درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 468
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
پارت_۹

ماشین که داخل کوچه می‌پیچد، جلوی درب خانه زنی را در حال خواندن اعلامیه می‌بینند که وقتی متوجه حضور صاحب خانه می‌شود به سرعت از آن‌جا دور می‌شود.
علی می‌خواست حرفی بزند اما ذهن مخاطبش آن‌قدر آشفته و پریشان بود که ترجیح می‌دهد سکوت کند.
یک هفته می‌گذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقه‌ای به در اتاقش می‌خورد. با بی‌حالی و بی‌حوصلگی «بفرمایید» می‌گوید. مادرش با بشقاب میوه وارد می‌شود. با دیدنش روی تخت نیم‌خیز می‌شود.
مادر با دلخوری می‌پرسد:
- نمی‌خوای از توی این اتاق بیای بیرون؟
خسته و بی‌رمق پاسخ می‌دهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. توی اتاق باشم راحت‌ترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام می‌گوید:
- پسر خاله و پسر داییت به خاطر تو اومدن...‌ وقتی میای توی اتاق و‌ خودت رو حبس می‌کنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه می‌‌شود.
- ناراحت نشن مامان‌جان؛ برای تفریح و خوش‌گذرونی که این‌جا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچ‌‌کس نداره.
مادرش با سماجت ادامه می‌دهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی می‌کنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. این‌جوری که تو داری خودخوری می‌کنی من رو بیشتر اذیت می‌کنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خودخوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله» زیر ل*ب می‌گوید.
- باشه مامان‌جان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمه‌ی مادر و پسر را قطع می‌کند.
«یاالله» می‌گوید و‌ از اتاق بیرون می‌رود. نزدیک آشپزخانه، مریم و ندا دختر خاله‌اش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند می‌شود و به طرف برادرش می‌رود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو می‌آید و سلام می‌کند.
حسین نگاه گذرایی به ندا می‌اندازد و در جوابش می‌گوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبه‌ی روسری‌اش می‌کشد و با لوندی خاصی می‌گوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همه‌ی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش می‌تونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم تو حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند می‌کند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#کایان
#پارت_۹

ماشین که داخل کوچه می‌پیچد، جلوی درب خانه زنی  را در حال خواندن اعلامیه می‌بینند که وقتی متوجه حضور صاحب خانه می‌شود به سرعت از آن‌جا دور می‌شود.
علی می‌خواست حرفی بزند اما ذهن مخاطبش آنقدر آشفته و پریشان بود، که ترجیح می‌دهد سکوت کند.
یک هفته می‌گذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقه‌ای به در اتاقش می‌خورد. با بی‌حالی و بی‌حوصلگی «بفرمایید» می‌گوید. مادرش با بشقاب میوه وارد می‌شود. با دیدنش روی تخت نیم‌خیز می‌شود.
مادر با دلخوری می‌پرسد:
- نمی‌خوای از توی این اتاق بیایی بیرون؟
خسته و بی‌رمق پاسخ می‌دهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. توی اتاق باشم راحت‌ترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام می‌گوید:
- پسر خاله و پسر داییت به خاطر تو اومدن...‌ وقتی میای توی اتاق و‌ خودت رو حبس می‌کنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه می‌‌شود.
- ناراحت نشن مامان‌جان؛ برای تفریح و خوش‌گذرونی که این‌جا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچ‌‌کس نداره.
مادرش با سماجت ادامه می‌دهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی می‌کنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. این جوری که تو داری خودخوری می‌کنی من رو بیشتر اذیت می‌کنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خودخوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله»  زیر ل*ب می‌گوید.
- باشه مامان‌جان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمه‌ی مادر و پسر را قطع می‌کند.
«یاالله» می‌گوید و‌ از اتاق بیرون می‌رود. نزدیک آشپزخانه، مریم و ندا دختر خاله‌اش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند می‌شود و به طرف برادرش می‌رود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو می‌آید و سلام می‌کند.
حسین نگاه گذرایی به ندا می‌اندازد و در جوابش می‌گوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبه‌ی روسری‌اش می‌کشد و با لوندی خاصی می‌گوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همه‌ی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش می‌تونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم توی حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
پارت_۱۰

صدای علی که با پدرش مشغول صحبت بود، توجه‌اش را جلب می‌کند.
- نه حاج آقا مزاحم نمیشم. یه صحبتی با حسین داشتم، زود رفع زحمت می‌کنم.
حاج رضا دستش را روی بازوی علی می‌گذارد و می‌گوید:
- این چه حرفیه پسرم؟! این چند روز ما خیلی بهت زحمت دادیم. امشب که اومدی، باید بمونی.
سلامش در حیاط می‌پیچد و رو به علی می‌گوید:
- خیر باشه، از این طرفا؟ اتفاقی افتاده این وقت شب اومدی؟
علی دو قدم به طرف حسین می‌رود و می‌گوید:
- اتفاقی که نه؛ اما یه موضوع مهمی هست باید با هم صحبت کنیم؛ البته اگه وقت داری. بریم بیرون هم صحبت کنیم، هم یه چرخی بزنیم.
حسین از پیشنهاد علی استقبال می‌کند و می‌گوید:
- باشه بریم؛ من هم حوصله‌ام سر رفته.
با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج می‌شوند.
سوار ماشین که می‌شوند، علی رو به حسین می‌گوید:
- قبل از این‌که راه بیفتم، کمربندت رو ببند؛ نمی‌خوام مثل دفعه‌ی پیش ضربه مغزی بشی.
حسین در حال بستن کمربند می‌گوید:
- اگه تو درست رانندگی کنی؛ من چیزیم نمی‌شه. خب بگو ببینم، چه کار مهمی داشتی؟
علی استارت می‌‌زند و می‌گوید:
- هیچی، اومدم از اون خونه نجاتت بدم. داییت زنگ زد گفت خودت رو توی اتاق حبس کردی، من هم شدم فرشته نجاتت.
حسین پوزخند بلندی می‌زند و می‌گوید:
- چه فرشته مهربونی! فقط یادت هست که فرشته‌ها ریش و سبیل ندارن؟
علی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- راستش به جنبه‌ی ظاهری فرشته‌ها فکر نکرده بودم. اما جدا از شوخی، باید یه مطلبی رو بهت بگم. یادته همون شب که محسن شهید شد، گفتم چندتا عکس به دستم رسیده؟
حسین کنجکاو به او نگاه می‌کند و می‌گوید:
- آره، چطور؟
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
 صدای علی که با پدرش مشغول صحبت بود، توجه‌اش را جلب می‌کند.

- نه حاج آقا مزاحم نمیشم. یه صحبتی با حسین داشتم، زود رفع زحمت می‌کنم.

حاج رضا دستش را روی بازوی علی می‌گذارد و می‌گوید:

- این چه حرفیه پسرم؟! این چند روز ما خیلی بهت زحمت دادیم. امشب که اومدی، باید بمونی.

سلامش در حیاط می‌پیچد و رو به علی می‌گوید:

- خیر باشه، از این طرفا؟ اتفاقی افتاده این وقت شب اومدی؟

علی دو قدم به طرف حسین می‌رود و می‌گوید:

- اتفاقی که نه، اما یه موضوع مهمی هست باید با هم صحبت کنیم. البته اگه وقت داری. بریم بیرون هم صحبت کنیم، هم یه چرخی بزنیم.

حسین از پیشنهاد علی استقبال می‌کند و می‌گوید:

- باشه بریم؛ من هم حوصله‌ام سر رفته.

با یک خداحافظی کوتاه از خانه خارج می‌شوند.

سوار ماشین که می‌شوند، علی رو به حسین می‌گوید:

- قبل از اینکه راه بیفتم، کمربندت رو ببند؛ نمی‌خوام مثل دفعه‌ی پیش ضربه مغزی بشی.

حسین در حال بستن کمربند می‌گوید:

- اگه تو درست رانندگی کنی؛ من چیزیم نمی‌شه. خب بگو ببینم، چه کار مهمی داشتی؟

علی استارت می‌‌زند و می‌گوید:

- هیچی، اومدم از اون خونه نجاتت بدم. داییت زنگ زد گفت خودت رو توی اتاق حبس کردی، من هم شدم فرشته نجاتت.

حسین پوزخند بلندی می‌زند و می‌گوید:

 - چه فرشته مهربونی! فقط یادت هست که فرشته‌ها ریش و سبیل ندارن؟

علی لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- راستش به جنبه‌ی ظاهری فرشته‌ها فکر نکرده بودم. اما جدا از شوخی، باید یه مطلبی رو بهت بگم. یادته همون شب که محسن شهید شد، گفتم چندتا عکس به دستم رسیده؟

 حسین کنجکاو به او نگاه می‌کند و می‌گوید:

- آره، چطور؟

#انجمن_تک_رمان

#رمان_کایان

#اثر_mahva

#ژانر:عاشقانه_معمایی

[SPOILER="مخصوص کپیست"]

[/SPOILER]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
پارت_۱۱

علی کمی مکث می‌کند و می‌گوید:
- یه سری عکس از یه پا*ر*تی بود. یه دختره یه شب اومد آتلیه و یه فلش داد گفت تمام عکس‌ها رو چاپ کنید. پولش رو هم کامل پرداخت کرد. اما هنوز نیومده عکس‌ها رو تحویل بگیره. راستش خیلی عجله داشت. اصلا همون شب، من تا ساعت دوازده مجبور شدم به خاطرش بمونم. تعداد عکس‌ها خیلی زیاد بود. اما الان ده روز شده که خبری ازش نیست. راستش من هم کنجکاو شدم، یه نگاه به عکس‌ها انداختم. البته همون شب سرسری نگاه کرده بودم... .
حسین حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- تو یه چیزی می‌خوای بگی، چرا این‌قدر فلسفه‌بافی می‌کنی؟! بگو ببینم چی توی اون عکس‌ها دیدی؟
علی راهنما می‌زند و وارد خیابان می‌شود.
- یه چند نفر آشنا، توی پا*ر*تی مختلط... .
حسین با تعجب می‌پرسد:
- آشنا؟ توی پا*ر*تی؟! چقدر آشنا؟
علی دنده عوض می‌کند و می‌گوید:
- خیلی آشنا.
حسین کلافه می‌گوید:
- د بنال ببینم؛ یه ساعته چی داری میگی؟
علی دستی به صورتش می‌کشد و با من‌من می‌گوید:
- راستش اول مطمئن نبودم؛ اما پسر داییت دانیال... .
حسین با تعجب حرفش را قطع می‌کند.
- دانیال؟! مطمئنی؟ نه فکر نکنم اصلا امکان نداره. اشتباه می‌کنی.
علی در حالی که اخم می‌کند، می‌گوید:
- برای همین اصرار داشتم خودت بیای ببینی.
حسین نگاهش را از خیابان می‌گیرد و رو به علی می‌گوید:
- خب دیگه کی؟ گفتی چند نفر.
علی شمرده‌شمرده و با احتیاط می‌گوید:
-دانیال تنها نبود.
طاقت حسین تمام می‌شود.
- چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ زیر لفظی می‌خوای؟ خب بگو دیگه، جون به‌ سر شدم.
علی نفسی می‌کشد و می‌گوید:
- محسن هم بود؛ کنار یه دختره... .
حسین با عصبانیت می‌غرد:
- دیگه مطمئنم حالت خوب نیست؛ محسن رو چه به پا*ر*تی مختلط؟ من پشت سرش نماز می‌خوندم.
علی با بی‌چارگی می‌گوید:
- می‌دونم برای همین... اصلا بیا خودت ببین. (ان‌شاءالله) که من اشتباه می‌کنم و فقط یه شباهته.
حسین دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- داری من رو می‌ترسونی.
علی باز هم تکرار می‌کند؛
- عکس‌ها رو ببین؛ بعدش زنگ می‌زنم حاج یونس بهش تحویل میدم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
علی کمی مکث می‌کند و می‌گوید:
- یه سری عکس از یه پا*ر*تی بود. یه دختره یه شب اومد آتلیه و یه فلش داد گفت تمام عکس‌ها رو چاپ کنید. پولش رو هم کامل پرداخت کرد. اما هنوز نیومده عکس‌ها رو تحویل بگیره. راستش خیلی عجله داشت. اصلا همون شب، من تا ساعت دوازده مجبور شدم به خاطرش بمونم. تعداد عکس‌ها خیلی زیاد بود. اما الان ده روز شده که خبری ازش نیست. راستش من هم کنجکاو شدم، یه نگاه به عکس‌ها انداختم. البته همون شب سرسری نگاه کرده بودم... .
حسین حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- تو یه چیزی می‌خوای بگی، چرا این‌قدر فلسفه‌بافی می‌کنی؟! بگو ببینم چی توی اون عکس‌ها دیدی؟
علی راهنما می‌زند و وارد خیابان می‌شود.
- یه چند نفر آشنا، توی پا*ر*تی مختلط... .
حسین با تعجب می‌پرسد:
- آشنا؟ توی پا*ر*تی؟! چقدر آشنا؟
علی دنده عوض می‌کند و می‌گوید:
- خیلی آشنا.
حسین کلافه می‌گوید:
- د بنال ببینم؛ یه ساعته چی داری میگی؟
علی دستی به صورتش می‌کشد و با من‌من می‌گوید:
- راستش اول مطمئن نبودم؛ اما پسر داییت دانیال... .
حسین با تعجب حرفش را قطع می‌کند.
- دانیال؟! مطمئنی؟ نه فکر نکنم اصلا امکان نداره. اشتباه می‌کنی.
علی در حالی که اخم می‌کند، می‌گوید:
- برای همین اصرار داشتم خودت بیای ببینی.
حسین نگاهش را از خیابان می‌گیرد و رو به علی می‌گوید:
- خب دیگه کی؟ گفتی چند نفر.
علی شمرده‌شمرده و با احتیاط می‌گوید:
-دانیال تنها نبود.
طاقت حسین تمام می‌شود.
- چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ زیر لفظی می‌خوای؟ خب بگو دیگه، جون به‌ سر شدم.
علی نفسی می‌کشد و می‌گوید:
- محسن هم بود؛ کنار یه دختره... .
حسین با عصبانیت می‌غرد:
- دیگه مطمئنم حالت خوب نیست؛ محسن رو چه به پا*ر*تی مختلط؟ من پشت سرش نماز می‌خوندم.
علی با بی‌چارگی می‌گوید:
 می‌دونم برای همین... اصلا بیا خودت ببین.(ان‌شاءالله) که من اشتباه می‌کنم و فقط یه شباهته.
حسین دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- داری من رو می‌ترسونی.
علی باز هم تکرار می‌کند؛
- عکس‌ها رو ببین؛ بعدش زنگ می‌زنم حاج یونس بهش تحویل میدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۲

ساعت از یازده شب گذشته بود که به آتلیه رسیدند‌. حسین رو به علی می‌گوید:
- کرکره مغازه رو درست نبستی؟
علی حین باز کردن کمربند ایمنی می‌گوید:
- چرا بستم؛ چطور؟
نگاهش تا مغازه کشیده می‌شود. رو به حسین می‌گوید:
- چراغ مغازه روشنه یا من اشتباه می‌بینم؟
حسین دستگیره درب را می‌گیرد و می‌گوید:
- نه روشنه؛ خاموش نکرده بودی؟
علی از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید:
- مگه میشه؟! قبل از این که بیام بیرون و دزدگیر رو بزنم، چراغ رو خاموش کردم.
حسین با ترس می‌گوید:
- نکنه دزد اومده؟
علی به طرف مغازه می‌دود و می‌گوید:
- چرا دزدگیر عمل نکرده؟!
علی ریموت را می‌زند و کرکره به طور کامل بالا می‌رود. با دیدن درب شیشه‌ای مغازه که باز مانده، و بهم ریختگی و جا به‌جا شدن وسایل، سرقت از مغازه قوت بیشتری می‌گیرد.
حسین رو به علی می‌گوید:
- به چیزی دست نزن، زنگ بزنم پلیس بیاد.
علی به طرف پیشخوان می‌رود و می‌گوید:
- بذار ببینم چیزی دزدیده شده یا نه؟
حسین تاکید می‌کند.
- صبر کن پلیس بیاد؛ به چیزی دست نزن.
علی رو به حسین می‌پرسد:
- فکر می‌کنی اثر انگشت یا ردی به جا گذاشتند؟ من که فکر نمی‌کنم. خیلی ماهرانه دزدگیر رو از کار انداختند. دنبال یه چیز مشخص می‌گشتند.
حسین به وسایلی که روی زمین ریخته شده بود، نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- دنبال چی؟
علی متفکر پاسخ می‌دهد:
- فکر کنم دنبال عکس‌ها و فایلش بودند.
حسین پوزخند می‌زند و می‌گوید:
اخه چندتا عکس از یه پا*ر*تی معمولی چرا باید مهم باشه؟
علی به حسین نگاه می‌کند و می‌گوید:
- کی گفته پا*ر*تی معمولی بوده؟
حسین میز وسط مغازه را به کناری می‌کشد و می‌پرسد:
- غیر از دانیال و محسن، کیا تو اون پا*ر*تی بودند؟
علی دست‌هایش را به هم می‌زند و خاک مانده روی آن‌ها را می‌تکاند و می‌گوید:
- بهتره به حاج یونس زنگ نزنی.
حسین به پیشخوان تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- قبلش باید پلیس بیاد؛ اما قبل از پلیس و حاج یونس، تو نمی‌خوای حرفی بزنی؟
علی روی صندلی کنار مغازه می‌نشیند و می‌گوید:
- زنگ بزن به پلیس تا بهت بگم چی دیدم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۲

ساعت از یازده شب گذشته بود که به آتلیه رسیدند‌. حسین رو به علی می‌گوید:
- کرکره مغازه رو درست نبستی؟
علی حین باز کردن کمربند ایمنی می‌گوید:
- چرا بستم؛ چطور؟
و نگاهش تا مغازه کشیده می‌شود. رو به حسین می‌گوید:
- چراغ مغازه روشنه یا من اشتباه می‌بینم؟
حسین دستگیره درب را می‌گیرد و می‌گوید:
 - نه روشنه؛ خاموش نکرده بودی؟
علی از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید:
- مگه میشه؟! قبل از این که بیام بیرون و دزدگیر رو بزنم، چراغ رو خاموش کردم.
حسین با ترس می‌گوید:
- نکنه دزد اومده؟
علی به طرف مغازه می‌دود و می‌گوید:
- چرا دزدگیر عمل نکرده؟!
 علی ریموت را می‌زند و کرکره به طور کامل بالا می‌رود. با دیدن درب شیشه‌ای مغازه که باز مانده و بهم ریختگی و جا به‌جا شدن وسایل، سرقت از مغازه قوت بیشتری می‌گیرد.
حسین رو به علی می‌گوید:
- به چیزی دست نزن، زنگ بزنم پلیس بیاد.
علی به طرف پیشخوان می‌رود و می‌گوید:
- بذار ببینم چیزی دزدیده شده یا نه؟
حسین تاکید می‌کند.
- صبر کن پلیس بیاد؛ به چیزی دست نزن.
علی رو به حسین می‌پرسد:
- فکر می‌کنی اثر انگشت یا ردی به جا گذاشتند؟ من که فکر نمی‌کنم. خیلی ماهرانه دزدگیر رو از کار انداختند. دنبال یه چیز مشخص می‌گشتند.
حسین به وسایلی که روی زمین ریخته شده بود، نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- دنبال چی؟
علی متفکر پاسخ می‌دهد:
 فکر کنم دنبال عکس‌ها و فایلش بودند.
حسین پوزخند می‌زند و می‌گوید:
اخه چندتا عکس از یه پا*ر*تی معمولی چرا باید مهم باشه؟
علی به حسین نگاه می‌کند و می‌گوید:
- کی گفت پا*ر*تی معمولی بوده؟
حسین میز وسط مغازه را به کناری می‌کشد و می‌پرسد:
 - غیر از دانیال و محسن، کیا تو اون پا*ر*تی بودند؟
علی دست‌هایش را به هم می‌زند و خاک مانده روی آن‌ها را می‌تکاند و می‌گوید:
- بهتره به حاج یونس زنگ نزنی.
حسین به پیشخوان تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- قبلش باید پلیس بیاد؛ اما قبل از پلیس و حاج یونس، تو نمی‌خوای حرفی بزنی؟
علی روی صندلی کنار مغازه می‌نشیند و می‌گوید: زنگ بزن به پلیس تا بهت بگم چی دیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۳

بعد از تماس با پلیس، رو به مخاطبش می‌گوید:
- خب بگو ببینم چی شده؟ این هفته این‌جا چه خبر بوده؟ این مغازه چرا این شکلی شده؟
علی خیره به انگشتان در هم قفل شده‌اش، می‌گوید:
- باور کن فکر نمی‌کردم موضوع مهمی باشه. اون شب اگه بهت زنگ زدم و می‌خواستم موضوع عکس‌ها رو بهت بگم، فقط برای این بود که یه سوژه برای اذیت کردن محسن خدا بیامرز پیدا کرده بودم. گفتم این‌جوری یه کمی سر به سرش می‌ذاریم. اما اون شب و اون اتفاق، خیلی اعصابم رو بهم ریخت. تا سه روز مغازه نیومدم. کلا عکس‌ها رو فراموش کرده بودم. امروز داشتم دنبال یه پاکت بزرگ می‌گشتم؛ چشمم خورد به پاکت عکس‌ها، دوباره یادم افتاد. مشتری که رفت، یه نگاه به عکس‌ها انداختم. محسن و دانیال کنار هم بودند. یه دختری هم توی عکس بود. شاید به اینا ربطی نداشته باشه، ولی توی عکس بود.
حسین با ناراحتی رو به علی می‌گوید:
- تو نباید این حرف‌ها رو زودتر به من می‌گفتی؟
علی به پشتی صندلی تکیه می‌زند.
- یادم رفته بود؛ کلا فراموش کرده بودم. تا امروز.
حسین دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو می‌کند.
- حالا هم که دستمون خالی شده. الان از کجا بفهمیم اون عکس چی بوده؟ دانیال و محسن توی اون مهمونی چی‌کار داشتند؟ اون دختره کیه؟ حالا جواب حاج یونس رو چی بدیم؟
علی از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید:
- برای همین گفتم صبر کن، به حاجی حرفی نزن.
حسین شرمنده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید:
- بهش حرفی نزدم، براش پیام دادم.
علی پوف کلافه‌ای می‌کشد و زیر ل*ب می‌گوید:
- آه گندت بزنن! چی‌کار کردی حسین؟ من الان به حاجی چی بگم؟
حسین لبخندی می‌زند.
- علی‌جان هول نکن، اتفاقی نیفتاده. فعلا به حاجی نگو توی عکس‌ها چی دیدی.
علی شاکی می‌گوید:
- حاجی یه نگاه به من و تو می‌کنه، می‌فهمه توی سرمون چی می‌گذره. مگه میشه بهش چیزی نگیم؟
حسین شانه بالا می‌اندازد.
- کاریه که شده. شایدم، اگه تمام حقیقت رو بگیم بهتر باشه.
با باز شدن درب مغازه، قامت حاج یونس ظاهر می‌شود. علی تند و تیز از جا می‌پرد و سلام می‌دهد.
حسین چند قدم جلو می‌آید و دست می‌دهد.
- سلام حاجی خوبید؟
حاج یونس نگاهی به مغازه‌ی آشفته می‌اندازد و می‌‌پرسد:
- چه خبر شده؟ دزد زده به مغازتون؟
حسین نگاهی به علی می‌اندازد و رو به حاج یونس می‌گوید:
- دزد که اومده. زنگ زدیم پلیس، داره میاد. اما یه اتفاق دیگه‌ای هم افتاده.
حاجی روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:
- خب گوشم با شماست. چی شده؟
علی پشت گ*ردنش دست می‌کشد.
- راستش حاجی... .
اما قبل از این که حرفی بزند، دو مأمور پلیس وارد می‌شوند.
مامور اول با حاج یونس دست می‌دهد و چند سوال می‌پرسد:
- اول کی متوجه شد دزد اومده؟
حسین به میز تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- راستش چیزی تو مغازه جا گذاشته بودیم، امدیم اون رو ببریم، دیدیم در مغازه بازه.
مأمور دفتر و خودکارش را بیرون می‌آورد و مشغول یادداشت‌برداری می‌شود.
- پس با هم بودید؟ مغازه دزدگیر داره؟
علی به دزدگیر اشاره می‌کند و می‌گوید:
- بله داره. اما غیر فعال شده.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
# ژانر_عاشقانه_ معمایی
کد:
#پارت_۱۳

بعد از تماس با پلیس، رو به مخاطبش می‌گوید:
- خب بگو ببینم چی شده؟ این هفته این‌جا چه خبر بوده؟ این مغازه چرا این شکلی شده؟
علی خیره به انگشتان در هم قفل شده‌اش می‌گوید:
- باور کن فکر نمی‌کردم موضوع مهمی باشه. اون شب اگه بهت زنگ زدم و می‌خواستم موضوع عکس‌ها رو بهت بگم؛ فقط برای این بود که یه سوژه برای اذیت کردن محسن خدا بیامرز پیدا کرده بودم. گفتم این‌جوری یه کمی سر به سرش می‌ذاریم. اما اون شب و اون اتفاق، خیلی اعصابم رو بهم ریخت. تا سه روز مغازه نیومدم. کلا عکس‌ها رو فراموش کرده بودم. امروز داشتم دنبال یه پاکت بزرگ می‌گشتم؛ چشمم خورد به پاکت عکس‌ها، دوباره یادم افتاد. مشتری که رفت، یه نگاه به عکس‌ها انداختم. محسن و دانیال کنار هم بودند. یه دختری هم توی عکس بود. شاید به اینا ربطی نداشته باشه، ولی توی عکس بود.
حسین با ناراحتی رو به علی می‌گوید:
- تو نباید این حرف‌ها رو زودتر به من می‌گفتی؟
علی به پشتی صندلی تکیه می‌زند.
- یادم رفته بود؛ کلا فراموش کرده بودم. تا امروز.
حسین دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو می‌کند.
- حالا هم که دستمون خالی شده. الان از کجا بفهمیم اون عکس چی بوده؟ دانیال و محسن توی اون مهمونی چی‌کار داشتند؟ اون دختره کیه؟ حالا جواب حاج یونس رو چی بدیم؟
علی از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید:
- برای همین گفتم صبر کن، به حاجی حرفی نزن.
حسین شرمنده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید:
- بهش حرفی نزدم، براش پیام دادم.
علی پوف کلافه‌ای می‌کشد و زیر ل*ب می‌گوید:
- آه گندت بزنن! چی‌کار کردی حسین؟ من الان به حاجی چی بگم؟
حسین لبخندی می‌زند.
- علی‌جان هول نکن، اتفاقی نیفتاده. فعلا به حاجی نگو توی عکس‌ها چی دیدی.
علی شاکی می‌گوید:
- حاجی یه نگاه به من و تو می‌کنه، می‌فهمه توی سرمون چی می‌گذره. مگه میشه بهش چیزی نگیم؟
حسین شانه بالا می‌اندازد.
- کاریه که شده. شایدم، اگه تمام حقیقت رو بگیم بهتر باشه.
با باز شدن در مغازه، قامت حاج یونس ظاهر می‌شود. علی تند و تیز از جا می‌پرد و سلام می‌دهد.
حسین چند قدم جلو می‌آید و دست می‌دهد.
- سلام حاجی خوبید؟
حاج یونس نگاهی به مغازه‌ی آشفته می‌اندازد و می‌‌پرسد:
- چه خبر شده؟ دزد زده به مغازتون؟
حسین نگاهی به علی می‌اندازد و رو به حاج یونس می‌گوید:
- دزد که اومده. زنگ زدیم پلیس، داره میاد. اما یه اتفاق دیگه‌ای هم افتاده.
حاجی روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:
- خب گوشم با شماست. چی شده؟
علی پشت گ*ردنش دست می‌کشد.
- راستش حاجی... .
اما قبل از این که حرفی بزند، دو مأمور پلیس وارد می‌شوند.
مأمور اول با حاج یونس دست می‌دهد و چند سوال می‌پرسد:
- اول کی متوجه شد دزد اومده؟
حسین به میز تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- راستش چیزی توی مغازه جا گذاشته بودیم، امدیم اون رو ببریم، دیدیم در مغازه بازه.
مأمور دفتر و خودکارش را بیرون می‌آورد و مشغول یادداشت‌برداری می‌شود.
- پس با هم بودید؟ مغازه دزدگیر داره؟
علی به دزدگیر اشاره می‌کند و می‌گوید:
- بله داره. اما غیر فعال شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۴


مأمور رو به حسین می‌کند و می‌گوید:
- صاحب مغازه شما هستید؟
حسین به علی اشاره می‌کند و می‌گوید:
- من و علی با هم شریکیم.
مأمور می‌پرسد:
- به کسی مظنون هستید؟
علی و حسین نگاهی به هم می‌اندازند و قبل از این که جواب بدهند، حاج یونس می‌گوید:
- دزدی که بهش مشکوک بشن که دیگه دزد نیست. احتمالا از همین معتادهای خرده‌پا بوده. یه کمی پول توی دخل بوده، برداشته این‌جا رو هم بهم ریخته.
مأمور سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- به نظر همین‌طور میاد. دوربین رو نبرده؟
حسین با اطمینان می‌گوید:
- نه، دوربین‌ها همه هستند.
مأمور بعد از نوشتن چند جمله دفترش را می‌بندد و می‌گوید:
- ما همه‌ی موارد رو صورت جلسه می‌کنیم. دوربین خیابون و ساختمان‌های اطراف رو هم چک می‌کنیم. اگه مورد مشکوکی دیدیم خبرتون می‌کنیم.
دو مأمور که از مغازه خارج می‌شوند، حاج یونس درب را می‌بندد و رو به علی می‌گوید:
- خب، حالا بریم سر کار خودمون، جریان چیه؟
حسین رو به حاج یونس می‌گوید:
- راستش موضوع مربوط به شب قبل از شهادت محسن بر می‌گرده. یه دختری اومده چندتا عکس داده برای چاپ؛ اما تحویل نگرفته. علی کنجکاو شده و به عکس‌ها نگاه انداخته... .
حاج یونس حرف حسین را قطع می‌کند و می‌پرسد:
- خب عکس‌ها کجاست؟
علی مستأصل به حسین نگاهی می‌اندازد و سر به زیر می‌گوید:
- بردنش حاجی. توی همون کشویی بود که وسط مغازه افتاده. انگار فقط برای بردن عکس‌ها اومده بودند.
حاج یونس با تعجب می‌پرسد:
- چند روزه این عکس‌ها توی مغازته؟
علی کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- یه هفته، شاید هم بیشتر. درست یادم نیست کی بود. همون شب که محسن شهید شد، یا شب قبلش.
حاج یونس از جا بلند می‌شود و رو به علی می‌گوید:
- تو که دیدی عکس محسن هم بین اون عکس‌هاست؛ نباید زودتر به من خبر می‌دادی؟
علی و حسین با تعجب نگاهی به هم می‌اندازند و حسین می‌پرسد:
- حاجی شما از کجا می‌دونید عکس محسن جزو اون عکس‌ها بوده؟!
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۴


مأمور رو به حسین می‌کند و می‌گوید:
 - صاحب مغازه شما هستید؟
حسین به علی اشاره می‌کند و می‌گوید:
- من و علی با هم شریکیم.
مأمور می‌پرسد:
- به کسی مظنون هستید؟
علی و حسین نگاهی به هم می‌اندازند و قبل از این که جواب بدهند، حاج یونس می‌گوید:
- دزدی که بهش مشکوک بشن که دیگه دزد نیست. احتمالا از همین معتادهای خرده‌پا بوده. یه کمی پول توی دخل بوده، برداشته این‌جا رو هم بهم ریخته.
مٱمور سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- به نظر همین‌طور میاد. دوربین رو نبرده؟
حسین با اطمینان می‌گوید:
- نه، دوربین‌ها همه هستند.
مأمور بعد از نوشتن چند جمله دفترش را می‌بندد و می‌گوید:
- ما همه‌ی موارد رو صورت جلسه می‌کنیم. دوربین خیابون و ساختمان‌های اطراف رو هم چک می‌کنیم. اگه مورد مشکوکی دیدیم خبرتون می‌کنیم.
دو مدمور که از مغازه خارج می‌شوند، حاج یونس درب را می‌بندد و رو به علی می‌گوید:
- خب، حالا بریم سر کار خودمون، جریان چیه؟
حسین رو به حاج یونس می‌گوید:
- راستش موضوع مربوط به شب قبل از شهادت محسن بر می‌گرده. یه دختری اومده چند تا عکس داده برای چاپ؛ اما تحویل نگرفته. علی کنجکاو شده و به عکس‌ها نگاه انداخته... .
حاج یونس حرف حسین را قطع می‌کند و می‌پرسد:
- خب عکس‌ها کجاست؟
علی مستأصل به حسین نگاهی می‌اندازد و سر به زیر می‌گوید:
- بردنش حاجی. توی همون کشویی بود که وسط مغازه افتاده. انگار فقط برای بردن عکس‌ها اومده بودند.
حاج یونس با تعجب می‌پرسد:
- چند روزه این عکس‌ها توی مغازته؟
علی کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- یه هفته، شاید هم بیشتر. درست یادم نیست کی بود. همون شب که محسن شهید شد، یا شب قبلش.
حاج یونس از جا بلند می‌شود و رو به علی می‌گوید:
- تو که دیدی عکس محسن هم بین اون عکس‌هاست؛ نباید زودتر به من خبر می‌دادی؟
علی و حسین با تعجب نگاهی به هم می‌اندازند و حسین می‌پرسد:
- حاجی شما از کجا می‌دونید عکس محسن جزو اون عکس‌ها بوده؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۵

حاج یونس پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونم، چون مأموریت محسن بود. قرار بود نفوذ کنه؛ اما متاسفانه لو رفت. اگه الان عکس‌ها این‌جا بود، ما راحت‌تر می‌تونستیم افرادی که توی اون مهمونی بودند رو شناسایی کنیم.
علی با تعجب می‌پرسد:
- پس حتما اون دختری که فلش رو آورد رو می‌شناسید؟
حاج یونس آهی می‌کشد و می‌گوید:
- متاسفانه دو شب پیش جسد دختر رو پیدا کردیم. توی خونش سم بود. معلومه با یه باند خطرناک طرفیم. حتی از کشتن افراد خودشون هم ابایی ندارن.
حسین اخم می‌کند و می‌پرسد:
- اجازه دارم بپرسم این باندی که میگید، چی‌کار می‌کنند؟ قاچاقچی موادند؟
حاج یونس از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- اجازه نداری بپرسی؛ اما همین‌قدر بدونید هر کاری از دستشون برمیاد. خیلی مراقب باشید. هر رفت‌وآمد مشکوکی رو گزارش بدید. با من هم مرتب در تماس باشید.
علی و حسین چشمی می‌گویند و حاج یونس را بدرقه می‌کنند. بعد از رفتن حاج یونس، حسین رو به علی می‌گوید:
- ببین می‌تونی دوباره دزدگیر رو راه بندازی؟
علی نگاهی به سیم‌های قطع شده می‌اندازد و می‌گوید:
- نه داداش، سیم‌های اصلیش رو بریدند.
حسین وسایلی که روی زمین افتاده را بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- چاره‌ای نیست؛ فعلا در مغازه رو قفل کن بریم، فردا درستش می‌کنیم.
علی زیر ل*ب می‌گوید:
- بی‌چاره دختره، به خاطر چندتا عکس جون خودش رو از دست داد. من چقدر ساده‌ام؛ منتظر بودم بیاد تحویل بگیره.
حسین نگاهی به وضعیت آشفته‌ی مغازه می‌اندازد و می‌گوید:
- تو که از محتوای اون عکس‌ها خبر نداشتی. مواظب باش به کسی حرفی نزنی که عکس‌ها رو دیدی. این آدما برای این که شناخته نشن، سر همه رو زیر آب می‌کنند.
علی با اطمینان می‌گوید:
- نه خیالت جمع، به کسی حرفی نمی‌زنم. بچه که نیستم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۵

حاج یونس پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونم، چون مأموریت محسن بود. قرار بود نفوذ کنه؛ اما متاسفانه لو رفت. اگه الان عکس‌ها این‌جا بود، ما راحت‌تر می‌تونستیم افرادی که توی اون مهمونی بودند رو شناسایی کنیم.
علی با تعجب می‌پرسد:
- پس حتما اون دختری که فلش رو آورد رو می‌شناسید؟
حاج یونس آهی می‌کشد و می‌گوید:
- متاسفانه دو شب پیش جسد دختر رو پیدا کردیم. توی خونش سم بود. معلومه با یه باند خطرناک طرفیم. حتی از کشتن افراد خودشون هم ابایی ندارن.
حسین اخم می‌کند و می‌پرسد:
- اجازه دارم بپرسم این باندی که میگید، چی‌کار می‌کنند؟ قاچاقچی موادند؟
حاج یونس از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- اجازه نداری بپرسی؛ اما همین‌قدر بدونید هر کاری از دست‌شون برمیاد. خیلی مراقب باشید. هر رفت‌وآمد مشکوکی رو گزارش بدید. با من هم مرتب در تماس باشید.
علی و حسین چشمی می‌گویند و حاج یونس را بدرقه می‌کنند. بعد از رفتن حاج یونس، حسین رو به علی می‌گوید:
- ببین می‌تونی دوباره دزدگیر رو راه بندازی؟
علی نگاهی به سیم‌های قطع شده می‌اندازد و می‌گوید:
- نه داداش، سیم‌های اصلیش رو بریدند.
حسین وسایلی که روی زمین افتاده را بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- چاره‌ای نیست فعلا در مغازه رو قفل کن بریم، فردا درستش می‌کنیم.
علی زیر ل*ب می‌گوید:
- بی‌چاره دختره، به خاطر چندتا عکس جون خودش رو از دست داد. من چقدر ساده‌ام؛ منتظر بودم بیاد تحویل بگیره.
حسین نگاهی به وضعیت آشفته‌ی مغازه می‌اندازد و می‌گوید:
- تو که از محتوای اون عکس‌ها خبر نداشتی. مواظب باش به کسی حرفی نزنی که عکس‌ها رو دیدی. این آدما برای این که شناخته نشن، سر همه رو زیر آب می‌کنند.
علی با اطمینان می‌گوید:
- نه خیالت جمع، به کسی حرفی نمی‌زنم. بچه که نیستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۶


چند روزی از هفتم محسن گذشته بود. حال و هوای افراد خانه بهتر شده بود و همه به سر کار خود برگشته بودند. با این‌که حاج یونس خیال حسین را از بابت دانیال راحت کرده بود اما هنوز نسبت به او حس بدی داشت.
نماز جماعت تازه تمام شده بود که قصد رفتن می‌کند.
علی بلند می‌شود و رو به حسین می‌گوید:
- کجا؟ به این زودی میری خونه؟
حسین مشغول پوشیدن کفش‌هایش می‌شود و می‌گوید:
- آره عجله دارم، چندتا چیز باید برای خونه بخرم. شاید عصر هم مغازه نیومدم. دلم برای محسن تنگ شده میرم سر خاکش.
علی در حالی که به طرف جاکفشی مسجد می‌رود، می‌گوید:
- باشه هر جور راحتی، اگه کاری داشتی یه زنگ بزن تا بیام.
حسین از پله‌ها پایین می‌رود و می‌گوید:
- باشه داداش، ممنون.
کلید را که در قفل درب می‌اندازد صدای صحبت مادرش با کسی توجه‌اش را جلب می‌کند. یا الله می‌گوید و بعد وارد می‌شود. کنار مادرش خانمی با چادر مشکی ایستاده بود. به خیال این‌که یکی از زن‌های همسایه است؛ سلام کوتاهی می‌کند و سریع رد می‌شود. خریدهای خانه را در آشپزخانه می‌گذارد و به اتاقش می‌رود.
هنوز در اتاقش را نبسته بود که مادرش وارد می‌شود و می‌گوید:
- به این زودی اومدی خونه؟
با تعجب نگاهش می‌کند.
- نباید می‌اومدم؟ اگه ناراحتید برم فردا بیام؟
مادرش هول و دستپاچه می‌گوید:
- نه این چه حرفیه؟ فکر کردم مثل هر روز ساعت دو میای خونه.
حسین دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند.
- خسته بودم. عصر هم می‌خوام برم سر قبر محسن، برای همین زود اومدم‌. اتفاقی افتاده؟
مادر دست بهم می‌ساید.
- مهمون داریم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#کایان
#پارت_۱۶


چند روزی از هفتم محسن گذشته بود. حال و هوای افراد خانه بهتر شده بود و همه به سر کار خود برگشته بودند. با این‌که حاج یونس خیال حسین را از بابت دانیال راحت کرده بود اما هنوز  نسبت به او حس بدی داشت.
نماز جماعت تازه تمام شده بود که قصد رفتن می‌کند.
علی بلند می‌شود و رو به حسین می‌گوید:
- کجا؟ به این زودی میری خونه؟
حسین مشغول پوشیدن کفش‌هایش می‌شود و می‌گوید:
- آره عجله دارم، چندتا چیز باید برای خونه بخرم. شاید عصر هم مغازه نیومدم. دلم برای محسن تنگ شده میرم سر خاکش.
علی در حالی که به طرف جاکفشی مسجد می‌رود، می‌گوید:
- باشه هر جور راحتی، اگه کاری داشتی یه زنگ بزن تا بیام.
حسین از پله‌ها پایین می‌رود و می‌گوید:
- باشه داداش، ممنون.
کلید را که در قفل درب می‌اندازد صدای صحبت مادرش با کسی توجه‌اش را جلب می‌کند. یا الله می‌گوید و بعد وارد می‌شود. کنار مادرش خانمی با چادر مشکی ایستاده بود. به خیال این‌که یکی از زن‌های همسایه است؛ سلام کوتاهی می‌کند و سریع رد می‌شود. خریدهای خانه را در آشپزخانه می‌گذارد و به اتاقش می‌رود.
هنوز در اتاقش را نبسته بود که مادرش وارد می‌شود و می‌گوید:
- به این زودی اومدی خونه؟
با تعجب نگاهش می‌کند.
- نباید می‌اومدم؟ اگه ناراحتید برم فردا بیام؟
مادرش هول و دستپاچه می‌گوید:
- نه این چه حرفیه؟ فکر کردم مثل هر روز ساعت دو میای خونه.
حسین دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند.
- خسته بودم. عصر هم می‌خوام برم سر قبر محسن، برای همین زود اومدم‌. اتفاقی افتاده؟
مادر دست بهم می‌ساید.
- مهمون داریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۷

حسین با تعجب حرف مادرش را تکرار می‌کند:
- مهمون! بازم؟ این خاله خان باجی‌ها، ول کن ما نیستند؟ نکنه قراره تا چهلم هر روز این‌جا اتراق کنند؟
مادرش با تشر می‌غرد:
- عه! صدات رو بیار پایین. این چه طرز حرف زدنه؟ کل فامیل این چند روز از کار و زندگی افتاده بودند به خاطر ما. کنارمون بودند، مواظبمون بودند، غم‌خوار بودند. به جای تشکر این‌جوری حرف می‌زنی؟ اصلا ازت انتظار نداشتم.
حسین پیراهنش را روی تخت می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌دونم. همه‌ی این‌ها رو که گفتی می‌دونم. اما باور کن، بعضی وقت‌ها آدم احتیاج داره تنها باشه تا بهتر بتونه با غمش کنار بیاد.
مادر سر به زیر می‌اندازد.
- آره من‌ هم قبول دارم. اما نمیشه به دوست و آشنا و فامیل بگیم نیایید می‌خوایم تنها باشیم. اون‌ها با این‌ کار محبت خودشون رو نشون میدن. در ضمن این مهمونی که گفتم نه فامیله، نه دوست، نه آشنا.
حسین با تعجب به مادرش نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- پس کیه؟ غریبه‌ست؟
مادر لبه‌ی تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- نمی‌دونم والا! نشسته توی حیاط یه بند گریه می‌کنه؛ میگه با محسن قرار بوده نامزد کنند. یعنی آشنا شده بودند، قرار بوده بریم خواستگاریش که این اتفاق برای محسن افتاد.
حسین پوزخندی می‌زند.
- شما هم باور کردی؟! یکی اومده میگه قرار بوده عروست بشه، باورت شده؟
مادر دستی به دامنش می‌کشد و می‌گوید:
- چند شب قبل از این‌که این اتفاق برای محسن بیفته، خودش داشت یه چیزهایی زمزمه می‌کرد. می‌گفت داره درباره‌ی زن گرفتن فکر می‌کنه. خوش‌حال بود، می‌گفت دوتا از همکارهاش ازدواج کردند. دختر خیلی خوبی به نظر میاد، فکر نمی‌کنم دروغ بگه.
حسین‌ به طرف پنجره‌ی اتاقش می‌رود و به بیرون نگاهی می‌اندازد.
- خب حالا که دیگه با ما نسبتی نداره. الان اومده این‌جا چی‌کار؟
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۷

حسین با تعجب حرف مادرش را تکرار می‌کند:
- مهمون! بازم؟ این خاله خان باجی‌ها، ول کن ما نیستند؟ نکنه قراره تا چهلم هر روز این‌جا اتراق کنند؟
مادرش با تشر می‌غرد:
- عه! صدات رو بیار پایین. این چه طرز حرف زدنه؟ کل فامیل این چند روز از کار و زندگی افتاده بودند به خاطر ما. کنارمون بودند، مواظبمون بودند، غم‌خوار بودند. به جای تشکر این‌جوری حرف می‌زنی؟ اصلا ازت انتظار نداشتم.
حسین پیراهنش را روی تخت می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌دونم. همه‌ی این‌ها رو که گفتی می‌دونم. اما باور کن، بعضی وقت‌ها آدم احتیاج داره تنها باشه تا بهتر بتونه با غمش کنار بیاد.
مادر سر به زیر می‌اندازد.
- آره من‌ هم قبول دارم. اما نمیشه به دوست و آشنا و فامیل بگیم نیایید می‌خوایم تنها باشیم. اون‌ها با این‌ کار محبت خودشون رو نشون میدن. در ضمن این مهمونی که گفتم نه فامیله، نه دوست، نه آشنا.
حسین با تعجب به مادرش نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- پس کیه؟ غریبه‌ست؟
مادر لبه‌ی تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- نمی‌دونم والا! نشسته توی حیاط یه بند گریه می‌کنه؛ میگه با محسن قرار بوده نامزد کنند. یعنی آشنا شده بودند، قرار بوده بریم خواستگاریش که این اتفاق برای محسن افتاد.
حسین پوزخندی می‌زند.
- شما هم باور کردی؟! یکی اومده میگه قرار بوده عروست بشه، باورت شده؟
مادر دستی به دامنش می‌کشد و می‌گوید:
- چند شب قبل از این‌که این اتفاق برای محسن بیفته، خودش داشت یه چیزهایی زمزمه می‌کرد. می‌گفت داره درباره‌ی زن گرفتن فکر می‌کنه. خوش‌حال بود، می‌گفت دوتا از همکارهاش ازدواج کردند. دختر خیلی خوبی به نظر میاد، فکر نمی‌کنم دروغ بگه.
حسین‌ به طرف پنجره‌ی اتاقش می‌رود و به بیرون نگاهی می‌اندازد.
- خب حالا که دیگه با ما نسبتی نداره. الان اومده این‌جا چی‌کار؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,603
Points
51
#پارت_۱۸


مادرش آرام می‌گوید:
- رفته بودم مسجد. اومد کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن. دیدم توی جمع خوبیت نداره یه دختر جوون بشینه برای محسن گریه کنه؛ آوردمش خونه. حالا هم با اصرار من برای نهار مونده، می‌خواست بره، من نذاشتم.
حسین شانه‌ای بالا می‌اندازد و از پنجره فاصله می‌گیرد:
- خودتون دوست داشتید و دعوتش کردید؛ چرا برای من توضیح می‌دید؟ من توی اتاقم می‌مونم تا بره.
مادر از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- نمیشه که پسرم؛ این‌جوری بیشتر معذب میشه. برات توضیح دادم که از همه‌چیز خبر داشته باشی. بابات که اومد، ناهار می‌خوریم.
بین این همه دل‌مشغولی و گرفتاری، نامزد خیالی محسن هم شده بود قوز بالای قوز. مادرش هم
گناهی نداشت؛ آرزو به دلش مانده بود پسرش داماد بشود و عروسش را ببیند. نفسش را بلند بیرون می‌دهد. پیراهن مشکی‌اش را با تی‌شرت آستین کوتاهی عوض می‌کند.
نگاهی به خودش در آیینه می‌اندازد. عضلات س*ی*نه و بازوهایش، در آن لباس تنگ خودنمایی می‌کند. نچ بلندی می‌گوید؛ دوباره به سراغ کمد لباسش می‌رود. میان لباس‌های آستین بلندش دنبال یک لباس بهتر می‌گردد.
پیراهن که مناسب خانه نبود. نمی‌خواست خیلی رسمی و اتو کشیده به نظر بیاید. تی‌شرت هم چون آستین کوتاهی دارد، مناسب حضور یک مهمان غریبه آن هم خانم نبود. از سر ناچاری دوباره همان پیراهن مشکی را تن می‌زند. با صدای مادرش از اتاق خارج می‌شود.
پدرش در حال صحبت با تلفن همراهش بود و مدام سر تکان می‌داد. دخترک روی یکی از مبل‌های سالن پذیرایی، با همان چادر و روسری مشکی، ساکت و سر به زیر نشسته بود.
رو به مادرش می‌گوید:
- حاج خانم، یه چادر رنگی می‌دادی مهمونت. این‌طوری که اذیت میشن.
مادر در حالی که مشغول کشیدن غذا بود، می‌گوید:
- دادم مادر، اما قبول نکرد. گفت این‌طوری راحت‌ترم.
یک تکه خیار از گوشه ظرف سالاد برمی‌دارد و به د*ه*ان می‌گذارد و می‌پرسد:
- بابا با کی حرف می‌زنه؟
مادر همان‌طور که دیس برنج را روی میز وسط آشپزخانه می‌گذارد می‌گوید:
- با حاج‌آقا محمدی.
حین شستن دست‌هایش به پدرش نگاهی می‌اندازد که در حال ماساژ پیشانی‌اش بود. با تعجب از رفتار پدرش، دوباره می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده؟ انگار یه چیزی شده!
مادرش ظرف خورشت را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- نمی‌دونم والا! از مسجد هم که اومد، همین‌طوری گرفته و ناراحت بود.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۸


مادرش آرام می‌گوید:
- رفته بودم مسجد. اومد کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن. دیدم توی جمع خوبیت نداره یه دختر جوون بشینه برای محسن گریه کنه؛ آوردمش خونه. حالا هم با اصرار من برای نهار مونده، می‌خواست بره، من نذاشتم.
حسین شانه‌ای بالا می‌اندازد و از پنجره فاصله می‌گیرد:
- خودتون دوست داشتید و دعوتش کردید؛ چرا برای من توضیح می‌دید؟ من توی اتاقم می‌مونم تا بره.
مادر از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- نمیشه که پسرم؛ این‌جوری بیشتر معذب میشه. برات توضیح دادم که از همه‌چیز خبر داشته باشی. بابات که اومد، ناهار می‌خوریم.
بین این همه دل مشغولی و گرفتاری، نامزد خیالی محسن هم شده بود قوز بالای قوز. مادرش هم گناهی نداشت؛ آرزو به دلش مانده بود پسرش داماد بشود، و عروسش را ببیند. نفسش را بلند بیرون می‌دهد. پیراهن مشکی‌اش را با تی‌شرت آستین کوتاهی عوض می‌کند.
نگاهی به خودش در آیینه می‌اندازد. عضلات س*ی*نه و بازوهایش، در آن لباس تنگ خودنمایی می‌کند. نچ بلندی می‌گوید؛ دوباره به سراغ کمد لباسش می‌رود. میان لباس‌های آستین بلندش دنبال یک لباس بهتر می‌گردد.
پیراهن که مناسب خانه نبود. نمی‌خواست خیلی رسمی و اتو کشیده به نظر بیاید. تی‌شرت هم چون آستین کوتاهی دارد، مناسب حضور یک مهمان غریبه آن هم خانم نبود. از سر ناچاری دوباره همان پیراهن مشکی را تن می‌زند. با صدای مادرش از اتاق خارج می‌شود.
پدرش در حال صحبت با تلفن همراهش بود و مدام سر تکان می‌داد. دخترک روی یکی از مبل‌های سالن پذیرایی، با همان چادر و روسری مشکی، ساکت و سر به زیر نشسته بود.
رو به مادرش می‌گوید:
- حاج خانم، یه چادر رنگی می‌دادی مهمونت. این‌طوری که اذیت میشن.
مادر در حالی که مشغول کشیدن غذا بود، می‌گوید:
- دادم مادر، اما قبول نکرد. گفت این‌طوری راحت‌ترم.
 یک تکه خیار از گوشه ظرف سالاد برمی‌دارد و به د*ه*ان می‌گذارد و می‌پرسد:
- بابا با کی حرف می‌زنه؟
مادر همان‌طور که دیس برنج را روی میز وسط آشپزخانه می‌گذارد، می‌گوید:
- با حاج‌آقا محمدی.
حین شستن دست‌هایش به پدرش نگاهی می‌اندازد که در حال ماساژ پیشانی‌اش بود. با تعجب از رفتار پدرش دوباره می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده؟ انگار یه چیزی شده!
مادرش ظرف خورشت را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- نمی‌دونم والا! از مسجد هم که اومد، همین‌طوری گرفته و ناراحت بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva
بالا