• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 233
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
16
لایک‌ها
41
امتیازها
13
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,147
Points
25
پارت_۹

ماشین که داخل کوچه می‌پیچد، جلوی در خانه زنی را در حال خواندن اعلامیه می‌بینند، که وقتی متوجه حضور صاحب خانه می‌شود به سرعت از آنجا دور می‌شود.
علی می‌خواست حرفی بزند، اما ذهن مخاطبش آنقدر آشفته و پریشان بود، که ترجیح می‌دهد سکوت کند.
یک هفته می‌گذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقه‌ای به در اتاقش می‌خورد. با بی‌حالی و بی‌حوصلگی «بفرمایید» می‌گوید. مادرش با بشقاب میوه وارد می‌شود. با دیدنش روی تخت نیم خیز می‌شود.
مادر با دلخوری می‌پرسد:
- نمی‌خوای از تو این اتاق بیایی بیرون؟
خسته و بی‌رمق پاسخ می‌دهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. تو اتاق باشم راحت ترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام می‌گوید:
- پسر خاله و پسر دایی‌ات به خاطر تو امدن...‌ وقتی میای تو اتاق و‌ خودت و حبس می‌کنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه می‌‌شود.
- ناراحت نشن مامان جان؛ برای تفریح و خوش گذرونی که اینجا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچ‌ کس نداره.
مادرش با سماجت ادامه می‌دهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی می‌کنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. اینجوری که تو داری خود خوری می‌کنی من رو بیشتر اذیت می‌کنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خود خوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله» ی زیر ل*ب می‌گوید.
- باشه مامان جان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمه‌ی مادر و پسر را قطع می‌کند.
«یاالله» می‌گوید و‌ از اتاق بیرون می‌رود. نزدیک
آشپزخانه، مریم و ندا دختر خاله‌اش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند می‌شود و به طرف برادرش می‌رود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی؟!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو می‌آید و سلام می‌کند.
حسین نگاه گذرایی به ندا می‌اندازد و در جوابش می‌گوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبه‌ی روسری‌اش می‌کشد و با لوندی خاصی می‌گوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همه‌ی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش می‌تونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم تو حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند می‌کند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#کایان
#پارت_۹

ماشین که داخل کوچه می‌پیچد، جلوی در خانه زنی  را در حال خواندن اعلامیه می‌بینند، که وقتی متوجه حضور صاحب خانه می‌شود به سرعت از آنجا دور می‌شود.
علی می‌خواست حرفی بزند، اما ذهن مخاطبش آنقدر آشفته و پریشان بود، که ترجیح می‌دهد  سکوت کند.
یک هفته می‌گذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقه‌ای به در اتاقش می‌خورد. با بی‌حالی و بی‌حوصلگی «بفرمایید» می‌گوید. مادرش با بشقاب میوه وارد می‌شود. با دیدنش روی تخت نیم خیز می‌شود.
مادر با دلخوری می‌پرسد:
- نمی‌خوای از تو این اتاق بیایی بیرون؟
خسته و بی‌رمق پاسخ می‌دهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. تو اتاق باشم راحت ترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام می‌گوید:
- پسر خاله و پسر دایی‌ات به خاطر تو امدن...‌ وقتی میای تو اتاق و‌ خودت و حبس می‌کنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه می‌‌شود.
- ناراحت نشن مامان جان؛ برای تفریح و خوش گذرونی که اینجا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچ‌ کس نداره.
مادرش با سماجت ادامه می‌دهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی می‌کنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. اینجوری که تو داری خود خوری می‌کنی من رو بیشتر اذیت می‌کنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خود خوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله» ی زیر ل*ب می‌گوید.
- باشه مامان جان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمه‌ی مادر و پسر را قطع می‌کند.
«یاالله» می‌گوید و‌ از اتاق بیرون می‌رود. نزدیک
آشپزخانه، مریم و ندا دختر خاله‌اش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند می‌شود و به طرف برادرش می‌رود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی؟!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو می‌آید و سلام می‌کند.
حسین نگاه گذرایی به ندا می‌اندازد و در جوابش می‌گوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبه‌ی روسری‌اش می‌کشد و با لوندی خاصی می‌گوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همه‌ی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش می‌تونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم تو حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mahva
بالا