مانده در س*ی*نه‌اش را سنگین بیرون می‌دهد و با علی تماس می‌گیرد. تماس که وصل می‌شود، می‌گوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب می‌پرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفس‌زنان می‌گوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوش‌حالی می‌گوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جا‌به‌جا می‌کند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونه‌ست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت می‌زند.
گوشی را از خودش جدا می‌کند و به مخاطبش می‌گوید:
- کر شدم. چرا داد می‌زنی؟
علی بدون توجه به حرفش می‌گوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه می‌دهد.
- چه می‌دونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- چه‌طور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله می‌گیرد و شروع به قدم زدن می‌کند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دل‌رحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی می‌پرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن می‌گوید:
- از خونه زدم بیرون، توی کوچه‌ام.
درب خانه باز می‌شود و پدرش در چارچوب درب می‌ایستد. مجبور می‌شود، با علی خداحافظی کند. رو به پدرش می‌گوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان می‌دهد، به صورتش دستی می‌کشد و می‌گوید:
- این‌طور که معلومه، خیلی‌ها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم‌.
حسین اخم می‌کند و می‌پرسد:
- چه‌طور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب می‌کند و می‌گوید:
- قبل ناهار داشتم با حاج‌آقا محمدی حرف می‌زدم. اون هم در جریان بوده. مثل این‌که این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا می‌اندازد و با تعجب می‌گوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش می‌غرد:
- درست حرف بزن. این‌ها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ ‌هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمی‌کرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش می‌کشد.
- خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چی‌کار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- به این سادگی‌ها نیست.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۹


ناهار در سکوت سنگینی صرف می‌شود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمی‌تواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله می‌خورد و با تشکری سرسری میز را ترک می‌کند.
چند لحظه‌ی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج می‌شود. همین که پایش به کوچه می‌رسد، نفس مانده در س*ی*نه‌اش را سنگین بیرون می‌دهد و با علی تماس می‌گیرد.
تماس که وصل می‌شود، می‌گوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب می‌پرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفس‌زنان می‌گوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوش‌حالی می‌گوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جا‌به‌جا می‌کند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونه‌ست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت می‌زند.
گوشی را از خودش جدا می‌کند و به مخاطبش می‌گوید:
- کر شدم. چرا داد می‌زنی؟
علی بدون توجه به حرفش می‌گوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه می‌دهد.
- چه می‌دونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- چه‌طور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله می‌گیرد و شروع به قدم زدن می‌کند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دل‌رحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی می‌پرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن می‌گوید:
- از خونه زدم بیرون، تو کوچه‌ام.
درب خانه باز می‌شود و پدرش در چارچوب درب می‌ایستد. مجبور می‌شود با علی خداحافظی کند. رو به پدرش می‌گوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان می‌دهد، به صورتش دستی می‌کشد و می‌گوید:
- این‌طور که معلومه، خیلی‌ها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم‌.
حسین اخم می‌کند و می‌پرسد:
- چه‌طور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب می‌کند و می‌گوید:
- قبل ناهار داشتم با حاج‌آقا محمدی حرف می‌زدم. اون هم در جریان بوده. مثل این‌که این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا می‌اندازد و با تعجب می‌گوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش می‌غرد:
- درست حرف بزن. این‌ها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ ‌هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمی‌کرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش می‌کشد.
 - خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چی‌کار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- به این سادگی‌ها نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
35
لایک‌ها
62
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,468
Points
44
#پارت_۲۰

حسین با تعجب می‌پرسد:
- یعنی چی؟ چی به این سادگی نیست؟
پدر چند قدم در کوچه راه می‌رود و می‌گوید:
- قصه‌اش مفصله. منتظرم بره تا با تو و مامانت حرف بزنم. فعلا بیا تو... .
حسین حرف پدرش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- نه؛ می‌خوام برم بهشت زهرا، دلم برای محسن تنگ شده.
پدر نچی می‌کند.
- میگم کارت دارم. فردا برو سراغ محسن.
حسین با اصرار می‌گوید:
- شب که اومدم... .
پدر حرفش را قطع می‌کند:
- شب دیره، بیا تو.
حسین کلافه وارد خانه می‌شود. در حیاط مادرش را در حال بدرقه‌ی مهمانشان می‌بیند. دخترک تشکر می‌کند و با خداحافظی از خانه خارج می‌شود.
پدر رو به مهری خانم با تعجب می‌گوید:
- بنده‌ی خدا چه زود رفت!
مهری خانم در حالی که به طرف خانه قدم بر‌می‌دارد، می‌گوید:
- الهی بمیرم برای محسنم؛ کاش بودش دستش رو می‌ذاشتم توی دست این دختر، جواهره به خدا. خوش‌ به‌ حال پدر و مادرش. سنگین، باوقار، مودب، مومن... خدا حفظش کنه. حیف قسمت بچه من نشد.
حسین نگاهی به مادرش می‌کند و می‌گوید:
- یه سری با هم گریه کردید، حالا هم که رفته تنهایی گریه می‌کنید؟
مادرش اشک کنار چشمش را می‌گیرد.
- چه‌کار کنم عزیزم؟ دلم خونه... خدا لعنت کنه کسی که پسرم رو... .
پدر به میان حرفش می‌رود.
- یه کار واجب دارم با هردوتا‌تون. حسین‌جان، چندتا چایی بریز و بیا.
حسین سینی چایی را روی میز می‌گذارد.
- بفرمایید این هم چایی، شروع کن پدرجان.
پدر استکان چایی را برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- پدر و مادرش دو سال پیش توی تصادف مردند. خودش تا چند ماه پیش، خونه‌ی عمه‌اش زندگی می‌کرده. درسش که تموم میشه، توی کارگاه خیاطی یکی از آشناهای عمه‌اش، شروع به کار می‌کنه. خانم حاج‌آقا محمدی از همین‌جا با لیلا آشنا میشه. حاج‌آقا می‌گفت از بس دختر خوب و مهربونیه به دل خانمش بد جور می‌نشینه. واسطه‌ی آشنایی لیلا خانم با محسن همین حاج‌آقا محمدی بوده.
مهری خانم یک حبه قند به د*ه*ان می‌گذارد و می‌گوید:
- نمی‌دونم چرا خانم محمدی زودتر به من نگفت؟ شاید اگه ازدواج کرده بودند، این اتفاق برای محسن نمی‌افتاد. حاج‌آقا چرا این‌ها رو برای شما تعریف کرده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟!
پدر شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- این‌طور که حاج‌آقا می‌گفت صاحب کارگاه خیاطی یک‌ماهه از دنیا رفته. تا حالا هم این دختر به اجبار توی کارگاه زندگی می‌کرده، جایی نداشته بره. منتظر بوده با محسن ازدواج کنه که قسمت نشد.
حسین پای راستش را روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب، برگرده پیش عمه‌اش.
پدر استکان چایی‌اش را روی میز می‌گذارد.
- عمه‌اش یه پسر داره که مامانش رو گذاشته سرای سالمندان، خودش با همسرش رفته آلمان.
مهری خانم دست روی دست می‌زند.
- ای وای! حالا این دختر چی‌کار می‌کنه؟ کسی، فامیلی، دوستی، آشنایی نداره؟!
پدر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- نه متاسفانه، حرف اصلیم با شما همینه. می‌خوام سوئیتی که اون‌طرف حیاط، برای خانم‌جون خدا بیامرز ساخته بودیم رو بدم به این دختر. کار می‌کنه اجاره‌اش رو میده.
مهری خانم استکان‌های روی میز را توی سینی می‌گذارد و می‌گوید:
- نه حاج رضا، ما پسر بزرگ داریم. اصلا کار درستی نیست. مردم چی میگن؟
حاج رضا با تعجب می‌گوید:
- دختر بی‌چاره، سرگردون کوچه و خیابون بشه؟ یه مدت بمونه، بعد یه خونه براش اجاره می‌کنیم؛ میره. الان بلاتکلیفه، جایی رو نداره بره. در ضمن اون‌طرف حیاطه، با ما کاری نداره.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۰

حسین با تعجب می‌پرسد:
- یعنی چی؟ چی به این سادگی نیست؟
پدر چند قدم در کوچه راه می‌رود و می‌گوید:
- قصه‌اش مفصله. منتظرم بره تا با تو و مامانت حرف بزنم. فعلا بیا تو... .
حسین حرف پدرش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- نه؛ می‌خوام برم بهشت زهرا، دلم برای محسن تنگ شده.
پدر نچی می‌کند.
- میگم کارت دارم. فردا برو سراغ محسن.
حسین با اصرار می‌گوید:
- شب که اومدم... .
پدر حرفش را قطع می‌کند:
- شب دیره، بیا تو.
حسین کلافه وارد خانه می‌شود. در حیاط مادرش را در حال بدرقه‌ی مهمانشان می‌بیند. دخترک تشکر می‌کند و با خداحافظی از خانه خارج می‌شود.
پدر رو به مهری خانم با تعجب می‌گوید:
- بنده‌ی خدا چه زود رفت!
مهری خانم در حالی که به طرف خانه قدم بر‌می‌دارد، می‌گوید:
- الهی بمیرم برای محسنم؛ کاش بودش دستش رو می‌ذاشتم توی دست این دختر، جواهره به خدا. خوش‌ به‌ حال پدر و مادرش. سنگین، باوقار، مودب، مومن... خدا حفظش کنه. حیف قسمت بچه من نشد.
حسین نگاهی به مادرش می‌کند و می‌گوید:
- یه سری با هم گریه کردید، حالا هم که رفته تنهایی گریه می‌کنید؟
مادرش اشک کنار چشمش را می‌گیرد.
- چه‌کار کنم عزیزم؟ دلم خونه... خدا لعنت کنه کسی که پسرم رو... .
پدر به میان حرفش می‌رود.
- یه کار واجب دارم با هر دو تا تون. حسین‌جان، چندتا چایی بریز و بیا.
حسین سینی چایی را روی میز می‌گذارد.
- بفرمایید این هم چایی، شروع کن پدرجان.
پدر استکان چایی را برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- پدر و مادرش دو سال پیش توی تصادف مردند. خودش تا چند ماه پیش، خونه‌ی عمه‌اش زندگی می‌کرده. درسش که تموم میشه، توی کارگاه خیاطی یکی از آشناهای عمه‌اش، شروع به کار می‌کنه.
خانم حاج‌آقا محمدی از همین‌جا با لیلا آشنا میشه. حاج‌آقا می‌گفت از بس دختر خوب و مهربونیه به دل خانمش بد جور می‌نشینه.
واسطه‌ی آشنایی لیلا خانم با محسن همین حاج‌آقا محمدی بوده.
مهری خانم یک حبه قند به د*ه*ان می‌گذارد و می‌گوید:
- نمی‌دونم چرا خانم محمدی زودتر به من نگفت؟ شاید اگه ازدواج کرده بودند، این اتفاق برای محسن نمی‌افتاد. حاج‌آقا چرا این‌ها رو برای شما تعریف کرده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟!
پدر شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- این‌طور که حاج‌آقا می‌گفت صاحب کارگاه خیاطی یک‌ماهه از دنیا رفته. تا حالا هم این دختر به اجبار توی کارگاه زندگی می‌کرده، جایی نداشته بره. منتظر بوده با محسن ازدواج کنه که قسمت نشد.
حسین پای راستش را روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب، برگرده پیش عمه‌اش.
پدر استکان چایی‌اش را روی میز می‌گذارد.
- عمه‌اش یه پسر داره که مامانش رو گذاشته سرای سالمندان، خودش با همسرش رفته آلمان.
مهری خانم دست روی دست می‌زند.
 - ای وای! حالا این دختر چی‌کار می‌کنه؟ کسی، فامیلی، دوستی، آشنایی نداره؟!
پدر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- نه متاسفانه، حرف اصلیم با شما همینه. می‌خوام سوئیتی که اون‌طرف حیاط، برای خانم‌جون خدا بیامرز ساخته بودیم رو بدم به این دختر. کار می‌کنه اجاره‌اش رو میده.
مهری خانم استکان‌های روی میز را توی سینی می‌گذارد و می‌گوید:
- نه حاج رضا، ما پسر بزرگ داریم. اصلا کار درستی نیست. مردم چی میگن؟
حاج رضا با تعجب می‌گوید:
- دختر بی‌چاره، سرگردون کوچه و خیابون بشه؟ یه مدت بمونه، بعد یه خونه براش اجاره می‌کنیم؛ میره. الان بلاتکلیفه، جایی رو نداره بره. در ضمن اون‌طرف حیاطه، با ما کاری نداره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
35
لایک‌ها
62
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,468
Points
44
#پارت_۲۱

حسین پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- پدرجان شما که بریدی و دوختی، الان هم بیا تن ما کن دیگه.
پدر نفسی می‌کشد.
- پسر جون، میگم دو روزه این دختر رفته خونه حاج‌آقا محمدی. توی اون خونه‌ی هفتاد متری، پنج-شش، نفر دارن زندگی می‌کنند. به خدا ثواب داره. روح محسن هم شاد میشه. این دختر قرار بوده ن*ا*موس محسن بشه؛ الان درسته توی کوچه و خیابون آواره بشه؟
مهری خانم سرگردان نچی می‌کند.
- این‌قدر معصوم و پاکه، آدم دلش براش کباب میشه. اما حاجی، چند ساله که اون سوئیت شده انباری. هر خرده ریز به درد نخوری بود، گذاشتیم اون‌جا. تمیز کردن و مرتب کردنش وقت می‌گیره.
پدر از جا بلند می‌شود.
- پس باید عجله کنیم. چایی‌تون رو بخورید تا شروع کنیم.
حسین در حالی‌‌که تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد، می‌گوید:
- بگم علی هم بیاد کمک، فعلا که مغازه تعطیله، اون هم بی‌کاره. اگه بیاد زودتر کار تموم میشه.
مهری خانم در حالی‌که چادرش را سر می‌کند، می‌گوید:
- بگو بیاد. بگو چندتا کارتن هم با خودش بیاره که این وسایل اضافی رو بسته‌بندی کنیم.
حسین وارد اتاقش می‌شود و شماره‌ی علی را می‌گیرد. پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت عوض می‌کند و به علی تأکید می‌کند درباره حرف‌هایی که با هم زده‌اند، چیزی نگوید.
کار تمیز کردن و مرتب کردن سوئیت، تازه تمام شده بود، که مادر سفره‌ی شام را پهن می‌کند.
حسین در حالی‌که دست و صورتش را سر شیر حوض می‌شوید، رو به مادرش می‌گوید:
- حاج خانم! میشه یه خواهش کوچیکی ازت بکنم؟ لطفا از این به بعد هر چیزی که به درد نمی‌خوره بذار توی کوچه.
مادرش بشقاب کتلت را روی سفره می‌گذارد و می‌گوید:
- عزیزم آدم خبر نداره، شاید یه روزی به درد بخوره.
حسین با خنده جواب مادرش را می‌دهد:
- اگه به درد بخور بود که بایگانی نمی‌شد. علی دست و صورتت رو بشور و بیا سر سفره.
علی دستی به شلوارش می‌کشد و خاک آن را می‌تکاند.
- نه دیگه دیر وقته. من برم زودتر.
پدر دست پشت کمر علی می‌گذارد و می‌گوید:
- نمیشه؛ این‌ همه زحمت کشیدی. پول که بهت نمی‌دیم، حداقل نمک‌گیرت کنیم... بسم الله.
علی با خجالت می‌گوید:
- نمک‌گیر هستم. من که همیشه زحمت دادم... .
مادر حرف علی را قطع می‌کند.
- بیا علی آقا! تعارف نکن، یه لقمه دور هم می‌خوریم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۱



حسین پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:

- پدرجان شما که بریدی و دوختی، الان هم بیا تن ما کن دیگه.

پدر نفسی می‌کشد.

- پسر جون، میگم دو روزه این دختر رفته خونه حاج‌آقا محمدی. توی اون خونه‌ی هفتاد متری، پنج- شش، نفر دارن زندگی می‌کنند. به خدا ثواب داره. روح محسن هم شاد میشه. این دختر قرار بوده ن*ا*موس محسن بشه؛ الان درسته توی کوچه و خیابون آواره بشه؟

مهری خانم سرگردان نچی می‌کند.

 - این‌قدر معصوم و پاکه، آدم دلش براش کباب میشه. اما حاجی، چند ساله که اون سوئیت شده انباری. هر خرده ریز به درد نخوری بود، گذاشتیم اون‌جا. تمیز کردن و مرتب کردنش وقت می‌گیره.

پدر از جا بلند می‌شود.

- پس باید عجله کنیم. چایی‌تون رو بخورید تا شروع کنیم.

حسین در حالی‌‌که تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد، می‌گوید:

- بگم علی هم بیاد کمک، فعلا که مغازه تعطیله، اون هم بی‌کاره. اگه بیاد زودتر کار تموم میشه.

مهری خانم در حالی‌که چادرش را سر می‌کند می‌گوید:

- بگو بیاد. بگو چندتا کارتن هم با خودش بیاره که این وسایل اضافی رو بسته‌بندی کنیم.

حسین وارد اتاقش می‌شود و شماره‌ی علی را می‌گیرد. پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت عوض می‌کند و به علی تأکید می‌کند درباره حرف‌هایی که با هم زده‌اند، چیزی نگوید.

کار تمیز کردن و مرتب کردن سوئیت، تازه تمام شده بود، که مادر سفره‌ی شام را پهن می‌کند.

حسین در حالی‌که دست و صورتش را سر شیر حوض می‌شوید، رو به مادرش می‌گوید:

- حاج خانم! میشه یه خواهش کوچیکی ازت بکنم؟ لطفا از این به بعد هر چیزی که به درد نمی‌خوره بذار توی کوچه.

مادرش بشقاب کتلت را روی سفره می‌گذارد و می‌گوید:

- عزیزم آدم خبر نداره، شاید یه روزی به درد بخوره.

حسین با خنده جواب مادرش را می‌دهد:

- اگه به درد بخور بود که بایگانی نمی‌شد. علی دست و صورتت رو بشور و بیا سر سفره.

علی دستی به شلوارش می‌کشد و خاک آن را می‌تکاند.

- نه دیگه دیر وقته. من برم زودتر.

پدر دست پشت کمر علی می‌گذارد و می‌گوید:

 - نمیشه؛ این‌ همه زحمت کشیدی. پول که بهت نمیدیم، حداقل نمک‌گیرت کنیم... بسم الله.

علی با خجالت می‌گوید:

- نمک‌گیر هستم. من که همیشه زحمت دادم... .

مادر حرف علی را قطع می‌کند.

- بیا علی آقا! تعارف نکن، یه لقمه دور هم می‌خوریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
35
لایک‌ها
62
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,468
Points
44
#پارت_۲۲

چند روزی از آمدن لیلا خانم می‌گذشت. حسین هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و شب دیر وقت بر می‌گشت. مادرش چندبار به او تذکر داده بود که وقت ناهار خانه باشد؛ اما او ترجیح می‌داد ناهار را در تنهایی بخورد.
مطابق هر روز موقع ناهار، زنگ تلفن همراهش توجه‌اش را جلب می‌کند.
نگاهی به شیر و کیکی که از سوپری خریده بود می‌اندازد و نچی زیر ل*ب می‌کند و می‌گوید:
- باز هم حاج‌خانم تماس گرفته، نمی‌دونم امروز چه دروغی بهش بگم؟
تماس را وصل می‌کند و با روی خوش و خندان سلام می‌کند.
- به‌به! مامان خانم، این روزها زودبه‌زود دلت برام تنگ میشه. هی سراغم رو می‌گیری.
مادر خنده‌ای پشت گوشی می‌کند و می‌گوید:
- امروز دیگه کجا موندی؟ چرا ناهار نیومدی؟
حسین تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- دستم بند شد؛ توی مغازه‌ام.
مادر با دل‌خوری می‌گوید:
- دستت به چی بند شد؟ تازگی‌ها اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ چرا ناهار خونه نمیایی؟ نکنه به خاطر لیلا خانمه؟
حسین هول و دستپاچه می‌گوید:
- نه بابا، چه ربطی داره؟ اون که کاری به ما نداره. گفتم که کار داشتم.
مادر لحن سرزنش‌گرش را عوض می‌کند و با مهربانی می‌گوید:
- چه کاری واجب‌تر از خوش‌حال کردن مادرت سراغ داری که هر روز سرت رو گرم می‌کنه و یادت میره بیایی خونه؟
حسین از ناراحتی مادرش ل*ب می‌گزد و می‌گوید:
- قول میدم، امروز زودتر بیام خونه.
مادر کمی مکث می‌کند.
- تو هر روز همین قول رو میدی، ولی باز هم دیر میای. بعد از شهادت محسن، حس می‌کنم تو رو هم، زبونم لال از دست دادم.
حسین با شیطنت می‌گوید:
- شما دعا کن من هم شهید بشم، قول میدم از فردا هر روز ناهار بیام خونه.
مادر با ترس می‌غرد:
- زبونت رو گ*از بگیر. دیگه از این حرف‌ها نزن... .
و بعد با قهر تلفن را قطع می‌کند.
حسین کلافه دستی روی موهایش می‌کشد. سوئیچ ماشین را از روی پیشخوان برمی‌دارد و به طرف خانه راهی می‌شود. طبق معمول روزهای قبل، درب را با کلید باز می‌کند و وارد حیاط می‌شود. بی‌توجه به اطرافش از حیاط می‌گذرد و بلند می‌گوید:
- بیا حاج‌خانم، بالاخره موفق شدی گل پسرت رو بکشی خونه... .
با صدای ظریف دخترانه‌ای ادامه‌ی حرفش را می‌خورد، برمی‌گردد و لیلا را در برابر خودش می‌بیند، که کنار مبل ایستاده و سر به زیر انداخته است.
- سلام خوش اومدید.
تازه یادش می‌افتد که غریبه‌ای ساکن خانه شده.
هول و دستپاچه می‌گوید:
- سلام خوش اومدید.
لبخند دخترک از نظرش دور نمی‌ماند. نگاهش کمی روی این نا*مح*رم معذب، طولانی می‌شود.
با صدای مادرش نگاه می‌گیرد.
- سلام به روی ماهت، خوب کردی اومدی.
حسین به مادرش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اگه می‌دونستم مهمون دارید، مزاحم نمی‌شدم حاج‌خانم... .
مهری حرف حسین را قطع می‌کند و می‌گوید:
- لیلا جون که مهمون نیست؛ صاحب خونه‌ست. تنهایی غذا از گلوم پایین نمی‌رفت، صداش کردم ناهار رو با هم بخوریم.
لیلا خجالت زده می‌گوید:
- صاحب اختیارید، ان‌شاءالله شما و حاج‌آقا سلامت باشید.
حسین دوباره نگاهی به لیلا می‌اندازد و می‌گوید:
- خوب کردید، پس من دیگه مزاحم نمی‌شم... .
مادر با اعتراض میان حرفش می‌دود.
- مزاحم چیه؟! آدم کی برای خونه خودش زحمت داشته؟ دستت رو بشور، تا من یه بشقاب برات بیارم. لوبیا پلو که خیلی دوست داری برات پختم. وقتی گفتی ناهار نمیای، دلم خیلی گرفت. به لیلاجون گفتم بیاد با هم ناهار بخوریم .
حسین همان‌طور که سر به زیر به حرف‌های مادرش گوش می‌داد، آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- از لوبیا پلو نمیشه گذشت، شما مشغول بشید تا من لباس عوض کنم بیام.
وارد اتاقش می‌شود. چهره‌ی زیبای دخترک در آن روسری و چادر رنگی، توجه‌اش را جلب کرده بود.
نفسش را صدادار بیرون می‌دهد، دستی به صورتش می‌کشد، و زیر ل*ب «لا اله الا الله»ی می‌گوید. به خودش تشر می‌زند:
- خجالت بکش! هنوز چهلم محسن نشده، چشمت رو ناموسش می‌چرخه؟ بی‌جنبه.
پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت سورمه‌ای عوض می‌کند. یاالله ی می‌گوید و به سر میز می‌رود.
مهری خانم پارچ آب را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- بیا مادر، غذا سرد میشه.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۲

چند روزی از آمدن لیلا خانم می‌گذشت. حسین هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و شب دیر وقت بر می‌گشت. مادرش چندبار به او تذکر داده بود که وقت ناهار خانه باشد؛ اما او ترجیح می‌داد ناهار را در تنهایی بخورد.
مطابق هر روز موقع ناهار، زنگ تلفن همراهش توجه‌اش را جلب می‌کند.
نگاهی به شیر و کیکی که از سوپری خریده بود می‌اندازد و نچی زیر ل*ب می‌کند و می‌گوید:
- بازم حاج‌خانم تماس گرفته، نمی‌دونم امروز چه دروغی بهش بگم؟
تماس را وصل می‌کند و با روی خوش و خندان سلام می‌کند.
- به‌به! مامان خانم، این روزها زودبه‌زود دلت برام تنگ میشه. هی سراغم رو می‌گیری.
مادر خنده‌ای پشت گوشی می‌کند و می‌گوید:
 - امروز دیگه کجا موندی؟ چرا ناهار نیومدی؟
حسین تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- دستم بند شد؛ توی مغازه‌ام.
مادر با دل‌خوری می‌گوید:
- دستت به چی بند شد؟ تازگی‌ها اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ چرا ناهار خونه نمیایی؟ نکنه به خاطر لیلا خانمه؟
حسین هول و دستپاچه می‌گوید:
- نه بابا، چه ربطی داره؟ اون که کاری به ما نداره. گفتم که کار داشتم.
مادر لحن سرزنش‌گرش را عوض می‌کند و با مهربانی می‌گوید:
- چه کاری واجب‌تر از خوش‌حال کردن مادرت سراغ داری که هر روز سرت رو گرم می‌کنه و یادت میره بیایی خونه؟
حسین از ناراحتی مادرش ل*ب می‌گزد و می‌گوید:
 - قول میدم، امروز زودتر بیام خونه.
مادر کمی مکث می‌کند.
- تو هر روز همین قول رو میدی، ولی باز هم دیر میای. بعد از شهادت محسن، حس می‌کنم تو رو هم، زبونم لال از دست دادم.
حسین با شیطنت می‌گوید:
- شما دعا کن من هم شهید بشم، قول میدم از فردا هر روز ناهار بیام خونه.
مادر با ترس می‌غرد:
- زبونت رو گ*از بگیر. دیگه از این حرف‌ها نزن... .
و بعد با قهر تلفن را قطع می‌کند.
حسین کلافه دستی روی موهایش می‌کشد. سوئیچ ماشین را از روی پیشخوان برمی‌دارد و به طرف خانه راهی می‌شود. طبق معمول روزهای قبل، درب را با کلید باز می‌کند و وارد حیاط می‌شود. بی‌توجه به اطرافش از حیاط می‌گذرد و بلند می‌گوید:
- بیا حاج‌خانم، بالاخره موفق شدی گل پسرت رو بکشی خونه... .
با صدای ظریف دخترانه‌ای ادامه‌ی حرفش را می‌خورد، برمی‌گردد و لیلا را در برابر خودش می‌بیند، که کنار مبل ایستاده و سر به زیر انداخته است.
- سلام خوش اومدید.
تازه یادش می‌افتد که غریبه‌ای ساکن خانه شده.
هول و دستپاچه می‌گوید:
- سلام خوش اومدید.
لبخند دخترک از نظرش دور نمی‌ماند. نگاهش کمی روی این نا*مح*رم معذب، طولانی می‌شود.
با صدای مادرش نگاه می‌گیرد.
- سلام به روی ماهت، خوب کردی اومدی.
حسین به مادرش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اگه می‌دونستم مهمون دارید، مزاحم نمی‌شدم حاج‌خانم... .
مهری حرف حسین را قطع می‌کند و می‌گوید:
- لیلا جون که مهمون نیست؛ صاحب خونه‌ست. تنهایی غذا از گلوم پایین نمی‌رفت، صداش کردم ناهار رو با هم بخوریم.
لیلا خجالت زده می‌گوید:
- صاحب اختیارید، ان‌شاءالله شما و حاج‌آقا سلامت باشید.
حسین دوباره نگاهی به لیلا می‌اندازد و می‌گوید:
- خوب کردید، پس من دیگه مزاحم نمی‌شم... .
مادر با اعتراض میان حرفش می‌دود.
- مزاحم چیه؟! آدم کی برای خونه خودش زحمت داشته؟ دستت رو بشور، تا من یه بشقاب برات بیارم. لوبیا پلو که خیلی دوست داری برات پختم. وقتی گفتی ناهار نمیای، دلم خیلی گرفت. به لیلاجون گفتم بیاد با هم ناهار بخوریم .
حسین همان‌طور که سر به زیر به حرف‌های مادرش گوش می‌داد، آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- از لوبیا پلو نمیشه گذشت، شما مشغول بشید تا من لباس عوض کنم بیام.
وارد اتاقش می‌شود. چهره‌ی زیبای دخترک در آن روسری و چادر رنگی، توجه‌اش را جلب کرده بود.
نفسش را صدادار بیرون می‌دهد، دستی به صورتش می‌کشد، و زیر ل*ب «لا اله الا الله»ی می‌گوید. به خودش تشر می‌زند:
- خجالت بکش! هنوز چهلم محسن نشده، چشمت رو ناموسش می‌چرخه؟ بی‌جنبه.
پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت سورمه‌ای عوض می‌کند. یاالله ی می‌گوید و به سر میز می‌رود.
مهری خانم پارچ آب را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- بیا مادر، غذا سرد میشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
35
لایک‌ها
62
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,468
Points
44
#پارت_۲۳

حضور لیلا در آن خانه، اتفاق عجیب و جالبی بود.
هیچ‌گاه به یاد نداشت، به دختران اطرافش توجه خاصی نشان داده باشد. و یا حضورشان برایش مهم باشد. اما این‌بار فرق می‌کرد.
با این که دختر موقر و محجبه‌ای بود، خجالتی و گوشه‌گیر نبود. در آن جمع سه نفره، فقط حسین ساکت و صامت، مشغول خوردن غذا بود. صحبت‌های مادرش با لیلا، توجه‌اش را جلب کرده بود.
مادر چند عدد سبزی خوردن بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- چرا توی رشته‌ی خودت مشغول به‌ کار نشدی؟
لیلا لقمه‌ای که در دهانش بود را فرو می‌دهد و می‌گوید:
- پیدا کردن کار خیلی سخته. هر جا می‌رفتم رزومه‌ی کاری می‌خواستند. من که قبلا جایی کار نکردم؛ وضعیت بیماری عمه‌ام هر روز بدتر می‌شد. پسر عمه‌ام می‌خواست بره. نمی‌تونستم بیشتر از این، اون‌ها رو درگیر مشکلات خودم کنم. همین که چند سال به من لطف کردن و اجازه دادن کنارشون زندگی کنم، شرمنده‌شون هستم.
مادر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- پس برای همین رفتی کارگاه خیاطی؟
لیلا نگاهش را از بشقابش می‌گیرد.
- بله، مجبور بودم. صاحب کارگاه اجازه داد شب‌ها توی کارگاه بخوابم. برای من یه فرصت طلایی بود. هم کار داشتم، هم در ازای درصد کمی که از حقوقم کم می‌شد، جایی برای موندن.
مادر آهی از سر دلسوزی می‌کشد و می‌گوید:
- پس خیلی سختی کشیدی. خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو، بی‌کسی و بی‌پناهی خیلی سخته.
لیلا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خدا همیشه کمک می‌کنه، نمی‌ذاره یتیمی آواره بشه. دوسال پیش، عمه‌ام کمک کرد. حالا هم شما رو سر راهم قرار داد. تا عمر دارم این لطف و بزرگی‌تون رو فراموش نمی‌کنم.
مادر با مهربانی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ خواست خدا بوده که تو با محسن آشنا بشی و الان اینجا باشی. من برای محسن خیلی آرزو داشتم. دلم می‌خواست توی لباس دامادی ببینمش؛ اما نشد. حالا حسین باید جور برادرش رو‌ بکشه.‌
حسین همان‌طور که سر به زیر مشغول خوردن غذا بود می‌گوید:
- من توی کار خودم موندم، جور کش کس دیگه‌ای هم نمی‌تونم باشم.
آخرین قاشق غذا را به د*ه*ان می‌گذارد، و دستش برای برداشت آب، روی دسته‌ی پارچ می‌نشیند. رو به مادرش می‌گوید:
- مادرجان خیلی خوشمزه بود. من که از خوردن سیر نمی‌شم؛ اما باید به فکر سلامتی‌ام باشم. لیوان آب را پر می‌کند، و به رسم ادب جلوی لیلا می‌گذارد. لیلا مکثی می‌کند، و زیر لبی تشکر می‌کند.
مادر به پارچ آب اشاره می‌کند و می‌گوید:
- برای من هم بریز.
لیوان بعدی را برای مادرش می‌ریزد، و لیوان سوم را خودش سر می‌کشد.
مادر رو به لیلا می‌کند و می‌گوید:
- آب نطلبیده مراده.
لیلا لبخند می‌زند و سر به زیر می‌اندازد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۳

حضور لیلا در آن خانه، اتفاق عجیب و جالبی بود.
هیچ‌گاه به یاد نداشت، به دختران اطرافش توجه خاصی نشان داده باشد. و یا حضورشان برایش مهم باشد. اما این‌بار فرق می‌کرد.
با این که دختر موقر و محجبه‌ای بود، خجالتی و گوشه‌گیر نبود. در آن جمع سه نفره، فقط حسین ساکت و صامت، مشغول خوردن غذا بود. صحبت‌های مادرش با لیلا، توجه‌اش را جلب کرده بود.
مادر چند عدد سبزی خوردن بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- چرا توی رشته‌ی خودت مشغول به‌ کار نشدی؟
لیلا لقمه‌ای که در دهانش بود را فرو می‌دهد و می‌گوید:
- پیدا کردن کار خیلی سخته. هر جا می‌رفتم
رزومه‌ی کاری می‌خواستند. من که قبلا جایی کار نکردم؛ وضعیت بیماری عمه‌ام هر روز بدتر می‌شد. پسر عمه‌ام می‌خواست بره. نمی‌تونستم بیشتر از این، اون‌ها رو درگیر مشکلات خودم کنم. همین که چند سال به من لطف کردن و اجازه دادن کنارشون زندگی کنم، شرمنده‌شون هستم.
مادر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- پس برای همین رفتی کارگاه خیاطی؟
لیلا نگاهش را از بشقابش می‌گیرد.
- بله، مجبور بودم. صاحب کارگاه اجازه داد شب‌ها توی کارگاه بخوابم. برای من یه فرصت طلایی بود. هم کار داشتم، هم در ازای درصد کمی که از حقوقم کم می‌شد، جایی برای موندن.
مادر آهی از سر دلسوزی می‌کشد و می‌گوید:
- پس خیلی سختی کشیدی. خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو، بی‌کسی و بی‌پناهی خیلی سخته.
لیلا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خدا همیشه کمک می‌کنه، نمی‌ذاره یتیمی آواره بشه. دوسال پیش، عمه‌ام کمک کرد. حالا هم شما رو سر راهم قرار داد. تا عمر دارم این لطف و بزرگی‌تون رو فراموش نمی‌کنم.
مادر با مهربانی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ خواست خدا بوده که تو با محسن آشنا بشی و الان اینجا باشی. من برای محسن خیلی آرزو داشتم. دلم می‌خواست توی لباس دامادی ببینمش؛ اما نشد. حالا حسین باید جور برادرش رو‌ بکشه.‌
حسین همان‌طور که سر به زیر مشغول خوردن غذا بود می‌گوید:
- من توی کار خودم موندم، جور کش کس دیگه‌ای هم نمی‌تونم باشم.
آخرین قاشق غذا را به د*ه*ان می‌گذارد، و دستش برای برداشت آب، روی دسته‌ی پارچ می‌نشیند. رو به مادرش می‌گوید:
- مادرجان خیلی خوشمزه بود. من که از خوردن سیر نمی‌شم؛ اما باید به فکر سلامتی‌ام باشم. لیوان آب را پر می‌کند، و به رسم ادب جلوی لیلا می‌گذارد. لیلا مکثی می‌کند، و زیر لبی تشکر می‌کند.
مادر به پارچ آب اشاره می‌کند و می‌گوید:
- برای من هم بریز.
لیوان بعدی را برای مادرش می‌ریزد، و لیوان سوم را خودش سر می‌کشد.
مادر رو به لیلا می‌کند و می‌گوید:
- آب نطلبیده مراده.
لیلا لبخند می‌زند و سر به زیر می‌اندازد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mahva
بالا