#پارت_۳۹
زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش رفته بود. صدای قدمهای آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش میکشد. نگاهی به پشت سرش میاندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش میبیند.
- ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم، دیدم یکی دو ساعته اینجا نشستید، فکر کردم بیخواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرامبخشه هم خوابآور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمیدانست جواب محبت همسایهاش را چهطور بدهد. از جا بلند میشود، از حوض آب بیرون میآید، با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمیدارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کمکم میرفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی میزند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش میکند، میپرسد:
- شما هم بیخواب شده بودید؟
لیلا لبخندی میزند و سر به زیر میگوید:
- بعضی شبها هر کاری میکنم خوابم نمیبره، یا دمنوش درست میکنم یا شربت.
لیلا حرف میزد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت میکند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید اینبار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق میکرد. با خودش فکر میکند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زدهاند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر میگوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسألهای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمیدونم دمنوش یا این شربت میتونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین میچرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهن تون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان میکند لیوان خالی شربت را به دست لیلا میدهد.
- یه مسأله شخصیه با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض میکند و روی تخت دراز میکشد. سعی میکند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه میکند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بیخوابی شبش را فریاد میزند.
مادر لیوان چایی را روی میز میگذارد و در صورت پسرش دقیق میشود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشمهایش را ماساژ میدهد و میگوید:
- اصلأ نخوابیدم. نمیذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون میافته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگهای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع میکند.
- اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا میچینی.
حسین اخم میکند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ میفهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه میدهد و دست به س*ی*نه میگوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آیندهات نداری؟ یه جوری حرف میزنی آدم فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع میکند.
- خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر میکنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دستهایش را به علامت تسلیم بالا میبرد و آرام میگوید:
- آروم باش، من تو رو خوب میشناسم لازم نیست اینها را بهم یاداوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری هیچ عجله ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و پدرت فقط پیشنهاد دادیم قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسألهای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر میکشد. کلید موتورش را برمیدارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج میشود.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش رفته بود. صدای قدمهای آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش میکشد. نگاهی به پشت سرش میاندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش میبیند.
- ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم، دیدم یکی دو ساعته اینجا نشستید، فکر کردم بیخواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرامبخشه هم خوابآور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمیدانست جواب محبت همسایهاش را چهطور بدهد. از جا بلند میشود، از حوض آب بیرون میآید، با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمیدارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کمکم میرفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی میزند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش میکند، میپرسد:
- شما هم بیخواب شده بودید؟
لیلا لبخندی میزند و سر به زیر میگوید:
- بعضی شبها هر کاری میکنم خوابم نمیبره، یا دمنوش درست میکنم یا شربت.
لیلا حرف میزد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت میکند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید اینبار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق میکرد. با خودش فکر میکند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زدهاند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر میگوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسألهای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمیدونم دمنوش یا این شربت میتونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین میچرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهن تون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان میکند لیوان خالی شربت را به دست لیلا میدهد.
- یه مسأله شخصیه با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض میکند و روی تخت دراز میکشد. سعی میکند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه میکند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بیخوابی شبش را فریاد میزند.
مادر لیوان چایی را روی میز میگذارد و در صورت پسرش دقیق میشود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشمهایش را ماساژ میدهد و میگوید:
- اصلأ نخوابیدم. نمیذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون میافته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگهای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع میکند.
- اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا میچینی.
حسین اخم میکند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ میفهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه میدهد و دست به س*ی*نه میگوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آیندهات نداری؟ یه جوری حرف میزنی آدم فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع میکند.
- خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر میکنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دستهایش را به علامت تسلیم بالا میبرد و آرام میگوید:
- آروم باش، من تو رو خوب میشناسم لازم نیست اینها را بهم یاداوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری هیچ عجله ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و پدرت فقط پیشنهاد دادیم قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسألهای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر میکشد. کلید موتورش را برمیدارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج میشود.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۹
زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش رفته بود. صدای قدمهای آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش میکشد. نگاهی به پشت سرش میاندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش میبیند.
- ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم، دیدم یکی دو ساعته اینجا نشستید، فکر کردم بیخواب شده باشید، براتون شربت بهار نارنج درست کردم. هم آرامبخشه هم خوابآور.
مغزش قفل شده بود و در این ساعت شب نمیدانست جواب محبت همسایهاش را چهطور بدهد. از جا بلند میشود، از حوض آب بیرون میآید، با دستپاچگی مشهودی لیوان شربت را از سینی برمیدارد.
- ممنون زحمت کشیدید؛ نیاز نبود کمکم میرفتم بخوابم. برای شربت ممنون لطف کردید.
دخترک لبخندی میزند.
- زحمتی نبود، برای خودم درست کردم اضافه اومد برای شما هم آوردم.
شیرینی شربت سر حالش میکند، میپرسد:
- شما هم بیخواب شده بودید؟
لیلا لبخندی میزند و سر به زیر میگوید:
- بعضی شبها هر کاری میکنم خوابم نمیبره، یا دمنوش درست میکنم یا شربت.
لیلا حرف میزد؛ اما حسین در نور کم ماه فرصت میکند مصاحبش را بیشتر برانداز کند. شاید اینبار رنگ نگاهش با دفعات قبلی فرق میکرد. با خودش فکر میکند حالا که پدر و مادرش هم مهر تأیید به انتخاب محسن زدهاند شاید بد نباشد شانس خودش را محک بزند.
رو به دختر میگوید:
- من وقتی ذهنم درگیر مسألهای باشه خواب به چشمم نمیاد. نمیدونم دمنوش یا این شربت میتونه مشکل درگیری ذهنی من رو حل کنه یا نه؟
نگاهش در تاریکی شب روی صورت حسین میچرخد.
- مشکلی پیش اومده که ذهن تون رو درگیر کرده؟ اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید... .
حسین لبخندش را پنهان میکند لیوان خالی شربت را به دست لیلا میدهد.
- یه مسأله شخصیه با اجازه من برم، شاید این لیوان شربت معجزه کنه بتونم چند ساعتی بخوابم. بازم ممنون.
لباس عوض میکند و روی تخت دراز میکشد. سعی میکند افکار مزاحم را کنار بزند و کمی بخوابد؛ اما دریغ از یک لحظه پلک بستن.
به آیینه نگاه میکند. چشمان پف کرده و صورت آویزان، حکایت بیخوابی شبش را فریاد میزند.
مادر لیوان چایی را روی میز میگذارد و در صورت پسرش دقیق میشود.
- دیشب کم خوابیدی؟
با سر انگشتانش چشمهایش را ماساژ میدهد و میگوید:
- اصلأ نخوابیدم. نمیذارید آدم آرامش داشته باشه. نصف شب یادتون میافته بهتره من ازدواج کنم. با کی؟ با نامزد سابق برادرم! چرا؟ چون دختر خوبیه. حیفه که زن کس دیگهای بشه! چرا من باید قبول کنم؟ بالاخره یه وقتی قرار بوده ن*ا*موس برادرم باشه؛ اما نشده، حالا چی میشه؟
مادر با حرص حرفش را قطع میکند.
- اووو چه خبره؟! یه حرفی من بابات دیشب زدیم خیلی جدی نبود که این همه صغرا، کبرا میچینی.
حسین اخم میکند.
- نشد دیگه مادر من. یه حرفی زدید؟ از دیشب تا حالا یه لحظه نتونستم بخوابم چون این حرف شما شده مشکل زندگی و آینده من. جدی نبود؟ میفهمید چی میگید؟
مادر به کانتر آشپزخانه تکیه میدهد و دست به س*ی*نه میگوید:
- یعنی تو تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودی؟ هیچ معیاری برای همسر آیندهات نداری؟ یه جوری حرف میزنی آدم فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بودی تا حالا... .
حسین حرف مادرش را قطع میکند.
- خطایی از من دیدید؟ سر و گوشم به غلط جنبیده؟ به کسی نگاه نادرست کردم؟ چی از من دیدید که فکر میکنید هوس کردم برم سراغ ن*ا*موس برادرم؟
مادر دستهایش را به علامت تسلیم بالا میبرد و آرام میگوید:
- آروم باش، من تو رو خوب میشناسم لازم نیست اینها را بهم یاداوری کنی، لازم نیست زود تصمیم بگیری هیچ عجله ای نیست. من به خانم رفعتی میگم لیلا گفته آمادگی ازدواج ندارم. من و پدرت فقط پیشنهاد دادیم قرار نیست خودت رو ناراحت کنی. اگه دوست داشتی در موردش فکر کن. اگه نه، هیچ مسألهای نیست، فراموشش کن.
حسین لیوان چایی را تلخ سر میکشد. کلید موتورش را برمیدارد و با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج میشود.