خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۳۹


زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش در رفته بود. صدای قدم‌های آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش می‌کشد. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش می‌بیند.
- ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم. دیدم یکی دو ساعته این‌جا نشستید، فکر کردم بی‌خواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرام‌بخشه هم خواب‌آور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمی‌دانست جواب محبت همسایه‌اش را چه‌طور بدهد. از جا بلند می‌شود، از حوض آب بیرون می‌آید. با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمی‌دارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کم‌کم می‌رفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی می‌زند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش می‌کند، می‌پرسد:
- شما هم بی‌خواب شده بودید؟
لیلا لبخندی می‌زند و سر به زیر می‌گوید:
- بعضی شب‌ها هر کاری می‌کنم خوابم نمی‌بره، یا دمنوش درست می‌کنم یا شربت.
لیلا حرف می‌زد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت می‌کند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید این‌بار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق می‌کرد. با خودش فکر می‌کند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زده‌اند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر می‌گوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسأله‌ای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمی‌دونم دمنوش یا این شربت می‌تونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین می‌چرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهنتون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان می‌کند و لیوان خالی شربت را به دست لیلا می‌دهد.
- یه مسأله شخصیه. با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض می‌کند و روی تخت دراز می‌کشد. سعی می‌کند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه می‌کند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بی‌خوابی شبش را فریاد می‌زند.
مادر، لیوان چایی را روی میز می‌گذارد و در صورت پسرش دقیق می‌شود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشم‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- اصلاً نخوابیدم. نمی‌ذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون می‌افته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگه‌ای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع می‌کند.
- اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم؛ خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا می‌چینی.
حسین اخم می‌کند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ می‌فهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه می‌دهد و دست به س*ی*نه می‌گوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آینده‌ات نداری؟ یه جوری حرف می‌زنی آدم فکر می‌کنه خیلی چشم و‌ گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع می‌کند.
- خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر می‌کنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا می‌برد و آرام می‌گوید:
- آروم باش، من تو رو خوب می‌شناسم لازم نیست این‌ها رو بهم یادآوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری، هیچ عجله‌ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و‌ پدرت فقط پیشنهاد دادیم، قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسأله‌ای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر می‌کشد. کلید موتورش را برمی‌دارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج می‌شود.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۹


زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش در رفته بود. صدای قدم‌های آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش می‌کشد. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش می‌بیند.
- ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم. دیدم یکی دو ساعته این‌جا نشستید، فکر کردم بی‌خواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرام‌بخشه هم خواب‌آور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمی‌دانست جواب محبت همسایه‌اش را چه‌طور بدهد. از جا بلند می‌شود، از حوض آب بیرون می‌آید. با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمی‌دارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کم‌کم می‌رفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی می‌زند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش می‌کند، می‌پرسد:
- شما هم بی‌خواب شده بودید؟
لیلا لبخندی می‌زند و سر به زیر می‌گوید:
- بعضی شب‌ها هر کاری می‌کنم خوابم نمی‌بره، یا دمنوش درست می‌کنم یا شربت.
لیلا حرف می‌زد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت می‌کند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید این‌بار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق می‌کرد. با خودش فکر می‌کند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زده‌اند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر می‌گوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسأله‌ای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمی‌دونم دمنوش یا این شربت می‌تونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین می‌چرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهنتون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان می‌کند و لیوان خالی شربت را به دست لیلا می‌دهد.
- یه مسأله شخصیه. با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض می‌کند و روی تخت دراز می‌کشد. سعی می‌کند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه می‌کند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بی‌خوابی شبش را فریاد می‌زند.
مادر، لیوان چایی را روی میز می‌گذارد و در صورت پسرش دقیق می‌شود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشم‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- اصلاً نخوابیدم. نمی‌ذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون می‌افته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگه‌ای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع می‌کند.
 - اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم؛ خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا می‌چینی.
حسین  اخم می‌کند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ می‌فهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه می‌دهد و دست به س*ی*نه می‌گوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آینده‌ات نداری؟ یه جوری حرف می‌زنی آدم فکر می‌کنه خیلی چشم و‌ گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع می‌کند.
 - خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر می‌کنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا می‌برد و آرام می‌گوید:
- آروم باش، من تو رو خوب می‌شناسم لازم نیست این‌ها رو بهم یادآوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری، هیچ عجله ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و‌ پدرت فقط پیشنهاد دادیم، قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسأله‌ای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر می‌کشد. کلید موتورش را برمی‌دارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۴۰

تمام طول راه سرش پر می‌شود از سؤالات مختلفی که فقط کلافه‌ترش می‌کند. هیچ پاسخی برای سؤالاتش پیدا نمی‌کند و این سردرگمی به خستگی‌اش اضافه می‌کند. وارد مغازه که می‌شود، علی با تعجب نگاهش می‌کند و با نگرانی می‌پرسد:
- خوبی داداش؟ اتفاقی افتاده؟
کلاه ایمنی‌اش را روی پیش‌خوان مغازه رها می‌کند و می‌گوید:
- نپرس.
علی به قیافه‌ی گرفته‌اش نگاهی می‌اندازد.
- تا حالا ندیده بودم این‌قدر آشفته باشی. خب حرف بزن، من و تو کی از هم چیزی رو پنهان کردیم؟ بگو چه مشکلی پیش اومده؟ با هم حلش می‌کنیم.
حسین بی‌حس روی صندلی مغازه می‌نشیند و همان‌طور که به رفیقش خیره می‌شود می‌گوید:
- مامان و بابام دیشب تصمیم گرفتند لیلا رو برام خواستگاری کنند.
علی با تعجب می‌کند.
-چی؟ مگه میشه؟ بدون مقدمه؟ یهویی گفتن بیا برو لیلا رو بگیر؟
حسین پوزخندی می‌زند.
- می‌بینی چقدر مسخره است؟ برای من ده برابر مسخره‌تره. اصلاً نمی‌فهمم این پیشنهاد از کجا دراومد. من اصلاً این خانم رو نمی‌شناسم. هیچ وقت هم به چشم خواستگار نگاهش نکردم. وجودش توی اون خونه تا حالا برام جلب توجه نکرده؛ چه برسه که فکر کنم می‌خوام باهاش ازدواج کنم. حس می‌کنم مامان و بابا از روی ترحم می‌خوان یه لطفی در حقش بکنن. من نمی‌خوام. دلم می‌خواد وقتی کسی رو برای زندگی انتخاب می‌کنم از روی علاقه باشه، نه از روی ترحم و اجبار. باور کن علی، از این قضیه حس خوبی ندارم. یه جای کار می‌لنگه. از دیشب تا حالا هزار تا سؤال بی‌جواب توی ذهنم نقش بسته. اگه واقعاً محسن لیلا رو برای زندگی انتخاب کرده بود، چرا درباره‌اش حرفی نزد؟! این عجیب نیست که این مسأله‌ی به این مهمی رو از همه پنهان کرده؟ اصلاً وقتی یه طرف قضیه نیست، چه‌طوری باید به حرف‌های طرف مقابل اعتماد کنیم؟ از کجا معلوم راست میگه؟
علی سری تکان می‌دهد و با کمی مکث می‌گوید:
- یعنی میگی ممکنه لیلا انتخاب محسن نباشه؟پس چه دلیلی می‌تونه داشته باشه که خودش رو این‌طوری معرفی کرده؟ از شما و خانواده‌تون چی می‌دونه؟ چرا این همه نزدیک شده؟ راستش من اولش تعجب کردم که اجازه دادید توی خونه‌تون زندگی کنه! یه کمی بعید بود.
حسین سری تکان می‌دهد.
- می‌بینی؟ من هنوز باورم نشده که بابام با یه تلفن راضی شد یه دختر غریبه، تنها و مجرد رو بیاره خونه. نمی‌دونم واقعاً توی ذهن مامان و بابام چی می‌گذره؟ اگه خرافاتی بودم می‌گفتم حتماً جادو شدند‌.
علی مثل این‌که موضوع مهمی یادش آمده باشد می‌پرسد:
- راستی! تا حالا نگفته چه‌طوری خبر شهادت محسن بهش رسیده؟ یادمه اون موقع آقای محمدی مشهد بود و اصلاً از ماجرا خبر نداشت. چند روز بعد برگشت و فهمید محسن شهید شده. این خانم از کجا فهمیده بود؟ از کجا خبردار شده بود محل خاک‌سپاری محسن کجاست؟ اون روز تنها بود، اون اطراف هم کسی نبود، چه‌طوری برگشت؟
حسین کلافه از روی صندلی بلند می‌شود.
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. همه چیز برام عجیبه. این‌قدر سؤال توی مغزم ردیف کردم؛ اما برای هیچ کدوم جواب ندارم. باید در موردش بیشتر تحقیق کنم. تازه فهمیدم که ما هیچی درباره‌اش نمی‌دونیم.
علی با لبخند می‌گوید:
- مثل این‌که تازه از خواب بیدار شدی؟ طرف دو ماهه توی خونتون زندگی می‌کنه الان می‌خوای بری تحقیق کنی؟
حسین می‌گوید:
- شاید دیر شده باشه؛ اما فرصت تموم نشده. در ضمن، لیلا متهم نیست، فقط یه مورد مشکوکه.
علی: پس حق با من بود؛ اما تو مثل همیشه به حرف من گوش نکردی، سرسری گرفتی.
حسین یک لیوان آب برای خودش می‌ریزد.
- آره اشتباه کردم؛ اما اون روز واقعاً حالم بد بود. چه انتظاری داری؟ مرگ محسن اتفاق خیلی سختی بود، هیچ کس نمی‌تونه درک کنه اون روزها ما چی می‌کشیدیم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۴۰

تمام طول راه سرش پر می‌شود از سؤالات مختلفی که فقط کلافه‌ترش می‌کند. هیچ پاسخی برای سؤالاتش پیدا نمی‌کند و این سردرگمی به خستگی‌اش اضافه می‌کند. وارد مغازه که می‌شود، علی با تعجب نگاهش می‌کند و با نگرانی می‌پرسد:
- خوبی داداش؟ اتفاقی افتاده؟
کلاه ایمنی‌اش را روی پیش‌خوان مغازه رها می‌کند و می‌گوید:
- نپرس.
علی به قیافه‌ی گرفته‌اش نگاهی می‌اندازد.
- تا حالا ندیده بودم این‌قدر آشفته باشی. خب حرف بزن، من و تو کی از هم چیزی رو پنهان کردیم؟ بگو چه مشکلی پیش اومده؟ با هم حلش می‌کنیم.
حسین بی‌حس روی صندلی مغازه می‌نشیند و همان‌طور که به رفیقش خیره می‌شود می‌گوید:
 - مامان و بابام دیشب تصمیم گرفتند لیلا رو برام خواستگاری کنند.
علی با تعجب می‌کند.
-چی؟ مگه میشه؟ بدون مقدمه؟ یهویی گفتن بیا برو لیلا رو بگیر؟
حسین پوزخندی می‌زند.
- می‌بینی چقدر مسخره است؟ برای من ده برابر مسخره‌تره. اصلاً نمی‌فهمم این پیشنهاد از کجا دراومد. من اصلاً این خانم رو نمی‌شناسم. هیچ وقت هم به چشم خواستگار نگاهش نکردم. وجودش توی اون خونه تا حالا برام جلب توجه نکرده؛ چه برسه که فکر کنم می‌خوام باهاش ازدواج کنم. حس می‌کنم مامان و بابا از روی ترحم می‌خوان یه لطفی در حقش بکنن. من نمی‌خوام. دلم می‌خواد وقتی کسی رو برای زندگی انتخاب می‌کنم از روی علاقه باشه، نه از روی ترحم و اجبار. باور کن علی، از این قضیه حس خوبی ندارم. یه جای کار می‌لنگه. از دیشب تا حالا هزار تا سؤال بی‌جواب توی ذهنم نقش بسته. اگه واقعاً محسن لیلا رو برای زندگی انتخاب کرده بود، چرا درباره‌اش حرفی نزد؟! این عجیب نیست که این مسأله‌ی به این مهمی رو از همه پنهان کرده؟ اصلاً وقتی یه طرف قضیه نیست، چه‌طوری باید به حرف‌های طرف مقابل اعتماد کنیم؟ از کجا معلوم راست میگه؟
علی سری تکان می‌دهد و با کمی مکث می‌گوید:
- یعنی میگی ممکنه لیلا انتخاب محسن نباشه؟پس چه دلیلی می‌تونه داشته باشه که خودش رو این‌طوری معرفی کرده؟ از شما و خانواده‌تون چی می‌دونه؟ چرا این همه نزدیک شده؟ راستش من اولش تعجب کردم که اجازه دادید توی خونه‌تون زندگی کنه! یه کمی بعید بود.
حسین سری تکان می‌دهد.
- می‌بینی؟ من هنوز باورم نشده که بابام با یه تلفن راضی شد یه دختر غریبه، تنها و مجرد رو بیاره خونه. نمی‌دونم واقعاً توی ذهن مامان و بابام چی می‌گذره؟ اگه خرافاتی بودم می‌گفتم حتماً جادو شدند‌.
علی مثل این‌که موضوع مهمی یادش آمده باشد می‌پرسد:
- راستی! تا حالا نگفته چه‌طوری خبر شهادت  محسن بهش رسیده؟ یادمه اون موقع آقای محمدی مشهد بود و اصلاً از ماجرا خبر نداشت.  چند روز بعد برگشت و فهمید محسن شهید شده. این خانم از کجا فهمیده بود؟ از کجا خبردار شده بود محل خاک‌سپاری محسن کجاست؟ اون روز تنها بود، اون اطراف هم کسی نبود، چه‌طوری برگشت؟
حسین کلافه از روی صندلی بلند می‌شود.
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. همه چیز برام عجیبه. این‌قدر سؤال توی مغزم ردیف کردم؛ اما برای هیچ کدوم جواب ندارم. باید در موردش بیشتر تحقیق کنم. تازه فهمیدم که ما هیچی درباره‌اش نمی‌دونیم.
علی با لبخند می‌گوید:
- مثل این‌که تازه از خواب بیدار شدی؟ طرف دو ماهه توی خونتون زندگی می‌کنه الان می‌خوای بری تحقیق کنی؟
حسین می‌گوید:
- شاید دیر شده باشه؛ اما فرصت تموم نشده. در ضمن لیلا متهم نیست، فقط یه مورد مشکوکه.
علی: پس حق با من بود؛ اما تو مثل همیشه به حرف من گوش نکردی، سرسری گرفتی.
حسین یک لیوان آب برای خودش می‌ریزد.
- آره اشتباه کردم؛ اما اون روز واقعاً حالم بد بود. چه انتظاری داری؟ مرگ محسن اتفاق خیلی سختی بود، هیچ کس نمی‌تونه درک کنه اون روزها ما چی می‌کشیدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۴۱


علی کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- خبر داری قبلاً کجا زندگی می‌کرده؟
حسین با مکث جواب می‌دهد.
- فقط می‌دونم توی یه کارگاه خیاطی کار می‌کرده‌.
علی با خوشحالی می‌پرسد:
- آدرس کارگاه رو داری؟
حسین بی‌حس روی صندلی می‌نشیند.
- نه؛ تعطیل شده، صاحب کارگاه فوت شد بچه‌هاش کارگاه رو فروختند.
علی با تعجب می‌گوید:
- از کجا می‌دونی؟ تحقیق کردی؟
حسین سر بالا می‌اندازد.
- نه تحقیق نکردم، لیلا خانم گفت.
علی زیر ل*ب می‌گوید:
- وقتی این‌قدر به حرفش اعتماد داری، برای چی می‌خوای درباره‌اش تحقیق کنی؟
حسین کمی به جلو خم می‌شود و به آرنج دستش تکیه می‌کند.
- آره راست میگی. ما هرچی درباره‌اش می‌دونیم چیزهاییه که خودش تعریف کرده.
علی بشکنی می‌زند.
- آهان تازه داره عقلت کار می‌کنه.
حسین کمی فکر می‌کند.
- پس شاید درباره عمه‌اش هم بتونیم یه سرنخ پیدا کنیم؛ یا درباره‌ی خانواده‌اش.
علی می‌گوید:
- الان نکته‌ی مهم این‌که، چطوری تحقیق کنیم که کسی شک نکنه؟
حسین گوشی موبایلش را از جیبش بیرون می‌آورد.
- بهتره از حاج‌آقا محمدی بپرسم.
علی دستش را می‌گیرد.
- دیوونه شدی؟ مگه نمی‌گفتی خانمش با لیلا دوسته؟
حسین با ناامیدی می‌گوید:
- آره راست میگی. خب از کجا شروع کنیم؟
علی مثل یک مشاور عمل می‌کند.
- اول باید هرچی درباره‌اش می‌دونیم رو بریزیم دور. اگه با ذهن خالی کارمون رو شروع کنیم، به نتایج بهتری می‌رسیم.
حسین شاکی می‌شود.
- دستمون خالیه. هیچی دستمون نیست. ممکنه حتی اسمش هم واقعی نباشه.
علی مطلبی را به یاد می‌آورد.
- آهان! یادته چند روز پیش گفتی با وانت چند تا وسیله از کارگاه خیاطی آورده بود؟ باید راننده وانت رو پیدا کنیم. شاید آدرسی که وسیله‌ها رو آورده یادش باشه. این‌طوری می‌تونیم کارگاه خیاطی رو پیدا کنیم. شاید یه سرنخ مهم به دست بیاریم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۴۱


علی کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- خبر داری قبلاً کجا زندگی می‌کرده؟
حسین با مکث جواب می‌دهد.
- فقط می‌دونم توی یه کارگاه خیاطی کار می‌کرده‌
علی با خوشحالی می‌پرسد:
- آدرس کارگاه رو داری؟
حسین بی‌حس روی صندلی می‌نشیند.
- نه؛ تعطیل شده، صاحب کارگاه فوت شد بچه‌هاش کارگاه رو فروختند.
علی با تعجب می‌گوید:
- از کجا می‌دونی؟ تحقیق کردی؟
حسین سر بالا می‌اندازد.
- نه تحقیق نکردم، لیلا خانم گفت.
علی زیر ل*ب می‌گوید:
- وقتی این‌قدر به حرفش اعتماد داری، برای چی می‌خوای درباره‌اش تحقیق کنی؟
حسین کمی به جلو خم می‌شود و به آرنج دستش تکیه می‌کند.
 - آره راست میگی. ما هرچی درباره‌اش می‌دونیم چیزهاییه که خودش تعریف کرده.
علی بشکنی می‌زند.
- آهان تازه داره عقلت کار می‌کنه.
حسین کمی فکر می‌کند.
- پس شاید درباره عمه‌اش هم بتونیم یه سرنخ پیدا کنیم؛ یا درباره‌ی خانواده‌اش.
علی می‌گوید:
- الان نکته‌ی مهم این‌که، چطوری تحقیق کنیم که کسی شک نکنه؟
حسین گوشی موبایلش را از جیبش بیرون می‌آورد.
- بهتره از حاج‌آقا محمدی بپرسم.
علی دستش را می‌گیرد.
- دیوونه شدی؟ مگه نمی‌گفتی خانمش با لیلا دوسته؟
حسین با ناامیدی می‌گوید:
- آره راست میگی. خب از کجا شروع کنیم؟
علی مثل یک مشاور عمل می‌کند.
- اول باید هرچی درباره‌اش می‌دونیم رو بریزیم دور. اگه با ذهن خالی کارمون رو شروع کنیم، به نتایج بهتری می‌رسیم.
حسین شاکی می‌شود.
- دستمون خالیه. هیچی دستمون نیست. ممکنه حتی اسمش هم واقعی نباشه.
علی مطلبی را به یاد می‌آورد.
- آهان! یادته چند روز پیش گفتی با وانت چند تا وسیله از کارگاه خیاطی آورده بود؟ باید راننده وانت رو پیدا کنیم. شاید آدرسی که وسیله‌ها رو آورده یادش باشه. این‌طوری می‌تونیم کارگاه خیاطی رو پیدا کنیم. شاید یه سرنخ مهم به دست بیاریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۴۲


حسین کمی فکر می‌کند و از علی می‌پرسد:
- خب جناب کارآگاه! چه‌طوری راننده‌ی وانت رو پیدا کنیم؟ نه اسمی ازش می‌دونیم نه شماره پلاکش رو داریم.
علی با لبخند می‌گوید:
- از خودش می‌پرسیم.
حسین متعجب می‌پرسد:
- از کی؟ از لیلا؟
- آره دیگه بهش بگو چندتا وسیله باید از خیریه ببریم برای کسی، دنبال یه راننده وانت منصف می‌گردیم. شاید کلکمون گرفت و شماره داد.
حسین دست در جیب‌ می‌کند و به سرامیک‌های کف مغازه خیره می‌شود. نچی می‌کند.
- نه این‌جوری نمیشه. مقدمه چینی می‌خواد.
بعد از لحظه‌ای مکث می‌گوید:
- آهان فهمیدم، باید بریم.
علی با تعجب می‌پرسد:
- کجا بریم؟
حسین با خوشحالی توضیح می‌دهد.
- می‌دونم چه‌طوری راضیش کنم شماره‌ی تلفن وانت رو بده. باید اول بریم بازار. چند‌تا عمده فروش سراغ دارم که مواد غذایی رو با قیمت خوبی می‌فروشند؛ اگه بگیم برای چند خانواده نیازمند می‌خوایم کمک می‌کنند.
علی بی‌صبر می‌شود.
- خب؟
- یعنی چی خب؟ بریم چند تا قلم از مواد غذایی مورد نیاز مردم رو بخریم ببریم خونه‌ی ما. به مامانم میگم با چند تا از همسایه‌ها بسته‌های کمک معیشتی درست کنند، مثل کاری که توی ماه رمضون می‌کنیم. بعد از لیلا شماره‌ی راننده وانت رو می‌گیرم. این‌طوری بهتره، شک نمی‌کنه.
علی لبخند می‌زند.
- ایول داداش! باریکلا، پول برای خرید داری؟
- خدا بزرگه. ما که نیتمون خیره پول هم جور میشه.
- به چندتا خانواده‌ی مستحق هم نیاز داریم حواست هست؟
- آره حواسم هست، جورش می‌کنم نگران نباش.
چند ساعت در بازار بین چند فروشگاه بزرگ در حال خرید و چانه‌زنی بودند. بالآخره اقلام مورد نظرشان را خریداری می‌کنند و به خانه برمی‌گردند. در راه برگشت حسین دعا می‌کرد با این همه زحمتی که کشیده‌اند بتوانند به خواسته‌شان برسند. راه سخت و دشواری را شروع کرده بودند. درب خانه باز می‌شود و حسین یا الله گویان با یک کارتن بزرگ، وارد حیاط می‌شود‌. علی و دو نفر دیگر هم یکی‌یکی جعبه‌ها را توی حیاط می‌گذارند‌. مادر و لیلا از پشت پنجره به حیاط نگاه می‌کنند. خانم رفعتی هم کنجکاو شده و زیر ل*ب از خودش سوال می‌پرسید. وقتی همه‌ی جعبه‌ها به حیاط خانه منتقل می‌شوند، حسین پول کارگرها و راننده را می‌دهد و با خداحافظی آن‌ها را بدرقه می‌کند. علی عرق پیشانی‌اش را با آستین پیراهنش می‌گیرد و نفس زنان می‌گوید:
- باورم نمی‌شد بتونیم این همه چیز بخریم. قرار بود چند قلم مواد غذایی ضروری بخریم. کار اصلیمون رو از یاد بردیم.‌
حسین لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- مگه بده؟ داریم زورکی خودمون رو بهشتی می‌کنیم. بیا بریم توی خونه، یه لیوان شربت بخور خنک بشی.
علی دست به کمر می‌زند.
- نه باید برم، خیلی دیر شده ساعت از دو گذشته. حالا خوبه نماز خوندیم من که خیلی خسته شدم.
حسین نفس تازه می‌کند.
- زنگ بزن مامانت بگو برای ناهار می‌مونی. باید تکلیف این‌ها رو معلوم کنیم. یه آب بزن به دست و صورتت بیا بریم تو.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۴۲


حسین کمی فکر می‌کند و از علی می‌پرسد:
- خب جناب کارآگاه! چه‌طوری راننده‌ی وانت رو پیدا کنیم؟ نه اسمی ازش می‌دونیم نه شماره پلاکش رو داریم.
علی با لبخند می‌گوید:
- از خودش می‌پرسیم.
حسین متعجب می‌پرسد:
- از کی؟ از لیلا؟
- آره دیگه بهش بگو چندتا وسیله باید از خیریه ببریم برای کسی، دنبال یه راننده وانت منصف می‌گردیم. شاید کلکمون گرفت و شماره داد.
حسین دست در جیب‌ می‌کند و به سرامیک‌های کف مغازه خیره می‌شود. نچی می‌کند.
- نه این‌جوری نمیشه. مقدمه چینی می‌خواد.
بعد از لحظه‌ای مکث می‌گوید:
 - آهان فهمیدم، باید بریم.
علی با تعجب می‌پرسد:
- کجا بریم؟
حسین با خوشحالی توضیح می‌دهد.
- می‌دونم چه‌طوری راضیش کنم شماره‌ی تلفن وانت رو بده. باید اول بریم بازار. چند‌تا عمده فروش سراغ دارم که مواد غذایی رو با قیمت خوبی می‌فروشند؛ اگه بگیم برای چند خانواده نیازمند می‌خوایم کمک می‌کنند.
علی بی‌صبر می‌شود.
 - خب؟ 
- یعنی چی خب؟ بریم چند تا قلم از مواد غذایی مورد نیاز مردم رو بخریم ببریم خونه‌ی ما. به مامانم میگم با چند تا از همسایه‌ها بسته‌های کمک معیشتی درست کنند، مثل کاری که توی ماه رمضون می‌کنیم. بعد از لیلا شماره‌ی راننده وانت رو می‌گیرم. این‌طوری بهتره، شک نمی‌کنه.
علی لبخند می‌زند.
- ایول داداش! باریکلا، پول برای خرید داری؟
- خدا بزرگه. ما که نیتمون خیره پول هم جور میشه.
-  به چندتا خانواده‌ی مستحق هم نیاز داریم حواست هست؟
- آره حواسم هست، جورش می‌کنم نگران نباش.
چند ساعت در بازار بین چند فروشگاه بزرگ در حال خرید و چانه‌زنی بودند. بالآخره اقلام مورد نظرشان را خریداری می‌کنند و به خانه برمی‌گردند. در راه برگشت حسین دعا می‌کرد با این همه زحمتی که کشیده‌اند بتوانند به خواسته‌شان برسند. راه سخت و دشواری را شروع کرده بودند. درب خانه باز می‌شود و حسین یا الله گویان با یک کارتن بزرگ، وارد حیاط می‌شود‌. علی و دو نفر دیگر هم یکی‌یکی جعبه‌ها را توی حیاط می‌گذارند‌. مادر و لیلا از پشت پنجره به حیاط نگاه می‌کنند. خانم رفعتی هم کنجکاو شده و زیر ل*ب از خودش سوال می‌پرسید. وقتی همه‌ی جعبه‌ها به حیاط خانه منتقل می‌شوند، حسین پول کارگرها و راننده را می‌دهد و با خداحافظی آن‌ها را بدرقه می‌کند. علی عرق پیشانی‌اش را با آستین پیراهنش می‌گیرد و نفس زنان می‌گوید:
- باورم نمی‌شد بتونیم این همه چیز بخریم. قرار بود چند قلم مواد غذایی ضروری بخریم. کار اصلیمون رو از یاد بردیم.‌
حسین لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- مگه بده؟ داریم زورکی خودمون رو بهشتی می‌کنیم. بیا بریم توی خونه، یه لیوان شربت بخور خنک بشی.
علی دست به کمر می‌زند.
- نه باید برم، خیلی دیر شده ساعت از دو گذشته. حالا خوبه نماز خوندیم من که خیلی خسته شدم.
حسین نفس تازه می‌کند.
- زنگ بزن مامانت بگو برای ناهار می‌مونی. باید تکلیف این‌ها رو معلوم کنیم. یه آب بزن به دست و صورتت بیا بریم تو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۴۳


با کمک همسایه‌ها بسته‌های معیشتی آماده می‌شوند. علی لیست خانواده‌های نیازمند را آماده می‌کند. تمام این کارها، بسته بندی مواد غذایی، رفت و آمد مکرر علی و حسین زیر نگاه متعجب لیلا انجام می‌شود. بسته‌ها به پنج قسمت تقسیم و برای فرستادن آماده می‌شوند. علی به طرف حسین می‌رود که کنار مادرش و لیلا خانم روی تخت کنار حیاط نشسته است. از بشقاب یک عدد زردآلو برمی‌دارد و رو به حسین می‌گوید:
- داداش، چهارتا ماشین جور کردم. یه ماشین کم داریم. بسته‌هایی که مونده تعدادش بیشتره. راهی که قراره بریم هم طولانی‌تره. باید طرف آشنا باشه که پول کمتری بگیره.
حسین رو به مادرش می‌گوید:
- از بین دوستان و همسایه‌ها کسی رو سراغ ندارید وانت داشته باشه؟ یه آدم منصف!
مادرش کمی فکر می‌کند و زیر ل*ب «نه‌ای» می‌گوید. و از لیلا می‌پرسد:
- اون آقایی که کمک کرد وسایلت رو آوردی، می‌تونی بهش زنگ بزنی بیاد؟ کار خیره.
لیلا مردد به حسین و علی نگاه می‌کند و با تردید می‌گوید:
- نمی‌دونم، شاید نتونه بیاد.
حسین با تأکید روی حرف مادرش رو به لیلا می‌گوید:
- شما یه زحمت بکشید زنگ بزنید. مردم عاشق کار خیر هستند. هم کار ما راه میوفته هم اون بنده خدا ثواب می‌کنه هم یه پولی هم گیرش میاد.
از دست‌دست کردن لیلا، معلوم می‌شود علاقه‌ای به این کار ندارد؛ اما در موقعیتی قرار گرفته که چاره‌ای جز زنگ زدن ندارد. نفس بلندی می‌کشد و در بین مخاطبانش دنبال شماره‌ای می‌گردد. شماره را که پیدا می‌کند دستش برای تماس گرفتن می‌لرزد. علی سرفه‌ای می‌کند و رو به حسین می‌گوید:
- داداش اصرار نکن. شاید نمی‌تونن تماس بگیرند.
با این حرف علی دکمه‌ی تماس را می‌زند و منتظر پاسخ می‌ماند. صدای مردی درون گوشی می‌پیچد. از جا بلند می‌شود و با سلام گرمی جواب مخاطبش را می‌دهد. حین احوالپرسی کردن، از بقیه فاصله می‌گیرد. علی دور از چشم مهری خانم چشمکی به حسین می‌زند و لبخند رضایتی روی ل*بش می‌نشیند. مکالمه‌اش تمام می‌شود و به طرف آن‌ها می‌آید و می‌گوید:
- قبول کرد. تا نیم ساعت دیگه می‌رسه.
علی از جا بلند می‌شود و رو به حسین می‌گوید:
- بهتره بقیه‌ی بسته‌ها رو بار ماشین‌ها کنیم تا ببرند.
حسین سری تکان می‌دهد و از جا بلند می‌شود. رو به مادرش می‌گوید:
- ممکنه کارمون امشب طول بکشه، دیر اومدم خونه، نگران نباش.
قبل از خداحافظی، از لیلا خانم می‌پرسد:
- فامیل این آقا چیه؟
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۴۳


با کمک همسایه‌ها بسته‌های معیشتی آماده می‌شوند. علی لیست خانواده‌های نیازمند را آماده می‌کند. تمام این کارها، بسته بندی مواد غذایی، رفت و آمد مکرر علی و حسین زیر نگاه متعجب لیلا انجام می‌شود. بسته‌ها به پنج قسمت تقسیم و برای فرستادن آماده می‌شوند. علی به طرف حسین می‌رود که کنار مادرش و لیلا خانم روی تخت کنار حیاط نشسته است. از بشقاب یک عدد زردآلو برمی‌دارد و رو به حسین می‌گوید:
- داداش، چهارتا ماشین جور کردم. یه ماشین کم داریم. بسته‌هایی که مونده تعدادش بیشتره. راهی که قراره بریم هم طولانی‌تره. باید طرف آشنا باشه که پول کمتری بگیره.
حسین رو به مادرش می‌گوید:
- از بین دوستان و همسایه‌ها کسی رو سراغ ندارید وانت داشته باشه؟ یه آدم منصف!
مادرش کمی فکر می‌کند و زیر ل*ب «نه‌ای» می‌گوید. و از لیلا می‌پرسد:
- اون آقایی که کمک کرد وسایلت رو آوردی، می‌تونی بهش زنگ بزنی بیاد؟ کار خیره.
لیلا مردد به حسین و علی نگاه می‌کند و با تردید می‌گوید:
- نمی‌دونم، شاید نتونه بیاد.
حسین با تأکید روی حرف مادرش رو به لیلا می‌گوید:
- شما یه زحمت بکشید زنگ بزنید. مردم عاشق کار خیر هستند. هم کار ما راه میوفته هم اون بنده خدا ثواب می‌کنه هم یه پولی هم گیرش میاد.
از دست‌دست کردن لیلا، معلوم می‌شود علاقه‌ای به این کار ندارد؛ اما در موقعیتی قرار گرفته که چاره‌ای جز زنگ زدن ندارد. نفس بلندی می‌کشد و در بین مخاطبانش دنبال شماره‌ای می‌گردد. شماره را که پیدا می‌کند دستش برای تماس گرفتن می‌لرزد. علی سرفه‌ای می‌کند و رو به حسین می‌گوید:
- داداش اصرار نکن. شاید نمی‌تونن تماس بگیرند.
 با این حرف علی دکمه‌ی تماس را می‌زند و منتظر پاسخ می‌ماند. صدای مردی درون گوشی می‌پیچد. از جا بلند می‌شود و با سلام گرمی جواب مخاطبش را می‌دهد. حین احوالپرسی کردن، از بقیه فاصله می‌گیرد. علی دور از چشم مهری خانم چشمکی به حسین می‌زند و لبخند رضایتی روی ل*بش می‌نشیند. مکالمه‌اش تمام می‌شود و به طرف آن‌ها می‌آید و می‌گوید:
- قبول کرد. تا نیم ساعت دیگه می‌رسه.
علی از جا بلند می‌شود و رو به حسین می‌گوید:
- بهتره بقیه‌ی بسته‌ها رو بار ماشین‌ها کنیم تا ببرند.
حسین سری تکان می‌دهد و از جا بلند می‌شود. رو به مادرش می‌گوید:
- ممکنه کارمون امشب طول بکشه، دیر اومدم خونه، نگران نباش.
 قبل از خداحافظی، از لیلا خانم می‌پرسد:
- فامیل این آقا چیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۴۴


ساعت از دوازده شب گذشته بود . طبق آدرسی که رحمانی راننده وانت داده بود روبه‌روی یک ساختمان مخروبه ایستاده بودند.
علی رو به حسین می‌گوید:
- مطمئنی درست اومدیم؟
حسین بار دیگر به آدرس در دستش و بعد به اسم نقش بسته بر دیوار کوچه نگاه می‌اندازد.
- همینه دیگه، ساختمان با نمای سنگ سفید نبش کوچه‌ی ارغوان. تو ساختمان دیگه‌ای می‌بینی که سنگ سفید داشته باشه؟
علی ناباور به ساختمان‌های آن کوچه نگاه می‌کند و «نه‌ای» زیر ل*ب می‌گوید. حسین کلافه دستی لای موهایش می‌کشد بی‌طاقت می‌گوید:
- هیچی به هیچی! زحمت چند روزمون به باد رفت. هرچی نقشه کشیده بودیم دود شد رفت هوا. رسیدیم همون جایی که بودیم. اه بخشکی شانس.
علی چند قدم رفته را برمی‌گردد و رو به حسین می‌گوید:
- من مطمئنم لیلا با این راننده سروسری داره، والا آدرس غلط نمی‌داد. میگم بریم از چندتا از همسایه‌ها سوال کنیم شاید چیزی بدونند.
- الان که نمیشه، ساعت از دوازده گذشته باید فردا بیاییم.
حسین با ناامیدی می‌گوید:
- فقط دعا کن این مردک دروغ نگفته باشه والا خونش گر*دن خودش.
علی با پوزخند می‌گوید:
- مثلاً اگه دروغ گفته باشه چطوری می‌خوای پیداش کنی؟
- پیدا کردنش با من. می‌دونم چی‌کار کنم. هرجا باشه پیداش می‌کنم. کسی نمی‌تونه من رو سر کار بذاره و به ریشم بخنده. امشب که کاری از دستمون بر نمیاد، فردا قبل از ظهر بیاییم پرس و‌ جو کنیم. علی تو مطمئنی وقتی ازش آدرس لیلا رو پرسیدیم به چیزی شک‌ نکرد؟
- به چی شک کنه؟ بهش گفتم لیلا خانم گفت چندتا از بسته‌ها رو ببریم جایی که قبلاً کارگاه خیاطی داشته. چندتا خانواده هستن که نیازمندند. اون هم آدرس اینجا رو داد و گفت ببخشید نمی‌تونم باهاتون بیام دیر وقته.
- خب دروغ که نگفته، این محله از ظاهرش پیداست که مستحق زیاد داره. هم حاشیه‌ی شهره، هم خونه‌های اینجا خیلی داغون و خرابه.
- هی حواست کجاست؟ واقعاً فکر کردی لیلا خانم گفت برای این محله بسته معیشتی بیاریم؟ این دروغ رو من گفتم.
- آره می‌دونم؛ اما قبلاً به مادرم گفته بود که توی حاشیه شهر زندگی می‌کرده. من تعجب می‌کنم خانم حاج‌آقا محمدی اینجا رو از کجا بلد بوده؟ این همه راه از اونجا می‌اومده اینجا لباس سفارش می داده؟ مگه توی اون محل خیاط پیدا نمیشه؟
علی سر تکان می‌دهد.
- والا چی بگم؟ خدا می‌دونه. شاید آشنایی این اطراف داره. بریم پسر دیر شد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
ساعت از دوازده شب گذشته بود . طبق آدرسی که رحمانی راننده وانت داده بود روبه‌روی یک ساختمان مخروبه ایستاده بودند.

علی رو به حسین می‌گوید:

- مطمئنی درست اومدیم؟

حسین بار دیگر به آدرس در دستش و بعد به اسم نقش بسته بر دیوار کوچه نگاه می‌اندازد.

- همینه دیگه، ساختمان با نمای سنگ سفید نبش کوچه‌ی ارغوان. تو ساختمان دیگه‌ای می‌بینی که سنگ سفید داشته باشه؟

علی ناباور به ساختمان‌های آن کوچه نگاه می‌کند و «نه‌ای» زیر ل*ب می‌گوید. حسین کلافه دستی لای موهایش می‌کشد بی‌طاقت می‌گوید:

- هیچی به هیچی! زحمت چند روزمون به باد رفت. هرچی نقشه کشیده بودیم دود شد رفت هوا. رسیدیم همون جایی که بودیم. اه بخشکی شانس.

علی چند قدم رفته را برمی‌گردد و رو به حسین می‌گوید:

- من مطمئنم لیلا با این راننده سروسری داره، والا آدرس غلط نمی‌داد. میگم بریم از چندتا از همسایه‌ها سوال کنیم شاید چیزی بدونند.

- الان که نمیشه، ساعت از دوازده گذشته باید فردا بیاییم.

حسین با ناامیدی می‌گوید:

- فقط دعا کن این مردک دروغ نگفته باشه والا خونش گر*دن خودش.

علی با پوزخند می‌گوید:

- مثلاً اگه دروغ گفته باشه چطوری می‌خوای پیداش کنی؟

- پیدا کردنش با من. می‌دونم چی‌کار کنم. هرجا باشه پیداش می‌کنم. کسی نمی‌تونه من رو سر کار بذاره و به ریشم بخنده. امشب که کاری از دستمون بر نمیاد، فردا قبل از ظهر بیاییم پرس و‌ جو کنیم. علی تو مطمئنی وقتی ازش آدرس لیلا رو پرسیدیم به چیزی شک‌ نکرد؟

- به چی شک کنه؟ بهش گفتم لیلا خانم گفت چندتا از بسته‌ها رو ببریم جایی که قبلاً کارگاه خیاطی داشته. چندتا خانواده هستن که نیازمندند. اون هم آدرس اینجا رو داد و گفت ببخشید نمی‌تونم باهاتون بیام دیر وقته.

- خب دروغ که نگفته، این محله از ظاهرش پیداست که مستحق زیاد داره. هم حاشیه‌ی شهره، هم خونه‌های اینجا خیلی داغون و خرابه.

- هی حواست کجاست؟ واقعاً فکر کردی لیلا خانم گفت برای این محله بسته معیشتی بیاریم؟ این دروغ رو من گفتم.

- آره می‌دونم؛ اما قبلاً به مادرم گفته بود که توی حاشیه شهر زندگی می‌کرده. من تعجب می‌کنم خانم حاج‌آقا محمدی اینجا رو از کجا بلد بوده؟ این همه راه از اونجا می‌اومده اینجا لباس سفارش می داده؟ مگه توی اون محل خیاط پیدا نمیشه؟

علی سر تکان می‌دهد.

- والا چی بگم؟ خدا می‌دونه. شاید آشنایی این اطراف داره. بریم پسر دیر شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
64
کیف پول من
19,218
Points
87
#پارت_۴۵


به صفحه لپ‌تاپ روبه‌رویش خیره شده بود؛ اما فکرش درگیر اتفاقات امروز بود.
مادرش استکان چایی را روی میز می‌گذارد و می‌پرسد:
- امروز مغازه نبودی؟
سر بالا می‌کند و متعجب می‌پرسد:
- چطور؟
- خانم رفعتی می‌گفت مغازه تعطیل بود.
استکان چایی را بر می‌دارد و می‌گوید:
- کار داشتیم، مغازه نرفتیم.
- هر دو؟ هم تو کار داشتی هم علی؟
- کارآگاه شدی مادر من؟
مادر با دلخوری رو‌ می‌گیرد و می‌گوید:
- کارآگاه نشدم؛ اما یه نگاه به خودت بنداز، هر روز به یه بهانه کار رو تعطیل می‌کنی. چند روز دیگه وقتی ازدواج کردی باید بتونی خرج یه خونواده رو بدی. با این کار کردن که فکر نمی‌کنم آبی از تو گرم بشه.‌
حسین کلافه استکان خالی را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- خب ازدواج نمی‌کنم. وقتی به قول شما نمی‌تونم خرج زندگیم رو تامین کنم، چرا یه نفر دیگه رو بد‌بخت کنم؟
- جواب من این نبود. میگم چرا وقت و بی‌وقت مغازه رو تعطیل می‌کنید‌؟
- کار پیش اومد، باید جایی می‌رفتیم. انتظار دارید هر کاری می‌کنم، هر جایی میرم بیام گزارش بدم؟ شما به اندازه کافی خبرنگار و خبرچین اطرافتون دارید، لطفاً از من گزارش نخواید.
پدر که ساکت بود مداخله می‌کند.
- این چه طرز حرف زدنه؟ مؤدب باش پسر جون. مادرت که بد تو رو نمی‌خواد. حرفش درسته؛ باید بیشتر به فکر کار و زندگی باشی.
حسین با دل‌خوری می‌گوید:
- اگه من نخوام ازدواج کنم باید چکار کنم؟ یهو یه شب به فکرتون رسید وقتشه من ازدواج کنم. یه لقمه‌ی حاضر و آماده گرفتید، گذاشتید جلوم. بیا این‌ هم زن! محسن چی؟ سی سالش بود یک‌بار هم بهش نگفتید وقت زن گرفتنت شده به فکر آینده و زندگی باش. کجا میری؟ کجا میای؟ کاری به کارش نداشتید؛ اما من هر جا میرم، هر کاری می‌کنم باید قبلش اجازه بگیرم. می‌دونید من بیست و شش سالمه! این‌قدری بزرگ شدم که درست و غلط رو بفهمم.
مادرش با ناراحتی می‌گوید:
- اشتباه کردیم؛ اگه محسن زودتر ازدواج می‌کرد این اتفاق براش نمی‌افتاد. الان هم من نمی‌خوام دوباره همون اشتباه رو تکرار کنم.
- پس این‌بار من به خاطر محسن قراره قربانی بشم؟ عجب جالبه!
پدر با عصبانیت فریاد می‌زند.
- قربانی چیه؟ این حرف‌ها کدومه؟ اصلأ تو بگو دردت چیه؟ چرا نمی‌خوای ازدواج کنی؟
- دردم چیه؟ زور و اجباره. من لیلا رو نمی‌خوام به کی بگم؟
مادر در حالی که صدایش را پایین می‌آورد می‌گوید:
- هیس آرومتر. مجبور نیستی برای نخواستن کسی این‌طوری داد بزنی.
پدر روزنامه‌ی در دستش را کنار می‌گذارد.
- یه دلیل منطقی بیار که بفهمم چرا دختر به این خوبی رو نمی‌خوای؟
- دلیل منطقی؟ شما چقدر این دختر خانم رو می‌شناسید؟ باباش کیه؟ مامانش کیه؟ قبلاً کجا زندگی می‌کرده؟ اسم و رسم و شهرتش چیه؟ کجا درس خونده؟ با کیا رفت و آمد داشته؟ جواب این‌ها رو می‌دانید؟
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۴۵


به صفحه لپ‌تاپ روبه‌رویش خیره شده بود؛ اما فکرش درگیر اتفاقات امروز بود.
مادرش استکان چایی را روی میز می‌گذارد و می‌پرسد:
- امروز مغازه نبودی؟
سر بالا می‌کند و متعجب می‌پرسد:
- چطور؟
- خانم رفعتی می‌گفت مغازه تعطیل بود.
استکان چایی را بر می‌دارد و می‌گوید:
- کار داشتیم، مغازه نرفتیم.
- هر دو؟ هم تو کار داشتی هم علی؟
- کارآگاه شدی مادر من؟
مادر با دلخوری رو‌ می‌گیرد و می‌گوید:
- کارآگاه نشدم؛ اما یه نگاه به خودت بنداز، هر روز به یه بهانه کار رو تعطیل می‌کنی. چند روز دیگه وقتی ازدواج کردی باید بتونی خرج یه خونواده رو بدی. با این کار کردن که فکر نمی‌کنم آبی از تو گرم بشه.‌
حسین کلافه استکان خالی را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- خب ازدواج نمی‌کنم. وقتی به قول شما نمی‌تونم خرج زندگیم رو تامین کنم، چرا یه نفر دیگه رو بد‌بخت کنم؟
- جواب من این نبود. میگم چرا وقت و بی‌وقت مغازه رو تعطیل می‌کنید‌؟
- کار پیش اومد، باید جایی می‌رفتیم. انتظار دارید  هر کاری می‌کنم، هر جایی میرم بیام گزارش بدم؟ شما به اندازه کافی خبرنگار و خبرچین اطرافتون دارید، لطفاً از من گزارش نخواید.
پدر که ساکت بود مداخله می‌کند.
- این چه طرز حرف زدنه؟ مؤدب باش پسر جون. مادرت که بد تو رو نمی‌خواد. حرفش درسته؛ باید بیشتر به فکر کار و زندگی باشی.
حسین با دل‌خوری می‌گوید:
- اگه من نخوام ازدواج کنم باید چکار کنم؟ یهو یه شب به فکرتون رسید وقتشه من ازدواج کنم. یه لقمه‌ی حاضر و آماده گرفتید، گذاشتید جلوم. بیا این‌ هم زن! محسن چی؟ سی سالش بود یک‌بار هم بهش نگفتید وقت زن گرفتنت شده به فکر آینده و زندگی باش. کجا میری؟ کجا میای؟ کاری به کارش نداشتید؛ اما من هر جا میرم، هر کاری می‌کنم باید قبلش اجازه بگیرم. می‌دونید من بیست و شش سالمه! این‌قدری بزرگ شدم که درست و غلط رو بفهمم.
مادرش با ناراحتی می‌گوید:
- اشتباه کردیم؛ اگه محسن زودتر ازدواج می‌کرد این اتفاق براش نمی‌افتاد. الان هم من نمی‌خوام دوباره همون اشتباه رو تکرار کنم.
- پس این‌بار من به خاطر محسن قراره قربانی بشم؟ عجب جالبه!
پدر با عصبانیت فریاد می‌زند.
- قربانی چیه؟ این حرف‌ها کدومه؟ اصلأ تو بگو دردت چیه؟ چرا نمی‌خوای ازدواج کنی؟
- دردم چیه؟ زور و اجباره. من لیلا رو نمی‌خوام به کی بگم؟
مادر در حالی که صدایش را پایین می‌آورد می‌گوید:
- هیس آرومتر. مجبور نیستی برای نخواستن کسی این‌طوری داد بزنی.
پدر روزنامه‌ی در دستش را کنار می‌گذارد.
- یه دلیل منطقی بیار که بفهمم چرا دختر به این خوبی رو نمی‌خوای؟
- دلیل منطقی؟ شما چقدر این دختر خانم رو می‌شناسید؟ باباش کیه؟ مامانش کیه؟ قبلاً کجا زندگی می‌کرده؟ اسم و رسم و شهرتش چیه؟ کجا درس خونده؟ با کیا رفت و آمد داشته؟ جواب این‌ها رو می‌دانید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا